جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حـــنـــا با نام [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,148 بازدید, 37 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حـــنـــا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حـــنـــا
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
آشفته و پریشان‌حال روی صندلی انتظار بیمارستان نشسته بود؛ گاهی صدای صاعقه رشتۀ مضطرب افکارش را می‌زدود، گاهی صدای پیج بیمارستان.
از جا برمی‌خاست؛ ثانیه‌های طولانی مقابل درب ممنوعۀ اتاق عمل می‌ایستاد و وقتی ناکام می‌ماند از دیدن نوزاد و مادرش، مستأصل سرجایش بازمی‌گشت.
مشتاق و محتاج بود؛ برای در آغوش گرفتن طفلی که اگرچه در بطن عشقش نبود، اما ثمرۀ عشقشان بود؛ ثمرۀ روزها حسرت و حاصل ماه‌ها افسوس.
نهایت در یک روز تاریک بارانی، قرار بود ثمرۀ عشقشان را به آغوش بکشد. ثمرۀ زنی که روزها برای مادر شدن اشک می‌ریخت و حالا دیگر نبود تا مادر شدنش را ببیند. ثمرۀ سایۀ نهان در تاریکی‌اش!
برای چندمین بار بود صدای بلند تلفن ماهرخ، لذّت دیدن طفلش را به ترس از تذکّر حراست تبدیل می‌کرد، نمی‌دانست؛ نگاهش سمت ماهرخ کشیده شد که تلاش می‌کرد با همان انگشتی که دانه‌های فسفری تسبیح را در رشتۀ ضخیم قهوه‌ای می‌رقصاند، تماس را اتصال ببخشد.
صدایش لرزید و جان گرفت از تنها سرمایه‌اش.
- سلام دردت به سرم. خوبی مادر؟
نیازی نبود حلّاجی کند تا بفهمد ماهرخ از شنیدن صدای که آن‌طور جان گرفت و اشک‌هایش برای ثانیه‌های کوتاه رخت بربست. تنها ساحل می‌توانست اندوه سایه را بزداید.
- چند ساعتی می‌شه رفته توی اتاق عمل ولی هنوز نیومده؛ شوهرش هم بنده خدا دل توی دلش نیست؛ از بس دل‌آشوب بود رفت توی محوّطه هوا بخوره و برگرده.
نگاه کسری سمت راهروی طویل چرخید؛ راهرویی که بارها میزبان کفش‎‌های پاشنه‌ بلند سایه بود و حالا زنی دیگر چشمان طفلش را رو به دنیا می‌گشود.
- دکترشم هنوز نیومده؛ منتظریم بیاد ببینیم عمل چطوری پیش رفته.
چشم برداشت از هر آنچه آینۀ دقش بود؛ از هرچه یاد زنش را در شیرین‌ترین روز تلخ زندگی‌اش رقم می‌زد.
- آقا کسری هم خوبه.
پلک برهم فشرد و لب زد:
- سلام برسونید.
همان را برای هردو تکرار کرد.
- تو خوبی مادر؟ به درس‌ و مشقت می‌رسی؟
دست به نشانۀ دعا رو به آسمان چرخاند و دانه‌ای دیگر در رشته لغزید.
- الحمدلله! ساحل مادر به روح سایه مدیونی اگه حواست رو پرت ما کنی؛ حواست رو بده به درسات. سایه رو سربلند کن... مثل همون روزی که نتیجۀ کنکورت اومد.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
اگرچه صدای ساحل را نمی‌فهمید، اما از لرزش صدای ماهرخ فهمید بغض ساحل شکست و ماهرخ از شنیدن هق‌هق دخترش، گریست.
- برو مادر... دل‌مشغولی برات درست نمی‌کنیم. برو به امتحان فردات برس هرچی شد خبر میدم.
همزمان که انگشت سبّابۀ ماهرخ برای قطع تماس به طرف دیگر لغزید، در اتاق باز شد و قامت دکتر، با آن لباس‌های سبز تیره مقابل دیدگان کسری نقش بست.
جوان بود و همکار سایه؛ مژه‌هایش شبیه سایه مصنوعی بود و چشمانش عسلی؛ ابرویش بور بود اما شبیه مژگانش مصنوعی.
کسری با دیدنش آه از نهادش برخاست؛ چه شباهت‌ها و چه تفاوت‌ها میان او و زنش بود. هر دو نوزادی را به دنیا می‌آوردند؛ هر دو دنیا را به مادری هدیه می‌دادند.
پیش رفت و بدون تعلّل پرسید:
- حالش چطوره خانم‌ دکتر؟
لبخندش زیر ماسک نهان ماند؛ دستکش از دست بیرون کشید و صدایش که از فرط خستگی بریده‌بریده از دهان خارج می‌شد، در گوش کسری پیچید.
- هم مادر هم فرزند حالشون خوبه.
اگرچه تا بیخ گلو مدیون گل‌بانو بود، اما واژۀ «مادر» بغض را بی‌رحمانه مهمان گلویش کرد. سایه باردارش نبود؛ اما مادر بود. گل‌بانو مادرش نبود؛ اما باردارش بود.
چه تناقض عجیبی میانشان بود!
- خدا دخترتون رو بهتون ببخشه.
گفت و رفت؛ رفت و نفهمید ماهرخ با چه ذوق و شوقی «خدایا شکرت» را بر زبان آورد و اشک مهمان چشمانش شد.
تلفن را که داخل کیف دستی حصیری‌اش سرانده بود، بیرون آورد و چشم تنگ کرد تا شمارۀ ساحل را بگیرد؛ اما وقتی صفحۀ روشن تلفنش را درهم تنیده و مشوّش دید، کلافه و مستأصل تلفن را سمت کسری چرخاند.
- کسری جان یه زحمت می‌کشی شمارۀ ساحل رو بگیری؟ من که چشمونم درست و حسابی نمی‌بینه؛ یه‌وقت شمارۀ اشتباه بگیرم.
- چشم.
به سمت ماهرخ پا تند کرد و انگشتش را لمس تلفن همراهش چرخاند؛ روی آخرین تماس چند ثانیه مکث کرد و به شماره‌ای که برایش ذخیره کرده بودند، خیره ماند.
پارۀ تنم...!
دستش روی شمارۀ پارۀ تن ماهرخ نشست و در همان ثانیه‌های کوتاه که تلفن را به ماهرخ باز می‌گرداند به لقب سایه اندیشید. او به چه نامی سیو بود؟ آرام جان... روح و روان... دخترم... یا با نام خودش؟ شاید ساحل پارۀ تن بود و سایه تنها سایه. شاید هم سایه لقبی دیگر داشت.
نفهمید ماهرخ چه گفت و چه شنید؛ نفهمید چه بر زبان راند و چه به گوش سپرد که به وجد آمده بود. اما صدای سرخوش ماهرخ در گوشش پیچید و پاسخ پرسه‌های ذهنش را داد.
- شمارۀ هردوشون رو مثل هم ذخیره بودیم؛ حیف که دیگه لیاقت ندارم صدای اون رو بشنوم.
آه کشید و خوشی اندکش اندوه شد و با بغض رخ نمایان کرد.
- حتّی دست‌ و دلم نمیره شماره‌ش رو حذف کنم؛ هنوز امید دارم که اسمش روی صفحۀ گوشیم بشینه. می‌شینه... ولی خودش نیست؛ خواهرشه.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
پس از چهل روز اندوه، تنها دیدن نوزادش از پشت شیشۀ اتاق می‌توانست روحش را جلا ببخشد و جسم به جانش بدهد.
پس از چهل روز اندوه تنها دیدن دختری که از گوشت و خونش بود؛ حتّی اگر عشقش باردارش نبود.
ماهرخ برای چندمین بار پی‌درپی تسبیح از سر گرفت و همزمان که زیر لب «الحمدلله» می‌گفت، کسری را مخاطب قرار داد.
- اسمش رو چی می‌ذاری؟
لب گزید تا بغضش در برابر چشمان خیس از اشک ماهرخ نشکند؛ لب گزید تا چشمانش اندوه دلش را برملا نکند.
- سایه عاشق پناه بود؛ می‌گفت اگه بچه‌مون دختر شد، اسمش رو بذاریم پناه.
سر چرخاند اما دیگر دیر شده بود برای پنهان‌کاری؛ برای انکار اشکی که از چشم ماهرخ دور نمانده بود.
- من دوست دارم اسمش رو بذارم سایه؛ به‌ یاد مادرش.
این‌بار بغض ماهرخ تیشه بر ریشۀ غرور مردانه‌اش انداخت؛ صدای هق‌هق گریه‌اش زخم روح شد و داغش را تازه. سر به شیشه چسباند و لب زد:
- قربونت برم.
به صورت پف‌کرده‌اش نگریست؛ به چشمان بسته‌اش که هنوز رنگشان را ندیده بود؛ به اخم نشسته بر پیشانی و لبی که آمادۀ گریستن بود.
سایه شبیه سایه بود؛ اگرچه هنوز ظاهرش شکل نگرفته بود، اما کسری مطمئن بود به زیبایی مادرش می‌شود.
مقتدر و باثبات گام برمی‌داشت؛ اگرچه بر روی لباسش رد یا نشانی از نظامی بودنش نبود، از جذبۀ نگاه و اخم پیشانی و تحکّم کلامش می‌شد پیشه‌اش را فهمید.
یقۀ شکلاتی کتش را مرتب ساخت آرنجش را روی شیشۀ پذیرش خم کرد.
- کسری معتضد اینجاست؟
مسئول پذیرش سر بلند کرد و پشت چشمش را برای او نازک کرد؛ خواست لوندی کند با مژه‌های بلند سیاهش که ساختۀ دست آرایشگر بود. از همان بدو ورود خواست دل ببرد از مرد جذابی که مقابلش ایستاده بود و سراغ از مردی دیگر می‌گرفت.
لب رژ زده‌اش را با زبان تر کرد و سر که سمت کاغذ زیر دستش چرخاند، موهای استخوانی گریزان از مقنعه‌اش در هوا رقصید.
- از اقوامشون هستید؟
اگرچه سر مسئول پایین بود، اما طبق عادت و بر حسب وظیفه کاغذ مستطیل افشاگرش را از جیب کت بیرون کشید.
- سرگرد ثابت هستم از دایرۀ جنایی.
گوش دختر تیز شد از شنیدن انتهای جملۀ سرگرد؛ پس تیرش به سنگ خورده بود. نه مرد وقت ناز خریدن داشت، نه دختر جرأت ناز کردن.
- بله، عذر می‌خوام جناب‌سرگرد.
کمی خم شد و با خودکار آبی در دستش به انتهای راهرو اشاره کرد؛ دست که دراز کرد، نگاه سرگرد تازه سمت لاک جیغش کشیده شد. همرنگ خون!
- انتهای راهرو، بخش اطفال.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
صدای نازک و پر عشوۀ دختر در گوشش طنین انداخت اما نماند تا حرفی بشنود؛ بی‌حوصله‌تر از آن بود که بخواهد به عشوه‌های یک دختر اخم کند یا حتّی لبخند بر لب بنشاند.
از دور دیدشان؛ هم کسری را که سر به شیشه چسبانده و لبخند بر لب نشانده بود، هم زن مسن چادری مقابلش که در میان هق‌هق می‌خندید و ذکر می‌گفت.
مقابل کسری که ایستاد، هر دو زیر و زبر هم را کاویدند.
سرگرد چشم در چشمان کسری چرخاند؛ از ریش‌های جوگندمی‌اش گذر کرد؛ روی کت و پیراهن سیاهش نشست و باز سمت چشمانش برگشت.
کسری هم چشم سمت نگاه پرچذبۀ مرد ناشناس مقابلش دوخت و به تناسب تیرگی کت و پیراهنش چشم دوخت.
- سلام سرگرد ثابت هستم از دایرۀ جنایی.
تای ابرو کسری بالا و رنگ از رخ ماهرخ پرید؛ در آن روز شیرین که پس از مدّت‌ها رخت اندوه از تنشان و نقاب غم از چهره‌شان گریخته بود، حضور مأمور جنایی عوض غم، ترس را مهمان چشمانشان کرد.
کسری مردّد و مضطرب به سمت سرگرد چرخید و دست به سمتش دراز کرد.
- سلام. کمکی از من بر میاد؟
ثابت سلام بدنش را بی‌جواب نگذاشت؛ لحن پرتحکمش در صدای مضطرب ماهرخ که نجوای «خیر باشه» سر داد، گم شد.
- شما باید برای پاره‌ای از توضیحات همراه ما تشریف بیارید ادارۀ آگاهی.
اخم مهمان چشمانش شد؛ ناخواسته؛ شاید به‌خاطر حضور ماهرخ، شاید هم به‌خاطر حضور طفلش که تنها چند دقیقه از زندگی‌اش می‌گذشت.
- در رابطه با؟
- قتل ماهان محبّی.
صدا آرام کرد اما لحنش جدی‌تر شد.
- همکار سابق همسرتون، سایه سعادت.
زبانش قفل شد و دهانش سر؛ ماهان را دست‌ و پا شکسته می‌شناخت؛ به یُمن همکاری مبدعانه‌اش در کنار زنی که دوستش می‌داشت؛ اما هرگز در ذهن صحنۀ قتلش را متصّور نمی‌شد؛ هرگز در کابوس‌هایش نیز کسی به جرم قتل دستبند بر دستش نمی‌شاند.
لب تر کرد و ناباور لب زد:
- قتل؟
ماهرخ ناخن بر گونه کشید و هراسان زمزمه کرد:
- یا فاطمۀ زهرا! کسری مادر این یارو کیه سرگرد میگه؟
کسری چشم سمت چشمان ترسیده و مضطرب ماهرخ دوخت.
- دقیق نمی‌شناسمش.
- داخل اداره مشخص میشه.
ثابت بود که کلامشان را می‌برید؛ نگاه هر دو سمت سرگرد چرخید و کسری که چاره‌ای جز اطاعت امر نداشت، به شیشه اشاره کرد.
- شما حواست به بچه باشه؛ من زود برمی‌گردم.
تمسخر روی لبانش نه، در چشمانش موج می‌زد؛ خواست در صورتش بنگرد و با نیشخند زمزمه کند:«خیلی مطمئن نباش.»
اما او قاضی نبود تا حکم صادر کند؛ تنها می‌توانست اثباتش کند، شناسایی‌اش کند.
شانه‌به‌شانۀ کسری راهروی سرد بیمارستان را به مقصد خانه نه، به مقصدِ ادارۀ کلانتری و به جرم قتل پیمود.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
***
آفتاب بی‌رحمانه از شیشۀ اتاق که پردۀ کرکره‌ایش کنار بود، بر مغز سرش می‌تابید؛ حتّی باران و تگرگ هم نتوانسته هوا را خنکا ببخشد و از ضرب آفتاب بکاهد.
خواست جرعه‌ای آب طلب کند اما نه آنجا مهمانی بود و نه او مهمان؛ ناگزیر آبی که در دهانش نمانده بود برای بلعیدن، به سختی بلعید و لبش سوخت.
صدای گام‌های مقتدر ثابت، تشنگی را از خاطرش زدود؛ انگشت لابه‌لای ریش‌های آشفته‌اش رقصاند و گوش برای پشت سرش تیز کرد. روزها از روزی که تصمیم گرفته ماشین ریش‌تراش را در انبوه موهایش بچرخاند، گذشته بود؛ باید کوتاه و آراسته‌شان می‌کرد؛ اگر از آن دخمه‌ای که محکومش بود و مجرمش، رهایی می‌یافت.
- خب، کسری معتضد.
صدای بم جذّاب ثابت در گوشش پیچید و تا خواست به سمتش برگردد، ثابت روی صندلی چرم روبه‌رویش جا خوش کرد.
دست درهم قلاب کرد؛ تای ابرو بالا رقصاند و نگاه در صورتش چرخاند. باید از عمق چشمانش می‌فهمید حقیقت را؛ باید می‌فهمید حقیقتی که در پشت ظاهر مظلوم و چشمان خفتۀ معتضد نهان بود.
کسری در جایش جابه‌جا شد و خواست تا معذّب نشود؛ اما نتوانست. مگر می‌شد در آن اتاق مشوّش سرگرد و چشمان خیره‌اش معذّّب نبود؟
- پنجشنبۀ هفتۀ پیش، حوالی نیمه‌شب، کجا بودی؟
نیازی نداشت بیندیشد؛ نقطۀ امن او همیشه ثابت بود؛ مأمن او همیشه در پستوی خانه و روی تخت دونفره‌شان و مقابل قاب عکس همسرش بود.
- خونه‌م.
- شاهدم داری؟
سر جنباند.
- نه؛ من چند وقته که سرم توی لاک خودمه؛ تنها میرم و تنها میام؛ شاهدم فقط خدای بالای سرمه.
لبخند روی لبانش نشست؛ لبخندی که به پوزخند شباهت داشت...
- متأسفانه برای اثبات ادّعای شما نمی‌تونیم به خدا متوّسل بشیم؛ مدرک عینی نیاز داریم نه انتزاعی.
کسری کلافه سر بر صندلی تکیّه زد و نفسش را بی‌حوصله بیرون فرستاد.
- دوربین‌های مداربستۀ آپارتمان رو چک کنید؛ ساعت ورود و خروج من مشخصه؛ نیازی هم نبود برای فهمیدنش من رو از بیمارستان بکشونید اینجا.
این‌بار تن ثابت بود که بر صندلی تکیّه زد. بدون اینکه چشم از نگاه مطمئن کسری بردارد، زبان در دهان چرخاند:
- آپارتمانی که شما درِش ساکنید از دور طرف راه داره. اینطور نیست؟
در برابر بهت کسری ادامه داد:
- و طرف فرعی دوربین نداره؛ فقط سمت راهرو دوربین داره. درست نمیگم؟
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
مات‌ و مبهوت خیرۀ چشمان ثابت ماند؛ او را از پیش متهّم کرده بودند؛ تنها به آن‌جا کشانده بودند تا بر شکّشان مهر یقین بکوبند.
نجواگونه گفت:
- متوجه منظورتون نمی‌شم.
حوصلۀ توضیح نداشت؛ حوصلۀ تکرار نداشت. عصبی غرید:
- مجتمع آپارتمانی تاج هم از راهرو راه خروج داره که در اصلیشه، هم از طرف تراس که به سمت پلّه‌های اضطراری راه داره. پس برای بیرون رفتن از خونه و برگشتنش لازم نبوده از جلوی دوربین رد بشید تا کسی رو مشکوک کنید.
ناباور لبخند روی لب نشاند؛ لبخندی که انتهایش گره غلیظ اخم بود.
- من اصلاً علت احضار اجباریم رو به اداره متوجه نمی‌شم سرگرد. یکی دیگه زده یکی رو ناکار کرده من باید بشینم اینجا سین‌جیم بشم؟
- یه نفر نه، همکار همسرتون.
چشم از چشمانش نگرفت تا عکس‌العملش را ببیند.
- که از قضا رابطۀ خوبی هم باهم داشتن؛ عاشق و معشوق بودن.
دستان کسری مشت شد؛ حتّی انبوه جملات سمینارهایی که برای آرامش اعصاب بود و کم کردن تنش هم نتوانست روح زخمی‌اش را جلا ببخشد. جملۀ سرگرد تازیانه‌وار بر تنش شلّاق زد و تنش را به آتش کشید. نفسی عمیق کشید تا هجمه‌ای را که بر نام و پیشه‌اش سنگینی می‌کرد، سنگین‌تر نکند.
- برای شغل و سمتتون احترام قائلم و نمی‌خوام زبونم به هتّاکی باز بشه؛ ولی اجازه نمی‌دم کسی به همسر مرحومم ننگ نابه‌جا بزنه و تهمت بارش کنه. خجالت بکشید؛ دست مرده از دنیا کوتاهه.
پوزخند صدادارش در گوش کسری پیچید و جری‌ترش کرد؛ اما نخواست زبان برای بی‌احترامی در دهان بچرخاند. تمام حواسش پرت تهمت نه، حقیقتی بود که دکتر در لفّافه در صورتش کوبیده بود.
- مثل اینکه هنوز نفهمیدی چرا اینجا نشستی؛ زبون ما به تهمت نمی‌چرخه؛ اگه حرفی هم می‌زنیم با ادّله و سنده. نمی‌دونی چرا ماهان محبّی رو کشتی؟ خودت رو میزنی به بی‌خبری؟ باشه... .
دست بر سی*ن*ه گذاشت و لبانش که به نیشخند باز شد، ردیف دندان‌های مرتب نیمه‌سفیدش مقابل چشمان مستأصل کسری رخ نمایان کرد.
- من بهت میگم. به‌خاطر عشق، به‌خاطر غرور لگدمال شده‌ت، به‌خاطر غیرت، به‌خاطر تعصّب، به‌خاطر نامۀ فدایت شوم ماهان به سایۀ نهان توی تاریکیش. فکر کردی صحنه رو مثل خودکشی بازسازی کنی کسی نمی‌فهمه چه جرمی مرتکب شدی آقای معتضد؟ فکر کردی ننگ قتل رو به همین آسونیا می‌شه از پیشونی کسی پاک کرد؟
بی‌اهمیت به چشمان به خون نشسته و حیران کسری، کلمات نامه را تکرار کرد؛ نامه‌ای که از بس در ذهن مرورش کرده بود، موبه‌مویش را از بر بود.
- روزگار بی‌وفا... چه‌ها نکرد در حقّ ما.
نامه را مقابل چشمان کسری رقصاند و نگاه کسری سمت واژه‌های سردرگمش چرخید؛ واژه‌هایی که تار می‌دید... صدایی که تار می‌شنید.
- این دست‌خط ماهان محبّیه؛ توی این نامه به عشقی که به همسر تو داشته اعتراف کرده؛ نکتۀ جالب اینجاست که به متأهل بودن سایه سعادت هم اقرار کرده و شرم نکرده از تأهلش. کی بیشتر از تو انگیزه داشته برای قتلش؟ تویی که به عشق مخفیانۀ این دو پی بردی و خواستی رگ باد کردۀ غیرتت رو آروم کنی.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
آن حجم سنگین کتاب‌های قطور که در دانشگاه خوانده بود برای کنترل خشم، آن همه پادکست که شنیده بود، آن همه حرف انگیزشی به یک آن پودر شد و به هوا رفت.
آن مسئله را نمی‌شد با مسالمت حل کرد؛ با لبخند روی لب و با مهربانی. مسئله‌ای که خرخرۀ غیرتش را می‌فشرد و بر مردانگی‌اش نیشخند می‌زد را نمی‌شد با خونسردی حل کرد.
چهرۀ سایه مقابل چشمانش نقش بست؛ آن پروژۀ کذایی، آن مطب منحوس که درست روبه‌روی مطب سایه بود، آن شیوۀ درمان.
رنگ سرخ خون مقابل دیدگانش نقش بست؛ از روی صندلی بلند شد و صدای مشتش که بر روی شیشه پژواک شد، گره اخم را روی پیشانی ثابت و رگه‌های خشم را در عنبیۀ چشمانش نشاند.
- ننگ قتل کمه روی پیشونیم می‌چسبونید، حالا بهم ننگ بی‌ناموسی هم می‌زنید؟ من ازت اعادۀ حیثیت می‌کنم سرگرد پیزوری!
خواست به سمت ثابت پا تند کند که صدای ثابت در گوش سرباز پیچید و تنش را سراسیمه داخل اتاق پر کرد.
- توی چشمای من زل زدی میگی زنت عاشق یکی دیگه بوده؟
نفسش را عصبی بیرون فرستاد و از لابه‌لای دندان‌های کلید شده فریاد زد:
- کو؟ کدوم قسمت نامه نوشته این عشق دوطرفه بوده؟
وحشیانه به سی*ن*ه کوفت و صدای ضرباتش در لرزش فریادش درآمیخت.
- کجای نامه نوشته زن من عاشق همکارش بوده که برای خودتون قضاوت می‌کنید؟
با هر واژه که از دهانش بیرون می‌آمد، مرواریدهای خیس دهانش بود که بر همه جا رنگ می‌پاشید؛ آب دهانش که از غیظ زیر زبانش لانه کرده بود و با هر کلمه بیرون می‌پرید.
ثابت عصبی سر سمت سرباز چرخاند و با تحکم غریّد:
- سرباز، ببرش بازداشتگاه.
اگرچه بند انگشتان کسری هم بر تن ثابت ننشسته بود، اما کلافه از صدایی که بی‌وقفه بر مغزش پژواک می‌یافت، دست بر یقۀ پیراهنش برد و مرتّبش کرد؛ گویا در مشاجره کسی یقه‌اش را دریده بود.
- ببرش تا عقلش برگرده سرجاش بفهمه جرم هتک حرمت به مأمور قانون چیه.
سرباز که دستبند سرد آهنی را بر دستان کسری نشاند، نگاه غضب‌آلودش را میخ چشمان ثابت کرد. هنوز لحن تمسخرآمیز ثابت در سرش جولان می‌داد و در همهمۀ کلمات نامه گربه‌ رقصانی می‌کرد.
همچنان سرش پر از صدا بود؛ صدای فریاد، صدای خشم و صدای غضب.
هرچه بیشتر زیر و زبر رفتار کسری را می‌کاوید، شک بیش از پیش در جانش ریشه می‌دواند. شک به قاتل بودن او... .
وقتی در همان ثانیه‌های کوتاه نتوانسته بود خشمش را مهار کند و می‌خواست پیراهن ثابت را بدرد... پس اگر زودتر به راز مگو ماهان پی برده باشد... . اگر عشق ممنوعۀ ماهان به سایه را فهمیده باشد... .
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
اتاق که در سکوت فرو رفت، کلافه موهای پریشانش را که به پیشانی چسبیده بود، پریشان‌تر ساخت. انگشتانش را لابه‌لای موهای خیسش رقصاند و فریاد کسری در گوشش پیچید.
- شاید خیلی سریع و غیرمنتظره بهش گفتید و چون چیزی نمی‌دونسته عصبی شده.
سر بالا گرفت و چشمش سمت مردمک چشمان رحمتی چرخید؛ برخلاف روزهای قبل تیره به تن داشت و تیرگی لباس پوستش را سفیدتر نشان می‌داد.
- من وقت صغری‌ کبری چیدن ندارم رحمتی؛ سَوای اون لازم بود عکس‌العملش رو ببینم.
- چطور؟
عقب رفت و به صندلی‌اش تکیه زد.
- وقتی اینطوری از شنیدن اون اتفاق و عشق ماهان به زنش به‌هم ریخت و عصبی شد، فکر کن اگه زودتر از ما دستش به اون نامه رسیده باشه... یا بر فرض نامه‌ای در کار نبوده، اگه فهمیده باشه سرّ و سری بین ماهان و زنش بوده... حتی اگه زنش از این ماجرا بی‌خبر بوده بازم این ماجرا رو توجیه نمی‌کنه؛ که خب بی‌خبری سایه نظریۀ منطقی‌تریه چون سایه سعادت به قتل نرسیده، ماهانه که این وسط کشته شده.
- به‌نظرتون با رفتاری که از معتضد سر زد، می‌تونه قاتل بوده باشه؟
کلافه و سردرگم دست در دستی دیگر قلّاب کرد؛ همان سؤالی را که دیوانه‌وار در ذهنش پرسه می‌زد، رحمتی بر زبان آورده بود.
نفسش را با حرص و عصبی بیرون فرستاد.
- هم آره هم نه؛ رفتاری که ازش سر زد، نشون می‌داد که واقعاً از این جریان بی‌خبر بوده؛ ولی از یه طرف وقتی نمی‌تونه اینطوری خشمش رو کنترل کنه و زد به سرش، وقتی ثابت کرد که یه قاتل بالقوه‌س پس بالفعل هم می‌تونه باشه. شاید انقدر از این ماجرا عصبی بوده که قتل ماهان براش کافی نبوده؛ هروقت این قضیه رو کسی یادآوری کنه اینطوری به‌هم می‌ریزه... شاید هم واقعاً بی‌خبر بوده.
جملۀ جدیدش جملۀ قبلی را نقض می‌کرد؛ شبیه آجرهای یک ساختمان که با هر چینش طبقۀ جدید، طبقۀ زیرین فرو نشیند.
چشم بست و لب گزید تا بیشتر از این رحمتی استیصالش را نبیند.
- فعلاً تنها متهّم پرونده معتضده چون کسی با انگیزه‌تر از اون برای کشتن ماهان محبّی نیست؛ منم چاره‌ای ندارم جز اینکه باهاش مثل متهم برخورد کنم. شاید بازداشتگاه عقلش رو بیاره سرجاش؛ شاید از بین حرفاش بشه به سرنخ رسید. ولی فعلاً انگشت اتهّام به سمت اونه.
هرچه بیشتر ماوقع و ماحصلش را شرح می‌داد، رحمتی بیش از پیش در منجلاب سردرگمی فرو می‌رفت. پابه‌پای ثابت در گشایش کناف سردرگرم پروندۀ محبّی تلاش می‌کرد؛ اما گویا آن گره کور قصد نداشت به زودی دریده شود.
 
بالا پایین