جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حـــنـــا با نام [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,134 بازدید, 37 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حـــنـــا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حـــنـــا
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
آب دهان فرو برد و نگاهش را به همان دو نفری دوخت که تست می‌گرفتند و دهانشان تنها روی کلمۀ مثبت یا منفی می‌چرخید.
اندوه در تنش رخنه کرد و بغض را مهمان گلویش کرد؛ تمام روزهایی که در راهروی داغ بیمارستان گام بر می‌داشت، چنین روزی را دیده بود. روزی که تبِ تندِ کووید تنِ او را هم درگیر کند.
کاش او هم منفی بود تستش... .
کاش کرونا در تن او رخنه نمی‌کرد تا مجبور نبود از نوزادانی که پارۀ تنش بودند، دِل بکند و عوضِ در آغوش گرفتن نوزادی نورَس در انتظار مرگ بنشیند.
نفسش را با حجم انبوهی از حسرت بیرون فرستاد و لبخند تلخش با قطرۀ اشک عجین شد و در آمیخت. نگاهش روی انگشتان کسری می‌چرخید؛ روی فرمی که پُر می‌کرد به قصد بستری سایه. چشمانش روی انگشتان او و کلمات آبی فرم و مستأصل و مضطرب به رقص در آمده بود.
سایه سعادت، سی و سه ساله، متأهل... دیگر مات می‌دید کلمات را. کلماتی که ویژگی‌های او را به تصویر می‌کشید؛ کلماتی که سنّش را به رخ می‌کشید و متأهل بودنش را... متأهل بودن ولی نازا بودنش را در گوش خودش و همسرش فریاد می‌کشید.
کسری فُرم را تحویل متصّدی داد و ماسکش را ناخودآگاه بیشتر روی بینی فشرد.
- اگه به خودت بسازی دورۀ درمانت زود تموم می‌شه و مرخصی.
لبخندش زیر ماسک پنهان بود و سرفه همان لبخند منفی را هم ربود. چشم بست و با هر سرفه، ریه‌اش بود که از جایش بیرون می‌گریخت و باز می‌گشت.
به لباس‌های جدیدش نگریست؛ به لباسی که نه به انتخاب خودش، به اجبار محیطی که در آن محبوس بود بر تن داشت. به لباس‌های صورتیِ بیمارستان و به اتاقی که سکوتش را تنها صدای سرفۀ بیمارها می‌شکست و ناله‌های از دردشان. روسری عقب رفته‌اش را پیش کشید و برای آخرین بار به صورت کسری نگریست.
- دنبالم نیا می‌ترسم کرونا بگیری.
- اجازه هم ندارم بیام؛ راهم نمیدن.
مقابلش ایستاد؛ تارهای آشفتۀ بلوندش را دور دست رقصاند و پشت گوش و پشت شالش فرستاد. لبخندش دور ماند از چشمانِ سایه. سایه هم محروم ماند از لمس انگشتانِ کسری بر تنش؛ به واسطۀ دستکش لاتکسی که انگشتانش را پوشانده بود.
- برو سایۀ من. می‌دونم قوی‌تر از اونی هستی که کرونا از پا بندازتت. برو بجنگ با این مرض کوفتی نوپا... .
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
***
سال‌ها صدای رسایش در بلندگوهای سالن سمینار پژواک می‌یافت؛ سال‌ها روی سِن سالن گام بر می‌داشت و تا چشم می‌گرداند، سالن را مملو می‌دید. یا انبوه سؤالات بر سرش آوار می‌شد، یا با شوخی‌هایش سالن هوا می‌رفت... .
اکنون مقابل سر درب ایستاده بود و نگاه اندوهگینش روی تابلوی «دانشگاه تهران» می‌جنبید؛ دانشگاهی که دیگر نمی‌شد محلِ دانش خواندش... گورستان بدونِ مرده بود؛ خرابۀ سالم که در نخستین روزهای سال جنبنده در آن نمی‌جنبید.
دست در جیبِ کت خاکستری‌اش برد و در محوطۀ دانشگاه گام برداشت؛ محوطّه‌ای که عوضِ قدم‌های دانشجو، زیر سایۀ کرونا روزگار می‌گذراند و عوضِ بوی تعطیلات فروردین، محکوم به تعطیلات اجباری ویروس بود.
صدایش در گوش خودش پیچید و بارها و بارها پژواک یافت؛ همچون پژواک صدا در کوه، همچون فریادِ در قعر چاه... همانقدر دور، همانقدر نرسیدنی!
- چه بسا شخص می‌دونه داره خطایی رو مرتکب می‌شه اما انکارش می‌کنه؛ منِ نوعی، منِ کسری معتضد می‌دونم این سیگار، این حشیش، این چه می‌دونم مواد مخدّر روان‌گردان که توی مهمونی‌ها بهم تعارف می‌شه عوارض داره اما منکرش میشم. چه‎‌بَسا منِ کسری معتضد می‌دونم زندگیم داره سرِ قم*ار، سر مواد مخدّر نابود میشه اما منکرش میشم؛ یا می‌ندازم گردن کسی دیگه بدبختیام رو، مثلاً گردنِ زنم یا بچه‌هام یا حتّی والدینم... یا اصلاً منکر مشکلات میشم... به هر حال به این طریق، یعنی از طریق انکار، از خودم دفاع می‌کنم و هجمه‌هایی که رومه رو تلاش می‌کنم بردارم.
از آن روزها و ماه‌ها و سال‌ها جُز مشتی خاطره و صدایی که از دور شنیده می‌شد، هیچ نمانده بود؛ مانده بود اما در پس ذهنش... در دورترین نقطۀ خاطراتش.
- به دکتر معتضد! راه گم کردی... .
صدای آشنای یک مرد برید رشتۀ باریک افکارش را. صدای مردی آشنا که از همان روزهای نخست هم‌صحبتش شده بود.
با دیدنش در غربتی به نام دانشگاه، لبخند روی لبانش نشست؛ مویِ سیاه و ریش پرپشت سیاهش را نگریست و در چشمان تیره‌اش غرق شد. صورتش با همان رنگ‌های سیاه، روح گرفته بود. از چشمان درشت تا موهای که هرگز معنی آشفتگی را نمی‌دانست... تا ریش‌های مرتب پُرش که حالا زیر ماسکی تیره نهان بود؛ هم‌رنگ چشمانش!
دست از جیب بیرون آورد و خواست دست دهد طبق عادت؛ اما ویروس مهیبِ کرونا نهیب زد بر جسم و بر روحش. پس با همان لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، دستش را در جیب برد و ماسک را بیشتر بالا آورد.
- سلام مهندس حشمتی عزیز. من اومدم یه گشتی توی دانشگاه بزنم یادی از ایّام قدیم کنم.
دستش را دورتادور دانشگاه چرخاند و از سکوتی که گریبانش را به قصد خفگی می‌فشرد، قلبش به درد آمد. سکوتی که حتّی درختان چِنار دانشگاه را محروم کرده بود از تلفیق صدای کلاغ و کبوتر.
- دانشجو که توی دانشگاه نباشه اونجا شبیه گورستان میشه. نبودشون توی همچین محیطی واقعاً آزاردهنده‌ست.
لبخند هر دو دور می‌ماند از چشمان هم. از نگاهی که غرق اندوه بود اما لبانشان می‌خندید.
- الآن که هفتۀ دوم تعطیلاته و کلاً همیشه این‌موقع‌ها دانشگاه کسی نیست؛ باید توی اسفند یه تُک پا تشریف میاوردی دکتر.
لبخند تلخ او هم دور ماند از چشمان حشمتی؛ از موهبتی که ماسک محروم کرده بودشان.
- در جریان مجازی شدن کلاسا بودم؛ سِمینار خودمم دوازدهم اسفند بود که از طریق اِِسکایپ برگزار شد و لذّت اون سمینارای حضوری رو نداشت.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
آن سِمینار کذایی مقابل چشمانش نقش بست و اندوهش تازه شد؛ سِمیناری که در پشت آن سیستم نحس بود و اِسکایپ. سمیناری که نه می‌توانست هیجانِ دانشجوها را بفهمد از نگاهشان، نه بی‌حوصلگی‌شان را از حالت چهره. حتی چُرتشان را هم نمی‌دید. نگاهش حولِ محوطه چرخید و چشمانش خطوط فانتزی «دانشکدۀ فنّی» را کاوید.
- امیدوارم بعد از تعطیلات شرایط مثل قبل بشه؛ کُرونا هم شبیه جنگِ جهانی شده.
حشمتی پیش آمد و لبخندش دور ماند از چشمان کَسری؛ مانند تمام لبخندهای این چند روز.
- حیف که اهل فیلم نیستی دکتر وگرنه می‌فهمیدی این شرایط بیشتر شبیه سریال واکینگ دِده*.
- فیلم برای شما جووناست؛ ماها فقط باید روزنامه بخونیم و بریم پارک قدیم بزنیم.
خندۀ دندان‌نمای حشمتی را، کَسری تنها به واسطۀ صدای پوزخند مانندش شنید.
- اختیار دارید؛ شما زود ریش سفید کردی وگرنه 35 که سنی نیست.
انگشتان کشیده‌اش را لابه‌لای موهای زمخت ریش جوگندمی‌اش کشید و در همان ثانیه‌های کوتاه به تراشیدنِ ریش‌هایش نگریست. شاید نبودِ آن‌ها جوان‌تَر نشانش می‌داد.
- باز خوبه پیری فقط روی ریشم اثر گذاشته؛ واجب شد از ته بزنمشون تا مثل یه پسر 20 ساله بشم.
حشمتی خم شد و با لحنی که به خنده آمیخته بود، گفت:
- البته پای چشماتونم گود افتاده ولی اگه ریشا رو بزنید ممکنه یکم جوون‌تر به نظر برسید؛ نهایت 34 اینا... .
رقص شتابانِ تلفن همراهش در جیب کُت طوسی، رشتۀ افکارش را ربود و کلماتِ میان قهقهۀ حشمتی را دست‌وپا شکسته شنید. دست بر شانۀ اُستاد یار جوان فشرد و درحالی‌که عوض لبانش، چشمانش می‌خندید، با صدایی رَسا طعنه‌اش را در جان حشمتی سرخوش فرو کرد:
- برو استاد! برو فیلمت رو ببین.
می‌دانست به دل نمی‌گیرد؛ می‌دانست حشمتی بیست و چند ساله سرخوش‌تر از آن است که کامش تلخ شود از طعنۀ دکتر و لفظ استادش.
تلفن را که بی‌تاب درون جیب می‌لرزید، بیرون کشید؛ نگاهش روی شمارۀ ثابتِ ناشناس چرخید و به پیش‌شمارۀ تهران نگریست.
دلش پر کشیده بود برای پژواکِ صدای سایه در تلفنش؛ برای «جانم» گفتن‌های لبریز از ذوقش، یا صدای خسته‌اش که خستگی بزداید از تن کسری.
روزها بود در آن اتاق سردِ بیمارستان روز می‌گذراند و اجازۀ ملاقات نداشت. نمی‌دانست سُرفه‌هایش بهتر شده، کُرونا دست از سرِ زن نازنینش برداشته یا هنوز مثل مار دور ریۀ سایه‌اش پیچیده و تاریکش کرده.
بی‌حوصله لمسِ قرمز تلفن را کشید و تلفن را در جیبش سُراند. دلش برای همان روزها می‌تپید؛ برای دیدن مخفیانۀ سایه پشت درختانِ چنار همین دانشگاه! برای عسلِ شیرین چشمانش که کَسرایِ بی‌وزن را می‌رقصاند به ساز خود.

*مردگان متحرک
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
صدای سُرفه‌هایش در خِس‌خِس نفس و در خُرخُر می‌آمیخت.
با هر سرفه که بی‌رحمانه به گلویش هجوم می‌آورد، ریه‌هایش را تا دهانش می‌آورد و بر می‌گرداند.
با هر سُرفه جان می‌گرفت چهرۀ جوان کَسری در ذهن مغمومش؛ روزهای نخست دانشکده و موهای بلند کسری که بخشی از پیشانی‌اش را پوشانده بود و خوش نشسته بر ظاهرش با رختِ سیاه دامادی و پیراهن سفیدش. همان ساعت و همان دقیقه و همان ثانیه که مقابل سایه قد عَلَم کرده بود و در گوشش نجوای عاشقانه می‌کرد.
حالا چه مانده بود از آن عشق؟ جُز ریش‌های موروثیِ جوگندمی کَسری و نفس‌های بیمار سایه...
در همان ثانیه‌ها که سرفه پی‌درپی به نفسش شبیخون می‌زد، در آغوش گرفت ثمرۀ عشقش را. طفلی که سال‌ها پیش در آغوش خاک رام گرفته بود و آرام خفته بود.
مقابل آینه ایستاد؛ عینک مهندسی از قاب صورت جدا کرد و برای آخرین بار دستی به ریشِ بلندش کشید. صدای سایه بارها و بارها در گوشش پیچید و پیچید و بِسان سالنِ خالی از کَس، پژواک یافت.
«ریش خیلی بهت میاد!»
کسری لبخند بر لب نشاند؛ شاید سایه همان ریش‌هایِ سیاه را می‌خواست؛ همان‌هایی که در شب دامادی، انگشتان باریکش را در تاربه‌تار آن رقصانده و لغزانده بود. همان ریش‌هایِ نرم سیاه که با لبانِ رُژ زدۀ سایه مهر شده بود تا در برابر نگاه آن همه شاهد، تا ابد عشقشان به یادگار بِماند.
تردید داشت؛ میان زُدودن ریش‌هایی که پیرش نشان می‌داد، یا نِشاندن سیاهی شب بر جوگندمی‌های آشفته‌اش.
می‌خواست خُلقِ تنگ سایه را بگشاید؛ می‌خواست چشمانش بدرخشد از شوقِ چهرۀ جدیدِ شوهرش.
ماشین را روی ریش‌هایش نِشاند اما صدای سایه باز سایبان شد و جان گرفت در ذهن مشوّش‌اش. وقتی ریش‌هایش را زیبا می‌پنداشت... چه اهمیت داشت کسی او را پیر بپندارد یا جوان؟ مهم سایه بود که او را همان‌طوری که بود، دوست می‌داشت.
به چشمان فندقی رنگش نگریست؛ به صورتی که به مردِ پنجاه ساله می‌مانست اما در شناسنامه تنها سی و پنج سال داشت. به صورتی که زود پیر شده بود؛ اما سایه دوستش می‌داشت.
آموخته‌های انگیزشی‌اش به آنی به یغما رفت؛ او که سال‌ها حرف‌های نَوید اُمید می‌داد، با شوخیِ کسی خود را باخته بود؛ دیگر نتوانسته بود همان‌قدر که می‌گفت خود را دوست داشته باشد؛ دیگر نومیدی زیر پوستش خزیده بود.
ماشین را کِناری انداخت و برای آخرین بار همان جوگندمی‌های دوست نداشتنی‌اش را نوازش کرد و به چهرۀ سایه نگریست؛ به نخستین روزهای دیدار و به آخرین نگاه محزونش.
حرفی که بادِ هوا بود و سه روز دیگر از خاطر می‌رفت، ارزش زدودن ریش‌هایش را نداشت. مهم خودش بود؛ مهم سایه بود که می‌خواستش؛ مهم عشقشان بود... مهم سایۀ روشن زندگی‌اش بود که نمی‌خواست هیچ‌‌وقت تاریک شود.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
مرگ از رگ گردن به جسم و جانش نزدیک‌تر بود؛ حتّی به روح و روانش.
خوب می‌فهمید نفس‌هایش چطور به شماره می‌افتد؛ خوب می‌فهمد تنش چطور در تب می‌سوزد. خوب می‌فهمید لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر شدنش را به مرگ!
یادش آمد ثانیه‌های آخر را؛ که فراموش کرده بود به کسری بگوید دوستش دارد؛ که فراموش کرده بود بگوید هنوز با همان ریش‌ها زیباست؛ وَلُو جوگندمی‌اش، وَلو سفید شده‌اش.
ریه‌اش از درد می‌سوخت و تنش از تب می‌لرزید؛ در دوّمین هفتۀ فروردین که آفتابِ نیمه‌جان بر بُلندای تهران می‌تابید، سایه در آن اتاق جان می‌داد. به فرزندی که می‌توانست داشته باشد اما نخواست... یا نتوانست... چه فرقی داشت؟ وقتی تمام زندگی‌اش بسته به بطنِ زنی دیگر بود. بسته به نفس‌های سنگین کسی دیگر که جثۀ ریز جنینش را در شکمش بپرورد...
خواست از لب بردارد ماسک سنگین اُکسیژن را؛ ماسکی را که در آن لحظه سنگینی‌اش بر صورت لاغرش، همچون کوه روی زمین بود؛ اما پرستار نخواست با آن دستکش لاتکس ضخیم، سنگین‌تر کرد صورت سایه را.
بی‌رحمانه و بی‌وقفه سُرفه می‌کرد و نفسش می‌سوخت؛ با هر سُرفه چهرۀ کسری پررنگ می‌شد و با هر درد که در تنش رِخنه می‌کرد، سیاهی بر دیدگانش غالب می‌گشت؛ وقت رفتن بود؛ این را نه از حالت‌هایش، از واژه‌های گنگ پرستار می‌شنید و لفظ‌هایی که با اندوه از دهانش بیرون گریخت.
چهرۀ کسری را می‌دید؛ با رخت سیاه و با چشمانی خیس، اما نه کسری خوددارتر از آن بود که در برابر آن همه نگاه، بلندبلند بگرید؛ اگر کرونا می‌گذاشت تنِ آلودۀ آن‌ها آغشته به آغوش آشنایشان باشد. اگر کرونا می‌گذاشت کسری برای بار آخر دست بر کفن سایه بگذارد و تنش را ببوید. اگر کرونا می‌گذاشت آن‌ها کنار هم لبریز از عشق باشند...
برای آخرین بار چهرۀ کسری را در ذهن مجسّم کرد؛ وقتی کلید در قفل خانه رقصاند و صدای رَسایش را شنید که در صدای ظریف زن مجری رادیو در می‌آمیخت؛ وقتی هشدار می‌داد کودک هم به اندازۀ بزرگسال مستعد آن بیماری‌ست. وقتی بندبند اجزای بدنش دلتنگ کسری بود اما چاره‌ای نداشت جز اینکه تنِ خسته‌اش را بدون لمسِ تن کسری به خوابگاه ابدی‌اش بسپارد؛ چاره‌ای نداشت جز اینکه کسری را ندیده رخت سفر ببندد و پرواز کند.
ماسک اکسیژن را فشرد و حریصانه هوا را به ریه فرستاد؛ پی‌درپی و پی‌درپی نفس کشید تا شاید آن ریه‌های بیمار رهایی یابد اما بی‌فایده و بی‌ثمر بود.
سرفه مهمان گلویش شد و خفگی شبیه انگشتان زمخت یک دست، گلویش را فشرد؛ عزراییل رختِ کرونا بر تن داشت؛ چنگال‌های جادویی‌اش به رنگ سبز بود و تیز و برّان. این‌بار جسم سایه را بلعیده بود تا مهمان خاکش کند.
حالا کَسری می‌ماند؛ در دنیایی که زیر و زِبَرش سیاه بود و اندوه که از جِداره‌های نحس خانۀ مشترکشان شرّه می‌کرد. کسری می‌ماند و قاب عکس‌های دو نفره‌شان که کریهانه به رخسار عزادار کسری می‌خندیدند؛ کسری می‌ماند و نفس‌های سنگین سایه که در واپسین ثانیه‌های بودنش، در اتاق‌خوابشان می‌پیچید. کسری می‌ماند و در و دیوار ماتم‌زدۀ خانه‌شان. کسری و اندوه... کسری و کسری و کسری، تنها و بی‌عشق!
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
***
سکوت سنگین قبرستان وقیحانه به رویش نیشخند می‌زد؛ دیگر حتّی صدای گاه‌ و بیگاه کلاغان در قبرستان خالی از جمعیت مملو از مرده نمی‌پیچید.
تنها او بود که با تنِ سرتاپا سیاه و ماسکِ ضخیم بر لب قرآن می‌خواند و گورکنی که آماده بود تا جسم بی‌جان همسرِ کسری را به آغوش خاک بسپارد.
بغضش در لابه‌لای کلمات قرآن می‌پیچید و گاهی هق‌هق می‌شد؛ گاهی می‌لرزید و نفس حسرتی می‌شد که جز خودش تنها روح سایه می‌شنیدنش.
دیگر سایه نبود تا مقابلش بایستد و برایش رنگ کروات انتخاب کند؛ دیگر سایه نبود تا انگشتان ظریفش لابه‌لای ریش‌های زمخت، اما جوگندمی کسری برقصد و جذّابش بنامد. دیگر سایه نبود تا برایش از روز پر مشغلۀ کاری‌اش بگوید و فرزندانی که زادۀ دستان او بود، اما از بطن او نه.
سایه بود؛ تنها روحش بود؛ تنها جنازۀ کاه‌وزنش که اسیر دستان چرک خاک بود و مزیّن به سفیدی کفن. سایه بود؛ اما در دنیایی دیگر، در آسمانی دیگر.
کَسری نمی‌فهمید چه می‌خواند؛ تنها صدایش را در سکوت ظالمانۀ قبرستان می‌شنید که در گوش خودش پژواک می‌یافت و پارچه‌ای که همراه با فاتحه‌ای آرام از میان زبانِ گورکن بیرون می‌جهید.
اگر کرونا نبود، قبرستان پر بود از دوستانش؛ پر بود از تمام کسانی که سایه را دوست داشتند.
اگر کرونا نبود، صدای گریه‌های مادرش گوش فلک را کَر می‌کرد؛ ضجه‌های خواهرش آسمان را پشیمان می‌کرد از گرفتن جسمِ جوان سایه.
اصلاً اگر کرونا نبود، سایه هم نمی‌مرد. هنوز کنارش می‌زیست، هنوز انگشت لابه‌لای موهای او می‌برد و هنوز برایش گره کراوات سفت می‌کرد و یقۀ کُت مرتب.
کرونا او را ربوده بود؛ از میان آغوش کسری؛ از روی زمین. کرونا زندگی‌اش را ربوده بود.
آیات را تار دید و بغضش به یک‌باره سر باز کرد؛ حالا او مانده بود و پارچه‌ای که جسم کفن‌پیچ سایه را در آغوش گرفته بود؛ او مانده بود و حضورِ موهوم دوستانش، دوست‌دارانش.
بغضش ترکید و صدای گریه‌اش در آسمانی که روبه‌ بارش بود، پیچید و در صاعقه در آمیخت.
- سایه رسمش این نبود تنهام بذاری... .
در میان هق‌هق کلماتش شمرده‌شمرده از دهانش خارج می‌شد؛ اما امیدوار بود که سایه می‌تواند بفهمد هرچه از زبانش بیرون می‌گریزد را.
- دیگه نیستی تا از خوشگلیِ بچه‌هایی بگی که به دنیاشون میاوردی... .
عینکش را که آلوده به قطرات اشک شده بود، بی‌جان و بی‌رمق درون جیب پیراهن سیاهش سُراند و باز در میان هق‌هق لب زد:
- دیگه نیستی تا وقتی میای خونه دستات بوی نوزاد بده.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
بوی گردن نوزاد در خاطرش زنده شد؛ بوی تنِ نوزادی که تنها سه هفته مهمانشان بود و پس از آن سایه نه خواسته بود، نه توانسته بود نوزادی مهمان خانۀ تاریکشان کند؛ اردیبهشتی هم که قرار بود بهشت کند خانۀ بی‌نورشان را، با رفتنِ سایه تاریک و بی‌نور شده بود.
بوی تن نوزاد و عطرِ سایه در هم آمیخت و هق‌هق شد؛ حالا که گورکن او را تنها گذاشته بود با آمالش، فرصت را برای گریستن و برای ترکیدن بغضی که به گلویش هجوم می‌آورد، غنیمت شمرد.
به صورت چنگ‌آلودِ مادرش نگریست؛ به سرخیِ کبودی که تلاش می‌کرد زیر چادر نهانش کند اما هربار با دست بر رانِ گوشتیِ پایش می‌کوفت، چادر کنار می‌گریخت و ردّ اشک و ناخن بر گونه‌های پُرش رخ نمایان می‌کرد.
به دختر جوان کنارش نگریست؛ به خواهر سایه که با تمام اندوهی که بر دلش سنگینی می‌کرد، می‌خواست مرهم زخم‌های مادرش باشد.
نگاهِ تارش سمت مُشت گوشتیِ ماهرخ چرخید و صدایی که با هر ضربۀ مشت می‌لرزید و در هق‌هق گم می‌شد.
- مادر دورت بگرده سایه‌م؛ رفتی تاریک کردی خونه‌مون رو... رفتی خورشید می‌سوزونه تنم رو... .
بی‌توجه به لابۀ دخترش، تنش را روی خاک رها کرد و صدای هق‌هقش در صدای الرّحمن عبدالباسط گم شد و محو شد.
- رفتی سایه‌م... رفتی نموندی بچه‌ت رو در آغوش بگیری... رفتی نموندی مادری کنی برای بچۀ تو راهیت... .
کسری با قدم‌های سست و سنگین از جا برخاست؛ با تَنی خمود که مملو از اندوه بود و سوگوار سایۀ رخت بر بسته!
عینک چرکینش را با همان قطرات شورِ اشک روی چشم گذاشت و تلاش کرد هق‌هقش را کنترل کند؛ اما صدایش لرزید و غرور مردانه‌اش را لگدمال عزایش کرد.
- مامان قلبش اذیت می‌شه؛ کاش نمی‌ذاشتی بیاد.
ادامه نداد؛ بغض بود که بیخِ گلویش را می‌فشرد؛ اشک بود که مسیرش را یافته بود به مقصد فکّ و گونه.
خواهرش خواست پیش‌دستی کند اما ماهرخ مانع شد و دوباره بی‌رحمانه بر سی*ن*ه کوفت.
- چرا نمی‌اومدم؟ سایه‌م رو که قبل مرگش ندیدم بذار ازش یه دل سیر خداحافظی کنم.
مُشتی خاکش را چنگ گرفت و گریه‌اش در گریۀ دخترش و کسری درآمیخت.
- امشب مهمون باباتی سایه‌م؛ امشب هم‌سفرۀ باباتی... .
قلبش را چنگ گرفت و نفسش به شماره افتاد. ساحِل هراسان بازوهایش را فشرد و در میان اشک فریاد زد:
- مامان تو رو روح جفتشون انقدر بی‌تابی نکن؛ به‌خدا خود سایه هم راضی نیست.
نشنید؛ می‌شنید هم هیچ واژه‌ای تسکینِ قلبش نبود. بی‌توجه به ساحل نالید:
- کاش من جات رفته بودم؛ بابات انقدر دوستت داشت که زودتر از من تو رو دعوت کرد... ولی خیلی زود بود... خیلی زود بود رفتنت سایه‌م... .
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
کلید را در قفل در چرخاند و به‌محض گشودنِ در، عطر آلبالوی سایه بود که مشامش رو پر کرد و تنش را از اندوه تازه. ادکلن تام‌فوردش که از روزها قبل هنوز در جای‌جای خانه به یادگار مانده بود؛ از کفش‌های پاشنه بلند و شال‌های رنگینش تا کابینت آشپزخانه که انگشتان سایه لمسش کرده بود.
گوشۀ چادرِ زمختِ مندرس ماهرخ را گرفت و سایه‌به‌سایۀ ساحل پیش رفت؛ زانوان ماهرخ از درد می‌لرزید و کمرش خم شده بود. ساحل روی مبل دو نفرۀ طلایی رنگِ انتهای سالن نشاندش و ماهرخ همزمان که دستان چروکش را بر مخمل مبل می‌کشید، زیر لب با صدای لرزانش نجوا کرد:
- هم‌رنگِ موهای سایه‌مه.
شنیدند؛ هم ساحل و هم کَسری شنیدند تشبیه ماهرخ را؛ ساحل لب گزید و کَسری به سمت آشپزخانه پا تند کرد تا کسی نبیند لب گزیدن و اشک ریختنش را.
وحشیانه کابینت‌های قهوه‌ای سوخته را در لولا می‌رقصاند؛ به بهانۀ جستن قند و قاشق. شاید رقصاندن قاشق در لیوان پر از قند می‌توانست سرش را گرم کند تا داغ سایه تنش را نسوزاند.
زیر و زِبَر خانه‌شان به کسری دهان‌کجی می‌کرد؛ از تابلوی عروسی‌شان که نگاه پر از عشق سایه و کسری به‌هم را قاب گرفته بود، از فرش‌های کِرِم رنگ گُل درشت که سلیقۀ سایه بود، از آن مجسمۀ اسب مِسی و از آن رخت‌آویز آشفتۀ سالن که مهمان روپوشِ سفید سایه بود و مانتوی سیاهش... همه رخ نمایان می‌کردند برای اندوه کسری تا یادآور باشند رفتن همسرش را.
کسری لیوان آب قند را مقابل صورت ماهرخ گرفت و کنار ساحل نشست.
- قندشون پایینه؛ کمک کن آب‌قند بخورن.
ساحل بدتر از ماهرخ بود که بهتر نبود؛ روزها گوشش پر بود از صدایِ نازکِ رسای سایه؛ از کلماتش که ساحل را پند می‌داد برای داشتن آینده‌ای بهتر. از روزهای پر اضطراب کنکور که تنها با حمایت‌های سایه کم می‌شد؛ حالا سایه نبود تا هم برایش خواهر باشد، هم پدر... هم جُور نبودن پدر را بکشد، هم جُور کم بودن مادر را.
ماهرخ همچنان زیر لب واژه‌هایی نامفهوم می‌گفت و ساحل سراسیمه تلاش می‌کرد، قاشق را در دهان مادرش ببرد.
- مامان تو رو خدا یه‌کم بخور؛ به‌خدا سایه داره عذاب می‌کشه اینطوری.
هیچ‌چیز نشنید؛ نه التماس سایه را، نه تحکّم کلام کسری را. قاشق را به عقب هل داد و اهمیت نداد به ریختن محتویاتش بر پارچۀ مخمل مبل.
- مادرت بگرده که نیستی ببینی بچه‌ت ماه دیگه دنیا میاد... نیستی بغلش کنی... .
حتّی آن اتاق گوشۀ ساختمان هم که پُر از وسیلۀ نوزاد و اسباب‌بازی بود، به کسری دهان کج می‌کرد؛ به کسری یادآوری می‌کرد که صاحب آن اتاق مادر ندارد.
کم‌رمق و دمغ تکیه‌اش را به مبل داد و بار دیگر چشمانش خیس شد؛ بعد از کوچ سایه، قرار بود آن چشمان تا ابد بگرید. تا ابد عزادار باشد و تا ابد به جای خالی سایه زُل بزند.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
از سکوت سنگینی که در آپارتمانشان حکمران بود، استفاده کرد و به صورت ماهرخ نگریست؛ به چهره‌ای که از اندوه درهم تنیده و تکیده شده بود.
آن صورتِ گوشتی سفید، آن چشمان شرقی فندقی که تنها رنگش به سایه ارث رسیده بود...
به ساحل نگریست؛ به چهرۀ جوان‌ترِ سایه که شبیه سیب از میان نصف شده با او بود؛ همان چشمان درشتِ روباهی و همان لبانِ درشت. تنها فرق صورتشان بینی بود؛ بینی سایه را دستان دکتر ساخته بود، بینی ساحل را خدا. گوشتی بود اما از زیبایی چشمان و لبانش نمی‌کاست.
- بچه کی دنیا میاد؟ سایه بچه‌م معاینه‌ش نکرده بود؟
صدای لرزان ماهرخ نگاه کسری را دزدید؛ به چشمان فندقی ماهرخ نگاه کرد و در تلاطم مردمکانش، سایۀ تاریک را دید.
سرش را به پشتی مبل تکیّه زد؛ چشم بست و نفسش همراه حسرت بیرون گریخت.
- اواخر اردیبهشت، اوایل خرداد... نمی‌دونم دقیق.
لب گزید تا باز نگرید؛ تا ماهرخ و ساحل اشک تنها مرد زندگی‌شان را نبینند؛ اما لرزش صدایش خطّ رسوایی بر پیکر متظاهرش کشید.
- دیگه فرقی هم نداره.
ساحل لبانِ قلوه‌ای‌اش را داخل دهان برد و بیرون فرستاد. لبانش از خیسی آب دهانش می‌درخشید و چشمانش از اشک. تنه‌اش را از مبل فاصله داد و غرّید:
- یعنی چی که فرقی نداره؟ چشم امید اون بچه به شماست. اگه مادرش نیست وظیفۀ شماست که براش پدری کنید.
ماهرخ کلام تند سایه را برید و چشم سمت کسری چرخاند.
- کسری مادر می‌دونم دل و دماغ نداری؛ ولی به روح سایه‌م مدیونی اگه ماه‌های آخر حواست به بچه نباشه.
با انگشت شست و سبّابه چشمانش را فشرد؛ پشتش به اندازۀ یک کوه، بغض نهان بود.
- نه مامان نگران نباشید؛ هم حواسم به بچه هست هم مادرش.
ساحل برای جنگ آمده بود امروز؛ که باز چشمان درشتش را تهدیدوار روی صورت اندوهگین کسری چرخاند.
- مادرش سایه‌ست.
آنقدر بی‌دل و دماغ بود که تابِ جدل با خواهر سایه را نداشته باشد؛ او هم به اندازۀ ماهرخ غم داشت... اگرچه کسری را نمی‌فهمید، اگرچه داغش را نمی‌فهمید، اما نگاهشان آلوده به اندوه مشترک بود.
- بله ساحل جان من عذر می‌خوام؛ معلومه که مادرش سایه‌ست.
رام شد؛ گویا تنها می‌خواست به کسری یادآور شود که مادر آن طفل فقط و فقط سایه است؛ حتّی اگر در بَطن او نُه ماه قد نکشد.
کسری اگرچه ندید چشم غرّۀ ماهرخ به ساحل را؛ اما از رفتار سایه فهمیدش.
- ببخشید بد برخورد کردم؛ تمام حواسم پیش سایه‌ست.
صدایش لرزید؛ بغض زیر گلویش هجوم آورد و نفسش را تنگ کرد.
- هنوز رفتنش رو باور نکردم؛ هنوز نمی‌تونم باور کنم که پیشمون نیست.
قطره‌ای اشک لجوجانه روی گونه‌اش افتاد و صدای هق‌هق ماهرخ در لرزش صدای کسری گم شد.
- هیچ‌کدوم نتونستیم باور کنیم. سایه هنوز بین ماست... جسمش نیست، اما روحش چرا.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
ساحل رام شد؛ آرام شد. نگاه کسری روی صورتش ماند. روی قرمزی نوک بینی و رگه‌های سرخ مهمان شده در چشمانش.
از عسلی کنار دستش دستمال بیرون کشید و بر صورتش مالید. باز صدای کسری بود که اندوه سایه را بر صورت سوگوارش سیلی می‌زد.
- این دو، سه روز فکر نمی‌کنم بتونم پام رو بذارم بیرون از خونه‌ای که آجربه‌آجرش بوی تن سایه رو میده. آخر هفته میرم بهش سر می‌زنم.
ساحل سر بلند کرد و به کسری نگریست؛ به صورت مردانه‌اش که در همین ثانیه‌های کوتاه لاغر گشته بود.
- منم میام.
کسری دهان باز کرد به قصد اعتراض اما پیشتازی ساحل کلامش در نطفه روی همان زبانش خفه کرد.
- شاید یه زن همراهت بیاد بهتر باشه؛ شاید روش نشه یه سری مسائل رو به یه مرد بگه. تا خود سایه بود که راحت بود ولی...
چشم بست و کسری گُریز اشکش را از چشم تا فکّش تعقیب کرد.
- سایه به‌خاطر تخصّصش خیلی حواسش بهش بود. ولی الآن مجبورم به یه دکتر زنان بسپرمش. من که سررشته ندارم.
ماهرخ خم شد و دست بر زانو فشرد؛ نبود سایه بیش از پیش دردهایش را یادآور می‌شد. حالا که سایه نبود دم به دقیقه بازوبند سیاه فشار را دور بازویش حلقه کند یا خونِ سر انگشتش را روی دستگاه فِشار بچکاند، ساحل باید جورِ نبود خواهر را می‌کشید. اگر درس خواندنش در شیراز می‌گذاشت کمی کنار مادر بماند.
ساحل دستش را روی زانوی ماهرخ گذاشت و آرام به چنگش گرفت.
- رنگت پریده مامان؛ کاش دستگاه فشار همراهم بود.
کسری خواست برخیزد برای آوردن هرآنچه ساحل در لفّافه خواسته بود؛ اما ماهرخ کلام ساحل را نشنیده گرفت و باز با مخاطب قرار دادن کسری، مانع رفتنش شد؛ مانع گریختنش.
- مادر بی‌زحمت پول مراسم ختم رو نذرِ شیرخوارگاه کن؛ سایه بچه‌م عاشق بچه‌ها بود. بذار حالا که نمی‌تونیم براش مراسم بگیریم، روحش در آرامش باشه از اینکه به خواسته‌ش عمل کردیم.
این‌بار نتوانست جلوی بغضی را که راه نفسش را تنگ کرده بود بگیر؛ با بازو و ساعد اشک گریزان از چشمش را زدود و تنها لب زد:
- چشم.
از عطرش بیزار بود؛ از بوی کُنیاک که عطر آلبالوی سایه را محو کرده بود؛ حتّی از بوی مرغ خانۀ همسایه که گه‌گداری زیر مشامش می‌زد و رخصت نمی‌داد از عطر ادکلن سایه مسـ*ـت شود.
باید عادت می‌کرد؛ باید خو می‌گرفت به حسرت عطر تنی که دیگر نداشتنش؛ به تصوّر موهای لختش که سشوار میانشان می‌رقصید، به چشمان درشتش که هنگام پلک زدن مژه‌های کاشتش جان می‌ستاند از کسری. باید خو می‌گرفت به چشمانِ سایه که از آن روز در قاب عکسش خلاصه می‌شد، باید خو می‌گرفت به نبودش، به مرگش.
باید خو می‌گرفت به صدایش در تلفن همراهش که لبریز از وُیس‌های عذرخواهی سایه بود برای تنها شام خوردن‌های کسری؛ باید خو می‌گرفت به عطر آلبالویش که از همان لحظه قرار بود تا ابد بدون استفاده در گوشۀ راست دِراور اتاق خوابشان خاک بخورد.
باید خو می‌گرفت به موهای بلند سایه که روی بُرسش مانده بود؛ به مسواکش که هنوز در روشویی می‌درخشید. به لوازم آرایشی و به لباس‌هایش که قرار بود تا ابد در همان اتاق به یادگار بماند.
 
بالا پایین