- Aug
- 45
- 359
- مدالها
- 3
آب دهان فرو برد و نگاهش را به همان دو نفری دوخت که تست میگرفتند و دهانشان تنها روی کلمۀ مثبت یا منفی میچرخید.
اندوه در تنش رخنه کرد و بغض را مهمان گلویش کرد؛ تمام روزهایی که در راهروی داغ بیمارستان گام بر میداشت، چنین روزی را دیده بود. روزی که تبِ تندِ کووید تنِ او را هم درگیر کند.
کاش او هم منفی بود تستش... .
کاش کرونا در تن او رخنه نمیکرد تا مجبور نبود از نوزادانی که پارۀ تنش بودند، دِل بکند و عوضِ در آغوش گرفتن نوزادی نورَس در انتظار مرگ بنشیند.
نفسش را با حجم انبوهی از حسرت بیرون فرستاد و لبخند تلخش با قطرۀ اشک عجین شد و در آمیخت. نگاهش روی انگشتان کسری میچرخید؛ روی فرمی که پُر میکرد به قصد بستری سایه. چشمانش روی انگشتان او و کلمات آبی فرم و مستأصل و مضطرب به رقص در آمده بود.
سایه سعادت، سی و سه ساله، متأهل... دیگر مات میدید کلمات را. کلماتی که ویژگیهای او را به تصویر میکشید؛ کلماتی که سنّش را به رخ میکشید و متأهل بودنش را... متأهل بودن ولی نازا بودنش را در گوش خودش و همسرش فریاد میکشید.
کسری فُرم را تحویل متصّدی داد و ماسکش را ناخودآگاه بیشتر روی بینی فشرد.
- اگه به خودت بسازی دورۀ درمانت زود تموم میشه و مرخصی.
لبخندش زیر ماسک پنهان بود و سرفه همان لبخند منفی را هم ربود. چشم بست و با هر سرفه، ریهاش بود که از جایش بیرون میگریخت و باز میگشت.
به لباسهای جدیدش نگریست؛ به لباسی که نه به انتخاب خودش، به اجبار محیطی که در آن محبوس بود بر تن داشت. به لباسهای صورتیِ بیمارستان و به اتاقی که سکوتش را تنها صدای سرفۀ بیمارها میشکست و نالههای از دردشان. روسری عقب رفتهاش را پیش کشید و برای آخرین بار به صورت کسری نگریست.
- دنبالم نیا میترسم کرونا بگیری.
- اجازه هم ندارم بیام؛ راهم نمیدن.
مقابلش ایستاد؛ تارهای آشفتۀ بلوندش را دور دست رقصاند و پشت گوش و پشت شالش فرستاد. لبخندش دور ماند از چشمانِ سایه. سایه هم محروم ماند از لمس انگشتانِ کسری بر تنش؛ به واسطۀ دستکش لاتکسی که انگشتانش را پوشانده بود.
- برو سایۀ من. میدونم قویتر از اونی هستی که کرونا از پا بندازتت. برو بجنگ با این مرض کوفتی نوپا... .
اندوه در تنش رخنه کرد و بغض را مهمان گلویش کرد؛ تمام روزهایی که در راهروی داغ بیمارستان گام بر میداشت، چنین روزی را دیده بود. روزی که تبِ تندِ کووید تنِ او را هم درگیر کند.
کاش او هم منفی بود تستش... .
کاش کرونا در تن او رخنه نمیکرد تا مجبور نبود از نوزادانی که پارۀ تنش بودند، دِل بکند و عوضِ در آغوش گرفتن نوزادی نورَس در انتظار مرگ بنشیند.
نفسش را با حجم انبوهی از حسرت بیرون فرستاد و لبخند تلخش با قطرۀ اشک عجین شد و در آمیخت. نگاهش روی انگشتان کسری میچرخید؛ روی فرمی که پُر میکرد به قصد بستری سایه. چشمانش روی انگشتان او و کلمات آبی فرم و مستأصل و مضطرب به رقص در آمده بود.
سایه سعادت، سی و سه ساله، متأهل... دیگر مات میدید کلمات را. کلماتی که ویژگیهای او را به تصویر میکشید؛ کلماتی که سنّش را به رخ میکشید و متأهل بودنش را... متأهل بودن ولی نازا بودنش را در گوش خودش و همسرش فریاد میکشید.
کسری فُرم را تحویل متصّدی داد و ماسکش را ناخودآگاه بیشتر روی بینی فشرد.
- اگه به خودت بسازی دورۀ درمانت زود تموم میشه و مرخصی.
لبخندش زیر ماسک پنهان بود و سرفه همان لبخند منفی را هم ربود. چشم بست و با هر سرفه، ریهاش بود که از جایش بیرون میگریخت و باز میگشت.
به لباسهای جدیدش نگریست؛ به لباسی که نه به انتخاب خودش، به اجبار محیطی که در آن محبوس بود بر تن داشت. به لباسهای صورتیِ بیمارستان و به اتاقی که سکوتش را تنها صدای سرفۀ بیمارها میشکست و نالههای از دردشان. روسری عقب رفتهاش را پیش کشید و برای آخرین بار به صورت کسری نگریست.
- دنبالم نیا میترسم کرونا بگیری.
- اجازه هم ندارم بیام؛ راهم نمیدن.
مقابلش ایستاد؛ تارهای آشفتۀ بلوندش را دور دست رقصاند و پشت گوش و پشت شالش فرستاد. لبخندش دور ماند از چشمانِ سایه. سایه هم محروم ماند از لمس انگشتانِ کسری بر تنش؛ به واسطۀ دستکش لاتکسی که انگشتانش را پوشانده بود.
- برو سایۀ من. میدونم قویتر از اونی هستی که کرونا از پا بندازتت. برو بجنگ با این مرض کوفتی نوپا... .