- Aug
- 170
- 1,602
- مدالها
- 2
او ناگهان، مچ دست وحشی که در خاک مدفون بود را میگیرد و با تمام توان، آن را بیرون میکشد. سپس خود، دست آنی را محکم میچسبد و به کناری میدود. با بیرون آمدن آن وحشی، گوشهای از تپه نیز ریزش میکند و چندین وحشی دیگر از درون خاک، بیرون میافتند. با رسیدن بوی خون به مشامشان، به تندی از جا بلند میشوند و به طرف محافظین یورش میبرند. صدای تیراندازی بلند میشود. در آن زمان است که کامران و آنی فرصت مییابند و به طرف یکی از ماشینهای خالی میروند. کامران پشت فرمان مینشیند و آنی نیز روی صندلیِ کنار راننده. کامران سریعاً پایش را روی گاز فشار میدهد و با تمام سرعتی که میتواند، از آنها دور میشود.
***
بوی تعفن مشامش را آزار میدهد. درحالی که با دستمال، قطرات خون روی گونهاش را پاک میکند، به اجساد بینامها مینگرد. تکتکشان را از نظر میگذراند. افرادش در گوشه و کنار نگهبانی میدهند. همگیشان با عینکهای آفتابی رباتیکی به چشم دارند، تا چند صد متر، هر جنبدهای را تشخیص میدهند.
به تازگی صبح شده و همهشان خسته و کسلاند. اشلی با خشم، نفسش را بیرون میدهد و روی صندلیِ عقب ماشین، لم میدهد. خطاب به نگهبان اسلحه به دستی که کنارش، بیرون از ماشین ایستاده و حواسجمع به اطراف چشم دوختهاست به انگلیسی میپرسد:
- گزارش کار رو بده.
نگهبان به طرف او برمیگردد و سر خم میکند.
- سهتا از افرادمون کشته شدن، چهارتای دیگه هم زخمیان. با وجود غلظت هوا، ولی زخیرهی خورشیدیِ کافی برای برگشت داریم. همین الان میتونیم آمادهی رفتن بشیم.
- خوبه. پس راه بیفتیم.
پیش از آنکه او تکانی به خود بدهد، صدای لاستیکهای ماشینی به آنها نزدیک میشود. اشلی از ماشینش پیاده میشود. با دیدن نیسان آخرین مدل مشکیرنگی که به سمتشان میآید، به سرعت شخص راننده را میشناسد. ماشین، کنار ماشینهای دیگر توقف میکند. در ماشین باز شده و زنی نسبتاً جوان با موهای بلوند و صورت کشیده از آن پیاده میشود. زن، تیشرت قرمز، ژاکت مشکی، شلوار جین و چکمههای مشکی به تن دارد و عینک آفتابی با قاب مستطیلی به چشم زدهاست. به طرف اشلی میرود و بیمقدمه به فارسی میپرسد:
- چی شد؟ آنی رو بینتون نمیبینم.
اشلی نفسش را به تندی بیرون میدهد.
- دیدمش... اتفاقاً با یکی از فامیلاتون بود؛ آقای دشتی!
اشلی پوزخند مضحکی میزند، اما زن با شنیدن آن نام، عینک آفتابیاش را از چشم برمیدارد. چشمان قهوهایرنگش با برخورد نور آفتاب، چندرنگ میشود و میدرخشد. با اخمانی در هم میگوید:
- یعنی چی؟ آنی با کامران؟ چطور همدیگه رو دیدن؟
- سرنوشت! چه میشه کرد عزیزم؟ به هر حال اون مرد یه دزده. دزدی که هم نمونهی آزمایشی و ماشین من رو دزدید و هم دختر تو رو.
با آخرین جملهی اشلی، صورت زن درهم میرود و چپچپ به او که سر برگردانده تا به مسیری که کامران و آنی با ماشین پیموده بودند، بنگرد، نگاه میکند. در آن مسیر، چیزی بهجز صحرایی خشک و بیآب و علف که تا صدها کیلومتر را میپوشاند، به چشم نمیآید. زن نیز به همان مسیر مینگرد.
- حالا که اینطوره، خودم میرم سراغش. تو هم برگرد آزمایشگاه.
او دوباره عینک آفتابیاش را به چشم میزند و به طرف نیسانش قدم برمیدارد. اشلی به سرعت میپرسد:
- دیانا؟! تنهایی میری؟ حداقل چندنفر با خودت ببر. تو که بهتر میدونی اون مرد چقدر خطرناکه. تا وقتی چیزی که میخواد رو بهش ندی، دست از سرمون برنمیداره... میشنوی چی میگم؟
- این یه موضوع خانوادگیه اشلی. خودم حلش میکنم و آنی رو برمیگردونم.
سوار ماشینش میشود و خصمانه زیر لب با خود زمزمه میکند:
- شاید هم دوباره ندمش دست توئه عوضی!
سپس به ماشین گاز میدهد و از همان مسیری که کامران و آنی رفتهاند، حرکت میکند.
***
بوی تعفن مشامش را آزار میدهد. درحالی که با دستمال، قطرات خون روی گونهاش را پاک میکند، به اجساد بینامها مینگرد. تکتکشان را از نظر میگذراند. افرادش در گوشه و کنار نگهبانی میدهند. همگیشان با عینکهای آفتابی رباتیکی به چشم دارند، تا چند صد متر، هر جنبدهای را تشخیص میدهند.
به تازگی صبح شده و همهشان خسته و کسلاند. اشلی با خشم، نفسش را بیرون میدهد و روی صندلیِ عقب ماشین، لم میدهد. خطاب به نگهبان اسلحه به دستی که کنارش، بیرون از ماشین ایستاده و حواسجمع به اطراف چشم دوختهاست به انگلیسی میپرسد:
- گزارش کار رو بده.
نگهبان به طرف او برمیگردد و سر خم میکند.
- سهتا از افرادمون کشته شدن، چهارتای دیگه هم زخمیان. با وجود غلظت هوا، ولی زخیرهی خورشیدیِ کافی برای برگشت داریم. همین الان میتونیم آمادهی رفتن بشیم.
- خوبه. پس راه بیفتیم.
پیش از آنکه او تکانی به خود بدهد، صدای لاستیکهای ماشینی به آنها نزدیک میشود. اشلی از ماشینش پیاده میشود. با دیدن نیسان آخرین مدل مشکیرنگی که به سمتشان میآید، به سرعت شخص راننده را میشناسد. ماشین، کنار ماشینهای دیگر توقف میکند. در ماشین باز شده و زنی نسبتاً جوان با موهای بلوند و صورت کشیده از آن پیاده میشود. زن، تیشرت قرمز، ژاکت مشکی، شلوار جین و چکمههای مشکی به تن دارد و عینک آفتابی با قاب مستطیلی به چشم زدهاست. به طرف اشلی میرود و بیمقدمه به فارسی میپرسد:
- چی شد؟ آنی رو بینتون نمیبینم.
اشلی نفسش را به تندی بیرون میدهد.
- دیدمش... اتفاقاً با یکی از فامیلاتون بود؛ آقای دشتی!
اشلی پوزخند مضحکی میزند، اما زن با شنیدن آن نام، عینک آفتابیاش را از چشم برمیدارد. چشمان قهوهایرنگش با برخورد نور آفتاب، چندرنگ میشود و میدرخشد. با اخمانی در هم میگوید:
- یعنی چی؟ آنی با کامران؟ چطور همدیگه رو دیدن؟
- سرنوشت! چه میشه کرد عزیزم؟ به هر حال اون مرد یه دزده. دزدی که هم نمونهی آزمایشی و ماشین من رو دزدید و هم دختر تو رو.
با آخرین جملهی اشلی، صورت زن درهم میرود و چپچپ به او که سر برگردانده تا به مسیری که کامران و آنی با ماشین پیموده بودند، بنگرد، نگاه میکند. در آن مسیر، چیزی بهجز صحرایی خشک و بیآب و علف که تا صدها کیلومتر را میپوشاند، به چشم نمیآید. زن نیز به همان مسیر مینگرد.
- حالا که اینطوره، خودم میرم سراغش. تو هم برگرد آزمایشگاه.
او دوباره عینک آفتابیاش را به چشم میزند و به طرف نیسانش قدم برمیدارد. اشلی به سرعت میپرسد:
- دیانا؟! تنهایی میری؟ حداقل چندنفر با خودت ببر. تو که بهتر میدونی اون مرد چقدر خطرناکه. تا وقتی چیزی که میخواد رو بهش ندی، دست از سرمون برنمیداره... میشنوی چی میگم؟
- این یه موضوع خانوادگیه اشلی. خودم حلش میکنم و آنی رو برمیگردونم.
سوار ماشینش میشود و خصمانه زیر لب با خود زمزمه میکند:
- شاید هم دوباره ندمش دست توئه عوضی!
سپس به ماشین گاز میدهد و از همان مسیری که کامران و آنی رفتهاند، حرکت میکند.
آخرین ویرایش: