جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,166 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
او ناگهان، مچ دست وحشی که در خاک مدفون بود را می‌گیرد و با تمام توان، آن را بیرون می‌کشد. سپس خود، دست آنی را محکم می‌چسبد و به کناری می‌دود. با بیرون آمدن آن وحشی، گوشه‌ای از تپه نیز ریزش می‌کند و چندین وحشی دیگر از درون خاک، بیرون می‌افتند. با رسیدن بوی خون به مشامشان، به تندی از جا بلند می‌شوند و به طرف محافظین یورش می‌برند. صدای تیراندازی بلند می‌شود. در آن زمان است که کامران و آنی فرصت می‌یابند و به طرف یکی از ماشین‌های خالی می‌روند. کامران پشت فرمان می‌نشیند و آنی نیز روی صندلیِ کنار راننده. کامران سریعاً پایش را روی گاز فشار می‌دهد و با تمام سرعتی که می‌تواند، از آن‌ها دور می‌شود.
***
بوی تعفن مشامش را آزار می‌دهد. درحالی که با دستمال، قطرات خون روی گونه‌اش را پاک می‌کند، به اجساد بی‌نام‌ها می‌نگرد. تک‌تکشان را از نظر می‌گذراند. افرادش در گوشه و کنار نگهبانی می‌دهند. همگیشان با عینک‌های آفتابی رباتیکی به چشم دارند، تا چند صد متر، هر جنبده‌ای را تشخیص می‌دهند.
به تازگی صبح شده و همه‌شان خسته و کسل‌اند. اشلی با خشم، نفسش را بیرون می‌دهد و روی صندلیِ عقب ماشین، لم می‌دهد. خطاب به نگهبان اسلحه به دستی که کنارش، بیرون از ماشین ایستاده و حواس‌جمع به اطراف چشم دوخته‌است به انگلیسی می‌پرسد:
- گزارش کار رو بده.
نگهبان به طرف او برمی‌گردد و سر خم می‌کند.
- سه‌تا از افرادمون کشته شدن، چهارتای دیگه هم زخمی‌ان. با وجود غلظت هوا، ولی زخیره‌ی خورشیدیِ کافی برای برگشت داریم. همین الان می‌تونیم آماده‌ی رفتن بشیم.
- خوبه. پس راه بیفتیم.
پیش از آنکه او تکانی به خود بدهد، صدای لاستیک‌های ماشینی به آن‌ها نزدیک می‌شود. اشلی از ماشینش پیاده می‌شود. با دیدن نیسان آخرین مدل مشکی‌رنگی که به سمتشان می‌آید، به سرعت شخص راننده را می‌شناسد. ماشین، کنار ماشین‌های دیگر توقف می‌کند. در ماشین باز شده و زنی نسبتاً جوان با موهای بلوند و صورت کشیده از آن پیاده می‌شود. زن، تیشرت قرمز، ژاکت مشکی، شلوار جین و چکمه‌های مشکی به تن دارد و عینک آفتابی با قاب مستطیلی به چشم زده‌است. به طرف اشلی می‌رود و بی‌مقدمه به فارسی می‌پرسد:
- چی شد؟ آنی رو بینتون نمی‌بینم.
اشلی نفسش را به تندی بیرون می‌دهد.
- دیدمش... اتفاقاً با یکی از فامیلاتون بود؛ آقای دشتی!
اشلی پوزخند مضحکی می‌زند، اما زن با شنیدن آن نام، عینک آفتابی‌اش را از چشم برمی‌دارد. چشمان قهوه‌ای‌رنگش با برخورد نور آفتاب، چندرنگ می‌شود و می‌درخشد. با اخمانی در هم می‌گوید:
- یعنی چی؟ آنی با کامران؟ چطور همدیگه رو دیدن؟
- سرنوشت! چه میشه کرد عزیزم؟ به هر حال اون مرد یه دزده. دزدی که هم نمونه‌ی آزمایشی و ماشین من رو دزدید و هم دختر تو رو.
با آخرین جمله‌ی اشلی، صورت زن درهم می‌رود و چپ‌چپ به او که سر برگردانده تا به مسیری که کامران و آنی با ماشین پیموده بودند، بنگرد، نگاه می‌کند. در آن مسیر، چیزی به‌جز صحرایی خشک و بی‌آب و علف که تا صدها کیلومتر را می‌پوشاند، به چشم نمی‌آید. زن نیز به همان مسیر می‌نگرد.
- حالا که این‌طوره، خودم میرم سراغش. تو هم برگرد آزمایشگاه.
او دوباره عینک آفتابی‌اش را به چشم می‌زند و به طرف نیسانش قدم برمی‌دارد. اشلی به سرعت می‌پرسد:
- دیانا؟! تنهایی میری؟ حداقل چندنفر با خودت ببر. تو که بهتر می‌دونی اون مرد چقدر خطرناکه. تا وقتی چیزی که می‌خواد رو بهش ندی، دست از سرمون برنمی‌داره... می‌شنوی چی می‌گم؟
- این یه موضوع خانوادگیه اشلی. خودم حلش می‌کنم و آنی رو برمی‌گردونم.
سوار ماشینش می‌شود و خصمانه زیر لب با خود زمزمه می‌کند:
- شاید هم دوباره ندمش دست توئه عوضی!
سپس به ماشین گاز می‌دهد و از همان مسیری که کامران و آنی رفته‌اند، حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
( هشت ساعت بعد_پایانه‌ی مرزی منطقه‌ی تخریب‌شده‌ی سالازور )
به هنگام ظهر است. آفتاب، بی‌رحمانه بر تن برهنه‌ی زمینِ سخت می‌تابد. آسمان، صاف و بی‌ابر است و وزش باد گرم با برخورد به زنگوله‌ی معلق که به بدنه‌ی یکی از ساختمان‌های مخروبه گیر کرده‌است، هر بار به صدا در می‌آید. به دلیل وجود همین منبع صدا، وحشی‌های بسیاری در آن اطراف می‌چرخند. شاید بیش از سی تن از آنها در میان باقی‌مانده‌های ساختمان، ماشین‌های فرسوده و شکاف‌های بزرگی که در بزرگراه اصلی که از غرب تا شمال‌شرقی ایجاد شده، می‌پلکند. میل‌گرد ساختمان‌ها بدن تجزیه‌شده‌ی برخی از آنان را شکافته و گیرشان انداخته‌است. آنها با هر بار صدای زنگوله، دست و پا تکان می‌دهند تا به آن‌سو بروند و صداهایی مانند به خِس‌خِس از خود ایجاد می‌کنند؛ اما توانایی هیچ حرکتی ندارند. بعضی از آنها نیز برای خود در خیابان‌ها و بزرگراه، بی‌هدف می‌چرخند.
در این میان، مارمولک نسبتاً بزرگی که به نظر تنها موجود زنده‌ی آن اطراف است، به تندی از میان وحشی‌ها می‌گذرد. سرعتش به قدری سریع است که وحشی‌ها او را نمی‌بینند. مارمولک برای لحظه‌ای در وسط بزرگراه که چندان سالم نیست، متوقف می‌شود. سر بلند می‌کند تا نگاه کلی به اطراف بی‌اندازد، اما ایستادنش همان و حمله‌ی ناغافلانه‌ی یک وحشی به او همان. وحشی که از حواس‌پرتیِ مارمولک سوءاستفاده کرده‌است، به سرعت او را با یک دست می‌گیرد و با یک گاز، نیمی از تن مارمولک را از نیمه‌ی دیگرش جدا می‌کند، اما هنوز گوشت در دهانش را نجویده‌بود که با برخورد ناگهانیِ ماشین بزرگ و مشکی‌رنگی به او، بدن فاسدش تکه‌تکه می‌شود و خون متعفنش، تماماً جلوی ماشین را کثیف می‌کند.
کامران «لعنتی» زیر لب می‌گوید و شیشه‌ پاک‌کن ماشین را فعال می‌کند. لحظه‌ای بعد، شیشه‌ی ماشین تقریباً تمیز می‌شود، اما بوی نه‌چندان مطبوع آن همچنان به همراهیشان می‌پیوندد.
آنی نیم‌نگاهی به صورت کامران می‌اندازد. اخمانش درهم است و جدی و متمرکز به جاده‌ی پیش‌رویش می‌نگرد. چهره‌اش کمی ترسناک است. همین ترسی که حالت چهره‌ی او به آنی القا می‌کند، باعث می‌شود که آنی بی‌هیچ حرفی، نگاهش را از او بگیرد و به جلو چشم می‌دوزد.
بقایای جاده پس از چند کیلومتر دیگر از بین می‌رود و به برهوت می‌رسند. در همین میان، ناگهان ماشین شروع به لرزیدن می‌کند. کامران دندان‌قروچه می‌کند.
- لعنت بهت، الان خراب نشو!
آنی ابروانش را بالا می‌دهد. کنجکاوانه سر برمی‌گرداند و رو به او می‌پرسد:
- چیزی شده؟
پیش از آنکه کامران جوابش را بدهد، ماشین توقف می‌کند و دود غلیظ و داغی از کاپوت ماشین، خارج می‌شود. کامران لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد و با کف دست، ضربه‌ی محکمی به کناره‌ی فرمان ماشین می‌زند. نفسش را به تندی بیرون می‌دهد و بعد از ماشین پیاده می‌شود. به طرف کاپوت می‌رود. دود، کمی باعث آزارش می‌شود. با تکان دست، سعی می‌کند کمی آن را از مقابلش کنار بزند. پیش از آنکه آن را باز کند، پارچه‌ای از جیبش بیرون می‌آورد و دور دست راستش را با آن باندپیچی می‌کند. سپس در کاپوت را باز می‌کند که کاملاً جلوی دید آنی را می‌گیرد.
آنی با بی‌خبر ماندن از اوضاع، تحملش را از دست می‌دهد و بی‌درنگ از ماشین پیاده می‌شود؛ اما با نزدیک شدن به کاپوت، داغیِ حاصل از دود، کمی صورتش را می‌سوزاند و او را به سرفه می‌اندازد. چند قدم کوتاه به عقب می‌رود و با دست، جلوی دهانش را می‌گیرد. نمی‌داند واقعاً چه اتفاقی افتاده‌است، اما از چهره‌ی بدعنق‌تر از همیشه‌ی کامران و مشتی که به بدنه‌ی ماشین می‌زند، به سرعت در می‌یابد که اوضاع چندان وفق مراد نیست.
کامران با آن چشمان خشن و ترسناکش که به نظر می‌رسد به دنبال کسی است تا همان‌جا تکه‌تکه‌اش کند، سر برمی‌گرداند و چشمش به آنی می‌افتد. آنی یکه می‌خورد و قدمی به عقب برمی‌دارد. کامران در کاپوت را با یک دست می‌بندد. سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- برو وسایل رو از ماشین بردار. باقی مسیرو باید پیاده بریم.
- ماشین از کار افتاده؟ نمیشه درستش کرد؟
کامران سری به نشان منفی تکان می‌دهد و مقابلش می‌ایستد.
- زخیره‌ی خورشیدیش به کلی از بین رفته. تعجبی هم نداره، برای یه دهه پیشه.
آنی هیچ‌یک از حرف‌های او را متوجه نمی‌شود. کامران نیز نمی‌دانست که چرا دارد این‌ها را به او توضیح می‌دهد. شاید به صورت ناخودآگاه او را به عنوان یک آدم بالغ در نظر گرفته‌بود؛ اما آنی دیگر سؤالی برای سردرگمی بیشتر خود و فرار از خشم کامران نمی‌پرسد. به طرف درِ عقبِ ماشین می‌رود. در آن را باز می‌کند و دو کوله‌شان را برمی‌دارد. کوله‌ی کامران را به خودش می‌دهد و هر دو دوشادوشِ یکدیگر به راهشان در برهوت و زیر گرمای آزاردهنده‌ی خورشید، ادامه‌می‌دهند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
در مسیرشان که بیابانی بیش نیست و به دور از هر نوع ساختمان، جاده‌ی آسفالت و هر گونه فلزآلات دیگری است، هیچ وحشی‌ای نیز به چشم نمی‌خورد. هرجا چشم کار می‌کند، تماماً پوشیده از شن، تخته‌سنگ‌، بوته و درختچه‌های خشک است. شاید تا کیلومترها آن‌سوتر نیز نمای اطرافشان به این شکل باشد، اما هرطور که باشد ادامه می‌دهند، در واقع چاره‌ای جز این ندارند.
پس از گذشت حدود نیم ساعت از پیاده‌روی در بیابان، آنی سرش را کج می‌کند و با چشمانی بسته می‌گوید:
- نمیشه کمی استراحت کنیم؟ من واقعاً خستم!
کامران بی‌اعتنا به او به راهش ادامه می‌دهد. آنی دوباره تکرار می‌کند. این‌بار، کامران نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:
- تو میتونی استراحت کنی؛ البته اگه می‌خوای جا بمونی، چون من میرم.
آنی برای لحظه‌ای می‌ایستد و با شانه‌های افتاده، سرکج و صورت آویزان، او را که همچنان دارد به راهش در برهوت ادامه می‌دهد، از پشت نگاه می‌کند. با دیدن او که به هیچ‌وجه قصد ایستادن ندارد، پوفی می‌کشد و پاهایش را چند مرتبه به زمین شنی و نرم می‌کوبد و با ناچاری دوباره به مسیر، پشت سر کامران ادامه می‌دهد. در ادامه، با گذشت چند دقیقه به همان شکل، آنی با دهان باز و خشک شده سر بلند می‌کند و نگاهش را به جلو می‌دوزد. اما با دیدن چند ساختمان و درخت سرسبز در فاصله‌ی یک کیلومتری‌شان، چشمانش باز می‌شود و راست می‌ایستد. با شادی فریاد می‌زند:
- بالاخره رسیدیم.
کامران پوزخند عصبی می‌زند و سری تکان می‌دهد:
- اون واقعی نیست؛ سرابه!
آنی سردرگم و متعجب به او می‌نگرد. می‌پرسد:
- منظورت چیه که واقعی نیست؟ اوناهاش... نمی‌بینی؟
- نه، من درواقع یه دریاچه اون طرف می‌بینم.
او با انگشت به طرف راستشان اشاره می‌کند که در حقیقت چیزی جز چند بوته‌ی خشک در آنجا نیست. آنی با سردرگمی و لحنی ساده‌لوحانه می‌گوید:
- اونجا که چیزی نیست!
- برای همین بهش میگن سراب، یعنی هرچیز غیرمنطقی که توی بیابون می‌بینی، چیزی غیر از توهم نیست.
آنی با ناامیدی سر به زیر می‌اندازد. قدم‌هایش خسته، سست و کوتاه است. عرق، بدنش را فرا گرفته و حتی لباس‌های گشادش را نیز خیس کرده‌است. حدود پنج متر با کامران فاصله دارد و به سختی در تلاش است که خود را به او برساند. برای لحظه‌ای کوتاه می‌ایستد و نفسی تازه می‌کند. دهانش خشکِ‌خشک است. با ناچاری از کوله‌اش آخرین بطری آب را برمی‌دارد که مقدار چندان زیادی هم در آن نیست. بطری آب را مقابلش می‌گیرد و نفسش را بیرون می‌دهد؛ تنها چند سی‌سیِ ناقابل برایش باقی مانده‌است. سری تکان می‌دهد و دوباره آن را داخل کوله‌اش می‌چپاند. در این مدت کوتاه، فاصله‌اش با کامران بیش از ده متر شده‌است. هیچ نمی‌داند که آن پیرمرد چطور تا این حد انرژی دارد؟!
کوله‌اش را روی دوشش می‌اندازد. می‌خواهد به سرعت راه بی‌افتد تا خود را به او برساند، اما با شنیدن صدایی متوقف می‌شود. صدا را از فواصل دور می‌شنود. سر بر می‌گرداند. به انتهای بیابان می‌نگرد. برای لحظاتی، چیزی به چشم نمی‌آید و توجه‌اش را جلب نمی‌کند، اما حدود نیم ثانیه بعد، آثار نزدیک شدن یک جسم متحرک و فلزی در فضای وهم‌آلود بیابان را به چشم می‌بیند. کمی چشمانش را ریز می‌کند. برای لحظه‌ای می‌ترسد، اما با یادآوری چیزی به نام «سراب» ترسش کمی فروکش می‌کند.
کامران برای بررسی آنی سر برمی‌گرداند. با دیدن او که شیطنت می‌کند و خیلی از او عقب مانده‌است، دندان‌قروچه می‌کند. دهان باز می‌کند که چیزی بگوید، اما با دیدن ماشینی که در دو یا یک کیلومتریشان به طرف آنها حرکت می‌کند، یکه می‌خورد و چشمان نیمه‌بازش، کاملاً باز می‌شود. می‌بیند که حتی توجه آنی نیز به آن جلب شده‌است. کامران بی‌درنگ او را صدا می‌کند و با چند قدم بلند، خود را به او می‌رساند. مچ دستش را محکم می‌چسبد و او را کشان‌کشان، به سوی یک تخته‌سنگ نسبتاً بزرگ، با ارتفاع حدود پنج متر می‌برد. هر دو پشت آن، به طوری که دیده نشوند، پنهان می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی متعجب از رفتار کامران به او می‌نگرد.
- چرا فرار می‌کنیم؟ چیزی شده؟
اما کامران جوابی نمی‌دهد. حتی اندک اعتنایی به او نمی‌کند که بخواهد سر برگرداند و نگاهش کند. جلوتر از آنی ایستاده و سرک می‌کشد. کمتر از یک دقیقه‌ی بعد، نیسان مشکی که سراپایش خاکی و خونی است و شیشه‌های دودی دارد، کم‌کم به آنها نزدیک می‌شود. دقیقاً مانند به ماشین‌هایی است که افراد اشلی از آن استفاده می‌کردند. اما بدبختانه، از شانس بدشان یا سرنوشت از پیش تعیین شده، نیسان دقیقاً کنار تخته‌سنگ، در ده متری آنان توقف می‌کند. با اینکه قابل دید نیستند، اما به نظر فرد یا افرادی که ماشین را هدایت می‌کنند، به خوبی می‌دانند که آنها آنجا هستند. چرا که پس از توقف ماشین، درب راننده‌ی ماشین به سرعت باز می‌شود. لحظه‌ای بعد، زنی از آن پیاده می‌شود؛ او خانم دکتر، دیانا است. با یک گجت پیشرفته در دست راستش و چهره‌ای درهم و پیشانی چین‌خورده.
تنها دیدن او لازم بود تا چهره‌ی درهم کامران از هم باز شود. قلبش به تندی می‌تپد و پاهایش سست می‌شود؛ در نگاه اول، او دلارا است. تمام اجزای صورتش او را نشان می‌دهد. به جز چشمانش که برخلاف دلارا که سبز بودند، عسلی‌اند. برای لحظه‌ای تصور کرد که او دلارا است. اما سپس که حواسش جمع می‌شود و به خود می‌آید، او را می‌شناسد؛ دیانا. بی‌شک خودش است. هنوز آن چشمان وحشی و اخمان درهم را دارد. با گذشت بیش از ده سال از آخرین دیدارشان، او تنها کمی پیرتر شده و چهره‌اش عصبی‌تر نیز به نظر می‌رسد.
دیانا با وجود اینکه نمی‌تواند آن دو را ببیند، اما رو به تخته‌سنگ بزرگ فریاد می‌زند:
- کامران... می‌دونم اینجایی. از این قایم‌موشک بازی خسته شدم. خودتو نشون بده.
اما کامران جوابی نمی‌دهد. جواب ندادن او از سر لجبازی یا ترس نیست. سرش پایین است و در افکارش فرو رفته. نمی‌داند با نشان دادن خود باید چه واکنشی به او نشان بدهد. حتی نمی‌داند که چطور باید در مقابل او ظاهر شود. دیانا کلافه‌وار با نوک دو انگشتش، دو چشمش را می‌فشرد. سپس رو به تخته‌سنگف، دوباره می‌گوید:
- خودتو نشون بده. می‌دونم که آنی رو هم داری. ردیابش بهم نشون داده.
سپس گجتی که در دست دارد را بالا می‌آورد. آنی از گوشه‌ی پیراهن کامران می‌چسبد. با سر برگرداندن کامران، آنی با صدایی بسیار آرام و ترسیده به او می‌گوید:
- اون مامانمه!
کامران سر برمی‌گرداند و به زمین شنی چشم می‌دوزد. لب‌هایش را روی هم می‌فشرد. لحظه‌ای بعد، سر بلند کرده و فریاد می‌زند:
- دیانا... نمی‌دونم تو با اون آزمایشگاه چه ارتباطی داری. اما فقط یه سؤال ازت دارم... تو از شبنم خبر داشتی؟ اون اومده به اون آزمایشگاه؟
دیانا یکه می‌خورد. اخمانش درهم می‌رود و در دل هر ناسزایی بود نثارش می‌کند. چیزی نمانده‌بود که افکارش را به زبان بیاورد، اما خود را کنترل می‌کند. نفس عمیقی به ریه می‌کشد و برای یافتن کلمات درست و چینش دقیق آنها، لحظاتی درنگ می‌کند. آب دهانش را فرو می‌دهد. لب تر می‌کند و جواب می‌دهد:
- چرا همچین فکری می‌کنی؟
- آنی گفته... اون دخترته، مگه نه؟
دیانا پوزخند عصبی می‌زند.
- و تو حرفش رو باور کردی؟ چون چیزی رو گفته بود که می‌خواستی بشنوی؟ انگار از وقتی پیر شدی، نرم‌تر هم شدی، این‌طور نیست؟ جالب شد!
- شاید هم شماها دارین دروغ میگین. این بیشتر میتونه با عقل جور در بیاد!
دیانا با لحنی تند و غضبناک، بلندتر فریاد می‌زند:
- تو عقلت رو از دست دادی کامران. داری به انزوا و دیوونگی کشیده میشی. ده سال گذشته و تو هنوز نتونستی شبنمو پیدا کنی. شاید این به این دلیل نیست که اون گم شده و روزی برمی‌گرده؛ شاید به این معنیه که مرده! دلیل همه‌ی این‌ کارها هم به‌‌خاطر عذاب‌وجدانیه که نسبت به دلارا و دخترت داری!
کامران با شنیدن سخنان بی‌رحمانه‌ی او برای لحظه‌ای خشکش می‌زند. با اینکه در ظاهر نشان نمی‌دهد، اما نوک انگشتانش می‌لرزد و قلبش به تندی می‌تپد. آنی در لحظه متوجه حال او می‌شود. او نیز به بی‌رحمانه بودن آن سخنان واقف است. اخم کرده و فریاد می‌زند:
- دکتر! نمیتونی این‌طور حرف بزنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
اما دیانا با لحنی تندتر از پیش خطاب به او می‌گوید:
- به من نگو «دکتر» آنی. من مامانتم. انقدر سخته گفتنش؟
دیانا سعی می‌کند خود را کنترل کند. نفسش را بیرون می‌دهد. سر تکان می‌دهد. سپس دوباره با لحن ملایم‌تری می‌گوید:
- آنی، بیا اینجا. جات پیش من امن‌تره. اون مرد میتونه بهت آسیب بزنه.
صورت آنی برافروخته می‌شد. دهان باز می‌کند که به مادرش اعتراض کند. اما پیش از آن، کامران از بازوی نحیفش می‌گیرد و او را کشان‌کشان به آن‌سوی تخته‌سنگ می‌برد. پس از ظاهر شدنشان در مقابل دیانا، بازوی آنی را محکم‌تر می‌گیرد و به جلو و به طرف دیانا هُل می‌‌دهد. آنی از عمل غافلگیرانه‌ که چندان باب میل او نبود، مردمک چشمانش گشاد می‌شود.
- ولی من نمیخوام... .
پیش از آنکه حرفش را تمام کند، دیانا به طرف او می‌رود. محکم از دست بسیار لاغر و استخوانی‌اش می‌گیرد و او را چند قدم به عقب و پشت خود می‌راند. هر دو تقریباً در یک قد هستند، اما دیانا از او درشت‌تر و پیرتر است.
کامران با چهره‌ای مغموم، به آن‌دو می‌نگرد و لبش را می‌گزد. بی‌هیچ حرفی راهش را می‌گیرد و قدمی در جهت شرق بیابان برمی‌دارد. اما پیش از آنکه برود، انگشتر طلایی که از گردنبند نقره‌ای‌اش آویزان است، با برخورد مستقیم پرتوی خورشید به آن، نور خودنمایی از آن ساطع می‌شود و نظر دیانا را جلب می‌کند. دیانا نفسش را حبس کرده و مکث می‌کند. لحظه‌ای بعد، درحالی که دندان‌قروچه می‌کند، می‌گوید:
- هنوز داریش؟ انگشتر دلارا رو؟
کامران از قدم باز می‌ایستد. سرش را پایین می‌آورد و به انگشتر طلایی که از گردنبندش آویزان است، می‌نگرد. لحظه‌ای بعد، سر بالا می‌ورد و به او رو می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و جدی و خونسرد می‌پرسد:
- چیه؟ می‌خوای هرچی که متعلق به خواهرته رو ازم بگیری؟
دیانا پوزخند می‌زند.
- تو یه مرد زن‌ستیزی! از اولش هم لیاقت خواهرم رو نداشتی. حتی لیاقت حلقه‌ش رو هم نداری.
دیانا به سختی جلوی جریان اشک از چشمانش را کنترل می‌کند. سرش را بالا می‌آورد و نفس می‌گیرد. دوباره به او رو می‌کند و ادامه می‌دهد:
- زمانی که بدن تکه‌تکه شده‌اش زیر خروارها خاک داشت می‌پوسید، تو کجا بودی؟
کامران یکه می‌خورد. صورتش برافروخته شده‌است. بی‌اختیار قدمی به جلو برمی‌دارد. با این حرکتش، دیانا به سرعت اسلحه‌ی کمری‌اش را در دست گرفته و سر آن را به طرف او می‌گیرد. کامران از حرکت باز می‌ایستد و دو دستش را به معنای تسلیم، بالا می‌برد. آنی از آستین دیانا می‌گیرد و سعی می‌کند که او را از کارش متوقف کند، اما دیانا اعتنایی نمی‌کند. کامران نفس‌زنان و با چشمانی گشاد شده می‌پرسد:
- تو جنازه‌ی دلارا رو دیدی؟ تو اون رو از محلش جابه‌جا کردی؟
لحنش پر از تمنا و اندوه است. دیانا برای لحظه‌ای لب‌هایش را به هم می‌فشرد و درنگ می‌کند. در دلش کمی برای او دل می‌سوزاند. از آخرین دیدارش با او، فرتوت‌تر و خمیده‌تر شده و تقریباً بیشتر موهای سر و ریشش سفید شده است. دیانا آب دهانش را قورت می‌دهد. پس از اندکی تفکر، سر اسلحه را پایین می‌آورد. به سردی جواب می‌دهد:
- آره، وقتی پیداش کردم یک روز از مرگش گذشته‌بود.
کامران پس از اندکی درنگ می‌گوید:
- کجا دفنش کردی؟
- می‌خوای بری سر قبرش؟
کامران تعجب می‌کند. دیانا ادامه می‌دهد:
- فقط برای اینکه دل یه پیرمرد رو خوش کرده‌باشم. تو هم موظفی که روح خواهرم رو شاد کنی. این حداقل کاریه که از پسش بر میای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
فصل سوم: چرخش زمانه
(سال 2036_47 ساعت پس از نابودی)
در پناهگاه زیرزمینی، آشوبی به پا است. مردمی که همگیشان زخمی‌اند، در گوشه‌گوشه‌ی پناهگاه که تنها با نور چند چراغدان‌ الکتریکی به سختی روشن است، درازبه‌دراز، روی یکدیگر افتاده‌اند و جان می‌دهند. چند دکتر و پرستار که کمتر از ده نفرند، در برابر صدها بازمانده‌ی زخمی، درحال کمک‌رسانی هستند، اما نمی‌توانند به همه‌ی آنها به طور یکسان رسیدگی کنند. مردم نیز هربار هجمه‌ای پرهیاهو و اعتراض‌آمیز شروع می‌کنند؛ اما آشوبشان هربار توسط نیروهای نظامی که اسلحه به دست بالای سرشان ایستاده‌اند، پس از ضرب‌ و شتم، فروکش می‌کند. در تاریکی و هوای نمور داخل زیرزمین، بیشتر کودکان در رعب و وحشت، می‌لرزند، قلبشان به تندی می‌زند و می‌گریند. صدای جیغ و گریه‌ی کودکان و نوزادان با صدای فریادهای از سرِ درد مصدومان در هم ادغام شده و در فضای بسته‌ی زیرزمین، بارها منعکس می‌گردد؛ این فریادها، گریه‌ها و انعکاس صدا، ترس و وحشت مردم را دو چندان می‌کند.
اما در طبقه‌ی منفی دو زیرزمین، بیمارستان مجهزی با نمایه‌ی سفید وجود دارد. ده‌ها پزشک با روپوش سفیدشان، ده‌ها ربات پیشرفته، چند زن و مرد و چند سرباز نظامی که سر و رویشان تماماً کثیف و چهره‌شان خسته است، همگی در آنجا جمع‌اند. آنجا نیز همگی در تکاپواند. فرهان، برخلاف همیشه، موهایش آشفته و پیراهن سفیدی که به تن دارد، کثیف و پاره‌پاره است. اخمانش درهم است و نمی‌تواند لرزش دستانش را کنترل کند. با وجود اینکه آرنج دست راستش با بانداژ سفیدی پیچیده شده و درد می‌کند، اما اهمیتی نمی‌دهد و به سرعت در راهروی طویل و هزارتو مانندی که از دیوار، سقف و کف زمینش نور سفیدی ساطع می‌شود، گام برمی‌دارد. راهرو را به طرف چپ می‌پیچد و پس از برداشت چند قدم در آن راهرو، مقابل درب فلزی و سفیدی می‌ایستد. بی‌هیچ مکثی، دستگیره‌ی آن را به پایین فشار می‌دهد و وارد اتاق می‌شود. اتاق، نمایه‌ای مشابه با دیگر اتاق‌های هم‌طبقه‌اش دارد. تقریباً صدمتر است و سقف کوتاهی دارد. در اتاق، فرمانده ارجمند با ظاهری آشفته، وزیر امور خارجه که مردی آراسته و کشیده است به همراه وزیر دارایی که مرد نسبتاً پیر و افتاده‌ای است و چند نظامی دیگر در اتاق حضور دارند. روی صندلی‌هایشان، گرد میز فلزی، سفید و دایره‌ای نشسته و مشغول بحث‌اند، اما با ورود او از صحبت باز می‌ایستند و توجهشان به طرف او جلب می‌شود.
فرهان بی‌مقدمه چند قدم دیگر به طرف آنها برمی‌دارد و غضبناک می‌پرسد:
- بگین که درست نشنیدم. می‌خواین چی‌کار کنین؟
ارجمند از جا بلند می‌شود و سعی در آرام کردن او، دستانش را بالا می‌آورد.
- فرهان، باید قبول کنی که با توجه به اتفاقاتی که ممکنه بیفته، ما نمی‌تونیم جون همه رو نجات بدیم.
- از کی انقدر بی‌شرف شدین؟ مردمی که اون بالا هستن الان به کمک ما نیاز دارن، نه وقتی که همه‌چیز خوبه.
وزیر امور خارجه، بی‌آنکه به او نگاه کند به تندی و جدیت می‌گوید:
- این کار تصویب شده. کاملاً هم منطقیه. کار غیر از این، مساویه با کشته شدن همه.
- من این رو قبول نمی‌کنم. باید با رئیس‌جمهور حرف بزنیم.
وزیر سر برمی‌گرداند و به او نگاه می‌کند.
- این دستور خود شخص رئیس‌جمهوره. به نظرت می‌تونی باهاش مخالفت کنی؟
فرهان یکه می‌خورد. دندان‌قروچه می‌کند و به تندی نفس می‌کشد. زیر لب ناسزا می‌گوید و لبش را می‌گزد. ارجمند سعی می‌کند چیزی بگوید تا او را آرام کند، اما پیش از آنکه او دهان باز کند، فرهان از اتاق خارج می‌شود و درب فلزی را محکم می‌بندد، اما به دلیل مهارکننده‌ی خودکاری که روی درب نصب است، بسته شدن در، صدایی ایجاد نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
فرهان دقایقی را پشت در اتاق، به دیوار تکیه می‌دهد. پرستاران و سربازانی را می‌بیند که مدام از مقابلش به این‌سو و آن‌سو در تردد هستند. همگیشان به نظر عجله دارند. آنها به سرعت از مقابل فرهان می‌گذرند و او حتی متوجه آنها نمی‌شود. نمی‌داند که چطور باید با این مسئله کنار بیاید. قربانی کردن افراد زخمی که به راحتی می‌توانند توسط یک پزشک ماهر درمان شوند؟ آیا ارزشش را داشت که برای نجات جان عده‌ای، عده‌ی دیگری را قربانی کرد؟ باید منطقی می‌آمد. او نیز می‌داند که این منطقی‌ترین کار در چنین زمانی است. اما از طرفی، وجدانش نمی‌تواند آن حقیقت را قبول کند.
با صدای ظریف و زنانه‌ای که در آن آشفتگی نامش را صدا می‌زد، به خود می‌آید. سرش را به طرف منبع صدا می‌چرخاند. پرستاری در یک قدمی‌اش ایستاده است. وقتی فرهان نگاهش می‌کند، می‌گوید:
- مسئولیت مریض شماره‌ی 37 با شماست؟
فرهان لحظه‌ای درنگ می‌کند. کمی طول می‌کشد که افکارش را متمرکز کند. چندین بار سؤال پرستار را در ذهنش تکرار می‌کند تا بالاخره بتواند تک‌تک کلماتش را درک کند. در نهایت سری به نشان مثبت تکان می‌دهد. پرستار ادامه می‌دهد:
- به‌هوش اومده. می‌تونید ببینیدش.
پس از گفتن حرفش او را ترک می‌کند. فرهان با شنیدن خبر به سرعت از همان راهی که آمده بود، باز می‌گردد. به راهروی سمت راستش می‌پیچد و آن را تا انتها طی می‌کند. سپس به راهروی سمت چپ می‌پیچد و از چهار پله‌ی مقابلش بالا می‌رود تا در نهایت به سالن بزرگی می‌رسد. در سالن، تعداد بسیاری تخت و برانکارد و اشخاص دولتیِ زخمی که روی آن بستری‌اند، به چشم می‌خورند. ابتدای درب ورودی سالن، مقابل ربات سیاه_سفید با ارتفاع دو متری برای تأیید هویتش توقف می‌کند. در این میان سرش را به طرف تخت مشخصی برای جست‌وجو می‌چرخاند. با دیدن کامران که سردرگم و آشفته، گوشه‌ی تخت نشسته و به کف زمین خیره‌است، لبخند کجی بر لبش می‌نشیند. پس از تأیید از طرف ربات، مستقیم به طرف تخت کامران قدم برمی‌دارد.
سرش پانسمان خورده و باندپیچی شده‌است. همچنین آثار چنگ سطحی روی گونه‌اش دیده‌می‌شود که خونش خشک شده. فرهان کنارش می‌ایستد، اما او متوجه‌اش نمی‌شود؛ پس دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد تا او را به خود بیاورد. اما با گذاشتن دستش را روی شانه‌ی راست او، با حرکت ناگهانی و تکانشی او رو‌به‌رو می‌شود. کامران دستی که روی شانه‌اش نشسته‌بود را محکم می‌گیرد و می‌چرخاند. چیزی نمانده که دست او را بشکند. فرهان اخمش درهم می‌رود و از درد می‌نالد. سریعاً توجه همه‌ی افراد داخل سالن به آنها جلب می‌شود.
به لحظه‌ نمی‌کشد که کامران متوجه دوستش می‌شود. به سرعت دست او را رها می‌کند و معذرت می‌خواهد. فرهان که او را به خوبی می‌شناسد، نمی‌تواند دلخور یا خشمگین شود. او را به آرامی روی تخت می‌نشاند. هر چند که کامران تمایلی برای نشستن نداشت، اما می‌نشیند. چهره‌اش درهم است. به تندی پلک می‌زند و پاشنه‌ی پای راستش را تندوتند به زمین می‌کوبد. فرهان با دیدن اوضاع او، دست و دلش می‌لرزد. دلیل بی‌قراری او را می‌داند، اما چه فایده که کاری نمی‌تواند بکند.
نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند ذهنش را سر و سامان دهد. با یک قدم کوتاه، خود را به میز فلزی کنار تختش می‌رساند. جعبه‌ی مکعبی با ابعاد کوچکی را که روی میز است، برمی‌دارد. از داخل آن یک جفت سمعک آبی_مشکی که داخل کیسه‌ی پلاستیکی هستند بیرون می‌آورد و سمعک‌ها را مقابل او می‌گیرد. پس از آنکه کامران سمعک‌ها را گرفت و شروع به جاگذاری آنها روی گوش‌هایش کرد، فرهان نیز کنارش می‌نشیند. با گذاشتن سمعک‌ها روی گوشش، حالا می‌تواند متوجه غوغایی که در سالن به راه است، بشود.
به سرعت رو به فرهان با بی‌قراری می‌پرسد:
- نمی‌فهمم... نمی‌فهمم چی شده؟ دلارا کجاست؟
فرهان با شنیدن نام «دلارا» یکه می‌خورد. آب دهانش را قورت می‌دهد و لب خشک و پوست‌پوست‌شده‌اش را تر می‌کند. نمی‌داند که چه بگوید یا اینکه چگونه بگوید. شاید هم نیازی نبود که چیزی بگوید. کامران از مکث طولانی و عرق سرد پیشانی‌اش جوابش را پیش‌بینی می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد و به ران پایش چنگ می‌زند. لحظات طولانی، سکوت میانشان حکم‌فرما می‌شود. با وجود اینکه در سالن همهمه‌ است، اما او متوجه هیچ‌یک از گریه‌ها، آه و ناله‌ها و فریادها نمی‌شود.
زیر لب می‌گوید:
- اون مرده!
فرهان متوجه حرفش نمی‌شود. کمی که دقت می‌کند و در او متمرکز می‌شود، می‌تواند کلمات سستی که از دهانش خارج می‌شوند را در میان هیاهوی بیرون تشخیص دهد.
- فکر می‌کردم که همش خوابه... امیدوار بودم که باشه، اما چطور کسی می‌تونه با خرد شدن سرش زنده بمونه؟ اون مرده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
همان حین، سارا با قدم‌های آرام و بلند به طرفشان می‌آید. صورتش خونسرد و جدی است.
مقابل آن‌دو می‌ایستد. فرهان متوجه او می‌شود؛ اما کامران نه. سارا کمی خم می‌شود و اوضاع کامران را با چشمانش بررسی می‌کند. او رو به همسرش، فرهان می‌پرسد:
- حالش خوبه؟ صدمه‌ی زیادی که ندیده؟
فرهان سر تکان می‌دهد.
- حالش... .
اما پیش از آنکه حرفش کامل شود، کامران گفت:
- من میرم خونه.
کامران از جا بلند می‌شود. فرهان نیز به سرعت برمی‌خیزد و سد راهش می‌شود.
- منظورت چیه؟ اون بیرون الان جهنمه. نمی‌تونی همین‌طوری بری بیرون که.
- تو تصمیم می‌گیری که من می‌تونم برم بیرون یا نه؟
فرهان برای مدتی مکث می‌کند. به چشمان درنده‌ی کامران که الان با خون پر است، چشم می‌دوزد. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- تو الان تحت حمایت دولتی. پس موظفی که طبق دستورات عمل کنی.
کامران با لحن تند و غضبناکی می‌غرد:
- گور بابای دولت!
سپس به فرهان تنه می‌زند و از کنار او و سارا رد می‌شود. سارا به سرعت رو به فرهان می‌گوید:
- بذار بره، با رفتنش چیزی کم نمیشه.
فرهان با نگاه بی‌خیال همسرش و فکر کردن به کله‌شقی کامران، دندان‌قروچه می‌کند و چند مشت خفیف به ران پایش می‌زند. ثانیه‌ای بعد سر برمی‌گرداند و پیش از آنکه کامران کاملاً از آنها دور شود، می‌گوید:
- خودم می‌رسونمت. باید همراه با یه درجه‌ی بالاتر عبور و مرور کنی.
کامران توقف می‌کند و سر برمی‌گرداند. می‌گوید:
- پس منتظر چی هستی؟
کمتر از نیم ساعت بعد، فرهان و کامران سوار بر لانداور مشکی و یک دسته‌ی بیست‌تایی از سربازان جنگنده که آنها را از جلو و عقب جاده پشتیبانی می‌کنند، از پناهگاه زیرزمینی خارج می‌شوند. پناهگاه، زیر گنبد کم‌ارتفاعی به رنگ خاکستری است و تنها یک درب بزرگ و آهنی برای ورود و خروج دارد. با پا گذاشتن به دنیای بیرون، با آسمانی خاکستری مواجه می‌شوند. باد سردی می‌وزد. خاکسترهای معلق در هوا، مانند برف بر سر و روی زمین می‌نشینند. دیگر خبری از جاده‌ی آسفالت شده و صاف نیست. ساختمان‌ها و مجتمع‌های بزرگ و باشکوه، ریزش کرده‌اند و تنها بعضی از آنها نیمه‌سالم یا سالم‌اند. خاکستر و گرد و غبار مانع دیدشان است و در هر ثانیه، ماشین با دست‌اندازها و چاله‌های بزرگی مواجه می‌شود که باعث تکان خوردن‌های شدید ماشین و خود آنها می‌شود. سربازان نیز همگی گوش به زنگ هستند تا با دیدن هر وحشی، سرشان را هدف قرار دهند. با دیدن هر وحشی، کامران به آنها چشم می‌دوزد و عجیب در افکارش غرق می‌شود. فرهان نمی‌تواند تشخیص دهد که او به چه فکر می‌کند. چهره‌اش هیچ‌چیز را نشان نمی‌دهد. از طرفی هم جرأت پرسیدن ندارد. اما گه‌گاهی راجع به دنیای جدیدشان و اتفاقات و اطلاعاتی که باعث مرگ و دیوانه شدن بعضی انسان‌ها شده است، حرف می‌زند.
پس از حدود چهل دقیقه، آنها به منطقه‌ی 45 می‌رسند. آنجا نیز همه‌چیز نابود شده‌است. چیزی غیر از تکه‌های بزرگ از استخوان‌بندی ساختمان‌ها و گرد و غبار باقی نمانده‌است. چند وحشی سرگردان که قصد حمله به آنها را دارند نیز به چشم می‌خورند. اما سربازان به سرعت آنها را می‌کشند و آن منطقه نسبتاً ایمن می‌شود.
کامران به سرعت از ماشین پیاده می‌شود. با توجه به گرد و غبار، با پشت دست جلوی دهانش را می‌گیرد و به طرف خانه‌ی ویرانه شده‌اش که با انباشته شدن خاک و سنگ‌های باقی‌مانده از ساختمان‌ها روی هم به شکل تپه در‌ آمده‌است، قدم برمی‌دارد. با رسیدن به آنجا تک‌تک سنگ‌ها را زیر و رو می‌کند؛ حتی سنگین‌ترینشان را. اما هیچ اثری از جسد دلارا نمی‌یابد. همان حین توجه‌اش به انعکاس نوری از میان خاک و سنگ‌های ریز و درشت جلب می‌شود. قدمی به آن‌سو می‌گذارد. خم می‌شود و با دو دست، خاک و خرده‌سنگ‌ها را کنار می‌زند. حال آنچه که در دست دارد، حلقه‌ی ازدواج دلارا است؛ حلقه‌اش را یافته‌است، اما خودش را نه.
روی زانوانش می‌نشیند. چشم می‌بندد و حلقه را به پیشانی‌اش نزدیک می‌کند. صورتش درهم است و دندان‌قروچه می‌کند. با دست دیگرش نیز یک قبضه خاک برمی‌دارد و آن را می‌فشرد. به‌طوری که دستش تقریباً زخم می‌شود.
لحظه‌ای بعد فرهان به آرامی نزدیکش می‌شود. اسمش را صدا می‌زند. کامران بی‌هیچ واکنش و حرکت اضافی، با لحنی سرد و جدی می‌پرسد:
- چرا دلارا نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
فرهان جوابی برای گفتن پیدا نمی‌کند. کامران دوباره می‌پرسد؛ اما این‌بار با لحنی عصبی و صدایی بلند که در محوطه طنین‌ می‌اندازد. فرهان با چهره‌ای برافروخته جواب می‌دهد:
- نمی‌دونم!
کامران حلقه را داخل جیب شلوارش فرو می‌کند. سپس از جا بلند می‌شود و با یک حرکت تهاجمی، یقه‌ی فرهان را می‌گیرد. فریاد می‌زند:
- کی من رو آورد به پناهگاه؟ کی؟
فرهان چشمانش را به هم می‌فشارد و سرش را پایین می‌اندازد. با صدایی آرام و توأم با لرزی که از روی ناراحتی و نگرانی بود جواب می‌دهد:
- خودم آوردمت... یادمه جنازه‌اش دقیقاً کنارت بود.
- چه مدت گذشته؟... بگو چقدر گذشته؟
- تقریباً دو روز میشه.
کامران دندان‌قروچه می‌کند. نفس‌هایش رفته‌رفته سنگین‌تر می‌شود و فرهان که مقابلش است به وضوح می‌تواند خشم و غضب او را حس کند. درست مانند اینکه به چشمان عزرائیل می‌نگرد و چیزی به عجلش نمانده‌است. اما لحظه‌ای بعد، خشم کامران فروکش می‌کند. کم‌کم دستش را از دور یقه‌ی او جدا می‌کند و آرام مقابلش می‌ایستد. با لحنی که همچنان خشم و بی‌قراری در آن هویدا است می‌گوید:
- باید بریم دو بلوک اون طرف.
چشمان فرهان گشاد می‌شود.
- چی؟ چرا؟
- شبنم برای شب‌نشینی با دوستاش رفته‌بود اونجا. اگه شب بیدار بودن، پس یعنی اون ممکنه هنوز زنده باشه.
- تند نرو کامران... ممکنه زیر آوار مونده‌باشه. درضمن، حتی اگه زنده باشه دو روز گذشته. معلوم نیست که... .
کامران سر بلند می‌کند و به جفت چشمان او می‌نگرد. از آن نگاه‌های مخوف که با اخم و خشم همراه است و فرهان را لال می‌کند. فرهان چشمانش را از او می‌گیرد و دستی به ته‌ریش نامنظمش می‌کشد. سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نمی‌تونی این کارو کنی. تو از الان به ضمانت من برای دولت کار می‌کنی. باید همراه من بیای و به وظیفه‌ت عمل کنی. غیر از این، عاقبت خوشی نداره.
کامران پوزخند می‌زند.
- می‌دونی چیه فرهان؟ هیچ اهمیتی نداره.
کامران سلانه‌سلانه از تخته‌سنگ‌ها و میل‌گردهایی که روی هم انباشته شده و به شکل تپه‌اند، پایین می‌آید و از او دور می‌شود، اما پیش از آنکه بیش از ده قدم از فرهان دور شود، فرهان فریاد می‌زند:
- نمی‌خوای بدونی چرا این اتفاق‌ها افتاد؟ اون صدا... اون زلزله‌ی نه ریشتری چی بود که زنتو کشت؟
کامران توقف می‌کند. فرهان بی‌آنکه منتظر واکنشش باشد، ادامه می‌دهد:
- کار همون شئ ناشناخته‌ای بود که چهار ماه پیش درباره‌ش باهات حرف زدم. یادته؟ اگه اون موقع به حرفم گوش می‌کردی و باهام می‌اومدی، شاید می‌شد از این اتفاق‌ها جلوگیری کرد. اما گوش نکردی... هیچ‌وقت به حرف من گوش نمی‌کنی.
کامران برای چند ثانیه‌ی کوتاه، بی‌آنکه سربرگرداند، سرجایش می‌ایستد و به زمین خاکی می‌نگرد. ذهنش کمی درگیر حرف‌های او می‌شود و عذاب وجدانی که قلبش را به درد می‌آورد، گلویش را می‌چسبد. اما با صدای شلیک گلوله که لحظه‌ای بعد او را به خود می‌آورد، پس از یک سکوت طولانی می‌گوید:
- دخترم منتظرمه... باید پیداش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران دوباره به راهش ادامه می‌دهد و به طرف ماشینی که با آن آمده‌است، می‌رود؛ اما این‌بار با سرعتی بیشتر. با رسیدن به ماشین، روی صندلیِ راننده می‌نشیند. به محض نشستن، ماشین را برای حرکت روشن می‌کند. پایش را روی پدال گاز فشار می‌دهد و به سرعت از فرهان و سربازان که مشغول تیراندازی به دسته‌ای از وحشی‌ها هستند، دور می‌شود.
فرهان که مأیوس و ناامید، رفتن او را تماشا می‌کند، دست به پهلو می‌ایستد و تا هنگام محو شدن ماشین در میان گرد و غبار و خاکستر، با چشمانش به تعقیب او می‌پردازد. پس از آنکه دیگر اثری از او در میان غبار دیده‌نمی‌شود، نفس عمیقی می‌کشد که بوی تعفن و مواد بودار مشامش را آزار می‌دهد. سپس از بالای تپه پایین می‌آید و با علامتش، سربازان که مشغول تیراندازی هستند را به طرف ماشین می‌کشاند. همچنان تعداد بسیاری از وحشی‌ها هستند که آنها را محاصره کرده‌اند. اما با سوار شدن به ماشین‌هایشان، دیگر دست وحشی‌ها به آنها نمی‌رسد. با دستور فرهان، راننده، گاز ماشین را می‌گیرد و سپر وحشی‌ها را می‌شکافد. دو ماشین به سرعت از دسته‌ی وحشی‌ها را پشت سرشان می‌گذرند و از همان مسیری که آمده‌بودند، بازمی‌گردند. پس از گذشت حدود نیم ساعت، آنها به پناهگاه می‌رسند؛ اما با چیزی که کنار گنبد خاکستری می‌بیند، شوکه می‌شود.
دسته‌ای از انسان‌ها که روی هم انباشته‌شده‌اند و ارتفاعشان به سه متر می‌رسد، تپه‌ای انسانی درست کرده‌اند. کاملا سوزانده شده و دود غلیظی از اجسادشان به هوا برخاسته‌است. چهره‌ی وحشت‌زدۀشان را حتی با وجود سوختن گوشت صورتشان می‌تواند ببیند. به وضوح مشخص است که همگیشان را زنده‌زنده سوزانده‌اند؛ زمانی که نفس می‌کشیدند!
فرهان دندان‌قروچه می‌کند. دست چپش را مشت می‌کند و با دست راستش، صورتش را می‌پوشاند تا تأسف و اندوهش را دیگران نبینند.
***
با برخورد شدید نور خورشید، حتی با وجود شیشه‌ی دودیِ ماشین، کامران دستش را روی پیشانی، مقابل چشمانش می‌گیرد تا آزارش ندهد. حالا که ساعات زیادی به غروب خورشید باقی نمانده است، خورشید با حرارت بیشتری می‌تابد.
دیانا مشغول رانندگی است. صورتش جدی و متمرکز است. کنارش کامران و در صندلی‌های عقب ماشین نیز آنی نشسته و به مسیر روبه‌رویشان چشم دوخته‌است. گاهی نیز نگاهش را میان دیانا و کامران رد و بدل می‌کند. جو و فضای بینشان کمی معذب‌کننده و عاری از هر گونه حرف و صحبت است. هیچ‌یک از آنها نیز علاقه‌ای به حرف زدن ندارد؛ البته به غیر از آنی. کنجکاوی از سر و صورتش می‌بارد. با شنیدن اینکه مادرش گفت دیگر قرار نیست به آزمایشگاه برگردند، تعجب کرده‌بود و چیزی نمانده‌بود که شاخ در بیاورد. اما وقتی شنید که قرار است همراه با کامران به زادگاه مادرش در شمال همدان بروند، فکر کرد که واقعاً دارد خواب می‌بیند. هنوز متوجه هیچ‌چیز نیست و دارد از کنجکاوی می‌میرد، اما با این حال نمی‌تواند سؤالی بپرسد؛ چرا که چهره‌ی هر دوشان عبوس و بدعنق است.
بی‌آنکه توقف کنند، یک و نیم ساعت تمام در مسیری ثابت، حرکت می‌کنند. تا زمانی که به مقصدشان برسند، کل مسیر در سکوت سپری می‌شود؛ به عمارت بزرگ و نسبتاً سالمی که حصار بلند و آهنینی دورتادور محوطه‌ی بزرگ آن کشیده شده‌است. تقریباً تنها ساختمان آن اطراف است. پیداست که بیش از یک قرن از ساخت آن می‌گذرد؛ اما همچنان استوار است. چند وحشیِ کند نیز اطراف آن به چشم می‌خورند، اما به اندازه‌ی کافی فاصله دارند که مزاحم ورود آنها نشوند.
ماشینشان مقابل درب میله‌ای آن توقف می‌کند. دیانا با طمأنینه دست دراز می‌کند و از داشبورد ماشین، ریموت گرد و مشکی‌رنگی را بیرون می‌آورد که دو دکمه دارد. با فشردن دکمه‌ی بالایی، درب میله‌ای محوطه باز می‌شود. پایش را روی گاز می‌گذارد. ماشین که به طور کامل وارد محوطه شد، پیش از آنکه وحشی‌ها به آن برسند، دکمه‌ی پایین را فشار می‌دهد و درب آن بسته می‌شود. دیانا و آنی به سرعت پیاده می‌شوند؛ اما کامران برای دقایقی در جایش می‌نشیند و به عمارت خالی از سکنه می‌نگرد. از آخرین‌باری که آن را دیده بود بیش از ده سال می‌گذرد. پنجره‌ها، نمایه و سنگ‌هایش به دلیل گذر زمان و رسیدگی نکردن، شکسته و تخریب شده؛ اما چیزی از شکوه و عظمتش را از دست نداده‌است.
پس از آنکه کامران نیز از ماشین پیاده می‌شود، دیانا رو به آنی می‌گوید:
- تو برو توی باغ قدم بزن. من هم بعد از اینکه کارم تموم شد، میام که بریم.
آنی می‌پرسد:
- بریم؟ کجا؟
- یه جایی دور از آزمایشگاه و اشلی. حالا زود به حرفم گوش کن و برو.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین