جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,622 بازدید, 96 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
سمانه متعجب و مبهوت به صورت درهم رفته و خشمناک نورا نگاه می‌کند. رنگ رخش به قرمز بدل شده و رگ شقیقه‌اش مانند هر زمان دیگری که خشمگین می‌شود، بیرون زده‌است. سی*ن*ه‌اش نامنظم و عمیق، بالا و پایین می‌رود و صدای ناجور حرکت و فشار دندان‌هایش بر روی هم را به وضوح می‌شنود.
او با دو قدم کوتاه ‌و سریع، خود را به نزدیکی نورا می‌رساند. از بازوی راستش می‌گیرد و برای اینکه او را به خود بیاورد، تکانش می‌دهد. هیچ نمی‌داند چه چیز باعث شده او در این حد خشمگین شود. می‌داند که کار برادرش و آرمین کاملاً احمقانه و حتی بیشعورانه بود؛ اما این حد واکنش از سوی او که ربط چندانی به آنی نداشت، کمی غیرمنطقی و البته ترسناک بود.
- نورا... نورا ولشون کن... ارزششو ندارن.
نورا با کشیدن بازویش به عقب، دست سمانه را پس می‌زند. برای آخرین‌بار با غضب به آن دو می‌نگرد. سپس به سوی آنی می‌رود و دستش را می‌گیرد و او را کشان‌کشان بر خلاف جهت حضور آرمین و فرید، می‌برد. آرمین با دیدن آن رفتار زننده‌ی او و بی‌اعتنایی نسبی که با آن مواجهه شده‌بود، تلاش می‌کند برای آخرین‌بار، زهر خود را بریزد. چینی بر روی بینی شکسته و کج و معوجش می‌اندازد و با صدای بلند و رسا به گونه‌ای که او بتواند بشنود، می‌گوید:
- خانم رو عصبانی نکنید! پاچه بگیره ول نمی‌کنه.
نگاهش به نورا دوخته‌شده که پشتش را به او کرده و بی‌هیچ واکنشی راهش را ادامه می‌دهد. دندان‌قروچه می‌کند و با تنش بیشتر و صدای بلندتری نسبت به قبل ادامه می‌دهد:
- به‌خاطر همین اخلاقته که هیچ مردی تا الان عاشقت نشده!
اما نورا باز هیچ نمی‌گوید، گویی که اصلاً چیزی نشنیده‌باشد، اما شنیده‌بود. فقط دیگر نمی‌خواهد بیش از آن واکنش نشان دهد. پس همان‌طور که قصد داشت، در حالی که همچنان دست آنی را در دست دارد، به راهش ادامه می‌دهد و طول کمپ را تا زمانی که به یک چادر سرمه‌ای‌رنگ برسد، می‌پیماید. آنی که نمی‌داند او چرا این‌گونه او را می‌کِشد، تنها متعجب نگاهش کرده و مطیعانه دنبالش می‌کند. حتی جرأت ندارد چیزی بگوید یا بپرسد.
با رسیدن به چادر سرمه‌ای که کنار یک درخت بلوط بلند بنا شده‌است، نورا دست آنی را رها می‌کند و زودتر وارد چادر می‌شود. تنها برادرش آنجاست که با بالاتنه‌ی برهنه، روی تشک رنگ و رو رفته‌ای دراز کشیده و خوابیده‌است.
نورا بی‌معطلی به طرف بقچه‌ی نسبتاً بزرگ و پر از لباسی که گوشه‌ی چادر، روی زیرانداز قرمزرنگ است، می‌رود. روی یک زانو می‌نشیند و درحالی که گره‌های آن را به تندی می‌گشاید، خطاب به نیما، بلندبلند می‌گوید:
- پاشو نیما پاشو... تازه داره شب میشه، الان که وقت خواب نیست!
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
نیما با شنیدن غرغرهای نورا، به سختی یک چشمش را باز می‌کند. به ثانیه نمی‌کشد که دوباره چشم می‌بندد و درحالی که به پهلو می‌چرخد و پشتش را به او می‌‌کند، شانه‌ی چپش را می‌خاراند. با صدای دورگه و خواب‌آلودی، غرولند می‌کند:
- ولم کن بابا... بذار بخوابم.
نورا نیم‌نگاهی غضبناک به او می‌اندازد و دندان‌قروچه می‌کند، اما چیزی نمی‌گوید. دستانش همچنان با گره بقچه ور می‌رود تمرکزش روی آن است. پس از آنکه گره‌های بقچه را باز می‌کند، سریعاً یک دست لباس تماماً مشکی که به خودش تعلق دارد را از داخل آن بیرون می‌کشد. راست می‌ایستد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و وقتی می‌بیند نیما همچنان خواب است، با یک گام بلند، خود را به او می‌رساند و با کف کفش پایش، او را از پهلو تکان می‌دهد.
- نیما کاری نکن عصبی‌تر از این بشم! زود پاشو.
نیما نچ‌نچ می‌کند و با چشمان نیمه‌باز، درحالی که از جا برمی‌خیزد، می‌گوید:
- اَه! تو کِی عصبی نیستی؟
راست می‌ایستد. سپس دوباره برای برداشتن پیراهن خاکستری‌اش از روی تشک، خم می‌شود و پس از برداشتنش، درحالی که آن را به تن می‌کند به طرف خروجیِ چادر می‌رود. با رسیدن به خروجی، با دیدن آنی که با لباس‌های خون‌آلودش مقابلش سبز شده‌است، یکه می‌خورد و در جایش متوقف می‌شود. متعجب، سراپای او را برانداز می‌کند. سپس بی‌هیچ حرفی، سری تکان می‌دهد و پوف کشیده‌ای می‌کشد و به راهش ادامه می‌دهد.
آنی با چشمان گرد شده، راهی که او دارد طی می‌کند را با نگاهش دنبال می‌کند؛ اما با شنیدن صدای نورا که پشت سرش ایستاده‌است، سریعاً حواسش را به او می‌دهد و سر برمی‌گرداند.
- بیا اینا رو بپوش... قرار نیست که همین‌طوری با این لباس‌های کثیف بگردی.
آنی سر پایین آورده و به لباس‌های در دست نورا، نگاه می‌کند.
- خیلی ممنون!
صدایش آرام است. دست دراز می‌کند و لباس‌ها را می‌گیرد. نورا پس از آنکه لباس‌ها را به دست او می‌دهد، راه را برایش باز می‌کند تا وارد چادر شود و لباس‌هایش را عوض کند، اما پیش از آنکه او برود، متوقفش می‌کند. از جیب پیراهنش یک پارچه‌ی چند لایه، اما نرم را بیرون می‌آورد و روی لباس‌های در دست آنی قرار می‌دهد. با لحن صدای آرام‌تری که پیش از آن بی‌سابقه بود، می‌گوید:
- از این استفاده کن، تمیزه!
سپس بی‌هیچ حرف دیگری، راهش را می‌کشد و می‎‌رود.
آنی با چشمانش رفتن او را دنبال می‌کند، تا جایی که میان اعضای کمپ که در رفت و آمدند، از نظرش خارج می‌شود. سپس وارد چادر می‌شود و لباس‌هایش را تعویض می‌کند.
***
مانا، زن جوانِ مو قرمزی که وسط چادر خاکستری که با پرتوی چراغدان داخل چادر و نوری که از بیرون به داخل نفوذ کرده، روشن است، نشسته‌است و به ترکیب زردرنگ، غلیظ و بدبویی که با یک تکه چوب کوچک بر روی مچ راستش مالیده‌می‌شود، چشم دوخته‌است. مچ دستش مو برداشته و دردش، در صورت ناآرام و عرق‌کرده‌اش نیز پیداست؛ اما دم نمی‌زند. آرمان، شوهر بزرگ‌هیکل و درشتش کنارش نشسته و شانه‌های افتاده‌ی او را ماساژ می‌دهد. در آن شرایط، این تنها کاری است که می‌تواند برای همسرش انجام دهد.
کامران پس از آنکه مچ دستش را به خوبی با ترکیب دارویی که ساخته‌بود، می‌پوشاند، کاسه‌ی فلزی که ته‌مانده‌ی دارو در آن است را کنارش، روی زیرانداز می‌گذارد. پارچه‌ی بلند و نسبتاً تمیزی که کنار دستش است را برمی‌دارد و شروع به باندپیچی کردن دست او می‌کند. کارش به پنج دقیقه طول نمی‌کشد. پس از آنکه گرهی بر پارچه می‌زند و کارش تمام می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد و دو دستش را روی ران پاهایش می‌گذارد. لب پوسته‌پوسته‌شده‌ی پایینی‌اش را تر می‌کند و رو به هر دوس آنها می‌گوید:
- چند روزی طول میکشه تا مچت کاملاً خوب بشه. حتی شاید بیشتر از دو ماه، به خودت بستگی داره که چطور مراقبت کنی. سعی کن زیاد بهش فشار نیاری و خوب استراحت کنی.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
مانا لبخند گرمی بر لبان باریکش می‌نشاند و با تکان آرام سر، حرفش را قبول می‌کند. آرمان می‌گوید:
- دستت درد نکنه دکتر! نمی‌دونم نبودی چقدر قرار بود درد بکشه!
کامران سر تکان می‌دهد. درحالی که با تکیه‌ی دستش بر روی زمین از جا برمی‌خیزد، می‌گوید:
- در هر صورت، فشار نیاوردن به مچش مهمه... و دیگه اینکه من دکتر نیستم.
آرمان نیز بلند می‌شود.
- ولی به اندازه‌ی یه دکتر حسابی، حرفه‌ای! دیدم که میگم، وگرنه من که دروغ ندارم!
کامران چیزی نمی‌گوید. خم می‌شود تا کاسه‌ای که به همراه داشت را بردارد. پس از خداحافظی از چادرشان بیرون می‌رود. با خروجش از آنجا، انگار که وارد دنیایی دیگر شده‌باشد، در شلوغیِ جمعیت گم می‌شود. اعضای گروه هر کدام مشغول کاری‌اند و کسی را نمی‌بیند که بیکار یا نشسته‌باشد.
سلانه‌سلانه قدم برمی‌دارد و از میان افراد می‌گذرد. ناگهان با دیدن آنی در چند قدم آن‌سوتر از خود، توقف می‌کند. پشتش به اوست و مقابل پناهِ کوچک نشسته و با او صحبت می‌کند. تنها آن دو هستند. خیالش از نبود آرمین و فرید راحت می‌شود؛ اما او را می‌بیند که لباس‌هایی به‌جز لباس‌های خود به تن دارد. یک تاپ پارچه‌ای، گشاد و مشکی که بازوان لاغرش را به نمایش گذاشته و یک شلوار شش‌جیب مشکی که نسبت به شلوار قبلی‌اش بیشتر با بدن او تناسب دارد.
نفسش را به تندی بیرون می‌دهد و راهش را به سوی او کج می‌کند. با رسیدن به آن دو و افتادن سایه‌اش بر روی آنان، توجه هر دویشان به او جلب می‌شود. آنی سرش را بلند می‌کند. با دیدن چهره‌ی همیشه عبوس او، لبخند می‌زند و دست راستش را به معنای سلام، بلند می‌کند.
- سلام! کارات تموم شدن؟
کامران بی‌اختیار به او چشم‌غره می‌رود، اما به سرعت نگاهش را از آنی به طرف پناه که او نیز دارد او را با آن چشمان درشتش نگاه می‌کند، می‌چرخاند. با لحن صدای نرم و آرامی، رو به او می‌گوید:
- پناه می‌تونم چند دقیقه دوستت رو قرض بگیرم.
پناه چیزی نمی‌گوید و تنها نگاهش می‌کند. کامران با دیدن سکوت او، خم می‌شود و از دست آنی می‌گیرد و در همان حین می‌گوید:
- این سکوت رو به عنوان بله در نظر می‌گیرم.
او آنی را بلند کرده و همراه با خود، کشان‌کشان به جایی دور از هرکسی می‌برد؛ به چادرشان در نزدیکی چادر ماهورا که تقریباً از مال دیگران کوچک‌تر است.
وارد چادر مشکی‌رنگشان می‌شوند. کامران دست آنی را رها می‌کند و می‌گوید:
- بشین.
خود به طرف ورودیِ چادر رفته و پرده‌های نازک و رنگ و رو رفته‌ی مقابل ورودی را کامل چفت می‌کند تا کسی نتواند به داخل نظارت داشته‌باشد. پس از آن، به آنی که گوشه‌ی چادر نشسته‌است، رو می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که به طرف کوله‌اش در طرف دیگرِ چادر می‌رود، می‌پرسد:
- چرا لباس‌هاتو عوض کردی؟ اینا مال کیه؟
- نورا بهم دادشون.
او کوله‌اش را برمی‌دارد. به طرف آنی می‌رود و مقابلش می‌نشیند و کوله را کنار دستش قرار می‌دهد.
- چرا؟
آنی مکث می‌کند. سپس با لحن آرامی می‌پرسد.
- عصبانی شدی؟
- می‌خوام دلیلشو بدونم.
اما پیش از آنکه او چیزی بگوید، توجهش به زخم تازه و چرکین دست آنی جلب می‌شود. سریعاً دستش را می‌گیرد و به دقت آن را بررسی می‌کند.
- چرا زخمی شدی؟
- اتفاقی شد. می‌خواستم یه تبرو بلند کنم که از دستم افتاد.
کامران کلافه‌وار نفسش را بیرون می‌دهد و به او چشم‌غره می‌رود.
- تو هم همین‌طوری نگهش داشتی؟
او دست آنی را رها می‌کند و سراغ کوله‌اش می‌رود. زیپ آن را باز می‌کند. کمی در آن سرک می‌کشد. سپس یک بسته گاز رولی* را آن بیرون می‌آورد. کمی دیگر درون آن سرک می‌کشد و در آخر، یک قمقمه‌ی جیبی نیز از آن بیرون می‌آورد.

* یک پارچه‌ی نازک با بافت باز است که معمولاً از آن پس از استریل کردن برای پانسمان زخم استفاده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
درِ قمقمه‌ی جیبی‌اش را که تا نصف از الکل پر است، باز می‌کند. دست آنی را محکم می‌چسبد و به دقت، کمی از الکل را دور زخمش می‌ریزد. با اولین قطره از آن است که آنی آخ عمیق و دردناکی می‌گوید و ناخود‌آگاه، دستش را عقب می‌کشد؛ اما کامران محکم از دست او گرفته‌ و نگهش می‌دارد و به درد او اعتنایی نمی‌کند. پس از ضدعفونی کردن اطراف دستش، قمقمه را کنار گذاشته و سراغ بسته‌ی گاز می‌رود. بسته را باز می‌کند و سریعاً دستش را با آن پانسمان می‌کند.
پس از اتمام کارش، دست ظریف و کوچک آنی را از دست زمخت خود رها می‌کند و وسایلی که بیرون آورده‌بود را دوباره داخل کوله می‌گذارد. آنی به دست باندپیچی‌شده‌اش نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. سر بلند کرده و رو به کامران که مشغول جمع کردن وسایلش است، می‌گوید:
- ممنون بابا!
با شنیدن کلمه‌ی «بابا»، قلبش به تندی می‌کوبد و دست از کاری که انجام می‌داد، می‌کشد. آب دهانش را فرو می‌دهد. سر خم می‌کند و به او که دوباره دارد به پانسمان دستش با لبخند می‌نگرد، نگاه می‌کند. رگ چشمانش قرمزتر از پیش شده و نگاهش آمیخته با اندوه و حتی غضب است. از شنیدن آن عنوان، بیش از ده سال گذشته‌است. دیگر با آن غریبه شده‌است. آنقدر غریبه که حتی نمی‌تواند تحمل کند که آنی آن را به زبان بیاورد.
با لحنی پر تشر و عصبی، می‌گوید:
- دیگه منو این‌طوری صدا نزن.
آنی که متوجه آن لحن ترسناکش شده‌است، سر بلند می‌کند. متعجب با چهره‌ی خشمگین او مواجه می‌شود. لبخند از لبان نازک گلبهی‌اش می‌پرد. نمی‌داند کجای کار را اشتباه انجام داده که او را چنین خشمگین کرده‌است. آب دهانش را قورت می‌دهد و با مِن‌مِن و صدایی آرام می‌پرسد:
- چی؟ کار اشتباهی کردم؟
- فقط دیگه به من نگو بابا... وقتی پیش کسی نیستیم مجبور نیستی این‌طوری صدام کنی.
او دوباره سرش را به کارش برمی‌گرداند و پس از گذاشتن قمقمه‌ی جیبی داخل کوله، زیپ آن را می‌کشد. آنی که از رفتار او شوکه و مأیوس شده‌است، سرش را پایین می‌اندازد و دستانش را در هم قفل می‌کند. با صدای آرامی که به سختی شنیده می‌شود، دهان باز کرده و می‌گوید:
- فکر کردم... شاید... .
- چی؟
صدای تند و ناگهانی کامران، تنش را می‌لرزاند؛ اما سر بلند نمی‌کند. دستانش را محکم‌تر در هم قفل کرده و با صدای کمی بلندتر، دوباره می‌گوید:
- فکر کردم شاید... شاید واقعاً بتونیم... .
کامران نفسش را کلافه‌وار بیرون می‌دهد.
- بتونیم چی آنی؟ من و تو که واقعاً پدر و دختر نیستیم! نمیشه که باشیم. دختر واقعیِ من خیلی وقت پیش مرد! پدر تو هم... .
به آنجای صحبتش که می‌رسد، مکث می‌کند. سری تکان داده و دوباره ادامه می‌دهد:
- من پدرتو نمی‌شناسم، ولی حداقل برای تو درست نیست که به جای بابای واقعیِ خودت، شخص دیگه‌ای رو بابا خطاب کنی. متوجه هستی چی میگم؟
لب پایین آنی شروع به لرزش می‌کند و قطره اشکی از چشمش، روی انگشتِ شستِ دستِ راستش می‌افتد. بغض گلویش را به سختی قورت می‌دهد. دمی می‌کشد و می‌گوید:
- من... من هیچ‌وقت نداشتم!... هیشکی توی آزمایشگاه نداشت!
دماغش را بالا می‌کشد و با پشت دست، خیسی صورتش را پاک می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
کامران با دیدن او که به سختی بغض خود را نگه داشته و دارد او را با احساساتش به چالش می‌کشد، دمی عمیق کشیده و سر تکان می‌دهد. به او که سرش را پایین انداخته، با انگشتان دو دستش بازی می‌کند و از تکان خوردن آهسته و پیوسته‌ی شانه‌هایش که پیداست خفه می‌گرید، چشم می‌دوزد. پس از لحظه‌ای درنگ، کمی‌آرام‌تر از پیش و توأم با نرمی رو به او می‌گوید:
- گوش کن... ببین، من نمی‌خواستم مسؤلیت تو رو قبول کنم، چون قطعاً دنبال دردسر نبودم.
آنی سر بلند کرده و با صورت خیس و اشکی خود به او چشم می‌دوزد. کامران با همان لحن ادامه می‌دهد:
- می‌خواستم برم، اما طی اتفاقاتی که افتاد، مجبور شدم بمونم. هر دوی ما هم می‌دونیم تو به قدری بزرگ شدی که بتونی از عقلت استفاده کنی، پس عاقل باش. دنبال کسی نباش که بهش وابسته بشی. الان دیگه نه پدر، نه مادر و نه هیچ‌ک.س دیگه‌ای برای وقتی که آدم‌ها جونشون در خطره، مهم نیست... و تو آنی... حالا که کسی رو برای وابسته شدن نداری، دنبال همچین چیزی نباش. آزاد باش. این‌طوری قوی‌تری!
- ولی من نمی‌خوام قوی باشم!
با آن جواب آنی، ناگهان کامران فریاد می‌زند:
- در غیر این صورت میمیری! اینو می‌خوای؟
او برای لحظه‌ای درنگ کرده و به آنی که از ترس صدای غضبناک او، رنگ از رخش می‌پرد و همچنان هق‌هق می‌کند، می‌نگرد. دوباره نفسی به ریه می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- بعد این همه مدت هنوز با دنیای اطرافت آشنا نشدی آنی؟ چطور می‌خوای از پس خودت بر بیای، هان؟ تا الان حتی یه وحشی رو هم نکشتی. نمی‌تونی مثل زمانی که توی آزمایشگاه بودی همچنان منفعل باشی، متوجه هستی؟
آنی دماغش را بالا می‌کشد و با پشت دست، خیسی صورتش را پاک می‌کند. بی‌آنکه جوابی بدهد، سرش را پایین می‌اندازد و دوباره به دستانش که در هم قفل‌اند، چشم می‌دوزد. کامران نیز سری از سر تأسف تکان می‌دهد و همراه با کوله‌اش برمی‌خیزد، بی‌آنکه هیچ‌یک بدانند دو گوش و یک چشم تا آن لحظه، سخنان میانشان را شنیده و آنها را رصد می‌کرد.
***
آسمان کم‌کم دارد به تیرگی می‌گراید. چیزی به غروب کامل خورشید نمانده‌است و حالا که دارد شب می‌شود، نسیم سوزناکی به وزش در آمده و به پوست و استخوان آدمی نفوذ می‌کند. حالا که در تاریکی، چشم، چشم را نمی‌بیند، اعضای کمپ مانند هر شبشان یا در گروه‌های کوچک، کنار هم دور آتش نشسته و صحبت می‌کنند و یا برخی از آنان که از خستگی تنشان درد می‌کند، برای خواب به چادرهایشان می‌روند.
آنی ژاکت زرشکی‌رنگی که از سمانه قرض گرفته‌است را به تن دارد تا از سرمای شب در امان بماند. او همراه با یحیی، پناه، سمانه و نورا، گرد آتش نشسته‌است. زانوانش را داخل شکم جمع کرده و سرش را روی زانوانش گذاشته‌ و بی‌آنکه پلک بزند به جرقه‌های زرد و نارنجیِ آتش مقابلش چشم دوخته‌است. ساکتِ‌ساکت است؛ بر خلاف همیشه! با وجود اینکه باقی افراد دور آتش دارند حرف می‌زنند، او چیزی نمی‌گوید و سریعاً توجه آنها را به سکوت نگران‌کننده‌ی خود، جلب می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
یحیی که سمت چپش نشسته‌است با شانه به شانه‌اش ضربه‌ی آرامی می‌زند. آنی سر برمی‌گرداند و سؤال‌برانگیز، نگاهش می‌کند. یحیی درحالی که سعی می‌کنند جلوی تپق زدنش را بگیرد و به نرمی و آرامش حرف بزند، می‌گوید:
- آنی... چی... چیزی شده؟
با سؤال او، توجه دیگران نیز به او جلب می‌شود و همگی در سکوت، به او نگاه می‌کنند. آنی در مقابل نگاه‌های خیره و منتظر آنها احساس معذب بودن می‌کند. نفسی می‌کشد و آن را با آهی کش‌دار، بیرون می‌دهد. سپس با لبخند ملیحی بر لب، سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد یک «نه» آرام می‌گوید. همان حین پناهِ کوچک که در جهت دیگر او نشسته‌است، می‌گوید:
- دروغ نگو! خیلی ضایع‌ست!
- دروغ نمیگم.
سمانه پوزخند می‌زند.
- تو که راست میگی... اگه به‌خاطر ماجرای امروزه، اصلاً برات مهم نباشه. اون آرمین عوضی اخلاقش همینه، ولی تو اصلاً نیازی نیست به‌خاطرش خجالت بکشی. این اتفاق کاملاً طبیعیه و نباید بابتش احساس بدی داشته‌باشی.
پناه و یحیی سؤال‌برانگیز به سمانه چشم می‌دوزند. پناه می‌پرسد:
- مگه امروز چی شد؟
سمانه با فهمیدن آنچه که به اشتباه بر زبان آورده‌بود، برای لحظاتی نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده و صورتش آویزان می‌ماند.
نورا یک جرعه از چای گرمش سر می‌کشد و سپس درحالی که با چشمان ریز شده‌اش به درون ماگِ چای نگاه می‌کند، می‌گوید:
- چیز خاصی نبود.
یحیی می‌گوید:
- آر... آرمین کا... کاری کرده؟ بازم؟
نورا پوزخند زده و نگاهش را به سوی او می‌چرخاند:
- اون کِی کاری نکرده؟
یحیی سرش را پایین می‌اندازد. آنی با دیدن صورت مأیوس و متأسف او که به وضوح ناراحت و شرمنده به نظر می‌رسد، سریعاً می‌گوید:
- نه، نه، ربطی به اون نداره. موضوع... .
حرفش با حس کردن لرزه‌ای که سطح زمین را می‌لرزاند و تک‌تک اعضا در هر فاصله‌ای، آن را حس می‌کنند، متوقف می‌شود. لرزه، چندان شدید نیست، اما به وضوح حس می‌شود که زمین را به صورت موجی، زیر پاها و بدنشان به حرکت در می‌آورد و هفت ثانیه بعد به پایان می‌رسد.
همه‌ی افراد ساکت و مات و مبهوت نسبت به آنچه اتفاق افتاده‌بود، به یکدیگر نگاه می‌کنند و لحظه‌ای بعد، صدای پچ‌پچشان به گوش می‌رسد.
کامران سر از چادرش بیرون می‌آورد. او نیز آن لرزه‌ی ضعیف و خفیف را حس کرده‌بود. نه اینکه در طی آن ده سال زمین‌لرزه‌ای رخ نداده‌باشد، اما تک‌تک آنها با خاطراتی که از زلزله‌ی ده سال پیش داشتند، با رخ دادن هر زمین‌لرزه‌ای قلبشان به دهانشان می‌آید.
پس از گذشت یک دقیقه، ماهورا که محصور در تعداد زیادی از اعضا نشسته‌است، برمی‌خیزد و با صدای رسا، خطاب به مردم می‌گوید:
- دوستان... لطفاً نگرانی به خودتون راه ندین. توی این ده سال که کم زلزله ندیدیم. مثلاً دیگه باید عادت کرده‌باشیم!
سپس می‌خندد و برخی دیگر نیز همراه با او می‌خندند.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
ناگهان خنده‌شان با فرکانس کر کننده‌ای که تا مغز و استخوانشان می‌شتابد و به معنای واقعی کلمه، مرگ را بهشان نشان می‌دهد، متوقف می‌شود و همگیشان با صورت‌های برافروخته و درهم، با دست، گوش‌هایشان را می‌پوشانند تا بلکه از درد وحشتناک آن در امان بمانند؛ اما چنین نمی‌شود.
کامران با نفوذ فرکانس به سرش و احساس فشاری که گویی هر لحظه می‌خواهد مغزش را منفجر کند، سریعاً دو سمعکش را از پشت گوش می‌کَنَد و تا زمانی که سردرد فجیعش خوب شود که بیش از نیم ثانیه طول می‌کشد، روی یک زانو می‌نشیند، با یک دست سرش را محکم می‌گیرد و با دست دیگر، دو سمعکش را نگه می‌دارد.
پس از آنکه سرش خوب می‌شود، راست می‌ایستد و نگاهی به اطراف می‌اندازد. با دیدن آنی در فاصله‌ی بیست متری خود که با چهره‌ای برافروخته و چشمان بسته، گوش‌هایش را چسبیده‌است، قدمی به سویش برمی‌دارد که ناگهان با فشار چیزی که از کناری به او حمله‌ور می‌شود بر زمین می‌افتد. موجودی رویش خیمه می‌زند. مردی که با توجه به گوش‌های خونین و چشمان سفیدش به وضوح پیداست که به یکی از آن وحشی‌ها تبدیل شده؛ اما کامران او را می‌شناسد. او یکی از نگهبانان و دستیار جهان، باربد بود. همین چند ساعت پیش بود که او را در غالب انسان دیده‌بود، پیش از آنکه زمان شیف خوابش فرا برسد؛ اما حالا... .
کامران تلاش می‌کند وحشی را که تمام وزن بدنش را روی او انداخته‌است، از سرش بی‌اندازد و به نحوی از شرش خلاص شود؛ اما بدن وحشی دو برابر کل هیکل اوست. یک دستش روی سی*ن*ه‌ی وحشی و دست دیگرش روی فک اوست تا آرواره‌اش را از صورت و گردنش دور سازد، اما نمی‌تواند همزمان، دستانش را نیز بگیرد. وحشی دو دستش را به طرف او فشار می‌دهد و با لمس کردن نوک انگشتانش با سی*ن*ه‌ی او، شروع به چنگ زدن می‌کند. با زخم‌های سطحی که وحشی بر روی سی*ن*ه‌اش ایجاد می‌کند، او با دهان بسته، از ته حلقش فریاد می‌زند و با توان بیشتری سعی می‌کند وحشی را به کناری بی‌اندازد؛ اما باز نمی‌تواند.
ناگهان، خون بر سر و صورتش می‌پاشد و ثانیه‌ای بعد، وحشی را با سری سوراخ شده از گلوله، روی خود می‌بیند. نمی‌داند چه اتفاقی افتاد، اما زمان محدودش را برای فکر کردن نمی‌گذارد و سریعاً جنازه را کنار می‌زند. با کنار زدن جنازه‌ی وحشی، تازه متوجه جهان می‌شود که با تفنگی بالای سرش ایستاده. پشت سر او نیز ماهورا و چند تن از مردم دیگرند.
جهان که به نظر نسبت به نجات او بی‌میل بود، نیم‌نگاهی به ماهورا می‌اندازد. نفسش را همراه با آهی غلیظ بیرون می‌دهد و ردیف جلویی دندان‌هایش را با زبان، می‌سابد.
کامران از جا برمی‌خیزد. پیش از گفتن هر چیزی، سر برمی‌گرداند و به دنبال آنی، چشم می‌چرخاند. او همان‌جاست که بود؛ ترسیده و بی‌حرکت، خیره به وحشی‌هایی که یکی‌یکی از چادرها بیرون می‌شتابند و به دیگران حمله می‌کنند. همراهش نیز پناه، یحیی، سمانه و نورا هستند که همگیشان مثل خود او، ترسیده و مات و مبهوت به وقایع اطرافشان نگاه می‌کنند.
جهان با دیدن دختر کوچکش، پناه، به خودش می‌آید. سریعاً می‌خواهد قدمی بردارد و به سوی او برود که با مانع شدن ناگهانی کامران، متوقف می‌شود. با خشم رو به او غرولند می‌کند:
- بکش کنار!
کامران از جایش تکان نمی‌خورد.
- اسلحه‌هامو پس بده. این‌طوری منم می‌تونم کمک کنم.
- نیازی به کمک تو نیست.
او فریاد می‌زند:
- هست! گوش کن ببین چی میگم، الان وقت لجبازی نیست. الان هر دوی ما می‌خوایم بچه‌هامونو نجات بدیم. پس حماقت نکن و سریع چیزایی که میدونی مال من بوده رو بهم پس بده!
 
بالا پایین