جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,621 بازدید, 96 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
ماهورا پوزخند می‌زند.
- می‌تونی این‌طوری بهم توهین کنی کامران. اما من به خودم اعتماد دارم.
او نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- به هر حال، امشب یه دورهمی کوچیک می‌خوام برگزار کنم. به عنوان اولین افرادی که بعد از یک ماه و خرده‌ای دیدیم، لیاقتش رو دارید. هر دوتون هم باید حضور داشته باشید، فهمیدین؟ هیچ عذر و بهانه‌ای قبول نیست.
با آن حرف او، آنی به قدری خوشحال می‌شود که بی‌اختیار، لبخند پر شور و شعفی به لب می‌آورد و چشمانش برق می‌زند؛ اما فقط تا همان حد باقی می‌ماند. با وجود کامران، حتی وقتی که پشتش به اوست، می‌ترسد خوشحالی‌اش را آشکار کند. پس همان‌طور در دلش شادی می‌کند؛ اما کامران، بیش از پیش اخم کرده و با وجود نارضایتی قلبی‌اش با ماهورا موافقت می‌کند.

فصل پنجم: یادآوری

آسمان دیگر رو به تاریکی است. صدای هوهوی جغدها و جیرجیر سنجاقک‌ها نیز با تاریکی و خنک شدن هوا کم‌کم آغاز می‌شود.
در چادر سبزرنگی که چند تن از نوجوانان و جوانان گرد هم نشسته و مشغول صحبت‌اند، تنها یک چراغدان وسط آنها قرار دارد که کل فضای داخلی چادر به وسیله‌ی همان یک چراغدان روشن است. آنها با شور درباره‌ی هر موضوعی که بشود، حرف می‌زنند و گاه و بی‌گاه می‌خندند.
نزدیک به نیم ساعت می‌شود که به همان شکل، گردِ هم نشسته‌اند. در طول آن مدت نیز هیچ‌یک از صحبت و گفت‌وگو متوقف نشده‌اند. اما با ورود ناگهانیِ آنی به داخل چادر، همگی از صحبت بازمی‌ایستند و توجهشان به او جلب می‌شود. آنها با کنجکاوی به آنی چشم می‌دوزند و او نیز همان‌جا، مقابل ورودیِ چادر ایستاده و به تک‌تکشان نگاه می‌کند. در برابر آن همه چشم که روی او زوم است، کمی معذب به نظر می‌رسد. گونه‌هایش قرمز شده، لب پاینش را به دندان گرفته و دو دستش را پشت سرش پنهان کرده است.
اعضای داخل چادر، تقریباً نه یا ده نفر هستند. پناه، آرمین، فرید، سمانه، یک پسر عقب‌مانده و چند دختر و پسر جوان دیگر. آرمین که آثار کتک خوردنش روی صورتش مشهود است، اما گویی هنوز ادب نشده است، با ورود او اولین نفری است که سلام می‌کند و به استقبالش می‌رود. سعی می‌کند آنی را کنار خود بنشاند؛ اما آنی که از اتفاق افتادن اتفاقاتی نظیر ظهر همان روز می‌ترسد، به هر سختی از دست او در می‌رود و خود را به سمت دیگری که تا حد امکان از آرمین دور باشد، می‌رساند. او بین پناه و پسر عقب‌مانده‌ای که مثل همیشه سرش به کار خودش است، و با بند چکمه‌ی رنگ و رو رفته‌اش بازی می‌کند، می‌نشیند، و آرمین که نارضایتی در چشمانش موج می‌زند، بین فرید و دختری دیگر، روبه‌روی آنی می‌نشیند.
مدت کوتاهی بعد از ورود او به داخل چادر و پیوستنش به آنها، هنگامی که دارد بیشتر و بیشتر با آنها آشنا می‌شود، پرده‌ی ورودیِ چادر کنار می‌رود و دو سایه‌ی نسبتاً هم قد و قامت، در ظلمات و تاریکیِ فضای بیرون به چشم می‌خورند. پس از چند لحظه که آن‌دو سایه‌ی ناشناس، خود را معرفی نمی‌کنند و وارد نمی‌شوند، فرید می‌پرسد:
- کی‌ای؟
پس از آن، اولین نفر نیما است که وارد چادر می‌شود و در حین ورودش می‌گوید:
- فکر کردی کی باید باشه؟ غیر از من و نورا مگه ک.س دیگه‌ای هم هست که توی این جمع نباشه؟
چند ثانیه پس از آمدن او نیز نورا با چهره‌ای بدعنق و بی‌حوصله، درحالی دو دستش را داخل جیب ژاکت رنگ و رو رفته‌ای که به تن دارد، فرو کرده است، وارد می‌شود. آنها خود را میان جمع جا می‌دهد. نیما کنار پسری نسبتاً سیزده یا چهارده ساله و نورا کنار برادرش و پناه می‌نشیند. حالا آنی فقط به اندازه‌ی جسم کوچک و ریزاندام پناه با نورا فاصله دارد. با پیوستن آن‌دو، حالا جمع نسبتاً دوستانه‌شان تکمیل است.
آنها پس از دقایق طولانی که صحبت بینشان بیشتر و صمیمی‌تر می‌شود، پناه رویش را به آنی برمی‌گرداند. پس از لحظاتی خیره‌خیره نگاه کردنش که آنی را کمی آزار می‌دهد، از او می‌پرسد:
- آنی... تو چرا این‌طوری‌ای؟!
آنی متعجب می‌پرسد:
- چطوری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
پناه با اشاره‌ی چشم به بازوی چپ او اشاره می‌کند.
- دستت! چرا دستت آهنیه؟ اما بازم می‌تونی مثل ما حرکتش بدی!... و... اون شماره و حرف‌هایی که روی گردنته!
با آن سؤال دخترک، همه‌ی حواس‌ها به سوی آنی جلب می‌شود. آنی دست چپش را پس از لحظه‌ای درنگ و تفکر جلو می‌آورد و مقابل صورتش می‌گیرد. دستش را باز و بسته می‌کند. او نیز نگاهش نسبت به دست رباتیکش سؤال‌برانگیز است. شاید پیش از آن هرگز به این تفاوتش دقت نکرده‌بود. اهمیتی هم برایش نداشت که بخواهد نسبت به آن فکر کند؛ اما آن سؤال پناه به نظر یک تلنگر تازه و جدی برای او بود که حال او را نسبت خودش کنجکاو کرده‌است. به طوری که بیش از یک دقیقه به دستش می‌نگرد، فکر می‌کند و ذهنش را به چالش می‌کشد.
او در نهایت با صدای نورا به خود می‌آید.
- نمی‌تونی به یه سؤال ساده جواب بدی؟
نگاه آنی به او که بی‌حوصله، اخمو و کمی ترسناک به او چشم دوخته‌است، جلب می‌شود. به آرامی دست چپش را پایین می‌آورد و هر دو دستش را درهم قلاب می‌کند. شانه‌ای بالا می‌اندازد و پس از مکث طولانی، بالاخره جواب می‌دهد:
- من از اول همین‌طوری بودم.
آرمین دو ابرویش را بالا می‌دهد و درحالی که تکانی به نشیمن‌گاهش می‌دهد با حالت تمسخرآمیزی می‌پرسد:
- یعنی توی شکم مامانت هم این‌طوری بودی؟
با آن حرف او بیشتر افراد حاضر در چادر شروع به خندیدن می‌کنند، به جز آنی، پناه، نورا و «یحیی» پسر اوتیسمی و برادر بزرگ‌تر آرمین که کنار آنی نشسته است. آنی با لحن توهین‌آمیز او و یادآوری مادرش اخم می‌کند؛ اما علی‌رغم دلخوری‌اش چیزی نمی‌گوید. هر چند که به جای او، یحیی با غیض به آرمین نگاه می‌کند. درحالی که سرش پایین است، با اخم و تخم فریاد می‌زند:
- چی... چیش... خَنده... خنده‌داره؟
خشم او که همراه با لکنت‌زبان بی‌امانش بود، باعث خندیدن بیشتر آنها می‌شود. با خنده و تمسخر آنها، صورت و چشمان یحیی قرمز می‌شود. نفس‌نفس می‌زند و سی*ن*ه‌اش به تندی بالا و پایین می‌رود. درحالی که دندان‌قروچه می‌کند، چشمانش را می‌بندد و با دو دست، گوش‌هایش را محکم می‌گیرد. نورا با دیدن یحیی که چنین بی‌رحمانه مضحکه‌ی آنان قرار می‌گیرد، اخم می‌کند. با نگاه تند و نافذ او به جمع که قاه‌قاه می‌خندند، همگیشان به خود می‌آیند و از خنده باز می‌ایستند. نورا دستی به موهای بلند و سیاه‌رنگِ کثیفش که تا نیمه‌ی کمرش می‌رسد، می‌کشد. سپس درحالی که به صورت سطحی گردنش را می‌خاراند، جدی و سرد رو به آنها می‌گوید:
- فکر می‌کردم اینجا جمع شدیم که با عضو جدید آشنا بشیم و خوش‌آمد بگیم... .
پوزخند می‌زند و ادامه می‌دهد:
- چقدر همتون رو سطح بالا دیدم! برخلاف چیزی که باید، همتون دنبال چیزای پوچ و به دردنخورین... الان وضعمون باید این باشه؟ حتی توی این دنیا؟ چرا بعد این همه مدت به خودتون نمیاین؟ وقتتون رو با چی دارین تلف می‌کنین؟
نیما با شانه‌اش به شانه‌ی او می‌زند. سرش را به او نزدیک می‌کند و در گوشش زمزمه می‌کند:
- بس کن نورا... .
اما نورا اعتنا نمی‌کند.
آرمین پوزخند می‌زند. دستش را بلند می‌کند و نورا را نشان می‌دهد. بلند می‌گوید:
- معرفی می‌کنم... رهبر آینده‌ی گروه!
چند تن از اطرافیان آرمین می‌خندند؛ اما جلوی دهانشان را می‌گیرند تا جلب توجه نکنند، که موفق نمی‌شوند. نورا جدی به او چشم می‌دوزد. نگاه او، تلنگر اساسی به آرمین می‌زند؛ اما او از یاوه‌گویی‌اش دست نمی‌کشد.
دستش را پایین می‌اندازد. با لبخند دندان‌نمایی رو به او ادامه می‌دهد:
- می‌خوای از الان جای مامان‌جونت رو پر کنی؟ بهتر نیست به جای اخم و تخم کردن یکم مثل ما این لحظه رو به بی‌خیالی بگذرونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
نورا پوزخند می‌زند.
- می‌دونی چیه آرمین؟ مشکل تو اینه که یه احمقی... و خب، ارزشش رو نداری که بخوای وقت من یا این جمع رو بگیری.
با گفتن آن حرف نورا، ناگهان آرمین از جا بلند می‌شود. صورتش قرمز است و به تندی نفس می‌کشد؛ خشم و غضب، در میمیک صورتش و حالت تهاجمی که به خود گرفته‌است، به وضوح پیداست.
با برخاستن او، فرید و چند نفر دیگر نیز از جا بلند شده و مانع او که حالا دارد از خشم به حد انفجار می‌رسد، می‌شوند. او فریاد می‌زند:
- جرئت داری یه بار دیگه تکرار کن!
آنی، پناه، نیما و یحیی با دیدن آن وضعیت یکه می‌خورند. وحشت‌زده و متعجب به او که حالا تفاوتی با یک حیوان درنده و وحشی ندارد، نگاه می‌کنند. نورا اما با بی‌خیالی و جدیت سر جایش نشسته و به خشم او پوزخند می‌زند. زیر لب، به طوری که آرمین نیز بشنود، می‌گوید:
- احمق‌ها زودتر از انتظار عصبی میشن!
آن حرف او کافی بود تا آرمین را به نقطه‌ی جوش برساند. رگ شقیقه و گردنش از شدت خشم، بیرون می‌زند. در تلاش برای حمله به اوست، اما بیش از پنج نفر از دست و پای او گرفته‌اند و در تلاش‌اند او را با حرف کنترل کنند. پس از مدتی که آرمین درمی‌یابد زور زدنش فایده‌ای ندارد، با خنده‌ی دیوانه‌واری فریاد می‌زند:
- تو که داری از احمق بودن حرف می‌زنی، چرا از حماقت خودت که باعث مردن بابات شد نمیگی؟
ناگهان نورا در جایش قفل می‌شود. آن پوزخند تمسخرآمیزی که چندی پیش بر لب داشت، حالا روی لبش خشک شده و فکش به راست مایل می‌شود. بدنش می‌لرزد. چشمان گشاد شده‌اش را به زمین می‌دوزد و صورت کشیده و سبزه‌اش سرخ می‌شود. در این میان، جمعیت داخل چادر که تاکنون درحال هین کشیدن و تلاش برای گرفتن آرمین بودند، وحشت‌زده به نورا چشم می‌دوزند و در انتظار واکنش او، سکوت سهمناکی میانشان حاکم می‌شود. این سکوت رعب‌آور تا بیش از نیم ثانیه دوام می‌آورد؛ اما در نهایت با برخاستن نورا از زمین و یورش او به سوی آرمین، سکوت نیز شکسته می‌شود. او که حرکتش ناگهانی و سریع بود، بی‌آنکه کسی بتواند متوقفش کند، با تمام توان، مشت محکمی بر گونه‌ی راست آرمین می‌خواباند و آرمین به زمین پرت می‌شود. نورا که می‌خواهد با مشت لگد بیشتری به جانش بی‌افتد، با مانع شدن دیگران از آرمین دور می‌ماند و فقط ناسزاهای کاملاً توهین‌آمیز اوست که به گوش می‌رسد.
***
در تاریکی و ظلمات شب، سیزده تن از اعضای گروه، گرد هم به دور آتش در فضای باز بیرون نشسته‌اند. چند پرنده‌ روی هیزم درحال کباب شدن و جلز و ولز است و مقابل هر نفری که دور آتش است، یک ماگ پر از چای گرم قرار دارد. همگیِ آنها درحال خنده و گفت‌وگو هستند، به جز کامران که به هیچ عنوان به صحبت آنها نمی‌پیوندد. سرش را پایین انداخته و با یک علف هرز خشک و زردرنگ بازی می‌کند. اگر هم کسی از او سؤالی بپرسد جوابش را با یک جواب کوتاه و مختصر و گاه دروغین می‌دهد.
آن زمان که جهان با شاتگانش همچون شبحی در شب از دور به آنها نزدیک می‌شود و بالای سر یکی از مردان جوان برای تعویض شیفت نگهبانیشان، شاتگان را به دست او می‌سپارد، ماهورا که مقابل کامران نشسته و با دو دست ماگ رنگ و رو رفته‌ی سفیدش را که بخار گرم از درون آن به هوا برمی‌خیزد، دوره کرده است، رو به کامران می‌پرسد:
- خب کامران... چرا از خودت نمیگی؟ این دورهمی یه خوش‌آمدگویی به توئه! می‌خوایم باهات آشنا بشیم.
کامران سرش را بلند می‌کند. ابتدا به جهان و ماهورا و سپس به جمع که کنجکاوانه به او چشم دوخته‌اند، می‌نگرد. نفس عمیقی به ریه می‌کشد و گوشه‌ی لبانش را به پایین مایل می‌کند.
- هر چی که لازم بود رو گفتم. به نظر خودم که کافیه.
پس از رفتن مرد جوان برای نگهبانی، جهان جای او را که کنار ماهورا و مردی دیگر است را پر می‌کند. ماهورا می‌گوید:
- تو به سختی می‌تونی من رو قانع کنی. بهم بگو، زنت کجاست؟ مامان آنی.
- چی شد که یاد همچین چیزی افتادی؟
- حلقه‌ی ازدواجت هنوز توی دستته. کنجکاوم بدونم زنده‌ست؟
کامران سر تکان می‌دهد.
- نه... نیست.
- اُه، تسلیت می‌گم! تازه فوت کرده یا... .
- نه، چند سالی میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
ماهورا سری تکان می‌دهد و با حالتی همدلانه نگاهش می‌کند. می‌گوید:
- که این‌طور... باید برای آنی خیلی سخت بوده باشه.
- بود؛ البته که بود.
- نورا و نیما هم پدرشون رو از دست دادن! اما مدت زیادی نمی‌گذره. شوهرم... اون... قبلاً نظامی بود. قبل از سقوط دیوارهای پناهگاهمون، اون افراد رو رهبری می‌کرد.
یکی از مردان گروه با تکان دادن سر می‌گوید:
- مرد بزرگی بود! واقعاً بود.
کامران یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. می‌پرسد:
- شما قبلاً یه پناهگاه داشتین؟ چی شد که نابود شد؟
یکی از زنان جوان جواب می‌دهد:
- ما از اول نابودی دنیا اونجا بودیم. یکی از چند ده تا پناهگاه‌های مقاوم و نظامی جهان بود. یه ماه پیش به‌خاطر اشتباه یکی از اعضا، مرده‌ها ریختن داخل و ما نتونستیم... .
همان حین جهان به زن چشم‌غره می‌رود و می‌گوید:
- اینها برای گذشته‌ست. بهتره یادآوریشون نکنیم.
با حرف او، زن ساکت می‌شود. پس از آن جهان رو به کامران می‌پرسد:
- خب؟ بهمون بگو داشتین کجا می‌رفتین؟ فقط تو و دخترت؟ قبلاً توی هیچ پناهگاهی بودین؟
کامران با او چشم‌توچشم می‌شود. برای لحظاتی مکث می‌کند و با خودش دو دوتا چهارتا می‌کند. سرانجام فکش را به راست مایل می‌کند و جواب می‌دهد:
- ما داشتیم می‌رفتیم شمال.
جهان یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و چشمانش را ریز می‌کند:
- شمال؟... چرا؟ اونجا چیزی هست؟
- نمی‌دونی چی می‌تونه باشه؟ غذای بیشتر! آب بیشتر! شماها از وقتی که پناهگاهتون فرو ریخته چندتا رودخونه‌ی دائمی دیدین؟ این اطراف همچین چیزی نیست. اما توی شمال، اونجا دریا هست. بارون هست. میشه کشاورزی کرد. عجیبه اگه تاحالا به فکرتون نرسیده!
- اون‌وقت تو چرا بعد از ده سال نرفتی اونجا؟
- دنبال یه چیزی بودم.
- چی؟
کامران کمی مکث می‌کند. سپس می‌گوید:
- یه چیز شخصیه... لزومی نمی‌بینم که بهتون بگم.
جهان با غیض به او نگاه می‌کند. آن جواب راضی کننده‌ای برایش نبود. از میمیک صورتش نیز پیداست که می‌خواهد بحث را ادامه بدهد؛ اما با صدای ناگهان جیغ و فریاد خفیفی از پشت سرشان، همه یکه می‌خورند و به طرف منشأ صدا سر برمی‌گردانند. اولین نفر جهان از جا می‌جهد و پس از او، کامران و دیگران به آن‌سو می‌دوند.
با رسیدن به منبع صدا که از چادر فرید و سمانه است، جهان اولین نفر وارد می‌شود. با دیدن همهمه‌ی میانشان لحظه‌ای در چهارچوب ورودی چادر خشکش می‌زند. آرمین را می‌بیند که با صورتش کبود روی زمین نشسته و دستش را روی صورتش گرفته‌است و نورا که به هر دری می‌زند تا آرمین را زیر مشت و لگد خود بگیرد. دیگران نیز یا در حاشیه نشسته و متعجب به آنها می‌نگرند یا به کمک آرمین شتافته‌اند و یا به هر نحوی در تلاش‌اند تا مانع نورا شوند که نیما نیز جزوشان است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
ناگهان با صدای فریاد خش‌داری از سوی ماهورا، همگی در جایشان قفل می‌شوند و به طرف او سر برمی‌گردانند. هر چند که برخلاف آنها، نورا همچنان با غیض به آرمین نگاه می‌کند؛ اما هنگامی که دست کسی را روی سی*ن*ه‌اش حس می‌کند، نگاهش را از آرمین می‌گیرد و چشمانش را به طرف دست روی سی*ن*ه‌اش می‌چرخاند و مسیر را تا بازو و صورت آن شخص ادامه می‌دهد تا به پسر جوانی که پشت سرش ایستاده‌است، می‌رسد. با آن چشمان درنده و رعب‌آورش طوری به او که حواسش به محل قرارگیری دستش نیست، نگاه می‌کند که موهای تن پسر سیخ می‌شود؛ به طوری که چیزی نمانده است خودش را خراب کند. با فهمیدن علل نگاه نورا، به سرعت دستش را پس می‌کشد و تا حد امکان از او فاصله می‌گیرد.
ماهورا با صورتی قرمز و لحنی تند و غضبناک می‌گوید:
- شماها چتونه؟ مثل جک و جونور به جون هم افتادین!
او به سوی نورا سر برمی‌گرداند و ادامه می‌دهد:
- تو چرا نورا؟ ازت انتظار دارم عاقلانه رفتار کنی. تو بیست سالته! نمی‌خوای بزرگ بشی؟ نمی‌تونی در شأن خودت رفتار کنی؟
نورا چپ‌چپ به مادرش چشم می‌دوزد و دندان‌قروچه می‌کند. معده‌اش از شدت خشم می‌سوزد و صورت رنگ‌به‌رنگ شده‌اش گزگز می‌کند. بسیار چیزها در سرش می‌گذرد که می‌خواهد بگوید. فحش‌هایی که مثل قطار پشت هم ردیف شده‌اند و مشت‌هایی که می‌خواهد به صورت تک‌تک حاضران، به‌ خصوص آنان که مانعش شده‌اند، بزند؛ اما به هر سختی خود را کنترل می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد. یکی از دستانش را به آرامی از دست سمانه بیرون می‌آورد و آن دستش را از دست دیگری. سپس با دو دست آزادش، دیگر دستانی که دوره‌اش کرده‌اند را کنار می‌زند. درحالی که از کنار مادرش می‌گذرد، به آرامی می‌گوید:
- شرمنده که طبق انتظارت رفتار نمی‌کنم!
او از کنار جهان نیز می‌گذرد و جمعیتی که بیرون از چادر، کنجکاوانه به داخل سرک می‌کشد را کنار می‌زند.
ماهورا که از حرکت و رفتار او خشمگین‌تر از پیش شده‌است، رو به افراد داخل چادر که مات و مبهوت به او چشم دوخته‌اند داد می‌زند:
- یکی بگه چی شده؟
با آن حرف او، تک‌تک حاضران شروع به حرف زدن می‌کنند و دوباره همهمه داخل چادر را فرا می‌گیرد. او که کم‌کم دارد سردرد می‌گیرد فریاد می‌زند:
- یه نفر!
آنها ساکت می‌شوند. پس از مدتی سکوت میانشان، سمانه به صورت داوطلبانه دهان باز می‌کند و آنچه رخ داده بود را بازگو می‌کند. پس از اتمام اظهارات او، ماهورا چپ‌چپ به آرمین نگاه می‌کند. تمام تلاشش را می‌کند تا خود را کنترل کند و آرمین را که دردسر همیشگی‌اش است را زیر مشت و لگد نگیرد.
پس از لحظاتی درنگ، ماهورا خشمش را با نفس عمیقی فرو می‌دهد و رو به آرمین با لحنی تند و خشمناک، می‌گوید:
- آرمین... این کارهات همیشه داره توی گروه تفرقه ایجاد می‌کنه.
آرمین با حالت اعتراض‌گونه‌ای از جا بلند می‌شود. به‌خاطر صورت کوفته شده‌اش به سختی دهان باز می‌کند و می‌گوید:
- همش تقصیر دخترته! اون من رو تحریک کرد. آخرش هم من کتک خوردم.
ماهورا فریاد می‌زند:
- حرف نباشه... هر دوتون امشب به‌خاطر این کارهاتون تنبیه میشین؛ هم تو و هم نورا.
ناگهان یحیی که تا آن لحظه ساکت بود، از جا بلند می‌شود. درحالی که جمعیت مقابلش را کنار می‌زند تا خود را به ماهورا برساند، با صدایی نسبتا‌ً بلند و التماس‌گونه می‌گوید:
- نه... نه... لطفا!... لطفاً! ماهورا... ماهورا، اون اشتباه کرد... اشتباه کرد. ببخشش!
ماهورا با دیدن یحیی که به هر سختی دارد از کنار افراد می‌گذرد تا خود را او برساند، حالت مضطرب و عصبیِ او، نفس‌نفس زدنش و سر و رویش که از آن عرق سرد می‌ریزد، لبان باریکش را به هم می‌فشرد و کف دو دستش را به پهلویش تکیه می‌دهد.
- بیش از چیزی که باید، تحمل کردم یحیی... تو هم دخالت نکن. قرار نیست همش کارهای برادرت رو تو گردن بگیری.
او سپس بی‌هیچ حرف دیگری از یحیی رو برمی‌گرداند و از چادر خارج می‌شود. جهان نیز به طرف آرمین می‌رود. از بازوی او می‌گیرد و کشان‌کشان، او را از چادر بیرون می‌برد. پس از آن، میان پچ‌پچ‌های اعضا و همهمه‌ی دوباره، کامران که کنار ورودیِ چادر ایستاده است، با اشاره‌ی سر به آنی می‌فهماند که از چادر خارج شود و دنبالش بیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
***
(سال 2023 میلادی- تهران، ایران)
در فضای خفقان زیرزمین متروکه که دود بدبوی توتون و مواد که همچون مه دیده‌ها را تار می‌کند و بوی تند الکل و انواع مخدر، جمعیتی بیش از بیست نفره در زیرزمین، به صورت پراکنده از هم نشسته‌اند. زنانی که به عنوان رقصنده و گاه ساقی در خدمت مردان مسـ*ـت و خمار هستند و مردانی که هر یک سیگاری بین لب دارند و دود حاصل از آن را با حالت خمارگونه‌ای بیرون می‌دهند. یکی از آن مردان که در اتاقکی، تنها روی مبل رنگ و رو رفته‌ی دو نفره‌ای نشسته و همان‌طور که سیگار وینستون را بین دو لب گذاشته و گاه دود آن را از میان لبانش بیرون می‌دهد، مشغول شمارش اسکناس‌های بسته‌بندی شده است که چند ده‌تا از آنها روی میز مقابلش تلنبار شده‌است.
ناگهان درب ورودی زیرزمین به تندی باز می‌شود و مردی که یک ساک مشکی در دست دارد با حالت آشفته و بی‌حواسی وارد زیرزمین می‌شود. درب را می‌بندد و پس از ورودش برای لحظاتی کنار درب می‌ایستد. قلب در سی*ن*ه‌اش به تندی می‌تپد و چیزی نمانده که چشمانش از حدقه بیرون بزند. دستش را روی صورتش می‌گذارد و حتی چند بار به خود سیلی می‌زند. همچنان که نفس‌نفس می‌زند، آب دهانش را قورت می‌دهد و سعی می‌کند خود را جمع و جور کند.
از پلکان مقابل درب ورودی پایین می‌آید و دربه‌در به دنبال شخصی، چشمانش را می‌چرخاند و گوشه‌گوشه‌ی زیرزمین را جست‌وجو می‌کند. هر بار که به کسی می‌رسد او را متوقف می‌کند و سراغ برادرش را از او می‌گیرد؛ اما کسی جواب درست و حسابی به او نمی‌دهد. در نهایت، یکی از زنان که سینی از لیوان‌های الکل در دست دارد، مکان برادرش را می‎‌گوید. او نیز راهش را به همان‌جا که زن گفته بود، ادامه می‌دهد. با رسیدن به اتاقکی و دیدن برادرش که مشغول شمارش اسکناس‌های پول است، سریعاً وارد می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. با بسته شدن در، مرد داخل اتاقک متوجه‌اش می‌شود. سرش را بلند می‌کند و می‌پرسد:
- «کاظم»؟! چه مرگته؟
مرد که کاظم نام دارد، پس از بستن در به طرف برادرش، «سعید» می‌شتابد و بدن لاغر و بدقواره‌اش را کنار او روی مبل، جا می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند. عرق سرد از پیشانیِ بلندش سرازیر است و ساک مشکی‌رنگی را محکم در آغوش دارد. سعید با دیدن آن حال و روز او، ابرو بالا می‌دهد و می‌پرسد:
- چت شده پسر؟ نکنه پلیس‌ها دنبالتن؟
کاظم چپ‌چپ نگاهش می‌کند.
- به نظرت انقدر عقلم کمه که وقتی بدونم پلیس دنبالمه بیام اینجا؟
- پس چی شده؟
کاظم آب دهانش را فرو می‌دهد. مکث طولانی‌اش سعید را نگران‌تر از پیش می‌کند.
- دِ آخه حرف بزن لامصب... کشتی من رو!
- سعید... من یه چیزی پیدا کردم.
او سپس به ساک مشکی در دستش اشاره می‌کند. سعید می‌پرسد:
- چی توی اینه؟ مواد یا... .
- نه، نه... یه چیز دیگه... یه چیز ماورایی!
او با طمأنینه دستش را به طرف زیپ ساک می‌برد و آن را به آرامی باز می‌کند. سپس درون آن را به برادرش نشان می‌دهد؛ یک چنگ*! سعید با دیدن آن، سیلی محکمی به پشت گردن او می‌خواباند. می‌غرد:
- احمقِ بیشعور! من رو ایسگا کردی؟ صد بار بهت گفتم قبل از اینکه بری بیرون مسـ*ـت نکن و مواد نکش.
کاظم آب دهانش را فرو می‌دهد و می‌گوید:
- نه... به خدا این فقط یه ساز ساده نیست... من دیدم! وقتی بهش دست زدم تونستم آینده رو ببینم! من دیدم که یکی با کامیون تصادف کرد و ده ثانیه بعد همین اتفاق توی واقعیت افتاد. حتی بعدش دیدم که یکی از یه طلافروشی با اسلحه دزدی می‌کنه. نیم ساعته همین اتفاق هم افتاد!

*ساز چنگ گونه‌ای ساز زهی باستانی است و در کنار ساز عود از جمله مشهورترین سازهای ایران باستان به‌ شمار می‌ آمده‌ است
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
سعید پوزخند می‌زند. سرش را با تأسف و تمسخر تکان می‌دهد و درحالی که زیپ ساک را می‌بندد و آن را از کاظم می‌گیرد، می‌گوید:
- بیخیال مرد! الان وقت این چیزها نیست!
اما کاظم محکم از گوشه‌ی ساک می‌چسبد.
- تو فکر می‌کنی دروغ میگم؟ یا اینکه عقلم رو از دست دادم؟!
سعید نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند آرامشش را در برابر او حفظ کند.
- البته که بهت باور دارم... اما الان کلی کار ریخته روی سرمون. ببین! این پول‌ها همشون برای ماست. آخرین معاملَمون عالی‌تر از چیزی که پیش‌بینی می‌کردیم، انجام شد.
کاظم اعتنایی به او نمی‌کند. حتی یک کلمه از حرف‌هایش را نمی‌شنود. به تندی سر تکان می‌دهد و درحالی که با یک دست دوباره زیپ ساک را باز می‌کند و با دست دیگر، دست برادرش را می‌گیرد، آشفته‌تر از پیش می‌گوید:
- حداقل خودت امتحان کن... چیزی که من دیدم رو تو هم ببین تا باورت بشه.
این‌بار سعید کلافه‌وار پوفی می‌کشد و اخمانش درهم می‌رود. سعی می‌کند دستش را از دست کاظم بیرون بکشد؛ اما با نهایت تعجب، برخلاف همیشه کاظم قدرت بیشتری نسبت او دارد. او دستش را که محکم چسبیده‌است، آن را داخل ساک می‌کند. ثانیه‌ای بعد، نوکِ انگشتان زمخت سعید به زه‌های نرم و لطیف چنگ برخورد می‌کند و صدای دلنشینی از آن ایجاد می‌شود.
سعید آب دهانش را قورت می‌دهد و به دو چشم کاظم زل می‌زند. ناگهان دستش را از دست او بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- بس کن دیگه!
چشمان کاظم دودو می‌زند. دهان باز می‌کند و می‌پرسد:
- چیزی ندیدی؟
سعید دست به سی*ن*ه به پشتیِ مبل تکیه می‌دهد و با اطمینان می‌گوید:
- نه!
اما دروغ بود! با لمس کردن زه چنگ، تصاویر گنگ و نامفهومی از جلوی چشمانش گذشته‌بودند که باعث یخ کردن بدنش شده‌بود. تصاویری از زیرزمین، مکانی که در آن هستند و حمله‌ی چندین مرد مسلح که شبیه به مأموران دولتی هستند؛ اما لباس نظامی به تن نداشتند. بلکه با کت‌ و شلوار مشکی، شیک و آراسته و جدی بودند. با این وجود به هر نحوی که می‌شود خود را قانع می‌کند که آنها تنها توهم و ساخته و پرداخته‌ی ذهن خودش بود.
کاظم که از جواب او قانع نشده‌است، با خشم دهان باز می‌کند که چیزی بگوید؛ اما با صدای جیغ و فریادی که از خارج اتاقک به گوششان می‌رسد، متوقف می‌شود. وحشت‌زده به در اتاقک زل می‌زنند. سعید آب دهانش را فرو می‌دهد. از روی مبل بلند می‌شود و به آرامی به در اتاقک نزدیک می‌شود. گوشش را تا نزدیکی درب چوبی می‌برد. صداها درهم است و هیاهویی که زیرزمین را در برگرفته است نمی‌گذارد او به وضوح بفهمد چه اتفاقی درحال وقوع است. تا اینکه در میان هیاهوی بیرون، می‌تواند صدای نزدیک شدن پاهایی را از بیرون تشخیص بدهد که به سرعت به اتاقک آنها نزدیک می‌شود.
سرش را عقب می‌کشد و می‌خواهد که عقب برود، اما پیش از آنکه فرصت انجام کاری را داشته‌باشد، درِ اتاقک با ضربه‌ی پای فرهان باز می‌شود و لبه‌ی آن به بینی کج و معوج سعید برخورد می‌کند. سعید با بینی خون‌آلود کف زمین می‌افتد و کاظم که شاهد تمام آن ماجراهاست، گویی که بدنش قفل کرده‌باشد، یک‌جا نشسته و به مردان مسلحی که مثل مور و ملخ وارد اتاقک می‌شوند، نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
کامران، درحالی که دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرده‌است، وارد زیرزمین می‌شود. سه نگهبانی که کنار در ورودی ایستاده‌اند با خم کردن سرشان به او احترام می‌گذارد. کامران نیز با تکان سر جوابشان را می‌دهد. همان‌طور که دو دستش در جیب شلوارش است از پلکان پایین می‌آید. هر چه بیشتر وارد آنجا می‌شود، بوی تند مواد و الکل نیز بیشتر آزارش می‌دهد؛ اما به سرعت با آنجا سازگار می‌شود و به بوی گندی که در هوای بسته‌ی آنجا جریان دارد، عادت می‌کند.
آخرین پله را نیز پایین می‌آید و می‌ایستد. افرادش را می‌بیند که هر یک، یکی از زنان یا مردان خرابکار که هیچ‌یک هوشیار نیستند را با دستبند، بسته‌اند. او که دارد به دقت وضعیت انزجارآور و مضحک زیرزمین را بررسی می‌کند با حضور ناگهانیِ فرهان که مثل همیشه جدی و منضبط، مقابلش ایستاده است، توجهش را به او می‌دهد. کامران بی‌مقدمه می‌پرسد:
- اینجاست؟
فرهان سر تکان می‌دهد.
- بله قربان... تیم انتقال دارن روش کار می‌کنن. اما با اینها باید چیکار کنیم؟
کامران سر برمی‌گرداند و نگاه کلی به زنان و مردانی که بیشترشان درحال فحش و ناسزا گفتن هستند، می‌اندازد. نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. لبش را تر می‌کند و می‌گوید:
- به پلیس اطلاع بده. از اینجا به بعد دیگه به ما ربطی نداره.
او از فرهان رو برمی‌گرداند تا به طرف درب خروجی برود، اما پیش از آنکه اولین قدم را بردارد، می‌ایستد. دوباره به فرهان رو می‌کند و می‌گوید:
- بعد از اینکه کارت تموم شد بیا سازمان؛ کارت دارم.
ابروان فرهان بالا می‌رود. اما تعجبش را بیش از آن آشکار نمی‌کند.
- متوجه شدم!
پس از آن کامران از فرهان جدا می‌شود و زیرزمین را ترک می‌کند. از ساختمان نسبتاً متروکه‌ای که نبشِ خیابانِ منتهی به بازار است، خارج می‌شود. سوار صندلیِ عقب لکسوس مشکی‌رنگ و براقی می‌شود که مقابل ورودی ساختمان است. به محض اینکه سوار ماشین می‌شود، تلفن همراهش زنگ می‌خورد و ویبره می‌رود. گوشی‌اش را از جیب کتش بیرون می‌آورد و به صفحه‌ی آن که نام «سارا» روی آن آمده‌است، می‌نگرد. درحالی که با اشاره‌ی چشم به شوفرش می‌فهماند که حرکت کند، با انگشت شست صفحه‌ی آن را لمس می‌کند و جواب سارا را می‌دهد.
- بله؟
صدای مشتاق و خندان سارا از پشت خط می‌آید:
- کامران؟ کجایی؟
- توی مأموریت‌ام. دارم میرم سازمان. کاری داری؟
- حدس بزن چی شده!... امروز توی کارگزینیِ سازمان قبول شدم... فکر می‌کنی کدوم قسمت؟
با شنیدن آن خبر، بی‌اختیار گوشه‌ی لبانش به پایین مایل می‌شود.
- جداً؟! کدوم بخش؟
او فریاد می‌زند:
- بخش آموزش‌ تکاوران. بهتر از نمیشه! نه؟ اصلاً فکرش رو نمی‌کردم سازمان همچین سِمتی بهم بده. اما... به نظرت به‌خاطر بابام که نیست؟ اصلاً دوست ندارم این‌طوری باشه. از این مقام راضی‌ام. خیلی خوشحالم!... اما وقتی به این فکر می‌کنم که شاید به‌خاطر بابام ساپورتم کردن، حس احمق بودن بهم دست میده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
کامران گوشی را به دست دیگرش می‌دهد. دست راستش را مشت شده جلو می‌آورد و درحالی که به عقربه‌های ساعت‌مچیِ نقره‌ای‌اش می‌نگرد که ساعت 3:44 دقیقه‌ی ظهر را نشان می‌دهد، می‌گوید:
- همچین چیزی نیست. چرا به خودت شک داری؟ مربی بهتر از تو سراغ ندارم.
تغییر صدا و ظریف‌تر شدن صدای سارا از پشت گوشی به وضوح در گوشش می‌پیچد.
- من که سراغ دارم؛ تو! تو نبودی که من الان اینجا نبودم!
لبخند ریزی بر گوشه‌ی لب کامران می‌نشیند.
- به هرحال... الان کجایی؟
- سازمان. چطور؟
- دارم میام اونجا. تا من برسم همون‌جا بمون.
- چرا؟ نکنه می‌خوای سورپرایزم کنی؟
- باز شروع به حدس زدن نکن! وقتی اومدم می‌فهمی.
پس از کمی دیگر بحث و گفت‌وگو، کامران تلفن را قطع می‌کند و داخل جیب کتش می‌گذارد. او سارا را از بچگی، تقریباً از هفت سالگی‌اش می‌شناسد. هنگامی که خود تازه‌ شانزده ساله شده‌بود با او آشنا شد. او دختر شاهرخ، یکی از کارآموزان قدیمی و دوست عمویش، «ارسلان» بود؛ عمویش که بیش از دو سال از درگذشتش می‌گذرد. سارا تنها کسی بود که با وجود سن کم و مشغله‌ی زیادش هنگام مریض‌احوالیِ ارسلان از او مراقبت کرد؛ درست مانند دخترش! حتی وقتی که خود کامران از مواجه شدن با عمو و مراقبت کردن از او در آخرین روزهای عمرش خودداری می‌کرد! این موضوع تا حدی او را مدیون سارا کرده‌بود؛ هر چند که در ظاهر و رفتار نشان نمی‌داد.
با رسیدن ماشین به محوطه‌ی سازمان، کامران با «خسته نباشی» به شوفر، از ماشین پیاده شده و به طرف ساختمان بزرگ وسط محوطه می‌رود. وارد سرسرای وسیع و عریض می‌شود. همان‌طور که جواب سلام کارمندان و مأمورانی که از کنارش می‌گذرند را می‌دهد، به طرف آسانسور می‌رود. به همراه چند کارمند زن و مرد دیگر وارد یکی از سه آسانسور ساختمان می‌شود. درِ آسانسور که بسته می‌شود، سکوت نیز فضای آنجا را اشغال می‌کند تا زمانی که در طبقه‌ی سوم از آسانسور خارج شده و وارد راهروی عریض و طویل آن طبقه می‌شود. از کنارش دسته‌دسته افراد با روپوش آزمایشگاه و گاه افرادی با پوشش‌های محافظتی از جمله گان‌های پزشکی و ماسک‌های تنفسی که انسان‌های آزمایشگاهیِ شماره‌گذاری شده را در قفس‌های شیشه‌ایِ ضدگلوله و استوانه‌ای در راهرو از اتاقی به اتاقی دیگر منتقل می‌کنند، می‌گذرند.
کامران بی‌توجه به آنها و انسان‌های آزمایشگاهی که بی‌هیچ حرکتی، خیره به تصویر بازتاب‌شده‌ی خویش در شیشه‌ی قفس هستند، از کنارشان عبور می‌کند و مسیرش را ثابت تا نیمه‌های راهرو ادامه می‌دهد. با رسیدن به درب کشویی_شیشه‌ای، تا زمان باز شدن خودکار آن، مقابلش می‌ایستد. پس از باز شدن درب، او وارد سرسرای بزرگی که بیشتر به یک زمین ژمیناستیکیِ پیشرفته می‌ماند، می‌شود. مردان بلندقامت با بدن‌های ورزیدۀشان مشغول بدن‌سازی و انجام تمرینات سخت و طاقت‌فرسا هستند. آنجا قسمت مردانه‌ی بخش تمرینات است. بخش زنانه‌ی آن در راهروی مجاور درب ورودی قرار دارد که مردان اجازه‌ی ورود به آن را ندارند.
پس از ورودش، مستقیم به طرف مردی که پشت پیشخوان کوچکی کنار ورودیِ راهرو نشسته و با گوشی‌اش بازی می‌کند، می‌رود. مرد که گرمکن آبی_سفیدی به تن دارد و بدن هیکلی و چهارشانه‌اش در برابر کامران مانند مقایسه‌ی جثه‌ی دیو و شیر است، به محض دیدن کامران، گوشی را کنار می‌گذارد. از روی صندلی برمی‌خیزد و با لبخند پذیرا و صمیمانه‌ای با او خوش و بش می‌کند؛ او یکی از همکلاسی‌هایش در آکادمیِ مخصوص سازمان است. یکی از آن نچسب‌ها که برخلاف میل کامران، صحبتشان از حد فراتر می‌رود.
کامران پس از چندین بار تلاش برای تغییر مسیر گفت‌وگو، در نهایت موفق می‌شود.
- میشه لطفاً سارا رو از داخل صدا کنی؟ باهاش کار دارم.
او متعجب می‌پرسد:
- سارا؟ اون اینجا نیست.
- نیست؟ کجاست؟
- آزمایشگاه؛ آقای شکیبا کارش داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
پس او پیش پدرش است!
با گرفتن جوابش به هر نحوی که بشود، مکالمه‌ی بین خود و او را تمام کرده و از سالن بزرگ ورزش خارج می‌شود. دوباره در راهرو، برخلاف جهتی که آمده‌‌بود، طول آن را می‌پیماید. از کنار اشخاص متنوعی که گاه مأموران و گاه کارمندان کت‌شلواری هستند، و گاه از کنار کادر آزمایشگاه که بدون استثنا همگی روپوش سفید با گان پزشکی بر تن دارند، رد می‌شود. از کنار سه آسانسور ساختمان که افراد درحال ورود و خروج از آن هستند نیز می‌گذرد و تا پنجاه متر دیگر، بدون توقف به راهش در راهرو ادامه می‌دهد. با رسیدن به درب فلزی سفیدی که با رنگ قرمز، کلمه‌ی درشت و خودنمای  هشدار روی آن درج شده‌است، توقف می‌کند و بی‌درنگ کارت شناسایی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و مقابل دستگاه ارزیابی کنار درب ورودی می‌گیرد. با تأیید شدن هویتش، چراغ دایره‌ای شکل بالای دستگاه سبز می‌شود و در به صورت خودکار به رویش گشوده می‌شود؛ باز شدن در همان و برخورد سخت و ناگهانی او با مردی که قصد خروج از آزمایشگاه داشت همان. مردی بسیار لاغر، تماماً طاس و با صورت کک‌مکی که پیراهن و شلوار سفیدرنگ نازکی به تن دارد. مرد که ظاهراً یکی از موش‌های آزمایشگاهی است، به قدری ضعیف است که با برخورد ساده‌اش به او بر زمین می‌افتد. با پخش شدن صدای خشمناک شاهرخ از بلندگوی آزمایشگاه که خطاب به او فریاد می‌زند:《جلوش رو بگیر!》کامران نیز به سرعت دست به کار می‌شود. خود کاملاً وارد فضای خفقان و تماماً سفید آزمایشگاه می‌شود و سریعاً در را پشت سرش می‌بندد. خم می‌شود و دستان مرد را که همچنان گیج و وحشت‌زده است و زیر لب هذیان می‌گوید، از پشت می‌گیرد و او را که وزنش به اندازه‌ی یک کودک پنج ساله است، سرپا می‌کند. با رسیدن چند پرستار به کامران و مرد، سریعاً او را تحویل می‌گیرند و آمپول آرامش‌بخش را از رگ گردن به او تزریق می‌کنند که باعث بیهوشی سریع او می‌شود.
کامران، کنار درب ورودی دست به سی*ن*ه می‌ایستد و به دو پرستاری که مرد را از دو بازو گرفته و کشان‌کشان به سوی راهروی نیمه‌تاریکی می‌برند، چشم می‌دوزد. سپس نگاهش را به سوی فضای آزمایشگاه می‌چرخاند. حالا که فکرش را می‌کند، بیش از پنج سال از آخرین باری که به آنجا آمده‌بود، می‌گذرد؛ زمانی که او نیز جزوی از کادر آنجا بود. فضای آنجا کاملاً سفید و غرق در نور لامپ‌های مجهزشده‌ای است که قادر به تشخیص هر فعالیت غیرمعمول از سوی کارکنان یا در مواقع نادر از سوی موش‌های آزمایشگاهی  هستند. سقف نسبتاً بلندی دارد؛ حدود پنج متر. بوی نامطبوع انواع فلزات، مواد شیمیایی و خون، مشامش را آزار می‌دهد؛ اما نه در حدی که این ناخوشایندی در ظاهرش نیز هویدا شود.
همان حین متوجه نزدیک شدن شاهرخ به طرف خود می‌شود. او چشم از دریچه‌های هوای سقف می‌گیرد و به نشانه‌ی احترامش، دستانش را به پایین رها می‌کند. لبخند ملیح و آرامی بر لبان شاهرخ نقش بسته‌است. انگار نه انگار که تا دقایقی پیش، صدایش به‌خاطر فرار ناگهانی موش آزمایشگاهی، خشمگین و سردرگم بود. کامران به خوبی توانسته‌بود چهره‌ی برافروخته و اخمان درهم رفته‌اش در آن لحظه را که نادر هم بود، تصور کند.
- کامران! سارا بهم گفت که قراره بیای.
صدایش پرانرژی و چهره‌اش بشاش است. کامران لبخند ملیحی‌ می‌زند و هنگامی که شاهرخ در فاصله‌ی یک متری‌اش می‌ایستد، پاسخ می‌دهد:
- به‌خاطر سارا اومدم. بهم گفت دیگه توی سازمان کار می‌کنه. خواستم حضوری بهش تبریک بگم.
او بلند می‌خندد.
- درسته، درسته! هیچ‌وقت بهم نگفته‌بود که هدفش ورود به سازمانه. فکرش رو هم نمی‌کردم که دلش بخواد اینجا کار کنه. ولی من خیلی دوست داشتم یه شغل عادی داشته‌باشه. مثلاً معلم بشه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟
ناگهان صدای خشمناکی از پشت سر شاهرخ، توجه هردو را به آن‌سو جلب می‌کند.
- بابا؟! این‌طور نگو!
سارا که درست در چند قدمی شاهرخ و کامران ایستاده‌است و از چهره‌ی درهم و چین و چروکی که روی پیشانی‌اش نقش بسته‌است، پیداست که حرف‌های پدرش را شنیده و چندان هم از آن اظهار نظر او راضی نیست.
شاهرخ می‌خندد. رو به او اعتراف می‌کند:
- شوخی کردم! جدیش نگیر عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین