- Aug
- 167
- 1,527
- مدالها
- 2
ماهورا پوزخند میزند.
- میتونی اینطوری بهم توهین کنی کامران. اما من به خودم اعتماد دارم.
او نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
- به هر حال، امشب یه دورهمی کوچیک میخوام برگزار کنم. به عنوان اولین افرادی که بعد از یک ماه و خردهای دیدیم، لیاقتش رو دارید. هر دوتون هم باید حضور داشته باشید، فهمیدین؟ هیچ عذر و بهانهای قبول نیست.
با آن حرف او، آنی به قدری خوشحال میشود که بیاختیار، لبخند پر شور و شعفی به لب میآورد و چشمانش برق میزند؛ اما فقط تا همان حد باقی میماند. با وجود کامران، حتی وقتی که پشتش به اوست، میترسد خوشحالیاش را آشکار کند. پس همانطور در دلش شادی میکند؛ اما کامران، بیش از پیش اخم کرده و با وجود نارضایتی قلبیاش با ماهورا موافقت میکند.
فصل پنجم: یادآوری
آسمان دیگر رو به تاریکی است. صدای هوهوی جغدها و جیرجیر سنجاقکها نیز با تاریکی و خنک شدن هوا کمکم آغاز میشود.
در چادر سبزرنگی که چند تن از نوجوانان و جوانان گرد هم نشسته و مشغول صحبتاند، تنها یک چراغدان وسط آنها قرار دارد که کل فضای داخلی چادر به وسیلهی همان یک چراغدان روشن است. آنها با شور دربارهی هر موضوعی که بشود، حرف میزنند و گاه و بیگاه میخندند.
نزدیک به نیم ساعت میشود که به همان شکل، گردِ هم نشستهاند. در طول آن مدت نیز هیچیک از صحبت و گفتوگو متوقف نشدهاند. اما با ورود ناگهانیِ آنی به داخل چادر، همگی از صحبت بازمیایستند و توجهشان به او جلب میشود. آنها با کنجکاوی به آنی چشم میدوزند و او نیز همانجا، مقابل ورودیِ چادر ایستاده و به تکتکشان نگاه میکند. در برابر آن همه چشم که روی او زوم است، کمی معذب به نظر میرسد. گونههایش قرمز شده، لب پاینش را به دندان گرفته و دو دستش را پشت سرش پنهان کرده است.
اعضای داخل چادر، تقریباً نه یا ده نفر هستند. پناه، آرمین، فرید، سمانه، یک پسر عقبمانده و چند دختر و پسر جوان دیگر. آرمین که آثار کتک خوردنش روی صورتش مشهود است، اما گویی هنوز ادب نشده است، با ورود او اولین نفری است که سلام میکند و به استقبالش میرود. سعی میکند آنی را کنار خود بنشاند؛ اما آنی که از اتفاق افتادن اتفاقاتی نظیر ظهر همان روز میترسد، به هر سختی از دست او در میرود و خود را به سمت دیگری که تا حد امکان از آرمین دور باشد، میرساند. او بین پناه و پسر عقبماندهای که مثل همیشه سرش به کار خودش است، و با بند چکمهی رنگ و رو رفتهاش بازی میکند، مینشیند، و آرمین که نارضایتی در چشمانش موج میزند، بین فرید و دختری دیگر، روبهروی آنی مینشیند.
مدت کوتاهی بعد از ورود او به داخل چادر و پیوستنش به آنها، هنگامی که دارد بیشتر و بیشتر با آنها آشنا میشود، پردهی ورودیِ چادر کنار میرود و دو سایهی نسبتاً هم قد و قامت، در ظلمات و تاریکیِ فضای بیرون به چشم میخورند. پس از چند لحظه که آندو سایهی ناشناس، خود را معرفی نمیکنند و وارد نمیشوند، فرید میپرسد:
- کیای؟
پس از آن، اولین نفر نیما است که وارد چادر میشود و در حین ورودش میگوید:
- فکر کردی کی باید باشه؟ غیر از من و نورا مگه ک.س دیگهای هم هست که توی این جمع نباشه؟
چند ثانیه پس از آمدن او نیز نورا با چهرهای بدعنق و بیحوصله، درحالی دو دستش را داخل جیب ژاکت رنگ و رو رفتهای که به تن دارد، فرو کرده است، وارد میشود. آنها خود را میان جمع جا میدهد. نیما کنار پسری نسبتاً سیزده یا چهارده ساله و نورا کنار برادرش و پناه مینشیند. حالا آنی فقط به اندازهی جسم کوچک و ریزاندام پناه با نورا فاصله دارد. با پیوستن آندو، حالا جمع نسبتاً دوستانهشان تکمیل است.
آنها پس از دقایق طولانی که صحبت بینشان بیشتر و صمیمیتر میشود، پناه رویش را به آنی برمیگرداند. پس از لحظاتی خیرهخیره نگاه کردنش که آنی را کمی آزار میدهد، از او میپرسد:
- آنی... تو چرا اینطوریای؟!
آنی متعجب میپرسد:
- چطوری؟
- میتونی اینطوری بهم توهین کنی کامران. اما من به خودم اعتماد دارم.
او نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
- به هر حال، امشب یه دورهمی کوچیک میخوام برگزار کنم. به عنوان اولین افرادی که بعد از یک ماه و خردهای دیدیم، لیاقتش رو دارید. هر دوتون هم باید حضور داشته باشید، فهمیدین؟ هیچ عذر و بهانهای قبول نیست.
با آن حرف او، آنی به قدری خوشحال میشود که بیاختیار، لبخند پر شور و شعفی به لب میآورد و چشمانش برق میزند؛ اما فقط تا همان حد باقی میماند. با وجود کامران، حتی وقتی که پشتش به اوست، میترسد خوشحالیاش را آشکار کند. پس همانطور در دلش شادی میکند؛ اما کامران، بیش از پیش اخم کرده و با وجود نارضایتی قلبیاش با ماهورا موافقت میکند.
فصل پنجم: یادآوری
آسمان دیگر رو به تاریکی است. صدای هوهوی جغدها و جیرجیر سنجاقکها نیز با تاریکی و خنک شدن هوا کمکم آغاز میشود.
در چادر سبزرنگی که چند تن از نوجوانان و جوانان گرد هم نشسته و مشغول صحبتاند، تنها یک چراغدان وسط آنها قرار دارد که کل فضای داخلی چادر به وسیلهی همان یک چراغدان روشن است. آنها با شور دربارهی هر موضوعی که بشود، حرف میزنند و گاه و بیگاه میخندند.
نزدیک به نیم ساعت میشود که به همان شکل، گردِ هم نشستهاند. در طول آن مدت نیز هیچیک از صحبت و گفتوگو متوقف نشدهاند. اما با ورود ناگهانیِ آنی به داخل چادر، همگی از صحبت بازمیایستند و توجهشان به او جلب میشود. آنها با کنجکاوی به آنی چشم میدوزند و او نیز همانجا، مقابل ورودیِ چادر ایستاده و به تکتکشان نگاه میکند. در برابر آن همه چشم که روی او زوم است، کمی معذب به نظر میرسد. گونههایش قرمز شده، لب پاینش را به دندان گرفته و دو دستش را پشت سرش پنهان کرده است.
اعضای داخل چادر، تقریباً نه یا ده نفر هستند. پناه، آرمین، فرید، سمانه، یک پسر عقبمانده و چند دختر و پسر جوان دیگر. آرمین که آثار کتک خوردنش روی صورتش مشهود است، اما گویی هنوز ادب نشده است، با ورود او اولین نفری است که سلام میکند و به استقبالش میرود. سعی میکند آنی را کنار خود بنشاند؛ اما آنی که از اتفاق افتادن اتفاقاتی نظیر ظهر همان روز میترسد، به هر سختی از دست او در میرود و خود را به سمت دیگری که تا حد امکان از آرمین دور باشد، میرساند. او بین پناه و پسر عقبماندهای که مثل همیشه سرش به کار خودش است، و با بند چکمهی رنگ و رو رفتهاش بازی میکند، مینشیند، و آرمین که نارضایتی در چشمانش موج میزند، بین فرید و دختری دیگر، روبهروی آنی مینشیند.
مدت کوتاهی بعد از ورود او به داخل چادر و پیوستنش به آنها، هنگامی که دارد بیشتر و بیشتر با آنها آشنا میشود، پردهی ورودیِ چادر کنار میرود و دو سایهی نسبتاً هم قد و قامت، در ظلمات و تاریکیِ فضای بیرون به چشم میخورند. پس از چند لحظه که آندو سایهی ناشناس، خود را معرفی نمیکنند و وارد نمیشوند، فرید میپرسد:
- کیای؟
پس از آن، اولین نفر نیما است که وارد چادر میشود و در حین ورودش میگوید:
- فکر کردی کی باید باشه؟ غیر از من و نورا مگه ک.س دیگهای هم هست که توی این جمع نباشه؟
چند ثانیه پس از آمدن او نیز نورا با چهرهای بدعنق و بیحوصله، درحالی دو دستش را داخل جیب ژاکت رنگ و رو رفتهای که به تن دارد، فرو کرده است، وارد میشود. آنها خود را میان جمع جا میدهد. نیما کنار پسری نسبتاً سیزده یا چهارده ساله و نورا کنار برادرش و پناه مینشیند. حالا آنی فقط به اندازهی جسم کوچک و ریزاندام پناه با نورا فاصله دارد. با پیوستن آندو، حالا جمع نسبتاً دوستانهشان تکمیل است.
آنها پس از دقایق طولانی که صحبت بینشان بیشتر و صمیمیتر میشود، پناه رویش را به آنی برمیگرداند. پس از لحظاتی خیرهخیره نگاه کردنش که آنی را کمی آزار میدهد، از او میپرسد:
- آنی... تو چرا اینطوریای؟!
آنی متعجب میپرسد:
- چطوری؟
آخرین ویرایش: