جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,995 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران در جایش درنگ می‌کند. آب دهانش را فرو می‌دهد و لبش را تر می‌کند. آرام‌آرام دو دستش را بالا می‌آورد و در همان حین با زبانی نرم و لحنی سنجیده می‌گوید:
- من فقط یه رهگذرم.
مرد فریاد می‌زند:
- به هیچ‌جام نیست که کی هستی. دست‌هات رو کامل بیار بالا.
کامران لبش را می‌گزد و به ناچاری دستانش را تا آنجا که می‌تواند بالا می‌آورد. با یادآوری آنی که به طرف درختان رفته بود، سر بلند می‌کند و چشمانش را به جست‌وجوی او در اطراف می‌چرخاند؛ اما اثری از او در میان درختان نمی‌بیند. درحالی که مرد درحال وارسی اوست و اسلحه‌ی کمری و چاقوی جیبی‌اش را از او کش می‌رود، می‌گوید:
- از من هیچ آسیبی بهت نمی‌رسه. هرچی می‌خوای بردارد. اما بذار من برم دنبال همراهم.
- امیدوارم همین‌طور باشه که میگی آقا.
آن صدای زنانه‌ای است که از کنارش به گوش می‌رسد. زنی که از پشت سرش جلو می‌آید و مقابلش، در پنج قدمی او می‌ایستد. او میان‌سال با صورت چین و چروک خورده، کوتاه قد و نسبتاً فربه است که لباس نخی بنفش و شلوار جین مشکی به تن دارد. کنار زن، یک مرد جوان، بلندقد و درشت‌هیکل با صورت آفتاب‌سوخته نیز ایستاده است که با شاتگان در دستش، هرلحظه آماده است تا او را به رگبار ببندد. زن، دست به سی*ن*ه با لبخندی مرموز رو به او می‌گوید:
- ما هم نمی‌خوایم بهت آسیب بزنیم.
کامران سر کج می‌کند و سراپای او را از نظر می‌گذراند. به نظرش می‌آید که تعداد بیشتری از آنها باشد. تعدادی که آن زن رهبریشان می‌کرد؟ تاکنون تنها سه نفر از آنها را دیده است که همگیشان نیز مجهز هستند.
- اما این‌طور به نظر نمی‌رسه خانم. یکیتون که روم اسلحه کشیده. اون‌یکی هم که اعتمادی بهش نیست.
زن پوزخند می‌زند.
- ما نمی‌خوایم کسی رو بکشیم. درواقع می‌خوام که کمکمون کنی.
کامران چشمانش را ریز می‌کند و می‌رسد:
- کمکتون کنم؟ جداً؟ شماها مگه چی از من می‌دونید؟
- متأسفانه چیز زیادی نمی‌دونیم. اما راه دیگه‌ای نداریم. تا جایی که من می‌دونم، یکی از راه‌های بقا زندگی توی گروه‌های متشکل از اعضای بزرگ و قویه. شما پدر و دختر هم چندان خطرناک به نظر نمی‌رسین. ما به تجهیزات شما احتیاج داریم. شما هم به یه گروه برای محافظت. معامله‌ی خوبیه، نه؟
کامران پوزخند می‌زند و سر تکان می‌دهد. دهان باز می‌کند که چیزی بگوید، اما پیش از آن، آنی را می‌بیند که به همراه یک زن و مرد و یک دختربچه، از میان درختان به سوی آنها می‌آیند. آن زن و مرد مسلح نیستند؛ اما عقب‌تر از آنی و دختربچه که با یکدیگر حرف می‌زنند و می‌خندند، قدم برمی‌دارند؛ به نوعی که احساس می‌کند او را گروگان گرفته‌اند. با پیدا شدن سر و کله‌ی آنها، کامران می‌تواند حس کند که اسلحه از روی سرش برداشته می‌شود و سایه‌ی آن مرد نیز از او دورتر می‌شود.
با رسیدن آنها، دختربچه به سوی مردی که لحظه‌ای پیش با اسلحه کامران را تهدید می‌کرد، می‌دود و به آغوشش می‌پرد. مرد با چهره‌ای مغموم، اما لبخندی گرم، درحالی که موهای دخترک را نوازش می‌کند، می‌گوید:
- کجا رفتی، دخترکم؟ نمیگی من نگران میشم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
دختر کوچک که گل بنفشه‌ای در دست دارد و گلبرگ‌های آن را یکی‌یکی پرپر می‌کند، بی‌آنکه به پدرش نگاه کند با صدای کودکانه و ظریفش می‌گوید:
- داشتم دنبال مامان می‌رفتم. من رو صدا می‌زد. اما بعدش گمش کردم!
مرد، آب دهانش را فرو می‌دهد و با نگاهی مغموم به دخترش می‌نگرد. در چشمان خاکستری‌رنگش سخنان بسیاری نهفته است؛ اما چیزی به زبان نمی‌آورد.
کامران سریعاً چند قدم به طرف آنی برمی‌دارد و خود را به او می‌رساند. این کارش باعث تحریک همگی آنها و کشیدن اسلحه‌هایشان به سوی آن‌دو می‌شود. کامران از مچ آنی می‌چسبد و با فاصله‌ی نسبتاً زیادی به آن گروه شش نفره، می‌ایستد و او را پشت خود می‌کشد. نگاهش میان تک‌تک آنها رد و بدل می‌شود. حواسش جمع است که کار اشتباهی نکند تا به مرگشان منجر نشود. درحالی که با دست راستش همچنان بازوی آنی را گرفته است، دست چپش را به طوری که معنایی مانند تسلیم بدهد، جلو می‌آورد. با لحنی آرام و خونسرد، اما کمی صمیمی رو به زن می‌گوید:
- گوش کن... از پیشنهادی که دادی واقعاً خوشحال شدم. اما ما تنهایی می‌تونیم از پس خودمون بر بیاییم.
آنی با شنیدن حرف‌های او، کنجکاوانه نگاهش می‌کند و می‌پرسد:
- چه پیشنهادی؟
اما کامران به او اعتنایی نمی‌کند و منتظر جواب زن می‌ماند. زن به دقت حرف‌های او را با خود بررسی می‌کند. در نگاهش سوءظن دیده می‌شود. لحظاتی بعد، او نفسش را به آرامی بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- تو مرد عجیبی هستی. هرکسی بود این پیشنهاد ما رو قبول می‌کرد. این یه معامله برای زندگیه و تو می‌خوای ردش کنی؟ چرا؟ نکنه چون غرورت این اجازه رو نمیده؟ یا شاید در حالت بهتر، بهمون اعتماد نداری؟
- با سؤالاتت می‌خوای من رو مجبور به گفتن یه جواب کنی؟ این راضیت می‌کنه؟
- بیشتر کنجکاوم. می‌خوام بدونم به نظرت می‌تونی تنهایی از دخترت مواظبت کنی؟ تو پیری. هرچقدر هم قوی باشی، پیری. اما ما افراد قوی و جوونی توی گروهمون داریم. تو و دخترت هم می‌تونین نقش مؤثری توش داشته باشین. این پیشنهاد برای بقاست، نه چیز دیگه‌ای.
کامران مکث می‌کند. مکثش برای فکر درباره‌ی پذیرفتن یا نپذیرفتن پیشنهاد او نیست؛ او تکلیفش با خودش روشن است. هیچ علاقه‌ای برای پیوستن به گروه آنها ندارد. اعتمادی هم به آنها ندارد. برخلاف آنچه آن غریبه‌ها فکر می‌کنند، مکث او برای فکر کردن به راه و چاره‌ای برای خلاص شدن از دست آنهاست؛ هرچند که فکرش به جایی قد نمی‌دهد.
ناگهان با تلنگر آنی، او به خود می‌آید. با نگاه سؤال برانگیزی، نیم‎‌نگاهی به او می‌اندازد. آنی با چهره‌ای مضطرب می‌گوید:
- بیا پیشنهادشون رو قبول کنیم. آدم‌های بدی به نظر نمی‌رسن. خواهش می‌کنم!
کامران لب‌های کبود و پوسته‌پوسته‌شده‌اش را به یکدیگر می‌فشرد. سرش را پایین می‌آورد و به زمین سرسبز می‌نگرد. لحظه‌ای بعد، دوباره به زن رو می‌کند.
- چطور ضمانت می‌کنی که بهتون اعتماد کنم؟
زن لبخند رضایت‌بخشی به لب می‌آورد.
- این اجازه رو به زمان بده. می‌دونم توی این اوضاع اعتماد کردن خیلی سخته. اما بذار من از خودم شروع کنم. من می‌خوام بهتون اعتماد کنم. یه حسی بهم میگه که می‌تونم این کار رو کنم. پس ازت می‌خوام که تو هم به ما اعتماد کنی.
کامران با شنیدن حرف‌های او اخمانش درهم می‌رود. هرگز حرفی احمقانه‌تر از آنچه آن زن گفت، نشنیده بود. کلافه‌وار، سرش را تکان می‌دهد و نفس عمیقی به ریه می‌کشد. لبش را تر می‌کند و می‌گوید:
- این ضمانت موثقی نیست.
زن می‌خندد.
- یه ثانیه بعد ما هم اعتباری نداره. باید باهاش کنار بیای. حالا بهمون بگو؛ هستین یا نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
- اینی که گفتی هم درسته.
- پس دیگه مشکلی نیست، هان؟
کامران با چند ثانیه وقفه، جواب می‌دهد:
- نه، نیست.
زن با خوش‌رویی کف دو دستش را به یکدیگر فشار می‌دهد. با اشاره‌ی او، افرادش سر اسلحه‌هایشان را پایین می‌آورند.
- خیلی هم عالیه! چه کاری مهم‌تر از اینکه اول خودمون رو معرفی کنیم؟ من «ماهورا»ام. باید بگم که دیدنتون باعث خوشحالیه!
کامران پوزخند نامحسوسی به لب می‌آورد؛ اما به سرعت خود را جمع و جور می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. ناگها آنی دستش را از دست او بیرون می‌آورد و قدمی جلو می‌گذارد. با لبخند بزرگی بر لبش، درحالی که چشمانش برق می‌زند و لحن صدایش که هیجان در آن دیده می‌شود، می‌گوید:
- من آنجلیناام. می‌تونین آنی هم صدام کنین. درواقع همه من رو همین‌طور صدا می‌کردن. به نظر من که آنی راحت‌تره. پس همین‌طوری صدام کنین.
ماهورا از سرزندگی آنی به وجد می‌آید و می‌خندد. به همراه او، سه تن از افرادش نیز می‌خندند؛ یک زن جوان، بور و چشم‌آبی که لباس‌هایش کاملاً کثیف و نسبتاً پاره است، مردی که همراه اوست و مثل او بور و سر و رویش تماماً کثیف است و مرد جوان دیگری که از ابتدا کنار ماهورا ایستاده و چشمانش از همان اول نیز روی آنی زوم بود. برخلاف آنها، مردی که همچنان دخترش را در آغوش دارد، خشک و خالی به آنها می‌نگرد. اخم وحشتناکش، پیشانی‌اش را چین و چروک انداخته و سوءظن از چشمان خاکستری‌اش می‌بارد.
آنها سپس برای پیوستن به باقیِ گروه، سوار ماشین نیسان کامران می‌شود. «جهان» مردی که پدر «پناه»، دختری که آنها را به کامران و آنی رسانده بود، است روی صندلی راننده می‌نشیند. کنارش ماهورا می‌نشیند و باقیِ افراد نیز به همراه کامران و آنی پشت ماشین می‌نشینند. جهان ماشین را روشن می‌کند و در مسیری خاکی، به طرف درختان که به جنگل سرسبزی می‌رسد، به راه می‌افتند.
ماهورا شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد. با جریان باد خنک به داخل ماشین، چشمانش را می‌بندد. نفس عمیقی می‌کشد و با لذت به برخورد ملایم وزش باد به صورتش، واکنش نشان می‌دهد. با لبخندی که دور لب و چشمانش چین و چروک می‌اندازد، می‌گوید:
- امروز روز خوبیه!
جهان نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و اخم می‌کند. دوباره به مسیر می‌نگرد و با صدای خش‌دارش می‌گوید:
- خوب؟ چرا؟ چون اون آدم‌ها رو دیدی؟
ماهورا سر برمی‌گرداند و به او چشم می‌دوزد.
- چرا طوری حرف می‌زنی که انگار ناراحتی؟ بعد از یک ماه بالاخره تونستیم چندتا آدم ببینیم؛ اون هم زنده! اگه یکم بیشتر طول می‌کشید، فکر می‌کردم که توی کل دنیا فقط ما زنده موندیم. به نظر هم آدم‌های خوبی هستن.
جهان پوزخند عصبی می‌زند.
- به نظرت آدم‌های خوبی هستن؟ واقعاً این‌طور فکر می‌کنی؟
ماهورا با تصدیق بیشتری جواب می‌دهد:
- آره!
- اما من هنوز بهشون اعتماد ندارم؛ مخصوصاً به اون مرد. تو هم نباید به این زودی‌ها اعتمادت رو بدی دستشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
ماهورا آهی می‌کشد و می‌گوید:
- از کی تا حالا انقدر حساس شدی؟ اگه نتونیم به هیچ‌ک.س اعتماد کنیم، پس چطور زنده بمونیم؟
- یا شاید هم باید اعتماد نکنیم تا بتونیم جون افراد رو حفظ کنیم؟ چرا این‌طور بهش نگاه نمی‌کنی؟
- چون نمی‌تونم جهان. تو هم نباید اجازه بدی ذهنت تا این حد تاریک بشه به خصوص وقتی امیدمون کم‌رنگ‌تر از همیشه شده... گوش کن، درک می‌کنم که به‌خاطر مرگ «الی» مثبت‌اندیشیت رو از دست دادی، اما... .
او ناگهان به او رو می‌کند و فریاد می‌زند:
- من هیچ‌وقت مثبت‌اندیش نبودم! باشه ماهورا؟ تمومش کن.
او از ماهورا چشم می‌گیرد و دوباره به جاده چشم می‌دوزد. از شدت خشم به نفس‌نفس زدن می‌افتد. دستش را درون موهای پرپشت و قهوه‌ای‌اش فرو می‌برد و نفس تازه‌ای به ریه‌اش می‌کشد. ماهورا که مأیوسانه نگاهش می‌کند، سری تکان می‌دهد و سپس به فضای بیرون از پنجره، به درختان که یکی‌یکی از نظرش می‌گذرند، چشم می‌دوزد.
جهان نیم‌نگاهی به او می‌‌اندازد. لب تر می‌کند و در تلاش برای آرام نگه داشتن صدایش، می‌گوید:
- متأسفم! نباید سرت داد می‌زدم. اما... نمی‌دونم. فقط می‌خوام بهت هشدار بدم که نمیشه به اون یارو اعتماد کرد.
ماهورا جوابی نمی‌دهد. حتی نگاهش نمی‌کند و همان‌طور که سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داده است و مناظر پیش‌رویش را نگاه می‌کند، در افکارش غرق می‌شود.
کامران نگاهی به «سمانه»، زنی که مقابلش نشسته است و «فرید» مرد همراه او که همچنان مسلح و آماده باش هستند، می‌اندازد. آن‌دو نیز به او نگاه می‌کنند؛ اما با نگاهی کمی ملایم‌تر نسبت به نگاه خودش. پس از آن، نگاهش را به طرف آنی برمی‌گرداند. او دقیقاً کنارش نشسته است. وزش باد، موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگش را در هوا می‌رقصاند و صورت لطیفش را نوازش می‌دهد. او مشتاقانه با پناه که روبه‌رویش نشسته است، حرف می‌زند. فقط اوست که حرف می‌زند و دخترک متعجب نگاهش می‌کند؛ انگار که قبلاً کسی را به این پرحرفی و سرزندگی ندیده بود. با این وجود، به نظر از او خوشش آمده و گوشش با اوست.
در این میان، ناگهان چشم کامران به «آرمین»، پسر سر به هوا و جوانی می‌افتد که به وضوح سر و گوشش می‌جنبد. با نگاهی که خود به خوبی می‌شناسد، آنی را زیر چشمی می‌پاید و لبخند نامحسوس و انزجارآوری بر لب دارد.
با دیدن او، اخمانش درهم می‌رود و دندان‌قروچه می‌کند. نگاه و حسش به قدری سنگین است که آرمین به سرعت متوجه آن می‌شود. چشمانش را از آنی می‌گیرد و به دنبال منبع سنگینی که حس می‌کند، می‌گردد. با دیدن چهره‌ی خشمناک و درهم کامران، لبخند از صورتش رخت بر می‌کند و چشمانش گشاد می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و صاف می‌نشیند. دیگر حتی جرئت نمی‌کند نیم‌نگاهی به رخ آنی بی‌اندازد.
پس از پنج دقیقه رانندگی، آنها به کمپ کوچکی که در حاشیه‌ی تپه‌ی کم‌ارتفاعی قرار دارد، می‌رسند که دور تا دورش را به چوب‌ها نازک پوشانده و داخل آن چندین چادر و خیمه بنا کرده‌اند. جهان ماشین را بیرون از محوطه متوقف می‌کند و به سرعت پیاده می‌شود. باقیِ افراد نیز از ماشین پیاده می‌شوند. مقابل ماشین، نزدیک به بیست زن و مرد ایستاده و کنجکاوانه به دو چهره‌ی جدید می‌نگرند.کامران محتاطانه و به دقت، تک‌تکشان را از نظر می‌گذراند. آنی، اما هیجان‌زده و گشاده‌رو قدمی جلو می‌گذارد، سلام می‌کند و خود را معرفی می‌کند.
ماهورا جلوتر از همراهانش می‌ایستد و رو به دیگر مردم می‌ایستد و با صدایی رسا می‌گوید:
- دوستانم! حتماً از دیدن این دو فرد جدید، تعجب کردین... راستش ما هم موقع ملاقات با اونها از دیدنشون تعجب کردیم. اما چه میشه کرد؟ سرنوشته دیگه؟
او می‌خندد و نگاهش را بین اعضا رد و بدل می‌کند. زنان و مردان اما با کنجکاوی و دقت به کامران و آنی می‌نگرند. او سپس ادامه می‌دهد:
- از این به بعد کامران و آنی هم به گروه کوچیکمون ملحق میشن. تمنا می‌کنم به خوبی یه خانواده باهم برخورد کنین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
چهل چشم مقابل کامران و آنی، روی آنها زوم می‌شود. ابتدا کسی چندان واکنش زیادی نشان نمی‌دهد؛ اما پس از گذشت نزدیک به نیم ساعت، وقتی همه پراکنده و از جلوی چشم آنهایی که اسلحه به دست دارند دور می‌شوند، انگار که آزادی عمل بیشتری داشته باشند، شروع به معاشرت با اعضای جدید گروه می‌کنند. هم‌صحبتی با تازه‌واردها باعث می‌شود که بیشترشان عاشق آنی بشوند و همان‌ تعداد از کامران به‌خاطر سردی و بدخلقی‌اش، زده شوند.
ماهورا از داخل یکی از چادرها که مجاور یک درخت کاج بنا شده است، ایستاده و از میان پرده‌های نیمه‌باز آن، مردم را تماشا می‌کند؛ به‌خصوص اعضای جدیدشان که هیچ شناختی از آنها ندارد. همچنان ذهنش درگیر حرف‌های جهان است. او در حس و منطق جهان هیچ تردیدی ندارد؛ اما از طرفی نمی‌تواند خودش را راضی کند که آن‌دو بتوانند آسیبی به گروه یا اعضای دیگر برسانند.
آهی می‌کشد و سری تکان می‌دهد. از فکر زیادی، سرش دارد درد می‌گیرد. رویش را از فضای بیرون می‌گیرد و به طرف لحافی که روی سطح زمین خاکیِ گوشه‌ی چادر انداخته شده است، می‌رود. روی آن می‌نشیند و به نقشه‌ای که روی زمین پهن شده و در هر چهار گوشه‌اش یک سنگ گذاشته شده است، می‌نگرد؛ آن نقشه‌ی همان منطقه است. جنگل‌ها، کوه‌ها، روستاها و شهرها، جاده‌های فرعی و اصلی و همچنین بزرگراه.
چشمانش را روی جاده‌ها و تک‌تک نزدیک‌ترین روستاهای اطرافشان زوم می‌کند. چانه‌ی پهنش را می‌خاراند و همان‌طور که پاهای صاف و درازکش شده‌اش را موزون‌وار تکان می‌دهد، نقاط نشان‌داده شده در نقشه را به دقت وارسی می‌کند.
پنج دقیقه بعد، پرده‌ی ورودیِ چادر کنار زده می‌شود. پسری جوان وارد چادر می‌شود. تقریباً شانزده یا هفده ساله است و چهره‌ای تازه به بلوغ رسیده دارد. چند قدم به داخل می‌گذارد، اما با دیدن ماهورا که انگار متوجه او نشده است، گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- مامان!
ماهورا یکه می‌خورد. سر برمی‌گرداند. با دیدن او، لبخند بزرگی بر پهنای صورتش نقش می‌بندد. دو دستش را برای او باز می‌کند و می‌گوید:
- بیا اینجا «نیما»... از وقتی اومدم، تو و «نورا» رو ندیدم. نگران شدم.
او پوزخند می‌زند. دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو می‌کند.
- انقدر نگران شدی که نشستی توی چادرت و فکرت رو مشغول کار دیگه‌ای کردی؟
لبخند از صورت ماهورا محو می‌شود و دستان ماهورا پایین می‌آید. سرش را کج می‌کند و با لحنی آرام می‌گوید:
- من می‌دونم که می‌تونین از پس خودتون بر بیایین. می‌دونم انقدر باهوش هستین که از منطقه‌ی محافظت شده‌ی خودمون خارج نشین.
همان حین پرده‌ی ورودیِ چادر دوباره کنار می‌رود و این‌بار دختری که سه خرگوش شکار شده‌ی خونی در دست دارد، وارد می‌شود. هم‌زمان با ورودش، با غضب می‌گوید:
- درسته، البته که می‌تونیم از پس خودمون بر بیاییم. انقدر خوبیم که می‌تونیم مستقل از گروه کار کنیم.
دختر جوان، خرگوش‌های مرده را گوشه‌ی چادر پرت می‌کند و سپس دست به کمر و حق به جانب، کنار نیما و مقابل ماهورا می‌ایستد. ماهورا با دیدن خرگوش‌ها لحظه‌ای شوکه می‌شود؛ اما سپس با غیض از جا برمی‌خیزد و در دو قدمی دختر می‌ایستد. درحالی که سعی می‌کند تا حدی صدایش را کنترل کند، می‌گوید:
- این کار چه معنی داره نورا؟ کجا رفته بودین، هان؟ اینها رو از کجا تونستی شکار کنی؟
- تو چیکار داری مامان؟ تو که حواست به ما نیست، پس نباید هم برات مهم باشه که چطوری چه کاری انجام میدیم!
نورا پس از گفتن آن کلمات با صدایی نسبتاً بلند که بیشتر افراد را به آنجا می‌کشاند، از چادر خارج می‌شود. ماهورا نیز او را تعقیب می‌کند. چند قدم پس از خروجشان از چادر، ماهورا به او که با گام‌های بلند راه می‌رود، می‌رسد. بازویش را می‌گیرد و او را متوقف می‌کند. نورا با کلافگی، میان جمعیت، رو به مادرش می‌ایستد. قدش به راحتی ده اینچ از ماهورا بلندتر است و نسبت به او بسیار خوش‌هیکل‌تر و ورزیده‌تر است. فریاد می‌زند:
- مامان، چی می‌خوای؟
ناگهان با سیلی محکمی از سوی ماهورا و هین بلندی از سوی جمعیت شوکه شده مواجه می‌شود. سیلی او به قدری محکم بود که سرخیِ جای دستان او بر روی گونه‌ی چپش خودنمایی می‌کند و می‌سوزد. حلقه‌ی اشک در چشمش جمع و صورت و چشمانش قرمز می‌شود ماهورا با اخم، به آرامی سرش را به گوش او نزدیک می‌کند. با لحنی ملایم که خشونت به طور ملموسی در آن شنیده می‌شود، به نحوی که هیچ‌ک.س دیگری غیر از دخترش نشنود، زمزمه می‌کند:
- آخرین بارت باشه سرم داد می‌زنی. دیگه هم روی حرفم حرف نمی‌زنی... وگرنه... .
نفس‌های سنگین و تهدیدآمیزش به تندی بر صورت لطیف نورا برخورد می‌کند و دردناک‌تر از سیلی که بر صورتش خورده بود، او می‌سوزاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
نورا بغض گلویش را با سوزش و دردی که انگار به قلبش چنگ می‌زند، قورت می‌دهد. سر برمی‌گرداند و با مادرش چشم‌توچشم می‌شود. اشک همچنان در چشمانش حلقه زده است، اما به هر سختی خود را کنترل می‌کند که زیر گریه نزند. دندان‌قروچه می‌کند و دماغش را بالا می‌کشد. دهان باز می‌کند و با لحنی تند زمزمه می‌کند:
- تو همیشه همین بودی مامان... دیگران هر کاری هم که برات بکنن، نمی‌تونی قبولشون کنی. هیچ‌ک.س نمی‌تونه راضیت کنه. واقعاً از دستت خسته شدم.
او سپس بی‌آنکه منتظر جوابی از سوی ماهورا باشد، رو برمی‌گرداند که برود؛ اما ناگهان به شخصی که سر راهش ایستاده است، برخورد می‌کند. خشمگین نگاهش می‌کند. آنی که تقریباً هم‌قد اوست با دیدن چهره‌ی درهم و غضبناک او، کمی دستپاچه می‌شود. به سرعت لبخند نیش‌دار و احمقانه‌ای به لب می‌نشاند و به تندی می‌گوید:
- من... من آنجلیناام، اما... .
آنی جمله‌اش را کامل نکرده بود که نورا با بی‌اعتنایی به او شانه می‌زند و از کنارش می‌گذرد. لبخند آنی از صورتش محو می‌شود و لبانش را به یکدیگر می‌فشرد. سر برمی‌گرداند و با نگاهش، او را دنبال می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و سرش را می‌خاراند. سپس سر برمی‌گرداند و به جمعیت که کم‌کم با دستور جهان و دیگر افراد مسلح پراکنده می‌شوند، ماهورا که دارد وارد چادر می‌شود و نیما، پسر او که برخلاف جهت او دارد از چادر خارج می‌شود، می‌نگرد. همان حین، ماهورا می‌ایستد. کمی درنگ می‌کند. سپس سر برمی‌گرداند و به آنی نگاه می‌کند. با دیدنش لبخند می‌زند و می‌گوید:
- عزیزم، می‌تونی بابات رو صدا کنی بیاد چادرم. باید باهاش حرف بزنم.
سپس بی‌آنکه منتظر واکنش یا جواب آنی بماند، وارد چادر می‌شود. آنی با سردرگمی لحظه‌ای به ورودیِ چادر خیره می‌ماند. برای مدتی نمی‌داند که منظور ماهورا از «بابا»، درواقع کامران بود؛ حتی معنیِ آن کلمه را نمی‌داند.
نیما درحالی که دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرده است، به طرف او می‌آید. او نیز تقریباً هم‌قد اوست؛ اما هیکل نسبتاً بزرگش، جثه‌ و قد او را بزرگ‌تر از آنی نشان می‌دهد. ذهن آنی به قدری مشغول است که تا زمانی که نیما با او حرف نزند، متوجه‌اش نمی‌شود.
- چرا وایستادی؟ مگه مامانم نگفت بری بابات رو صدا کنی؟
آنی سر بلند می‌کند. با دیدنش، پس از لحظه‌ای مکث می‌پرسد:
- بابام؟
- همون مردی که باهاش اومدی. مگه اون بابات نیست؟
آنی که به نظر تازه متوجه شده باشد، دو ابرویش را بالا می‌دهد و می‌خندد.
- اُه، پس اون بابای منه؟
نیما، متعجب و سردرگم نگاهش می‌کند. چشمان قهوه‌ای‌اش کاملاً باز می‌شود و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. زیر لب با خود می‌گوید:
- این دیگه کیه؟!
او سپس بی‌هیچ حرفی، به سرعت آنی را ترک می‌کند.
آنی نگاه کلی به اطرافش می‌اندازد. هر آدمی را می‌بیند به جز کامران. او با دیدن جهان که گوشه‌ای از محوطه، روی کُنده‌ی چوبی نشسته و با چاقوی شکاری روی یک تکه چوب استوانه‌ای شکل حکاکی می‌کند، به طرفش می‌رود. مقابلش می‌ایستد. جهان با دیدن سایه‌ای که رویش افتاده است، سر بلند می‌کند. آنی سریعاً می‌پرسد:
- شما بابای من رو ندیدی؟
جهان یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با سوءظن، سراپایش را برانداز می‌کند.
- بابات؟... نمی‌دونم! اون واقعاً کجاست؟
او چاقوی شکاری‌اش را داخل پوشینه‌ی متصل به کمربندش می‌گذارد. تکه چوب را نیز روی زمین رها می‌کند و شاتگانش را از کنارش، روی کُنده چوب در دست می‌گیرد. از جا بلند می‌شود و با چند قدم بلند از کنار آنی می‌گذرد. همان‌طور که جلوتر از او حرکت می‌کند، با صدای خش‌دار سهمناکی می‌گوید:
- چطوره بریم پیداش کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی بی‌هیچ اظهار نظری، دوان‌دوان پشت سر جهان به راه می‌افتد تا بتواند خود را به او برساند. در برابر گام‌های بلند و سریع او، قدم‌های کوچک آنی نیازمند تلاش بیشتری برای رسیدن به اوست. تمرکز آنی روی قدم‌هایش نیز باعث می‌شود که کمتر دهانش بجنبد و آن لحظاتش را با عنوان "به ندرت زمان‌هایی که حرف نمی‌زند"، را بگذراند.
جهان با شتاب، همه‌جا را به دنبال کامران جست‌وجو می‌کند. از هر ک.س که به پستش بخورد از او خبر می‌گیرد. هر یک از افرادی که او از آنها پرس‌وجو می‌کند نیز او را با نشانی اشتباهی از جایی به جایی دیگر می‌فرستند. نیافتن کامران، جهان را نگران می‌کند. این نگرانی در حالت چهره‌اش آشکار نمی‌شود؛ اما احساسات پرتلاطمش، پر از افکار و تصورهایی مانند دسیسه‌چینی و انجام کارهای مخفیانه‌ای از جانب کامران است.
در نهایت، هنگامی که به دنبال کامران از کنار چادر سیاه‌رنگی می‌گذرد، چهره‌هایی آشنا را از گوشه‌ی چشم می‌تواند تشخیص بدهد که کنار درخت چنار بلندقامتی نشسته و مشغول انجام کاری هستند. او که چند قدم از آنها گذشته است، دوباره با چند قدم کوتاه و با طمأنینه باز می‌گردد؛ آنها آرمین، فرید، کامران و پسری جوان هستند که مشغول بسته‌بندی هیزم‌اند.
فرید اولین نفری است که متوجه حضور او در چند قدمیشان می‌شود. به سرعت دستش را به معنای سلام بالا می‌آورد و لبخندزنان می‌گوید:
- جهان!... اینجا چیکار می‌کنی؟ نباید پیش ماهورا باشی؟
با اشاره‌ی فرید، کامران و دیگر افراد حاضر در آنجا نیز سر بلند می‌کنند و به او می‌نگرند. آن زمان است که آنی به تازگی به جهان می‌رسد و نفس‌زنان، اما با لبخندی گرم به آنها سلام می‌کند. جهان با دیدن دوباره‌ی کامران، اخم می‌کند. با این‌حال، بدنش کمی شُل و آرام می‌شود. سرش را تکان می‌دهد و خطاب به کامران با لحنی خشک و جدی می‌گوید:
- ماهورا کارت داره. باید بری پیشش.
کامران که چمباتمه زده و یک بسته‌ هیزم را در دست نگه داشته است، پس از نیم ثانیه مکث، آن را روی زمین رها می‌کند. درحالی که صاف می‌ایستد، دستان خاکی‌اش را با پشت شلوارش تمیز می‌کند. بی‌هیچ حرفی، فرید، آرمین و آن پسر جوان که ظاهری عقب‌مانده دارد را ترک می‌کند. با بی‌تفاوتی از کنار جهان می‌گذرد و کنار آنی که سه قدم از جهان فاصله دارد، می‌ایستد. به آرامی در گوشش زمزمه می‌کند:
- تا من برگردم، سعی کن زیاد با این غریبه‌ها گرم نگیری. اگر هم چیزی درباره‌ی جایی که ازش اومدیم پرسیدن، هر چیزی بگو به جز حقیقت!
آنی متعجب سر برمی‌گرداند و نگاهش می‌کند؛ اما کامران، بی‌اعتنا و بی‌هیچ حرف دیگری به راه می‌افتد و از او دور می‌شود. حتی فرصت نمی‌دهد آنی یک سؤال از صدها سؤالی که در همان لحظه ذهنش را مشغول کرده است، بپرسد.
پس از رفتن کامران، جهان هم برای گشت‌زنی، گام‌های اندک‌اندکی دورتادور محوطه برمی‌دارد. با رفتن هردوی آنها، آرمین به سرعت از جا بلند می‌شود. با قدم‌های بلند و سریعی، خود را به آنی می‌رساند. مقابلش می‌ایستد. با لبخندی که دندان‌های کج و معوجش را نمایان می‌کند، می‌گوید:
- هِی، می‌خوای به جمع ما بیای؟
قد او به قدری بلند است که آنی برای دیدن صورتش مجبور می‌شود سرش را بلند کند. متعجب نگاهش می‌کند و می‌پرسد:
- جمعتون؟
او سرش را دراز می‌کند و به پشت سر آرمین، به فرید و پسر جوان می‌نگرد.
- شماها دارین چیکار می‌کنید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آرمین همان‌طور که لبخند نیش‌دارش را بر لب دارد و نگاه نه چندان خالصانه‌اش را روی لب باریک آنی ثابت نگه داشته‌است، می‌گوید:
- یه جمع دوستانه! کمی باهم حرف می‌زنیم. بیشتر آشنا میشیم. دیگه از این به بعد قراره باهم زندگی کنیم.
آنی لحظه‌ای مکث می‌کند. خیلی دلش می‌خواهد که بیشتر با آنها آشنا شود؛ اما چندان مطمئن نیست. به خصوص حالا که کامران با تأکید به او فهماند که زیاد نزدیک آنها نشود. این‌گونه تا بیش از یک دقیقه در دلش با خود کلنجار می‌رود و در افکارش غرق می‌شود تا اینکه آرمین با ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش، او را دوباره متوجه خود می‌کند.
- چرا رفتی تو فکر؟ نشست و برخاست با ما انقدر سخته؟ بهمون اعتماد نداری یا چی؟
آنی نگاهش می‌کند و سر تکان می‌دهد.
- اجازه‌اش رو ندارم.
ناگهان آرمین به قهقهه می‌افتد. خنده‌اش، گوش فرید را تیز می‌کند و باعث می‌شود او با دقت بیشتری به آن‌دو چشم بدوزد؛ تنها کسی که هر واکنش و رفتار آرمین برایش اهمیت ندارد، همان پسر عقب‌مانده است که گوشه‌ای، کنار چندین بسته‌ی هیزم نشسته و با سرِ تکه چوب نازکی، روی زمین حکاکی می‌کند و شکاف‌های سطحی و بی‌معنایی روی آن ایجاد می‌کند.
آنی تا حدی از خنده‌ی او تعجب می‌کند و بی‌هیچ حرفی تا چند ثانیه همان‌طور به خنده‌ی او می‌نگرد. آرمین با حالتی مصنوعی که کاملاً در رفتارش پیداست، دو دستش را روی شکمش می‌گذارد و جلوی خنده‌اش را می‌گیرد. درحالی که همچنان یک نیش‌‌خند زشت و انزجارآور بر لب دارد، رو به او می‌گوید:
- اجازه؟ داری شوخی می‌کنی دیگه؟ توی این عصر کی دیگه به اجازه نیاز داره؟ الان همه باید کاری که در لحظه نیازه رو انجام بدن. الان زندگی اینه.
آنی چیزی نمی‌گوید. آرمین متکبرتر و گستاخ‌تر از پیش ادامه می‌دهد:
- تو خیلی عجیبی، می‌دونستی؟! حتی عجیب‌تر از بابات! اما حداقل اون تیپ و ظاهرش به این دنیا می‌خوره، ولی تو... تو یه چیز جدیدی. برخلاف ما، تو یه معصومیتی تو نگاه و رفتارت داری! یه چیز فوق‌العاده!
آخرین کلماتش چیزی شبیه به زمزمه است که کسی به جز آنی آن را نمی‌شنود؛ اما حتی شنیدن آن کلمات باعث نمی‌شد که آنی معانی آنها را متوجه شود. این‌گونه بود که پس از ادا شدن آن جملات، آرمین دست راستش را به آرامی بلند می‌کند. دستش را به صورت کوچک و لطیف آنی نزدیک می‌کند. با پشت دست زمخت و بزرگش، گوشه‌ی لب او را نوازش می‌دهد. نگاهش هوس‌آلود و در عین‌حال، انزجارآور است. اما آنی که هیچ برداشتی از نگاه و رفتار او ندارد، تنها متعجب از اعمالش، نگاهش می‌کند.
ناگهان آرمین با شدت زیادی به عقب هُل داده می‌شود. دستی که او را عقب هُل داده است، آنی را کنار می‌زند و با یک قدم بلند، خود را به آرمین که گیج و سردرگم ایستاده و به او می‌نگرد، می‌رساند. کامران با یک دست از یقه‌ی او می‌چسبد و با دست دیگر که مشت شده و روبه‌روی صورت آرمین قرار دارد، نگاه سهمگین و تهدید‌آمیزی نثارش می‌کند. با اخمان درهم رفته و دندان‌هایی که با برخورد به یکدیگر صدای رعب‌آوری ایجاد می‌کند، با لحنی خشمناک می‌گوید:
- فکر کردم می‌تونم بدون هیچ اخطار جدی بهت هشدار بدم که از آنی دور باشی، حروم‌زاده‌! اما انگار تو به یه گوش‌مالی حسابی نیاز داری.
جمعیت که حالا توجهشان به آنها جلب شده و متعجب و کنجکاو آنها را دوره کرده‌اند، با یکدیگر پچ‌پچ می‌کنند. با این‌حال، کسی کاری نمی‌کند؛ نه تلاش برای جدا کردن آنها و نه صدا کردن یکی از نگهبانان. تنها فرید است که با دیدن آن صحنه از جا می‌پرد و به طرف کامران و آرمین می‌شتابد. فرید بین آرمین و کامران می‌ایستد و دست مشت شده‌ی کامران را که قصد دارد اولین مشت را مستقیماً به صورت آرمین بزند، در هوا می‌گیرد. با چشمان گرد شده از تعجب و نگاهی که ترس از آن فریاد می‌زند، می‌گوید:
- عموجان، چی شده؟ آخه چرا همچین می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
اما کامران او را به عقب پس می‌زند و همان حین، مشت محکمی بر صورت آرمین حواله می‌کند. آرمین با شدت زمین می‌افتد و در این میان، صدای جیغ و هین کشیدن جمعیت است که به گوش می‌رسد. کامران روی سی*ن*ه‌ی او خیمه می‌زند و چند مشت دیگر نثار سر و صورتش می‌کند؛ اما به ناگه با سردیِ چیزی بر شقیقه‌اش، مشت خونینش میان زمین و هوا متوقف می‌شود. کمی سر می‌چرخاند. جهان است و یک کلت آخرین مدل در دو دست، با چشمانی که وحشیانه به او می‌نگرند و دندان‌هایی که کریک‌کریک صدا می‌دهند. بالای سر او ایستاده است؛ اما ظاهر او که وحشت در دل هر ک.س دیگری انداخته‌است، موجب ترس یا از دست دادن خونسردی کامران نمی‌شود و هر دو تا لحظات نفس‌گیری، بی‌هیچ حرفی به یکدیگر زل می‌زنند. یا شاید هم با چشمان درندۀ‌شان در سکوت دارند یکدیگر را تکه پاره می‌کنند. به هر حال، هیچ‌ک.س دیگری در اطرافشان متوجه نگاه‌های سهمگینشان که با آن یکدیگر را فحش می‌دهند و کتک می‌زنند، نمی‌شود.
سرانجام از میان جمعیت گرد آمده، ماهورا یکی‌یکی آنها را کنار می‌زند و خود را به مکانی که سر و صدا توجه‌اش را جلب کرده بود، می‌رساند. با دیدن کامران که با مشت خونین، روی آرمینِ نیمه‌بیهوش شده، خیمه زده‌است، جهان که سر اسلحه را به طرف او گرفته و جمعیت که آنها را دوره کرده‌اند، از خشم، قرمز می‌شود و نفس‌نفس می‌زند. دندان‌قروچه می‌کند و درحالی که با چند قدم کوتاه و سریع از کنار آنی و فرید می‌گذرد و خود را به آنها نزدیک می‌کند، فریاد می‌زند:
- جهان! کامران! دارین چه غلطی می‌کنین؟
حالا تنها دو قدم با آن‌ سه فاصله دارد. جهان با شنیدن صدای ماهورا سرش را بلند می‌کند و بی‌معطلی تفنگش را پشت کمربندش می‌گذارد. درحالی که شاتگانش را که با حمل‌بند از شانه‌اش آویزان است، دوباره به دست می‌گیرد و در نقشش به عنوان نگهبان فرو می‌رود، رو به ماهورا می‌گوید:
- نمی‌تونیم بذاریم اینها همین‌طوری بمونن. امروز یکیمون رو زده، فردا چهارتامون رو می‌زنه.
او هنگام ادا کردن آخرین کلماتش، سر برمی‌گرداند و با غیض به کامران می‌نگرد. ماهورا بی‌اعتنا به گفته‌ی او، رو به کامران می‌غرد:
- کامران! بلند شو... گفتم بلند شو.
کامران پس از پاک کردن پشت دست خونینش با تیشرت آرمین که بدنش می‌لرزد و کم‌کم دارد هوشیار می‌شود، برمی‌خیزد. با حالتی که هیچ پشیمانی و ترسی در آن دیده نمی‌شود، به دو چشم ماهورا زل می‌زند. ماهورا لبش را می‌گزد.
- زود بیا چادرم. دخترت هم همین‌طور. همین الان!
او سپس به سرعت از او رو برمی‌گرداند. اما با دیدن چشم‌های بسیار که روی آنها زوم است، رو به جمعیت فریاد می‌زند:
- برید به کارتون برسید!
سپس راهش را از میان مردم باز می‌کند و سریعاً بین آنها ناپدید می‌شود.
کامران نیم‌نگاهی به جهان می‌اندازد. جهان نیز به او می‌نگرد. در میان نگاه‌های غضب‌آلود آنها، فرید به کمک آرمین می‌شتابد و به هر سختی او را بلند می‌کند که آن جو سنگین و غیرقابل تحمل را ترک کنند. آنی با دیدن آن دو، آرزو می‌کند که ای‌کاش او نیز می‌توانست آنجا را ترک کند؛ اما از سویی به این یقین رسیده است که این می‌تواند کامران را عصبی‌تر کند و او از چنین چیزی وحشت دارد.
کامران رو به جهان می‌پرسد:
- نمی‌دونم چی باعث شده که این‌طور فکر کنم؛ اما تو یه چیزیت میشه.
- فکر نمی‌کنی این به‌خاطر شیشه‌خرده داشتن خودته؟ برعکس تو، من اولین بار که دیدمت، شناختمت. حتی بدون دونستن اسمت.
کامران با آن حرف او یکه می‌خورد. با سوءظن سرش را کج می‌کند و فکش را به راست مایل می‌کند.
- چی گفتی؟
اما جهان بی‌هیچ حرف و اعتنایی او و آنی را ترک می‌کند. کامران که کمی خونسردی‌اش را از دست داده و این در چشمان گشاد شده‌اش هویداست، قدمی به طرف او برمی‌دارد؛ اما به سرعت متوقف می‌شود. حرف‌های جهان کافی بود تا ذهن او را به‌هم بریزد و افکارش را مغشوش کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی قدمی به طرف او می‌گذارد؛ اما نه به قدری که کاملاً نزدیکش شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و پس از چند ثانیه‌ی طولانی درنگ، با صدای آرام می‌پرسد:
- الان چیکار کنیم؟
او با شنیدن صدای آنی، به خود می‌آید. نگاهش می‌کند، اما جوابی نمی‌دهد. سعی می‌کند افکارش را سر و سامان دهد؛ هر چند که بیش از یک دقیقه طول می‌کشد تا موقعیت را بسنجد.
پس از درنگ طولانی‌اش، او نفس عمیقی به ریه می‌کشد و با انگشتان دستش، ریش جوگندمی‌اش را کمی مرتب می‌کند.
- بیا بریم.
سپس با گام‌های بلند و سریع از کنار آنی می‌گذرد. آنی نیز پشت سر او به راه می‌افتد. در نهایت که به چادر ماهورا می‌رسند، پیش از ورود، می‌ایستند. کامران گلویش را با صدای نسبتاً بلندی صاف می‌کند؛ به طوری که ماهورا متوجه حضورشان بشود و همین‌طور می‌شود. صدای ماهورا از داخل چادر می‌آید:
- بیا داخل.
با آمدن صدای اجازه‌ی ورودشان، ابتدا کامران و سپس آنی وارد می‌شوند. کامران با احتیاط به داخل قدم برمی‌دارد و با چرخش چشمانش داخل چادر را به دقت موشکافی می‌کند.
ماهورا که پشت به آنها ایستاده و دفترچه‌ای را مطالعه می‌کند، سر برمی‌گرداند. با دیدن کامران، لبخند ملیحی می‌زند که دور از انتظار کامران است. با این‌حال، واکنشی به رفتار عجیب او نمی‌دهد. ماهورا دفترچه‌اش را می‌بندد و همان‌طور که آن را در دست دارد، رو به آنها می‌گوید:
- نمی‌دونستم که تا این حد مرد خشن و بی‌رحمی هستی کامران. تا حدی من رو شوکه کردی!
کامران با اخم، چشمانش را ریز کرده و سرش را به چپ مایل می‌کند.
- نمی‌دونستی؟! آدم‌ها همین‌طوری همدیگه رو می‌شناسن؛ با اعمالشون! اما عجیبه که فکر می‌کنی من آدم رام و آرومی‌ام!
ماهورا درحالی که همچنان لبخندش را بر لب دارد، سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، میشه گفت انتظارات عجیبی دارم... اما، الان خیلی‌ها این انتظار رو ازم دارن که شما دوتا رو از گروه اخراج کنم. در صورتی که شما تازه امروز بهمون پیوستین.
- خب؟ می‌خوای چیکار کنی؟
- این دیگه تصمیمش با شماهاست. راستش، چندتا از افرادم به شما اعتماد ندارن.
کامران پوزخند می‌زند.
- لابد یکی از اونها اون مردک، جهانه، نه؟
- مهم نیست اون کیه. مهم اینه که تو داری با کارهات، حرف‌هاش رو تصدیق می‌کنی.
کامران قدمی جلو می‌گذارد و با لحنی پر از سوءظن می‌پرسد:
- چرا به حرف زیردست‌هات گوش نمیدی؟ این اصرارت برای موندن ما به‌خاطر چیه؟
ماهورا کمی درنگ می‌کند. در میان این سکوت پرتنش آنها، آنی با کنجکاوی به بحث آن‌دو گوش سپرده است و جرئت حرف زدن ندارد.
ماهورا اندکی بعد با لحنی محکم و صورتی جدی جواب می‌دهد:
- شاید از نظرم مفیدید.
- مزخرفه! تو می‌خوای افرادت رو به‌خاطر نظر شانسیِ خودت به خطر بندازی؟ به تو میشه گفت رهبر؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین