- Aug
- 167
- 1,527
- مدالها
- 2
سارا نفسش را با پوف کلافهواری بیرون میدهد. رو به کامران با لبخند و گشادهرویی میگوید:
- گفتی منتظرت بمونم کامران. باهام کاری داشتی؟
کامران سری به نشان مثبت تکان میدهد. میگوید:
- دارم، ولی اول بگو ببینم خوبی؟
سارا لبخند دنداننمایی میزند که چین به روی بینی و گوشهی چشمانش میاندازد. به تندی و هیجانزده سر تکان میدهد.
- خوبِ خوبم!
لبخند محوی بر گوشهی لب کامران نقش میبندد.
- خوبه که خوبی!... حالا که جزوی از سازمانی، باید بدونی قراره مسؤلیتهای زیادی به گردنت بیفته. نگران که نیستی؟
شاهرخ ضربهی آرامی به شانهی کامران میزند. با لحن مضحک و بامزهای، درحالی که اخم کرده و چین ریزی بر پیشانیاش نقش بستهاست، میگوید:
- هِی! چرا داری از الان به دخترم استرس میدی؟ هنوز که فقط در حد کارآموزه.
سارا به پدرش چشمغره میرود.
- چرا حرف میذاری توی دهنش بابا؟ بذار حرفش رو بزنه. در ضمن مگه دروغ میگه؟ انگار خودم نمیدونم چقدر سخته!
کامران لبخند میزند. وزنش را روی پای راستش میاندازد و هر دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو میبرد و میگوید:
- نه، من اصلاً اینها رو نگفتم که بخوام سارا رو دلسرد کنم. بهش افتخار میکنم. تلاشش ستودنیه!
با آن کلمات تشویقکنندهی کامران، لبخند سارا بیشتر و دنداننماتر میشود. او که جوان، با صورت گرد و چشمان درخشان و درشت است، با مقنعهی مشکی و مانتوی کوتاه قرمزرنگ و شلوار بگ مشکی، درست مانند به دانشجویانی است که از استادشان نمرهی پایانترم را کامل گرفتهاند.
همان حین مردی از کارکنان آزمایشگاه که گان به تن دارد و درشتهیکل و بلندقد است، به سوی آنها میآید. رو به شاهرخ میایستد و پیش از صحبت، با اشارهی سر به کامران و سارا سلام میدهد. میگوید:
- دکتر، میشه لطفاً بیاین بخش سی؟ یکی از موشها داره از کنترل خارج میشه.
شاهرخ با شنیدن خبر، نفسش را کلافهوار بیرون میدهد و دستی به صورتش میکشد. رو به کامران و سارا، لب پایینش را تر کرده و میگوید:
- متأسفانه باید جمع کوچیک و دوستداشتنیمون رو ترک کنم. میبینین که سرم شلوغه. شما دوتا رو تنها میذارم.
سارا میگوید:
- مشکلی نیست بابا!
شاهرخ دستی به شانهی ظریف دخترش میکشد و بیمعطلی، همراه با مرد، آنها را ترک میکند. با ورودش به راهروی نیمهتاریک آزمایشگاه، هر گونه رد و نشانی از او و مرد کناریاش نیز از بین میرود.
پس از رفتن شاهرخ، سارا چشم از مسیری که پدرش لحظهای پیش در آن قدم برمیداشت، میگیرد و به کامران رو میکند. کامران پس از یک دم عمیق، ادامه میدهد:
- همونطور که اشاره کردم، موفقیتت برای من ارزشمنده. برای همین سزاوار یه جایزهای!
سارا چشمانش را ریز میکند و با همان لبخند کمی شیطنتآمیزتر میپرسد:
- جایزه؟ چی میخوای بهم بدی؟ یعنی جایزهات به اندازهی تلاشم میارزه؟
تبسم محوی بر صورت کامران مینشیند. دو دستش را از داخل جیب شلوارش بیرون میآورد. با یک دست از گوشهی کتش میچسبد و دست دیگرش را داخل جیب آن فرو میبرد. لحظهای بعد، با بیرون آوردن دستش از جیب کتش، یک شئ فلزی دایرهای شکل و طلاییرنگ با زنجیرههای کوچک و ظریف ده سانتیمتریِ به هم متصلشده که با برخورد نور لامپهای آزمایشگاه، میدرخشد، کف دستش خودنمایی میکند؛ یک قطبنمای جیبیِ نسبتاً رنگ و رو رفته. حکاکیهای ظریف، ماهرانه و زیبا بر روی سطح طلایی آن، چهرهی اشرافی به آن دادهاست که آن را در ظاهر ارزشمندتر میکند؛ ارزشمند نیز هست! شاید سال ساخت آن برای بیش از یک قرن پیش باشد.
سارا با دیدن قطبنما که کامران مقابلش گرفتهاست، چشمانش برق میزند و لبخند از صورتش محو میشود. دهانش باز و نگاهش روی قطبنما ثابت میماند؛ اما مردمک چشمانش میلرزد. کامران میگوید:
- بگیرش... الان دیگه برای توئه!
سارا نگاهش را از قطبنما میگیرد و برای دیدن او سر بلند میکند. آب دهانش را فرو میدهد و با مِنمِن میپرسد:
- وا... واقعاً میخوای بديش به من؟ اما آخه... .
- اما و اگر نداره. مگه همیشه نمیخواستی یکی مثلش رو داشتهباشی؟ حالا خودش رو داری.
- مطمئن نیستم. این رو بابات بهت دادهبود، مگه نه؟
- چه اهمیتی داره؟ همیشه که قرار نیست دست من باشه. درضمن، تو بهتر از من میتونی ازش مواظبت کنی. حالا بگیرش، قبل از اینکه پشیمون بشم.
سارا آب دهانش را فرو میدهد. به آرامی دستش را دراز میکند و با لطافت و ظرافت هر چه تمام، قطبنما را از کامران میگیرد. با در دست گرفتن قطبنما، بیآنکه چشم از آن بگیرد، با لحنی آرام و ناباورانه میگوید:
- خیلی... خیلی دوستش دارم! قول میدم تا وقتی دست منه، هیچ آسیبی بهش نمیرسه!
- میدونم که همینطوره! ولی... یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم. نمیخوام ناراحت بشی... .
سارا نگاهش را از قطبنما میگیرد و با چشمان گرد شده، کنجکاو و متعجب نگاهش میکند. کامران لب پایینش را تر میکند و میگوید:
- احتمالاً نتونم برای عروسیت بیام.
سارا یکه میخورد.
- چرا؟
کامران دستی به موهای قهوهایاش میکشد و سر تکان میدهد.
- بهخاطرش متأسفم، ولی یه مأموریتی دارم.
- این چه مأموریتیه که تا شش ماه دیگه نمیتونی خودت رو به مراسم برسونی؟
کامران چیزی نمیگوید. سرش را پایین میاندازد و به قطبنمایی که در دست سارا است، چشم میدوزد. سارا سری تکان میدهد و با لحن ملایمتری میگوید:
- ببخشید! مأموریتت به من ربطی نداره. ولی... به هر حال، خوشحال میشدم اگه میاومدی!
کامران به زور لبخند میزند. سر بلند میکند و به دو چشم عسلی و شفافش مینگرد.
- نه؛ تقصیر منه... به هر حال، از الان برات آرزوی خوشبختی میکنم. شاید تا مدتی نبینمت.
کامران سپس زیر لب با خود میگوید:《شاید هم هیچوقت نبینمت!》نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
- دیگه بهتره برم. یه چندتا کار نیمهتموم دارم که باید انجام بدم.
سارا سری تکان میدهد و به قطبنما که رویهی طلاییرنگ آن را با نوک دو انگشت اشاره و وسطش نوازش میدهد، چشم میدوزد. میگوید:
- باشه، مشکلی نیست... .
اما صدای آرام و اندوهگین و چهرهی درهمش چنین نمیگوید. کامران نیز ناراحتی را از لحن صدا و قیافهاش تشخیص میدهد، اما حرف اضافهای نمیزند و با یک خداحافظی کوتاه و مختصر، از او دور شده و آزمایشگاه را ترک میکند.
- گفتی منتظرت بمونم کامران. باهام کاری داشتی؟
کامران سری به نشان مثبت تکان میدهد. میگوید:
- دارم، ولی اول بگو ببینم خوبی؟
سارا لبخند دنداننمایی میزند که چین به روی بینی و گوشهی چشمانش میاندازد. به تندی و هیجانزده سر تکان میدهد.
- خوبِ خوبم!
لبخند محوی بر گوشهی لب کامران نقش میبندد.
- خوبه که خوبی!... حالا که جزوی از سازمانی، باید بدونی قراره مسؤلیتهای زیادی به گردنت بیفته. نگران که نیستی؟
شاهرخ ضربهی آرامی به شانهی کامران میزند. با لحن مضحک و بامزهای، درحالی که اخم کرده و چین ریزی بر پیشانیاش نقش بستهاست، میگوید:
- هِی! چرا داری از الان به دخترم استرس میدی؟ هنوز که فقط در حد کارآموزه.
سارا به پدرش چشمغره میرود.
- چرا حرف میذاری توی دهنش بابا؟ بذار حرفش رو بزنه. در ضمن مگه دروغ میگه؟ انگار خودم نمیدونم چقدر سخته!
کامران لبخند میزند. وزنش را روی پای راستش میاندازد و هر دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو میبرد و میگوید:
- نه، من اصلاً اینها رو نگفتم که بخوام سارا رو دلسرد کنم. بهش افتخار میکنم. تلاشش ستودنیه!
با آن کلمات تشویقکنندهی کامران، لبخند سارا بیشتر و دنداننماتر میشود. او که جوان، با صورت گرد و چشمان درخشان و درشت است، با مقنعهی مشکی و مانتوی کوتاه قرمزرنگ و شلوار بگ مشکی، درست مانند به دانشجویانی است که از استادشان نمرهی پایانترم را کامل گرفتهاند.
همان حین مردی از کارکنان آزمایشگاه که گان به تن دارد و درشتهیکل و بلندقد است، به سوی آنها میآید. رو به شاهرخ میایستد و پیش از صحبت، با اشارهی سر به کامران و سارا سلام میدهد. میگوید:
- دکتر، میشه لطفاً بیاین بخش سی؟ یکی از موشها داره از کنترل خارج میشه.
شاهرخ با شنیدن خبر، نفسش را کلافهوار بیرون میدهد و دستی به صورتش میکشد. رو به کامران و سارا، لب پایینش را تر کرده و میگوید:
- متأسفانه باید جمع کوچیک و دوستداشتنیمون رو ترک کنم. میبینین که سرم شلوغه. شما دوتا رو تنها میذارم.
سارا میگوید:
- مشکلی نیست بابا!
شاهرخ دستی به شانهی ظریف دخترش میکشد و بیمعطلی، همراه با مرد، آنها را ترک میکند. با ورودش به راهروی نیمهتاریک آزمایشگاه، هر گونه رد و نشانی از او و مرد کناریاش نیز از بین میرود.
پس از رفتن شاهرخ، سارا چشم از مسیری که پدرش لحظهای پیش در آن قدم برمیداشت، میگیرد و به کامران رو میکند. کامران پس از یک دم عمیق، ادامه میدهد:
- همونطور که اشاره کردم، موفقیتت برای من ارزشمنده. برای همین سزاوار یه جایزهای!
سارا چشمانش را ریز میکند و با همان لبخند کمی شیطنتآمیزتر میپرسد:
- جایزه؟ چی میخوای بهم بدی؟ یعنی جایزهات به اندازهی تلاشم میارزه؟
تبسم محوی بر صورت کامران مینشیند. دو دستش را از داخل جیب شلوارش بیرون میآورد. با یک دست از گوشهی کتش میچسبد و دست دیگرش را داخل جیب آن فرو میبرد. لحظهای بعد، با بیرون آوردن دستش از جیب کتش، یک شئ فلزی دایرهای شکل و طلاییرنگ با زنجیرههای کوچک و ظریف ده سانتیمتریِ به هم متصلشده که با برخورد نور لامپهای آزمایشگاه، میدرخشد، کف دستش خودنمایی میکند؛ یک قطبنمای جیبیِ نسبتاً رنگ و رو رفته. حکاکیهای ظریف، ماهرانه و زیبا بر روی سطح طلایی آن، چهرهی اشرافی به آن دادهاست که آن را در ظاهر ارزشمندتر میکند؛ ارزشمند نیز هست! شاید سال ساخت آن برای بیش از یک قرن پیش باشد.
سارا با دیدن قطبنما که کامران مقابلش گرفتهاست، چشمانش برق میزند و لبخند از صورتش محو میشود. دهانش باز و نگاهش روی قطبنما ثابت میماند؛ اما مردمک چشمانش میلرزد. کامران میگوید:
- بگیرش... الان دیگه برای توئه!
سارا نگاهش را از قطبنما میگیرد و برای دیدن او سر بلند میکند. آب دهانش را فرو میدهد و با مِنمِن میپرسد:
- وا... واقعاً میخوای بديش به من؟ اما آخه... .
- اما و اگر نداره. مگه همیشه نمیخواستی یکی مثلش رو داشتهباشی؟ حالا خودش رو داری.
- مطمئن نیستم. این رو بابات بهت دادهبود، مگه نه؟
- چه اهمیتی داره؟ همیشه که قرار نیست دست من باشه. درضمن، تو بهتر از من میتونی ازش مواظبت کنی. حالا بگیرش، قبل از اینکه پشیمون بشم.
سارا آب دهانش را فرو میدهد. به آرامی دستش را دراز میکند و با لطافت و ظرافت هر چه تمام، قطبنما را از کامران میگیرد. با در دست گرفتن قطبنما، بیآنکه چشم از آن بگیرد، با لحنی آرام و ناباورانه میگوید:
- خیلی... خیلی دوستش دارم! قول میدم تا وقتی دست منه، هیچ آسیبی بهش نمیرسه!
- میدونم که همینطوره! ولی... یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم. نمیخوام ناراحت بشی... .
سارا نگاهش را از قطبنما میگیرد و با چشمان گرد شده، کنجکاو و متعجب نگاهش میکند. کامران لب پایینش را تر میکند و میگوید:
- احتمالاً نتونم برای عروسیت بیام.
سارا یکه میخورد.
- چرا؟
کامران دستی به موهای قهوهایاش میکشد و سر تکان میدهد.
- بهخاطرش متأسفم، ولی یه مأموریتی دارم.
- این چه مأموریتیه که تا شش ماه دیگه نمیتونی خودت رو به مراسم برسونی؟
کامران چیزی نمیگوید. سرش را پایین میاندازد و به قطبنمایی که در دست سارا است، چشم میدوزد. سارا سری تکان میدهد و با لحن ملایمتری میگوید:
- ببخشید! مأموریتت به من ربطی نداره. ولی... به هر حال، خوشحال میشدم اگه میاومدی!
کامران به زور لبخند میزند. سر بلند میکند و به دو چشم عسلی و شفافش مینگرد.
- نه؛ تقصیر منه... به هر حال، از الان برات آرزوی خوشبختی میکنم. شاید تا مدتی نبینمت.
کامران سپس زیر لب با خود میگوید:《شاید هم هیچوقت نبینمت!》نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
- دیگه بهتره برم. یه چندتا کار نیمهتموم دارم که باید انجام بدم.
سارا سری تکان میدهد و به قطبنما که رویهی طلاییرنگ آن را با نوک دو انگشت اشاره و وسطش نوازش میدهد، چشم میدوزد. میگوید:
- باشه، مشکلی نیست... .
اما صدای آرام و اندوهگین و چهرهی درهمش چنین نمیگوید. کامران نیز ناراحتی را از لحن صدا و قیافهاش تشخیص میدهد، اما حرف اضافهای نمیزند و با یک خداحافظی کوتاه و مختصر، از او دور شده و آزمایشگاه را ترک میکند.
آخرین ویرایش: