جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,622 بازدید, 96 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
سارا نفسش را با پوف کلافه‌واری بیرون می‌دهد. رو به کامران با لبخند و گشاده‌رویی می‌گوید:
- گفتی منتظرت بمونم کامران. باهام کاری داشتی؟
کامران سری به نشان مثبت تکان می‌دهد. می‌گوید:
- دارم، ولی اول بگو ببینم خوبی؟
سارا لبخند دندان‌نمایی می‌زند که چین به روی بینی و گوشه‌ی چشمانش می‌اندازد. به تندی و هیجان‌زده سر تکان می‌دهد.
- خوبِ خوبم!
لبخند محوی بر گوشه‌ی لب کامران نقش می‌بندد.
- خوبه که خوبی!... حالا که جزوی از سازمانی، باید بدونی قراره مسؤلیت‌های زیادی به گردنت بیفته. نگران که نیستی؟
شاهرخ ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی کامران می‌زند. با لحن مضحک و بامزه‌ای، درحالی که اخم کرده و چین ریزی بر پیشانی‌اش نقش بسته‌است، می‌گوید:
- هِی! چرا داری از الان به دخترم استرس میدی؟ هنوز که فقط در حد کارآموزه.
سارا به پدرش چشم‌غره می‌رود.
- چرا حرف می‌ذاری توی دهنش بابا؟ بذار حرفش رو بزنه. در ضمن مگه دروغ میگه؟ انگار خودم نمی‌دونم چقدر سخته!
کامران لبخند می‌زند. وزنش را روی پای راستش می‌اندازد و هر دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید:
- نه، من اصلاً اینها رو نگفتم که بخوام سارا رو دلسرد کنم. بهش افتخار می‌کنم. تلاشش ستودنیه!
با آن کلمات تشویق‌کننده‌ی کامران، لبخند سارا بیشتر و دندان‌نماتر می‌شود. او که جوان، با صورت گرد و چشمان درخشان و درشت است، با مقنعه‌ی مشکی و مانتوی کوتاه قرمزرنگ و شلوار بگ مشکی، درست مانند به دانشجویانی است که از استادشان نمره‌ی پایان‌ترم را کامل گرفته‌اند.
همان حین مردی از کارکنان آزمایشگاه که گان به تن دارد و درشت‌هیکل و بلندقد است، به سوی آنها می‌آید. رو به شاهرخ می‌ایستد و پیش از صحبت، با اشاره‌ی سر به کامران و سارا سلام می‌دهد. می‌گوید:
- دکتر، میشه لطفاً بیاین بخش  سی؟ یکی از موش‌ها داره از کنترل خارج میشه.
شاهرخ با شنیدن خبر، نفسش را کلافه‌وار بیرون می‌دهد و دستی به صورتش می‌کشد. رو به کامران و سارا، لب پایینش را تر کرده و می‌گوید:
- متأسفانه باید جمع کوچیک و دوست‌داشتنیمون رو ترک کنم. می‌بینین که سرم شلوغه. شما دوتا رو تنها می‌ذارم.
سارا می‌گوید:
- مشکلی نیست بابا!
شاهرخ دستی به شانه‌ی ظریف دخترش می‌کشد و بی‌معطلی، همراه با مرد، آنها را ترک می‌کند. با ورودش به راهروی نیمه‌تاریک آزمایشگاه، هر گونه رد و نشانی از او و مرد کناری‌اش نیز از بین می‌رود.
پس از رفتن شاهرخ، سارا چشم از مسیری که پدرش لحظه‌ای پیش در آن قدم برمی‌داشت، می‌گیرد و به کامران رو می‌کند. کامران پس از یک دم عمیق، ادامه می‌دهد:
- همون‌طور که اشاره کردم، موفقیتت برای من ارزشمنده. برای همین سزاوار یه جایزه‌ای!
سارا چشمانش را ریز می‌کند و با همان لبخند کمی شیطنت‌آمیزتر می‌پرسد:
- جایزه؟ چی می‌خوای بهم بدی؟ یعنی جایزه‌ات به اندازه‌ی تلاشم می‌ارزه؟
تبسم محوی بر صورت کامران می‌نشیند. دو دستش را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد. با یک دست از گوشه‌ی کتش می‌چسبد و دست دیگرش را داخل جیب آن فرو می‌برد. لحظه‌ای بعد، با بیرون آوردن دستش از جیب کتش، یک شئ فلزی دایره‌ای شکل و طلایی‌رنگ با زنجیره‌های کوچک و ظریف ده سانتی‌متریِ به هم متصل‌شده که با برخورد نور لامپ‌های آزمایشگاه، می‌درخشد، کف دستش خودنمایی می‌کند؛ یک قطب‌نمای جیبیِ نسبتاً رنگ و رو رفته. حکاکی‌های ظریف، ماهرانه و زیبا بر روی سطح طلایی آن، چهره‌ی اشرافی به آن داده‌است که آن را در ظاهر ارزشمندتر می‌کند؛ ارزشمند نیز هست! شاید سال ساخت آن برای بیش از یک قرن پیش باشد.
سارا با دیدن قطب‌نما که کامران مقابلش گرفته‌است، چشمانش برق می‌زند و لبخند از صورتش محو می‌شود. دهانش باز و نگاهش روی قطب‌نما ثابت می‌ماند؛ اما مردمک چشمانش می‌لرزد. کامران می‌گوید:
- بگیرش... الان دیگه برای توئه!
سارا نگاهش را از قطب‌نما می‌گیرد و برای دیدن او سر بلند می‌کند. آب دهانش را فرو می‌دهد و با مِن‌مِن می‌پرسد:
- وا... واقعاً می‌خوای بديش به من؟ اما آخه... .
- اما و اگر نداره. مگه همیشه نمی‌خواستی یکی مثلش رو داشته‌باشی؟ حالا خودش رو داری.
- مطمئن نیستم. این رو بابات بهت داده‌بود، مگه نه؟
- چه اهمیتی داره؟ همیشه که قرار نیست دست من باشه. درضمن، تو بهتر از من می‌تونی ازش مواظبت کنی. حالا بگیرش، قبل از اینکه پشیمون بشم.
سارا آب دهانش را فرو می‌دهد. به آرامی دستش را دراز می‌کند و با لطافت و ظرافت هر چه تمام، قطب‌نما را از کامران می‌گیرد. با در دست گرفتن قطب‌‌نما، بی‌آنکه چشم از آن بگیرد، با لحنی آرام و ناباورانه می‌گوید:
- خیلی... خیلی دوستش دارم! قول میدم تا وقتی دست منه، هیچ آسیبی بهش نمی‌رسه!
- می‌دونم که همین‌طوره! ولی... یه چیز دیگه هم می‌خوام بهت بگم. نمی‌خوام ناراحت بشی... .
سارا نگاهش را از قطب‌نما می‌گیرد و با چشمان گرد شده، کنجکاو و متعجب نگاهش می‌کند. کامران لب پایینش را تر می‌کند و می‌گوید:
- احتمالاً نتونم برای عروسیت بیام.
سارا یکه می‌خورد.
- چرا؟
کامران دستی به موهای قهوه‌ای‌اش می‌کشد و سر تکان می‌دهد.
- به‌خاطرش متأسفم، ولی یه مأموریتی دارم.
- این چه مأموریتیه که تا شش ماه دیگه نمی‌تونی خودت رو به مراسم برسونی؟
کامران چیزی نمی‌گوید. سرش را پایین می‌اندازد و به قطب‌نمایی که در دست سارا است، چشم می‌دوزد. سارا سری تکان می‌دهد و با لحن ملایم‌تری می‌گوید:
- ببخشید! مأموریتت به من ربطی نداره. ولی... به هر حال، خوشحال می‌شدم اگه می‌اومدی!
کامران به زور لبخند می‌زند. سر بلند می‌کند و به دو چشم عسلی و شفافش می‌نگرد.
- نه؛ تقصیر منه... به هر حال، از الان برات آرزوی خوشبختی می‌کنم. شاید تا مدتی نبینمت.
کامران سپس زیر لب با خود می‌گوید:《شاید هم هیچ‌وقت نبینمت!》نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- دیگه بهتره برم. یه چندتا کار نیمه‌تموم دارم که باید انجام بدم.
سارا سری تکان می‌دهد و به قطب‌نما که رویه‌ی طلایی‌رنگ آن را با نوک دو انگشت اشاره و وسطش نوازش می‌دهد، چشم می‌دوزد. می‌گوید:
- باشه، مشکلی نیست... .
اما صدای آرام و اندوهگین و چهره‌ی درهمش چنین نمی‌گوید. کامران نیز ناراحتی را از لحن صدا و قیافه‌اش تشخیص می‌دهد، اما حرف اضافه‌ای نمی‌زند و با یک خداحافظی کوتاه و مختصر، از او دور شده و آزمایشگاه را ترک می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
در راهروی طویل طبقه‌ی سوم گام برمی‌دارد و به طرف آسانسور می‌رود. با ورود به آسانسور، دکمه‌ی طبقه‌ی ششم را فشار می‌دهد و آسانسور نیز سریعاً او را به طبقه‌ی ششم ساختمان می‌برد؛ جایی که دفتر کاری او آنجاست. دفتر کارش که انتهای راهروی طویل آن طبقه قرار دارد، در کل پانزده متر مربع است و فضای داخلی آن، ظاهری مدرن و چیدمانی بی‌نقص و مرتب دارد. میز کار او که وسط اتاق است با گلدان‌های گل نرگس و مریم، احاطه شده‌است. دو کمد پهن و بزرگ از جنس چوب آبنوس که پشت میز و صندلیِ او چسبیده به دیوار قرار دارد، پنجره‌های بی‌پرده‌ی کنار دو کمد که نمای غروب اندک‌اندک خورشید و طلوع ماه و ستارگان را در فضای صحراگونه‌ی بیرون نشان می‌دهد، به همراه یک میز عسلی و چهار صندلی راحتی مقابل میز کارش و بیش از پنج تابلوی روی دیوار، تمام وسایل داخل اتاقش است.
کامران در حالی که درب نقره‌فام اتاق را پشت سرش می‌بندد و به طرف میز و صندلی‌اش می‌رود، کت مشکی‌رنگش را از تن در‌می‌آورد و کروات دور یقه‌ی پیراهن سفیدش را کمی شل می‌کند. با رسیدن به میز عسلی، لحظه‌ای مکث کرده و به ظرف شکلات که وسط آن خودنمایی می‌کند، می‌نگرد. خم می‌شود و از داخل ظرف برنز یک شکلات با جلد ارغوانی‌رنگ بر‌می‌دارد. همان‌طور که مشغول باز کردن جلد شکلات است، راهش را به طرف صندلیِ پشت میزش ادامه می‌دهد و پیش از آنکه تن خسته‌اش را روی آن رها کند، کتش را روی پشتیِ صندلی می‌اندازد. با باز کردن جلد شکلات، آن را به آرامی داخل دهانش می‌‌گذارد و جلد آن را روی میزش پرت می‌کند. شیرینیِ خوشایندی سریعاً جای تلخی دهانش را می‌گیرد. در حین اینکه شکلات را آرام‌آرام مزه می‌کند و از یک گوشه‌ی دهانش به گوشه‌‌ای دیگر، جای آن را عوض می‌کند، کمی به جلو خم می‌شود و از داخل کشوی میزش یک پاکتِ خام و سفید که روی ده‌ها کاغذ، پرونده و... خودنمایی می‌کند، برمی‌دارد. با یک دست، پاکت را مقابلش می‌گیرد و با دست دیگرش، یک کاغذ تا شده را از داخل آن بیرون می‌آورد. پاکت را روی میز پرت می‌کند. تای کاغذ را باز می‌کند و با باز کردن آن برای بیش از یک دقیقه به کلمات تایپ شده‌ی خشک و رسمی‌ آن، چشم می‌دوزد؛ نامه‌ی استعفا!
صندلی‌اش را کمی جلو می‌کشد. کاغذ را که روی میز می‌گذارد، روی میز خم می‌شود تا یک خودکار آبی‌رنگ از داخل جاخودکاری بردارد. سپس شروع به پر کردن جاهای خالی آن می‌کند؛ نام، نام خانوادگی، تاریخ تولد، رده و... .
با پر شدن آخرین جای خالی، ناگهان چند تق به در اتاق می‌خورد. او سر بلند می‌کند و به درب نقره‌فام که بسته‌است، می‌نگرد. با صدایی رسا می‌گوید:
- بفرمایید!
پس از اجازه‌ی او، درب اتاق باز می‌شود و هیکل بلندقامت فرهان، درحالی که سلام می‌دهد و سرش را به نشانه‌ی ادب و احترام کمی پایین می‌آورد، وارد اتاق می‌شود. فرهان در را پشت سرش‌می‌بندد و بعد همان‌جا به انتظار سخنی از سوی کامران می‌ایستد. کامران نفس عمیقی می‌کشد و می‌پرسد:
- کارت تموم شد؟
فرهان سر تکان می‌دهد.
- بله قربان. الان توی سلوله. محقق‌ها حواسشون بهش هست.
- خوبه... بیا بشین.
فرهان اطاعت می‌کند و چند قدم جلو می‌آید و روی اولین صندلیِ مقابل کامران می‌نشیند. در آن حین، کامران نامه‌ی استعفا را تا می‌کند و دوباره داخل پاکت جا می‌دهد و چیزهایی نیز روی پاکت می‌نویسد. این کارش تا بیش از یک دقیقه طول می‌کشد و با وجود حضور دو فرد در اتاق، اما هیچ گفت‌گویی میانشان شکل نمی‌گیرد. فرهان که از سکوت میانشان خسته شده‌است، گلویش را صاف می‌‌کند و می‌گوید:
- گفتین بعد از کار بیام پیشتون. باهام کاری داشتین؟
کامران دست از نوشتن برمی‌دارد به او رو می‌کند. با لحنی خشک که هیچ حسی از آن دریافت نمی‌شود، می‌گوید:
- داشتم... .
پاکت را روی میز رها می‌کند و خود به پشتیِ صندلی تکیه می‌دهد. برای چند ثانیه به فرهان که مقابلش نشسته‌است، خیره می‌شود. سپس گلویش را صاف می‌‌کند و ادامه می‌دهد:
- فرهان، تو الان سه ساله که کارآموز منی. توی این مدت هم خیلی خوب عمل کردی. بهتر از هر آدم سطحی و نابالغی که دیدم... حالا هم گفتم بیای که بهت بگم که از حالا به بعد، طبق تأییدیه‌ای که من به مدیریت دادم تو دیگه می‌تونی به عنوان مأمور ویژه‌ی ای‌اِی‌تی کار کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
با پایان سخنان او، ابروان فرهان بالا می‌رود و چشمان همیشه خمار او، درشت می‌شود. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس‌ می‌شود و قلبش به تندی می‌تپد. آخرین جمله‌ی کامران ده بار نه، بلکه بیش از بیست‌بار در گوشش انعکاس می‌یابد. وقتی بالاخره می‌تواند قفل زبانش را بشکند و ذهنش را به کار بکشد، چندبار به تندی پلک می‌زند و کمی روی صندلی جا‌به‌جا می‌شود. آب دهانش را فرو می‌دهد و با تته‌پته و لحنی توأم با ناباوری می‌گوید:
- اما... اما آخه دوره‌ی کارآموزی حداقل باید به پنج سال برسه!
کامران سرش را موافق با حرف او تکان می‌دهد.
- درسته! اما من تأییدت کردم. هفته‌ی پیش با رئیس در این‌باره حرف زدم؛ اون هم موافق بود.
- اما من مطمئن نیستم که بتونم از پسش بر بیام‌!
کامران پوزخند می‌زند و یک پایش را روی دیگری می‌اندازد.
- هیچ‌کدوم از ما اولش مطمئن نیستیم. اولین بارها همیشه سختن! ولی بعدش عادت می‌کنی... .
فرهان آب دهانش را فرو می‌دهد. برای مدت طولانی مکث می‌کند و به فکر فرو می‌رود. آن سکوت طولانی‌اش کامران را نیز دودل می‌کند. با طمأنینه و خونسردی، صندلی‌اش را جلو می‌دهد و در همان حین می‌گوید:
- اگر هم از نظرت نمی‌تونی مسؤلیت‌های بعدی رو قبول کنی و برات سنگینه، من دخالت نمی‌کنم. می‌تونی تا دو سال دیگه هم صبر کنی.
- نه، من... .
مخالفت ناگهانی فرهان با لحنی کمی تند و سریع بود؛ اما دلیلش هیجان ناشی از تردیدش بود. لحن تندش، خود او را نیز خجالت‌زده می‌کند. اولین‌بار در سه سال کاری‌اش در سازمان است که چنین شوکه شده و خونسردی‌اش را از دست داده‌است.
او صدایش را صاف می‌کند و با دو دست، گوشه‌های کتش را می‌کشد. سعی می‌کند خودش را جمع و جور کرده و کلمات بعدی که قرار است ادا کند را در ذهنش مرور کرده و خونسردی‌اش را حفظ کند.
- من... من واقعاً ممنونم! از اینکه از نظرتون تا این حد لایق‌ام... واقعاً خوشحالم!
لبخند محوی بر گوشه‌ی لب کامران می‌نشیند. لب پایینش را تر می‌کند و می‌گوید:
- برو کارهای ترفیعت رو پیش آقای کیمیایی انجام بده. ولی یادت باشه... تو اولین کارآموز من بودی. شاید هم آخریش... به اون بالایی‌ها نشون بده چند مَرده حلاّجی!
- ناامیدتون نمی‌کنم!
فرهان سپس با اجازه‌ی کامران، برای مرخص شدن از حضور او، از جا بلند شده و پس از آنکه برای آخرین‌بار، بیش از ده‌بار از او تشکر کرد، اتاق را ترک می‌کند. با رفتن او، سکوت، دوباره بر فضای اتاق که حالا با غروب کامل خورشید، کاملاً تاریک شده‌است، حاکم می‌شود.
کامران کمی دیگر در اتاق تاریک می‌نشیند. سرش را به پشتیِ صندلی تکیه می‌دهد و به سقف اتاق، چشم می‌دوزد. دقایق طولانی، شاید نزدیک به نیم ساعت، همان‌طور بی‌حرکت در جایش می‌نشیند. در آن نیم ساعت، تنها خدا می‌داند که فکرش به چه جاهایی کشیده می‌شود. در اتاق نشسته‌است، اما آنجا نیست. تنهاست، اما تنها نیست. در پسِ آن چشم‌ها، صدها، نه، هزاران صدا دوره‌اش کرده و بی‌آنکه بداند منشأ صداها چیست، از کیست و چه چیز را می‌خواهند به او ثابت کنند، به تک‌تکشان گوش می‌دهد. شاید موفق می‌شوند او را به دام بی‌اندازند، یا شاید هم موفق نمی‌شوند او را از تصمیمش بازدارند. قصد و نیت آن صداها به اندازه‌ی حجمه‌شان، مشخص و شفاف نیست؛ اما در نهایت، پس از سپری شدن نیم ساعت به تنهایی در اتاق تاریکش، او تصمیمش را می‌گیرد.
با کشیدن نفسی عمیق به ریه‌، سرش را از روی پشتیِ صندلی بلند می‌کند و دستش را داخل موهای پرپشت قهوه‌اش فرو می‌برد. از جا برمی‌خیزد. نامه‌ی استعفا را وسط میز، جایی که خودنمایی کند، می‌گذارد. کراواتش را از دور یقه‌اش در می‌آورد و روی صندلی پرت می‌کند. کتش را از روی پشتیِ صندلی برمی‌دارد و درحالی که آن را در دست دارد، به طرف دیوار مجاور پنجره و کمد اتاق می‌رود.
با وجود تاریکی فضا، به خوبی می‌تواند مدارک قاب شده روی دیوار را که در ده سال اخیرش به دست آورده‌بود، ببیند؛ مدرک مشاور کاریابی ۲۰۱۵، مدرک مربی‌گری ۲۰۱۴، مدرک کارشناسی ارشد در رشته‌ی داروسازی و ده‌ها مدال و تقدیرنامه‌ی دیگر که دیوار از وجودشان احاطه شده‌است.
با وجود افتخارآمیز بودن آنها، اما دیدنشان هیچ هیجان و اشتیاقی در او ایجاد نمی‌کند؛ برایش بی‌معنا جلوه می‌کند. چندین سال است که هیچ حسی به آن مدارک و مدال‌های تلنبار شده بر روی دوشش ندارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
کتش را زمین می‌اندازد. سلانه‌سلانه به سوی کمد می‌رود. پس از اندکی جست‌وجو، یک جعبه‌ی خالی و نسبتاً بزرگ پيدا می‌کند. دوباره به همان سو باز می‌گردد‌. جعبه را روی زمین می‌گذارد و چهار گوشه‌ی درش را باز می‌گذارد و سپس شروع به جمع کردن و چیدن آنها از روی دیوار می‌کند. تا زمانی که همه‌ی آنها را جمع نکرده‌است، حتی لحظه‌ای مکث نمی‌کند. سرانجام که کارش با جمع کردن آنها تمام شده، و دیوار عاری از هر قاب و مدالی می‌شود، جعبه‌ی پر شده از مدارکش را همان‌جا رها می‌کند. کتش را از روی زمین برمی‌دارد و اتاق را ترک می‌کند.
از ساختمان که حالا شلوغ‌تر از پیش شده‌است، خارج می‌شود. با گام‌های کوتاه و سلانه‌سلانه، درحالی که یک دستش داخل جیب شلوارش است و با دست دیگر، کتش را حمل می‌کند، در پارکینگ سر بازِ محوطه، قدم می‌زند. شوفرش که با چند تن دیگر از همکارانش مشغول خوش و بش کردن و خوردن ساندویچ سرد در محوطه است، با دیدن او که از دور به ماشین نزدیک می‌شود، دست از حرف زدن می‌کشد. دور دهانش را با پشت دست، تمیز می‌کند و پس از خداحافظی با همکارانش، دوان‌دوان به سوی او می‌آید. سلام می‌کند و کامران نیز جوابش را با تکان سر می‌دهد.
هر دو سوار خودرو می‌شوند. ماشین با اولین استارت، آغاز به حرکت می‌کند. از محوطه‌ی ساختمان خارج می‌شوند و در جاده‌ی خاکی و هموار، وسط بیابان، به راهشان ادامه می‌دهند. هیچ نوری به غیر از نور خود ماشین و نور ستارگان آسمان، در تاریکیِ رعب‌آور بیابان به چشم نمی‌آید؛ و نه حتی هیچ موجودی به جز خودشان!
بیش از یک ربع زمان می‌برد تا به بزرگراه برسند و ده دقیقه پس از آن وارد شهر بشوند. به محض ورودشان به شلوغیِ شهر، کامران از شوفر می‌خواهد که او را همان‌جا پیاده کند. شوفر از آن دستور ناگهانی و بی‌سابقه‌اش متعجب می‌شود. از آینه‌ی ماشین، به او نگاه می‌کند؛ اما مخالفتی نمی‌کند. او ماشین را از میان ماشین‌های بی‌احتیاط و عجول دیگر به کناری هدایت می‌کند و ماشین را کنار پیاده‌رویی که رو به بستنی‌فروشی چراغانی و نسبتاً شلوغ است، متوقف می‌کند.
کامران سریعاً درب ماشین را باز می‌کند که پیاده شود؛ اما پیش از آن، لحظه‌ای در جایش درنگ می‌کند. با زبان، رویه‌ی دندان‌های جلویی‌اش را می‌کشد و چشمش را به طرف شوفر می‌چرخاند. خطاب به او می‌گوید:
- یه‌کم اینجا منتظر بمون.
- اِه، چشم!
کامران پیاده می‌شود و در همان حین، کتش را به تن می‌کند. از روی جوی آب می‌گذرد و به طرف بستنی‌فروشی قدم برمی‌دارد. انتهای صف مقابل بستنی‌فروشی می‌ایستد. پس از قریب به پنج دقیقه که به سر صف می‌رسد، یک لیوان بزرگ آب آلبالو سفارش می‌دهد. با آماده شدن سفارشش، پول آن را به صورت نقدی پرداخت می‌کند و دوباره به طرف ماشین برمی‌گردد. این‌بار درب کنار راننده را باز می‌کند و بالاتنه‌اش را به همراه لیوان آب آلبالو داخل ماشین می‌برد. لیوان پلاستیکی آب آلبالو را به طرف شوفر که متعجب او را می‌نگرد، می‌گیرد. با چهره‌ای جدی و آرام می‌گوید:
- بگیرش.
چشمان شوفر گرد می‌شود و دو دستش را در هوا تکان می‌دهد.
- نیازی نیست قربان.
کامران جدی‌تر از پیش تکرار می‌کند:
- بگیرش.
شوفر کمی مکث می‌کند. سپس از روی ناچاری اطاعت کرده و لیوان را که تا سرش از آب‌آلبالو پر است، می‌گیرد. کامران پیش از آنکه از ماشین بیرون برود، می‌گوید:
- می‌تونی بری. از اینجا به بعد خودم میرم.
- اما... .
- فردا هم نمی‌خواد بیای دنبالم.
و پیش از آنکه شوفر دوباره چیزی بپرسد یا بگوید، سرش را از داخل ماشین بیرون می‌آورد و در آن را می‌بندد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
در پیاده‌رو، سلانه‌سلانه گام برمی‌دارد. دستانش داخل جیب شلوارش و سرش پایین و متمرکز روی قدم‌هایش است. در شب تاریک و خلوت، در حالی که سرمای ناگهانی بیشتر مردم را از کوچه و خیابان به داخل خانه‌هایشان می‌راند و حال، دیگر غیر از جوانان پر شور و مغرور، ارازل، مغازه‌داران و خودرو‌هایی که به تندی از طول خیابان می‌گذرند، کسی به چشم نمی‌خورد، تنها نور ساطع شده از بیلبوردها، مغازه‌ها و تیر چراغ‌برق است که راه را برایش روشن می‌کنند. آن سرما که همراه با باد سوزناک پاییزی است، تقریباً همه را غافلگیر کرده‌است. چراکه دو ماه و اندی از پاییز می‌گذشت، اما تا آن شب، هوا همچنان گرم بود. قطعاً کسی با لباس گرم و پوشیده بیرون نیامده‌بود و این درحالی است که سرما به پوست و استخوان هر جانداری نفوذ می‌کند.
کامران که سرش پایین است و از کناره‌ی پیاده‌رو حرکت می‌کند، با رد شدن ناگهانیِ موتورسیکلتی از کنارش، یکه می‌خورد و سر بلند می‌کند. چیزی نمانده‌بود که موتور با او برخورد کند. از پشت به موتور سیکلت که همچنان از پیاده‌رو می‌رود، می‌نگرد. روی بینی‌اش چین می‌افتد و با نگاهی که از هر ناسزای گفتاری بدتر است، تا هنگامی که موتور از دیدگانش غیب شود، به آن می‌نگرد. پس از آن، نفسش را به تندی بیرون می‌دهد و سر برمی‌گرداند. در همان لحظه‌ است که ورودیِ مترو، در آن سوی خیابان و کنار پل، به چشمش می‌افتد.
بی‌درنگ راهش را کج می‌کند و به طرف پلکان پل می‌رود. از پلکان بالا می‌رود و طول پل را تا انتهای آن می‌پیماید. پس از پایین آمدن از آن، به طرف ورودی مترو می‌پیچد.
ابتدا بلیط می‌گیرد و سپس در راهروی مد نظرش پیش می‌رود تا به پلکان سنگی‌ می‌رسد. درحالی که از آن پایین می‌رود، یک دسته از جوانان پر سر و صدا را نیز می‌بیند که از کنارش، در جهت مخالف می‌گذرند. تعدادشان به پانزده نفر می‌رسد. همگیشان جلف و مسـ*ـت و نئشه‌اند؛ به نظر می‌رسد که این‌طور باشند، وگرنه کدام آدم هوشیاری آن حرکات موزون و نامتعارف را که باعث شود دیگران به عقل معیوبشان شک کنند، انجام می‌دهد؟
کم‌کم که او از آنها دور‌تر و دورتر می‌شود، صداهای آزاردهنده و مسخره‌بازی‌هایشان نیز برایش محو می‌شود.
چند قدم آن‌سوتر از او، روی پلکان سنگی‌ مترو، پیرمرد ژنده‌پوش و کثیفی روی کارتون پاره‌پاره‌ای نشسته و در خود جمع شده‌است. ریش نامرتب و کثیفش تا پایین گردنش می‌رسد. تنها یک کت بلند قهوه‌ای‌ِ رنگ و رو رفته به تن دارد و کلاه کهنه‌ای که بر سر دارد، تا پایین ابروانش کشیده‌شده که تقریباً چشمانش را پوشانده‌است.
هنگامی که کامران به پیرمرد گدا می‌رسد، توجهش به او جلب می‌شود. بالای سرش می‌ایستد و دست به جیب، با حالتی عبوس و خیره، به او چشم می‌دوزد.
پیرمرد با حس کردن سایه‌ای سنگین بر روی خویش، سر بر بلند می‌کند. با دیدن او که انگار قاتل پدرش را دیده‌است، وحشت می‌کند و تن نحیفش می‌لرزد. ظاهر به نظر عصبی کامران، بی‌شک هر کسی را به ترس وا می‌داشت؛ پیرمرد بی‌چاره که قطعاً از این مورد مستثنی نبود. به خصوص که هر از گاهی جوانان به او حمله‌ور می‌شدند و پس از آنکه تا می‌توانستند او را زیر مشت و لگدشان می‌گرفتند، از او سرقت می‌کردند. به همین سبب انتظار داشت که کامران، هر لحظه به او حمله کند و تا می‌خورد، کتکش بزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
کامران پس از گذشت چند ثانیه با دیدن چهره‌ی ترسیده‌ی پیرمرد، به خود آمده، نفس عمیقی می‌کشد و گلویش را صاف می‌کند. نگاهی به اطراف می‌اندازد. با مطمئن شدن از بی‌توجهی رهگذران به او، دو دستش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و به همراه دست راستش، کیف‌پولش را نیز از جیب، بیرون می‌آورد. زیپ آن را باز می‌کند و سرکی به داخل آن می‌کشد؛ ۵۶ تومان، تنها پول نقدی است که دارد! سریعاً دستش را داخل کیف، فرو می‌برد و هر آنچه که به صورت نقدی دارد، بیرون می‌آورد. کیف‌پول را داخل همان‌ جیبش که بود، باز می‌گرداند. یک قدم جلو می‌آید و خم می‌شود و پول‌ها را رو به پیرمرد گدا می‌گیرد.
پیرمرد که نزدیک شدن او را می‌بیند، نا‌خودآگاه کمی خود را عقب می‌کشد و بیشتر در خود جمع می‌شود؛ اما با دیدن پول در دست او، با ظن و تردید نگاهش می‌کند. کامران دمی عمیق به ریه‌ می‌کشد و با دست دیگر، دست پیرمرد را می‌گیرد و پول را کف دستش قرار می‌دهد. سپس بی‌هیچ حرفی، صاف می‌ایستد و به راهش ادامه می‌دهد. از پلکان پایین می‌رود و تا زمانی که به انتهای آن برسد و به راهروی دیگری بپیچد، پیرمرد او را با نگاه متعجبش دنبال می‌کند.
وقتی به انتهای راهروی عریض می‌رسد و از کنار انواع آدم‌ها می‌گذرد، خود را وسط سکوی ایستگاه می‌بیند. برخلاف آنچه که انتظار داشت، آنجا خلوت است. فقط چند دسته دختر و پسر که به صورت پراکنده در سکو ایستاده یا نشسته‌اند، یک پیرزن و یک زن جوان و باردار با پسربچه‌ی کوچکی که کنارش، روی نیمکت سکو نشسته‌است.
او با برداشتن چند قدم دیگر، خود را به نزدیکی ریل قطار می‌رساند. حالا فقط دو متر با آن فاصله دارد. با نگریستن به زیل قطار، افکاری در سرش جان می‌بخشد. چیزی از درون ذهنش او را فرا می‌خواند. نه به سوی آپارتمانش یا تخت‌خواب گرم و نرمش؛ بلکه به آغوش مرگ!
با لرزش ریل‌های قطار که نشان‌دهنده‌ی نزدیک شدن قطار و رسیدن آن به ایستگاه است، بی‌اختیار یک قدم کوتاه و نامحسوس به طرف خط زرد سکو، برمی‌دارد. مکث کوتاهی می‌کند و سپس می‌خواهد قدم بلندتری بردارد که با صدای ناگهانیِ ظریف و دخترانه‌ای که مثل سیلی بر صورتش عمل می‌کند، قفل مغزش باز می‌شود و به خود می‌آید. سرش را به طرف منبع صدا باز می‌گرداند. پشت سرش، در فاصله‌ی یک قدمی‌اش، دختر جوانی که به نظر در اوایل بیست سالگی‌اش است، ایستاده و با لبخند شیرین و دندان‌نمایی به او سلام می‌کند. از مقنعه‌ی مشکی و کوله‌پشتی لاغری که از یک طرف شانه‌اش آویزان است، پیداست که دانشجوست. یک دوربین عکاسی نیز در دو دستش دارد. موهای قهوه‌ای و ابریشمی‌اش را از فرق وسط باز کرده که به صورت کشیده‌اش می‌‌نشیند و چشمان سبزرنگ با رگه‌های طلایی‌اش با مانتوی مخملی و کوتاهش که به رنگ سبز لاجوردی است، هارمونی زیبایی ایجاد کرده‌است.
دخترک با لحنی نرم و آرام می‌پرسد:
- آقای دشتی! من رو یادتون نیست؟
کامران هیچ ذهنش یاری نمی‌کرد که کجا باید او را دیده‌باشد. قیافه دختر چندان برایش آشنا نبود. نه؛ قطعاً نبود!
ناگهان دختر جوان دیگری که چهره‌ و ظاهری درست مانند او دارد، دوان‌دوان به طرفشان می‌آید. همان‌طور که به آن‌دو نزدیک می‌شود، با لحنی تند و شاکی، درحالی که اخمانش درهم است، می‌گوید:
- دلارا؟! دو دقیقه رفتم زنگ بزنما!
عجیب و کمیاب است؛ اما آن دو درست مانند سیبی هستند که از وسط نصف شده‌باشد. اندام، لب، بینی و... همه‌چیزشان یکی است، به جز چشمانشان؛ چشمان دختر دیگر به رنگ قهوه‌ای روشن است. همچنین برخلاف گشاده‌روییِ دختری که دلارا نام دارد، اخمو و عبوس است.
دلارا بی‌هیچ اعتنایی به خواهرش، رو به کامران که همچنان حواسش روی دختر دیگری‌ است، می‌گوید:
- ما دو سال پیش هم رو دیدیم. من دوست سارام. یادتون اومد؟
کامران سر برمی‌گرداند و دوباره به او می‌نگرد. نمی‌داند که چه باید بگوید. آن دختر چطور از او انتظار داشت که او را از دو سال پیش به یاد داشته باشد؟ البته شاید انتظارش چندان هم بی‌جا نبود، آن هم وقتی که خود دختر آنقدر دقیق او را به خاطر دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
فصل ششم: ایست! خطر مرگ!
با بالا آمدن خورشید، اولین پرتوهای نارنجی‌رنگش بر تن جنگلِ پر درخت و برگ و چمنِ سبز و زرد‌رنگ آن، می‌تابد. برخلاف دیگر روزها، صبح سردی است. وزش نسیم سرد صبحگاهی، باقی‌مانده‌ی آثار ساکنانی که تا چند ساعت پیش آنجا می‌زیستند را موزون‌وار به حرکت درمی‌آورد؛ لباس‌ها، نقشه و چادرهایی که سرنگون و پاره‌پاره شده‌اند! و وحشی‌ها! سرگردان و بی‌هدف برای خود در آن حوالی پرسه می‌زنند. تعدادشان به همراه آنانی که مرده‌اند و اجساد تکه و پاره شده‌شان بر روی زمین سرد، رها شده‌است، به بیش از ده‌تا می‌رسد. گوشت تنشان تازه است. زیر لب غرولند می‌کنند و صدایی ترسناک و انزجارآور شبیه به خوک یا خرخر سگ از خود در می‌آورند.
***
(دوازده ساعت قبل)
- می‌خوای کمک کنی؟
- آره، می‌خوام... می‌تونم توی شستن لباس‌های کثیف، یا پختن غذا یا... .
- باشه، باشه، فهمیدم!
آنی سکوت می‌کند و مشتاقانه با ابروان ظریفش که بالا کشیده شده‌اند و چشمانش که می‌درخشند، به نورا که بدعنق و اخمو، روی کُنده درخت قطع شده‌ای نشسته‌است، چشم می‌دوزد. کنار نورا، سمانه ایستاده‌است. موهای کوتاه و طلایی‌اش را از بالا، دم‌اسبی بسته و دو دستش را از پشت، در هم قفل کرده‌است. لبخند ملیحی بر لب دارد و به نظر سرخوش می‌آید. با دیدن نورا که صدای سکوت آزار‌دهنده‌اش از غرش یک گرگ جهش‌یافته بلندتر است، سرش را پایین می‌آورد تا نگاهش کند. با دیدن اخمان درهمش، به سرعت ذهنش را می‌خواند. صدایش را صاف می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
- مطمئنم که می‌تونه کمک کنه! آنی به نظر دختر باتجربه‌ای توی این زمینه‌هاست.
آن حرفش دروغ بود. خودش نیز می‌دانست که دروغ بود؛ اما باید به نحوی دل نورا را با آنی نرم می‌کرد.
نورا با شنیدن آن حرف سمانه، چشمانش گرد می‌شود و سرش را به طرف او برمی‌گرداند. دهانش را به نحوی باز می‌کند که انگار می‌خواهد با صدای بلند و خشمناک حرف بزند؛ اما لحظه‌ای با مکث، نیم‌نگاهی‌ به آنی می‌اندازد. سپس دوباره به سر برمی‌گرداند. دستش را به نحوی که مانع از دیده شدن دهانش توسط آنی باشد، روی صورتش می‌گیرد و با صدایی آرام می‌گوید:
- به این خل‌وضع میگی باتجربه؟ اینکه حتی نمی‌دونه دست راست و چپش کدومه!
اما فایده ندارد او تا چه حد آرام صحبت کند. آنی حرف‌هایش را می‌شنود. هر چند که برخلاف چیزی که انتظار می‌رود، ناراحت یا دلگیر نمی‌شود. به‌جای آن، با لبخند بزرگ‌تری بر پهنای صورتش، می‌گوید:
- البته که می‌دونم! این دست راسته... اینم چپه!
و به نوبت به دو دست راست و چپش اشاره می‌کند.
نورا و سمانه، متعجب‌تر از همیشه با چشمان گرد و دهان باز، نگاهش می‌کنند، اما نمی‌دانند که چه بگویند. سردرآوردن از رفتارهای آن تازه‌وارد، سخت و گاهی به نظر غیرممکن است. برخی از اعضا نیز فکر می‌کنند که او یا گرگی در قالب گوسفند است و یا شیرین عقل!
با گذشتن سه روز از پیوستن آنی و کامران که همه او را پدرش می‌دانند، تاکنون کسی نتوانسته‌بود به آن‌دو اعتماد کند، حتی اگر آن‌طور نشان می‌دادند. آن لقب "پدر" که به کامران نسبت می‌دادند نیز برای آنی جالب بود. او هرگز پدر نداشت و مفهوم و نام آن، اولین بار است که به گوشش می‌خورد. با این وجود، دوست دارد که چنین رابطه‌ای داشته‌باشد. به خصوص وقتی که رابطه‌ی پناه، دوست کوچکش را با جهان می‌بیند. هر چند که آن لقب برای کامران در حد اسم است. دلیلی نمی‌بیند که خلاف آن را بگوید. می‌داند که هر چه بیشتر او این رابطه را انکار کند، سؤالات بیشتری از او پرسیده خواهد شد و بیشتر از اسرار گذشته را باید سر باز کند.
سمانه خود را جمع و جور می‌کند. لبخند می‌زند و رو به نورا که همچنان با تعجب و حالتی توأم با انزجار به آنی نگاه می‌کند، می‌گوید:
- آنی می‌تونه باهامون کار کنه.
نورا کلافه‌وار سر تکان می‌دهد و می‌غرد:
- چی داری میگی سمانه؟
- می‌تونه! ما که ندیدیم... نمیشه بیکار بمونه که. هر کسی توی گروه وظایفی داره.
- این دختره پوست و استخونه. چه انتظاری ازش داری؟
سمانه خم می‌شود و دهانش را به گوش او نزدیک می‌کند.
- خودش اصرار داره کار کنه. تو هم ازش کار بکش. کاری نداشته‌باش چطور می‌خواد انجامش بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
نورا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و با اخم و تخم، دوباره به آنی می‌نگرد. آنی که همچنان با لبخند دندان‌نمایی نگاهش می‌کند، با آن ارتودنسیِ خودنمایی که روی دندان‌هایش کار گذاشته‌شده، از نظر نورا با یک احمق تفاوتی ندارد و همه‌چیزش توی ذوق می‌زند.
ناگهان با جرقه‌ای در فکرش، از آن حالت عبوسی بیرون ‌می‌آید. ابروانش بالا می‌رود و ناخودآگاه، لبخند شرارت‌باری بر روی لبان برجسته‌اش، جا خوش می‌کند. فکش را به راست مایل کرده و سراپای آنی را برانداز می‌کند. می‌پرسد:
- بگو ببینم دختره... هر کاری که بگیم انجام میدی؟
سمانه با دیدن آن حالت رخ او، لحظه‌ای خشکش می‌زند. هیچ نمی‌داند که نورا چه افکاری در سرش می‌پروراند؛ اما به وضوح می‌فهمد که آن تغییر لحن و چهره، چندان نشانه‌ی خوبی نیست.
لبخند آنی بر روی صورتش پهن‌تر می‌شود و با تکان سر، جواب می‌دهد:
- البته که می‌تونم!
- که این‌طور، هان؟ پس می‌تونی چوب‌بُری کنی؟
صورت سمانه با حرف او آویزان می‌شود و بد نگاهش می‌کند. او دهان باز می‌کند تا اعتراض کند؛ اما نورا که مخالفت او را پیش‌بینی می‌کرد، دست چپش را به معنای سکوت بالا می‌آورد و به او چشم‌غره می‌رود.
آنی بی‌آنکه بداند آنچه که نورا گفته‌بود، شامل چه کاری است، چشمانش از شادی برق می‌زند و با رضایتمندی جواب می‌دهد:
- سریع یاد می‌گیرم.
نورا پوزخند می‌زند. دستانش را به زانوانش تکیه می‌زند و از جا برمی‌خیزد. چند قدم در جهت راستش برمی‌دارد و وارد چادر سیاه‌رنگِ مهمات که کنار کُنده درختِ طویل و عریضِ وسط کمپ است، می‌شود. در میان غیبت نورا، سمانه فرصت را غنیمت می‌شمرد و سریعاً چند قدم بلند و سریع برمی‌دارد و خود را به آنی می‌رساند. دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد و با هول و تندتند می‌گوید:
- آنی، چطوره بی‌خیال کار کردن بشی؟ بابات همین‌طوری هم داره بهمون کمک می‌کنه. تو نیازی به همچین کاری نداری!
آنی متعجب نگاهش می‌کند. آشفتگیِ چهره‌ی سمانه را درک نمی‌کند و سؤالات متنوعی برای پرسش در سرش ردیف می‌شود. هر چند پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید یا بپرسد، نورا از داخل چادر خارج می‌شود و به طرفشان می‌آید. او یک تبر کهنه با لبه‌ی زنگ‌خورده در دست دارد و لبخند کج و مرموزش همچنان بر صورتش استوار است.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
نورا مقابلشان می‌ایستد. تبر را بالا می‌گیرد و نگاهش را از دسته‌ی چوبی تا تیغه‌ی تیز آن می‌چرخاند. سپس نگاهی به سمانه و بعد به آنی می‌اندازد. پوزخند می‌زند و تبر را مقابل آنی می‌گیرد.
- کارِت از الان به بعد شروع شده!
سمانه سریعاً دستش را دراز می‌کند و تبر را پایین هُل می‌دهد تا جلوی آنی را برای گرفتن آن بگیرد. سعی می‌کند لبخند بزند و آرامش صدایش را حفظ کند. قدمی جلو می‌گذارد و می‌گوید:
- هِی، فکر نمی‌کنی بهتر باشه قبل از این با مامانت حرف بزنی؟ اگه بخوای بدون اجازه‌اش همچین مسؤلیتی به آنی بدی، نمیشه قول داد که ازت عصبی نشه!
نورا پوزخند می‌زند و به تندی نگاهش می‌کند.
- سمانه، بِکِش کنار... بهتره این کارو کنی قبل از اینکه عصبانیت منو قبل از مامانم ببینی؛ این شوخی نیست!
اخمان سمانه درهم می‌رود و دندان‌قروچه می‌کند.
- نورا! از خر شیطون بیا پایین. لطفاً دردسر درست نکن... این دختره کلاً نیم کیلو وزنشه، ازش می‌خوای بره درخت قطع کنه؟
نورا نفسش را کلافه‌وار بیرون می‌دهد. برای ده ثانیه، با نگاهی خشمناک به او چشم می‌دوزد. سپس جهت نگاهش را به طرف آنی که در سکوت، با کنجکاوی به بحثی که نمی‌داند سر چیست، تغییر می‌دهد. لب پایینش را تر می‌کند و رو به او می‌پرسد:
- آهای، تو... نظرت چیه؟ هنوز می‌خوای این کارو انجام بدی؟
آنی نگاهش می‌کند. سریعاً لبخند مضحکی بر لب می‌نشاند و سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد. سپس دهان باز می‌کند و می‌خواهد چیزی بگوید، اما پیش از گفتن چیزی، نورا دوباره رو به سمانه با پوزخند می‌گوید:
- خودش که راضیه. به قولی، دزد راضی، بز راضی، گور بابای ناراضی!
او سپس تبر را در دستان آنی رها می‌کند. آنی تبر را می‌گیرد، اما آن به قدری برایش سنگین است که بلافاصله از دستش لیز می‌خورد و زمین می‌افتد. دسته‌ی پوسیده‌ی تبر، به راحتی کف دست ظریفش را می‌خراشد و خون سرخ، کف دستش را پر می‌کند و قطره‌قطره بر روی زمین می‌چکد. آخ می‌گوید و لب پایینش را می‌گزد. روی زانو خم می‌شود و با دست مصنوعی_ماشینیِ دیگرش، قسمت بریدگی را به آرامی می‌فشرد.
سمانه نیز همگام با او، کنارش، روی زانو خم می‌شود تا نگاهی به زخمش بی‌اندازد؛ اما بر خلاف او، نورا آهی از سر تأسف‌ می‌کشد و شانه بالا می‌اندازد. سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- واقعاً با این وضعت چطور تا الان زنده موندی؟
سمانه به او چشم‌غره می‌رود.
- نورا! به جای این حرفا بیا کمکش کن.
- به من چه؟ وقتی گنده‌گوزی کنی همین میشه دیگه!
ناگهان صدایی که برای هر سه‌شان گوش‌خراش آزاردهنده است، از ده قدم آن‌سوترشان، به گوش می‌رسد که بهشان طعنه می‌زند:
- جمع، جمع دخترونه‌ست و هوا، هوای توطئه‌چینی!
هر سه، هم‌زمان سر کج می‌کنند و به آرمین که جلوتر از فرید ایستاده‌است، می‌نگرند. دیدن آرمین کافی بود تا دوباره اخمان نورا درهم برود. نفسش را به تندی بیرون می‌دهد و نگاه غضب‌آلودش را نثار او می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
سمانه با تکیه بر دستانش بر روی زانوانش، دست به سی*ن*ه، صاف می‌ایستد.
- بهتره گورتو گم کنی آرمین. هیچ‌ک.س اینجا حوصله‌ی تو یکیو نداره.
آرمین می‌خندد. دستانش را با غرور درون جیب‌های شلوار آبی‌اش فرو می‌برد و با سر به آنی اشاره می‌کند.
- قطعاً نه هیچ‌ک.سِ هیچ‌ک.س! داشتم دنبال پرنسس کوچولو می‌گشتم. باید یکم باهاش خلوت می‌کردم. اومدم دیدم، اِی وای بر من! شما دخترا زودتر از من بهش رسیدین.
آنی در حالی که روی زانوانش نشسته‌است و کف دست راستش را می‌فشرد، متعجب، یک تای ابروی ظریفش را بالا می‌دهد و به آرمین می‌نگرد.
این‌بار نورا با نگاهی غضب‌آلود، رو به او می‌غرد:
- جای کبودیای کتکایی که خوردی هنوز روی صورتت خشک نشده. مطمئن نیستم دلت برای چند روز پیش تنگ شده یا نه. چطوره مطمئنم کنی؟
سمانه که افزایش تنش را بینشان حس می‌کند، سریعاً خطاب به برادرش، فرید می‌گوید:
- تو برای چی اینو گذاشتی بیاد اینجا؟
ابروان فرید با شکایت سمانه به او، بالا می‌رود. شانه بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد.
- خب من چی‌کار کنم؟ بهش امر و نهی کنم یا چی؟
آرمین یک قدم جلو می‌آید و اخم‌آلود، رو به سمانه می‌گوید:
- هِی، هِی! طوری حرف نزن که انگار بچه‌ای چیزی‌ام!
سپس نگاهش را به طرف آنی که همچنان روی زانوانش خم شده‌است، می‌چرخاند. ناگهان چهره‌اش باز شده و لبخند پهنی بر صورت کشیده‌اش غالب می‌شود. پوزخند می‌زند و با لحن مسخره و طعنه‌زنی می گوید:
- چه بد شانسی آوردی، پرنسس! فکر کنم باید لباساتو رو عوض کنی.
همگی نگاه‌هایشان به سوی آنی جلب می‌شود. آن نگاه‌های آزاردهنده‌شان به قدری او را معذب می‌کند که متوجه نمی‌شود دلیل تعجب دختران و قهقهه‌ی ناگهانی پسران از چیست؛ اما وقتی نگاهشان را به طرف پایین‌تنه‌اش دنبال می‌کند، متوجه خون سرخین‌رنگی می‌شود که تماماً خشتک شلوار آبیِ روشنش را کثیف کرده و حتی علاوه بر شلوارش، به قسمت جلویی پیراهن لیمویی‌اش نیز دست‌اندازی کرده‌است.
آن همه نمی‌توانست خون خراش کوچکی که بر دستش وارد شده‌بود، باشد؛ نه، نبود! با این وجود، دلیل خنده و تمسخر آرمین و فرید را درک نمی‌کند. راست می‌ایستد و همان‌طور که کف دو دستش را برای جلوگیری از خونریزیِ دستش در هم قفل کرده‌است، بی‌هیچ حرفی، تنها متعجب نگاهشان می‌کند.
سمانه و نورا به یکدیگر نگاه می‌کنند. سپس نورا با اخم و تخم، نگاهش را به طرف پسران که همچنان در خنده‌اند و با صدایشان، توجه دیگر اعضا را نیز جلب می‌کنند، می‌چرخاند. دندان‌قروچه می‌کند. آنان همچنان می‌خندند و با هر نفسی که برای خنده و مسخره استفاده می‌کنند، انگار که دارند خود او را مسخره می‌کنند، خشمش نیز بیشتر و بیشتر می‌شود.
سرانجام که دیگر طاقتش طاق می‌شود و از شدت خشم، نفس‌نفس می‌زند، دستانش را مشت می‌کند و بر سر آن دو که بی هیچ شرمی، آشکارا به مسخره و خنده ادامه می‌دهند، فریاد می‌زند:
- دهن نجستونو ببندید، عوضیا!
با بانگ او، بیشتر اعضایی که اطرافشان مشغول کاری هستند، سر به طرفش می‌چرخانند و فرید که لرزه بر تنش افتاده‌بود، دست از خندیدن می‌کشد و خود را جمع و جور می‌کند. در میان آنها تنها آرمین است که توجهی به او ندارد. نمی‌خندد؛ اما همچنان یک پوزخند سمج و پر ادعا بر لبش جا خوش کرده و هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز قادر به برکندن آن از صورتش نیست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین