جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

متفرقه توی کدوم نقطه از زندگیت دلت برای خودت به درد اومد؟

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط Mavi با نام توی کدوم نقطه از زندگیت دلت برای خودت به درد اومد؟ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 497 بازدید, 25 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع توی کدوم نقطه از زندگیت دلت برای خودت به درد اومد؟
نویسنده موضوع Mavi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حامی نارنگی

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,574
مدال‌ها
3
خیلی سال پیش توی یه بحران عاطفی قرار گرفتم. اینقدر زندگی برام سخت شد که دست به کارهایی زدم که الان میگم خودکشی احساسی بود.
خودم رو از همه علایقم محروم کردم.
نوشتن رو قطع کردم و نوشته‌هام رو به همراه همه کتابهایی که داشتم(من سالها عاشق نوشتن و مطالعه دیوانه‌وار بودم) جمع کردم و داخل انباری گذاشتم. یه مجموعه عظیمی از مجلات آرشیوی داشتم که همه رو دادم بازیافت و بقیه کلکسیونهام(از بچگی عاشق جمع کردن چیزهای مختلف بودم) ریختم دور.
شاید اون موقع جایی بود که دلم باید برای خودم می‌سوخت.
زندگیم به روال دلخواهم نبود و خودم هم به خودم ظلم کردم.
سالها گذشت تا تونستم با اوضاعم کنار بیام و دوباره از نو بنویسم و مطالعه کنم. البته نه به شدت قبل.
حالا من دیگه هیچ مجموعه و کلکسیونی ندارم و اون کتابها و نوشته‌هام هم هنوز پشت یه خروار وسایل توی انباری مونده و نرفتم سراغشون.
مدتها در خلا علایقم زندگی کردم تا باز تونستم سرپا بشم، اما یه چیزی یاد گرفتم
زندگی هر چقدر هم سخت، می‌گذره و روزهایی می‌رسه که از اون سختی‌ها فقط خاطراتش می‌مونه.
 

Atilla

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی و اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,058
3,483
مدال‌ها
2
اونجایی که حتی خودمم درست یادم نیست. به مرور زمان، طوری که خودمم حس نکردم رشد کردم.. یک قدرت به دست آوردم، اینکه بتونم دیگرانو درک کنم، بتونم خودمو جای اونا قرار بدم و احساسشونو بفهمم. دلم برای خودم میسوزه که بهم قالب کردن: یک مرد هیچ وقت گریه نمیکنه. احساسات ربطی به جنسیت ندارن. دلم برای خودم میسوزه وقتی بچه بودم، بچگی نکردم. و الان هم عمرم داره میره. چرا باید زندگیم با همسن و سالام فرق داشته باشه؟، چرا یک آدم باید بدون دلیل ناراحت باشه و نتونه از زندگیش لذت ببره؟
 

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,341
مدال‌ها
2
اونجایی که مهم ترین ک.س زندگیم بهم گفت درست میشه همه چیز ولی... فرداش تنهام گذاشت برای همیشه...:)
 

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,163
مدال‌ها
2

Extreme

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
18
1,062
مدال‌ها
2
هیچ‌وقت نتونستم اون‌طوری که دلم خواسته زندگی کنم. شرایط جامعه، قوانین خانواده، مردم، طرز تفکرات افراد و... همیشه باعث شده، سمت چیزی برم که صلاحدید نگاه‌های اجتماعی و تقریبا شیوه‌ی زندگیِ یک ایرانیِ سنتی فکر هست. فکر می‌‌کنم همین‌ها کافی باشه تا یه شخص بگه، کلا زندگی نکردم. از این بابت تقریبا همیشه ناراحتم.
 
بالا پایین