جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,274 بازدید, 23 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اورانوس
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دلش می‌خواست بلند شود و زیپ پارچه را بکشد و زیرش را ببیند. در کمال خوش‌بینی انتظار دارد فرد دیگری زیرش رخت بربسته باشد ولی آرزوی محالی است. می‌توانست حدس بزند چرا این‌طوری شده.
- ریحان!
صدای سینا برقی در جانش تزریق می‌کند. چرا اینجاست؟ حتی نمی‌تواند تصور کند چه فاجعه‌ای در حال رخ دادن است. بدتر از این مگر می‌شود؟
صورتش را به سمت فرش برمی‌گرداند و بغضش برای بار چندم می‌شکند.
- چه غلطی می‌کنی اینجا؟
چه جوابی می‌توانست به او دهد؟ خودش نمی‌دانست چه خبر است که الان می‌پرسید یا قصد مسخره‌بازی دارد؟
- مگه با تو نیستم؟اینجا چی‌کار می‌کنی؟
با صدای بلندتری هق‌هق می‌کند. چه دروغی می‌گفت؟ اصلاً چه دروغی برای بودن در خانه‌ی مرد غریبه می‌توان گفت؟ انگار سینا خودش هم به‌خاطر وضعیت پیش‌آمده هنگ کرده است که با شک لب می‌زند:
- چه خبره؟ این چه وضعشه؟ این همه خون چیه؟
وقتی پاسخی از ریحان نمی‌گیرد، به سمتش خیز برمی‌دارد و لبه‌ی مانتویش را می‌کشد و از روی زمین بلندش می‌کند. انتظار دارد بنشیند. اما وقتی ولش می‌کند دوباره روی زمین فرود و می‌آید و با صدای بیشتری گریه می‌کند. دستش را در موهای کوتاهش فرو می‌کند و محکم می‌کشد. کلافه است. نمی‌داند چه شده یا حداقل این‌طور ادعا می‌کند.
کمی از کاناپه تا درِ خانه قدم می‌زند و برمی‌گردد و همین‌طور تکرار می‌کند. در نهایت بالای سر ریحان می‌ایستد و فریاد می‌کشد:
- چرا جواب منو نمیدی؟ توی این خونه چه غلطی می‌کنی؟ اینجا نشستی برای کی گریه می‌کنی؟ این همه خون اینجا چی میگه؟
ساکت می‌شود و نفس‌نفس می‌زند. دوباره شروع می‌کند به قدم زدن.
- ده یه زری بزن دیگه لعنتی!
ریحان در خودش جمع می‌شود و دستش را روی گوش‌هایش می‌گذارد و با تمام توان فریاد می‌کشد.
- خفه شو، خفه شو، خفه شو.
کلمات آخر را رسماً با جیغ می‌گوید و زجه می‌زند. سینا هم در مقابل با فریاد می‌گوید
- من خفه شم؟ چه رویی داری تو آخه؟ توی خونه‌ی یه مرد غریبه چی‌کار می‌کنی؟
هیچ‌کدام یادشان نیست کجا هستند. یادشان نیست با این داد و بیدار هر لحظه ممکن است همسایه‌ها یا نگهبان‌ها سر برسند.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
شمرده و ارام به سمت ریحان قدم برمی‌دارد. صدای پاشنه‌های تخت کفشش بر روی پارکت‌های قهوه‌ای رنگ خانه صدای می‌دهد و صدایش با هق‌هق‌های ریحان آمیخته شده.
بالاخره می‌رسد و بالای سرش می‌ایستد. ریحان سرش را بالا می‌گیرد و برای لحظاتی صدای گریه‌اش قطع می‌شود.
سینا خم می‌شود و بازوی نحیفش را می‌چسبد. از لای دندان‌هایش ارام اما با تحکم می‌غرد:
- پاشو گمشو بریم بیرون. چه رویی داری. می‌بینی اینجام ولی باز نشستی بالا سر این مرتیکه براش های‌های گریه می‌کنی... .
خش صدایش از بغض مردانه‌اش است یا عصبانیتش، مشخص نیست.
ریحان دوباره خم می‌شود و زجه می‌زند:
- گمشو بیرون، ولم کن بذار به در... درد خودم بمیرم... بذار... ببینم چه خاکی ب... باید تو سرم... بریزم!
سرش را به چپ و راست تکان‌ می‌دهد و دستش را رها می‌کند. حتی در خوابش هم نمی‌دید همچین کلماتی را از دهان همسرش آن هم در این شرایط بشنود.
- چی میگی ریحان این چه طرز حرف زدنه؟ چرا انقدر حق به جانبی؟ اصلاً می‌دونی بالاسر کی وایستادی؟ می‌دونی کجا دیدمت؟ الان زبونتم درازه برای من؟
وای‌ای زیر لب زمزمه می‌کند و چنگش را در حجم پر موهای خرمایی رنگش فرو می‌کند و دوباره زمزمه می‌کند:
- ریحان پاشو بریم، پاشو دختر. دق نده منو. تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟ چه غلطی می‌کنی؟
چند بار این جمله را زیر لب زمزمه می‌کند و بالاخره طاقتش را از دست می‌دهد روی زانوهایش خم می‌شود رو زمین تقریباً پرت می‌شود.
- تقصیر توعه، تقصیر... توعه... آره... تقصیر خودته... .
زمزمه‌اش زیر لبی و آرام است اما با این حال به گوشش می‌رسد. لحظه‌ای شوک زده نگاهش می‌کند و بعد با دست تن خمیده‌اش را هُل می‌دهد. با وجود اینکه زور چندانی پیاده نکرده است ریحان از پهلو روی زمین پرتاب می‌شود و همان‌طور جنین‌وار در خودش جمع می‌شود. انگار که به مویی بند بود تا روی زمین پخش شود. صدای هق‌هقش به اوج خود می‌رسد. خسته نمی‌شود؟
صدایش بلند می‌شود:
- چه چرت و پرتی زیر لبت بلغور می‌کنی؟ به من چه ربطی داره؟ من مقصرم؟
خم می‌شود و با مشت محکمش روی پای ریحان می‌‌کوبد و دوباره عربده می‌کشد:
- ها؟! من مقصرم زنیکه؟ من چیکار کردم مردن این حرومزاده به من چه ربطی داره؟ من چه گوهی خوردم؟ جز اینکه تا الان تو خواب خرگوشی بودم و تازه فهمیدم زنم زیرخواب یه مرد دیگه‌س؟ ها ریحان؟ خودت خجالت نمی‌کشی از حرفی که می‌زنی؟ اصلاً روت میشه تو روی من نگاه کنی؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
چنگ‌هایش در موهایش فرو می‌برد و با تمام وجود آن‌ها را از ریشه جدا می‌کند و با حالتی هیستریک جیغ می‌کشد:
- خفه شو.‌.. خفه شو... گمشو بیرون... ولم کن!
به نفس‌نفس می‌افتد و ساکت می‌شود. سینا نیم‌خیز می‌شود و بلندتر از او داد می‌کشد:
- درست زر بزن! همین که زیر مشت و لگد نگرفتمت زیادیتم هست احمق!
نفسی می‌کشد و سعی می‌کند آرامشش را حفظ کند. با عصبانیت چیزی حل نمی‌شد اما از درون در حال فروریزی بود زنش بالای جنازه یک فرد دیگر نشسته و زار‌زار اشک می‌ریزد و او هم مثل سیب زمینی بالای سرش ایستاده و می‌خواهد با حرف زدن حلش کند.
- من بی‌غیرتم که تورو ولت کردم که تهش اینجوری شی! نه تقصیر خودمه... تقصیر خودمه... نباید انقدر آزادت می‌ذاشتم. من بی‌غیرتم که الان اینجوری می‌بینمت و کاریت ندارم!
سرش را عصبی تکان می‌دهد. حتی نمی‌دانست این جنازه اینجا چه کار می‌کند یا چرا حتی با جنازه این مرد روبرو شده است؛ فقط می‌دانست بعد از چندین وقت تعقیب همسرش بالاخره مچش را گرفته بود اما وقتی پشت سرش داخل خانه آمد چیزی را دید که حتی در تصوراتش هم نمی‌گنجید.
اصلاً نمی‌فهمید چرا جنازه‌ی بی‌جان صاحب‌خانه کف پارکت‌ها افتاده است؛ یعنی آنقدر از خ*یانت همسرش ذهنش درگیر بود که حتی حواسش به جنازه نبود اما الان کم‌کم داشت می‌فهمید چه اتفاقی افتاده.
با این بوی نامطبوعی که در خانه پیچیده، نشان می‌دهد از مردن مرد بیشتر از چندین ساعت می‌گذرد.
چشم دیدن مردی را که زنش او را به خودش ترجیح داده بود و حال کنارش نیمه جان شده‌ است نداشت اما حال که دستش از دنیا کوتاه است و او هم آدمی نیست که بخواهد از جنازه انتقام بگیرد. از خانه خارج می‌شود و سپس با مأمور تماس می‌گیرد و توضیح می‌دهد که چه اتفاقی افتاده البته همان چیزی که خودش دیده بود را توضیح می‌دهد و چیزی جزء قتل به ذهنش نمی‌رسد. با اطمینان حاصل کردن از آمدنشان تماس را به پایان می‌رساند.
به داخل خانه بازمی‌گردد. دماغش از بوی بد فضا چین می‌خورد؛ با این حال نفس عمیقی می‌کشد که تنش درونش را به ثبات برساند. نگاهی به اطراف خانه می‌اندازد کاری که با اولین ورودش نکرده بود. فضای خانه تقریباً کوچک است و با همان یک دور سر گرداندن همه جای خانه را می‌بیند به غیر از اتاق‌ها که درهای چوبیشان بسته است.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
به‌سمت ریحان می‌رود و با یک دست بازویش را می‌کشد و با تمام زورش از زمین جدایش می‌کند. ریحان تقریباً بی‌حال است اما با این حال تنش را شُل می‌کند تا نتواند بلندش کند‌.
دوباره خم می‌شود و با دو دست تنش را به بالا می‌کشد تقلا می‌کند اما انگار خودش هم خسته‌شده و جانی ندارد برای ادامه دادن.
بی توجه به او که سعی می‌کرد با اصوات نامفهوم به او حالی کند که بگذارد آنجا بماند، روی زمین می‌کشیدش و تا وقتی که از خانه خارج شوند رهایش نمی‌کند.

***

لحظاتی بعد هر دو در ماشین نشسته‌اند و چشم‌دوخته‌اند به تکاپوی ماموران و گروه تجسس که به داخل خانه رفت و آمد می‌کنند و بین خودشان چیز‌هایی را ردوبدل می‌کنند.
دل ریحان داشت تیکه پاره میشد حتی نمی‌توانست دردش را جار بزند. نمی‌توانست آنطور که می‌خواهد سوگواری کند. چه‌شد که شوهرش کنارش نشسته است و او در فکر مردی که دگر روحی در تنش نیست و در طبقه پنجم آن ساختمان جنازه‌ی بی‌جانش افتاده است.
لحظه‌ای سرش به سمت سینایی که درست مثل او به آپارتمان رو‌به‌رو خیره شده است، برمی‌گردد. غرق در خیالاتش است. دوباره نگاهش را باز‌می‌گرداند.
چشمانش به خاطر گریه‌های متعددش از درد در حال ترکیدن است و در سرش بلبشویی به پا است. افکارش به هم ریختند و هر لحظه غصه‌هایش بیشتر می‌شود.
امروز حالش خوب نیست سینا چیزی به اون نگفته است، روزهای بعد چه؟ به همین راحتی از سیل سوالاتی که از سینا و بقیه از او می‌پرسند چطور دربرود؟ اصلاً چه بلایی سر زندگی‌اش می‌آید؟ لحظه‌ای می‌گذرد و چشم‌های پندار در ذهنش پدیدار می‌شوند. پسرکش را چکار می‌کرد؟ چگونه به او می‌گفت چه اتفاقی افتاده. الان نه... چند سال بعد چه توجیهی برایش داشت؟
چه خاکی بر سرش ریخته شده؟ چیشد که سینا دنبالش آمد؟ چطور با آنکه آنقدر مراقب بود باز هم سینا فهمید؟ چه‌کار کرده بود که باعث ایجاد شک در او شده بود؟
بغض می‌کند‌. چه بر سر زندگی‌اش می‌آید؟ سینا می‌رفت؟ پندار چی؟ او را هم می‌برد؟ صدایی از درونش می‌گوید: ((تقصیر تو نبود؟ اشتباه از تو نبود؟))
آب‌دهانش را تند‌تند قورت می‌دهد. نمی‌خواهد با ترکیدن بغضش، سکوت ماشین را بشکند.
هر چه به روزهای بعد فکر می‌کرد بیشتر در خودش فرو می‌رفت و بیشتر به عمق فاجعه پی می‌برد.
 
بالا پایین