- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
دلش میخواست بلند شود و زیپ پارچه را بکشد و زیرش را ببیند. در کمال خوشبینی انتظار دارد فرد دیگری زیرش رخت بربسته باشد ولی آرزوی محالی است. میتوانست حدس بزند چرا اینطوری شده.
- ریحان!
صدای سینا برقی در جانش تزریق میکند. چرا اینجاست؟ حتی نمیتواند تصور کند چه فاجعهای در حال رخ دادن است. بدتر از این مگر میشود؟
صورتش را به سمت فرش برمیگرداند و بغضش برای بار چندم میشکند.
- چه غلطی میکنی اینجا؟
چه جوابی میتوانست به او دهد؟ خودش نمیدانست چه خبر است که الان میپرسید یا قصد مسخرهبازی دارد؟
- مگه با تو نیستم؟اینجا چیکار میکنی؟
با صدای بلندتری هقهق میکند. چه دروغی میگفت؟ اصلاً چه دروغی برای بودن در خانهی مرد غریبه میتوان گفت؟ انگار سینا خودش هم بهخاطر وضعیت پیشآمده هنگ کرده است که با شک لب میزند:
- چه خبره؟ این چه وضعشه؟ این همه خون چیه؟
وقتی پاسخی از ریحان نمیگیرد، به سمتش خیز برمیدارد و لبهی مانتویش را میکشد و از روی زمین بلندش میکند. انتظار دارد بنشیند. اما وقتی ولش میکند دوباره روی زمین فرود و میآید و با صدای بیشتری گریه میکند. دستش را در موهای کوتاهش فرو میکند و محکم میکشد. کلافه است. نمیداند چه شده یا حداقل اینطور ادعا میکند.
کمی از کاناپه تا درِ خانه قدم میزند و برمیگردد و همینطور تکرار میکند. در نهایت بالای سر ریحان میایستد و فریاد میکشد:
- چرا جواب منو نمیدی؟ توی این خونه چه غلطی میکنی؟ اینجا نشستی برای کی گریه میکنی؟ این همه خون اینجا چی میگه؟
ساکت میشود و نفسنفس میزند. دوباره شروع میکند به قدم زدن.
- ده یه زری بزن دیگه لعنتی!
ریحان در خودش جمع میشود و دستش را روی گوشهایش میگذارد و با تمام توان فریاد میکشد.
- خفه شو، خفه شو، خفه شو.
کلمات آخر را رسماً با جیغ میگوید و زجه میزند. سینا هم در مقابل با فریاد میگوید
- من خفه شم؟ چه رویی داری تو آخه؟ توی خونهی یه مرد غریبه چیکار میکنی؟
هیچکدام یادشان نیست کجا هستند. یادشان نیست با این داد و بیدار هر لحظه ممکن است همسایهها یا نگهبانها سر برسند.
- ریحان!
صدای سینا برقی در جانش تزریق میکند. چرا اینجاست؟ حتی نمیتواند تصور کند چه فاجعهای در حال رخ دادن است. بدتر از این مگر میشود؟
صورتش را به سمت فرش برمیگرداند و بغضش برای بار چندم میشکند.
- چه غلطی میکنی اینجا؟
چه جوابی میتوانست به او دهد؟ خودش نمیدانست چه خبر است که الان میپرسید یا قصد مسخرهبازی دارد؟
- مگه با تو نیستم؟اینجا چیکار میکنی؟
با صدای بلندتری هقهق میکند. چه دروغی میگفت؟ اصلاً چه دروغی برای بودن در خانهی مرد غریبه میتوان گفت؟ انگار سینا خودش هم بهخاطر وضعیت پیشآمده هنگ کرده است که با شک لب میزند:
- چه خبره؟ این چه وضعشه؟ این همه خون چیه؟
وقتی پاسخی از ریحان نمیگیرد، به سمتش خیز برمیدارد و لبهی مانتویش را میکشد و از روی زمین بلندش میکند. انتظار دارد بنشیند. اما وقتی ولش میکند دوباره روی زمین فرود و میآید و با صدای بیشتری گریه میکند. دستش را در موهای کوتاهش فرو میکند و محکم میکشد. کلافه است. نمیداند چه شده یا حداقل اینطور ادعا میکند.
کمی از کاناپه تا درِ خانه قدم میزند و برمیگردد و همینطور تکرار میکند. در نهایت بالای سر ریحان میایستد و فریاد میکشد:
- چرا جواب منو نمیدی؟ توی این خونه چه غلطی میکنی؟ اینجا نشستی برای کی گریه میکنی؟ این همه خون اینجا چی میگه؟
ساکت میشود و نفسنفس میزند. دوباره شروع میکند به قدم زدن.
- ده یه زری بزن دیگه لعنتی!
ریحان در خودش جمع میشود و دستش را روی گوشهایش میگذارد و با تمام توان فریاد میکشد.
- خفه شو، خفه شو، خفه شو.
کلمات آخر را رسماً با جیغ میگوید و زجه میزند. سینا هم در مقابل با فریاد میگوید
- من خفه شم؟ چه رویی داری تو آخه؟ توی خونهی یه مرد غریبه چیکار میکنی؟
هیچکدام یادشان نیست کجا هستند. یادشان نیست با این داد و بیدار هر لحظه ممکن است همسایهها یا نگهبانها سر برسند.