- Nov
- 172
- 1,760
- مدالها
- 2
***
پس از دستگیری پسرک و بررسی دقیق سوابقش، حقیقتی آشکار شد؛ گذشتهی تاریک و پر از خطای او، خود را در دنیای پیچیدهی امروز مینمایاند. امید بادقت و تمرکز خاصی به سوابق پسر نگاه میکرد. ذهنش همچنان در جستجوی این بود که چگونه قتل دنیا احمدی را به او ربط دهد. در همین لحظات، نازنین زارع، دختری که چندی پیش در کافه از دست پسرک نجات یافتهبود، از پلههای کلانتری پایین میآمد و بهسمت درب خروجی گام برمیداشت. چشم امید به او افتاد و بلافاصله او را صدا زد:
- هی هی! کجا به سلامتی؟
نازنین که در دلش دنبال بهانهای میگشت تا از دست این آدمکهای پرسشگر خلاص شود، با لحن آرامی جواب داد:
- میرم دستشویی.
امید که هنوز دلش را راضی به رفتن او نبود، نگاهی بهسمت درب انداخت و گفت:
- دستشویی اونوره. دنبالم بیا.
نازنین سعی کرد تا مسیری که در پیش داشت را ادامه دهد، اما ناگهان بازویش بهآرامی توسط امید گرفتهشد. در همان لحظه، زنی با صدای ملایم و نرم بهسرعت بهسمت آنها آمد و با چهرهای دلنشین اما قاطع به امید نگاه کرد. بهنظر میرسید حدود سی و پنج ساله باشد.
- خیلی ببخشید!
امید که بهطور غیرارادی چشم در چشم با زن جوان شدهبود تا حرفی بزند، زن ادامه داد:
- معلومه داری چیکار میکنی؟
و با سرعت قدمهایی بلند برداشت و دست امید را از بازوی نازنین جدا کرد:
- چرا دستش رو گرفتی و دنبال خودت میکشی؟ اونم تو ایستگاه پلیس؟!
امید لبخندی زد. درست بود که هنوز یونیفرم رسمیاش را نپوشیدهبود، اما عجیب نبود که زن جوان دچار سوءتفاهم شود. او بهسرعت کارتش را نشان داد و زن با تعجب به کارت او نگاه کرد. پس از مکثی کوتاه، دست نازنین را رها کرد، نیملبخندی زد و دستی به مقنعهی مشکینش کشید.
- منظورم اینه که حتماً یه دلیلی داره، مگه نه سرهنگ کیانی؟
امید که متوجه شد داستان پیچیدهتر از آن است که فکر کردهبود، به زن نگاه کرد و سپس نگاهی به نازنین انداخت. مکثی کرد و با لحن کنجکاوی گفت:
- جنابعالی؟
زن که گویی متوجه سردرگمیاش شدهبود، پاسخ داد:
- ام... من یگانه نیکفر هستم، سرپرست نازنین.
امید که دیگر نمیتوانست پنهان کند که از این اتفاق شگفتزده شدهبود، ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- چه نسبتی با هم دارین؟
نازنین که دیگر تحمل صحبتهای اینها را نداشت، با لحن تندی حرف یگانه را قطع کرد و با لجبازی گفت:
- آقا به شما چه ربطی داره؟ سرپرستم هم که اومد، دیگه میتونم برم مگه نه؟
یگانه که نمیخواست اوضاع بدتر شود، نفس عمیقی کشید و با چشمهایی که از نگرانی پر شدهبود، گفت:
- اجازه بده، میخوام بهت کمک کنم.
نازنین که اصلاً توجهی به حرفهای یگانه نداشت، با گامهای تند از کنار امید گذشت. در همان لحظه درب خروجی باز شد و بادی ملایم، موهای آشفته نازنین را بیشتر پریشان کرد و اعصاب او را بیش از پیش خرابتر کرد.
پس از دستگیری پسرک و بررسی دقیق سوابقش، حقیقتی آشکار شد؛ گذشتهی تاریک و پر از خطای او، خود را در دنیای پیچیدهی امروز مینمایاند. امید بادقت و تمرکز خاصی به سوابق پسر نگاه میکرد. ذهنش همچنان در جستجوی این بود که چگونه قتل دنیا احمدی را به او ربط دهد. در همین لحظات، نازنین زارع، دختری که چندی پیش در کافه از دست پسرک نجات یافتهبود، از پلههای کلانتری پایین میآمد و بهسمت درب خروجی گام برمیداشت. چشم امید به او افتاد و بلافاصله او را صدا زد:
- هی هی! کجا به سلامتی؟
نازنین که در دلش دنبال بهانهای میگشت تا از دست این آدمکهای پرسشگر خلاص شود، با لحن آرامی جواب داد:
- میرم دستشویی.
امید که هنوز دلش را راضی به رفتن او نبود، نگاهی بهسمت درب انداخت و گفت:
- دستشویی اونوره. دنبالم بیا.
نازنین سعی کرد تا مسیری که در پیش داشت را ادامه دهد، اما ناگهان بازویش بهآرامی توسط امید گرفتهشد. در همان لحظه، زنی با صدای ملایم و نرم بهسرعت بهسمت آنها آمد و با چهرهای دلنشین اما قاطع به امید نگاه کرد. بهنظر میرسید حدود سی و پنج ساله باشد.
- خیلی ببخشید!
امید که بهطور غیرارادی چشم در چشم با زن جوان شدهبود تا حرفی بزند، زن ادامه داد:
- معلومه داری چیکار میکنی؟
و با سرعت قدمهایی بلند برداشت و دست امید را از بازوی نازنین جدا کرد:
- چرا دستش رو گرفتی و دنبال خودت میکشی؟ اونم تو ایستگاه پلیس؟!
امید لبخندی زد. درست بود که هنوز یونیفرم رسمیاش را نپوشیدهبود، اما عجیب نبود که زن جوان دچار سوءتفاهم شود. او بهسرعت کارتش را نشان داد و زن با تعجب به کارت او نگاه کرد. پس از مکثی کوتاه، دست نازنین را رها کرد، نیملبخندی زد و دستی به مقنعهی مشکینش کشید.
- منظورم اینه که حتماً یه دلیلی داره، مگه نه سرهنگ کیانی؟
امید که متوجه شد داستان پیچیدهتر از آن است که فکر کردهبود، به زن نگاه کرد و سپس نگاهی به نازنین انداخت. مکثی کرد و با لحن کنجکاوی گفت:
- جنابعالی؟
زن که گویی متوجه سردرگمیاش شدهبود، پاسخ داد:
- ام... من یگانه نیکفر هستم، سرپرست نازنین.
امید که دیگر نمیتوانست پنهان کند که از این اتفاق شگفتزده شدهبود، ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- چه نسبتی با هم دارین؟
نازنین که دیگر تحمل صحبتهای اینها را نداشت، با لحن تندی حرف یگانه را قطع کرد و با لجبازی گفت:
- آقا به شما چه ربطی داره؟ سرپرستم هم که اومد، دیگه میتونم برم مگه نه؟
یگانه که نمیخواست اوضاع بدتر شود، نفس عمیقی کشید و با چشمهایی که از نگرانی پر شدهبود، گفت:
- اجازه بده، میخوام بهت کمک کنم.
نازنین که اصلاً توجهی به حرفهای یگانه نداشت، با گامهای تند از کنار امید گذشت. در همان لحظه درب خروجی باز شد و بادی ملایم، موهای آشفته نازنین را بیشتر پریشان کرد و اعصاب او را بیش از پیش خرابتر کرد.