جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 698 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
امید، با خستگی و دلگیری صبحگاهی ناشی از دلخوری دیشب با رضا، پشت فرمان خودروی خود نشست. سکوت سنگین کابین ماشین، ناخوشایند و آزاردهنده بود. برای رهایی از این سکوت، دستش به دکمه پخش صوت خورد و ترانه «آسمان» مجیدرضوی در فضا طنین‌انداز شد. امید با شنیدن ملودی آشنا، ناخودآگاه لبخندی زد و همراه با خواننده زمزمه کرد. موسیقی، پناهگاه همیشگی‌اش بود؛ مرهمی برای روح خسته و جلا دهنده‌ی قلب غمگینش. با هر ضرب آهنگ، احساس می‌کرد باری از دوشش برداشته می‌شود. با تکان‌های آرام سر، خود را با ریتم هماهنگ می‌کرد.
حساسی، جذابی، فرق داری… روت شدم وسواسی!
همه میگن حق داری… .
گل نیستی که دسته گلی! بُردی تو دلو یهویی…
میخوام کنارم باشی… .
یه‌جوری دستِ پر عاشقتم؛ خب دلم بهت قرصه.
کوه دردم اگه باشه جلوم، با تو میرسم نوکِ قله!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو
برات سایه‌بون میشم… .
اگه گل بشی برام؛ قطره‌قطره خودم بارونت میشم!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو… .
گویی آوای ملایم و زیبا، نغمه‌ای بود که می‌توانست غم‌ها را به حاشیه براند. او بی‌اختیار همگام با ملودی، سرش را به‌آرامی تکان می‌داد و صدای خود را با هر کلمه در هم می‌آمیخت. انرژی‌اش پس از اتمام آهنگ، تا حدودی ترمیم شده‌بود. نگاهی به بیرون انداخت. خیابان زرگری شیراز، در هیاهوی صبحگاهی غرق بود. نور خورشید، ملایم و نوازشگر، از لابه‌لای ساختمان‌ها به خیابان می‌تابید و سایه‌های رقصانی را بر زمین نقش می‌بست. یک‌باره صحنه‌ای توجه‌اش را جلب کرد. زنی مضطرب درحالی که فریاد می‌زد، به دنبال پسری جوان با کلاه نقابدار می‌دوید. پسرک، کیفی زنانه را در دست داشت و با سرعت فرار می‌کرد. قلب امید به تپش افتاد. بی‌درنگ، خودرو را کنار خیابان متوقف کرد و از ماشین بیرون پرید. خیابان زرگری، مملو از رفت و آمد عابران و خودروها بود. بوی نان تازه و آش‌رشته، از مغازه‌های اطراف به مشامش می‌رسید. امید با گام‌هایی بلند و استوار، به دنبال پسرک دوید. عضلات پاهایش منقبض می‌شدند و نفس‌هایش تندتر از قبل به شماره می‌افتاد. حرارت خورشید، بر پوست صورتش می‌نشست. صدای فریادهای زن، انگیزه‌ای دوچندان به او می‌داد.
- آهای دزد! وایسا!
هر قدمش، مصمم‌تر از قبل بر آسفالت خیابان کوبیده می‌شد. احساس مسئولیت و وظیفه، تمام وجودش را فرا گرفته‌بود. او نمی‌توانست اجازه دهد دزدی به این راحتی از چنگال قانون بگریزد. عزمش را جزم کرد و سرعتش را افزایش داد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
نفس‌هایش در سی*ن*ه حبس شده‌بود. مصمم‌تر از قبل، فاصله‌اش را با پسرک کمتر کرد. خیابان زرگری با مغازه‌های پرزرق‌وبرق و همهمه‌ی مردم، شاهد تعقیب و گریز این دو بود. قلب امید به‌شدت می‌کوبید و ضربانش، گویی صدای طبل را در گوشش طنین‌انداز می‌کرد. سرانجام در یک لحظه مناسب، امید خود را به پسر رساند و مچ دستش را محکم گرفت. پسرک که به‌نظر ۱۸ ساله می‌رسید، با لباس‌های گشاد و کثیف، چهره‌ای رنگ‌پریده و مضطرب داشت. نگاهش گویی از اعماق چاهی تاریک برمی‌خاست؛ پر از ترس و درماندگی. ناگهان پسرک حرکتی سریع انجام داد. از جیبش چاقویی بیرون کشید و آن را به‌سمت امید گرفت. نور خورشید، بر تیغه براق چاقو تابید و برق خطرناکی از آن ساطع شد. امید که نمی‌خواست به پسرک آسیب برساند، سعی کرد چاقو را از دستش بگیرد. اما پسر با ترس و لرز، مقاومت می‌کرد. دستانش می‌لرزیدند و چشمانش پر از وحشت، التماس می‌کردند. در یک لحظه غفلت، فاجعه رخ داد. پسرک با تمام نیروی خود، چاقو را در شکم امید فرو کرد. دردی سوزناک، تمام وجود امید را فرا گرفت. حس کرد چیزی گرم و لزج، لباسش را خیس می‌کند. پسرک با چهره‌ای رنگ‌پریده‌تر از قبل، کیف زنانه را رها کرد و پا به فرار گذاشت. گویی شبحی بود که در مه صبحگاهی محو می‌شد. امید با درد شدیدی که در شکمش پیچیده‌بود، روی زمین افتاد. زخمش عمیق بود و خون، بی‌وقفه از آن فوران می‌کرد. لباسش به‌سرعت به‌رنگ سرخ خون درآمد. ناله‌ای از درد از میان لب‌هایش بیرون آمد. چشم‌هایش با ناباوری به آسمان خیره شدند. آفتاب صبحگاهی، حالا برایش رنگی خونین داشت. درحالی که زمین سرد و سخت زیرش بود، نفس‌هایش به‌زحمت از سی*ن*ه‌اش بیرون می‌آمد. احساس می‌کرد که دنیایش به‌آرامی درحال تاریک شدن است. چشم‌هایش از فرط درد، تار می‌دید و تنها نشانه‌ای از زندگی که در اطرافش بود، صدای نفس‌های بریده و لرزانش بود. در ناامیدی، ناگهان صدای نفس‌نفس زدن زنی را شنید که به‌سرعت نزدیک می‌شد. وقتی زن کنارش زانو زد، امید تلاش کرد تا چشمانش را باز کند. درحالی که تصویری محو و ناواضح می‌دید، تلاش کرد تا جزئیاتی را شناسایی کند و که چهره‌ی زن در ذهنش شکل گرفت. او یگانه نیکفر بود! زنی که پیش از این تنها دو بار او را دیده‌بود. خاطرات دیدن یگانه در کلانتری و دادگاه، از جلوی چشمانش عبور کردند‌.
 
بالا پایین