- Nov
- 172
- 1,760
- مدالها
- 2
امید، با خستگی و دلگیری صبحگاهی ناشی از دلخوری دیشب با رضا، پشت فرمان خودروی خود نشست. سکوت سنگین کابین ماشین، ناخوشایند و آزاردهنده بود. برای رهایی از این سکوت، دستش به دکمه پخش صوت خورد و ترانه «آسمان» مجیدرضوی در فضا طنینانداز شد. امید با شنیدن ملودی آشنا، ناخودآگاه لبخندی زد و همراه با خواننده زمزمه کرد. موسیقی، پناهگاه همیشگیاش بود؛ مرهمی برای روح خسته و جلا دهندهی قلب غمگینش. با هر ضرب آهنگ، احساس میکرد باری از دوشش برداشته میشود. با تکانهای آرام سر، خود را با ریتم هماهنگ میکرد.
حساسی، جذابی، فرق داری… روت شدم وسواسی!
همه میگن حق داری… .
گل نیستی که دسته گلی! بُردی تو دلو یهویی…
میخوام کنارم باشی… .
یهجوری دستِ پر عاشقتم؛ خب دلم بهت قرصه.
کوه دردم اگه باشه جلوم، با تو میرسم نوکِ قله!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو
برات سایهبون میشم… .
اگه گل بشی برام؛ قطرهقطره خودم بارونت میشم!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو… .
گویی آوای ملایم و زیبا، نغمهای بود که میتوانست غمها را به حاشیه براند. او بیاختیار همگام با ملودی، سرش را بهآرامی تکان میداد و صدای خود را با هر کلمه در هم میآمیخت. انرژیاش پس از اتمام آهنگ، تا حدودی ترمیم شدهبود. نگاهی به بیرون انداخت. خیابان زرگری شیراز، در هیاهوی صبحگاهی غرق بود. نور خورشید، ملایم و نوازشگر، از لابهلای ساختمانها به خیابان میتابید و سایههای رقصانی را بر زمین نقش میبست. یکباره صحنهای توجهاش را جلب کرد. زنی مضطرب درحالی که فریاد میزد، به دنبال پسری جوان با کلاه نقابدار میدوید. پسرک، کیفی زنانه را در دست داشت و با سرعت فرار میکرد. قلب امید به تپش افتاد. بیدرنگ، خودرو را کنار خیابان متوقف کرد و از ماشین بیرون پرید. خیابان زرگری، مملو از رفت و آمد عابران و خودروها بود. بوی نان تازه و آشرشته، از مغازههای اطراف به مشامش میرسید. امید با گامهایی بلند و استوار، به دنبال پسرک دوید. عضلات پاهایش منقبض میشدند و نفسهایش تندتر از قبل به شماره میافتاد. حرارت خورشید، بر پوست صورتش مینشست. صدای فریادهای زن، انگیزهای دوچندان به او میداد.
- آهای دزد! وایسا!
هر قدمش، مصممتر از قبل بر آسفالت خیابان کوبیده میشد. احساس مسئولیت و وظیفه، تمام وجودش را فرا گرفتهبود. او نمیتوانست اجازه دهد دزدی به این راحتی از چنگال قانون بگریزد. عزمش را جزم کرد و سرعتش را افزایش داد.
حساسی، جذابی، فرق داری… روت شدم وسواسی!
همه میگن حق داری… .
گل نیستی که دسته گلی! بُردی تو دلو یهویی…
میخوام کنارم باشی… .
یهجوری دستِ پر عاشقتم؛ خب دلم بهت قرصه.
کوه دردم اگه باشه جلوم، با تو میرسم نوکِ قله!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو
برات سایهبون میشم… .
اگه گل بشی برام؛ قطرهقطره خودم بارونت میشم!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو… .
گویی آوای ملایم و زیبا، نغمهای بود که میتوانست غمها را به حاشیه براند. او بیاختیار همگام با ملودی، سرش را بهآرامی تکان میداد و صدای خود را با هر کلمه در هم میآمیخت. انرژیاش پس از اتمام آهنگ، تا حدودی ترمیم شدهبود. نگاهی به بیرون انداخت. خیابان زرگری شیراز، در هیاهوی صبحگاهی غرق بود. نور خورشید، ملایم و نوازشگر، از لابهلای ساختمانها به خیابان میتابید و سایههای رقصانی را بر زمین نقش میبست. یکباره صحنهای توجهاش را جلب کرد. زنی مضطرب درحالی که فریاد میزد، به دنبال پسری جوان با کلاه نقابدار میدوید. پسرک، کیفی زنانه را در دست داشت و با سرعت فرار میکرد. قلب امید به تپش افتاد. بیدرنگ، خودرو را کنار خیابان متوقف کرد و از ماشین بیرون پرید. خیابان زرگری، مملو از رفت و آمد عابران و خودروها بود. بوی نان تازه و آشرشته، از مغازههای اطراف به مشامش میرسید. امید با گامهایی بلند و استوار، به دنبال پسرک دوید. عضلات پاهایش منقبض میشدند و نفسهایش تندتر از قبل به شماره میافتاد. حرارت خورشید، بر پوست صورتش مینشست. صدای فریادهای زن، انگیزهای دوچندان به او میداد.
- آهای دزد! وایسا!
هر قدمش، مصممتر از قبل بر آسفالت خیابان کوبیده میشد. احساس مسئولیت و وظیفه، تمام وجودش را فرا گرفتهبود. او نمیتوانست اجازه دهد دزدی به این راحتی از چنگال قانون بگریزد. عزمش را جزم کرد و سرعتش را افزایش داد.