جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 942 بازدید, 33 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,233
مدال‌ها
2
امید، با خستگی و دلگیری صبحگاهی ناشی از دلخوری دیشب با رضا، پشت فرمان خودروی خود نشست. سکوت سنگین کابین ماشین، ناخوشایند و آزاردهنده بود. برای رهایی از این سکوت، دستش به دکمه پخش صوت خورد و ترانه «آسمان» مجیدرضوی در فضا طنین‌انداز شد. امید با شنیدن ملودی آشنا، ناخودآگاه لبخندی زد و همراه با خواننده زمزمه کرد. موسیقی، پناهگاه همیشگی‌اش بود؛ مرهمی برای روح خسته و جلا دهنده‌ی قلب غمگینش. با هر ضرب آهنگ، احساس می‌کرد باری از دوشش برداشته می‌شود. با تکان‌های آرام سر، خود را با ریتم هماهنگ می‌کرد.
حساسی، جذابی، فرق داری… روت شدم وسواسی!
همه میگن حق داری… .
گل نیستی که دسته گلی! بُردی تو دلو یهویی…
میخوام کنارم باشی… .
یه‌جوری دستِ پر عاشقتم؛ خب دلم بهت قرصه.
کوه دردم اگه باشه جلوم، با تو میرسم نوکِ قله!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو
برات سایه‌بون میشم… .
اگه گل بشی برام؛ قطره‌قطره خودم بارونت میشم!
واست آسمون میشم، تو پرنده شو… .
گویی آوای ملایم و زیبا، نغمه‌ای بود که می‌توانست غم‌ها را به حاشیه براند. او بی‌اختیار همگام با ملودی، سرش را به‌آرامی تکان می‌داد و صدای خود را با هر کلمه در هم می‌آمیخت. انرژی‌اش پس از اتمام آهنگ، تا حدودی ترمیم شده‌بود. نگاهی به بیرون انداخت. خیابان زرگری شیراز، در هیاهوی صبحگاهی غرق بود. نور خورشید، ملایم و نوازشگر، از لابه‌لای ساختمان‌ها به خیابان می‌تابید و سایه‌های رقصانی را بر زمین نقش می‌بست. یک‌باره صحنه‌ای توجه‌اش را جلب کرد. زنی مضطرب درحالی که فریاد می‌زد، به دنبال پسری جوان با کلاه نقابدار می‌دوید. پسرک، کیفی زنانه را در دست داشت و با سرعت فرار می‌کرد. قلب امید به تپش افتاد. بی‌درنگ، خودرو را کنار خیابان متوقف کرد و از ماشین بیرون پرید. خیابان زرگری، مملو از رفت و آمد عابران و خودروها بود. بوی نان تازه و آش‌رشته، از مغازه‌های اطراف به مشامش می‌رسید. امید با گام‌هایی بلند و استوار، به دنبال پسرک دوید. عضلات پاهایش منقبض می‌شدند و نفس‌هایش تندتر از قبل به شماره می‌افتاد. حرارت خورشید، بر پوست صورتش می‌نشست. صدای فریادهای زن، انگیزه‌ای دوچندان به او می‌داد.
- آهای دزد! وایسا!
هر قدمش، مصمم‌تر از قبل بر آسفالت خیابان کوبیده می‌شد. احساس مسئولیت و وظیفه، تمام وجودش را فرا گرفته‌بود. او نمی‌توانست اجازه دهد دزدی به این راحتی از چنگال قانون بگریزد. عزمش را جزم کرد و سرعتش را افزایش داد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,233
مدال‌ها
2
نفس‌هایش در سی*ن*ه حبس شده‌بود. مصمم‌تر از قبل، فاصله‌اش را با پسرک کمتر کرد. خیابان زرگری با مغازه‌های پرزرق‌وبرق و همهمه‌ی مردم، شاهد تعقیب و گریز این دو بود. قلب امید به‌شدت می‌کوبید و ضربانش، گویی صدای طبل را در گوشش طنین‌انداز می‌کرد. سرانجام در یک لحظه مناسب، امید خود را به پسر رساند و مچ دستش را محکم گرفت. پسرک که به‌نظر ۱۸ ساله می‌رسید، با لباس‌های گشاد و کثیف، چهره‌ای رنگ‌پریده و مضطرب داشت. نگاهش گویی از اعماق چاهی تاریک برمی‌خاست؛ پر از ترس و درماندگی. ناگهان پسرک حرکتی سریع انجام داد. از جیبش چاقویی بیرون کشید و آن را به‌سمت امید گرفت. نور خورشید، بر تیغه براق چاقو تابید و برق خطرناکی از آن ساطع شد. امید که نمی‌خواست به پسرک آسیب برساند، سعی کرد چاقو را از دستش بگیرد. اما پسر با ترس و لرز، مقاومت می‌کرد. دستانش می‌لرزیدند و چشمانش پر از وحشت، التماس می‌کردند. در یک لحظه غفلت، فاجعه رخ داد. پسرک با تمام نیروی خود، چاقو را در شکم امید فرو کرد. دردی سوزناک، تمام وجود امید را فرا گرفت. حس کرد چیزی گرم و لزج، لباسش را خیس می‌کند. پسرک با چهره‌ای رنگ‌پریده‌تر از قبل، کیف زنانه را رها کرد و پا به فرار گذاشت. گویی شبحی بود که در مه صبحگاهی محو می‌شد. امید با درد شدیدی که در شکمش پیچیده‌بود، روی زمین افتاد. زخمش عمیق بود و خون، بی‌وقفه از آن فوران می‌کرد. لباسش به‌سرعت به‌رنگ سرخ خون درآمد. ناله‌ای از درد از میان لب‌هایش بیرون آمد. چشم‌هایش با ناباوری به آسمان خیره شدند. آفتاب صبحگاهی، حالا برایش رنگی خونین داشت. درحالی که زمین سرد و سخت زیرش بود، نفس‌هایش به‌زحمت از سی*ن*ه‌اش بیرون می‌آمد. احساس می‌کرد که دنیایش به‌آرامی درحال تاریک شدن است. چشم‌هایش از فرط درد، تار می‌دید و تنها نشانه‌ای از زندگی که در اطرافش بود، صدای نفس‌های بریده و لرزانش بود. در ناامیدی، ناگهان صدای نفس‌نفس زدن زنی را شنید که به‌سرعت نزدیک می‌شد. وقتی زن کنارش زانو زد، امید تلاش کرد تا چشمانش را باز کند. درحالی که تصویری محو و ناواضح می‌دید، تلاش کرد تا جزئیاتی را شناسایی کند و که چهره‌ی زن در ذهنش شکل گرفت. او یگانه نیکفر بود! زنی که پیش از این تنها دو بار او را دیده‌بود. خاطرات دیدن یگانه در کلانتری و دادگاه، از جلوی چشمانش عبور کردند‌.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,233
مدال‌ها
2
صدای آژیر آمبولانس، رگه‌هایی از ترس را در دلش می‌کاشت. صدا بلند بود، با ریتمی نامنظم که در فضا می‌پیچید و با پچ‌پچ‌های درهم مردم ترکیب می‌شد. همهمه آزاردهنده‌ای که انگار قصد نداشت لحظه‌ای قطع شود. حس می‌کرد زیر نگاه‌های سنگین تماشاچی‌ها خرد می‌شود. بعضی با دلسوزی سر تکان می‌دادند و بعضی دیگر، بی‌تفاوت، با موبایل‌هایشان مشغول فیلم‌برداری بودند. چشم‌هایش را بست. پلک‌ها سنگین بودند و حس می‌کرد وزن زیادی را تحمل می‌کنند. کم‌کم سیاهی همه‌جا را گرفت و سکوت، جایگزین صداهای مزاحم شد.
***
درد، مثل یک چنگال داغ در شکمش فرو رفت و او را به دنیای بیداری کشاند. پلک‌هایش به‌سختی از هم باز شدند، انگار چسبی نامرئی آن‌ها را به هم چسبانده‌بود. نور سفید و تندی که از پنجره می‌تابید، آزارش می‌داد و باعث شد ناخودآگاه چشمانش را تنگ کند. اتاق بوی خاص بیمارستان را می‌داد؛ بوی الکل و مواد ضدعفونی‌کننده، بویی که با سکوت مطلق اتاق در تضاد بود. کم‌کم تصویرها واضح‌تر شدند. سرش را چرخاند و پدرش را دید که با چهره‌ای نگران، در آستانه در ایستاده. سایه‌ای از اضطراب در چشمانش موج می‌زد. مادرش هم کنارش بود، با صورتی که آثار اشک بر آن نمایان بود. رضا، برادرش، کمی عقب‌تر ایستاده‌بود و سکوت کرده‌بود. پدر، با صدایی که آرام بود، اما نگرانی‌اش آشکار بود، گفت:
- بیدار شدی امید؟ حالت خوبه؟
خشکی آزاردهنده‌ای در دهانش حس می‌کرد. زبانش به سقف دهانش چسبیده‌بود. لب‌هایش را با زحمت از هم باز کرد و صدایش آرام و گرفته‌بود:
- اینجایید.
ضعف تمام وجودش را فرا گرفته‌بود. حس می‌کرد توان حرکت دادن انگشتانش را هم ندارد. نگاهش به اطراف چرخید. سرم به دستش وصل بود و قطره‌قطره وارد رگ‌هایش می‌شد. ملافه‌های سفید و تمیز تخت، بوی تازگی می‌دادند. روی دیوار، تابلویی با طرحی از یک گل آفتابگردان آویزان بود، اما رنگ‌های شاد آن هم نمی‌توانستند از فضای سنگین اتاق بکاهند. نور آفتاب مستقیم به چشمانش می‌تابید و او مجبور بود کمی چشمانش را تنگ کند تا بتواند چهره‌ی پدرش را واضح‌تر ببیند. خطوط ریز کنار چشمان پدرش بیشتر از همیشه به چشم می‌آمدند. پدر با لحنی که سعی می‌کرد تندی‌اش را پنهان کند، گفت:
- چرا این‌جوری بی‌فکر رفتی دنبال دزد؟ اونم بدون اسلحه؟ حالا ببین چه بلایی سر خودت آوردی!
صدایش کمی بلند شده‌بود و در سکوت اتاق می‌پیچید. امید که می‌دانست پدرش همیشه همین‌طور نگرانی‌اش را بروز می‌دهد، لبخند کم‌رنگی زد. لبخندی که درد اجازه نمی‌داد بیشتر از این کش بیاید. پدر ادامه داد:
- دفعه دیگه قبل از اینکه کاری بکنی، یه‌کم فکر کن. باشه؟
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
428
2,233
مدال‌ها
2
نگاه امید به صورت پدرش دوخته‌شد. تارهای سفید لابه‌لای موهای مشکی‌اش بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کردند. بینی بزرگش، چشمان عسلی‌رنگش که رگه‌هایی از غم در آن‌ها دیده می‌شد، ابروهای در هم گره‌خورده‌اش و لب‌های گوشتی‌اش که حالا کمی می‌لرزیدند، همه نشان از سن و سالش داشتند. ناگهان مادرش از پشت پدرش بیرون آمد و با صدایی که شادی در آن موج می‌زد، گفت:
- مامان بیدار شدی؟
صورتش رده‌های اشک داشت و لبخندی بر لبانش نقش بسته‌بود. مادرش، با روسری ابریشمی سفید و طلایی‌رنگی که ساده به سر کرده‌بود، جلو آمد. خط باریکی بین ابروهایش نقش بسته‌بود و چهره‌اش کمی درهم بود. با صدایی آرام اما مصمم گفت:
- امید، پسرم، نظرت چیه به کادر اداری منتقل بشی؟
مکثی کرد و منتظر جواب ماند.
- هان؟ این‌جوری دیگه لازم نیست خودت رو به خطر بندازی.
پدر که انگار منتظر فرصتی برای ابراز نظرش بود، بلافاصله گفت:
- آخه اون‌قدر تحصیل‌کرده نیست که بره کادر اداری.
صدایش لحنی تحقیرآمیز داشت، اما امید می‌دانست که این هم از سر نگرانی است. مادر دستی به زیر چشمش کشید و رد اشکی را پاک کرد. صدایش بغض‌آلود بود:
- پس کلاً از کادر پلیس بیا بیرون. استعفا بده، باشه؟ دیگه نمی‌خوام این‌جوری ببینمت.
امید که تا آن لحظه سکوت کرده‌بود و فقط به بحث تکراری پدر و مادرش گوش می‌داد، لب باز کرد. با صدای ضعیف، اما مصمم جواب داد:
- چرا باید از کارم استعفا بدم؟
پدر با لحنی که سعی می‌کرد ملایم باشد، گفت:
- چون‌که همیشه میوفتی تو دردسر! چون الان تو بستر بیماری داری استراحت می‌کنی داریم بهت غر می‌زنیم، ناراحت نشو. همه‌ش واسه خودته.
امید آرام سرش را به طرفین تکان داد، چشمانش را بست و زمزمه کرد:
- خسته‌ام، لطفاً برین.
صدایش آن‌قدر آرام بود که انگار با خود حرف می‌زند. مادرش، چادر مشکی سبکش را مرتب کرد و کنار شوهرش ایستاد. اختلاف قدشان کاملاً مشهود بود؛ مادرش تا شانه پدرش می‌رسید. چهره‌اش ترکیبی از نگرانی و ناراحتی بود. رضا هم بدون گفتن کلمه‌ای، پشت سر پدر و مادرش راه افتاد. نگاهی به امید انداخت و با سری تکان‌داده او را با سکوت سنگین اتاق تنها گذاشت. صدای بسته شدن آرام در، آخرین صدایی بود که شنید.
 
بالا پایین