جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 726 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
پس از دستگیری پسرک و بررسی دقیق سوابقش، حقیقتی آشکار شد؛ گذشته‌ی تاریک و پر از خطای او، خود را در دنیای پیچیده‌ی امروز می‌نمایاند. امید بادقت و تمرکز خاصی به سوابق پسر نگاه می‌کرد. ذهنش همچنان در جستجوی این بود که چگونه قتل دنیا احمدی را به او ربط دهد. در همین لحظات، نازنین زارع، دختری که چندی پیش در کافه از دست پسرک نجات یافته‌بود، از پله‌های کلانتری پایین می‌آمد و به‌سمت درب خروجی گام برمی‌داشت. چشم امید به او افتاد و بلافاصله او را صدا زد:
- هی هی! کجا به سلامتی؟
نازنین که در دلش دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا از دست این آدمک‌های پرسشگر خلاص شود، با لحن آرامی جواب داد:
- میرم دستشویی.
امید که هنوز دلش را راضی به رفتن او نبود، نگاهی به‌سمت درب انداخت و گفت:
- دستشویی اون‌وره. دنبالم بیا.
نازنین سعی کرد تا مسیری که در پیش داشت را ادامه دهد، اما ناگهان بازویش به‌آرامی توسط امید گرفته‌شد. در همان لحظه، زنی با صدای ملایم و نرم به‌سرعت به‌سمت آن‌ها آمد و با چهره‌ای دلنشین اما قاطع به امید نگاه کرد. به‌نظر می‌رسید حدود سی و پنج ساله باشد.
- خیلی ببخشید!
امید که به‌طور غیرارادی چشم در چشم با زن جوان شده‌بود تا حرفی بزند، زن ادامه داد:
- معلومه داری چیکار می‌کنی؟
و با سرعت قدم‌هایی بلند برداشت و دست امید را از بازوی نازنین جدا کرد:
- چرا دستش رو گرفتی و دنبال خودت می‌کشی؟ اونم تو ایستگاه پلیس؟!
امید لبخندی زد. درست بود که هنوز یونیفرم رسمی‌اش را نپوشیده‌بود، اما عجیب نبود که زن جوان دچار سوءتفاهم شود. او به‌سرعت کارتش را نشان داد و زن با تعجب به کارت او نگاه کرد. پس از مکثی کوتاه، دست نازنین را رها کرد، نیم‌لبخندی زد و دستی به مقنعه‌ی مشکینش کشید.
- منظورم اینه که حتماً یه دلیلی داره، مگه نه سرهنگ کیانی؟
امید که متوجه شد داستان پیچیده‌تر از آن است که فکر کرده‌بود، به زن نگاه کرد و سپس نگاهی به نازنین انداخت. مکثی کرد و با لحن کنجکاوی گفت:
- جنابعالی؟
زن که گویی متوجه سردرگمی‌اش شده‌بود، پاسخ داد:
- ام... من یگانه نیکفر هستم، سرپرست نازنین.
امید که دیگر نمی‌توانست پنهان کند که از این اتفاق شگفت‌زده شده‌بود، ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- چه نسبتی با هم دارین؟
نازنین که دیگر تحمل صحبت‌های این‌ها را نداشت، با لحن تندی حرف یگانه را قطع کرد و با لجبازی گفت:
- آقا به شما چه ربطی داره؟ سرپرستم هم که اومد، دیگه می‌تونم برم مگه نه؟
یگانه که نمی‌خواست اوضاع بدتر شود، نفس عمیقی کشید و با چشم‌هایی که از نگرانی پر شده‌بود، گفت:
- اجازه بده، می‌خوام بهت کمک کنم.
نازنین که اصلاً توجهی به حرف‌های یگانه نداشت، با گام‌های تند از کنار امید گذشت. در همان لحظه درب خروجی باز شد و بادی ملایم، موهای آشفته نازنین را بیشتر پریشان کرد و اعصاب او را بیش از پیش خراب‌تر کرد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
امید که نمی‌توانست دست از نگرانی بردارد، به‌سرعت به دنبالش رفت و با صدای محکم گفت:
- هی، وایسا!
نازنین با نگاهی خسته و بی‌اعتنا، گام‌هایش را ادامه داد. یگانه که در پس‌زمینه شاهد این رفتارها بود، با چهره‌ای که پر از تعجب و نگرانی بود، نگاهش را بین آن دو نفر می‌چرخاند.
- خوب گوش کن ببین چی میگم؛ اگه دوباره مثل امروز... گیر یه خل و چل افتادی... .
امید با حرکات تند دست‌هایش، توضیحاتی درباره نحوه دفاع به نازنین داد، نشان می‌داد که چگونه باید از خود دفاع کند.
- با آرنجت اینجوری... بکوب تو صورتش!
سپس انگار که خودش را در موقعیتی مشابه قرار داده‌باشد، دو دستش را به صورت کج و معوج گرفت و درحال تقلید از وضعیت گیجی، گفت:
- بعدش یه ۱۵ ثانیه‌ای گیج می‌زنه، از فرصت استفاده می‌کنی و با زانوت تق... می‌زنی وسط پاهاش. اگه جواب نداد... .
او که دیگر در عالم خودش بود، دست راستش را بالا آورد و انگشتانش را کنار هم ردیف کرد و گفت:
- اون وقت با کنار دستت، تبری بزن تو گردنش! بعد دوباره با زانو بزن وسط پاهاش. بعدش دیگه قشنگ داغون میشه.
نازنین که حالا از همه چیز خسته شده‌بود، با نگاهی که از تأسف و بی‌اعتنایی پر بود، به‌آرامی از کنار امید گذشت و بی‌اعتنا به همه صحبت‌های او، به درب خروجی رسید و از آنجا بیرون رفت.
امید که هنوز صدایش را در دل داشت، فریاد زد:
- هی... یادت نره ها! ولی قبلش سعی کن اونجور جاها نری، خب؟
یگانه که دیگر نمی‌توانست بیشتر از این منتظر بماند، با عصبانیت لب زد:
- میشه بگین چه اتفاقی برای نازنین افتاده؟
امید به او نگاه کرد، سرش را خم کرد و بادقت به او گفت:
- واقعاً سرپرستشی؟
یگانه که گیج شده‌بود، تنها گفت:
- بله؟
امید که قصد داشت همه چیز را روشن کند، با نگاهی دقیق‌تر به او گفت:
- آخه بهش نمیاد که کسی بزرگتر بالا سرش باشه؛ خیلی لجبازه! توی یه کافه‌ی بدنام گیر یه معتاد افتاده‌بود و نزدیک بود براش دردسر بشه. شما که مسئولشین باید بیشتر مراقبش باشین.
یگانه که انگار دیگر توان حرف زدن نداشت، فقط آهی کشید. چشمانش درخشید و بغضی که به ناگاه او را فرا گرفت، باعث شد چشم‌های عسلی‌اش برق بزند.
- ممنون جناب سرهنگ.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
سپس با سرعت از کلانتری بیرون آمد و به دنبال نازنین که در گوشه‌ای ایستاده‌بود، حرکت کرد. وقتی صدایش زد، نازنین با لحنی کنجکاو پرسید:
- از کجا فهمیدی من اینجام؟
یگانه با نگاهی نگران پاسخ داد:
- می‌خوای بدونی که چی بشه؟ مهم اینه که الان اینجام.
یگانه سرش را نزدیک کت چرم نازنین برد و بو کرد.
- سیگار کشیدی؟
نازنین با عصبانیت دستی به موهایش که پخش شده‌بودند و به دلیل این که شال یا روسری سرش نبود، در کلانتری کلی مواخذه شده‌بود، کرد و سعی کرد ظاهرش را درست کند، لب زد:
- می‌خوای با این کارا چی رو ثابت کنی؟ نه پدر و مادرم و نه فامیل‌هام... هیچ کدوم کاری به کارم ندارن... اون وقت تو کی باشی که سرت رو کردی تو زندگی من؟ یه مددکار اجتماعی!
- کار من همینه! اگه پدر و مادرت حواسشون بهت نباشه، من ازت مراقبت می‌کنم.
نازنین پوزخندی زد.
- نه بابا!
- اگه دلت نمی‌خواد بری مدرسه... الکی ول نچرخ. به جاش بیا مرکز. چطوره تو‌ خوابگاه بمونی؟ اینجوری خوب میشه. میرم ببینم خوابگاه اتاق خالی داره یا نه.
سپس یگانه دست نازنین را گرفت و ادامه داد:
- باید راهت رو از دسته‌ی فراری‌ها سوا کنی!
- فکر کردی با این کارها من عوض میشم؟
یگانه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- منم نمی‌دونم! اینکه عوض بشی یا نه به خودت بستگی داره.
نازنین آهی کشید و محکم دستش را از دست یگانه بیرون کشید و در جیب کت چرمش پنهان کرد. از یگانه فاصله گرفت و مسیری را در پیش گرفت.
- نازنین... بیا بریم غذا بخوریم.
***
امید با اعتماد به نفس وارد اتاق بازجویی شد و درب را محکم بست. فضای سنگین و پر از سکوت، با صدای جیر‌جیر لولای درب به یکباره شکسته شد. او با گامی آرام و استوار به جلو رفت، خودکار و کاغذی در دست و پشت میز نشست. بدون هیچگونه مکثی، کاغذ و خودکار را روی میز کوبید؛ صدای ضربه‌اش مانند تیری در سکوت اتاق طنین انداخت. پسرک که از لحظه ورود او احساس فشار کرده‌بود، در سکوت به آن صدا واکنش نشان داد. امید، چشم‌هایش را به صورت کبود و زخمی پسر دوخت، اثری که خود او از مشت‌هایی که به صورت پسرک زده‌بود، به جا گذاشته‌بود.
امید نفس عمیقی کشید و با لحنی سنگین و صریح گفت:
- پنج آذر... توی کافه... .
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
بی‌مقدمه، پوشه‌ای از زیر کاغذها بیرون کشید و عکسی از دنیا احمدی را روی میز گذاشت. تصویر دختر جوان با چهره‌ای آرام و لبخندهایی که دیگر هیچ‌گاه تکرار نخواهند شد. امید نگاهش را از عکس برداشت و دوباره به چشمان پسرک دوخت.
- این دختر رو دیدی؟
پسرک که دچار تردید شده‌بود، آب دهانش را به‌سختی قورت داد و با صدای لرزان و تن صدای پایین‌تر از معمول پاسخ داد:
- این؟ آره... .
امید بادقت به صحبت‌های پسر گوش می‌داد، درحالی‌که شک عمیقی در دلش شکل می‌گرفت. چشمانش به صورت پسرک خیره شد، همان طور که ذهنش درگیر تطبیق این روایت بود.
- همین؟
پسرک که احساس فشار بیشتری می‌کرد، بدون هیچ‌گونه تردیدی پاسخ داد:
- معلومه!
امید که حالا به خوبی متوجه شده‌بود که چیزی در این داستان نمی‌خواند، آرنجش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. صدایش را پایین آورد و با لحنی به‌شدت روان‌شناسانه ادامه داد:
- تو... تحمل نداری یکی از بالا بهت نگاه کنه، مگه نه؟
پسرک که این بار چهره‌اش درهم رفته‌بود، اخم‌هایش را در هم کشید و نگاه تیز و مشتاقی به امید انداخت. اما این نگاه هنوز نتوانسته‌بود او را از سؤالات سنگین امید دور کند.
- دنیا احمدی که هلت داد، عصبانی شدی، نه؟ انقدر عصبانی شدی که... رفتی دنبالش تا بکشیش؟
پسرک که ترس در چهره‌اش هویدا شده‌بود، لب‌هایش را از هم باز کرد و با صدای خش‌داری گفت:
- مگه بیکارم؟ این همه دختر، چرا باید برم دنبال اون؟
در همین لحظه، درب اتاق با صدای قِژ‌قِژی باز شد و مرتضی وارد شد. به‌سمت امید رفت و سرش را نزدیک گوش او برد.
- ببخشید سرهنگ، صحت اظهاراتش رو چک کردیم.
پسرک که انگار اصلاً قادر به کنترل خودش نبود، ناگهان شروع به خندیدن کرد. صدای قهقه‌هایش مثل چکشی بر اعصاب امید فرود می‌آمد و اعصاب او را بیشتر از پیش به هم می‌ریخت. صندلی‌اش را عقب هل داد و صدای کشیده شدن آن روی زمین بلند شد. او که با دستبند به میز چسبیده‌بود، خم شد و دستانش را به‌سمت امید دراز کرد.
- دخلت اومده! بابام پولش از پارو بالا میره، عموم وکیل یه شرکت حقوقیه. ازت شکایت می‌کنم که من رو زدی!
امید که دیگر نتوانسته‌بود آرامش خود را حفظ کند، ناگهان از جایش برخاست. با عصبانیت دستش را محکم روی میز کوبید و اخم‌هایش در هم رفت. یک لحظه به خودش مسلط شد و سپس بدون هیچ تردیدی، میز را دور زد و به‌سمت پسرک قدم برداشت.
- بابای منم قاضیه!
پسرک بهت زده به صورت خشمگین امید نگاه می‌کرد. حالا دیگر نتوانست خود را کنترل کند، آرام زانوهایش را خم کرد و قصد داشت دوباره روی صندلی بنشیند. اما امید که از این حرکت او پیش‌بینی کرده‌بود، به‌سرعت پایش را به صندلی کوبید و باعث شد پسرک با صورت روی زمین بیافتد.
درحالی‌که پسرک هنوز نمی‌توانست خود را جمع و جور کند، امید با بی‌اعتنایی از کنار او گذشت و به‌سمت درب رفت. از گوشه چشمش نگاهی به او انداخت و به‌آرامی گفت:
- تازه برادرمم قاضیه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
رضا کیانی در سالن غذاخوری، با آرامشی ظاهری مشغول خوردن ناهارش بود. کت و شلوار مشکی خوش‌دوختش که با ظرافتی خاص بر تنش نشسته‌بود، هیکل ورزشکاری و قد بلندش را بیش از پیش به رخ می‌کشید. او میز کوچکی را در گوشه‌ای دنج از سالن اشغال کرده‌بود، گویی که تنهایی را سپر امنی برای خود یافته‌است. در ذهنش این جمله با صدایی بم و قاطع تکرار می‌شد: «همه‌ی فسادها با یه وعده غذا شروع میشه.» این اندیشه، دلیل محکمی برای تنهایی‌اش بود؛ فراری از سؤالات بی‌مورد و کنجکاوی‌های بی‌پایان در مورد پرونده‌ها و احکام. رضا بادقت و وسواس، هر لقمه را با لذت می‌جوید، گویی که هر لحظه از این سکوت و آرامش غنیمتی گران‌بهاست.
صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها با ظروف چینی که از میزهای دیگر به گوش می‌رسید، سکوت نسبی سالن را در هم می‌شکست، اما رضا به هیچ کدام از این صداها اهمیتی نمی‌داد. پس از صرف غذا، با حرکتی آرام و باوقار از جایش بلند شد. گام‌های بلند و استوارش که نشان از اعتماد به نفسش داشت، او را به‌سوی دفتر کارش هدایت می‌کرد. یک دستش را در جیب شلوار فرو برد و در راهرو قدم زد، گویی که صاحب مطلق این فضا است.
به نزدیکی دفترش که رسید، انبوه پرونده‌هایی که منتظر رسیدگی او بودند، بر روی میز منشی نمایان شد. حجم عظیم پرونده‌ها در کنار چهره‌ی خانم سادات، با آن مقنعه‌ی کرم‌رنگ و گونه‌های تپل و سرخ شده‌اش، لبخندی محو بر لبان رضا نشاند. صدای خنده‌ی خفیف او باعث شد که خانم سادات از میان پرونده‌ها سر بلند کند. با دیدن رئیسش، لپ‌هایش سرخ‌تر شد و با عجله از جای برخاست و سلامی سرشار از احترام به او تقدیم کرد.
- آقای کیانی، یه نفر داخل اتاقتون منتظر شماست.
رضا با لحنی آرام، اما کنجکاو پرسید:
- کی؟
- وکیل یه شرکت که تازه تأسیس شده، هستن.
رضا با سری تکان دادن، ورود خود را به اتاقش تأیید کرد. در اتاق چوبی که با یک پنجره‌ی کوچک و پرده‌ی کرکره‌ای از دفتر منشی جدا شده‌بود، مردی همسان با او نشسته‌بود. با ورود رضا، مرد حتی زحمت بلند شدن به خود نداد، گویی که حضور او هیچ تغییری در شرایط ایجاد نمی‌کرد. مرد با لحنی خشک و بی‌روح گفت:
- داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم باهم چای بخوریم.
رضا که در عین حال محترمانه و رسمی برخورد می‌کرد، پاسخ داد:
- ببخشید، ولی یکم دیگه جلسه دارم.
مرد لبخندی سرد و تصنعی زد و دستی بر روی ریش‌های سفیدش کشید.
- جدی؟ پس چایی رو بذاریم برای یه وقت دیگه. سریع میرم سر اصل مطلب. نمی‌دونم اتفاقیه یا از شانس خوبه منه... ولی اولین پرونده‌ای که بعد از افتتاح شرکت گرفتم، قاضی مسئولش تویی.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
رضا با شنیدن این حرف‌ها، ابروهایش ناخودآگاه بالا پرید و چشمانش گشاد شد، گویی که با چیزی غیرمنتظره روبرو شده‌باشد. بینی قلمی‌اش کمی چروک شد، نشان از آشفتگی درونی‌اش. او درحالی‌که یک خودکار و کاغذ از روی میز برداشت، نگاهش را از مرد روبرویش دزدید، گویی نمی‌خواست بیشتر از این با او ارتباط چشمی برقرار کند.
- درسته، کدوم پرونده‌ست؟
مرد که همچنان آرام و خونسرد به‌نظر می‌رسید، لبخندش را بر لبانش حفظ کرده‌بود، با لحنی بی‌تفاوت پاسخ داد:
- چیز خاصی نیست، مواده. دانشجوی پزشکیه. بچه خوب و باهوشیه، ولی انگار شیطون گولش زده و یه اشتباه کوچیک کرده. خودت که جوونا رو می‌شناسی.
مرد با خنده و لحنی سبک ماجرا را تعریف می‌کرد، اما رضا از درون آتش گرفته‌بود. خودکار را محکم روی میز فشار داد، طوری که صدای تق‌تق خفیفی از آن شنیده شد و سر خودکار بیرون پرید. رضا با لحنی محکم و قاطع، گفت:
- بار اول اشتباهه... ولی بار دوم میشه عادت! اون دانشجوی پزشکی که میگین بچه‌ی خوبیه، قبلاً به خاطر خرید و فروش مواد توی آزادی مشروط بوده. حتی قبل از اینکه عفو مشروطش تموم بشه جرمش رو تکرار می‌کنه؛ پس بدیهیه که مجازات‌های اضافی بهش تعلق بگیره!
- منم این رو می‌دونم، اما اگه قرار بود تاریخ محاکمه رو تعیین کنی... بذارش بعد از عفو مشروطش.
رضا دیگر نتوانست احترام ظاهری خود را حفظ کند. با لحنی تند و بی‌پروا پاسخ داد:
- چرا باید این کار رو کنم؟
ذوق مرد فروکش کرد و لبخند تصنعی‌اش از بین رفت. حالا چهره‌اش، جدی و سرد شده‌بود.
- سرهنگ امید کیانی رو می‌شناسی؟ موکلم رو جوری کتک زده که پنج روز رو تخت بیمارستان بود. می‌خواد ازش شکایت کنه؛ ولی اگه امروز به توافق برسیم، می‌تونم درستش کنم.
رضا با اعتماد به نفسی که از درون سرچشمه می‌گرفت، لب زد:
- ازش شکایت کنین.
مرد که از رفتار غیرمنتظره رضا شگفت‌زده شده‌بود، با لحنی متعجب پرسید:
- مگه برادرت نیست؟
- برادرمه! اگه کسی کار اشتباهی کنه چه بسا برادرم باشه، باید مجازات بشه. اگه بخوایم روابط خویشاوندی و ارتباطات شخصی رو هم در نظر بگیریم، دیگه قانون و مقررات می‌خوایم چیکار؟ طبق قانون عمل کنین!
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
امید در اتاق جلسه‌ای کوچک اما پر از هیاهوی پنهان نشسته‌بود. مبلمان اداری ساده و بی‌روح همچون سربازانی بی‌جان، در سکوت سنگین اتاق صف کشیده‌بودند. دیوارها پوشیده از نقشه‌های پیچیده و برگه‌های پراکنده‌ی پرونده‌ها، داستان‌های تلخ و ناگفته‌ی بسیاری را زمزمه می‌کردند؛ گویی پرده‌های سنگی بر روی رازی بزرگ کشیده شده‌اند. پنجره‌ی شیشه‌ای با پرده‌های کرکره‌ای فلزی همچون چشمی نیمه‌باز، به دنیای بیرون خیره‌بود، دنیایی که شاید آرام‌تر از این اتاق پر تنش بود. هوای اتاق سنگین از بوی کاغذ کهنه و بی‌تفاوتی بود، و رنگ‌های تیره و سرد خاکستری، مشکی و آبی تیره، فضای اتاق را چون زندان می‌کردند. زیر پای امید، کفپوش سرد و بی‌روح اتاق مثل قبرستانی بی‌نشان، بی صدا و خسته نفس می‌کشید.
پایان جلسه، سکوت سنگین اتاق را شکست و همگی به کافه‌ی همیشگیشان، پناهگاهی از بی‌تفاوتی و عادت رفتند. مرتضی با چهره‌ای درهم نالید:
- باز زرشک‌پلو با مرغ خاله! اگه این روند ادامه داشته باشه، مجبور میشم به عقد خاله در بیام!
ناگهان صدای بم و خشن سرهنگ، سکوت کافه را در هم شکست و همگی را میخکوب کرد.
- کیانی!
سرهنگ مانند صخره‌ای محکم، به‌سوی امید آمد. انگشت اشاره‌اش، سخت و جدی به‌سمت صورت امید اشاره کرد. صدای خشمگینش فضای کافه را پر کرد:
- بهت نگفتم قاتل رو دستگیر کنی؟ این کی بود دستگیر کردی؟!
امید صاف و استوار، چون سربازی در مقابل فرمانده، پاسخ داد:
- هم دست‌ رو بچه‌ها بلند کرده‌بود، هم معتاد بود، وقت و بی‌وقت هم مواد می‌کشید. مگه می‌شد دستگیرش نکنم؟ البته موفق به دستگیری کاملش نشدم، ولی می‌خواست به دنیا احمدی هم مواد بده.
مافوق امید با چهره‌ای سرخ از خشم و پیشانی‌ای گره‌خورده، با صدایی که به سختی کنترل می‌کرد، گفت:
- کاش گیر همین معتاد می‌افتاد! حداقل انقدر وحشیانه به قتل نمی‌رسید! حالا هم ازت به خاطر ضرب و شتم شکایت شده!
همکاران امید با نگاه‌های دزدکی و پچ‌پچ‌های آرام، زمزمه کردند:
- دوباره؟!
امید با شرم و خجالت سرش را پایین انداخت و انگشتانش را به‌ هم گره زد. انگار که بار سنگین گناه بر دوشش نشسته‌‌باشد.
سرهنگ مرادی، با صدایی خسته و بی‌حس گفت:
- خب، من پرونده‌ی سرهنگ کیانی رو به عهده می‌گیرم.
گویی این تنها راه برای پایان دادن به این داستان تلخ و تکراری بود.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
مرادی با اشاره‌ای ظریف، مانند ناخدایی ماهر، سرهنگ را به‌آرامی به‌سوی خروجی هدایت کرد. امید پس از ناهاری بی‌مزه، به دنبال فرار از آن جو خفقان‌آور، کلید خانه‌ی مشترک خود و رضا، برادرش، را در دست گرفت و به‌سمت خانه حرکت کرد. وقتی رسید، خانه در سکوت سنگین غروب فرو رفته‌بود. راهرو و حال در تاریکی مطلق، مانند دو گورستان بی‌صدا خوابیده‌بودند. آهی از دل امید برخواست و با فشردن کلید پریز، نور چون فرشته‌ای نجات‌بخش به خانه حیات بخشید.
به‌سوی آشپزخانه رفت، گویی به دنبال جرعه‌ای از آرامش می‌گشت. اما همین که رضا با چشمانی تیره و ابروانی در هم از اتاقش بیرون آمد، تمام آرامش امید به یغما رفت. امید با صدایی لرزان، گفت:
- داداش، درباره‌ی اون معتاد… واقعاً نمی‌خواستم کاری به کارش داشته باشم، اما اون عوضی… جلوی چشم من رو یه دختربچه دست بلند کرد. مگه می‌شد فقط نگاهش کنم؟ سابقه‌ش رو که خودت دیدی، من که هر کسی رو نمی‌زنم.
رضا با پیژامه و تیشرتش، هیبت سربازی محکم خود را در لباس غیررسمی از دست داده‌بود، اما غم و دلگیری عمقی در چشمانش نهفته‌بود؛ چشمانی که امید را به راستی می‌ترساند.
امید با چشمانی مظلوم، پرسید:
- واقعا از دستم عصبانی‌ای؟
رضا با لحنی خشک و بی‌رحم، گفت:
- امید، چرا پلیس شدی؟
- چی شده که می‌پرسی؟
خاطره‌ها چون موج‌های خروشان دریا، در ذهن رضا جاری شدند؛ خاطراتی از امید دبیرستانی، از امیدی که همکلاسی‌هایش را در کوچه‌ها کتک می‌زد.
- وقتی می‌رفتیم مدرسه، همیشه از ترس کتک خوردن بچه‌ها دست و پام می‌لرزید. فکر می‌کردم حتماً یه روز یکی رو می‌کشی!
امید آب دهانش را با دشواری قورت داد. مبهوت بود.
- ولی وقتی عوض شدی و گفتی می‌خوای پلیس بشی، هم شوکه شدم، هم آروم. دیگه نمی‌خواستم نگران باشم که برادرم قاتل بشه. اما امروز یه چیزی به ذهنم رسید؛ شاید تو برای یه چیز دیگه پلیس شدی!
امید با چشمانی پر از بغض، پرسید:
- چی مثلاََ؟
- خودت بهتر از من می‌دونی.
رضا بی‌اعتنا به غم و اندوه امید، به اتاقش برگشت و امید را در تنهایی و دلسردی خود رها کرد. لب‌های امید می‌لرزیدند. پاهایش سست شدند و با صدایی بلند بر روی کفپوش سرامیکی سرد آشپزخانه افتاد. چرا رضا به او اعتماد نداشت؟ چرا انقدر بی‌رحمانه با او صحبت کرد؟ امید، رضا را بیشتر از هرکس در دنیا دوست داشت و به او اعتماد کامل داشت. اما این جواب رضا بود؟!
رضا در اتاقش، بی‌خبر از رنج برادرش، به کار خود مشغول بود؛ مشغول بارکدگذاری کتاب‌های خاصی که خود نوشته‌بود.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
پدر دنیا احمدی، بر مزار دختر معصومش نشسته‌بود. عکس زیبای دنیا، چون نگینی بر سنگ مرمر سرد، می‌درخشید و نگاه پدر را به عمق اندوهی بی‌پایان می‌کشاند. او همچون ستونی که از درونش خالی شده‌باشد، شکسته و خرد شده‌بود. نه غذایی آرامش می‌بخشید، نه خوابی سبک و راحت. خاطرات چون موج‌های خروشان بر ساحل ذهنش می‌کوبیدند. دردانه‌اش در آرامستان دارالرحمه آرام گرفته‌بود؛ آرامشی ابدی، خوابی جاودان که بیداری نداشت! همسرش، در نمازخانه به عبادت مشغول بود و او را در این تنهایی و غربت، چون قطره‌ای در اقیانوس غم رها کرده‌بود.
امید با لباس‌های مشکی ماتم، چهره‌ی شکسته و بغض‌آلود پدری را که روزی چون کوهی استوار بود و حالا به تلی از خاکستر تبدیل شده‌بود، دید. آهی از اعماق وجودش برخاست و به‌سوی او رفت.
- آقای احمدی؟!
صدای امید، کامران را از دنیای سکوت و اندوه بیرون کشید.
- قاتل دخترم رو پیدا کردین؟
- متأسفم، هنوز نه... احیاناََ کسی رو نمی‌شناسین که از دخترتون کینه داشته باشه؟
- بعد از اینکه دخترم گم شد... عملاََ هرکسی که دنیا رو می‌شناخت رو دیدم. دنیای من... .
بغضی گلوگاه کامران را فشرد و حرفش را نیمه‌کاره گذاشت. آبی از بطری کوچک در دستش نوشید و ادامه داد:
- هیچ‌ک.س حاضر نبود دخترم رو انقدر وحشیانه بکشه.
امید با چهره‌ای پرسشگر به فکر فرو رفت.
- کسی رو نمی‌شناسین که از چاقو استفاده کنه؟
- چاقو؟
مادر دنیا نیز به جمع پیوست، چشم به راه خبری از دستگیری قاتل دخترش.
- بله، قاتل مهارت زیادی تو استفاده از تیغ‌های کوچیک و باریک داره. می‌خواستم بدونم دخترتون نامزد یا دوست یا آشنایی داشته که از چاقو استفاده کنه؟ مثل آشپز یا دکتر؟
کامران لحظه‌ای مکث کرد و سپس قاطعانه گفت:
- نه... نداشته.
اما نگاه امید به چهره‌ی مادر دنیا افتاد. او حسی مبهم از پنهان کاری داشت، اما سکوت کرد و با خداحافظی، قبرستان مخوف و سرد را ترک کرد.
در ماشین شاسی‌بلند سفیدش نشست، موبایلش را بیرون آورد و با مرتضی تماس گرفت. از او خواست تا سوابق خانواده‌ی دنیا را به‌طور کامل در سیستم جستجو کند؛ از خویشاوندان تا دوستان، نامزد و هر شخص دیگری که با آنها ارتباط داشته‌است.
مرتضی پس از جستجویی در سیستم، گزارش خود را ارائه داد:
- خانواده‌اش، فقط خودش و پدرش و مادرشه. پدرش یه شرکت داره.
- اسم شرکتش چیه؟
- مدیر یه شرکت فرآورده گوشتی به اسم پونه‌ست. آدرسش هم... شهرک صنعتی، کنار شرکت صدک.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
- شهرک صنعتی؟ نزدیک همون‌جایی که جسد دنیا پیدا شد؟
- آره، همین الان نقشه رو چک کردم؛ جسدش تقریباً هفت کیلومتر اون‌ورتر، توی کوشک میدون پیدا شد.
امید تشکری کرد و تماس را قطع کرد. دقایقی بعد، به شرکت پونه رسید. پس از پارک کردن ماشین و نگاهی اجمالی به اطراف، وارد شرکت شد. هوای داخل به دلیل نگهداری سوسیس و کالباس، سرد و گزنده بود. بوی تند و زننده سوسیس و کالباس، همراه با بوی مواد شیمیایی در فضا پیچیده‌بود؛ آنچنان که امید مجبور شد دستش را جلوی بینی‌اش بگیرد و زیپ کاپشنش را بالاتر بکشد. هرچه بیشتر پیش می‌رفت، فضا سردتر و کارگران بیشتری در حال کار بودند.
برخی مشغول خرد کردن مرغ و برخی دیگر مشغول بسته‌بندی سوسیس و کالباس بودند. امید بادقت، حرکات دستان کارگران خرد کننده مرغ را زیر نظر گرفت. حرکات چاقو را بادقت بررسی کرد:
- یه چاقوی دولبه‌ی کوچیک و تیز... یه ضربه قاطع و بدون معطلی! گاهی عمیق و گاهی سطحی. خیلی دقیق گوشت رو جدا می‌کنن بدون اینکه به استخونا آسیبی برسه. قاتل باید از کارکنان همین‌جا باشه!
- امری داشتین؟
صدایی از پشت سر، امید را از افکارش بیرون کشید. برگشت و با چشمان مشکی مردی بلند قامت و تنومند روبه‌رو شد.
کارت شناسایی‌اش را نشان داد:
- دنبال کسی می‌گردم. شما کارمندی به اسم آقای صوفی دارین، درسته؟
مرد با تردید پاسخ داد:
- نه.
- عجیبه! آخه شنیدم اینجا کار می‌کنن.
امید، بادقت به چهره‌ی مرد خیره شد. چرا امروز همه چیزی را پنهان می‌کردند؟
- شایدم من اشتباه شنیدم. رفع زحمت می‌کنم؛ روز خوبی داشته باشین... چقدر اینجا سرده!
بدون درنگ، شرکت را ترک کرد. سوار ماشینش شد و کمی عقب‌تر پارک کرد. منتظر ماند تا مردی که با او صحبت کرده‌بود، کارش تمام شود و بیرون بیاید. چند ساعتی گذشت. شکمش قار و قور می‌کرد و کمرش از نشستن طولانی مدت، خشک شده‌بود. خورشید غروب کرد و کارگران از شرکت بیرون آمدند. امید بادقت، کسانی را که از در بیرون می‌آمدند، زیر نظر گرفت. دنبال همان شخص می‌گشت تا بالاخره او را پیدا کرد. صبر کرد تا ببیند کجا می‌رود و چه می‌کند.
 
بالا پایین