جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 549 بازدید, 23 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
نام اثر: توفش
نویسنده: تیفانی
ژانر: تاریخی، درام، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: (۴)S.O.W

خلاصه:
در روزگاری که خاک وطن در آتش جنگ و خ*یانت می‌سوزد، سرنوشت، غریبه‌هایی را در میان باروت و خون به هم می‌رساند. میان عشق و انتقام، بقا و آرمان، آن‌ها باید انتخاب کنند: در خاکستر فرو روند، یا طوفانی شوند که جهان را دگرگون می‌کند!

تاپیک نقد کاربران
گالری عکس‌ها
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 216884
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
مقدمه‌:

در دل ویرانی، میان خیابان‌هایی که بوی باروت و خ*یانت می‌دهند، قصه‌ی انسان‌هایی شکل می‌گیرد که در طوفان جنگ و اشغال، برای چیزی فراتر از بقا می‌جنگند. آن‌ها میان سایه‌ها پنهان می‌شوند، در روشنایی تعقیب می‌شوند، و در خون خود غرق می‌شوند، اما زنده می‌مانند.
اینجا، مرز بین عشق و نفرت، وفاداری و خ*یانت، امید و نابودی، باریک‌تر از لبه‌ی یک تیغ است. سربازی که برای سرکوب فرستاده شده! اما حقیقت را در چشمان دشمنش پیدا می‌کند. مردی که برای عشق جنگید و در عطش قدرت سقوط کرد. و زنی که در شعله‌های مبارزه سوخت، اما خاکستر نشد؛ بلکه توفان شد.
این داستان کسانی است که در عصر خ*یانت و سرکوب، از میان آتش و دود برخاستند.
این داستان “توفش” است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
«گیلان - ۱۳۰۷»

باران آرام و بی‌وقفه می‌بارید. نه آن‌قدر شدید که سیل راه بیندازد، نه آن‌قدر سبک که نادیده گرفته‌شود. فقط آن‌قدر مداوم که همه‌چیز را نرم و براق کند. حیاط خانه، شاخه‌های درخت توت، سنگ‌های آجرچین دور حوض، و موهای خیس دختری که کنار مادرش نشسته‌بود.
چراغ نفتی روی طاقچه‌ی ایوان، نور زرد و لرزانی می‌پاشید. سایه‌ها روی دیوار بالا و پایین می‌رفتند، انگار که خانه با خودش حرف می‌زد. در گوشه‌ای از حیاط، صدای چکیدن آب از ناودان، ریتمی آرام و یکنواخت می‌ساخت. بوی خاک باران‌خورده، هوا را پر کرده‌بود.
- باز هم بارون اومد.
خاتون، با پاهای برهنه و دامنی گلدار، سرش را بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد.
مادر، با چادری نازک که شانه‌هایش را پوشانده‌بود، دستی به موهای نم‌کشیده‌ی دخترکش کشید. انگشتانش آرام و گرم بودند. به آسمان نگاه کرد، به قطره‌هایی که در نور چراغ می‌درخشیدند و بعد، آرام و بی‌صدا روی زمین می‌نشستند.
- این بارون یه روز می‌بره همه‌چی رو.
صدایش نرم بود، اما ته آن چیزی سنگین و عمیق بود.
- اما یه چیزایی هست که بارونم نمی‌تونه بشوره.
خاتون سرش را کج کرد.
- چی رو؟
مادر نگاهش را از آسمان گرفت و به چشمان دخترکش دوخت.
- خاطره‌ها رو!
سکوت کوتاهی بینشان افتاد. فقط صدای باران بود و قطراتی که از شاخه‌های درخت پایین می‌چکید. از کوچه، صدای عبور آرام یک اسب شنیده‌شد.
بعد، مادر لبخند زد. همان لبخندی که خاتون همیشه دوست داشت، همان که انگار یک رازی پشتش پنهان بود. دستش را آرام روی شانه‌ی دخترک گذاشت و گفت:
- تو یه روز قوی‌ترین زن این سرزمین میشی، خاتون.
خاتون با چشمانی که از کنجکاوی برق می‌زد، زمزمه کرد:
- چجوری؟
مادر برای چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، با لحنی مطمئن، انگار که یک حقیقت ازلی را به او می‌سپارد، گفت:
- وقتی که بدونی هیچ‌ک.س نباید بهت بگه کجا باید بایستی. اون روز، تو واقعاً قوی می‌شی.
خاتون چیزی نگفت. فقط به صدای باران گوش سپرد. آن جمله، بی‌آنکه هنوز بداند چرا، در ذهنش حک شد.
دخترک سرش را روی پای مادر گذاشت. گرمای دامن نرم او، بوی آشنای چادرش که همیشه بوی نعنای خشک و کمی هم دود چراغ نفتی می‌داد، حس امنیتی را در وجودش زنده می‌کرد که فقط در کنار مادر داشت. چشمانش نیمه‌باز بود، نگاهش قطره‌های باران را دنبال می‌کرد که از لبه‌ی سقف می‌چکیدند و روی زمین پخش می‌شدند. مثل کلماتی که از دهان مادر می‌ریختند و در ذهنش نقش می‌بستند، بی‌آنکه هنوز معنای کاملشان را بداند. زمزمه کرد:
- پس بابا چرا نمی‌تونه خودش انتخاب کنه کجا باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
مادر انگشتانش را آرام در میان موهای دخترش فرو برد. لحظه‌ای چیزی نگفت. فقط نگاهش را از باران گرفت و به او دوخت، انگار که می‌خواست ببیند آیا واقعاً برای شنیدن جواب آماده است یا نه. بعد، آهسته گفت:
- بعضی وقتا… انتخاب کردن، هزینه داره!
دخترک، که هنوز در آغوش مادر گرم بود، پلک زد.
- هزینه؟ یعنی مثل وقتی که بخوای از نونوایی نون بگیری و باید پول بدی؟
مادر لبخند محوی زد، اما ته چشمانش غمی نشسته‌بود.
- یه جورایی، ولی این یه چیز دیگه‌ست. برای اینکه سر جای درست وایستی، گاهی باید چیزایی رو از دست بدی.
خاتون کمی جا به جا شد. هنوز هم درست نمی‌فهمید. سرش را بالا گرفت و در چهره‌ی مادر دقیق شد.
- بابا چی رو از دست داده؟
مادر نگاهش را به تاریکی حیاط دوخت، جایی که قطرات باران روی زمین می‌چکید و در سکوت فرو می‌رفت. نفس عمیقی کشید، انگار که هوا را می‌بلعید تا بتواند کلمات درستی برای جواب دادن پیدا کند.
- آزادیش رو!
خاتون ساکت شد. کلمه را می‌شناخت، اما نمی‌دانست آزادی یعنی چه وقتی که آدم همین حالا هم نفس می‌کشد، راه می‌رود، می‌خوابد؟
- ولی اون که کاری نکرده… .
مادر نگاهش کرد، با همان چشمان آرام و پر از رازی که همیشه داشت. این‌بار، صدایش کمی آهسته‌تر شد.
- گاهی وقتا، کاری نکردن هم خودش یه کاره.
باد ملایمی وزید، شاخه‌های درخت توت تکان خورد و قطره‌های باران روی صورت خاتون پاشید. اما او دیگر احساس سرما نمی‌کرد. چیزی در کلمات مادر بود که ذهنش را مشغول کرده‌بود.
به صدای باران گوش سپرد، به قطره‌هایی که درون حوض می‌ریختند و دایره‌های کوچک می‌ساختند، یکی پس از دیگری. فکر کرد که شاید زندگی هم همین‌طور است، یک حرکت کوچک که موج‌های بزرگ‌تری را ایجاد می‌کند.
چانه‌اش را روی زانویش گذاشت و زمزمه کرد:
- من اگه یه روز انتخاب کنم که کجا وایستم، چی رو از دست میدم؟
مادر این‌بار بلافاصله جواب نداد. انگشتانش را روی موهای خاتون کشید، مثل نوازش برگ‌های ظریفی که هنوز در برابر باد مقاوم نبودند. بعد، آرام گفت:
- اونو یه روز خودت می‌فهمی، خاتون.
چند لحظه سکوت شد. باران همچنان می‌بارید، نرم و مداوم.
- بیا بریم تو، سردت میشه.
مادر دستش را دراز کرد، اما خاتون هنوز روی پله نشسته بود، نگاهش به سطح حوض بود که مدام در دایره‌های کوچک می‌شکست.
- تو بیا… .
صدایش آرام بود، اما در آن پافشاری کودکانه‌ای بود که مادر را وادار کرد همان‌جا بماند.
مادر لبخند زد، همان لبخندی که انگار چیزی را در آینده می‌دید. بازوانش را باز کرد و خاتون را در آغوش کشید. دخترک سرش را به سی*ن*ه‌ی مادر فشرد، صدای تپش قلبش را شنید. محکم و مطمئن.
باران همچنان می‌بارید، اما دیگر مهم نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
***
«گیلان – ۱۳۲۱»

هوا شرجی بود. از همان روزهایی که انگار رطوبت، آرام و نامرئی در همه‌چیز نفوذ می‌کرد. در چوب‌های کهنه‌ی خانه، در لباس‌هایی که هیچ‌وقت به‌درستی خشک نمی‌شدند، در نفس‌هایی که انگار سنگین‌تر از همیشه شده‌بودند. مه نازکی روی درختان باغ نشسته‌بود و بوی خاک نم‌خورده، با عطر برگ‌های خیس آمیخته شده‌بود. از دور، صدای جیرجیرک‌هایی که در مرداب‌های اطراف آواز می‌خواندند، شنیده‌می‌شد.
خانه آرام بود. شاید بیش از حد آرام.
باد پرده‌ی نازک پنجره را آرام تکان می‌داد. فانوس کوچک روی طاقچه، نور زرد و لرزانش را روی دیوار چوبی می‌پاشید و سایه‌ها را کشیده‌تر می‌کرد. از دور، صدای گذر باد از میان شالیزارها به گوش می‌رسید.
خاتون، با پاهای جمع‌شده روی طاقچه‌ی پنجره، کتابی را باز کرده‌بود، اما مدتی بود که دیگر آن را نمی‌خواند. چشمش روی خطوط مانده‌بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد. شاید در دلِ همان جاده‌ی باریکی که از دل شالیزارها رد می‌شد و به جنگل‌های مه‌گرفته‌ی شمال می‌رسید. شاید در خاطراتی که بوی چای تازه و نان داغ می‌دادند، شاید در لحظه‌هایی که هنوز سایه‌ی تهدید روی خانه‌شان نیفتاده‌بود.
پدر، پشت میز چوبی، سرش را پایین انداخته‌بود و مشغول نوشتن. انگشتانش، که دیگر آن ظرافت سال‌های جوانی را نداشتند، خودنویس را محکم گرفته‌بودند. نور فانوس روی ریش جوگندمی و خط‌های عمیقی که اطراف چشمانش نشسته‌بود، افتاده‌بود.
لحظه‌ای خودنویس را زمین گذاشت، دستی به ریشش کشید و سرش را بلند کرد. نگاهش به خاتون افتاد و لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نشست.
- نبینم کشتی‌هات غرق شده‌باشن!
سرش را سمت پدر چرخاند. چقدر گرد کهن‌سالی زود روی چهره‌اش نشسته‌بود. هر وقت به دقت نگاهش می‌کرد، دلش می‌گرفت از حجم نامردی زمانه که تنها مرد زندگی‌اش را این چنین مورد ستیز قرار داده‌بود. قول احمد قول بود دیگر؟ در جواب دل نگرانی‌هایش قول داده‌بود مراقب تنها دارایی دخترک باشد. پای قولش می‌ماند دیگر؟
- دیر وقته، دخترم. بهتره بری بخوابی.
خاتون کتاب را روی زانوانش جابه‌جا کرد.
- شما چرا نمی‌خوابین؟
پدر نگاهش را به کاغذهای روی میز دوخت.
- یه کم کار دارم.
همیشه همین را می‌گفت. هر شب، «یه کم کار داشتم» های پدر تا دیروقت ادامه داشت. اما امشب، چیزی در لحنش فرق داشت.
خاتون نمی‌دانست چه چیز، اما حس می‌کرد امشب چیزی در هوا معلق است. چیزی که هنوز شکل نگرفته‌بود، اما سنگینی‌اش را می‌شد در تکان‌های آرام پرده، در لرزش سایه‌های فانوس، در نگاه عمیق و بی‌قرار پدر حس کرد.
بعد، درب کوبیده شد؛ محکم، ناگهانی.
خاتون سرش را بلند کرد. قلبش فرو ریخت.
پدر لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. انگار که انتظار این لحظه را داشته باشد. نگاهش روی در خشک شد، بعد، آرام خودنویسش را زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
صدای مشت‌هایی که به در کوبیده می‌شد، دوباره بلند شد. این‌بار، محکم‌تر.
- باز کنید! از طرف فرمانداری نظامی!
باد پرده را به داخل کشید. فانوس روی میز، نور لرزانش را روی دیوار تکان داد.
خاتون از جا پرید. هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما حس کرد چیزی در خانه تغییر کرده، چیزی که دیگر درست نخواهد شد.
پدر بلند شد. پیراهنش را صاف کرد، نفس عمیقی کشید، و قبل از اینکه قفل در را بچرخاند، برگشت و به خاتون نگاه کرد.
- محکم بایست، دخترم!
قفل در با صدایی خشک چرخید. چوب کهنه‌ی در، زیر فشار ناگهانی نیروهای پشتش، لرزید و با صدای بلندی باز شد. باد سرد و نمناک شب، همراه با سایه‌هایی که فانوس‌ها را در دست داشتند، به داخل خانه هجوم آورد.
چند مرد با لباس‌های نظامی پشت در بودند. سه سرباز انگلیسی با یونیفرم‌های خاکستری، و در میان آن‌ها، یک مرد ایرانی با کت بلند و سبیل نازک که به‌ وضوح مسئول عملیات بود. دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرده بود و نگاهی خونسردانه به پدر انداخت.
- حسن فراهانی؟
پدر بی‌آنکه پلک بزند، با همان آرامشی که همیشه داشت، بله‌ی قاطعی در جوابش داد.
مرد ایرانی سری تکان داد، انگار که انتظار این را داشت. چند لحظه، چیزی نگفت. نگاهش روی خانه چرخید، روی چراغ فانوسی که هنوز روی میز روشن بود، روی کاغذهای پخش‌شده، روی خاتون که کنار پنجره ایستاده بود و دست‌هایش را مشت کرده‌بود.
بعد، انگشتانش را بالا آورد و دستکش چرمی‌اش را مرتب کرد.
- باید با ما بیایید!
سکوت.
خاتون حس کرد زمین زیر پایش لرزید.
خواست چیزی بگوید، اما زبانش خشک شده‌بود. گلویش را طنابی نامرئی فشرده‌بود.
پدر اما، هنوز آرام بود. هیچ مقاومتی نکرد. حتی سوالی نپرسید.
دو سرباز انگلیسی جلو آمدند، بازویش را گرفتند و به سمت در کشیدند. لحظه‌ای، چشم‌هایش روی خاتون ماند.
خاتون نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد.
- بابا!
پدر لبخندی محو زد.
- مراقب خودت باش، خاتون. شبا تنها نمونی! به عمو محمد سفارشت رو کردم دختر بابا!
صدای پایشان در کوچه پیچید. فانوس‌های سربازان، نور ضعیفی روی زمین انداختند. سایه‌هایشان کشیده‌شد و بعد، کم‌کم در تاریکی محو شد.
خاتون چند قدم جلو رفت، اما یکی از سربازان مسیرش را سد کرد. او را کنار زد و به سمت در دوید، اما دست‌های خالی‌اش فقط به هوا چنگ زدند.
در بسته شد.
خانه، ناگهان خالی شد.
سکوت، با بوی خاک باران‌خورده و فانوسی که هنوز روی میز می‌سوخت، در تمام خانه نشست.
خاتون همان‌جا ایستاده‌بود. نفسش بالا نمی‌آمد، صدایش بیرون نمی‌آمد، دست‌هایش می‌لرزیدند.
پدرش را بردند.
اما این پایان نبود.
او برمی‌گردد، مگر نه؟
مگر نه؟
احمد به او قول داده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
صبح خاکستری و گرفته‌ای بود. آسمان هنوز از باران دیشب سنگین بود و هوا بوی خاک نم‌خورده و چوب خیس می‌داد. جوی‌های باریک کنار کوچه‌ها، پر از آب گل‌آلود شده‌بودند و زمین هنوز نرم بود. هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای فرو رفتن چکمه‌ها در گل، زیر پایشان پیچید.
خاتون، با گام‌هایی تند و محکم، در کنار صادق حرکت می‌کرد. چیزی در وجودش می‌جوشید، چیزی که نه فقط خشم بود، نه فقط ترس. احساس ناشناخته‌ای که سی*ن*ه‌اش را سنگین کرده‌بود، مثل ابرهایی که بی‌وقفه در آسمان می‌چرخیدند اما هنوز نباریده‌بودند.
باید احمد را می‌دید.
باید از خودش می‌پرسید که آیا هنوز همان آدمی است که قول داده‌بود؟ یا اینکه از همان اول، دروغی بیش نبوده؟
عمو محمد گفته بود که «عجله نکن، دخترم. اول بفهم که دشمن کیه، بعد خنجر بزن.» اما خاتون دیگر صبر نداشت.
آن‌ها از کوچه‌ای باریک و پر از خانه‌های چوبی گذشتند. دود صبحگاهی از دودکش‌ها بلند شده‌بود، و چند زن، جلوی درب خانه‌هایشان در حال صحبت بودند. اما خاتون چیزی از این‌ها را نمی‌دید. چشمانش فقط به ساختمانی چندطبقه و آجری دوخته شده‌بود که پرچم بریتانیا بالای آن تکان می‌خورد.
«فرمانداری نظامی.»
محوطه‌ی ورودی پر از سربازهای انگلیسی و مأموران ایرانی بود. چند مرد با لباس‌های رسمی از پله‌های ساختمان بالا می‌رفتند، کامیون‌هایی در حال ورود و خروج بودند و هر از گاهی، یک افسر از در اصلی خارج می‌شد.
خاتون و صادق، قبل از نزدیک شدن، ایستادند. صادق، که تا آن لحظه سکوت کرده‌بود، با صدایی آرام اما محکم گفت:
- دخترعمو، یه بار دیگه بگم؟ این کار اشتباهه. داری عجله می‌کنی!
خاتون نگاهش نکرد. پلک زد، نفسش را بیرون داد، و فقط یک جمله گفت:
- من باید باهاش حرف بزنم!
صادق چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و همراهش راه افتاد.
وقتی به درب ورودی رسیدند، یکی از سربازهای انگلیسی، که قد بلندی داشت و صورتش هنوز از خواب‌آلودگی پف‌کرده‌بود، جلو آمد.
- اینجا چه کار دارید؟
صادق خواست جلو بیاید، اما خاتون پیش‌دستی کرد. چشمانش مستقیم در چشمان سرباز نشست، مثل کسی که قرار نیست کوتاه بیاید.
- با ستوان احمد کار دارم.
سرباز ابروهایش را درهم کشید.
- سرگرد احمد! شما کی هستید؟
خاتون دندان‌هایش را روی هم فشرد. سرگرد؟ شوکه شده‌بود. خواست دوباره چیزی بگوید که صدایی از پشت سرشان بلند شد.
- چه خبره؟
صدا آشنا بود. خاتون برگشت و نگاهش کرد. احمد، حالا دیگر سرگرد بود. یونیفرم نظامی اتو کشیده‌ی مشکی‌اش با آن درجات براق، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. کلاهش را کمی کج گذاشته‌بود و دستکش‌های چرم مشکی‌اش را در دست گرفته‌بود.
لحظه‌ای که چشمش به خاتون افتاد، برای یک ثانیه، فقط یک ثانیه، چیزی شبیه به تعجب در نگاهش ظاهر اما خیلی زود ناپدید شد، انگار که اصلاً نبوده.
لب‌هایش کمی تکان خورد، چیزی شبیه به یک لبخند محو، آن‌قدر کمرنگ که انگار فقط یک توهم است.
- خاتون؟ اینجا چه می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
خاتون دست‌هایش را مشت کرد. گلویش خشک شده‌بود، اما نگذاشت این را بفهمد.
- تو باید به من بگی!
سکوتی کوتاه بینشان افتاد.
احمد نگاهش را از خاتون گرفت و به صادق دوخت. با لحنی که بیشتر شبیه دستور بود تا سوال، گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
صادق قدمی جلوتر گذاشت، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، خاتون نفسش را جمع کرد و مستقیم گفت:
- پدرم رو کجا بردن، احمد؟
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، پلک‌های احمد تکان خورد.
اما باز هم، سریع خودش را جمع کرد. سری به سمت یکی از سربازهای انگلیسی تکان داد، انگار که می‌خواهد نشان دهد این مکالمه را لازم نمی‌داند. بعد، آرام گفت:
- اینجا واینستین. بیاید بالا.
خاتون، برای اولین بار، از پله‌های فرمانداری بالا رفت.
دور و برش را نگاه نکرد. صدای ضربان قلبش را می‌شنید که با هر قدم، در سی*ن*ه‌اش بلندتر می‌شد.
احمد در را برایشان باز کرد.
- بیا تو، حرف بزنیم.
و بعد با نگاهی بی‌تفاوت به صادق همانجا بمانی نثارش کرد و خاتون، بدون لحظه‌ای تردید، وارد شد. هوای داخل دفتر، سنگین‌تر از آن چیزی بود که خاتون انتظارش را داشت.
پنجره‌ی بزرگ پشت سر احمد، به حیاط پشتی فرمانداری باز می‌شد، جایی که باران هنوز روی سنگفرش‌ها رد به‌جا گذاشته‌بود. اما داخل اتاق، همه‌چیز خشک، منظم و بی‌نقص بود. بوی چوب صیقل‌خورده‌ی میز، عطر تلخ سیگار و چیزی که همیشه بوی قدرت می‌داد. یونیفرم اتوکشیده و مرتب احمد.
احمد در را بست. صدای بسته شدن در، کوتاه اما محکم بود. آنقدر محکم که انگار راهی برای خروج نمانده‌باشد. چند لحظه، هیچ‌کدام چیزی نگفتند.
خاتون ایستاده‌بود، درست وسط اتاق و احمد چند قدمی آن‌طرف‌تر، دست‌هایش را در جیب گذاشته و به او خیره شده‌بود. نگاهش آرام، اما سنگین بود. انگار که در حال سنجیدن خاتون باشد، مثل کسی که از قبل می‌داند طرف مقابلش چه خواهد گفت. خاتون اولین کسی بود که سکوت را شکست.
- بابام کجاست؟!
لب‌های احمد کمی از هم فاصله گرفتند. یک نفس عمیق کشید، اما چیزی نگفت. خاتون یک قدم جلوتر رفت. گلویش از خشمی فروخورده بود، می‌سوخت.
- نگو که نمی‌دونی. نگو که اینجا ایستادی و هیچی نمی‌دونی!
احمد بالاخره لب باز کرد، اما لحنش آرام‌تر از چیزی بود که خاتون انتظار داشت.
- چرا اینقدر بی‌اعتماد شدی به من؟
صدایش نرم بود، طوری که انگار می‌خواست آرامش کند. اما درون آن چیزی بود که خاتون را عصبی‌تر می‌کرد.
- بی‌اعتماد؟
صدای خاتون لرزید. نه از ضعف، از خشمی که داشت در سی*ن*ه‌اش به جوش می‌آمد.
- وقتی میری و توی این لباس برمی‌گردی، وقتی پدرم رو شبونه با سربازای انگلیسی از خونه‌مون می‌کشن بیرون، وقتی... .
نفسش را محکم بیرون داد. دست‌هایش را مشت کرده‌بود.
- من چطور باید بهت اعتماد کنم؟
احمد نگاهش را از او نگرفت.
- چون من هنوز همون احمدم، خاتونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
سکوت.
خاتون، برای چند لحظه، چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
احمد چند قدم جلو آمد. حالا، دیگر خیلی نزدیک بود.
- بابات آزاده می‌شه، بانوی من.
چشم‌های خاتون لرزیدند. انگار که برای لحظه‌ای، چیزی درونش متوقف شد. احمد موهای آشفته روی صورتش را نوازش‌وار پشت گوشش می‌برد. خاتون با صدا، آب جمع‌شده در دهانش را قورت داده و لب می‌زند:
- چی…؟
دست سرکش احمد زیر چانه‌اش می‌رود. سرش را بالا آورده و چشم در چشمان هزار رنگ دخترک، مانند خودش لب می‌زند:
- می‌تونم آزادش کنم.
احمد حالا صدایش را آرام‌تر کرده‌بود، انگار که راز بزرگی را در میان می‌گذاشت.
- اگه آروم باشی. اگه اینجوری جلو همه پرخاش نکنی. اگه... .
لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش را درست در چشمان خاتون دوخت. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست.
- اگه به من اعتماد کنی.
قلب خاتون محکم‌تر زد.
- یعنی این یه بازیه؟ یعنی تو اونقدر قدرت داری که بخوای نگهش داری یا آزادش کنی؟
احمد چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
خاتون حس کرد که نفس کشیدن سخت شده، انگار که هوای اتاق، سنگین‌تر از چند دقیقه‌ی پیش شده‌بود.
- چرا داری این رو به من می‌گی؟ چرا... الان؟
لبخند احمد کمی عمیق‌تر شد.
- چون برام مهمی، خاتون من!
سکوت.
احمد قدمی نزدیک‌تر آمد. حالا مماس یکدیگر بودند و فقط چند سانتی‌متر بین‌ صورت‌هایشان فاصله بود.
- چون نمی‌خوام اینجوری ببینمت. عصبی، بی‌قرار، غمگین... .
دست‌هایش صورت دخترک را قاب گرفتند. زل‌زده در چشم‌هایش در فاصله نزدیک حرف می‌زد تا در مغزش نفوذ کند.
- نمی‌خوام توی بازی‌ای که جای تو نیست، گیر بیفتی.
خاتون حس کرد که زمین زیر پایش می‌لرزد. نه از ترس. از حسی که نمی‌توانست اسمش را چیزی بگذارد.
- من توی هیچ بازی‌ای گیر نیفتادم، احمد.
احمد سرش را کمی کج کرد.
- پس چرا اینجایی؟ چرا این‌قدر عصبانی؟ چرا باید این چشم‌ها... این چشم‌هایی که کل نقش و نگار جنگل‌های گیلان رو به رخ می‌کشه، اینقدر تیره شده‌باشن؟
دست‌های خاتون هنوز مشت شده‌بودند.
- چون تو قول دادی!
سکوتی کوتاه. احمد نگاهش کرد، برای چند لحظه، فقط نگاه کرد. بعد، به‌آرامی زمزمه کرد:
- من هنوز هم پای قولم هستم!
و خاتون، برای اولین بار، شک کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین