جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,007 بازدید, 34 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
شب، آرام روی شهر خیمه زده‌بود، اما هوا هنوز بوی خیسی و دود می‌داد. نسیمی که از میان کوچه‌های تنگ می‌وزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همه‌چیز یخ کرده‌بود. نفس‌هایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بی‌قرار. اما این اضطراب، با هر تپش، داشت شکلی متفاوت به خود می‌گرفت. انگار که چیزی درونش، در حال تغییر بود. دستش روی قفل در چوبی نشست، اما همان لحظه، حسی نامرئی، ستون فقراتش را لرزاند. حسی که می‌گفت هنوز هم نگاهش می‌کند. محو، دور، اما حاضر. تکان نخورد. چشم‌هایش را بست، نفسی عمیق کشید.
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.”
اما لعنت به این حس که نمی‌رفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعی‌تر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچ‌ک.س نبود. هیچ صدایی، جز زوزه‌ی ملایم باد، که پرده‌ی سفید پنجره‌ای را تکان می‌داد. فقط چراغ‌های نفتی کم‌سو، در دل مه شبانه می‌لرزیدند. اما بوی سیگار؟ چرا هیچگاه هوای اطرافش را از اسارت خارج نمی‌کرد؟ قلبش فشرده شد. باید می‌رفت. نمی‌توانست بیشتر از این آنجا بماند. خودش را مجبور کرد که کلید را در قفل بچرخاند. در، با صدایی خفیف باز شد. خودش را به داخل کشید و بی‌آنکه لحظه‌ای معطل شود، پشت سرش بست. لحظه‌ای همانجا، در تاریکی حیاط، ایستاد.
نفسش را بیرون داد، اما انگار نه انگار که این حس خفه‌کننده‌ی حضور، از بین رفته‌باشد. احساس می‌کرد هنوز هم از دور، از پشت سایه‌ها، نگاهش می‌کند و این فکر، بیشتر از همه، او را به مرز جنون می‌رساند.
- دیر کردی!
صدای صادق، از میان تاریکی آمد. خاتون از جا پرید. چرخید، نگاهش در تاریکی حیاط لغزید. صادق، تکیه داده به دیوار، دست‌ها در سی*ن*ه گره شده، چشمانش نیمه‌پنهان در سایه.
- کجا بودی؟
لحنش نه عصبانی بود، نه تند، اما همان‌قدر خطرناک. لحن کسی که بو برده‌است، یک چیز، یک چیز کوچک، تغییر کرده‌است. خاتون گلویش را صاف کرد، سعی کرد عادی به نظر برسد.
- کافه‌ی موسیو بودم. فقط یه قهوه‌ی معمولی بود.
صادق قدمی جلوتر آمد.
- فقط یه قهوه‌ی معمولی؟
حالا نگاهش، درست و مستقیم، درون چشم‌های خاتون بود و این، همان لحظه‌ای بود که خاتون فهمید اگر همین حالا از نگاهش فرار نکند، تمام رازش را خواهد خواند. یک قدم عقب رفت.
- خستم صادق. بعداً حرف می‌زنیم.
بی‌آنکه لحظه‌ای معطل شود، به سمت پله‌ها رفت. اما صادق، همانجا ماند. نگاهش را از او برنداشت.حتی وقتی که خاتون خودش را به درون خانه رساند، حتی وقتی که در اتاقش را بست، و یا وقتی که نفسش را لرزان بیرون داد و دست‌هایش را روی در گذاشت.
چرا هنوز هم حس می‌کرد این شب، برای تمام شدن عجله‌ای ندارد؟ دستش آرام روی گلوگاهش نشست. نه، هنوز هم آن فشار لعنتی در سی*ن*ه‌اش بود. انگار هنوز هم آن نگاه سنگین، در پوستش نفوذ کرده باشد و این، نه نگاه صادق، بلکه نگاه مردی بود که او را از پشت سایه‌ها می‌پایید. او باید می‌خوابید. اما چگونه، وقتی احمد حتی در بیداری هم، کابوسش شده‌بود؟
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
ماه، پشت توده‌های ابر پنهان شده‌بود. شب، به تاریکی مطلق فرو نرفته‌بود، اما درون اتاق خاتون، سیاه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی تشک کهنه‌ی کنار پنجره نشسته‌، پاهایش را جمع کرده و چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشته بود. چشم‌هایش؟ خیره به سایه‌های لرزان روی دیوار. سایه‌هایی که هر چه بیشتر به آن‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر شکل او را می‌گرفتند. خواب؟ نه، خواب دیگر برایش مفهومی نداشت. چطور می‌توانست بخوابد، وقتی هنوز جای نگاهش را روی خودش حس می‌کرد؟ چطور می‌توانست نفس بکشد، وقتی که خاطره‌ی نفس‌هایش، مثل آتشی پنهان، هنوز در جانش مانده‌بود؟
باد از لای درز پنجره عبور می‌کرد، پرده‌ی نازک را تکان می‌داد. هوهوی آرام باد، در هم آمیخته با صدای جیرجیرک‌ها، نوای شب را می‌ساخت. اما برای خاتون، این صداها، به گوش نمی‌رسید. نه. در گوش‌های او، تنها زمزمه‌ی مردی که می‌خواست او را به تسلیم بکشاند، تکرار می‌شد. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم، برای رسیدن به اون روز لحظه‌شماری می‌کنم.»
نفسش لرزید. انگشتانش را محکم‌تر در هم فشرد. لب‌هایش را تر کرد. اما حتی همان لحظه، وقتی که سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری معطوف کند، دستش، نافرمان، آرام‌آرام بالا رفت و روی جای بوسه نشست. چشمانش را بست. برای چند ثانیه، تنها چیزی که وجود داشت، حسی بود که هیچ‌وقت نباید حس می‌کرد. بعد، انگار که برق او را گرفته باشد، با وحشت، دستش را کنار کشید. نه! بلند شد، قدمی به عقب رفت، انگار که خودش از خودش فرار کند. اما چگونه؟ چگونه از چیزی که درون خودش شعله کشیده‌بود، فرار می‌کرد؟
نفسش را محکم بیرون داد، انگشتانش را در موهایش فرو برد. باید این را از ذهنش بیرون می‌کرد. اما چه می‌شد اگر…؟
نه. سرش را محکم تکان داد.
- فکرش رو هم نکن!
اما آن لعنتی، خودش را به ذهنش چسبانده‌بود. تمام زن‌هایی که تسلیم او شده‌بودند، چند بار برای فرار از این کشش، با خودشان جنگیده‌بودند؟ چند نفرشان، در ابتدا همین‌قدر متنفر بودند؟ چند نفرشان، همین‌قدر مغرور؟ و چند نفرشان، در نهایت، همین‌قدر ضعیف؟
خاتون پلک زد. چیزی درونش، در اعماق روحش، مثل شاخه‌ای خشک‌شده ترک خورد. ترسی، موذیانه در تنش خزید. او نباید، نباید، نباید مثل بقیه می‌شد! با ناامیدی، دستش را بلند کرده و فانوس را خاموش کرد. نور از اتاق رفت. اما تاریکی، نتوانست آن تصویر را با خود ببرد. و او، هنوز هم بیدار بود. بیدار، در میان کابوسی که قرار نبود تمام شود.
خواب نیامد. حتی وقتی که پلک‌هایش از خستگی می‌سوختند، یا وقتی که بدنش از بی‌خوابی سست شده‌بود، حتی زمانی که فانوس خاموش شد و تاریکی همه‌جا را بلعید. ذهنش، هنوز بیدار بود. همچنان در همان کوچه‌ی باریک گیر کرده‌بود. در همان لحظه‌ی لعنتی که دیوارهای شهر، او را به دام انداخته‌بودند. چشم‌هایش را بست، گوشه‌ی لحاف را محکم‌تر در مشت گرفت. سعی کرد نفسش را آهسته و شمرده کند.
- فقط چشم‌هات رو ببند، فقط چشم‌هات رو ببند، لعنتی... .
اما هر بار که چشم‌هایش را می‌بست، دوباره او را می‌دید. قد بلند، یونیفرم اتوکشیده، چشم‌هایی که چیزی فراتر از یک مرد را در خود داشت. چشم‌هایی که هرگز، چیزی را بی‌دلیل انتخاب نمی‌کردند.
«هیچ زنی، خاتون. هیچ زنی تا این حد، برای متنفر بودن از من، به خودش زحمت نمی‌ده.»
پلک‌هایش لرزیدند.
«- می‌ترسی، نه؟
- از چی؟
- از این که شاید یه جای کوچیک، خیلی کوچیک… ته قلبت، این حس متقابل باشه.»
«نه!»
خاتون با خشونت، خودش را از جا کند. دست‌هایش را روی صورتش کشید، نفس‌هایش ناهموار شدند. او نباید وارد این بازی می‌شد. او نباید، نباید، نباید... . بلند شد، پاهای برهنه‌اش روی زمین سرد نشست. از کنار طاقچه، فانوس را برداشت، دوباره روشن کرد. نور، به در و دیوار لرزید، اما لرزش درونش را آرام نکرد. مقابل آینه‌ی قدی ایستاد. به چشمان خودش نگاه کرد. نفسش را محکم بیرون داد.
« این یه بازیه، خاتون. فقط یه بازیه. نذار این مرد، روی تو هم مثل بقیه اثر بذاره.»
دستش آرام روی آستین لباسش نشست. فوتر آبی کم‌رنگ. همان که احمد دیده‌بود. همان که برایش گل مریم فرستاده‌بود. همان که گفته بود، به او می‌آید. ناگهان انگار که سوخته باشد، لباسش را بالا کشید. نه! او هیچ‌وقت بازیچه‌ی این مرد نمی‌شد. هیچ‌وقت. اما چرا، با وجود تمام این انکارها، هنوز هم حسی ناآرام درونش می‌گفت که این مرد، هرگز چیزی را بدون دلیل نمی‌خواست؟
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
***
صبح، سرد و نمناک از راه رسیده‌بود. نور خورشید هنوز زورش نمی‌رسید تا پرده‌ی مه را کنار بزند و شهر را از سیاهی شب جدا کند. درختان کهن دانشگاه، با برگ‌های زرد و نارنجی‌شان، از بادهای پاییزی می‌لرزیدند و گنجشک‌ها، بی‌حوصله میان شاخه‌ها جابه‌جا می‌شدند. خاتون، با گام‌هایی محکم و تند، از کنار دیوارهای خشتی دانشگاه گذشت. پالتوی بلندش را محکم‌تر دور تنش پیچید، انگشتانش را درون آستین‌هایش فشرد، انگار که سرمای صبحگاهی را نه در پوست، که در استخوان‌هایش احساس می‌کرد. اما این فقط سرما نبود که امروز، به جانش افتاده‌بود. قدم‌هایش روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی حیاط طنین می‌انداخت، اما ذهنش جای دیگری بود. بوی عطر چرم و دود سیگار، هنوز در مشامش بود. زمزمه‌ی گرم و مطمئنش، هنوز در گوشش پیچیده‌بود. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...»
چشم‌هایش را محکم بست و باز کرد.
- نه! نباید بهش فکر کنم... .
اما لعنت به این مرد! لعنت به تمام این شب‌ها! لعنت به آن بوسه‌ی لعنتی!
- بالاخره رسیدی!
صدای آشنای دختری، او را از دریای افکارش بیرون کشید. چرخید. رکسانا. با موهای خرمایی بلندی که همیشه پشت سرش می‌بست، با آن چشمان قهوه‌ای تیره که انگار همیشه درون آدم را می‌کاوید. کت بلند سرمه‌ای بر تن داشت، کتاب‌هایش را زیر بغل زده‌بود و در آن صبح خاکستری، مثل همیشه باوقار و آرام قدم برمی‌داشت.
- چرا امروز انقدر دیر کردی؟ داشتم فکر می‌کردم نکنه فراموش کردی قراره همدیگه رو ببینیم!
لحنش شوخ بود، اما نگاهش جدی. خاتون لبخند محوی زد، اما می‌دانست که رفیق جان‌جانی‌اش با یک نگاه، حال خرابش را خوانده‌است. او همیشه همین بود. کم‌حرف، اما تیزبین.
- چی شده بچه؟ چرا به نظر می‌رسه دیشب نخوابیدی؟”
خاتون نفسش را عمیق بیرون داد.
- یه سری اتفاق‌ها افتاده این چند روز.
رکسانا، قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد.
- چه اتفاقاتی؟
و همان‌طور که از کنار نیمکت‌های چوبی و درختان بلند محوطه عبور می‌کردند، خاتون با صدایی آرام، همه‌چیز را تعریف کرد. از دستگیری پدرش گرفته تا قول احمد. از کوچه‌ی باریک. از چشم‌های شکارچی‌اش. از کلماتی که تا عمق استخوان‌هایش رخنه کرده‌بودند و از جسارتی که با سیلی‌اش پاسخ داده‌بود.
رکسانا همان‌طور که گوش می‌داد، آرام قدم می‌زد. چهره‌اش تغییر خاصی نکرد، اما حس می‌شد که درون ذهنش، چیزی می‌جوشد. وقتی که خاتون حرفش را تمام کرد، مدتی چیزی نگفت. بعد، ایستاد. دستی میان موهایش کشید و با لحنی که بیش از همیشه آرام بود، گفت:
- تو، درگیر این مرد شدی.”
خاتون حس کرد چیزی درونش فروریخت.
- چی؟ نه! تو داری اشتباه می‌کنی، من فقط... .
- انکارش نکن، دختر.
خاتون نفسش را محکم بیرون داد.
- اون یه همدستِ متجاوز به خاک ماست، یه افسر نظامیه! من هرگز... هرگز...!
اما لحنش، انگار که بیشتر برای خودش بود تا رکسانا. دوستش، نگاهش را از او برنداشت.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
- نه، اون یه سرگرد خطرناک و حیله‌گره که تو رو توی بازیش انداخته. و بدتر اینکه... تو اینو می‌دونی.
چیزی درون خاتون به لرزه افتاد. قبل از اینکه بتواند پاسخی بدهد، ناگهان صدای فریادی در محوطه پیچید:
- آزادی! آزادی!
هر دو دختر، هم‌زمان برگشتند. از انتهای حیاط، گروهی از دانشجویان، با شعارهایی بلند، به سمت دروازه حرکت می‌کردند. صورت‌هایشان خشمگین اما نگاه‌هایشان مصمم.
- ایران برای ایرانیان!
- دست اشغالگرها از کشورمون کوتاه!
خاتون ناخودآگاه یک قدم جلو رفت. رکسانا اما، سریع مچ دستش را گرفت.
- کجا؟!
- باید کمک کنیم!
- کمک کنیم که چی بشه؟ کشته بشیم؟ اینا رحم ندارن!
اما خاتون، دیگر نمی‌توانست عقب بکشد. چطور می‌توانست بی‌تفاوت باشد؟ چشم‌هایش به دروازه دوید. سربازهای انگلیسی، در دو طرف ایستاده‌بودند. سلاح‌ها در دست، آماده‌ی سرکوب.
- نه!
چیزی درون خاتون به خشم آمد. و درست همان لحظه، اتفاقی افتاد که خونش را در رگ‌هایش منجمد کرد. یکی از سربازها، قنداق تفنگش را بالا برد و محکم به شکم یک دانشجو کوبید. پسر با ناله‌ای محو روی زمین افتاد. خاتون ناخودآگاه یک قدم دیگر جلو گذاشت.
- لعنت به این بی‌عدالتی!
مشتش را گره کرد. اما دوباره دست رکسانا او را عقب کشید.
- خاتون!
صدای دیگری از سمت دیگر آمد. صادق نفس‌زنان، با چهره‌ای که از نگرانی سرخ شده‌بود اما ناگهان، قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، سربازها کنار رفتند. و از میان آن‌ها، شخصی وارد شد. یونیفرم نظامی‌اش، در نور کم‌جان صبح می‌درخشید. قد بلند، شانه‌های استوار، همان نگاه شکارگری که هرگز، چیزی را بدون دلیل انتخاب نمی‌کرد. سرگرد احمد احتشام. قلب خاتون، در سی*ن*ه‌اش فرو ریخت. او اینجا چه می‌کرد؟ چرا باید هر روز و هر ثانیه با اون رو به رو میشد؟ هیچ نظامی دیگری جز او در این شهر نبود؟ او هم جزو سرکوبگران بود؟ یا... .
احمد، به سربازان انگلیسی نگاهی انداخت.
چشم‌هایش، بی‌هیچ تردیدی، مستقیم درون نگاه خاتون قفل شد. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست و در همان لحظه، یک چیز را در دل خاتون زنده‌کرد: «او از قبل می‌دونست که من اینجا خواهم بود... .»
سکوتی سنگین در محوطه‌ی دانشگاه افتاده بود. تنها صدای نفس‌های حبس‌شده‌ی دانشجویان و ناله‌ی ضعیف پسری که روی زمین افتاده‌بود، شنیده می‌شد. هنوز شوک ضربه‌ی قنداق تفنگ، از فضا محو نشده‌بود که احمد، درست مثل کسی که از ابتدا صاحب این میدان بوده، وارد شد. یونیفرم سرمه‌ای‌رنگش، در نور کم‌جان خورشید می‌درخشید. چکمه‌هایش، با هر قدمی که برمی‌داشت، صدایی محکم روی سنگفرش‌ها ایجاد می‌کرد. اما از همه چیز مهم‌تر، نگاهش بود. همان نگاه خونسرد و نافذی که انگار همه‌چیز را از قبل می‌دانست. سربازان انگلیسی، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند.
- همه عقب برید.
لحنش محکم بود، اما نه با فریاد، نه با عصبانیت، بلکه با همان اقتدار آرامی که نیازی به هیچ توضیح اضافه‌ای نداشت.
سربازها، مردد به هم نگاه کردند. افسر انگلیسی، دستش را روی قبضه‌ی کمری‌اش گذاشت.
- سرگرد احتشام، ما اجازه داریم اغتشاش‌گرها رو بازداشت کنیم!
احمد، خیلی آهسته، نگاهی به او انداخت. بعد، کمی به جلو خم شد و با لحن آرامی که انگار درون هر کلمه‌اش تهدید پنهانی خوابیده‌بود، گفت:
- اغتشاش‌گر؟ اینا فقط یه مشت دانشجوی وطن‌پرستن که می‌خوان صدای خودشون رو برسونن، همین.
چیزی در لحنش، باعث شد افسر انگلیسی اخم کند، اما چیزی نگوید.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
لحظه‌ای بعد، احمد نگاهش را چرخاند و برای اولین بار، چشم‌هایش به خاتون رسید. خاتون حس کرد نفسش در سی*ن*ه حبس شد. او... چرا همیشه این‌قدر مطمئن به نظر می‌رسید؟ چرا انگار همه‌چیز، طبق نقشه‌ی او پیش می‌رفت؟ لبخند محوی روی لب‌های احمد نشست. اما این لبخند، از آن لبخندهایی نبود که آدم را آرام کند. بیشتر شبیه تله‌ای بود که هر لحظه ممکن بود بسته شود.
احمد، بی‌آنکه چیزی بگوید، نگاهی کوتاه به صادق انداخت. نگاهش کوتاه بود، اما نه بی‌اهمیت. یک نگاه سنجش‌گر. بعد، به رکسانا که کنار خاتون ایستاده‌بود، نگاه کرد. اما حتی لحظه‌ای هم مستقیماً به خاتون زل نزد و این، بیشتر از هر چیز دیگری، او را آشفته کرد. چند لحظه‌ی بعد، احمد بدون اینکه چیز بیشتری بگوید، عقب رفت.
- راه رو باز کنید. دانشجوها می‌تونن برن.
افسر انگلیسی هنوز معترض به نظر می‌رسید، اما احمد بدون توجه به او، همان‌طور که عقب می‌رفت، در نهایت سرش را کمی به سمت خاتون چرخاند و همان لحظه، برای اولین بار، لبخندی عمیق‌تر روی صورتش نشست. نه با تمسخر، نه با تحقیر. بلکه با نوعی از اطمینان و بعد، دست برد و کلاه نظامی‌اش را از سر برداشت. تکانی به آن داد، انگار که در پایان یک نمایش، به مخاطبش ادای احترام کند.
به او. قلب خاتون، دوباره ضربانی جاافتاده را از دست داد. چیزی درونش پیچید. نه از خشم. از تله‌ای که داشت درونش می‌افتاد.
احمد، بی‌آنکه چیزی بگوید، چرخید و قدم‌هایش را به سمت خروجی برداشت.
اما پیش از آنکه کاملاً دور شود، صدای صادق، با تلخی و هشداری آشکار، بلند شد:
- این بازی چیه، سرگرد؟
احمد لحظه‌ای ایستاد. اما فقط لحظه‌ای. بدون اینکه حتی برگردد، فقط با همان لحن آرام و بی‌شتاب همیشگی‌اش گفت:
- بازی؟ من فقط وظیفه‌مو انجام دادم، جناب بهروزی.
و بعد، ناپدید شد. خاتون، هنوز نفسش را بیرون نداده‌بود. انگار که تازه فهمیده باشد چقدر ساده، در این بازی، یک مهره‌ی دیگر شده است.
محوطه‌ی دانشگاه هنوز بوی دود و خاک لگدمال‌شده می‌داد. دانشجوها، یکی‌یکی پراکنده می‌شدند، اما هنوز هم زمزمه‌هایشان از میان راهروهای آجری دانشگاه شنیده می‌شد. خاتون، با قدم‌هایی تند، از پله‌های سنگی ساختمان اصلی بالا رفت. دست‌هایش هنوز سرد بود، قلبش هنوز در سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد، اما ذهنش... ذهنش پر از آشوب بود. کنار پنجره‌ای ایستاد. به حیاط خیره شد. احمد دیگر آنجا نبود، اما حضورش مثل سایه‌ای در اطراف او حس می‌شد. آن نگاه... آن لبخند... آن کلاه لعنتی که مثل مهر تأییدی بر بازی‌هایش تکان داده بود!
- خاتون!
با شنیدن صدای آشنا، چرخید. رکسانا، با همان چهره‌ی همیشه آرام، به دیوار راهرو تکیه داده بود.
- پس چی شد؟
خاتون ابرو در هم کشید.
- چی چی شد؟
رکسانا لبخندی زد، لبخندی که بی‌شباهت به همان نیم‌لبخندهای احمد نبود.
- اون مرد... سرگرد احتشام.
خاتون نفسش را عمیق بیرون داد.
- بس کن، رکسانا! اون فقط داشت وظیفه‌شو انجام می‌داد.
رکسانا پوزخندی زد.
- آره، البته. مثل همه‌ی نظامی‌های دیگه که بعد از نجات یه دانشجو، بهش نگاه خاصی نمی‌کنن، راهشون رو کج نمی‌کنن و کلاهشون رو تکون نمی‌دن!
چشم‌های خاتون برق زدند.
- اون یه بازیگره. تو اینو نمی‌فهمی؟ اون آدم مثل یه شکارچیه، می‌دونه کی، کجا، و چطور باید ضربه بزنه.
رکسانا سرش را کج کرد.
- و تو چطور این‌قدر مطمئنی که شکارش شدی؟
خاتون نفسش را محکم بیرون داد.
- من... .
رکسانا یک قدم جلو آمد.
- می‌دونی چیه؟ شاید تو خیلی سعی کنی که باور نکنی، اما من دیدمش. اون مرد... توی چشماش چیزی بود که هیچ‌وقت توی نگاه یه نظامی ندیدم.
خاتون با تردید نگاهش کرد.
- چی؟
رکسانا لبخندش را عمیق‌تر کرد.
- میل.
قلب خاتون، ضربانی را جا انداخت.
-‌ مزخرف نگو، رکسانا! اون…
-‌ تو چی؟ تو هم توی چشم‌های خودت دیدی؟
خاتون پلک زد.
- من... .
رکسانا با هیجان جلو آمد و بازویش را گرفت.
- این یه بازی نیست. شاید یه جنگ باشه، اما یه جنگه قشنگ. چرا انقدر مقاومت می‌کنی؟
خاتون به سختی آب دهانش را قورت داد.
- چون... چون اون یه سرگرده. یه نظامی. یه دشمن.
رکسانا شانه بالا انداخت.
- یا شاید… یه حریف.
سکوت. خاتون نگاهش را به پنجره دوخت. نفسش سنگین بود. او دشمن بود... نه؟
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
نگاهش را از پنجره گرفت و به رکسانا زل زد. قلبش هنوز نامنظم می‌تپید، اما چهره‌اش چیزی نشان نمی‌داد. رکسانا اما، با دقت هر حرکتش را می‌پایید، انگار که می‌توانست چیزی را که خودش هم نمی‌خواست ببیند، به وضوح تماشا کند.
- پس چی؟
صدای رکسانا نرم بود، اما در آن ته‌مایه‌ای از اشتیاق پنهان بود.
- قراره انقدر بجنگی، تا وقتی که دیگه نتونی تکذیبش کنی؟
خاتون لب‌هایش را تر کرد.
- این یه جنگ نیست، رکسانا. این یه... اشتباهه.
رکسانا یک ابرو بالا انداخت.
- اشتباه؟
کمی جلوتر آمد، دستش را آرام روی میز کنارشان گذاشت و با حالتی که انگار قصد کندوکاو در ذهن خاتون را داشت، نگاهش را ریز کرد.
- یا شاید فقط یه چیزی که تو ازش می‌ترسی؟
خاتون اخم کرد.
- من از هیچی نمی‌ترسم!
رکسانا لبخند زد.
- پس چرا اینقدر حالت دفاعی گرفتی؟
جوابی نداشت. دهانش باز شد تا چیزی بگوید، اما حرفی برای گفتن پیدا نکرد. چرا نمی‌توانست این مکالمه را تمام کند؟ چرا این بحث، مثل یک خنجر دو لبه، هر طرف که می‌چرخید باز هم زخمش را حس می‌کرد؟
- بس کن. این... این مسخره‌ست.
چرخید که برود، اما قبل از اینکه حتی قدمی بردارد، رکسانا با خنده گفت:
- باشه، فرار کن. ولی بذار یه چیز بگم.
خاتون ایستاد. نفسش را به سختی بیرون داد و دوباره به سمت او برگشت.
- چی؟
رکسانا همان‌طور که دست به سی*ن*ه ایستاده بود، کمی سرش را کج کرد و زمزمه کرد:
- هرچقدر هم که بخوای فرار کنی، یه روزی این مرد، یه جایی، کاری می‌کنه که دیگه نتونی.
چیزی در وجود خاتون پیچ خورد. چیزی که نمی‌خواست اسمش را بگذارد. شاید این هشدار نبود. شاید فقط یک پیش‌بینی بود. یا شاید... حقیقتی که هنوز نمی‌خواست بپذیرد. اما او قرار نبود تسلیم شود... نه به این زودی... .
خورشید کم‌کم پایین می‌رفت و سایه‌ی درختان کهن دانشگاه، بلندتر از همیشه روی سنگفرش‌های سرد می‌افتاد. محوطه خلوت شده بود، اما هنوز چند دانشجو با احتیاط در گوشه و کنار قدم می‌زدند و از حوادث صبح حرف می‌زدند. خاتون، آرام پله‌های ساختمان را پایین آمد. نسیم پاییزی، لبه‌های پالتویش را تکان می‌داد. اما ذهنش هنوز درگیر مکالمه‌ی چند ساعت پیش بود.
« یه روزی این مرد، یه جایی، کاری می‌کنه که دیگه نتونی فرار کنی.»
دندان‌هایش را روی هم فشرد.
- نه، رکسانا اشتباه می‌کنه. من هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم.
همان لحظه، سایه‌ای را از گوشه‌ی چشمش دید. کسی در حاشیه‌ی خیابان، تکیه داده به یک ماشین مشکی‌رنگ، ایستاده بود. قلبش یک لحظه در سی*ن*ه‌اش فرو ریخت. حتی قبل از اینکه نگاه کند، می‌دانست که کیست. احمد. در تاریک و روشن عصر، با همان قامت بلند، آن یونیفرم اتوکشیده، و دستی که بی‌خیال در جیبش فرو برده بود. اما چیزی در طرز ایستادنش بود... چیزی که خاتون را معذب می‌کرد. انگار که او، منتظرش بوده باشد. خاتون نفسش را محکم بیرون داد و به راهش ادامه داد. بی‌تفاوت. بی‌احساس. بی‌اعتنا.
اما احمد، آرام از کنار ماشین جدا شد. چند قدمی جلو آمد، اما نه آن‌قدر که مقابلش بایستد. فقط به اندازه‌ای که حضورش را حس کند، درست مثل سایه‌ای که همیشه در پس‌زمینه‌ی زندگی‌اش جا خوش کرده بود.
- دانشگاه شلوغ بود امروز.
لحنش آرام بود، بی‌شتاب. انگار که هیچ عجله‌ای برای شروع این مکالمه نداشت.
خاتون جواب نداد. به راهش ادامه داد.
- فکر نمی‌کردم یه روز تو رو وسط همچین شورشی ببینم.
باز هم سکوت. احمد پوزخند کمرنگی زد.
- البته، باید حدس می‌زدم. دختر حسن فراهانی، غیر از این نمی‌تونست باشه.
پاهای خاتون برای لحظه‌ای، فقط یک لحظه، کند شدند. اما بعد، انگار که خودش را مجبور کند، قدم‌هایش را تندتر کرد. احمد، دست به جیب، قدم‌های آرامی در کنارش برداشت.
- فرار کردن عادتته؟
خاتون چرخید. نگاهش تیز بود، آتشین، پر از خشم کنترل‌شده‌ای که انگار هر لحظه ممکن بود فوران کند.
- دنبالم راه نیفت، سرگرد!
احمد، به جای پاسخ، سرش را کمی کج کرد. در چشمانش، برق خاصی بود. چیزی میان سرگرمی و سنجش.
- تو که همیشه می‌گفتی بازیگر خوبی‌ام، نه؟ ولی خاتون، بعضی چیزها بازی نیستن.
خاتون دندان‌هایش را روی هم فشرد.
- تو هیچی از من نمی‌دونی.
احمد یک قدم نزدیک‌تر شد. نه زیادی، فقط به اندازه‌ای که خاتون حس کند زمین زیر پایش محکم نیست.
- مطمئنی؟
نفس خاتون در سی*ن*ه‌اش حبس شد. نگاهش را از او دزدید و بی‌آنکه چیزی بگوید، از کنارش گذشت و به سمت خیابان رفت. اما احمد، همان‌جا ایستاده‌بود. انگار که قرار نبود تعقیبش کند. فقط همان‌طور که تماشا می‌کرد، لبخند محوی زد و در لحظه‌ای که خاتون فکر کرد این بازی تمام شده، صدایش را شنید:
- به آبی علاقه داری؟
خاتون، برای یک لحظه، خشکش زد. چرخید، اما احمد دیگر آنجا نبود. تنها چیزی که دید، شاخه‌ی نرگسی بود که روی کاپوت ماشین مشکی‌رنگش جا مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
با شتاب از مسیر باریک میان کوچه‌ها گذشت. حالا در خانه‌ای پناه گرفته‌بود؛ که بوی خاطرات روی دیوارهایش مانده‌بود. همان خانه‌ای که پدر، اتاق خلوت دخترکش را «مخفیگاه خاتون» صدا می‌زد. چراغ نفتی در گوشه‌ی اتاق، نور لرزانی روی دیوارهای گچی می‌انداخت. سایه‌ها سنگین بودند. پرده‌ی سفیدِ پنجره‌ی نیمه‌باز، با وزش باد آرام تکان می‌خورد؛ شبیه شبحی که در سکوت می‌رقصد.
روی صندلی چوبی، پشت میزی که سال‌ها خاطره در دلش داشت، نشسته‌بود. دفترچه‌ی چرمی را گشوده و مداد را میان انگشتانش نگه داشته‌بود، اما مدت‌ها بود که کلمه‌ای از ذهنش بر کاغذ ننشسته‌بود. ذهنش، پریشان، میان خاطرات و امروز گم شده و صدای احمد، همان جمله‌ای که چند روزی بود مثل زنگ در گوشش می‌پیچید؛ دوباره طنین انداخت: «بعضی چیزها بازی نیستن.»
نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد و دستش را روی جلد دفترچه کشید. صفحه‌ی روبه‌رو پر بود از اسامی و نشانه‌ها، یادداشت‌هایی پراکنده از روزهایی که دنبال چیزی می‌گشت که خودش هم نمی‌دانست چیست.
شعله‌ی شمع، بی‌قرار، کنار دفترچه می‌سوخت. همان شمعی که روزگاری در خانه‌ی پدری، کنار سماور و عطر چای، نشانه‌ای از آرامش بود؛ حالا اما، نورش شبیه هشدار بود. لرزان و ناآرام.
ورق زد. به صفحه‌ای رسید که از روزهای دور باقی مانده‌بود؛ زمانی که هنوز لبخندهایش بی‌غرض و دلش آرام بود. روزهایی که احمد را فقط از دور می‌شناخت یا شاید هم از همان ابتدا می‌دانست، اما نخواست باور کند.
خط‌ها را خواند:
«امروز برای اولین‌بار دیدمش. ایستاده‌بود؛ با قامتی استوار و لبخندی که انگار برای فریب ساخته شده‌باشه. رکسانا گفت یکی از همون افسرهاست، از اونایی که فقط دستور می‌دن. ولی نگاهش... نه. اون نگاه، چیز دیگه‌ای می‌گفت. وعده‌هایی ناگفته، تب و تابی عجیب. نگاهش مثل شلاق روی تنم نشست. حسی که تابه‌حال تجربه‌اش نکرده‌بودم.»
دستش لرزید. احمد را بارها در ذهنش مرور کرده‌بود. مردی با لبخندی برنده‌تر از خنجر. ذهنش او را به روزی برد که احمد برای نخستین بار با او حرف زد. روزی که رکسانا شوخ‌طبعانه گفته‌بود: «بعضی نگاه‌ها می‌گن یا تسلیم شو یا نابودت می‌کنم.»
آن روز فقط خندیده‌بود. اما حالا می‌فهمید آن جمله، بیش از آن‌که شوخی باشد؛ هشدار بود.
با خشمی فروخورده مداد را روی کاغذ فشرد و زیر لب زمزمه کرد: «خودت گفتی همیشه باید تو قلب دشمن، برای شک جا بذاری. حالا منم که باید بفهمم بازی تو، قراره تا کجا ادامه پیدا کنه.»
ضربه‌ای آرام به در، سکوت را شکست. با شتاب سر برداشت. قلبش تند زد.
- خاتون؟
صدای رکسانا بود. در را گشود. نمی‌دانست چطور وارد خانه شده، اما رکسانا با شتاب به داخل آمد و در را پشت سرش بست.
- چطور اومدی داخل؟
- صادق درب حیاط رو برام باز کرد. خب... بگو ببینم چی شده؟ همه منتظرن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
سری تکان داد و دوباره پشت میز نشست.
- هیچی.
رکسانا جلو آمد، لب میز نشست و با نگاهی عمیق گفت:
- اون حسی رو که موقع دیدنش داشتی؛ نمی‌تونی انکار کنی.
خیره‌اش شد. لبخند محوی بر لب‌های رکسانا نشست؛ لبخندی که بیشتر شبیه تشویق بود.
- اون مرد قدرتمنده، حتی دشمن‌هاش بهش احترام می‌ذارن. می‌تونه ازت محافظت کنه.
خاتون با پوزخندی تلخ گفت:
- محافظت؟ از چی؟ از خودش؟
رکسانا آهی کشید.
- گاهی برای زنده‌موندن باید کنار دشمن نشست. احمد با اون حجم علاقه که دشمن نیست!
نگاه تندی به او انداخت:
- یا شاید باید دشمن رو وارد بازی کرد. تا بفهمی چطوری باید شکستش داد.
نگاه رکسانا براق شد.
- یعنی… نقشه‌ای داری؟
لبخند خاتون سرد و حساب‌شده بود.
- شاید.
رکسانا با ذوق خندید.
- پس منم هستم. هرچند از همین حالا دارم شعله‌های یه عشق سوزان رو می‌بینم.
- چرند نگو! این بازی خطرناکه.
رکسانا بی‌تفاوت شانه بالا انداخت.
- این روزا همه‌چیز خطرناکه.
لحظه‌ای میانشان سکوت افتاد. خاتون نگاهش کرد. چیزی در چشمان رکسانا بود؛ چیزی پنهان، درخشان و مشتاق. چیزی که باعث شد خاتون بپرسد:
- رکسانا... تو احمد رو می‌شناسی؟
رکسانا مکث کرد. بعد لبخندی معماگونه زد:
- بهتر از اون‌چیزی که فکر می‌کنی.
سکوتی سنگین بینشان افتاد. فهمید باید بیشتر از آن‌چه تصور می‌کرد، مراقب باشد. نه فقط از دشمنان، که از دوستانی با انگیزه‌های ناشناخته.
اما بازی، حالا تازه شروع شده‌بود.
- حالا حدس بزن کی اینجاست؟
- کی؟
- سرگرد احمد. خودش رسیده این‌جا.
رنگ از چهره‌ی خاتون پرید. اما رکسانا بی‌توجه، شانه‌هایش را گرفت و با هیجان تکانش داد:
- این فرصتتونه! اگه بتونیم نظرشو جلب کنیم؛ می‌تونیم همه‌چی رو به نفع خودمون تموم کنیم!
خاتون نگاهش را از رکسانا گرفت و به دفترچه‌ی چرمی باز شده؛ خیره شد. جمله‌ای در ذهنش طنین انداخت:
«بعضی نگاه‌ها می‌گن یا تسلیم شو یا نابودت می‌کنم.»
آهسته دفترچه را بست. لبخندی کمرنگ بر لب آورد.
- شاید وقتشه بازی رو ما شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
رکسانا دستش را روی شانه‌ی خاتون گذاشت. نگاهش پر از شعف و شوری بود که خاتون نمی‌توانست تشخیص دهد ریشه در هیجان دارد یا در نیت‌های پنهان.
- نه با من حرف زد؛ نه جواب سوالای صادق رو داده. فقط خواسته تو رو ببینه.
خاتون با تأمل گفت:
- و تو فکر کردی دیدن من قراره مسیر همه‌چی رو تغییر بده؟
رکسانا چشمانش را تنگ کرد. لحظه‌ای نگاهش رنگ جدیت گرفت؛ اما هیچ نگفت.
خاتون از جا برخاست. در نور لرزان شمع، قامتش شبیه تصویر محوی در رویا بود. دستش را به آرامی روی لبه‌ی میز کشید. دوباره نگاهش به دفترچه افتاد. جمله‌هایی که در سکوت، مثل تله روی کاغذ نشسته‌بودند.
- میرم ببینمش. ولی این‌بار، دیگه اون بازی رو هدایت نمی‌کنه.
رکسانا لبخند زد؛ اما این‌بار لبخندش رنگ نگرانی داشت.
- مطمئنی که می‌تونی کنترلش کنی؟
بدون آن‌که نگاهش را از پنجره‌ی نیمه‌باز بگیرد؛ پاسخ داد:
- باید بتونم. چون اگه نتونم... این‌بار نه فقط خودم، همه‌مونو می‌سوزونه.
شال نازک پشمینه را دور شانه‌اش کشید و بی‌صدا از اتاق بیرون زد. چراغ‌ها را روشن نکرد. نمی‌خواست خودش حتی با خود روبه رو شود. پاهایش بی‌اختیار راه حیاط را در پیش گرفتند. انگار دلش زودتر از عقلش تصمیم گرفته‌بود. هوا خنک بود. آن‌جور که پوست را قلقلک می‌داد اما هنوز سرمای استخوان‌سوز نرسیده‌بود. بوی خاک نم‌خورده، با عطر دور مانده‌ای از شب‌های گمشده‌ی گذشته، در هوای دم‌صبحی می‌چرخید.
به در حیاط که رسید، صادق را دید. ساکت و بی‌حرکت، کنار دیوار ایستاده و نگاهش را به زمین دوخته‌بود. اما نفس‌هایش سنگین بودند؛ انگار کسی، چیزی در گوشش گفته که دلش را لرزانده. پشت در نیمه‌باز، سایه‌ای بلند و آشنا ایستاده بود؛ با پالتوی بلندی که باد لبه‌هایش را بازی می‌داد و سیگاری که روشن بود، اما فراموش شده در انگشتانش می‌سوخت. خودش بود. همان نگاه. همان قامت. اما این‌بار، در میدان او. ایستاد. کمی آن‌طرف‌تر، زیر همان چراغ کم‌جان کوچه. نور زرد رنگ، نیم‌رخش را روشن کرده بود، و در نگاهش اشتیاق خاصی جا خوش کرده بود. خاتون بی‌حرکت ماند. دلش آشوب شد، نه از ترس، از چیزی شبیه پیش‌دستیِ دل برای فهمیدن چیزی که هنوز گفته نشده بود. جلو آمد. صدایش آرام بود، نرم و پخته، مثل نانی که تازه از تنور بیرون آمده باشد.
- سلام، خاتون‌ جان. نمی‌خواستم این وقت شب مزاحمت بشم، ولی... دیدم نمی‌شه نیومد.
حرفی نزد. فقط نگاهش کرد. آن‌طور که فقط زنی نگاه می‌کند که یاد گرفته زود باور نکند. احمد خنده‌ی کوتاهی کرد. سیگار را پایین انداخت و با کف پوتین خاموشش کرد.
- چیزی شده سرگرد؟ عصر هم رو دیدیم! دلیل این‌ ملاقات‌های گاه و بی‌گاه اخیر رو امکانش هست بدونم؟
احمد لحظه‌ای مکث کرد، بعد در حالی که پوزخند ناشی از ذوقش را که گستاخی دخترک مسببش بود؛ کنترل می‌کرد؛ پاسخ داد:
- راستش، یه کاری داشتم. زیاد وقتت رو نمی‌گیرم. یکی از کله‌گنده‌های انگلیسی، همینایی که فکر می‌کنن این شهر مال خودشونه، آخر هفته مهمونی گرفته. پر زرق‌وبرق، پر از آدم، پر از بازی. گفتم شاید بخوای بیای؛ بخاطر پدرت البته... .
خاتون تند نگاش کرد. باد موهای اطراف صورتش را به بازی گرفته بود و شالش را عقب زده بود.
- مگه تو نگفتی بسپارمش به خودت؟
احمد شانه بالا انداخت، اما نگاهش جدی شد. صدایش کمی پایین‌تر آمد، انگار حرفی را که باید در گوش می‌گفت، حالا دارد بلند می‌گوید.
- گفتم... هنوزم میگم؛ اما بودنت ضرر نداره. چون بعضی مجلسا هست که فقط با حضور یه نفر کامل می‌شن. تو اون یه نفری خاتون. نمی‌خوام تنهات بذارم. خودمم اون‌جام. ازت مراقبت می‌کنم.
خیره نگاهش کرد. اخمش پیدا نبود، اما آرامشش هم. انگار حرفی بر زبانش آمده باشد که با زحمت قورتش داده. احمد نفسش را آهسته بیرون داد.
- این فقط یه مهمونی نیست. یه صحنه‌ست. بعضی وقتا اگه بازیگر درست روی صحنه نیاد، داستان اشتباه تموم می‌شه. و تو... این‌بار نوبت توئه که وسط میدون باشی، نه فقط تماشاچی.
دخترک لحظه‌ای ساکت ماند. نسیم میانشان گذشت و بوی خاک و دود سیگار را با خودش برد. بعد، آهسته گفت:
- جوابم رو بعد می‌دم.
احمد سر تکان داد. لبخندی زد، از آن لبخندهایی که نه دلگرم می‌کنند، نه دل می‌برند؛ فقط می‌مانند، ته ذهن. بعد همان‌طور که آمده بود، برگشت. در تاریکی کوچه محو شد. تنها صدای کف پوتین‌هایش، روی سنگفرش خیس، باقی ماند.
خاتون هنوز ایستاده بود. دستش بی‌اختیار شال را دور خودش محکم‌تر کرد. هوای شب حالا سردتر به نظر می‌رسید. در دلش اما چیزی گرم شده بود. نه از جنس امید. از جنس تصمیم.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,839
مدال‌ها
2
***
(فلاش‌بک)

باد از لای درخت‌های بلند سپیدار گذشته‌‌بود و بوی نم و خاک، بوی بارانِ نیم‌ساعت پیش را در خود داشت. هوا مه‌آلود بود، نه آن‌قدر که آدم راهش را گم کندT اما به‌قدر کافی که همه‌چیز را رؤیایی‌تر نشان دهد. از دور، صدای زنگوله‌ی گاوهایی که از چرا برگشته‌‌بودند در دشت می‌پیچید و صدای چک‌چک آب از ناودان سفالی، مثل لالایی آرامی روی شیروانی خانه‌ی کاهگلی می‌نشست.
دخترک با پیراهنی سفید و گل‌دار، پابرهنه روی سکوی جلوی ایوان ایستاده‌بود. موهای خرمایی‌اش تاب خورده و روی پیشانی‌اش ریخته‌بود و پاهای کوچکش از خاک نم‌زده‌ی حیاط لکه‌دار شده‌‌بود. در دستش قایقی کاغذی داشت که خودش با دست‌های کوچکش تا زده‌‌بود و حالا، با اشتیاق کودکانه، دنبال رد آب باران در جوی باریکی که از کنار باغ می‌گذشت، دنبالش می‌دوید.
پشت سرش، صدای قدم‌های پدر آمد. صدایی آشنا، محکم و مهربان. مردی با محاسن سیاه و دستانی زبر، با چشم‌هایی که گرمایشان آدم را از سرمای شمال نجات می‌داد.
- خاتون! بیا دخترجان، سرمات می‌زنه.
خاتون لبخند زد، برگشت و بی‌آن‌که چیزی بگوید، به سمت پدر دوید. قایق کاغذی‌اش از دستش افتاد؛ ولی انگار مهم نبود. خودش را در آغوش مردانه‌ی پدر انداخت، سرش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
- بابا… تو همیشه می‌مونی، مگه نه؟
پدر لحظه‌ای سکوت کرد. دستش را روی سر خاتون کشید و گفت:
- تا وقتی نفس دارم، دخترم. قول میدم هیچ‌وقت تنهات نذارم.
صدایش لرز خفیفی داشت، انگار از آینده‌ای خبر داشت که خودش هم نمی‌خواست باورش کند. خاتون نفهمید، فقط خندید. از آن خنده‌هایی که لب‌ها را تا گوش بالا می‌برد و چشم‌ها را باریک می‌کند.
باد دوباره وزید. شاخه‌های بید مجنونِ لب جوی تکان خوردند و قایق کاغذی، بی‌صدا، دورتر شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین