جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,631 بازدید, 44 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
پدر، دخترک را در آغوشش فشرد، بوی موهای نم‌دار و خاک‌خورده‌ی خاتون را نفس کشید و آهسته از ایوان بالا رفت. سقف چوبی خانه با صدای تق‌تق نرم قدم‌هایشان می‌لرزید. در آستانه‌ی در، مادر ایستاده‌بود؛ با چادر گل‌دار و صورت خسته‌اش که رد تب طولانیِ روزهای تیفوس در گونه‌هایش نشسته‌بود. نگاهی به خاتون انداخت، بعد به شوهرش. لبخند خسته‌ای زد و کنار رفت تا آن دو وارد شوند.
پدر دختر را روی لحاف رنگ‌پریده‌ی کنج اتاق نشاند. روبه‌روی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف می‌پاشید. صدای چای در قوری قل‌قل می‌کرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بغل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی… راست میگن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که همیشه بوی اطمینان می‌داد، گفت:
- مهم بودن یعنی مسئولیت داشتن. یعنی وقتی درد مردم رو می‌بینی، نمی‌تونی چشم‌هات رو ببندی.
چشمان خاتون برق زد.
- یعنی تو قهرمانی؟
مرد خندید، اما نه بلند، نه شاد. آن خنده‌ای بود که انگار با خودش می‌گفت: «کاش می‌فهمیدی قهرمان بودن چه بهایی داره.»
- نه بابا، من فقط سعی می‌کنم کار درست رو بکنم، همین.
خاتون که حالا خودش را کمی نزدیک‌تر کشیده‌بود، آرام گفت:
- منم می‌خوام مثل تو باشم. نمی‌خوام از هیچ‌ک.س بترسم.
پدر نگاهش کرد. عمیق. با نگاهی که انگار چیزی را در چشمان دخترک می‌دید که هنوز خودِ دختر آن را نشناخته‌بود.
- نترس، دخترِ من. ولی یادت باشه، بعضی وقتا آدم باید با ترسش هم‌سفر شه، نه اینکه ازش فرار کنه.
باد دوباره از لای در نیمه‌باز گذشت. شعله‌ی چراغ نفتی لحظه‌ای لرزید. پدر از جا بلند شد، رو به پنجره بیرون رفت، شب گیلان آرام نبود. سگ‌ها پارس می‌کردند، صدای رگبار دوردستی شنیده می‌شد و مه داشت از دل درخت‌ها به خانه نزدیک می‌شد. مثل شبحی آرام، مثل سرنوشت.
پدر زمزمه کرد:
- روزی می‌رسه که تو می‌مونی و این خونه و اون دفترچه. روزی می‌رسه که باید تصمیم بگیری بازی رو ادامه بدی یا نه… .
خاتون معنای حرف‌هایش را نفهمید، فقط سرش را به بالش تکیه داد و پلک‌هایش را بست. پدر، لحظه‌ای ایستاد، بعد پتو را روی دوشش کشید، بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد و آهسته گفت:
- بخواب دخترکم… .
و آن شب، دخترکی در گوشه‌ی اتاقی در دل گیلانِ مه‌آلود، میان بوی چای کهنه و چوب خیس باران‌خورده، در سایه‌روشن چراغ نفتی، برای نخستین‌بار خواب دید که از دل توفانی عبور می‌کند. خوابی که نه صدای رعد داشت و نه برق، اما در دلش چیزی بیدار کرد؛ بی‌آنکه بداند روزی، خودش همان طوفانی خواهد شد که خواب‌ها را به آتش می‌کشد.

پایان فصل اول
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
***
(فصل دوم)

اتاق، در هاله‌ای از نور لرزان چراغ نفتی، شبیه خاطره‌ای گمشده نفس می‌کشید. بوی گل‌های خشک‌شده، لا‌به‌لای صفحات کهنه‌ی کتاب و چوبِ مرطوب، با نسیم شب‌خیز درآمیخته‌‌بود. نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز عبور می‌کرد و پرده‌ی نازک سفید را آرام، مثل آهی بی‌صدا، به‌رقص می‌آورد. چنان‌که گویی دستی نامرئی در حال نوازش شب است. آسمان، میان کبودِ غروب و سیاهی شب، در سکوتی از مخملِ تیره پنهان شده‌‌بود و سایه‌ی شاخه‌های گردو و انار، روی زمین، بلند و آهسته کش آمده‌‌بودند؛ مثل خاطراتی که در شب ته‌نشین می‌شوند.
خاتون، بی‌صدا و متمرکز، مقابل آینه‌ی قدیمی نشسته‌‌بود. نور زرد چراغ، خطوط چهره‌اش را نرم و دل‌نشین روشن می‌کرد و تاریکی پشت سرش، عمق بیشتری به نگاهش می‌داد. گویی خودش هم میان دو دنیا نشسته‌ باشد. میان یقین و تردید، میان عقل و دل. دستی آهسته بر موهای بلند و پیچ‌خورده‌اش کشید؛ فرهای طلایی-خرمایی، از شانه‌اش لغزیدند پایین و بر سی*ن*ه‌اش پاشیدند؛ با انگشتانی که لرزش آرامشان، تنها خیانتکاران اضطرابی بود که تا تهِ استخوانش رخنه کرده‌بود.
شانه نزد. نمی‌خواست نظم تحمیل کند. فقط می‌خواست نوازش کند، دل‌داری بدهد به خودش. گیسوانش مثل پرده‌ای از شور، روی شانه‌های برهنه‌اش ریخته‌‌بودند. آن‌قدر نرم، آن‌قدر بی‌تاب، که آدم دلش می‌خواست نگاهش را بینشان گم کند.
لباس را با وسواس انتخاب کرده‌‌بود؛ پیراهنی بلند و خوش‌دوخت، به رنگ شرابی تیره، شبیه شرمی پنهان‌شده میان شب و خواهش که در نور کم‌رنگ، تیره‌تر به نظر می‌رسید. پارچه، نرم و سنگین روی تنش می‌نشست، با یقه‌ای ساده و دو دکمه‌ی مخفی، که برقشان مثل ستاره‌هایی خاموش‌شده در دل مه، چشمک می‌زدند. چین لطیف پایین سی*ن*ه و گودی ظریف کمر، اندام خوش‌تراشش را به نرمی قاب گرفته‌‌بود. لباسی که صدایش نمی‌آمد، اما حضورش فریاد می‌کشید. رکسانا عصر همان روز، پیراهن را آورده‌‌بود و با نگاهی زیرک گفته‌بود: «اگه قراره تو دل گرگ بری، باید لباس گوسفند بپوشی که گرگ خودش دعوتت کنه.»
آهسته رژلب را برداشت. سرخی عمیق، از همان رنگ شراب، همان وسوسه‌ی خاموش. وقتی نوک رژ به لب‌هایش رسید، چیزی در دلش فرو ریخت. معصومیت از صورتش لغزید و زنی دیگر در آینه نشست. زنی که بلد بود از زخم لبخند بسازد.
دستش به سوی زنجیر طلای قدیمی رفت. یادگار مادر. حلقه‌ای از گذشته، از آرامش‌هایی که دیگر بازنمی‌گشتند. زنجیری ساده و بی‌ادعا، را با احترام دور گردن انداخت. طلای کدر، با آن نقش ظریف، حالا بیش از همیشه به درد شب‌هایی می‌خورد که قرار است چیزی جز خودت باشی. سردی فلز، در تماس با پوست گرمش، مثل بوسه‌ای از خاطره بود. خاطره‌ای که حالا دیگر نه مأمن، که هشدار بود.
سرانگشتانش بر پارچه‌ی پیراهن کشیده‌شدند. لرزشی کوتاه در نوک انگشت‌ها. نه از ترس، نه از تردید. بلکه از احساس سنگینی قدمی که قرار بود به میدان بگذارد. در دل، زمزمه می‌کرد: این فقط یه نقشه. یه صحنه‌ست. اما وقتی تصویر احمد در ذهنش زنده می‌شد، با آن نگاه خونسرد و صدایی که حرف‌هایش را مثل سم، شیرین می‌کرد، قلبش به تپش می‌افتاد.
پاهای برهنه‌اش را آهسته در کفش‌های پاشنه‌بلند چرمی مشکی فرو برد. صدای کلیک آرام پاشنه‌ها روی کف زمین چوبی، مثل زنگ آغاز یک نمایش شنیده شد. بندها را بست. محکم. مثل کسی که دارد برای رفتن به میانه‌ی میدان آماده می‌شود. برخاست. در آینه، زنی روبه‌رویش ایستاده‌‌بود. نه دختر ساده‌ی دیروز، نه قربانی. زنی که زیبایی‌اش تیغی پنهان در غلاف سکوت بود. زنی که می‌دانست دل‌دادگی از لبه‌ی شمشیر شروع می‌شود، نه از لبخندهای معصومانه. چشم‌هایش می‌درخشیدند، نه از اشک، نه از ترس؛ از تصمیم.
از پنجره، صدای افتادن میوه‌ای رسیده روی خاک نرم رسید. شالش را برداشت. نه برای پوشاندن، بلکه برای جمع کردن خودش، برای بستن آن چیزی که ممکن بود در نیمه‌های شب، از چشم‌هایش بیرون بزند.
شالش را آرام از گوشه‌ی تخت برداشت. نه برای پنهان کردن، برای در آغوش گرفتن خودش. برای محکم بستن آن‌چه هنوز از خودش باقی مانده‌‌بود. صدای افتادن اناری رسیده، از باغ بلند شد و بعد، سکوت.
نگاهش آخرین‌بار به آینه افتاد. نفس عمیقی کشید. آرام، اما مطمئن. دفترچه‌اش باز بود. قلمی خسته، روی جمله‌ای نیمه‌کاره جا مانده‌‌بود. نور شمع، واژه‌ها را مانند نجواهایی در تاریکی روشن می‌کرد. زمزمه کرد:
– امشب… باید لبخند بزنم، درست لحظه‌ای که گلوگاه خطر نزدیک‌ترین فاصله است. این صحنه، مال منه... حتی اگه بازیگر نباشم؛ باید بازی رو بلد بشم.
و از آستانه‌ی درب گذشت؛ با پاشنه‌هایی که صدایشان، مثل شلیک آرام یک هشدار، در راهروی خانه پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
صدای پاشنه‌ها که روی چوب خشکِ کف خانه طنین انداخت، صادق از سایه‌ها بیرون آمد. انگار نه از جایش، که از دلِ یک فکر بلند شده باشد. کنار در ایستاده‌‌بود، در نیمه‌تاریکی، با پیراهنی خاکستری و آستین‌های بالا زده. چشم‌هایش، که همیشه آرام و محجوب بودند، حالا چیزی میان تردید و خشم در خود داشتند. انگار یک دنیا سؤال، پشت پرده‌ی سکوتش ایستاده‌‌بود.
خاتون مکث کرد. شالش را محکم‌تر دور شانه‌اش کشید. نور زرد چراغ بالای سرش، سایه‌ی صورتش را کشیده‌تر کرده‌‌بود و خط گردن ظریفش، در امتداد تاریکی یقه، مثل ترانه‌ای ناتمام بود.
صادق آرام گفت:
- داری کجا میری؟ این وقت شب… با این‌ سر و وضع... .
خاتون لبخند کجی زد. بیشتر شبیه تمسخر تلخی بود که خودش هم دوستش نداشت.
- مهمونیه. دعوت شدم.
صادق جلوتر آمد. صدای پاشنه‌های خاتون و قدم‌های سنگین او، مثل دو نغمه‌ی ناهماهنگ، روی زمین می‌چرخیدند.
- از طرف کی؟
سؤالش را می‌دانست، اما جوابش را نمی‌خواست. صدایش کمی پایین‌تر آمد، زمزمه‌ای تلخ:
- احتشام، درسته؟
خاتون چیزی نگفت. فقط پلک زد. سکوتی کوتاه اما کش‌دار افتاد. بعد، با لحنی که نه دفاع بود و نه پشیمانی، گفت:
- این تنها راهیه که برام مونده. شاید… آخرین راه.
صادق مکث کرد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد که بالا نمی‌آید. چشم از خاتون برنداشت. با صدایی که می‌لرزید اما محکم بود، گفت:
- اگه بری... برنمی‌گردی، خاتون.
خاتون یک‌قدم عقب رفت. دستش روی چهارچوب درب، مثل لنگری که تعادل را حفظ می‌کرد. صدایش اما آرام‌تر از همیشه بود، مثل آبی که روی آتشِ حرف‌های صادق ریخته‌ شود:
- اگه نرم، پدرم برنمی‌گرده.
صادق نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش افتاد به صورت خاتون، به آن لب‌های شرابی، به چشم‌هایی که برق خطر داشتند، نه هوس. به زنی که حالا دیگر آن دخترِ همیشه جسور نبود؛ زنی بود ایستاده میان انتخاب و سقوط.
- این لباس، این نگاه... این تو نیستی.
خاتون لبخند زد، آرام و پر از غصه:
- شاید... اما اگه بازی بخواد من رو ببلعه، بذار حداقل با ظاهری برم که خودش ازم ساخت.
و بعد، بدون آنکه منتظر پاسخی بماند، از کنارش گذشت. صدای پاشنه‌هایش، این‌بار محکم‌تر از قبل، در حیاط پیچید.
صادق ایستاده‌بود، نگاهش در باد گم شده، و صدای درب چوبی که آرام بسته‌شد، مثل خط پایانی بود بر هر آنچه هنوز گفته نشده‌بود.
صدای بوق آرام ماشین، مثل نغمه‌ای دور، در فضا پیچید. صادق هنوز پشت پنجره ایستاده‌‌بود. نگاهش به خاتونی بود که آرام در آستانه‌ی در ظاهر شد؛ مثل تصویر زنی از رؤیای کسی که هرگز به بیداری نمی‌رسد. ماشین، مشکی و براق، با چراغ‌هایی که نور زردشان مثل نگاه محتاطی خیابان را می‌کاوید، در کنار باغچه متوقف شده‌بود. راننده، مردی با کت‌وشلواری اتوکشیده، سریع پیاده شد و درب را برای خاتون گشود.
دخترک بی‌صدا جلو رفت. شالش را جمع کرده و در دست گرفته‌‌بود. صدای پاشنه‌هایش در سکوت شب، مثل چکیدن ساعتی واژگون، در کوچه طنین انداخت. همان لحظه که در ماشین را بستند و حرکت آغاز شد، دلش لرزید؛ نه از ترس، نه از اشک! از چیزی میان افتادن و پرواز.
مسیر تا عمارت، مثل عبور از خوابی سنگین بود. درختان کهن‌سال، زیر مهِ نازک شب ایستاده‌بودند، و چراغ‌های زرد خیابان، مثل فانوس‌های قدیمی، چشمک می‌زدند. وقتی ماشین مقابل درِب ورودی ایستاد، خاتون نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. عمارت، در نور چلچراغ‌ها غرق بود. ستون‌های سفید، پشت آن درب بلند چوبی، چون نگهبانانی خاموش ایستاده‌‌بودند. موسیقی کلاسیکی از درون ساختمان به گوش می‌رسید؛ ملایم، اما پرابهت. خاتون پیاده شد. نورِ چلچراغی عظیم، از پشت شیشه‌های رنگی سقف تالار، مثل بارانی از نور روی زمین افتاده‌بود. برقِ الماس‌ها و شیشه‌ها در چشم‌های خاتون منعکس شد، اما نه خاموش شد، نه کم‌فروغ. چشم‌هایش می‌درخشیدند. با دردی فروخورده، با نیرویی پنهان. زن جوانی بود با لباسی به رنگ شراب، با لب‌هایی به رنگ هوس و نگاهی که از معصومیت تهی نشده‌بود. راه می‌رفت، بی‌آنکه حتی یک لحظه نگاهش بلرزد. می‌دانست که چشم‌ها به او خیره خواهند شد. اما او، دنبال فقط یک نگاه می‌گشت. نگاه سرگرد احتشام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
آن سوی عمارت انگشتان احمد دور گیلاس کریستالی قفل شده‌‌بود. نور چلچراغ‌ها روی مایع کهربایی درون گیلاس می‌لرزید و انگار هر لرزشی، به تپش عصبی شقیقه‌هایش گره می‌خورد. جمعیت در تالار موج می‌زد. صداها در هم می‌آمیختند؛ خنده‌ها، زمزمه‌ها، صدای برخورد بلوربه‌بلور؛ اما برای او، انگار همه‌ی صداها به یک نویز آزاردهنده تبدیل شده‌بود.
گیلاس را یک‌نفس سر کشید. گرمای مایع درونی‌اش در گلو دوید. نفسش را بیرون فرستاد و با نگاهی عصبی دور تا دور تالار را کاوید. نبودنش… دیر کردنش… مثل سوهانی بود که روی اعصابش کشیده می‌شد.
دومین گیلاس را برداشت، دستش لرز خفیفی داشت. لبخندهای تصنعی مهمانان، حرف‌های بی‌ارزش، صدای سازهای پرطمطراق… هیچ چیز برایش معنا نداشت. همه‌ی ذهنش در یک جمله فشرده شده‌بود: «چرا نیومدی پس؟»
گیلاس دوم، نیمه‌تمام در دستش مانده‌بود که ناگهان… زمان مکث کرد. در آستانه‌ی درب، در میانه‌ی بارانی از نور، او آمد. قد بلند، موهای رها شده روی شانه‌ها، لباسی به رنگ نوشیدنی درون دستش که با هر قدمش در نور چلچراغ برق می‌زد و چشمانی که در آن بُهت، شرم و جسارت به هم گره خورده‌بود. خاتون؛ دختری که برای تصاحبش، برای خم کردنش به میل خود، دنیا را به آتش کشیده‌بود.
حس کرد پاهایش سست شدند. برای لحظه‌ای، تنها چیزی که حس می‌کرد، صدای نفس‌های خودش بود و ضربان خفه‌ی قلبی که حالا فرمانش را از دست داده‌بود. چشم‌درچشم. چشم‌های مه‌رویش، در آن فاصله‌ی دور، به او قلاب انداختند. خجالت نبود، ترس نبود، یک شجاعت خاموش بود. با دردی درونش که مثل طناب، نگاه احمد را محکم‌تر می‌کشید.
گیلاس را روی سینی‌ای که نمی‌دانست از کجا پیدایش شده، رها کرد. انگار دیگر جایی در این دنیا نداشت جز سمت او. نفس عمیقی کشید، انگار که دارد خودش را برای نبردی خاموش آماده می‌کند. با گام‌هایی شمرده و محکم، مسیرش را به سوی خاتون برید.
مردم کنار می‌رفتند، راه برایش باز می‌شد. اما او کسی را نمی‌دید. هیچ‌کَس جز دختری که حالا، در میان دریایی از نور و صدا، تنها او خودنمایی می‌کرد.
نزدیک که شد، دخترک کمی سر بلند کرد. مثل کسی که می‌داند گردابی در پیش است، اما تصمیم گرفته درونش بپرد.
مرد مرموز لبخند زد. لبخندی کج، مغرور، بی‌رحم؛ لبخندی که نه تسلیم بود، نه تردید.
ایستاد مقابلش. آن‌قدر نزدیک که بوی خاک باران‌خورده‌ی موهایش را نفس بکشد، اما آن‌قدر دور که هنوز چیزی از فاصله‌ی احترام و غرورشان بماند. صدایش نرم بود. پخته و پر از خطری که مثل آتش در خاموشی شب می‌خزید:
- دیر اومدی، دلبرِ من. داشتم فکر می‌کردم شاید… دلت نیومده قدم به میدانِ بازی بذاری!
خاتون پلک زد. لبخند محوی گوشه‌ی لب‌های شرابی‌رنگش نشست. لبخندی که معلوم نبود از دلخوری‌ست یا بازی. آرام و کمی زمزمه‌وار جواب داد:
- شاید هم فقط خواستم دیرتر بسوزونمت، سرگرد.
قلب احمد جهشی زد. لبخندش عمیق‌تر شد. نگاهش، مثل قلاب، روی خاتون قفل شد.
- بسوزون، خاتون. اما یادت باشه… آتیش، هر چی شعله‌ش بلندتر باشه، راحت‌تر دل خودشو هم می‌سوزونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
لحظه‌ای سکوت میانشان افتاد. سکوتی که از هزار واژه خطرناک‌تر بود. موسیقی تغییر کرد. ریتمی آرام‌تر و کش‌دارتر. احمد دستش را جلو برد. نه خشن، نه با اجازه گرفتن. حرکتی طبیعی، مثل ماهیگیری که می‌داند ماهی در تورش افتاده.
- افتخار میدی؟
چشم‌های خاتون لحظه‌ای برق زدند. شک و تمسخر و بازی، همه در یک پلک زدن. بعد، بی‌هیچ حرفی، دستش را در دست احمد گذاشت. لمس انگشتانش… گرم و لغزنده بود. مثل تماس آتشی که مدت‌ها منتظر جرقه مانده باشد و آن لحظه، احمد فهمید امشب، بازی از همیشه خطرناک‌تر است. امشب، یا دل خاتون را برای همیشه تسخیر می‌کند… یا خودش در این آتش، خاکستر می‌شود. با حرکتی آرام و مسلط، خاتون را به میان جمع کشاند. همه‌چیز اطرافشان تار شد. دیگر مهمانان، خنده‌ها، برق چلچراغ‌ها… همه در مهی محو فرو رفتند. تنها چیزی که برای احمد روشن مانده‌‌بود، صورت طعمه‌اش بود. چشم‌هایش، که در آن نورِ طلایی تالار، مثل آینه‌ای نقره‌ای در دل جنگل می‌درخشیدند. دستش را آرام روی کمر خاتون نشاند. فاصله‌شان کم بود، اما نه آن‌قدر که بتواند مرزهای غرور او را بشکند. فقط میزانی که بتواند تپش‌هایش را حس کند. خاتون، با سری افراشته، نگاهش را به مرد مقابلش دوخت. نگاهش آرام نبود، حتی دشمنی هم نداشت؛ چیزی میان کنجکاوی و نبرد، چیزی که بیشتر از هر چیز، احمد را سرخوش می‌کرد. آهسته، زیر لب زمزمه کرد:
- از کی تا حالا رقص، بخشی از نقشه‌های جنگی شده سرگرد؟
احمد لبخند کجی زد. آن لبخند خاصش، که انگار میان تحقیر و تحسین معلق بود.
- از وقتی که جنگ، دیگه فقط با تفنگ و گلوله پیش نمی‌رفت و بعضی پیروزی‌ها، توی یه نگاه، رقم می‌خوردن.
دخترک ابرویش را بالا انداخت. چرخشی ظریف میان دستان احمد زد، طوری که دامن مخملی‌اش، موجی دور ساق‌هایش ساخت. احمد اما نفسش را نگه داشت. یک زن، با قدرت یک شعله‌ی رام‌نشده. با لحنی آرام اما گزنده گفت:
- مراقب باش... .
- چی؟
خاتون، کمی سر خم کرد. لب‌هایش، به نرمیِ زمزمه، نزدیک گوش احمد لغزید:
- بعضی شعله‌ها، وقتی نزدیک می‌شی، پوست خودت رو هم می‌سوزونه.
احمد بی‌اختیار خندید. نه بلند. نه با تمسخر. بیشتر شبیه مردی که فهمیده رقیبش، همان‌قدر که خواستنی بود خطرناک است.
- من از سوختن نمی‌ترسم دختر.
مکث کرد، صدایش را کمی پایین‌تر آورد؛ شبیه اعترافی که فقط خودش می‌داند:
- من فقط از، از دست دادن تو می‌ترسم.
چشم‌های خاتون برای لحظه‌ای لرزیدند. یک ضربه‌ی بی‌صدا، اما سهمگین در دلش. دستش کمی در دست احمد سفت شد. شاید هم بی‌اختیار. موسیقی ادامه داشت. چرخش‌ها آرام‌تر شدند. بدن‌ها نزدیک‌تر. اما میان این نزدیکی، دیواری از لجبازی، غرور و تمنایی خاموش قد کشیده‌بود.
خاتون در دلش نجوا کرد:
« بازی خطرناک شد… خیلی خطرناک‌تر از اونی که فکرش رو می‌کردم!»
و احمد در دلش قسم خورد:
« هر قدم که جلوتر بیای، دیگه راه برگشتی نداری، دلبرکم.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
موسیقیِ آرامِ تالار، هنوز جریان داشت. ریتمی نرم و غلتان در فضا پیچید، مثل پچ‌پچه‌ی عاشقانه‌ای در گوش شب. دست‌های احمد هنوز روی کمر و انگشتان خاتون بود، با فشاری سنجیده. نه آن‌قدر محکم که تملک را فریاد بزند، نه آن‌قدر آرام که بی‌تفاوتی بخوانی‌اش. فقط به اندازه‌ی مردی که می‌دانست چیزی ارزشمند میان دستانش است، اما هنوز فرصت فتح آن نرسیده. رقصشان حالا دیگر شبیه ر*قص دو غریبه نبود. نه! بیشتر شبیه بازی دو شکارچی بود که نمی‌دانستند کدام اول شلیک خواهد کرد. چشم‌درچشم بودند. چرخشی نرم، فاصله‌ای که گاه کم و گاه دور می‌شد، مثل بازی دو آتش که نه می‌سوزانند و نه خاموش می‌شوند.
احمد، کمی خم شد، زمزمه‌اش فقط برای گوش‌های خاتون بود. آرام و پخته:
- امشب، دلیلی داری که این‌قدر زیبا باشی؟ یا فقط خواستی من رو از پا دربیاری؟
خاتون، بی‌آنکه نگاه از چشم‌هایش بردارد، با همان صدای آرام اما گزنده، جواب داد:
- من فقط لباس پوشیدم. این تویی که یاد گرفتی از هرچیز بی‌خطری، تهدید بسازی.
احمد لبخند زد. نگاهش دقیق و کشنده بود، مثل شمشیری که از نیام بیرون آمده اما هنوز زخمی نزده. صدایش حالا رنگی از تحسین داشت، اما تحسینی که پشتش میل به مالکیت پنهان بود:
- چون خطر، تویی خاتون و من، همیشه عاشق خطر بودم.
دست خاتون برای لحظه‌ای در دست او لغزید؛ اما سفت‌تر شد. آن‌قدر نزدیک شده بود که بوی تنش، بوی خاک و شراب و سیگار، در مشام خاتون پیچیده‌بود. اما دخترک، حتی اگر دلش هم لرزیده‌بود، به چشمانش اجازه نداد از میدان بیرون بزنند. احمد آرام ادامه داد:
- یه وقت‌هایی آدما، فقط به‌خاطر یه زن، سرنوشتشون رو عوض کردن. منم فرق ندارم. فقط… دلم می‌خواد بدونی که این بازی، برای من جدیه! می‌دونی خاتون، یه وقت‌هایی آدم دنبال تسخیر نیست، دنبال تسلیم نیست. دنبال یک‌جور بودنِ خاصه. که فقط از یک نفر می‌تونه سر بزنه.
نگاه خاتون ثابت ماند. نه با تعجب، نه با تمسخر؛ بلکه با احتیاط. با چشمی که به درستی کلمات شک داشت، اما نمی‌توانست لرزش صدا را نادیده بگیرد. احمد سرش را کمی بیشتر خم کرد. نرمش و آهنگ صدایش دل هر دختری را غنج می‌انداخت:
- و تو، به‌قدر یک سرزمین، ارزش ایستادگی داری. اما امان از وقتی که آدم تصمیم بگیره به جای فتح، هم‌دل بشه با سرزمینی که می‌خواست مال خودش باشه.
چشمان خاتون برای لحظه‌ای لرزید. احمد دید. دید و چیزی در دلش تکان خورد. لبخند نزد. فقط نگاهش را عمیق‌تر کرد. سر بلند کرد و در همان لحظه موسیقی قطع شد. نه با پایانش، بلکه به‌واسطه‌ی صدایی دیگر:
- عجب مجلسیه امشب! حتی گل سرسبد خاندان فراهانی هم از برج‌عاجش پایین اومده. چقدر دلم برای این چهره‌ی زیبا تنگ شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
هر دو چرخیدند. مردی میان‌سال، با قدی کشیده، کت بلند تیره و سبیلی باریک و واکس‌خورده، مقابلشان ایستاده‌بود. نگاهش بی‌شرمانه از صورت خاتون گذشت و روی خطوط بدنش ماند. لبخندی نچسب گوشه‌ی لبش بود، از آن لبخندهایی که بوی تهدید می‌داد، نه محبت. احمد او را به خوبی می‌‎شناخت، حتی می‌توانست بگوید از خودش بیشتر! نگاه خاتون لحظه‌ای خشک شد. احمد هنوز دستش را پس نکشیده‌بود، اما تنش از درون منقبض شد. این مرد با آن نگاه نافذ، کابوس فراموش ناشدنیه شب‌هایش بود. مرد نزدیک‌تر آمد. نگاهش را به خاتون دوخت، بی‌پروا. درست مثل همان شبی که با پوتین‌های گل‌آلود وارد خانه‌شان شده‌بود. انگار نگاهش هنوز بوی آن شب را می‌داد.
- خانم فراهانی، از پدرتون خبری دارین؟ شنیدم اخیراً خیلی “سفر” می‌رن، اونم بدون خداحافظی! البته این رو هم میگن که آخرین کسی که به دیدنش رفته، همین سرگرد خوش‌تیپ‌مونه.
احمد یک قدم جلو گذاشت. نه برای حمله، برای مسلط شدن. مثل شیر زخمی‌ای که فقط با نگاهش می‌فهماند، میدان هنوز دست اوست.
- ستوان کریمی… جای این حرفا، شاید بهتر باشه برات یه گیلاس بریزم. شما هنوز یاد نگرفتی وقتی آتیشی شعله‌وره، با طعنه خاموشش نمی‌کنن؟ بیشتر به جون خودت می‌ندازیش!
خاتون هیچ نگفت. فقط ابرو بالا انداخت. کریمی مکث کرد. پوزخندی زد، انگار بخواهد نشان بدهد بی‌تفاوت است. اما نگاه احمد، آن‌قدر مستقیم و سنگین بود که حتی او هم لحظه‌ای عقب نشست.
- نه عزیزم. امشب فقط تماشا می‌کنم. تماشای رقص کسی که وقتی پدرش رو بردیم، جیغ می‌کشید و حالا تو آغوش کسیه که برای بردنش امضا داده.
خاتون خشکش زد. احمد دندان‌هایش را روی هم فشرد. چشم‌هایش برق زد، اما نه از لذت. از خشم. سکوت کوتاهی میانشان افتاد؛ سکوتی که قرار بود طوفان بعدی را به دنیا بیاورد!
خاتون آهسته دستش را از دست احمد بیرون کشید. نه با خشونت، نه با قهر. فقط با وقار زنی که می‌خواست نشان بدهد هنوز فرمان صحنه دست اوست.
- بهتره برم هوایی بخورم.
و پیش از آن‌که کسی مانعش شود، از میانشان گذشت. لحظه آخر اما کریمی تیر خلاص را شلیک کرد.
- ترفیعتم از همین بابت بود نه سرگرد؟ نُچ نُچ نُچ. پست و مقام چه کارهایی که نمی‌کنه با آدم.
به خوبی متوجه فروریختن خاتون شده‌بود، ضربه‌اش کاری بود و احتمال فرودش را می‌داد که با نیشخند قدم‌های بلندی به سمتش برداشت. اما پیش از برخورد نوک انگشت‌هایش با حریر لباس دخترک؛ فریاد احمد بود که فضا را گرفته‌بود و تا ستوان به خودش بیاید زیر تن احمد چیزی از صورتش باقی نمانده‌بود.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
صدای برخورد مشت با استخوان، در هیاهوی تالار مثل شکستن چیزی مقدس پیچید. میز بلورین کناری لرزید، یکی از لیوان‌ها با صدای تیزی افتاد و شکست. فریاد کوتاه و خشکی از گلوی کریمی پرید، همان لحظه‌ای که احمد با تمام وزن و خشم فروخورده‌اش روی سی*ن*ه‌اش کوبید.
صورت ستوان، با آن سبیل باریک و خودآرایی هولناک، حالا زیر پنجه‌ی مردی خاک‌آلود و شعله‌دار خراش خورده‌بود. کفش‌های براق نظامی‌اش، بی‌تعادل از فرش قرمز لغزیدند و او، بی‌هیچ وقاری، روی زمین افتاد.
احمد، همان‌طور که بالای سرش ایستاده‌بود، نفس‌نفس می‌زد. صدایش خش‌دار شده بود، اما نگاهش، نگاهش همان نگاه مردی بود که زخم زده، اما زخم نمی‌خورد.
- یه بار دیگه اسمش رو با بی‌احترامی بیاری، کاری می‌کنم حتی سایه‌تو تو این شهر نشناسن!
دستانش هنوز مشت شده‌بودند، بند انگشت‌هایش سفید و کشیده، مثل پنجه‌ی شیری که هنوز گرسنه بود. مهمانان، با دهان‌های نیمه‌باز، از ر*قص و نوش‌خواری بریده‌بودند. خنده‌ها در گلویشان ماسیده و چشم‌ها به آن دو دوخته شده‌‌بود.
کریمی، با زحمت، خودش را بالا کشید. خون از کنار دهانش راه گرفته‌بود. سعی کرد لبخند بزند، اما لبخندش چیزی بین تحقیر و تحقیر شدن بود.
- عاشقی، احتشام؟ بدجورم عاشقی…
صدای احمد خشک شد. این جمله، مستقیم از میان استخوانش عبور کرد. اما پاسخی نداد. فقط جلو رفت، یقه‌ی کریمی را با یک دست گرفت و تا نزدیکی صورتش خم شد.
- آره. عاشقشم. ولی فرق من با تو اینه که من... مردشم! نه یه سایه‌ی هیز که تو تاریکی دنبال طعمه می‌گرده!
و بعد، رهایش کرد. کریمی به عقب پرت شد. این بار کسی دستش را نگرفت. احمد با قدم‌هایی محکم از او دور شد. جمعیت، مثل پرده‌ای سنگین، از میان راهش کنار می‌رفتند. اما نگاهش فقط یک نقطه را می‌خواست… فقط یک نفر را.
خاتون، پشت درب شیشه‌ای تالار ایستاده‌بود. کمی دور، کمی محو، با چشم‌هایی که هیچ حرفی نمی‌زدند، اما تمام حرف‌ها را در خود داشتند. چشمانی که مانند آسمان آن شب، لبریز از غصه بودند و منتظر تلنگر تا فروپاشند.
احمد لحظه‌ای ایستاد. دلش خواست پیش برود، دلش خواست از این مرد بودنِ پر از خشونت، به آرامش دست‌های خاتون پناه ببرد. اما فقط ایستاد. فقط نگاه کرد و آن نگاه، خود تمامِ فریادهایی بود که نگفته باقی مانده‌‌بودند. خاتون اما دیگر تاب نیاورد. سری به طرفین تکان داد و همزمان با عقب‌گرد کردنش، جنگل‌های سرخ چشمانش طوفان به پا کردند. نمی‌فهمید چه می‌کند! نمی‌دانست کجا می‌رود؛ فقط و فقط دلش می‌خواست دور شود. برود و نبیند... نشنود... کسی آزارش ندهد.
آسمان ناگهان گشوده شد، چکه‌های ریز باران بی‌مقدمه فرود آمدند. نسیمی تند از لابه‌لای درختان عمارت گذشت و پرده‌های بلند بالکن را به ر*قص درآورد. صدای فریاد و درگیری هنوز از درون تالار می‌آمد، اما خاتون دیگر نای شنیدن نداشت. پاشنه‌هایش به‌سختی روی سنگفرش خیس سر می‌خوردند. اشک، بی‌اجازه روی گونه‌اش می‌دوید؛ اما نه به خاطر زخمی از بیرون، که زخم عمیقی از درون.
پشت سرش صدای قدم‌های احمد می‌آمد، محکم، مصرّ، با خشمی فروخورده و التماسی پنهان. صدایش، پشت سرش، بریده و پرهوسه فریاد می‌زد:
- خاتون! وایسا! واسه خدا… یه لحظه وایسا.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
اما خاتون فقط می‌دوید. اشک، باران، غبار، همه در هم آمیخته بودند. چشم‌هایش چیزی را نمی‌دیدند جز گذشته‌ای که مثل شعله‌ در حال بلعیدن غرورش بود. نای برگشتن نداشت. اما زمین، مثل خاطره‌ای ناخواسته، پایش را گرفت. پاشنه‌اش میان گل‌های خیابان گیر کرد، تعادلش به‌هم خورد و با زانویی زخمی، افتاد. درد درون تنش دوید، اما درد درونش عمیق‌تر بود. اشک، با باران قاطی شده‌ بود، اشکی که دیگر پنهان نمی‌ماند.
در همان لحظه، احمد با ضرب‌آهنگ نفس‌های سنگین به او رسید. بدون لحظه‌ای درنگ، خودش را پایین انداخت، دستانش را دور شانه‌های خاتون حلقه کرد. گل، لباسش را کثیف کرد. اما مهم نبود. دست برد و بی‌هیچ حرفی، او را آرام بلند کرد. خاتون اما، در آغوشش نماند. مشت‌هایش را روی سی*ن*ه‌ی مرد کوبید. یکی، دو تا، سه تا.
- ولم کن! ولم کن لعنتی! ازت متنفرم... می‌شنوی؟ متنفرم! تو حق نداشتی... تو نمی‌تونستی منو بازی بدی، نمی‌تونستی پدرمو بگیری... تو نمی‌تونستی این‌جوری بهم نزدیک شی!
احمد نفس‌نفس می‌زد، اما دست نکشید. فقط بازوانش را محکم‌تر دور تن لرزان دخترک بست.
- هر کاری کردم، واسه این بود که بهت برسم. راه دیگه‌ای به ذهنم نرسید، نمی‌دونستم چطور می‌تونم بهت نزدیک شم، بدون اینکه ازم فرار کنی.
مشت‌های خاتون به سی*ن*ه‌اش کوبیده می‌شد. باران موهایش را به صورتش چسبانده بود. به نفس‌نفس افتاده‌ بود، اما بغضش هنوز نگسسته بود. صدایش می‌لرزید. از خشم، از درد، از حقارتی که باورش نمی‌کرد. میان هق‌هق‌های کوتاه، صدایش خفه‌تر شد:
- پدرمو چی؟ با اون چی‌کار کردی؟ اون… اون که گناهی نداشت. همش بازی بود، نه؟ فقط واسه اینکه منو به دست بیاری؟
احمد ساکت بود. نگاهش یخ‌زده، صدایش اما آرام و سنگین:
- راه دیگه‌ای به ذهنم نرسید، خاتون.
مشت دیگری به سی*ن*ه‌اش خورد. چشمان خاتون از اشک می‌درخشید:
- تو کثیف‌ترین مردی هستی که دیدم. کثیف‌تر از اونایی که بهمون تیر زدن!
احمد لحظه‌ای پلک بست. نفس کشید، انگار درد را ببلعد. بعد، با صدایی که مثل شعله‌ای آرام از زیر خاکستر بیرون می‌زد گفت:
- اگر هنوز می‌خوای آزادش کنم… فقط یه راه مونده.
خاتون، در میان باران، ساکت شد. ل*ب‌هایش می‌لرزیدند. احمد به چشم‌هایش نگاه کرد. صدایش به زمزمه رسید:
- باید باهام ازدواج کنی.
آسمان، گویی از شنیدن آن جمله، باریدنش را تندتر کرد. آذرخشی در دوردست روشن شد. خاتون چشم از او گرفت. در آغوش مردی که با قلب و قدرتش بازی کرده بود، نمی‌دانست اشک می‌ریزد یا باران دارد از گونه‌اش پایین می‌آید. نگاهش را به آسمان دوخت، به آتشی که حالا نه در عمارت، که در دلش شعله کشیده بود. میان نفرت و عشق، میان دو پاره‌ی یک تصمیم، می‌سوخت! و احمد، با همان بازوان خیس، زنی را در آغوش گرفته‌بود که شاید هیچ‌وقت قلبش را نمی‌خواست… اما حالا، بدون آن، دیگر هیچ بود.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
***
(فلاش بک)
هوا سنگین بود. نه از باران، نه از دود، بلکه از فریادهایی که در خیابان پیچیده‌ بود. شعارها، صدای قدم‌های شتاب‌زده، بوق‌های ممتد و همهمه‌ی هراسان جمعیت، مثل موجی خروشان از چهار سوی میدان جاری بود. توده‌ی معترضان، با پلاکاردها و فریادهای خشمگین، از قلب خیابان گذر می‌کردند.
مردی، ایستاده بر بلندی پله‌های سنگی، با نگاه تیز و سرد یک افسر، میدان را زیر نظر داشت. شانه‌هایش عقب، قامتش استوار، اما چیزی در درونش می‌تپید. حسی مبهم. شاید پیش‌آگاهی حادثه‌ای که هنوز رخ نداده بود. صدای فریاد یکی از افسران هم‌رده‌اش را شنید که از ته خیابان فرمان می‌داد، اما گوشش نشنید.
چشم‌هایش، ناگهان بر نقطه‌ای ثابت ماند. دختری در میان شلوغی. با شالی کرم، چهره‌ای رنگ‌پریده و نگاه پایین‌افتاده. برخلاف بقیه، نمی‌دوید، نمی‌جنبید، فقط به‌سختی میان جمعیت راه باز می‌کرد. مثل کسی که به اشتباه به دل میدان جنگ زده‌ باشد.
مرد نمی‌دانست چرا نگاهش به او قفل شده. شاید به‌خاطر آن شال، آن شانه‌های لرزان، یا شاید آن تناقض عجیب میان آشوب اطراف و آرامش گنگ چهره‌اش. چندی بعد، فریادی آمد. مردی که به سمتی هل داده شده بود، تنه‌اش به دخترک خورد. او تعادلش را از دست داد، و در چشم‌برهم‌زدنی، بر سنگفرش خیس افتاد.
افسر، بی‌آن‌که بفهمد چرا، از پله‌ها پایین پرید. قدم‌هایش سریع و سنگین بود. دو سرباز دیگر چیزی گفتند، اما او نشنید. به سمت دخترک رفت. جمعیت اطراف در حال دویدن بودند و کسی نبود که به افتادن دختری در این میانه اهمیت بدهد. نفس‌نفس‌زنان خودش را به او رساند و خم شد. شال دخترک روی صورتش افتاده‌ بود. قطره‌ای خون از پیشانی‌اش روی گونه‌اش خزیده بود و مرد دستش را جلو برد، بی‌آن‌که حتی فکر کند. شال را کنار زد و همان‌جا، در آن لحظه‌ی کوتاه، دنیا برایش ایستاد. چشم‌هایی خیس، گیج از ضربه، و پر از غرور. نه التماس، نه ترس، فقط خیره‌ای کوتاه و آشنا؛ انگار که گذشته‌ای دور، بی‌اجازه برگشته باشد. مرد برای یک لحظه، نفس نکشید و دختر زمزمه کرد، نه با ناله، که با خشمی آرام:
- به من دست نزن.
مرد، دستش در میانه‌ی راه خشک شد. میان انگشتانش، هنوز گرمای هوایی که می‌خواست پوست صورت دخترک را لمس کند، باقی مانده بود. نفسش، بی‌اختیار حبس شد. کم نبودند زن‌هایی که از او می‌ترسیدند، کم نبودند آن‌هایی که از نگاهش جا خالی می‌دادند، اما این، این دخترک، با صورتی زخمی و قلبی هراسان، نترسید. نه عقب کشید، نه پلک زد. تنها اخم کرد و با صدایی که اگر چه ضعیف بود، اما درونش خنجری از جسارت پنهان بود، دوباره گفت:
- گفتم… دست نزن.
مرد، برای لحظه‌ای، به‌جای پاسخ، فقط نگاه کرد. به قطره‌ی خون که تا لب دختر رسیده بود. به تار موی طلایی رنگی که میان ابروهایش جا خوش کرده بود. به شالی که هنوز، در میان هیاهو، بوی خاک باران‌خورده‌ی گیلان را می‌داد. این زن، در میان هجوم جمعیتی دیوانه، به‌طرزی غیرمنطقی زیبا بود و خطرناک.
آرام گفت:
- زخمی شدی. فقط… خواستم کمکت کنم.
دخترک چرخید. سعی کرد خودش را بالا بکشد. لباس ساده‌اش خاکی شده بود، زانویش احتمالا خراش دیده، اما غرورش دست‌نخورده مانده بود. بی‌آن‌که از او بخواهد، بلند شد. مرد فقط نگاه کرد. دست‌هایی که حالا دیگر دلیلی برای دراز شدن نداشتند، کنار بدنش مشت شدند.
دخترک عقب رفت. لرزان اما محکم. چشم در چشم او.
- از این‌جا دور شو. ما نیازی به نجات نداریم، مخصوصاً از سمت آدمی که طرفِ قدرت وایساده.
مرد، هنوز نفس‌نفس می‌زد. نگاهش، حالا دیگر دنبال زخمش نبود. دنبال خودش بود، در آن نگاه. انگار صدایی در گوشش گفت: «بهش باختی، درست همون لحظه‌ای که بهش دست نزدی.» و دخترک، میان ازدحام دوباره محو شد. شال کرم، میان موج آدم‌ها، برای لحظه‌ای دیگر نمایان شد، و بعد… گم شد.
مرد ایستاده بود. میان میدان شلوغ، با دستان خالی. قلبش می‌کوبید. انگار به جای یک تماس، یک گلوله خورده بود. از همان لحظه می‌دانست، این ماجرا… پایان ساده‌ای نخواهد داشت.
 
بالا پایین