جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,631 بازدید, 44 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
روزها پشت سر هم می‌گذشتند. آرام، بی‌رحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه می‌داشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیه‌ی لعنتی. آن چشم‌های زخمی که نه ترسیده‌بودند، نه عقب کشیده‌بودند. تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد، در وجودش رسوخ کرده‌بودند. در ستاد، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بی‌جان، می‌نشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آن‌طرف‌تر بود. دست خط‌های ناآشنا را روی پرونده‌ها دنبال می‌کرد، اما چشمش در جست‌وجوی همان شال کرم‌رنگی بود که فقط یک‌بار در باد لرزیده ‌بود.
بعضی شب‌ها، به عمد، دیر به خانه می‌رفت. می‌گفت «کار هست»، اما نه کاری مانده‌‌بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش می‌خواست در کوچه‌ها قدم بزند، در تاریکی خیابان‌های باران‌خورده، شاید اتفاقی، رد آن شبح را بگیرد. شاید گوشه‌ای از بازار، کنار چراغ‌نفتی مغازه‌ای، دختری بایستد که بوی خاک باران‌خورده بدهد.
حتی در چهره‌ی زنانی که از کنارش رد می‌شدند، نشانه‌ای می‌جُست. چشم‌هایی شبیه، لبخندی شبیه، حتی نحوه‌ی بستن روسری! اما هیچ‌کدامش او نبودند. او، فقط آمده‌ بود که آتش بزند و برود و این نبودنش، مثل شعله‌ای آرام اما پیوسته، داشت احمد را می‌سوزاند.
بی‌بی غر می‌زد. از بی‌خوابی‌ها، از بی‌اشتهایی، از لباس‌هایی که روزها عوض نمی‌شدند. احمد اما فقط لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زد. چه می‌توانست بگوید؟ که عقلش را، دلش را، هویتش را، همه را به دست زنی سپرده که حتی اسمش را نمی‌داند؟
شورش‌های منطقه‌ی بالا، بازارچه‌ی کهنه، کوچه‌ی خواجه‌پور… هرجا که ردّی از جمعیت و اعتراض بود، خودش را می‌رساند. بی‌این‌که ماموریت مستقیمی داشته‌باشد. بی‌آن‌که لزومی باشد. فقط با یک امید گنگ. اما نبود. انگار که آن روز، فقط خیال بوده باشد. مثل تصویری که فقط در تب و لرز می‌بینی. مثل توهمی که وقتِ تب چهل‌درجه به سراغت می‌آید و بعد، ناپدید می‌شود و احمد… هر روز بیشتر مطمئن می‌شد که آن دختر، آمده بود فقط یک کار بکند: دل از او ببرد.
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. چراغ‌های ماشین در مه رقیقی که بر شالیزارها افتاده بود، خطی کمرنگ و لرزان بر جاده‌ی باریک می‌کشیدند. احمد، پشت فرمان، ابرو در هم کشیده، بی‌آن‌که حتی به اطراف نگاهی بیندازد، با سرعتی یکنواخت پیش می‌رفت. خستگی نه در تنش، که در فکرش لانه کرده‌بود. مثل باری که هر روز سنگین‌تر می‌شد و روی شانه‌اش می‌نشست. از دور، چراغ‌های سرد و زرد عمارت پدری چون فانوسی بی‌روح در دل تاریکی می‌درخشید. بنای قدیمی، با سقف شیروانی و ستون‌هایی که خاطرات هزار وعده و وعید را یدک می‌کشیدند، حالا بیشتر به قلعه‌ای خالی می‌مانست. همین که ماشین را روبه‌روی ورودی متوقف کرد، درب چوبی حیاط با ناله‌ای آرام گشوده شد. اقا سید، پیرمردی با قامت خمیده و نگاهی گرم، بیرون آمد. لباس بلند خاکستری‌اش در نسیم شبانه تکان می‌خورد و فانوس کوچکی در دست داشت که نور لرزانش به چهره‌ی مهربانش، گرمایی محو می‌داد.
- قربان، بالاخره برگشتین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
صدایش آرام بود، اما از لای چین‌هایش، سال‌ها خدمت، صبر و دلسوزی می‌تراوید.
احمد سر تکان داد و پیاده شد. دست‌هایش را در جیب فرو برده‌ بود. بارانی چرمی‌اش از مه خیس شده بود و موهای جلوی پیشانی‌اش کمی به صورتش چسبیده بودند. فقط سری برای پیرمرد تکان داد و با همان صدای بم و گرفته‌اش گفت:
- چیزی نگین، سید. فقط بذار امشب، هیچ‌ک.س چیزی نگه.
سید آهی کشید، سر تعظیم فرود آورد و کنار رفت. احمد خواست از پله‌ها بالا برود اما صدایی مانعش شد. سکوت نیمه‌شب، هنوز روی دیوارهای ضخیم عمارت سنگینی می‌کرد، که صدای برخورد عصایی چوبی با کف موزاییک‌فرش حیاط، مثل زنگ بیدارباش در پادگان، طنین انداخت. احمد که تازه پالتویش را به آقا سید داده‌بود، فقط چشم چرخاند. نیازی به دیدن نبود. این صدا، برای همه‌ی اهل خانه آشنا بود. بی‌بی آمده‌ بود. زنی بلندقد، با قامتی استوار، صورتی استخوانی با گونه‌هایی برجسته و ابروهایی کشیده و درهم. چادری سیاه به دور خود پیچیده‌ بود که سایه‌اش را کشیده‌تر و اقتدارش را سنگین‌تر می‌کرد. نگاهش، برنده و تیز، درست مثل کلماتی که از دهانش بیرون می‌آمدند؛ بی‌ملاحظه، بی‌واسطه، بی‌رحم. از میان سایه‌ها، با گام‌هایی محکم بیرون آمد.
احمد فقط ایستاد، دستی به یقه‌اش کشید، مثل سربازی که فرمانده‌اش وارد شده باشد. اما سکوت را نشکست. این قانون نانوشته‌ی خانه بود: اول بی‌بی حرف می‌زد، بعد باقی. نگاهش را مستقیم در چشمان نوه‌اش دوخت و گفت:
- این چه ریختیه این وقت شب؟ از جنگ برگشتی یا از میخونه؟
احمد نفسش را آرام بیرون داد. لبخند نزد. از آن شب‌ها بود که بی‌بی، جای زخم‌زدن، زبان تیزش را تیزتر کرده‌بود. بی‌بی جلوتر آمد. عصایش را آرام روی زمین گذاشت. نوک تیز آن، درست روی موزاییکی نشست که احمد پایش را رویش گذاشته‌بود. نگاهش، حالا کمی خسته‌تر بود، اما صدایش نه.
- توی این شهر همه به اسم تو می‌لرزن. اما من خوب می‌دونم کی از چی می‌لرزه. زن اگه افتاده باشه به جون دلِ مرد، دیگه نه تفنگ کار می‌کنه، نه نشان.
احمد چشم تنگ کرد. دلش می‌خواست چیزی بگوید، اما بی‌بی دستش را بلند کرد. اجازه نداد.
- من بچه‌بازی بلد نیستم، احمد. اگه دل دادی، تکلیفشو روشن کن. اگه ندادیم، انقدر دور خودت نپیچ که گره‌ات بخوره به بند دل خودت.
صدایی در گلوی احمد لرزید، اما بالا نیامد.
- هر چی هست، از اون دختره‌ست. نگاهت، طرز راه رفتنت، حتی بوی خستگی‌ت فرق کرده. من مادرِ پدرت بودم، فکر کردی نمی‌فهمم؟
و بعد، آرام برگشت. عصایش را به زمین کوبید و با همان وقار سلطنت‌گونه‌اش وارد خانه شد.
آقا سید که کنار ایستاده بود، سرفه‌ای کرد و زیر ل*ب گفت:
- خدا به دادش برسه اگه عاشق شده باشه.
احمد اما فقط به درِ بسته‌ی پشت سر بی‌بی نگاه کرد. دیوار خانه، بوی زخم‌خورده‌ی خاطرات گرفته‌بود.
و حالا، یک چهره، یک دخترِ ناشناس، در سکوتِ شب، طنین‌اش بلندتر از تمام فریادهای دنیا بود. از پله های‌ جلوی درب بالا رفت و وارد خانه شد. بوی چوب خیس، کتاب‌های قدیمی و آتش نیمه‌خاموش بخاری در فضای خانه پیچیده‌بود. سکوت، مثل پتویی سنگین روی فضا افتاده‌بود. تنها صدای تیک‌تاک ساعتی قدیمی از انتهای سالن شنیده می‌شد. کت و کلاهش را کند، آن‌ها را روی صندلی کنار در رها کرد و با گام‌هایی سنگین از پله‌های چوبی وسط سالن بالا رفت و از میان چندین درب طبقه بالا، وارد اتاق کار شد. دفتر کهنه‌ی یادداشتش هنوز باز بود. اما دست‌نوشته‌ها هیچ‌کدام ادامه نیافته بودند. فقط کلماتی نیمه‌کاره، جملاتی بی‌پایان… . نگاهش را از کاغذ برداشت. پنجره را باز کرد. بوی شالیزار، بوی زمین خیس، و صدای دور گله‌ی قورباغه‌ها، همگی با هم هجوم آوردند. ایستاد. به بیرون خیره شد. در دل شب، فقط یک تصویر بود که هر شب و هر روز تکرار می‌شد: دختری با شالی کرم، نگاهی سرکش، و صدایی که آرام اما خنجر بود. هر زنی از کنارش می‌گذشت، به چشمش بی‌چهره بود. هر نگاهی، هر صدایی، در نهایت به او ختم می‌شد. «اومدی که فقط آتیش بندازی و بری… لعنتی.» زیر ل*ب زمزمه کرد. چشم‌هایش را بست. اما تصویر، محو نمی‌شد. نه حالا، نه هیچ شب دیگری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
روزها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. انگار تقویم، تنها کاری که بلد بود، تکرار بود. صبح‌ها مثل قبل، با بوی چای و صدای پاهای آقا سید روی پله‌های چوبی شروع می‌شدند و شب‌ها با سکوت سنگین خانه‌ی قدیمی و نور کم‌رمق چراغ‌های نفتی به پایان می‌رسیدند. احمد، حالا بیشتر شبیه خودش شده‌بود. نه آن مردِ بی‌قرارِ شب‌های بارانی، نه آن افسر سرگردانی که از پشت هر پنجره، دنبال چشم‌هایی بی‌نام می‌گشت. لباس‌ها مرتب، موها شانه‌خورده، حرف‌هایش، کوتاه و حساب‌شده. بی‌بی با غرور تماشایش می‌کرد. آقا سید زیر ل*ب شکر می‌گفت که بالاخره “آقامون برگشت به زندگی.” حتی شام‌ها کنار سفره‌ی چوبی نشیمن، شوخی‌های نصفه‌نیمه‌ی احمد با خواهرزاده‌های کوچک‌ترش، صدای خنده‌ی خفه‌ی مادر و نگاه رضایتمند پدر، نشان از آرامشی داشت که خیال می‌رفت ماندگار شده.
آن روز آفتاب بی‌رمق بهاری از لابه‌لای شیشه‌های مات پنجره‌ی عمارت به داخل می‌تابید. بوی چای تازه‌دم و نان برشته در فضای سالن پیچیده‌ بود. صدای خفیف رادیو از اتاق بی‌بی می‌آمد و سید، مثل همیشه، با دم‌پایی‌های پشمی‌اش از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت و زیر ل*ب غرغر می‌کرد. احمد کنار میز نشسته‌ بود. برخلاف روزهای قبل، لباس نظامی نپوشیده بود. پیراهن سفید ساده‌ای به تن داشت و موهایش مرتب‌تر از همیشه بود. بی‌بی، با چادر گل‌برجسته سوغاتی‌اش، در صندلی روبه‌روی او نشسته‌ بود و با عینکش به بافتنی‌ای نگاه می‌کرد که انگار فقط برای مشغول کردن ذهنش بود، نه برای پوشیدن کسی. نگاهش گه‌گاه از روی میل‌ها بالا می‌رفت و بی‌صدا احمد را برانداز می‌کرد. سید با سینی چای وارد شد. لیوان‌ها را با وسواس کنار دستشان گذاشت و گفت:
- خدا رو شکر، بالاخره یه روز مثل آدم تو خونه نشستین قربان… همه‌مون گفتیم کار دست خودت دادیا.
بی‌بی با چشم‌غره نگاهش کرد و گفت:
- واسه چی چشم نذاشتی رو دهنت سید؟ مرد تا وقتی حرف نزنه، سنگین‌تره.
احمد نیم‌لبخند محوی زد. چای را برداشت. حرارتش به کف دستش خوش نشست. انگار مدتی بود دلش برای همین سادگی‌ها تنگ شده بود. اما آرامشش چندان دوام نیاورد. درِ عمارت با ضرب باز شد. صدای قدم‌های شتاب‌زده‌ی سربازی از حیاط تا ایوان رسید. چند لحظه بعد، همان سرباز با نفس‌بریده وارد شد، کلاهش را برداشت، سلام داد و منتظر ایستاد.
احمد، آرام چای را روی میز گذاشت. سرباز گفت:
- قربان، از ستاد پیام رسید. اوضاع دانشگاه به هم ریخته. جمعیت زیادی جمع شدن. تیراندازی هم شنیده شده. گفتن خودتون سریع بیاین.
بی‌بی، با اخمی تند، میل بافتنی را پایین گذاشت. ل*ب‌هایش محکم روی هم فشرده شد. نگاهی تیز به احمد انداخت و آرام گفت:
- بازم شورشه؟
احمد فقط سر تکان داد. بلند شد. پیراهنش را مرتب کرد. به سید نگاه کرد:
-پالتو و کلاه رو بیار. سریع.
بی‌بی بلند نشد، اما صدایش سرد و سنگین بود:
- حواست باشه احمد… این‌بار دل من یه چیز دیگه میگه.
احمد مکث کرد. فقط یک لحظه، همان‌قدر که لازم بود تا نگاهش در نگاه نگران بی‌بی قفل شود. چیزی نگفت. نه قولی، نه لبخندی. فقط چرخید، پالتو را گرفت و همراه سرباز، در سکوت، از در عمارت خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
باد، آرام از میان درختان حیاط گذشت و رد نمناک صبحگاهی را بر سنگ‌فرش‌ها جا گذاشت. احمد همراه با سرباز، با گام‌هایی تند از درِ عمارت بیرون رفت. پالتو را نیمه‌راه پوشید، یقه‌اش را بالا داد و سوار بر ماشین ارتشی شد که صدایش از دور قابل‌تشخیص بود. راننده بی‌درنگ راه افتاد و چرخ‌ها، گل‌های شب‌باران‌خورده‌ی حاشیه‌ی کوچه را لگد کردند.
در طول مسیر، به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی کنارش خیره ماند. سکوت درون ماشین، به‌اندازه‌ی هر فریادی گویاتر بود. نگاهش درون مهِ صبحگاهی گم شده بود، اما ذهنش نه آرام بود و نه تهی. با کمی نزدیک شدن، بوی باروت و فریادهای پراکنده، در ذهنش جان می‌گرفت. دلش گرفته بود. نه از مأموریت. نه از مسئولیت. از چیزی گنگ… حس آن صبح لعنتی، حس آن اخم کوتاه، دوباره ته سی*ن*ه‌اش می‌پیچید.
ماشین روبه‌روی ستاد فرماندهی توقف کرد. بی‌درنگ پیاده شد. سرباز در را برایش باز کرد و پیشاپیش راه افتاد. فضای ستاد، پر از رفت‌وآمد افسران و سربازان انگلیسی بود. صدای بی‌سیم‌ها و قدم‌های سنگین، در راهروهای نمور پیچیده‌ بود. یکی از سربازان جلو آمد.
- قربان، چند نفر از لیدرهای تجمع رو گرفتیم. توی بازداشتگاه منتظرن. می‌خواین الان بازجویی شروع شه؟
احمد سری تکان داد. لحنش کوتاه بود، بدون تردید.
- بیاریدشون یکی‌یکی. مثل همیشه. چشم‌بسته، پرونده رو اول بدین دستم.
دقایقی بعد، درب اتاق بازجویی باز شد. صدای کشیده‌شدن صندلی روی زمینِ سیمانی و نفس‌های سنگین نخستین بازداشت‌شده فضا را پر کرد.
چشم‌ها بسته. دست‌ها بسته. صورت نیمه‌تار. احمد، پشت میز، پرونده را باز کرد. سوال پرسید. نه با خشونت، نه با نرمی. فقط با آن صدای صاف و فرمانده‌ای همیشگی‌اش. پاسخ‌ها کوتاه بود، گاه از سر ترس، گاه از لجاجت. احمد به‌دنبال چیز خاصی نبود. نفر دوم. نفر سوم و بالاخره نفر چهارم را آوردند.
دختری، با قدی متوسط، دستی بسته و چشمانی که با پارچه‌ای مشکی پوشیده‌ شده‌‌بود. موهایش از زیر روسری بیرون زده‌‌بود. آرام نشست. صدایی از او درنیامد. احمد دست برد، پرونده را برداشت. مشخصات را مرور کرد. متولد رشت، دانشجوی ادبیات. سابقه‌ی شرکت در اعتراضات، گزارش‌های غیرمستقیم.
سکوت کرد. از جایش بلند شد، آهسته به دور صندلی‌اش چرخید. پشت سر دختر ایستاد. خواست حرف بزند، اما جمله در گلو ماند. نمی‌دانست چرا، اما صلابتی در نشستن دختر بود. در بی‌صدا بودنش. در مقاومتی که حتی قبل از شروع پرسش‌ها در فضا پیچیده‌بود. نفسش را آهسته بیرون داد.
- اسمت چیه؟
دختر سکوت کرد.
- اسمت رو پرسیدم.
ل*ب‌های دختر کمی لرزید. اما صدایش محکم بود. آرام، شمرده:
- اون‌هایی که بهم دستبند زدن، اسمم رو تو پرونده نوشتن. بخونین.
احمد ل*ب پایینش را گاز گرفت. جایی در سی*ن*ه‌اش فشرده شد. این صدا… این طرز ایستادگی… این خونسردی زهرآگین. یادش نمی‌آمد کجا. اما انگار جایی، روزی، درست با همین تُن، با همین صلابت، کسی مقابلش قرار گرفته‌بود.
نفسش را محکم‌تر بیرون داد. پرسید:
- بار آخری که توی تجمع بودی، کِی بود؟
دختر سرش را بالا نگرفت. اما کلماتش با طعنه رد شد:
- هر وقت صدای مردم بالا بره، من هستم.
و این جمله، تیری شد به نقطه‌ی مبهمی در خاطر احمد.
حرفی نزد. فقط برای لحظه‌ای ایستاد. دستانش را پشت کمر گره کرد. حس می‌کرد باید این دختر را بشناسد. اما چطور؟ از کجا؟
صدای در که باز شد، یکی از سربازان داخل آمد:
- قربان، اگه اجازه بدین… فرمانده‌ی ارشد منتظرن.
احمد بدون آن‌ که نگاه از دختر بردارد، گفت:
- فعلاً این یکی رو اینجا نگه دارین. بعداً خودم باهاش حرف می‌زنم.
و وقتی از در بیرون رفت، هنوز آخرین کلمات دختر درون ذهنش چرخ می‌زد:
«هر وقت صدای مردم بالا بره، من هستم…»
احمد نمی‌دانست چرا این جمله نظرش را جلب کرده، کم ندیده‌بود و نشنیده‌بود از زبان این مردم زبان نفهم! اما می‌دانست، چیزی در این دختر بود… چیزی که داشت درِ بسته‌ی یک خاطره‌ی قدیمی را با زور باز می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,617
5,018
مدال‌ها
2
صدای پاهای احمد در راهروی سنگی فرمانداری طنین می‌انداخت. دیوارها نم کشیده‌بودند و نور زرد چراغ‌های نفتی بیشتر از آن‌که روشنی بیاورند، سایه‌ها را پررنگ‌تر کرده‌‌بودند. هوا اگرچه بهاری بود، اما بوی باروت، رطوبت و اضطراب همه‌چیز را درون این ساختمان سردتر جلوه می‌داد.
یکی از سربازها در اتاقی بزرگ و نیمه‌تاریک را برایش باز کرد. پشت میز، مردی با یونیفرم خاکستری و صورتی درشت، با سبیلی انبوه و خطوطی عمیق در پیشانی، نشسته‌بود. تیمسار مظفری، فرمانده ارشد منطقه، بی‌آن‌که سر بلند کند، با دست اشاره کرد:
- بیا تو احتشام. بشین!
احمد قدمی پیش گذاشت و مقابلش ایستاد، اما ننشست. نگاهش منتظر بود، جدی و بی‌حرف.
تیمسار درحالی‌که گوشه‌ای از نقشه‌ی دیواری را که با سنجاق به صفحه‌ی چوبی چسبانده شده‌بود، دوباره صاف می‌کرد، نفس بلندی کشید. سپس بدون مقدمه گفت:
- اوضاع خرابه احمد. نه‌فقط اینجا، همه‌جا. از بازارچه‌های رشت گرفته تا گوشه‌های سردِ تهران. مردم چیزی برای خوردن ندارن، صدای شکم گرسنه از صدای تفنگ بلندتر شده.
احمد ابرو در هم کشید:
- گزارش‌هایی که از دانشگاه اومده نشون میده جو، فقط دانشجویی نیست. مردم عادی هم وارد ماجرا شدن.
تیمسار سرش را بالا آورد. نگاهش خسته اما محکم بود.
- وقتی نون برای سفره نیست، دشمن مردم نمیشن ما یا انگلیس‌ها… خودمونیم. خودشونن. هر کی که یک لقمه بیشتر داره، میشه هدف.
کمی مکث کرد. بعد درحالی‌که از پشت میز بلند میشد و به سمت پنجره می‌رفت، گفت:
- شاه جوونه، ترسیده. همه‌چی رو انداخته گردن ما. انگار نه انگار همین یه‌سال پیش، اون پدرش خودش دستور می‌داد نصف این جماعت رو تبعید کنن.
صدایش را صاف کرد. لهجه‌اش ته‌مانده‌ای از مهاجرت داشت، اما آن‌قدر درون این خاک حل شده‌ بود که بومی به‌نظر برسد. ادامه داد:
- خزانه‌ها خالین. انگلیسی‌ها دست از فشار برنمی‌دارن. روس‌ها هم تو شمال کمین کردن. مردم نه به شاه اعتماد دارن، نه به ما. هر روز یه شورش، هر روز یه بهانه برای آتش. از مرکز هم خبری نیست. فقط نامه‌ پشت نامه، دستور پشت دستور. اما پول؟ نیرو؟ پشتیبانی؟ هیچ.
احمد آرام گفت:
- پس باید خودمون فکر کنیم، قربان.
تیمسار چشمانش را تیز کرد:
- یعنی چی؟
احمد چند قدم جلو رفت. انگشتش را روی بخشی از نقشه کشید؛ مسیر کوچکی که از جنگل‌های فومن به سمت مرکز می‌رفت.
- ما باید کنترل اطلاعات رو دست بگیریم. مردم چیزی که می‌بینن رو باور می‌کنن. اگه نتونیم جلوی دیدنشون رو بگیریم، باید کاری کنیم که اون چیزی رو ببینن که ما می‌خوایم.
فرمانده ابرو بالا انداخت.
- منظورت سرکوب رسانه‌ایه؟ روزنامه‌ها که همه زیر نظرن.
احمد سر تکان داد.
- روزنامه‌ها به درد طبقه‌ی متوسط می‌خورن. اما عوام، عوام با چشمشون می‌فهمن. با نان، با امنیت یا با ترس. ما باید ترس رو مدیریت کنیم. دقیق و هدف‌دار. نه با شکنجه و تیر که دیگه جواب نمیده. با نشون دادنِ تاوان نافرمانی. مردم همیشه دنبال یکی می‌گردن که اسمش رو فریاد بزنن. یکی که فکر کنن داره واسشون می‌جنگه. باید یه نفر رو بندازیم وسط و بسازیمش. بزاریمش روی دوش مردم. بعد وقتی همه باورش کردن، سرش رو ببریم زیر آب.سکوتی در اتاق نشست. فرمانده به تکیه‌گاه صندلی‌اش فشار آورد. بعد زیر ل*ب گفت:
- می‌خوای قهرمان بسازی که بعد بندازیش زیر چرخ؟
احمد نگاهش را مستقیم در چشمان او دوخت.
- نه قهرمان، نماد. کسی که همه فکر کنن بی‌گناهه، اما ما مجبوریم براش «عدالت» اجرا کنیم. تا بفهمن هیچ‌ک.س بالاتر از قانون نیست. حتی اگر اون قانون، از لوله‌ی تفنگ بیاد.
فرمانده مکث کرد. از آن مکث‌های سنگین که پایان هر جمله‌اش می‌توانست فصل جدیدی از تاریخ را رقم بزند.
- و این نماد قراره کی باشه؟
احمد سکوت کرد. فقط گفت:
- باید از دل همین شورش بیاد. نه از بیرون. تا مردم خودشون باور کنن. این درد، از خودشونه.
فرمانده نفسی کشید. بلند و آهسته.
- احمد! حواست هست داری چی میگی؟
- از همیشه بیشتر قربان.
نگاه فرمانده لحظه‌ای روی او ماند. بعد بلند شد. قدمی عقب رفت و کنار پنجره ایستاد. بیرون، باد شاخه‌های خشک را تکان می‌داد. گفت:
- برو، فعلاً این حرفا رو فقط به من زدی. تا فردا گزارش عملیاتی کامل می‌خوام. راهکار. نقشه و اون نماد لعنتی.
احمد سر تکان داد. بی‌آن‌که چیزی بگوید، چرخید و از اتاق خارج شد.
در ذهنش، طرحی تازه شکل می‌گرفت. مثل دودی که از درز باروت بلند می‌شود. هنوز «او» را نمی‌شناخت. اما حالا برای خاموش‌کردن آتش مردم، دنبال جرقه‌ای تازه می‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین