- Jul
- 2,607
- 4,842
- مدالها
- 2
پدر، دخترک را در آغوشش فشرد، بوی موهای نمدار و خاکخوردهی خاتون را نفس کشید و آهسته از ایوان بالا رفت. سقف چوبی خانه با صدای تقتق نرم قدمهایشان میلرزید. در آستانهی در، مادر ایستادهبود؛ با چادر گلدار و صورت خستهاش که رد تب طولانیِ روزهای تیفوس در گونههایش نشستهبود. نگاهی به خاتون انداخت، بعد به شوهرش. لبخند خستهای زد و کنار رفت تا آن دو وارد شوند.
پدر دختر را روی لحاف رنگپریدهی کنج اتاق نشاند. روبهروی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف میپاشید. صدای چای در قوری قلقل میکرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بغل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی… راست میگن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که همیشه بوی اطمینان میداد، گفت:
- مهم بودن یعنی مسئولیت داشتن. یعنی وقتی درد مردم رو میبینی، نمیتونی چشمهات رو ببندی.
چشمان خاتون برق زد.
- یعنی تو قهرمانی؟
مرد خندید، اما نه بلند، نه شاد. آن خندهای بود که انگار با خودش میگفت: «کاش میفهمیدی قهرمان بودن چه بهایی داره.»
- نه بابا، من فقط سعی میکنم کار درست رو بکنم، همین.
خاتون که حالا خودش را کمی نزدیکتر کشیدهبود، آرام گفت:
- منم میخوام مثل تو باشم. نمیخوام از هیچک.س بترسم.
پدر نگاهش کرد. عمیق. با نگاهی که انگار چیزی را در چشمان دخترک میدید که هنوز خودِ دختر آن را نشناختهبود.
- نترس، دخترِ من. ولی یادت باشه، بعضی وقتا آدم باید با ترسش همسفر شه، نه اینکه ازش فرار کنه.
باد دوباره از لای در نیمهباز گذشت. شعلهی چراغ نفتی لحظهای لرزید. پدر از جا بلند شد، رو به پنجره بیرون رفت، شب گیلان آرام نبود. سگها پارس میکردند، صدای رگبار دوردستی شنیده میشد و مه داشت از دل درختها به خانه نزدیک میشد. مثل شبحی آرام، مثل سرنوشت.
پدر زمزمه کرد:
- روزی میرسه که تو میمونی و این خونه و اون دفترچه. روزی میرسه که باید تصمیم بگیری بازی رو ادامه بدی یا نه… .
خاتون معنای حرفهایش را نفهمید، فقط سرش را به بالش تکیه داد و پلکهایش را بست. پدر، لحظهای ایستاد، بعد پتو را روی دوشش کشید، بوسهای به پیشانیاش زد و آهسته گفت:
- بخواب دخترکم… .
و آن شب، دخترکی در گوشهی اتاقی در دل گیلانِ مهآلود، میان بوی چای کهنه و چوب خیس بارانخورده، در سایهروشن چراغ نفتی، برای نخستینبار خواب دید که از دل توفانی عبور میکند. خوابی که نه صدای رعد داشت و نه برق، اما در دلش چیزی بیدار کرد؛ بیآنکه بداند روزی، خودش همان طوفانی خواهد شد که خوابها را به آتش میکشد.
پایان فصل اول
پدر دختر را روی لحاف رنگپریدهی کنج اتاق نشاند. روبهروی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف میپاشید. صدای چای در قوری قلقل میکرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بغل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی… راست میگن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که همیشه بوی اطمینان میداد، گفت:
- مهم بودن یعنی مسئولیت داشتن. یعنی وقتی درد مردم رو میبینی، نمیتونی چشمهات رو ببندی.
چشمان خاتون برق زد.
- یعنی تو قهرمانی؟
مرد خندید، اما نه بلند، نه شاد. آن خندهای بود که انگار با خودش میگفت: «کاش میفهمیدی قهرمان بودن چه بهایی داره.»
- نه بابا، من فقط سعی میکنم کار درست رو بکنم، همین.
خاتون که حالا خودش را کمی نزدیکتر کشیدهبود، آرام گفت:
- منم میخوام مثل تو باشم. نمیخوام از هیچک.س بترسم.
پدر نگاهش کرد. عمیق. با نگاهی که انگار چیزی را در چشمان دخترک میدید که هنوز خودِ دختر آن را نشناختهبود.
- نترس، دخترِ من. ولی یادت باشه، بعضی وقتا آدم باید با ترسش همسفر شه، نه اینکه ازش فرار کنه.
باد دوباره از لای در نیمهباز گذشت. شعلهی چراغ نفتی لحظهای لرزید. پدر از جا بلند شد، رو به پنجره بیرون رفت، شب گیلان آرام نبود. سگها پارس میکردند، صدای رگبار دوردستی شنیده میشد و مه داشت از دل درختها به خانه نزدیک میشد. مثل شبحی آرام، مثل سرنوشت.
پدر زمزمه کرد:
- روزی میرسه که تو میمونی و این خونه و اون دفترچه. روزی میرسه که باید تصمیم بگیری بازی رو ادامه بدی یا نه… .
خاتون معنای حرفهایش را نفهمید، فقط سرش را به بالش تکیه داد و پلکهایش را بست. پدر، لحظهای ایستاد، بعد پتو را روی دوشش کشید، بوسهای به پیشانیاش زد و آهسته گفت:
- بخواب دخترکم… .
و آن شب، دخترکی در گوشهی اتاقی در دل گیلانِ مهآلود، میان بوی چای کهنه و چوب خیس بارانخورده، در سایهروشن چراغ نفتی، برای نخستینبار خواب دید که از دل توفانی عبور میکند. خوابی که نه صدای رعد داشت و نه برق، اما در دلش چیزی بیدار کرد؛ بیآنکه بداند روزی، خودش همان طوفانی خواهد شد که خوابها را به آتش میکشد.
پایان فصل اول
آخرین ویرایش: