- Nov
- 172
- 1,760
- مدالها
- 2
مرد با نگاهی دزدانه به اطراف، گوشی موبایلش را روشن کرد و تماسی برقرار نمود. امید که داخل ماشین نشستهبود، فاصلهاش با مرد زیاد بود و نمیتوانست محتوای مکالمه را بشنود. کنجکاوی بر او چیره شد. پیاده شد و آرام به دنبال مرد که بهسمت انبار کنار شرکت میرفت، حرکت کرد. از لای در نیمهباز انبار به صدای مرد گوش سپرد.
- یه پلیس دنبالت بود… نه، چیز زیادی نگفت.
لحن مرد، رگههایی از لهجهی افغانها را داشت.
- فقط پرسید اینجا کار میکنی یا نه… نه… خب، دارم روش کار میکنم، ولی آسون نیست… باشه، زود تمومش میکنم و بهت زنگ میزنم… باشه… خداحافظ.
مرد چرخید تا از انبار بیرون برود. با دیدن چهرهی درهم و اخمآلود امید، شانههایش ناخودآگاه بالا پرید و خون از صورتش رفت. آب دهانش را بهسختی قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
- سلام علیکم!
امید قدمی به جلو برداشت و موبایل را با خشونت از دست مرد گرفت.
- حتماً سوءتفاهم شده! ببین… .
اما امید با نگاه خشمگینش، کلام او را برید.
- داشتی با صوفی حرف میزدی، درسته؟
مرد با استرس جواب داد.
- نه! دوستم بود.
صدای نوتیفیکیشن پیامک از جیب امید بلند شد. امید رویش را از مرد گرفت و به پیام نگاه کرد. رنگ از رخسار مرد پرید و انگار ضربان قلبش آرام شد، اما این آرامش کوتاه بود.
پیامک حاوی فیلمی از جعبه سیاه دوربین مونوپاد بود که روی موتوری که آن روز در خیابانی که دنیا به قتل رسیدهبود، دیدهبود و برای بازرسی به کلانتری فرستادهبود. چهره مردی در فیلم بود که چاقویی روی گلوی دنیا گذاشتهبود. امید روی فیلم ضربهای زد تا تصویر روی صورت مرد مکث کند. سپس گوشی را درست جلوی صورت رنگپریده مرد گرفت و پرسید:
- این همون صادق صوفیه، مگه نه؟
مرد لبخندی مصنوعی و زورکی زد.
- ن… نه!
- خودشه، دوستت صادق صوفی! الان کجاست؟
صدای امید تیزتر شدهبود.
مرد بریده بریده و با ترس گفت:
- ن… نمی… دونم!
امید که از صبح سرگردان بود، کلافه شد. خستگی و گرسنگی امانش را بریدهبود. دستی روی پیشانیاش گذاشت و با درماندگی گفت:
- کارت ملیت رو نشون بده.
مرد با شنیدن کلمات امید، گویی که تیری به قلبش خوردهباشد، قدمی لرزان به عقب برداشت.
- آه، کارت ملیم؟!
صدایش، رنگ باختگی و درماندگی را فریاد میزد.
امید با لحنی سرد و گزنده، ادامه داد:
- غیرقانونی اینجایی، مگه نه؟ یه خارجی غیرمجاز.
مرد دیگر تاب مقاومت در برابر سیلی هراس و اضطراب را نداشت. صدایش که با هیکل تنومندش تناسبی نداشت، به لرزه افتاد:
- چرا این کار رو با من میکنی؟
امید، دستش را محکم روی شانه مرد گذاشت و صدایش را پایین آورد، گویی که در گوشش نجوا میکند:
- آقای محترم، صادق صوفی مظنون به قتله! اگه برای محافظت از اون زبون باز نکنی، بهخاطر مخفی کردن یه جنایتکار میافتی توی هلفدونی! پس همین الان بهم بگو، حتماً میدونی کجاست.
- یه پلیس دنبالت بود… نه، چیز زیادی نگفت.
لحن مرد، رگههایی از لهجهی افغانها را داشت.
- فقط پرسید اینجا کار میکنی یا نه… نه… خب، دارم روش کار میکنم، ولی آسون نیست… باشه، زود تمومش میکنم و بهت زنگ میزنم… باشه… خداحافظ.
مرد چرخید تا از انبار بیرون برود. با دیدن چهرهی درهم و اخمآلود امید، شانههایش ناخودآگاه بالا پرید و خون از صورتش رفت. آب دهانش را بهسختی قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
- سلام علیکم!
امید قدمی به جلو برداشت و موبایل را با خشونت از دست مرد گرفت.
- حتماً سوءتفاهم شده! ببین… .
اما امید با نگاه خشمگینش، کلام او را برید.
- داشتی با صوفی حرف میزدی، درسته؟
مرد با استرس جواب داد.
- نه! دوستم بود.
صدای نوتیفیکیشن پیامک از جیب امید بلند شد. امید رویش را از مرد گرفت و به پیام نگاه کرد. رنگ از رخسار مرد پرید و انگار ضربان قلبش آرام شد، اما این آرامش کوتاه بود.
پیامک حاوی فیلمی از جعبه سیاه دوربین مونوپاد بود که روی موتوری که آن روز در خیابانی که دنیا به قتل رسیدهبود، دیدهبود و برای بازرسی به کلانتری فرستادهبود. چهره مردی در فیلم بود که چاقویی روی گلوی دنیا گذاشتهبود. امید روی فیلم ضربهای زد تا تصویر روی صورت مرد مکث کند. سپس گوشی را درست جلوی صورت رنگپریده مرد گرفت و پرسید:
- این همون صادق صوفیه، مگه نه؟
مرد لبخندی مصنوعی و زورکی زد.
- ن… نه!
- خودشه، دوستت صادق صوفی! الان کجاست؟
صدای امید تیزتر شدهبود.
مرد بریده بریده و با ترس گفت:
- ن… نمی… دونم!
امید که از صبح سرگردان بود، کلافه شد. خستگی و گرسنگی امانش را بریدهبود. دستی روی پیشانیاش گذاشت و با درماندگی گفت:
- کارت ملیت رو نشون بده.
مرد با شنیدن کلمات امید، گویی که تیری به قلبش خوردهباشد، قدمی لرزان به عقب برداشت.
- آه، کارت ملیم؟!
صدایش، رنگ باختگی و درماندگی را فریاد میزد.
امید با لحنی سرد و گزنده، ادامه داد:
- غیرقانونی اینجایی، مگه نه؟ یه خارجی غیرمجاز.
مرد دیگر تاب مقاومت در برابر سیلی هراس و اضطراب را نداشت. صدایش که با هیکل تنومندش تناسبی نداشت، به لرزه افتاد:
- چرا این کار رو با من میکنی؟
امید، دستش را محکم روی شانه مرد گذاشت و صدایش را پایین آورد، گویی که در گوشش نجوا میکند:
- آقای محترم، صادق صوفی مظنون به قتله! اگه برای محافظت از اون زبون باز نکنی، بهخاطر مخفی کردن یه جنایتکار میافتی توی هلفدونی! پس همین الان بهم بگو، حتماً میدونی کجاست.