جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 726 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
مرد با نگاهی دزدانه به اطراف، گوشی موبایلش را روشن کرد و تماسی برقرار نمود. امید که داخل ماشین نشسته‌بود، فاصله‌اش با مرد زیاد بود و نمی‌توانست محتوای مکالمه را بشنود. کنجکاوی بر او چیره شد. پیاده شد و آرام به دنبال مرد که به‌سمت انبار کنار شرکت می‌رفت، حرکت کرد. از لای در نیمه‌باز انبار به صدای مرد گوش سپرد.
- یه پلیس دنبالت بود… نه، چیز زیادی نگفت.
لحن مرد، رگه‌هایی از لهجه‌ی افغان‌ها را داشت.
- فقط پرسید اینجا کار می‌کنی یا نه… نه… خب، دارم روش کار می‌کنم، ولی آسون نیست… باشه، زود تمومش می‌کنم و بهت زنگ می‌زنم… باشه… خداحافظ.
مرد چرخید تا از انبار بیرون برود. با دیدن چهره‌ی درهم و اخم‌آلود امید، شانه‌هایش ناخودآگاه بالا پرید و خون از صورتش رفت. آب دهانش را به‌سختی قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
- سلام علیکم!
امید قدمی به جلو برداشت و موبایل را با خشونت از دست مرد گرفت.
- حتماً سوءتفاهم شده! ببین… .
اما امید با نگاه خشمگینش، کلام او را برید.
- داشتی با صوفی حرف می‌زدی، درسته؟
مرد با استرس جواب داد.
- نه! دوستم بود.
صدای نوتیفیکیشن پیامک از جیب امید بلند شد. امید رویش را از مرد گرفت و به پیام نگاه کرد. رنگ از رخسار مرد پرید و انگار ضربان قلبش آرام شد، اما این آرامش کوتاه بود.
پیامک حاوی فیلمی از جعبه سیاه دوربین مونوپاد بود که روی موتوری که آن روز در خیابانی که دنیا به قتل رسیده‌بود، دیده‌بود و برای بازرسی به کلانتری فرستاده‌بود. چهره مردی در فیلم بود که چاقویی روی گلوی دنیا گذاشته‌بود. امید روی فیلم ضربه‌ای زد تا تصویر روی صورت مرد مکث کند. سپس گوشی را درست جلوی صورت رنگ‌پریده مرد گرفت و پرسید:
- این همون صادق صوفیه، مگه نه؟
مرد لبخندی مصنوعی و زورکی زد.
- ن… نه!
- خودشه، دوستت صادق صوفی! الان کجاست؟
صدای امید تیزتر شده‌بود.
مرد بریده بریده و با ترس گفت:
- ن… نمی… دونم!
امید که از صبح سرگردان بود، کلافه شد. خستگی و گرسنگی امانش را بریده‌بود. دستی روی پیشانی‌اش گذاشت و با درماندگی گفت:
- کارت ملیت رو نشون بده.
مرد با شنیدن کلمات امید، گویی که تیری به قلبش خورده‌باشد، قدمی لرزان به عقب برداشت.
- آه، کارت ملیم؟!
صدایش، رنگ باختگی و درماندگی را فریاد می‌زد.
امید با لحنی سرد و گزنده، ادامه داد:
- غیرقانونی اینجایی، مگه نه؟ یه خارجی غیرمجاز.
مرد دیگر تاب مقاومت در برابر سیلی هراس و اضطراب را نداشت. صدایش که با هیکل تنومندش تناسبی نداشت، به لرزه افتاد:
- چرا این کار رو با من می‌کنی؟
امید، دستش را محکم روی شانه مرد گذاشت و صدایش را پایین آورد، گویی که در گوشش نجوا می‌کند:
- آقای محترم، صادق صوفی مظنون به قتله! اگه برای محافظت از اون زبون باز نکنی، به‌خاطر مخفی کردن یه جنایتکار می‌افتی توی هلفدونی! پس همین الان بهم بگو، حتماً می‌دونی کجاست.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
مرد با تردید و ترس، لب گشود:
- اون… .
سپس با صدایی که لرزش دلهره در آن مشهود بود، آدرس خانه‌ی صادق را به امید داد.
امید بدون لحظه‌ای درنگ، به مرد اعتماد کرد و با شتاب به‌سوی آدرس به راه افتاد. وقتی به کوچه‌ی باریک و قدیمی‌ای در خیابان طالقانی رسید، از ماشینش پیاده شد. بوی نم و خاک در فضای کوچه پیچیده‌بود و انگار زمان در این مکان، متوقف شده‌بود. پیام کوتاهی برای مرتضی فرستاد و سپس، آرام‌آرام به‌سمت خانه‌ای که در انتهای کوچه با درب سفید‌رنگ زنگ‌زده‌اش قد علم کرده‌بود، قدم برداشت. نوری از داخل خانه به چشم می‌خورد. امید گمان کرد که شاید صادق و خانواده‌اش، داخل خانه باشند. برای اینکه شانس فرار صادق را به حداقل برساند، آرام و بی‌صدا همچون شبحی ماهر، از دیوار بالا رفت و به داخل حیاط پرید. قدم‌هایش آهسته و سنجیده بر زمین می‌نشست. حیاط کوچک بود و برگ‌های خشک شده‌ی درخت توت، همچون فرشی زنگ‌زده روی زمین پراکنده شده‌بودند. رد پای سیاه توت‌های چسبیده به زمین، پشت قدم‌های امید نقش می‌بست. امید با احتیاط، درب حال خانه را باز کرد و آرام وارد شد. دلشوره عجیبی در وجودش ریشه دوانده‌بود. همیشه هنگام دستگیری مجرمانی که خانواده داشتند، دلهره‌ای مبهم در دلش می‌نشست؛ ترس از اینکه مبادا خانواده یا فرزندان مجرم، شاهد دستگیری همسر یا پدرشان باشند. صدای افتادن چیزی از داخل اتاق کوچکی سمت چپ آشپزخانه، حواس و تمرکز امید را به خود جلب کرد. آهسته به داخل اتاق سرک کشید، و صادق را دید که دیوانه‌وار لباس‌ها و وسایلش را داخل چمدان طوسی‌رنگ بزرگی می‌انداخت.
سریع دست به کار شد و از پشت سر صادق، به‌آرامی به او نزدیک شد تا دستبند را به دستانش بزند. در یک دستش تفنگ درخشان و در دست دیگرش دستبند بود. اما پیش از آنکه انگشت امید بر دستان صادق بنشیند، ناگهان لبه‌ی تیز و سرد چاقو بر بازوی امید نشست. صادق با چهره‌ای آکنده از خشم و وحشت، به امید حمله کرده‌بود. اما امید درنگ نکرد و در یک آن، دستبند را بر دستان صادق قفل کرد.
در همین لحظه، صدای وحشتناک آژیر ماشین پلیس به گوش رسید. امید با کلافگی صادق را به‌سمت بیرون کشید و با صدایی جدی گفت:
- تو به جرم قتل دنیا احمدی دستگیر میشی.
سرهنگ مرادی و مرتضی همچون دو سایه‌ی نگران، به‌سرعت خود را به امید رساندند و صادق را به داخل ماشین پلیس بردند. ناگهان چشمان مرتضی به خون قرمز‌رنگی که از بازوی امید می‌چکید، افتاد.
- هی! چرا دستت خونیه؟!
صدایش پر از نگرانی و تحیر بود.
سرهنگ مرادی با نگاهی آکنده از خشم و نگرانی، بازوی امید را برانداز کرد و فریاد زد:
- احمق! با کسی که چاقو دستشه درگیر شدی؟! گفته‌بودم چی؟ مجرم رو می‌تونی فردا هم بگیری، اما اگه امروز بمیری، فردا رو نمی‌تونی ببینی!
نگرانی سرهنگ مرادی به وضوح در صدا و چهره‌اش نمایان بود. امید با وجود درد و خونریزی، سعی کرد سرهنگ را آرام کند. لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- من سگ‌جون‌تر از این حرف‌هام! تا اون ماشینی که می‌خوام رو نخرم، نمی‌میرم؛ خیالت راحت.
طوری که کلماتش سکون و عزم را به نمایش می‌گذاشت، امید نشان داد که بر خود تسلط دارد و نمی‌گذارد که این حادثه او را از پا بیندازد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
هفت روز از بازداشت صادق صوفی سپری شده‌بود، روزهایی که در سکوت و انکار او غرق شده‌بودند. صادق مانند مترسکی تسخیرناپذیر، تمام اتهامات را رد می‌کرد و رازهایش را در صندوقچه سکوت پنهان کرده‌بود. دوشنبه صبح، امید خود را برای رفتن به دادگاه صادق آماده می‌کرد. پس از مدت‌ها، کت و شلوار مشکی‌اش را که در کمد اتاق غبار فراموشی بر آن نشسته‌بود، از چوب‌لباسی آویخت و به تن کرد. پیراهن سفیدی که بر اثر یک اشتباه در هم‌نشینی با رنگ‌ها هاله‌ای صورتی به خود گرفته‌بود، زیر کت مشکی براقش پوشید. خبر دستگیری صادق صوفی همچون آتشی در خرمن، در رسانه‌ها پیچیده‌بود و مردم، تشنه تماشای دادگاه او بودند. صادق که ملیتی افغان داشت و قاچاقی پای در خاک ایران گذاشته‌بود، احساس می‌کرد که چرخ گردون بی‌رحمانه در حقش جفا کرده‌است. از این رو دادگاه اعلام کرد که مردم می‌توانند به عنوان تماشاگر، در دادگاه حضور یابند. این حکم زهر دلشوره را در کام امید ریخت. با اکراه و اجبار، خود را برای رفتن به دادگاه آماده می‌کرد. قلبش برای دنیای زیبا و جوانی که به دستان صادق خاموش شده‌بود، می‌سوخت. به همین دلیل دیدن چهره صادق، برایش عذاب بود. با این حال، کفش اسپرت سفیدش را که هیچ تناسبی با کت و شلوار و پیراهن صورتی‌رنگش نداشت، پوشید و از خانه بیرون زد تا در دادگاه حاضر شود. آفتاب گرم و درخشان بر شهر می‌تابید و این نور، اندکی از اندوه امید کاست. سوار ماشینش شد و پس از دقایقی در پارکینگ دادگاه، ماشین را پارک کرد و به‌سمت ورودی رفت. با ورود به اتاق محاکمه صادق صوفی، تعدادی از مردم در جایگاه تماشاگر نشسته‌بودند. در میان آن چهره‌ها نگاهی آشنا، توجه امید را به خود جلب کرد. چشمانش را چرخاند تا صاحب آن نگاه را پیدا کند. در کمال شگفتی، یگانه نیکفر را دید که با شال آبی آسمانی‌اش که جذابیتی افسونگر به چهره‌اش بخشیده‌بود و موهای سیاهش که سرکشانه از زیر شال بیرون زده‌بودند، و آرایش ملیحی که به چشم نمی‌آمد، زیبایی بی‌نظیری را در سالن دادگاه به نمایش گذاشته‌بود. امید لبخندی زد و با تکان دادن سر، به او سلام کرد و سپس در جایگاه تماشاگران نشست. صادق صوفی در لباس زندانی و با موهای ژولیده و درهم، در جایگاه متهم رو به روی رضا، قاضی دادگاه ایستاده‌بود. امید با نگاهی پر از غرور و اطمینان، به رضا نگریست و لبخند کم‌رنگی زد.
رضا سکوت را شکست و با صدایی رسا، آغاز سخن کرد:
- صادق صوفی، به اتهام قتل، پنهان کردن جسد قربانی و آسیب رساندن به یک پلیس، در این دادگاه حاضر شده. من یک سوال از شما دارم؛ اواخر شب پنجم آذر، روی گلوی دنیا احمدی چاقو گذاشتی و اون رو ربودی، درسته؟
صدای گرفته و دورگه صادق در فضا طنین انداخت:
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
- با چاقو تهدیدش کردم، اما من هرگز اون رو ندزدیدم.
رضا با لحنی قاطع پرسید:
- چرا با چاقو تهدیدش کردی؟
- پدرش حقوق من رو که خیلی وقته توی شرکت فرآورده گوشتیش کار می‌کنم، نداده. من خیلی منتظر بودم ولی اون بازم حقوق من رو نداد. اون با کارگرهاش مثل یه آشغال رفتار می‌کنه. به‌خاطر همین گفتم بهش یه درس حسابی بدم، پس دخترش رو تهدید کردم. درسته که من یه همچین کار وحشتناکی کردم، ولی من نکشتمش! لطفاً حرفم رو باور کنین. مردم لطفاً حرفم رو باور کنین، من قاتل نیستم!
صدای صادق، التماسی پنهان داشت. رضا با نگاهی نافذ، پرسید:
- می‌تونی ثابت کنی که قاتل نیستی؟
صادق گلویش را صاف کرد، دست راستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و با قاطعیت گفت:
- بله، می‌تونم. اون روز یه نفر دیگه هم به جز من توی اون کوچه بود! سرهنگ امید کیانی از آگاهی، همونی که من رو دستگیر کرد، اون روز توی کوچه بود. اون دختر آقای احمدی رو کشت!
با شنیدن این اتهام هولناک، پلک‌ها و چشمان امید به لرزه افتادند. مشت‌هایش را با خشم گره کرد و بر زانوهایش فشرد. ناگهان سیلی از خاطرات به ذهنش هجوم آورد، تصاویری مبهم و تار از شبی بارانی. اما این تصاویر برایش آشنا نبودند! نگا‌ه‌های کنجکاو حاضرین در دادگاه همچون سوزن‌هایی آتشین، بر امید سنگینی می‌کردند. اما یگانه نگاهی متفاوت داشت؛ گویی که یقین داشت امید نمی‌تواند قاتل باشد و اتهامات صادق، چیزی جز بهانه‌ای واهی نیست.
- چیز دیگه‌ای ندیدی؟
صادق صدایش را بالا برد و با لحنی مصمم گفت:
- چرا، دیدم. با چشم‌های خودم دیدم.
- دقیقاً چی رو دیدی؟
صادق فریاد زد:
- اینکه سرهنگ کیانی لباس بلند بارونی پوشیده‌بود و از آخر کوچه، من رو نگاه می‌کرد. اون قاتله و برای اینکه من رو مقصر نشون بده، از عمد اومد دستگیرم کرد!
خشم همچون آتشی زیر خاکستر، در وجود امید شعله‌ور شد و اخم‌هایش در هم گره خوردند. قطره عرقی که از کمرش به پایین می‌لغزید، باعث شد تا کمی در جایش جابه‌جا شود و مشت‌هایش را محکم‌تر بر روی زانوهایش بفشارد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
در سکوت سنگین دادگاه، چشمان رضا بر چهره‌ی امید خیره ماند. اما در پس این نگاه، شعله‌ای از تردید زبانه می‌کشید. رضا با لحنی که گویی از اعماق چاهی تاریک برمی‌خاست، پرسید:
- سرهنگ امید کیانی، آیا توضیحی برای اتهامات وارده دارین؟
امید با قامتی استوار، در مرکز میدان اتهام ایستاده‌بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آتش خشم را در سی*ن*ه‌اش خاموش کند. صدایش رسا و قاطع، در فضای دادگاه طنین‌انداز شد:
- صادق، من دنیا احمدی دزدیدم و کشتم؟!
پوزخندی تلخ بر لبان امید نقش بست. گویی مزه‌ی زهر را زیر زبان حس می‌کرد. نگاهش را به چشمان صادق دوخت و ادامه داد:
- وقتی می‌خواستم صادق صوفی رو دستگیر کنم، می‌خواست زمینی از مرز رد بشه. حتی روی من چاقو کشید و بازوم رو زخمی کرد. اگه همینجوری که خودش میگه بی‌گناهه، چرا این کار رو کرد؟ اگه یکم دیر جنبیده‌بودم، الان سی*ن*ه قبرستون خوابیده‌بودم. معلومه چون دستگیرش کردم ازم متنفر شده.
نگاه‌های خبیثانه‌ی حاضران که تا پیش از این بر امید سنگینی می‌کرد، رنگ باخت. شرم و پشیمانی جایگزین قضاوت زودهنگام شد. اینک نگاه‌های مرگبارشان، صادق را نشانه گرفته‌بود؛ کسی که برای رهایی از چنگال اتهام، یک پلیس شرافتمند را متهم کرده‌بود. یگانه که از بی‌گناهی امید اطمینان حاصل کرده‌بود، همچنان در اعماق وجودش تردید داشت. صادق را قاتل نمی‌دید. انکار در چهره‌اش موج می‌زد. باورش نمی‌شد که او جربزه‌ی کشتن داشته باشد، به‌ویژه قتل یک دختر جوان و زیبا. امید، سکوت را شکست و صدایش در فضا پیچید:
- ما دو مدرک معتبر برای قتل صادق صوفی داریم؛ یکی فیلم مونوپاد روی موتور پیکی، دومی لکه خونی که روی چاقویی که توی خونه صادق صوفی بوده. هرچند من مطمئنم که صادق صوفی گناهکاره و خانم احمدی رو به قتل رسونده. حتی روی مچ دست مقتول، با بریدن زخم‌هایی پی‌در‌پی، شکلی مثل بارکد ایحاد کرده که به اصطلاح امضاش هست.
با شنیدن این جملات، رنگ از رخسار حاضران پرید. حالت تهوع در چهره‌هایشان آشکار بود. گویی با صحنه‌ای دلخراش و چندش‌آور مواجه شده‌بودند. امید با صدایی که اندوه در آن موج می‌زد، ادامه داد:
- اون این کار رو حتی روی یه خانم دیگه هم انجام داده! یکی از زن‌های فامیلشون که یه بار بدجور از صادق عصبانی میشه و سرش تلافی می‌کنه، صادق بعد از اون، دست اون خانم رو همینجوری بریده‌بود.
ناگهان صادق منفجر شد و از جایش برخاست. صدایش می‌لرزید و دورگه شده‌بود.
- من... من این کار رو نکردم. من اصلاً اون خانم هم نمی‌شناسم! من دختر آقای احمدی رو نکشتم. این پلیس همه این‌ها رو سرهم کرده!
رضا که صلاح دید این دادگاه را به پایان برساند، با صدایی رسا و بلند، فریاد زد:
- کافیه آقای صوفی! شما به جرم قتل، ربودن و صدمه زدن به خانم دنیا احمدی و صدمه زدن به یک پلیس، به اعدام محکوم شدین.
دستان صادق همچون دستگاه ماساژور، به لرزه افتاد. شوک و ناباوری تمام وجودش را فراگرفته‌بود. مدام تکرار می‌کرد:
- من نکشتمش! من نکشتمش! من... من نکشتمش!
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
صدای ضربه خوردن دستبند بر مچ صادق، سکوت دادگاه را در هم شکست. سرباز با قدم‌هایی محکم، صادق را از سالن دادگاه بیرون برد. امید با چشمانی درخشان و لبخندی پُر از غرور، به برادرش نگاه می‌کرد. افتخار در هر خط و نشان چهره‌اش نمایان بود. رضا با دیدن لبخند پیروزمندانه‌ی امید، سرش را به تأیید تکان داد و از سالن خارج شد تا خود را برای جلسه‌ی بعدی آماده کند. یگانه اما با قلبی پر از دلهره و تردید، برای صادق دل می‌سوزاند. در اعماق وجودش حرف‌های صادق را باور داشت. باورش نمی‌شد که او قاتل باشد. نمی‌دانست چرا، اما همیشه به ندای درونش گوش می‌داد؛ آن حس ششم مرموزی که بارها و بارها او را از خطر نجات داده‌بود. شالش را جلوتر و دور گردنش کشید و پس از نگاهی کوتاه به امید، از دادگاه بیرون رفت. پیش از آنکه به‌سمت ایستگاه اتوبوس برود، چشمش به پسری خوش‌سیما افتاد. پسر با کت کرمی، شلوار پارچه‌ای مشکی و پیراهن سفید زیر کت، جلوه‌ای جذاب و بی‌نظیر داشت؛ استایلی که یگانه به شدت می‌پسندید. او با قدم‌های آرامی به‌سمت یگانه می‌آمد، انگار که مقصدش تنها او بود. لبخندی جذاب بر لبان باریکش نقش بسته‌بود.
- سلام!
یگانه از بهت بیرون آمد و با لبخندی بی‌اختیار، پاسخ داد:
- سلام! ام... کاری داشتید؟
پسر، عینک گرد و ظریفش را با انگشت اشاره کمی بالا برد، عینکی که کاملاً بر زیبایی صورتش می‌افزود.
- بله، راستش شما رو تو جلسه دادگاه دیدم. اگه وقت دارین، مایلم شما رو به یه فنجون قهوه دعوت کنم.
یگانه مردد بود. کار خاصی نداشت؛ امروز را مرخصی گرفته‌بود تا به بانک برود و برای وام اقدام کند. صبح به بانک رفته‌بود و اکنون کاملاً بیکار بود. لبخندی زد و با کمی تردید گفت:
- باشه، مشکلی نیست. فقط... .
ناگهان صدای بوق ممتد و بلندی، یگانه را از جا پراند. کنترلش را برای لحظه‌ای از دست داد و پایش به لبه‌ی جدول گیر کرد. با سر و صدایی بر روی آسفالت افتاد. شرم و خجالت، گونه‌هایش را سرخ کرد. پسر با لحنی مهربان، سعی می‌کرد لبخندش را پنهان کند. یگانه با دست، خاک را از روی مانتویش پاک کرد که پسرک گفت:
- یه کافه خوب می‌شناسم که اتفاقاً نزدیک هم هست. اگه... اجازه بدین با ماشین من بریم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
در ازدحام بعدازظهر، کیارش ابرویی بالا انداخت و نگاهی از یگانه به خیلِ رفت‌وآمدهای بی‌تفاوت خیابان دوخت. در چشمانش آمیزه‌ای از کنجکاوی زیرکانه و نگرانی ناگفته‌ای موج می‌زد. سکوت کوتاهی حاکم شد، گویی زمان ایستاده‌بود تا کلماتش رنگ بگیرند. سپس با لبخندی که گوشه‌ی لب‌هایش را نوازش می‌کرد، خودش را معرفی کرد:
- من کیارش هستم... کیارش راد.
یگانه در حالی که سعی می‌کرد تلخی زمین خوردنش را فراموش کند، لبخندی محو بر لب نشاند. نگاهش از تلاقی چشمان مهربان کیارش، گرمایی نامنتظر یافت.
- خوشبختم کیارش... منم یگانه هستم... یگانه نیکفر.
کیارش با اشاره‌ای به ماشین شیک و سیاه‌رنگش که در نور کم‌جان بعدازظهر می‌درخشید، گفت:
- پس بریم خانم نیکفر؟
یگانه میان کشمکش درونی‌ای اسیر شده‌بود؛ میان میل به پناه بردن به خلوت ذهن و گریز از درگیری‌های روزمره و وسوسه‌ی پذیرفتن دعوت کیارش که از نگاهش، صداقت و همدلی می‌بارید. در نهایت آن حس نیاز به رهایی از بار سنگین امروز، بر او غلبه کرد.
- باشه... ممنون.
کیارش لبخندی زد که تمام صورتش را دربرگرفت و با اشاره‌ای سر، یگانه را به‌سمت پارکینگ هدایت کرد. گام‌هایشان همگام با یک دیگر بر سنگفرشِ خیابان، طنین‌انداز شد.
- یه کافه خیلی خوب می‌شناسم... قهوه‌هاش حرف نداره! مخصوصاً قهوه‌های دمی‌شون.
یگانه از این که کیارش سکوت را شکست، خوشحال شد و نجوا کرد:
- من خیلی اهل قهوه نیستم... بیشتر چای ترجیح میدم.
کیارش با اطمینان خاطر و لبخندی که نشانی از پذیرش و انعطاف داشت، گفت:
- اشکالی نداره! اونجا چای هم دارن... مطمئنم از فضای اونجا خوشتون میاد. نزدیک هم هست.
بالاخره به پارکینگ رسیدند. کیارش به‌سمت پژو پارس سیاه‌رنگش رفت؛ ماشینی که در نور ضعیفِ پارکینگ، تمیزی‌اش نمایان بود. یگانه ناخودآگاه نگاهی به آن انداخت؛ گویی خطوطِ سیالِ بدنه و درخشش رنگ، حکایت از دنیایی متفاوت داشت. کیارش با حرکتی مؤدبانه، در ماشین را برای یگانه باز کرد و با لحنی دعوت‌کننده گفت:
- بفرمایید.
دقایقی در سکوت گذشت. مدتی بعد به کافه رسیدند و میز و صندلی‌ای کنار پنجره انتخاب کردند. یگانه نگاهش را از پنجره‌ی کافه گرفت و به کیارش خیره شد. نه به پرونده‌ی دادگاه که به تصویر صادق صوفی، چهره‌ی تکیده و چشمان خسته‌اش فکر می‌کرد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
مردی که امروز در دادگاه دیده‌بود؛ مردی که در عمق نگاهش چیزی را پنهان می‌کرد. آهی کشید. این آه، نه از خستگی کار بلکه از سنگینی بار غم انسانی بود که در چنگال قانون اسیر شده‌بود. با صدایی که لرزشی نامحسوس داشت، گفت:
- داستانش... خیلی سنگین بود.
کیارش با نگاهی موشکافانه، خطوط نگرانی را در چهره یگانه خواند.
- اگه دوست نداری، مجبور نیستی تعریف کنی.
لبخندی تلخ بر لبان یگانه نشست.
- نه، اشکالی نداره. فقط... یه انسان... یه زندگی... یه دختر جوون تمام و کمال نابود شده‌بود. و من... من فقط یه ناظر بودم.
کیارش سرش را به نشانه‌ی درک تکان داد.
- متأسفم. می‌دونم چنین لحظاتی چه‌قدر دشوارن، مخصوصاً برای کسی به مهربونی شما.
گارسون سفارششان را آورد. کیارش جرعه‌ای از قهوه‌ی داغش نوشید. عطر قهوه برای لحظه‌ای، هاله‌ای از آرامش را بر فضای سنگین حاکم کرد. یگانه چای سبز خود را نوشید؛ چای تلخ اما آرامش‌بخش. سکوت کوتاهی بینشان برقرار شد، سکوت سنگین و ملموسی که حتی صدای آرام موسیقی پس‌زمینه هم نمی‌توانست آن را بشکند. کیارش با صدایی آرام، پرسید:
- میشه یه سؤال دیگه بپرسم؟
یگانه خندید، خنده‌ای کوتاه و گرفته.
- امروز خیلی کنجکاو شدی.
کیارش لبخندی زد.
- دلم می‌خواد بیشتر در موردت بدونم. تو... شغلت چیه؟
یگانه به فنجان خالی‌اش نگاه کرد. چشمانش لحظه‌ای تاریک و غمگین شد.
- همیشه دلم می‌خواست به آدم‌هایی مثل صادق کمک کنم. بهشون امید بدم... شاید بتونم جلوی تراژدی‌هایی مثل اون رو بگیرم. پس مددکار اجتماعی شدم.
کیارش او را با تحسینی عمیق نگاه کرد.
- این شجاعانه‌ست. خیلی بیشتر از اون‌ چیزی که به‌نظر می‌رسی.
آن‌ها مدتی درباره‌ی شغلشان و سختی‌هایش صحبت کردند. اما سایه‌ی سنگین صادق صوفی، همچنان بر گفتگویشان سنگینی می‌کرد. یگانه کم‌کم از احساس تنهایی و درماندگی‌اش رهایی پیدا می‌کرد، اما غمی عمیق همچنان در چشمانش موج می‌زد. زنگ تلفن کیارش، سکوت را شکست. او عذرخواهی کرد و برای پاسخ دادن به تلفن، از میز دور شد. یگانه به بیرون نگاه کرد. غروب به تاریکی می‌گرایید. چراغ‌های خیابان، شب را با نور سردشان اعلام می‌کردند. اندکی بعد کیارش برگشت.
- ببخشید، یه تماس کاری ضروری بود.
- اشکالی نداره.
- متأسفانه باید برم. یه قرار کاری خیلی مهم دارم.
- باشه. ممنون بابت چای.
کیارش گفت:
- برسونمت؟
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
یگانه سری به طرفین تکان داد.
- نه، ممنون. خودم میرم. راحت‌ترم.
کیارش اصرار نکرد. آن‌ها از کافه بیرون آمدند. یگانه درحالی که به اتفاقات امروز فکر می‌کرد، از کیارش خداحافظی کرد و از کنار دادگاه، به‌آرامی به‌سمت ایستگاه اتوبوس قدم زد. نگاهش بار دیگر به ساختمان دادگاه افتاد؛ جایی که داستان تلخ صادق صوفی در میان دیوارهایش به پایان رسیده‌بود. سوار اتوبوس شد. تصویر صادق صوفی همچنان به وضوح در ذهنش رژه می‌رفت.
***
رضا با شانه‌هایی خمیده و گام‌هایی سنگین، پس از اتمام جلسه‌ی دادگاه، خود را به ماشینش رساند. خستگی چون باری نامرئی بر تمام وجودش سنگینی می‌کرد. چشمانش گویی سال‌ها نخوابیده‌بودند، گود و تیره. در طول مسیر بازگشت به خانه، افکارش همچون ابرهای مه‌دار در ذهنش پرسه می‌زدند. جملات صادق مانند پتکی بر سرش فرود می‌آمد؛ اینکه صادق با قاطعیت می‌گفت امید قاتل است. رضا با وجود حکم قطعی که صادر کرده‌بود، مبنی بر ربایش و قتل مقتول توسط صادق، نتوانسته‌بود زنجیر این تردید را از پای ذهن خود باز کند. تصاویر کودکی امید، مثل فیلمی قدیمی، در ذهنش به نمایش درمی‌آمد. امید، پسرک قلدر و زورگوی مدرسه؛ همان که بی‌رحمانه همکلاسی‌هایش را کتک می‌زد و از تماشای درد آن‌ها لذت می‌برد. این خاطرات تلخ، سایه‌ای از شک را بر قلبش انداخته‌بود و او را در گردابی از تردید و بی‌اعتمادی غرق می‌کرد. با رسیدن به آپارتمانشان، ماشین را در سکوت حیاط رها کرد. دکمه‌ی سوئیچ را فشرد و صدای چرخش قفل سکوت عصرگاهی را شکافت. بی‌اعتنا به نظم و ترتیب، ماشین را درست وسط محوطه پارک کرد و بی‌آنکه در پارکینگ را ببندد، به‌سمت واحدشان قدم برداشت. درب واحد را که باز کرد، با صحنه‌ای ناآشنا مواجه شد. امید بی‌حرکت، روی کاناپه‌ی مقابل آشپزخانه نشسته‌بود و نگاهش به سقف بی‌روح خانه خیره مانده‌بود. رضا بی‌حوصله، کیفش را با صدایی ناموزون روی زمین پرت کرد و سپس کتش را نیز به همان سرنوشت دچار کرد. عطر غذای سوخته در فضا پیچیده‌بود و حس ناخوشایندی را به او القا می‌کرد. شانه‌هایش را بالا برد و با حرکتی دایره‌ای، سعی کرد تنش ناشی از ساعت‌ها نشستن در دادگاه را از بین ببرد. صدایی شبیه به شکستن استخوان از مفصل‌هایش برخاست. در مقابل امید روی کاناپه‌ی خاکستری‌رنگ نشست. امید همچنان بی‌تفاوت به حضور رضا، نگاهش را به سقف دوخته‌بود.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
در سکوت سنگین خانه، فقط صدای نفس‌های رضا شنیده می‌شد؛ نفس‌هایی که حکایت از خستگی و آشفتگی روحی او داشت. امید، بی‌حرکت و بی‌صدا بود. چشم‌های رضا در چهره‌ی امید چرخید. پوست رنگ‌پریده، لب‌های خشکیده و چشمانی که گویی به دنیای دیگری تعلق داشتند.
رضا با لحنی مردد و صدایی که گویی از ته چاهی تاریک برمی‌آمد، لب گشود:
- کار تو بود؟
امید ناباورانه سرش را پایین آورد. نگاهش همانند آتشی سرخ به چشمان رضا خیره شد. ابروهایش را با حالتی مشکوک بالا انداخت و با صدایی که آمیزه‌ای از تعجب و انکار بود، پرسید:
- در مورد چی حرف می‌زنی؟
- دنیا احمدی... کار تو بود؟
ناگهان رنگ از رخسار امید پرید. گویی خون در رگ‌هایش یخ بست. چشمانش، لحظه‌ای گشاد شدند و دهانش به‌سختی باز و بسته شد. از سؤال برادرش، هیچ چیزی نمی‌فهمید. در عمق نگاهش موجی از ناراحتی و احساس طردشدگی به تلاطم افتاد. انگار که تمام وجودش، فریاد می‌زد: «چطور می‌تونی چنین فکری در مورد من بکنی؟»
- تو... تو واقعاً فکر می‌کنی کار منه؟ حرف‌های صادق رو باور کردی؟ داری باهام شوخی می‌کنی، مگه نه؟
رضا در پاسخ، همان چهره‌ی سرد و جدی قاضی را به خود گرفت؛ چهره‌ای که امید، سال‌ها بود از آن می‌ترسید؛ چهره‌ای که در پشت آن، هیچ اثری از مهربانی و عطوفت دیده نمی‌شد. نگاهش چون تیغی بران بر قلب امید نشست.
- به نظرت دارم باهات شوخی می‌کنم؟
- یعنی... به خاطر اینه که به من اعتماد نداری؟!
امید نمی‌توانست باور کند. اینکه برادرش، کسی که او را بیش از هر ک.س دیگری دوست داشت، به او اعتماد ندارد و او را در اعماق وجودش، یک قاتل می‌پندارد. این فکر چون تیری قلبش را نشانه رفت. با چهره‌ای درهم و دلی شکسته، از روی کاناپه برخاست و با گام‌هایی لرزان به‌سمت اتاقش حرکت کرد. قبل از ورود به اتاق، لحظه‌ای مکث کرد و نگاهی سرشار از درد و ناامیدی به رضا انداخت. سپس بدون گفتن کلمه‌ای درب را با تمام قدرتش پشت سرش کوبید. صدای کوبیده شدن درب در فضای خانه طنین‌انداز شد. صدای اکو شدن آن در سکوت سنگین خانه به گوش می‌رسید و گویی فریاد خاموش امید را به گوش رضا می‌رساند.
 
بالا پایین