جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MoBiNaZ با نام [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 587 بازدید, 14 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MoBiNaZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MoBiNaZ
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
17
183
مدال‌ها
2
زانو‌هایم سست بود. بدنم دیگر تاب تحمل وزنم را نداشت و روی زمین آوار شد. بی‌توجه به خاکی شدن لباس‌هایم، به ماشین نقره‌ای‌رنگی تکیه زدم. خون از بینی‌ام سرازیر شده‌بود و اصرار داشت، وارد دهانم شود. سرفه‌ای کردم تا تمام خون‌هایی که خورده‌بودم را بالا بیاورم.
نگاهم از میان‌ پاهای کسانی که جمع معرکه شده‌بودند، گذشت و روی آن دو نشست. یاشار، دست هنگام را محکم گرفت؛ طوری که چهره‌‌اش از درد درهم شد. هنگام، به دنبال او کشیده‌ می‌شد، اما لحظه‌ی آخر، قبل از این‌که از دیدم دور شوند، برگشت. نگاه مضطرب و پریشانش را قایمکی در نگاهم دوخت و قلبم را به لرزه در آورد. چشمانش، پر از استیصال و درماندگی بود! همان لحظه، به خود قول دادم که دور هنگام را خط بکشم. نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر خود هنگامه که معلوم نبود با این اوضاع پیش آمده، دخترک بینوا را چقدر آزار دهد. «ببخشیدی» که زمزمه‌ی لبانش شد؛ اعصابم را به هم ریخت. کلافه، مشتم را به آسفالت سخت کوبیدم و لعنتی نثار یاشار کردم. نگاه‌های بُرنده‌ی مردم و زمزمه‌های بی‌مروتشان، بیشتر بر اعصابم خش می‌انداخت و شقیقه‌هایم را به نبض وا می‌داشت.
با احساس حضور کسی، چشم از دست مشت شده‌ام گرفتم و به بطری‌ آبی که به طرفم دراز شده‌بود، دوختم. صاحب آن پیرزنی بود با چهره‌ای پر مهر که چادر سیاه‌رنگ و ساده‌اش چهره‌ی سبزه و چروکیده‌اش را قاب گرفته‌بود:
- بیا آب بخور پسرم.
بطری را از دستش گرفتم. به اندازه‌ی کافی خون بلعیده‌بودم و نیازی به آب نداشتم؛ در عوض، نیاز به چیزی داشتم که خشم درونم را خاموش کند. درب صورتی‌رنگش را گشودم. بطری را وارونه کردم و آب را روی سرم خالی.
پیرزن که سعی در پنهان کردن تعجب‌ خود داشت، به طرفم گرفت:
- دماغت داره خون میاد!
لبخند بی‌جانی به صورت مهربانش زدم و دستمال را روی بینی‌ام گذاشتم.
پای سستم را به سختی روی زمین محکم کردم. لگدی که به شکمم وارد کرده‌بود، ضعفی شدید را در بدنم دواند. چنگی به کوله‌ی سیاه‌رنگم که روی زمین پخش شده‌بود، زدم. تشکری از پیرزن کردم و بی‌مقصد، حرکت کردم.
با آن ظاهر آش‌ و لاش، قطعاً پیدا کردن ماشین سخت می‌شد. پس به طرف شیر آب رفتم و کمی اوضاعم را سامان بخشیدم. نگاهی به چهره‌ام در آینه انداختم. تار موهای سفید‌رنگ و آشفته‌ام، صورتم را پوشانده‌بود؛ بخصوص بخشی از بینی‌ ورم کرده‌ام، که از ریخت افتاده‌بود.
کنار خیابان رفتم و تاکسی زرد‌رنگ و قراضه‌ای به مقصد خانه گرفتم. با اولین لایی‌اش، فهمیدم با یک راننده‌ای ناشی طرف هستم. اگر از دست یاشار جان سالم به در برده‌بودم، از دست این راننده، سالم بیرون نمی‌آمدم! سعی کردم نسبت به بی‌احتیاطی‌ها و فحش‌هایش بی‌تفاوت باشم. به در تکیه‌ زدم. نگاهم را به خیابان‌های نسبتاً خلوت دوختم و در دنیای خیالات خود، غرق شدم.
امروز صبح، امیر برای بستن قول‌نامه رفته‌بود و امیدوار بودم کار را یک سره کرده‌باشد. به زبان‌ بازی‌هایش شکی نداشتم، اما می‌ترسیدم طرف دَبه کند. قرار بود هر دو پیش آقا سجاد برویم. پول‌هایمان را تحویل بگیریم و بعد از آن، مستقیماً برای بستن قول‌نامه برویم، اما با وضع پیش آمده، همه چیز را به امیر واگذار کرده و به این‌جا آمدم تا هر چه زودتر، قال قضیه کنده شود. باورم نمی‌شد! بالاخره قرار بود یکی از خانه‌های این شهر بزرگ نیز، نصیب ما شود.
ماشین که از حرکت ایستاد، از افکارم فاصله گرفتم. کرایه را پرداخت کردم و از ماشین پایین آمدم. با آن رانندگی افتضاحش، جای شکر داشت که سالم رسیده‌بودم.
سرم را بالا گرفتم. دیدن ماشین سبز و سفید «نیروی انتظامی» که دقیقاً مقابل در سفیدرنگ خانه پارک کرده‌بود، اخمی به صورتم نشاند و دلشوره‌ای به دلم انداخت. با خیالی ناآرام، گام‌های تندم را به سمت خانه برداشتم.
حیاط همیشه پرهیاهو، حال، خالی از هرگونه صدا و جنبنده‌ای بود! فقط درختان حیاط بودند که از این سکوت جنون‌آور، نهایت لذت را می‌بردند، چرا که فارغ از هر چیز، به رقص باد در آمده بودند! اخم‌هایم بیشتر درهم شد و با سرعت بیشتری به سمت درب فلزی ورودی ساختمان رفتم. نگاهم روی ساعت مچی سیاه رنگم نشست. با این‌که زمان زیادی تا ناهار نمانده بود، اما راهرو و سالن‌ غذاخوری، هر دو خالی بودند! کارم به جایی رسیده‌بود که حتی بدیهیات نیز برایم شک‌ برانگیز می‌نمودند. مثل یک بازی بود، یک شوخی، یا حتی یک سکانس از فیلم‌های ترسناک! یتیم خانه‌ای خالی از هرگونه صدا و جنبنده‌ای!
از سالن خالی گذشتم و با طی کردن راهرویی که یک طرف آن دیوار آجری ساختمان و روبه‌رویش، بخشی از حیاط پشتی بود، به سمت اتاق‌ها راه افتادم. با دیدن تجمع کارکنان و بچه‌ها جلوی در اتاقمان، سیل افکار منفی از ذهنم رسوخ کردند به زانو‌هایم رسیدند.
صادق که اولین نفر چشمش به من افتاد، با صدایی نسبتاً بلند، داد زد:
- آقا اومدش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
17
183
مدال‌ها
2
با این حرف، همه‌ی سر‌ها به طرفم چرخید. سردرگم، از لا‌به‌لای نگاه‌ِ متعجب بچه‌ها گذشتم و وارد اتاق شدم. یک طرف آقا سجاد مضطرب ایستاده و در طرفی دیگر، مردی سبزه، روی صندلی جا خوش کرده‌بود. مردی که ابرو‌های مشکیِ به‌ هم پیوند خورده و یونیفرم نظامی در تنش، او را پر ابهت‌ می‌نمود. ابرو‌های سفید بالا رفته‌ام، تعجبم را فریاد می‌زد و قلبم بی‌قرار، در حصار خود می‌کوبید. آقا سجاد کنارم ایستاد و رو به مرد، گفت:
- یاسینه، دوست صمیمی امیرمحمد.
با شنیدن اسم امیر، قلبم فرو ریخت. نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟! قبل از آن‌که زبان باز کنم و سئوالم را بپرسم، صدای خشک و خشنش، طنین‌انداز شد:
- می‌تونیم چند لحظه تنها صحبت کنیم؟
آقا سجاد، چشما‌ن مشکی‌رنگش را به چشمان سرگشته‌ام دوخت و مطمئن، پلک بر هم نهاد. حتی صورت مهربان و چشمان پرصلابتش نیز، نتوانست ذره‌ای از دلشوره‌ام را التیام بخشد.
- چشم جناب سروان.
صدای بسته شدن در، نشان از تنهاییمان در این اتاق می‌داد‌. اتاقی که انگار اکسیژن کم آورده‌بود. نگاهی به ابرو‌های پرپشت و قفل شده‌اش کردم و ترس افتاده به جانم، چند برابر شد. صدایم لرزان بود، وقتی پرسید:
- برای امیر اتفاقی افتاده؟
سئوالم را به هیچ جایش نگرفت. در عوض با دست، اشاره‌ای به تخت که با فاصله‌ی یک متری، دقیقاً رو‌به‌روی صندلی قرار داشت، زد:
- بشینین.
کوله را همان‌جا روی زمین رها کردم و خود، روی تخت نشستم. دفترچه‌ای درآورد و همان‌طور که نگاه قهوه‌ای‌اش را به چشمان طوسی‌‌رنگم دوخته‌بود، پرسید:
- امروز امیرمحمد رو دیدین؟ یا تماسی باهاش داشتین؟
نگاهم، بلندگویی دست گرفته و استیصالش را جار می‌زد. سر به علامت نفی تکان دادم که تن صدایش کمی بالا رفت و جدی‌تر از قبل، گفت:
- لطفاً کامل جواب بدین تا بتونم کمکتون کنم.
پرحرص پلک بر هم فشردم. تن صدایم را کنترل کردم تا بالا نرود. کلافه بودم و او، پرسش‌هایم را بی‌پاسخ می‌گذاشت.
- نه. از دیشب که رفتیم پولامون‌ رو از آقای نامدار تحویل گرفتیم، بعدش هم اومدیم برای خواب، دیگه ندیدمش.
در‌حالی که چیزی در دفترچه‌ی سبزرنگش یادداشت می‌کرد، زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:
- میشه توضیح بدین برای چی پولا رو سپردین دست دوستتون؟
- ما قرار بود امروز برای بستن قول‌نامه بریم، اما با فوت حامیم من مجبور شدم برای مراسم برم و خب، کارها رو سپردم به اون.
با این حرفم، زیر لب زمزمه کرد:
- پس حدسم درسته!
ذهنم پر از سئوال بود و دلهره، اجازه‌ی درک جمله‌اش را نمی‌داد.
لحن‌ درمانده‌ام در اتاق، طنین‌انداز شد:
- من... من... نمی‌فهمم. برای امیر اتفاقی افتاده؟
نفسش را بیرون فرستاد و سر خودکار آبی‌رنگ را بست.
- امروز بچه‌ها وقتی می‌خواستن بیدارش کنن، دیدن که جای خودش چند تا بالشت گذاشته. یه نامه هم نوشته که توش عذرخواهی کرده و گفته که میره.
اخم‌هایم در هم شد. هنوز معنی حرف‌هایش برایم مبهم و نامفهوم بود. نمی‌دانستم واقعاً نمی‌فهمم یا داشتم خود را گول می‌زدم.
- خب؟
پیدا بود از احمق بودنم کلافه شده‌است، اما واقعاً از درک جملاتش، عاجز بودم.
- خب ما احتمال میدیم که دوستتون پولا رو برداشته و فرار کرده.
با این‌که حقیقت را در صورتم کُفته‌بود، اما باز هم چند ثانیه طول کشید تا معنی جملاتش برایم آشکار شود.
- چی؟!
بی‌حرف، فقط به چهره‌ام زل زد و به من فهماند، حرف‌هایش را اشتباه نشنیده‌ام.
- خب... اصلاً چرا باید همچین کاری کنه؟
گره‌ی ابرو‌هایش کور‌تر شد:
- چرا نکنه؟! اون پول، پول کمی نبوده. هر آدمی‌ رو وسوسه می‌کنه! مخصوصاً که تا جایی که ما اطلاع داریم پدر دوستتون مشکل مالی دارن.
صدای امیر در مغزم اکو شد که گفته‌بود:
«بازم شرط‌بندی کرده و باختش‌ رو از من می‌خواد.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
17
183
مدال‌ها
2
دست راستم ناخودآگاه مشت شد و روی تشک فرود آمد. نفس‌هایم سنگین بود.
- تقصیر خودتونه! نباید بهش اعتماد می‌کردین. حالا هر چقدرم که با هم دوست باشین!
پر بودم از درماندگی و عاجزی. به‌‌مانند کسی که در دریایی بی‌کران پرتاب شده و چیزی وجود ندارد که به آن چنگ بزند و خود را به ساحلی امن برساند. در این شرایط، به تنها چیزی که نیاز نداشتم، سرزنش بود و به لطف خدا دقیقاً همین نصیبم شد‌ه‌بود. از روی صندلی برخاست:
- نگران نباشید! پیداش می‌کنیم. فقط شما برای تنظیم شکایت باید تشریف بیارید پاسگاه.
حرف‌هایش را در میان آن همه آبی که بدنم را محصور کرده‌بود، نمی‌فهمیدم. نمی‌شنیدم چه می‌گوید، فقط با صدای بسته شدن در، به خود آمدم.
ظرفیتم برای امروز، پر بود. پُرتر از آن‌که حتی بتوانم سر پا بمانم. بدنم را روی تخت پرت کردم و با حسی سرشار از بی‌حسی، ساعدم را روی چشمانم گذاشتم.
به ثانیه نکشید که اتاق، پر از آدم شد. آن‌قدر از جانب بچه‌ها بازجویی شدم و آن‌قدر جوابی نشنیدند که در نهایت، خودشان خسته شدند و دست از سرم برداشتند.
باورم نمی‌شد. مطمئن بودم دروغ است. او چنین آدمی نیست. مطمئن بودم یک‌جای کار می‌لنگد. مطمئن! با جهشی از روی تخت برخاستم و به سمت کمد دیواریِ کنارِ در، هجوم بردم. مطمئن بودم او نرفته‌است. حرف‌های آن مرد کذب محض بود. محال بود او تنهایم بگذارد. اصلاً مگر به همین سادگی بود؟ بگذارد و برود؟!
کلید را در درِ سفیدرنگ کمد چرخاندم. پاهایم سست و بدن خسته‌ام روی زمین آوار شد. جای خالی لباس‌ها و وسایل‌هایش، پتک مانند بر سرم کوبیده می‌شد. به همین آسانی؟ واقعا رفته‌بود و پشت سر خود را حتی نیم‌نگاهی نینداخته بود؟
تمام لحظات با هم بودنمان، همچون فیلمی غم‌انگیز از پیش چشمانم گذشت:
«- داری چیکار می‌کنی؟
درحالی که با حرص، پلاستیک سیاه‌رنگ را روی زمین می‌کوبیدم، جعبه‌ای مستطیل شکل را خارج کردم و گفتم:
- خسته شدم از دستشون. می‌خوام رنگشون کنم تموم شه بره.
جعبه‌ی رنگ را از دستم کشید. باخشمی ملایم، توپید:
- بی‌خود! همین‌طوری خوبه! چیکارشون داری؟
اشک از صورت گرد و کودکانه‌ام سرازیر شد:
- نمی‌خوام. ازشون بدم میاد.
ابرو در هم کشید و درحالی که پلاستیک را سفت در دست می‌فشرد، با خشم گفت:
- تو که اصلاً بلد نیستی!
هیچ برایم مهم نبود که حتی اسم محتویات پلاستیک را هم نمی‌دانستم. فقط می‌خواستم از این حجم تحقیر و توهین خلاص شوم. دستانم بر روی صورت خیس از اشکم نشست و اشک‌ها را زُدود. صبر پر شده‌ام لبریز شده و سفره‌ی دلم را باز کرد:
- امروز داشتم با یه پسره تو پارک بازی می‌کردم. مامانش اومد گفت نزدیکش نرو، لابد جن گرفتتش که این‌طوریه.
هق‌هق گریه‌ام که در فضا پیچید، دست امیر روی شانه‌ام نشست. صدایش عجیب، حقیقت کلامش را فریاد می‌زد:
- اگه قرار باشه آدم با جن‌زده شدن این‌قدر خوشگل بشه، بذ‌ار بشه.
هق‌هق گریه‌ام داشت رو به قهقهه‌ی خنده می‌رفت که ادامه داد:
- والا به خدا. پسر به این خوشگلی، به این آقایی، به این خوش‌ قیافه‌ای، به این سفیدی، چشم رنگی هم که هستی. دیگه چی می‌خوای؟»
و همین جمله‌‌های ساده، شده‌بود تمام اعتماد به نفس من، در این هشت سال.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
17
183
مدال‌ها
2
از آن زمان بود که پیمانی با خود بستم. پیمان بستم و قول دادم که ضعیف نباشم، قول دادم که بجنگم، قول دادم که گریه نکنم و چه خوش خیال بودم من، در تمام این هشت سال که گمان می‌کردم به قول خود پایبند بوده‌ام، اما حال و با رفتنش، با ترک کردنم، با زیر پا گذاشتن احساسات و رفاقتمان، بعید می‌دانستم هیچ حقیقتی در کلامش خفته باشد. لعنت به من که کور بودم و برق ترحم خفته در نگاهش را، شکار نکرده‌بودم. او هم مثل بقیه بود. مثل بقیه، بدون ذره‌ای تفاوت.
دست دراز کردم و چنگی به پیراهن آبی‌رنگی که در کمد نشسته و برایم زبان‌درازی می‌کرد، زدم. پیراهنی که هدیه‌ای بود از جانب او. هدیه‌ای که به رسم اثبات برادری و رفاقتش به من ارزانی بخشیده‌بود و حال، می‌فهمیدم که تمامشان دروغی بیش نبود. خشم، چشمان طوسی‌رنگم را به خون نشاند. عصبی، بافت‌های ریز پارچه را از هم گسستم. دیگر نمی‌خواستم پیراهنی را که برایم مظهر دروغ و دورویی بود. پیراهنی تجلی‌گر نفرت و اکراه. صدای پاره شدن پیراهن، یادآور بازیچه شدن‌ها و بازی خوردن‌هایم بود. یادآور تمام دروغ‌های شنیده و تزویر‌های به چشم دیده.
از پیراهن که هیچ نماند؛ دست از نابودی‌اش برداشتم. البته نه نابودی پیراهن، بلکه نابودی رفاقتمان!
با تکه‌های آبی‌رنگی که در مشتم جا مانده‌بود؛ پیکر خسته و بی‌جانم را کشان‌کشان تا روی تخت بردم و دراز کشیدم.
خسته و درمانده از همه جا، تمام راه‌ها را با خود مرور کردم. راه‌هایی که باز هم تمامشان به بن‌بست منتهی می‌شد.
می‌دانستم اگر نتوانیم خانه‌ای پیدا کنیم؛ نهایتاً تا نوزده سالگی اجازه‌ی ماندن داریم و بعد از آن، خیلی محترمانه و ساک به دست، بیرونمان می‌کنند. با این تورمی که روزبه‌روز، زندگی‌ها می‌گرفت؛ من هر چقدر هم که در این یک سال تلاش کنم، محال است از صفر به پول اجازه‌ی یک خانه برسم.
لعنت به من که حتی عرضه‌ی قبولی در یک دانشگاه دولتی را نیز نداشتم که اگر چنین شده‌بود؛ حداقل از جانب جا و مکان خیالم آسوده بود و خوابگاه آن‌جا، می‌شد سرپناه جدیدم برای مدتی. لعنت.
اصلاً به من فلک زده چه مربوط؟ لعنت به بهزیستی و قوانین مسخره‌اش. لعنت به بی‌رحمی و نادیده گرفتن احساساتمان. مسخره است که کسی را، چندین سال پیش خود نگه‌دارند، پرورش دهند، خانواده‌مان شوند و خانواده‌شان شویم، وابسته‌‌امان شوند و وابسته‌شان شویم، اما بلافاصله، پس از پا گذاشتن به دنیای جدید هجده سالگی، ساکی در دستانمان بگذارند و با گفتن:
- خیلی خوشحال شدیم از دیدنتون!
خیلی ساده، پولی ‌کف دستمان بگذارند و بگویند:
- بفرمایید. اینم چندرغاز پولی که قراره کل سرمایه‌تون باشه، دیگه باید رفع زحمت کنید.
با ظاهری محترمانه و با باطنی حقیرانه، ما را به سمت دنیایی بی‌رحم، سوق دهند.
انگارنه‌انگار که تو به آن‌ها خو گرفتی! انگارنه‌انگار که تو با آن‌ها بزرگ شده‌ای و انگارنه‌انگار که یک شبه، باید مستقل شوی! در نهایت، این تو هستی که با یک عالم بی‌کسی‌ات، تنها می‌مانی! تو و یک جهان، پر از تنهایی!
آن‌قدر در دنیای تفکرات خود غرق شدم که در نهایت، خواب مرا با خود به دنیای خوش آرامش کشانید.
***
- یاسین جان! نمی‌خوای بیدار شی؟!

با صدای کسی، کم‌کم پلک‌هایم از هم فاصله گرفت. بدن کرخم را به طرف صدا چرخاندم. با دیدن‌ صورتش، حتی از میان پلک‌های تارم نیز، گل از گلم شکفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
17
183
مدال‌ها
2
- عمو‌ سهراب!
لب‌هایم به قدری کش آمده‌بود که احتمال می‌دادم تا نزدیکی گوشم رفته‌ باشند. ظاهراً او نیز، دست کمی از من نداشت.
از حالت خوابیده در آمدم و به احترامش، مثل او نشستم.
به چشمان سیاه‌رنگش که تک ستاره‌ای، همیشه در آن‌ها می‌رقصید، نگاه کردم:
- کی برگشتین؟
- دیشب.
دستی به ته ریش‌هایش کشید. نفسی که لرزان از دهان به بیرون جست، ته مانده‌ی خنده را نیز از لب‌های قهوه‌ای‌رنگش ربود. نگاهش از پنجره، به نقطه‌ای نامعلوم کشیده شد.
- بچه‌ها بهم گفتن چی شده.
کمی فکر کردم تا منظور حرف‌هایش، برایم روشن شود. به‌ کل فراموش کرده‌بودم. چه خوش بود دنیای بی‌خبری. دنیایی که ضربه‌ از برادرت، در آن جایی نداشت. تلخ‌خندم را پنهان کردم و همچون او، در سکوت از پنجره به حیاط نگریستم.
باد، شاخسار‌های درخت بید را به بازی گرفته‌ و به رقص وا می‌داشت. چه چیزی او را این چنین شاد و مسرور کرده‌بود که لحظه‌ای از پایکوبی نمی‌ایستاد؟ بلای نازل شده بر سر من؟! یا زرنگی آن به ظاهر برادر؟!
- ناراحتش نباش. درست می‌شه!
ناخودآگاه، چشم به مو‌هایی که چند تار سفیدرنگ، از میان آن همه سیاهی خودنمایی می‌کرد، دادم و لبخندی محزون‌بار به لب آوردم. خبر داشتم از سِرِ سفیدی این تار‌ها. خبر داشتم از نامردی‌ای که این کمر، به تنهایی بارِ نارویش را به دوش کشیده و خبر داشتم از غمی که آوار قلبش بود. نامروتی‌ای که روز به روز، چهره‌اش را شکسته‌تر می‌کرد و این شکستگی، فقط برای منی که از دردش آگاه بودم، قابل لمس بود‌‌. دستی به موهایش کشید و لبخندی خجل‌وار زد:
- پیر شدم، نه؟
هول شدم و با لبخندی مضحک، گفتم:
- نه‌، اصلاً.
لبخندش که تبدیل به قهقهه شد، لبخند خجالت‌زده‌ی من نیز پر رنگ‌تر شد. از روی صندلی بلند شد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
- پاشو. پاشو لباسات‌ رو عوض کن، یه دوش هم بگیر که دیگه وقت شامه.
با پلکی که به نشانه‌ی «چشم» بر هم زدم، او نیز خارج شد.
پیراهن سیاهم را از تن کندم و تیشرت سفیدی را جایگزینش کردم. واقعاً نمی‌دانستم با این لباس‌های خشن، چگونه خوابم برده‌بود. تلفنم را از جیب شلوار سیاه‌رنگم خارج کردم. با روشن شدن صفحه‌اش، پیامی که روی صفحه چشمک می‌زد را باز کردم. خواندنش، خانه‌ی دلِ ویران شده‌ام را ویران‌تر کرد و سنگینیِ عجیبی، بر دلم نشاند. سنگینی‌ای که نمیدانم از سر چه بود. از بی‌پولی الانم؟ از دوری و احساس نبودش؟ یا از نارویی که زده‌بود؟ متن پیامش، بار دیگر مقابل چشمانم جان گرفت:
«من دزد نیستم، فقط به اون پول نیاز داشتم. قول می‌دم خیلی سریع پسش بدم. امیدوارم من‌ رو ببخشی!»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Trodi
بالا پایین