- Dec
- 15
- 154
- مدالها
- 2
زانوهایم سست بود. بدنم دیگر تاب تحمل وزنم را نداشت و روی زمین آوار شد. بیتوجه به خاکی شدن لباسهایم، به ماشین نقرهایرنگی تکیه زدم. خون از بینیام سرازیر شدهبود و اصرار داشت، وارد دهانم شود. سرفهای کردم تا تمام خونهایی که خوردهبودم را بالا بیاورم.
نگاهم از میان پاهای کسانی که جمع معرکه شدهبودند، گذشت و روی آن دو نشست. یاشار، دست هنگام را محکم گرفت؛ طوری که چهرهاش از درد درهم شد. هنگام، به دنبال او کشیده میشد، اما لحظهی آخر، قبل از اینکه از دیدم دور شوند، برگشت. نگاه مضطرب و پریشانش را قایمکی در نگاهم دوخت و قلبم را به لرزه در آورد. چشمانش، پر از استیصال و درماندگی بود! همان لحظه، به خود قول دادم که دور هنگام را خط بکشم. نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر خود هنگامه که معلوم نبود با این اوضاع پیش آمده، دخترک بینوا را چقدر آزار دهد. «ببخشیدی» که زمزمهی لبانش شد؛ اعصابم را به هم ریخت. کلافه، مشتم را به آسفالت سخت کوبیدم و لعنتی نثار یاشار کردم. نگاههای بُرندهی مردم و زمزمههای بیمروتشان، بیشتر بر اعصابم خش میانداخت و شقیقههایم را به نبض وا میداشت.
با احساس حضور کسی، چشم از دست مشت شدهام گرفتم و به بطری آبی که به طرفم دراز شدهبود، دوختم. صاحب آن پیرزنی بود با چهرهای پر مهر که چادر سیاهرنگ و سادهاش چهرهی سبزه و چروکیدهاش را قاب گرفتهبود:
- بیا آب بخور پسرم.
بطری را از دستش گرفتم. به اندازهی کافی خون بلعیدهبودم و نیازی به آب نداشتم؛ در عوض، نیاز به چیزی داشتم که خشم درونم را خاموش کند. درب صورتیرنگش را گشودم. بطری را وارونه کردم و آب را روی سرم خالی.
پیرزن که سعی در پنهان کردن تعجب خود داشت، به طرفم گرفت:
- دماغت داره خون میاد!
لبخند بیجانی به صورت مهربانش زدم و دستمال را روی بینیام گذاشتم.
پای سستم را به سختی روی زمین محکم کردم. لگدی که به شکمم وارد کردهبود، ضعفی شدید را در بدنم دواند. چنگی به کولهی سیاهرنگم که روی زمین پخش شدهبود، زدم. تشکری از پیرزن کردم و بیمقصد، حرکت کردم.
با آن ظاهر آش و لاش، قطعاً پیدا کردن ماشین سخت میشد. پس به طرف شیر آب رفتم و کمی اوضاعم را سامان بخشیدم. نگاهی به چهرهام در آینه انداختم. تار موهای سفیدرنگ و آشفتهام، صورتم را پوشاندهبود؛ بخصوص بخشی از بینی ورم کردهام، که از ریخت افتادهبود.
کنار خیابان رفتم و تاکسی زردرنگ و قراضهای به مقصد خانه گرفتم. با اولین لاییاش، فهمیدم با یک رانندهای ناشی طرف هستم. اگر از دست یاشار جان سالم به در بردهبودم، از دست این راننده، سالم بیرون نمیآمدم! سعی کردم نسبت به بیاحتیاطیها و فحشهایش بیتفاوت باشم. به در تکیه زدم. نگاهم را به خیابانهای نسبتاً خلوت دوختم و در دنیای خیالات خود، غرق شدم.
امروز صبح، امیر برای بستن قولنامه رفتهبود و امیدوار بودم کار را یک سره کردهباشد. به زبان بازیهایش شکی نداشتم، اما میترسیدم طرف دَبه کند. قرار بود هر دو پیش آقا سجاد برویم. پولهایمان را تحویل بگیریم و بعد از آن، مستقیماً برای بستن قولنامه برویم، اما با وضع پیش آمده، همه چیز را به امیر واگذار کرده و به اینجا آمدم تا هر چه زودتر، قال قضیه کنده شود. باورم نمیشد! بالاخره قرار بود یکی از خانههای این شهر بزرگ نیز، نصیب ما شود.
ماشین که از حرکت ایستاد، از افکارم فاصله گرفتم. کرایه را پرداخت کردم و از ماشین پایین آمدم. با آن رانندگی افتضاحش، جای شکر داشت که سالم رسیدهبودم.
سرم را بالا گرفتم. دیدن ماشین سبز و سفید «نیروی انتظامی» که دقیقاً مقابل در سفیدرنگ خانه پارک کردهبود، اخمی به صورتم نشاند و دلشورهای به دلم انداخت. با خیالی ناآرام، گامهای تندم را به سمت خانه برداشتم.
حیاط همیشه پرهیاهو، حال، خالی از هرگونه صدا و جنبندهای بود! فقط درختان حیاط بودند که از این سکوت جنونآور، نهایت لذت را میبردند، چرا که فارغ از هر چیز، به رقص باد در آمده بودند! اخمهایم بیشتر درهم شد و با سرعت بیشتری به سمت درب فلزی ورودی ساختمان رفتم. نگاهم روی ساعت مچی سیاه رنگم نشست. با اینکه زمان زیادی تا ناهار نمانده بود، اما راهرو و سالن غذاخوری، هر دو خالی بودند! کارم به جایی رسیدهبود که حتی بدیهیات نیز برایم شک برانگیز مینمودند. مثل یک بازی بود، یک شوخی، یا حتی یک سکانس از فیلمهای ترسناک! یتیم خانهای خالی از هرگونه صدا و جنبندهای!
از سالن خالی گذشتم و با طی کردن راهرویی که یک طرف آن دیوار آجری ساختمان و روبهرویش، بخشی از حیاط پشتی بود، به سمت اتاقها راه افتادم. با دیدن تجمع کارکنان و بچهها جلوی در اتاقمان، سیل افکار منفی از ذهنم رسوخ کردند به زانوهایم رسیدند.
صادق که اولین نفر چشمش به من افتاد، با صدایی نسبتاً بلند، داد زد:
- آقا اومدش.
نگاهم از میان پاهای کسانی که جمع معرکه شدهبودند، گذشت و روی آن دو نشست. یاشار، دست هنگام را محکم گرفت؛ طوری که چهرهاش از درد درهم شد. هنگام، به دنبال او کشیده میشد، اما لحظهی آخر، قبل از اینکه از دیدم دور شوند، برگشت. نگاه مضطرب و پریشانش را قایمکی در نگاهم دوخت و قلبم را به لرزه در آورد. چشمانش، پر از استیصال و درماندگی بود! همان لحظه، به خود قول دادم که دور هنگام را خط بکشم. نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر خود هنگامه که معلوم نبود با این اوضاع پیش آمده، دخترک بینوا را چقدر آزار دهد. «ببخشیدی» که زمزمهی لبانش شد؛ اعصابم را به هم ریخت. کلافه، مشتم را به آسفالت سخت کوبیدم و لعنتی نثار یاشار کردم. نگاههای بُرندهی مردم و زمزمههای بیمروتشان، بیشتر بر اعصابم خش میانداخت و شقیقههایم را به نبض وا میداشت.
با احساس حضور کسی، چشم از دست مشت شدهام گرفتم و به بطری آبی که به طرفم دراز شدهبود، دوختم. صاحب آن پیرزنی بود با چهرهای پر مهر که چادر سیاهرنگ و سادهاش چهرهی سبزه و چروکیدهاش را قاب گرفتهبود:
- بیا آب بخور پسرم.
بطری را از دستش گرفتم. به اندازهی کافی خون بلعیدهبودم و نیازی به آب نداشتم؛ در عوض، نیاز به چیزی داشتم که خشم درونم را خاموش کند. درب صورتیرنگش را گشودم. بطری را وارونه کردم و آب را روی سرم خالی.
پیرزن که سعی در پنهان کردن تعجب خود داشت، به طرفم گرفت:
- دماغت داره خون میاد!
لبخند بیجانی به صورت مهربانش زدم و دستمال را روی بینیام گذاشتم.
پای سستم را به سختی روی زمین محکم کردم. لگدی که به شکمم وارد کردهبود، ضعفی شدید را در بدنم دواند. چنگی به کولهی سیاهرنگم که روی زمین پخش شدهبود، زدم. تشکری از پیرزن کردم و بیمقصد، حرکت کردم.
با آن ظاهر آش و لاش، قطعاً پیدا کردن ماشین سخت میشد. پس به طرف شیر آب رفتم و کمی اوضاعم را سامان بخشیدم. نگاهی به چهرهام در آینه انداختم. تار موهای سفیدرنگ و آشفتهام، صورتم را پوشاندهبود؛ بخصوص بخشی از بینی ورم کردهام، که از ریخت افتادهبود.
کنار خیابان رفتم و تاکسی زردرنگ و قراضهای به مقصد خانه گرفتم. با اولین لاییاش، فهمیدم با یک رانندهای ناشی طرف هستم. اگر از دست یاشار جان سالم به در بردهبودم، از دست این راننده، سالم بیرون نمیآمدم! سعی کردم نسبت به بیاحتیاطیها و فحشهایش بیتفاوت باشم. به در تکیه زدم. نگاهم را به خیابانهای نسبتاً خلوت دوختم و در دنیای خیالات خود، غرق شدم.
امروز صبح، امیر برای بستن قولنامه رفتهبود و امیدوار بودم کار را یک سره کردهباشد. به زبان بازیهایش شکی نداشتم، اما میترسیدم طرف دَبه کند. قرار بود هر دو پیش آقا سجاد برویم. پولهایمان را تحویل بگیریم و بعد از آن، مستقیماً برای بستن قولنامه برویم، اما با وضع پیش آمده، همه چیز را به امیر واگذار کرده و به اینجا آمدم تا هر چه زودتر، قال قضیه کنده شود. باورم نمیشد! بالاخره قرار بود یکی از خانههای این شهر بزرگ نیز، نصیب ما شود.
ماشین که از حرکت ایستاد، از افکارم فاصله گرفتم. کرایه را پرداخت کردم و از ماشین پایین آمدم. با آن رانندگی افتضاحش، جای شکر داشت که سالم رسیدهبودم.
سرم را بالا گرفتم. دیدن ماشین سبز و سفید «نیروی انتظامی» که دقیقاً مقابل در سفیدرنگ خانه پارک کردهبود، اخمی به صورتم نشاند و دلشورهای به دلم انداخت. با خیالی ناآرام، گامهای تندم را به سمت خانه برداشتم.
حیاط همیشه پرهیاهو، حال، خالی از هرگونه صدا و جنبندهای بود! فقط درختان حیاط بودند که از این سکوت جنونآور، نهایت لذت را میبردند، چرا که فارغ از هر چیز، به رقص باد در آمده بودند! اخمهایم بیشتر درهم شد و با سرعت بیشتری به سمت درب فلزی ورودی ساختمان رفتم. نگاهم روی ساعت مچی سیاه رنگم نشست. با اینکه زمان زیادی تا ناهار نمانده بود، اما راهرو و سالن غذاخوری، هر دو خالی بودند! کارم به جایی رسیدهبود که حتی بدیهیات نیز برایم شک برانگیز مینمودند. مثل یک بازی بود، یک شوخی، یا حتی یک سکانس از فیلمهای ترسناک! یتیم خانهای خالی از هرگونه صدا و جنبندهای!
از سالن خالی گذشتم و با طی کردن راهرویی که یک طرف آن دیوار آجری ساختمان و روبهرویش، بخشی از حیاط پشتی بود، به سمت اتاقها راه افتادم. با دیدن تجمع کارکنان و بچهها جلوی در اتاقمان، سیل افکار منفی از ذهنم رسوخ کردند به زانوهایم رسیدند.
صادق که اولین نفر چشمش به من افتاد، با صدایی نسبتاً بلند، داد زد:
- آقا اومدش.
آخرین ویرایش: