جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MoBiNaZ با نام [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 425 بازدید, 12 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MoBiNaZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MoBiNaZ
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
زانو‌هایم سست بود. بدنم دیگر تاب تحمل وزنم را نداشت و روی زمین آوار شد. بی‌توجه به خاکی شدن لباس‌هایم، به ماشین نقره‌ای‌رنگی تکیه زدم. خون از بینی‌ام سرازیر شده‌بود و اصرار داشت، وارد دهانم شود. سرفه‌ای کردم تا تمام خون‌هایی که خورده‌بودم را بالا بیاورم.
نگاهم از میان‌ پاهای کسانی که جمع معرکه شده‌بودند، گذشت و روی آن دو نشست. یاشار، دست هنگام را محکم گرفت؛ طوری که چهره‌‌اش از درد درهم شد. هنگام، به دنبال او کشیده‌ می‌شد، اما لحظه‌ی آخر، قبل از این‌که از دیدم دور شوند، برگشت. نگاه مضطرب و پریشانش را قایمکی در نگاهم دوخت و قلبم را به لرزه در آورد. چشمانش، پر از استیصال و درماندگی بود! همان لحظه، به خود قول دادم که دور هنگام را خط بکشم. نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر خود هنگامه که معلوم نبود با این اوضاع پیش آمده، دخترک بینوا را چقدر آزار دهد. «ببخشیدی» که زمزمه‌ی لبانش شد؛ اعصابم را به هم ریخت. کلافه، مشتم را به آسفالت سخت کوبیدم و لعنتی نثار یاشار کردم. نگاه‌های بُرنده‌ی مردم و زمزمه‌های بی‌مروتشان، بیشتر بر اعصابم خش می‌انداخت و شقیقه‌هایم را به نبض وا می‌داشت.
با احساس حضور کسی، چشم از دست مشت شده‌ام گرفتم و به بطری‌ آبی که به طرفم دراز شده‌بود، دوختم. صاحب آن پیرزنی بود با چهره‌ای پر مهر که چادر سیاه‌رنگ و ساده‌اش چهره‌ی سبزه و چروکیده‌اش را قاب گرفته‌بود:
- بیا آب بخور پسرم.
بطری را از دستش گرفتم. به اندازه‌ی کافی خون بلعیده‌بودم و نیازی به آب نداشتم؛ در عوض، نیاز به چیزی داشتم که خشم درونم را خاموش کند. درب صورتی‌رنگش را گشودم. بطری را وارونه کردم و آب را روی سرم خالی.
پیرزن که سعی در پنهان کردن تعجب‌ خود داشت، به طرفم گرفت:
- دماغت داره خون میاد!
لبخند بی‌جانی به صورت مهربانش زدم و دستمال را روی بینی‌ام گذاشتم.
پای سستم را به سختی روی زمین محکم کردم. لگدی که به شکمم وارد کرده‌بود، ضعفی شدید را در بدنم دواند. چنگی به کوله‌ی سیاه‌رنگم که روی زمین پخش شده‌بود، زدم. تشکری از پیرزن کردم و بی‌مقصد، حرکت کردم.
با آن ظاهر آش‌ و لاش، قطعاً پیدا کردن ماشین سخت می‌شد. پس به طرف شیر آب رفتم و کمی اوضاعم را سامان بخشیدم. نگاهی به چهره‌ام در آینه انداختم. تار موهای سفید‌رنگ و آشفته‌ام، صورتم را پوشانده‌بود؛ بخصوص بخشی از بینی‌ ورم کرده‌ام، که از ریخت افتاده‌بود.
کنار خیابان رفتم و تاکسی زرد‌رنگ و قراضه‌ای به مقصد خانه گرفتم. با اولین لایی‌اش، فهمیدم با یک راننده‌ای ناشی طرف هستم. اگر از دست یاشار جان سالم به در برده‌بودم، از دست این راننده، سالم بیرون نمی‌آمدم! سعی کردم نسبت به بی‌احتیاطی‌ها و فحش‌هایش بی‌تفاوت باشم. به در تکیه‌ زدم. نگاهم را به خیابان‌های نسبتاً خلوت دوختم و در دنیای خیالات خود، غرق شدم.
امروز صبح، امیر برای بستن قول‌نامه رفته‌بود و امیدوار بودم کار را یک سره کرده‌باشد. به زبان‌ بازی‌هایش شکی نداشتم، اما می‌ترسیدم طرف دَبه کند. قرار بود هر دو پیش آقا سجاد برویم. پول‌هایمان را تحویل بگیریم و بعد از آن، مستقیماً برای بستن قول‌نامه برویم، اما با وضع پیش آمده، همه چیز را به امیر واگذار کرده و به این‌جا آمدم تا هر چه زودتر، قال قضیه کنده شود. باورم نمی‌شد! بالاخره قرار بود یکی از خانه‌های این شهر بزرگ نیز، نصیب ما شود.
ماشین که از حرکت ایستاد، از افکارم فاصله گرفتم. کرایه را پرداخت کردم و از ماشین پایین آمدم. با آن رانندگی افتضاحش، جای شکر داشت که سالم رسیده‌بودم.
سرم را بالا گرفتم. دیدن ماشین سبز و سفید «نیروی انتظامی» که دقیقاً مقابل در سفیدرنگ خانه پارک کرده‌بود، اخمی به صورتم نشاند و دلشوره‌ای به دلم انداخت. با خیالی ناآرام، گام‌های تندم را به سمت خانه برداشتم.
حیاط همیشه پرهیاهو، حال، خالی از هرگونه صدا و جنبنده‌ای بود! فقط درختان حیاط بودند که از این سکوت جنون‌آور، نهایت لذت را می‌بردند، چرا که فارغ از هر چیز، به رقص باد در آمده بودند! اخم‌هایم بیشتر درهم شد و با سرعت بیشتری به سمت درب فلزی ورودی ساختمان رفتم. نگاهم روی ساعت مچی سیاه رنگم نشست. با این‌که زمان زیادی تا ناهار نمانده بود، اما راهرو و سالن‌ غذاخوری، هر دو خالی بودند! کارم به جایی رسیده‌بود که حتی بدیهیات نیز برایم شک‌ برانگیز می‌نمودند. مثل یک بازی بود، یک شوخی، یا حتی یک سکانس از فیلم‌های ترسناک! یتیم خانه‌ای خالی از هرگونه صدا و جنبنده‌ای!
از سالن خالی گذشتم و با طی کردن راهرویی که یک طرف آن دیوار آجری ساختمان و روبه‌رویش، بخشی از حیاط پشتی بود، به سمت اتاق‌ها راه افتادم. با دیدن تجمع کارکنان و بچه‌ها جلوی در اتاقمان، سیل افکار منفی از ذهنم رسوخ کردند به زانو‌هایم رسیدند.
صادق که اولین نفر چشمش به من افتاد، با صدایی نسبتاً بلند، داد زد:
- آقا اومدش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
با این حرف، همه‌ی سر‌ها به طرفم چرخید. سردرگم، از لا‌به‌لای نگاه‌ِ متعجب بچه‌ها گذشتم و وارد اتاق شدم. یک طرف آقا سجاد مضطرب ایستاده و در طرفی دیگر، مردی سبزه، روی صندلی جا خوش کرده‌بود. مردی که ابرو‌های مشکیِ به‌ هم پیوند خورده و یونیفرم نظامی در تنش، او را پر ابهت‌ می‌نمود. ابرو‌های سفید بالا رفته‌ام، تعجبم را فریاد می‌زد و قلبم بی‌قرار، در حصار خود می‌کوبید. آقا سجاد کنارم ایستاد و رو به مرد، گفت:
- یاسینه، دوست صمیمی امیرمحمد.
با شنیدن اسم امیر، قلبم فرو ریخت. نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟! قبل از آن‌که زبان باز کنم و سئوالم را بپرسم، صدای خشک و خشنش، طنین‌انداز شد:
- می‌تونیم چند لحظه تنها صحبت کنیم؟
آقا سجاد، چشما‌ن مشکی‌رنگش را به چشمان سرگشته‌ام دوخت و مطمئن، پلک بر هم نهاد. حتی صورت مهربان و چشمان پرصلابتش نیز، نتوانست ذره‌ای از دلشوره‌ام را التیام بخشد.
- چشم جناب سروان.
صدای بسته شدن در، نشان از تنهاییمان در این اتاق می‌داد‌. اتاقی که انگار اکسیژن کم آورده‌بود. نگاهی به ابرو‌های پرپشت و قفل شده‌اش کردم و ترس افتاده به جانم، چند برابر شد. صدایم لرزان بود، وقتی پرسید:
- برای امیر اتفاقی افتاده؟
سئوالم را به هیچ جایش نگرفت. در عوض با دست، اشاره‌ای به تخت که با فاصله‌ی یک متری، دقیقاً رو‌به‌روی صندلی قرار داشت، زد:
- بشینین.
کوله را همان‌جا روی زمین رها کردم و خود، روی تخت نشستم. دفترچه‌ای درآورد و همان‌طور که نگاه قهوه‌ای‌اش را به چشمان طوسی‌‌رنگم دوخته‌بود، پرسید:
- امروز امیرمحمد رو دیدین؟ یا تماسی باهاش داشتین؟
نگاهم، بلندگویی دست گرفته و استیصالش را جار می‌زد. سر به علامت نفی تکان دادم که تن صدایش کمی بالا رفت و جدی‌تر از قبل، گفت:
- لطفاً کامل جواب بدین تا بتونم کمکتون کنم.
پرحرص پلک بر هم فشردم. تن صدایم را کنترل کردم تا بالا نرود. کلافه بودم و او، پرسش‌هایم را بی‌پاسخ می‌گذاشت.
- نه. از دیشب که رفتیم پولامون‌ رو از آقای نامدار تحویل گرفتیم، بعدش هم اومدیم برای خواب، دیگه ندیدمش.
در‌حالی که چیزی در دفترچه‌ی سبزرنگش یادداشت می‌کرد، زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:
- میشه توضیح بدین برای چی پولا رو سپردین دست دوستتون؟
- ما قرار بود امروز برای بستن قول‌نامه بریم، اما با فوت حامیم من مجبور شدم برای مراسم برم و خب، کارها رو سپردم به اون.
با این حرفم، زیر لب زمزمه کرد:
- پس حدسم درسته!
ذهنم پر از سئوال بود و دلهره، اجازه‌ی درک جمله‌اش را نمی‌داد.
لحن‌ درمانده‌ام در اتاق، طنین‌انداز شد:
- من... من... نمی‌فهمم. برای امیر اتفاقی افتاده؟
نفسش را بیرون فرستاد و سر خودکار آبی‌رنگ را بست.
- امروز بچه‌ها وقتی می‌خواستن بیدارش کنن، دیدن که جای خودش چند تا بالشت گذاشته. یه نامه هم نوشته که توش عذرخواهی کرده و گفته که میره.
اخم‌هایم در هم شد. هنوز معنی حرف‌هایش برایم مبهم و نامفهوم بود. نمی‌دانستم واقعاً نمی‌فهمم یا داشتم خود را گول می‌زدم.
- خب؟
پیدا بود از احمق بودنم کلافه شده‌است، اما واقعاً از درک جملاتش، عاجز بودم.
- خب ما احتمال میدیم که دوستتون پولا رو برداشته و فرار کرده.
با این‌که حقیقت را در صورتم کُفته‌بود، اما باز هم چند ثانیه طول کشید تا معنی جملاتش برایم آشکار شود.
- چی؟!
بی‌حرف، فقط به چهره‌ام زل زد و به من فهماند، حرف‌هایش را اشتباه نشنیده‌ام.
- خب... اصلاً چرا باید همچین کاری کنه؟
گره‌ی ابرو‌هایش کور‌تر شد:
- چرا نکنه؟! اون پول، پول کمی نبوده. هر آدمی‌ رو وسوسه می‌کنه! مخصوصاً که تا جایی که ما اطلاع داریم پدر دوستتون مشکل مالی دارن.
صدای امیر در مغزم اکو شد که گفته‌بود:
«بازم شرط‌بندی کرده و باختش‌ رو از من می‌خواد.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
دست راستم ناخودآگاه مشت شد و روی تشک فرود آمد. نفس‌هایم سنگین بود.
- تقصیر خودتونه! نباید بهش اعتماد می‌کردین. حالا هر چقدرم که با هم دوست باشین!
پر بودم از درماندگی و عاجزی. به‌‌مانند کسی که در دریایی بی‌کران پرتاب شده و چیزی وجود ندارد که به آن چنگ بزند و خود را به ساحلی امن برساند. در این شرایط، به تنها چیزی که نیاز نداشتم، سرزنش بود و به لطف خدا دقیقاً همین نصیبم شد‌ه‌بود. از روی صندلی برخاست:
- نگران نباشید! پیداش می‌کنیم. فقط شما برای تنظیم شکایت باید تشریف بیارید پاسگاه.
حرف‌هایش را در میان آن همه آبی که بدنم را محصور کرده‌بود، نمی‌فهمیدم. نمی‌شنیدم چه می‌گوید، فقط با صدای بسته شدن در، به خود آمدم.
ظرفیتم برای امروز، پر بود. پُرتر از آن‌که حتی بتوانم سر پا بمانم. بدنم را روی تخت پرت کردم و با حسی سرشار از بی‌حسی، ساعدم را روی چشمانم گذاشتم.
به ثانیه نکشید که اتاق، پر از آدم شد. آن‌قدر از جانب بچه‌ها بازجویی شدم و آن‌قدر جوابی نشنیدند که در نهایت، خودشان خسته شدند و دست از سرم برداشتند.
باورم نمی‌شد. مطمئن بودم دروغ است. او چنین آدمی نیست. مطمئن بودم یک‌جای کار می‌لنگد. مطمئن! با جهشی از روی تخت برخاستم و به سمت کمد دیواریِ کنارِ در، هجوم بردم. مطمئن بودم او نرفته‌است. حرف‌های آن مرد کذب محض بود. محال بود او تنهایم بگذارد. اصلاً مگر به همین سادگی بود؟ بگذارد و برود؟!
کلید را در درِ سفیدرنگ کمد چرخاندم. پاهایم سست و بدن خسته‌ام روی زمین آوار شد. جای خالی لباس‌ها و وسایل‌هایش، پتک مانند بر سرم کوبیده می‌شد. به همین آسانی؟ واقعا رفته‌بود و پشت سر خود را حتی نیم‌نگاهی نینداخته بود؟
تمام لحظات با هم بودنمان، همچون فیلمی غم‌انگیز از پیش چشمانم گذشت:
«- داری چیکار می‌کنی؟
درحالی که با حرص، پلاستیک سیاه‌رنگ را روی زمین می‌کوبیدم، جعبه‌ای مستطیل شکل را خارج کردم و گفتم:
- خسته شدم از دستشون. می‌خوام رنگشون کنم تموم شه بره.
جعبه‌ی رنگ را از دستم کشید. باخشمی ملایم، توپید:
- بی‌خود! همین‌طوری خوبه! چیکارشون داری؟
اشک از صورت گرد و کودکانه‌ام سرازیر شد:
- نمی‌خوام. ازشون بدم میاد.
ابرو در هم کشید و درحالی که پلاستیک را سفت در دست می‌فشرد، با خشم گفت:
- تو که اصلاً بلد نیستی!
هیچ برایم مهم نبود که حتی اسم محتویات پلاستیک را هم نمی‌دانستم. فقط می‌خواستم از این حجم تحقیر و توهین خلاص شوم. دستانم بر روی صورت خیس از اشکم نشست و اشک‌ها را زُدود. صبر پر شده‌ام لبریز شده و سفره‌ی دلم را باز کرد:
- امروز داشتم با یه پسره تو پارک بازی می‌کردم. مامانش اومد گفت نزدیکش نرو، لابد جن گرفتتش که این‌طوریه.
هق‌هق گریه‌ام که در فضا پیچید، دست امیر روی شانه‌ام نشست. صدایش عجیب، حقیقت کلامش را فریاد می‌زد:
- اگه قرار باشه آدم با جن‌زده شدن این‌قدر خوشگل بشه، بذ‌ار بشه.
هق‌هق گریه‌ام داشت رو به قهقهه‌ی خنده می‌رفت که ادامه داد:
- والا به خدا. پسر به این خوشگلی، به این آقایی، به این خوش‌ قیافه‌ای، به این سفیدی، چشم رنگی هم که هستی. دیگه چی می‌خوای؟»
و همین جمله‌‌های ساده، شده‌بود تمام اعتماد به نفس من، در این هشت سال.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین