جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 459 بازدید, 19 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
پارت قبل بازنویسی شد.

دلخوری از هر واژه‌ی او می‌چکید. هرچند حافظه‌اش زخمی شده‌بود، اما غرور و سرکشی همیشگی‌اش پابرجا بود. حرف‌هایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخم‌هایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن می‌کرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظه‌ای که گفتن بهوش اومدی، یک‌سره بی‌تاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یک‌باره ذهنش از سؤال‌هایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را می‌شناخت؛ دایه‌ای که پس از فوت مادرش، مثل سایه‌ای بی‌دریغ کنارش بود. اما این آیسو؟ چرا چیزی از او یادش نمی‌آمد؟
– آیسو؟
صدایش آرام بود، اما لرزش خفیفی در آن پنهان بود. پرسشی ساده که چون خاری در قلب پدر نشست. لحظه‌ای به فرمان خیره ماند. انگشتانش را در هم گره زد، تلاش می‌کرد اضطرابش را پنهان کند. اما چگونه می‌توانست؟ چگونه می‌توانست این حقیقت را در چنین وضعیتی بر زبان بیاورد؟
نفسش را سنگین بیرون داد و آرام گفت:
– غریبه نیست… حالا که یادت نمیاد، منتظر باش تا دوباره باهاش آشنا بشی.
سکوت دوباره ماشین را بلعید. نفس کشیدن در آن فضای سنگین، به سختی ممکن بود. ماهورا به خیابان‌های بارانی خیره شد. ذهنش پر از سوال بود. آیسو کیست؟ چرا چیزی از او به یاد نمی‌آورد؟ و این سکوت سنگین پدر... چه رازی را در دل خود پنهان کرده‌بود؟
لبش را گزید و نگاهش را از پدر گرفت. از آن پاسخ طفره‌آمیز خوشش نیامده‌بود، اما چیزی در لحن پدرش بود که او را از پافشاری بیشتر منصرف کرد. به جای آن، نگاهش را دوباره به خیابان‌های بارانی دوخت. تهرانی که هم برایش آشنا بود، هم غریب. همان خیابان‌هایی که انگار بارها از آن‌ها عبور کرده‌بود، اما حالا حس می‌کرد برای اولین بار آن‌ها را می‌بیند.
دستانش را در هم قلاب کرد و نفس عمیقی کشید. بوی باران و آسفالت نم‌خورده‌ای که از لابه‌لای پنجره‌ی کمی باز ماشین به داخل می‌خزید، ته دلش را قلقلک می‌داد. حس عجیبی بود. چیزی بین آرامش و دلشوره.
ماشین میان ترافیک سنگین خیابان‌های مرکز شهر آرام حرکت می‌کرد. رادیو با صدای ملایمی پخش بود و گوینده درباره‌ی وضعیت آب‌وهوا حرف می‌زد. پدرش دست راستش را روی فرمان گذاشته‌بود و با دست چپ، گاه‌به‌گاه ته‌ریش جوگندمی‌اش را لمس می‌کرد. عادت همیشگی‌اش بود، مخصوصاً وقتی که ذهنش درگیر می‌شد.
ماهورا که دیگر طاقت سکوت را نداشت، نیم‌نگاهی به پدر انداخت و آرام گفت:
— حداقل بگو کیه!
پدرش نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره به جاده چشم دوخت. مکثی کرد و انگار بین گفتن و نگفتن مردد شد. در نهایت، فقط زمزمه کرد:
— یکی که دوستت داره.
ماهورا لبش را جمع کرد و اخمی محو روی پیشانی‌اش نشست. این جواب‌ها بیشتر از آنکه کنجکاوی‌اش را رفع کند، کلافه‌ترش می‌کرد. ترجیح داد حرفی نزند و دوباره سرش را به خیابان بدهد. قطرات باران روی شیشه می‌لغزیدند و چراغ‌های ماشین‌های عبوری را در هم و مبهم می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ی دیگر در همان سکوت سنگین گذشت تا اینکه ماشین وارد خیابانی کم‌ رفت‌وآمد شد. بعد از چند پیچ، به کوچه‌ای باریک رسیدند و جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. پدرش دنده را خلاص کرد، بوقی زد و چند لحظه بعد، در به‌ آرامی باز شد.
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوش‌ساخت بود. از همان‌هایی که در مناطق اعیان‌نشین شهر پیدا می‌شد. باغچه‌ای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغ‌های دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرش‌ها می‌پاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکرده‌بود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گل‌دار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا افتاد، دستش را روی سی*ن*ه گذاشت و لبخند محوی زد.
— قربونت برم مادر، بالاخره اومدی!
ماهورا هنوز پیاده نشده‌بود که خاتون، دایه‌ی قدیمی‌اش، جلو آمد و درِ ماشین را برایش باز کرد. دست گرم و چروکیده‌اش را روی دست ماهورا گذاشت و انگار که بخواهد مطمئن شود واقعی‌ست، محکم فشرد.
— بیا تو مادر، هوا سرده.
ماهورا که حس عجیبی گلویش را می‌فشرد، لبخند کم‌رنگی زد و از ماشین پیاده شد. خانه بوی آشنایی می‌داد، بویی که نمی‌دانست از کجا در حافظه‌اش مانده، اما حس عمیقی از آرامش داشت و هم‌زمان، ته دلش یک حس دیگر هم بود. یک حس غریب، گنگ، و کمی ناآرام.
هنوز دست خاتون را در دست داشت، اما بر خلاف انتظار، هیچ حسی از گرما یا آرامش در دلش شکل نگرفت. چیزی در این خانه بود که دلش را می‌زد. انگار که در پس این دیوارهای باشکوه و محوطه‌ی سرسبز، چیزی در کمین نشسته باشد. سایه‌ای نامرئی که روی همه‌چیز سنگینی می‌کرد.
نگاهش به ساختمان دوخته شده‌بود، اما هیچ حس آشنایی درونش جرقه نمی‌زد. گویی اینجا نه خانه‌اش، بلکه مکانی غریبه بود که او را پس می‌زد. قدمی برداشت، اما پاهایش بی‌اختیار سست شد. گلوش خشک شد و ناخودآگاه دستانش را مشت کرد. چرا اینجا انقدر ناآرام بود؟
پدرش که متوجه مکثش شده‌بود، اخمی کرد و به‌آرامی اما با اقتدار گفت:
— ماهی، بیا تو.
ماهورا پلک زد و نفس عمیقی کشید. باید خودش را جمع‌وجور می‌کرد. نمی‌توانست فقط به خاطر یک حس گنگ، در آستانه‌ی در بایستد و شک کند. بدون حرف، پاهایش را به جلو حرکت داد و وارد خانه شد.
داخل ساختمان، لوسترهای درخشان و مبلمان سلطنتی چشمش را زدند. فضایی که بی‌نقص بود، اما نه صمیمی. مثل یک قاب زیبا که فقط برای نمایش چیده شده باشد، نه برای زندگی.
همه‌چیز بیش از حد تمیز، منظم و بی‌روح به نظر می‌رسید.
چمدانی که نمی‌دانست چه کسی برایش بسته، گوشه‌ای از سالن بود. گویی صاحب این خانه نبود، فقط یک مهمان بود که موقتاً به او اجازه‌ی ورود داده شده‌است.
پدرش بدون اینکه نگاهش کند، پالتویش را روی دسته‌ی مبل انداخت و گفت:
— خاتون اتاقت رو برات آماده کرده. برو اتاقت، استراحت کن. لازم نیست فعلاً به چیزی فکر کنی.
ماهورا نگاهش را به پدرش دوخت. سرد و جدی بود. مثل همیشه؟ نمی‌دانست. هیچ‌چیز را نمی‌دانست. اما یک چیز قطعی بود. این خانه، خانه‌ی او نبود. یا اگر هم بود... چیزی در آن تغییر کرده‌بود. چیزی که نمی‌دانست چیست، اما تمام وجودش را پس می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
لحظه‌ای در جایش ایستاد. نگاهی کوتاه به فضای خانه انداخت؛ همان‌قدر مجلل، همان‌قدر بی‌جان. قلبش بی‌دلیل به تپش افتاده‌بود. گویی هر دیوار، هر وسیله، هر گوشه و کنار این خانه چیزی را از او پنهان کرده‌بود.
پدرش ساکت در تلفنش سیر می‌کرد، اما خاتون با همان لحن مادرانه و آرامش‌بخش همیشگی‌اش، گفت:
- وسایلت تو اون چمدونه، مادر.
دخترک نگاهش را به جایی که خاتون اشاره کرد، دوخت. چمدان مشکی‌رنگی که درست کنار پله‌ها قرار داشت، به نظر بیش از حد غریبه می‌آمد. اخمی ظریف میان ابروانش نشست. انگشتانش بی‌هدف لبه‌ی پالتویش را گرفتند، انگار که آن حس ناملموس درونی را در چیزی بیرونی جست‌وجو می‌کرد.
چمدان برای چی؟ چرا باید وسایلش توی یک چمدان جا می‌گرفتند؟
نگاهش را از چمدان کند و به خاتون دوخت. ته دلش حس نامعلومی چنگ می‌زد. لب‌های خشکش را روی هم فشرد و زمزمه کرد:
- چمدون برای چی؟
خاتون مکثی کرد. انگار میان گفتن و نگفتن مردد بود. دست‌هایش را روی پیشبند گل‌دوزی‌شده‌اش کشید و بعد، نرم اما محتاط گفت:
- از خونت وسایل مورد نیازت رو آوردم که پیشم باشی، خودم ازت مراقبت کنم.
- خونم؟
ماهورا حس کرد چیزی در ذهنش تکان خورد، چیزی مبهم، گنگ و ناآشنا. صدای محوی در پس ذهنش پیچید، اما هیچ تصویر واضحی نبود. «خونم»، این کلمه در ذهنش سنگین و ناآشنا می‌چرخید. مگر خانه‌اش اینجا نبود؟ مگر همیشه اینجا زندگی نکرده‌بود؟
چمدان را آرام برداشت. دستش روی دسته‌ی فلزی آن لحظه‌ای مکث کرد. وزنش بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کرد. انگار باری روی دلش گذاشته باشند.
با قدم‌هایی آرام و سنگین به سمت پله‌ها رفت. هر پله که بالا می‌رفت، انگار چیزی در درونش سنگین‌تر می‌شد. فضای خانه عجیب‌غریب به نظر می‌رسید. انگار همه‌چیز هم آشنا بود و هم نه.
وقتی جلوی درب اتاقی که قبلاً مال او بود، رسید، ایستاد. نگاهش به درب چوبی افتاد. دستش ناخواسته بالا رفت، اما پیش از آنکه دستگیره را لمس کند، پرسید:
- مگه من اینجا زندگی نمی‌کردم؟
صدایش آرام بود، اما در عمق آن چیزی شبیه تردید موج می‌زد. چیزی در این خانه، در این فضا، در این لحظه، درست نبود.
قلبش با ریتمی عجیب در سی*ن*ه می‌کوبید. انگار قرار بود چیزی پشت این در منتظرش باشد. چیزی که نمی‌دانست دوستش دارد یا نه.
نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد و آرام، در را به داخل هل داد.
اتاق نیمه‌تاریک بود. نور بارانی که از پنجره‌ی بزرگ روبه‌رو می‌تابید، فضا را پوشانده‌بود. دیوارها را شناخت، پرده‌ها، تخت، میز، کتابخانه‌ی چوبی کنار پنجره. همه چیز آشنا بود. اما نه آن‌طور که باید. انگار جای همه چیز را تغییر داده‌بودند، انگار کسی آمده بود و گوشه‌گوشه‌ی این فضا را دستکاری کرده‌بود، بی‌آنکه بخواهد کاملاً آن را از نو بسازد.
قدم برداشت و آرام وارد شد. بوی چوب و کاغذ هنوز هم در هوا بود، اما چیزی در آن متفاوت بود. نفسش را بیرون داد و به اطراف چشم گرداند. دستش روی تخت کشیده‌شد، اما انگار به چیزی نامرئی برخورد کرد، چیزی که نمی‌دید، اما سنگینی‌اش را حس می‌کرد.
آرام چمدان را کنار تخت گذاشت. باید این حس را کنار می‌زد. باید به خودش می‌قبولاند که اینجا خانه‌ی اوست. ولی چرا این‌قدر سخت بود؟
روی تخت نشست. نگاهش به پنجره افتاد. قطرات باران هنوز روی شیشه می‌لغزیدند. آن بیرون، خیابان‌ها، آسمان، هوا، حتی هوای خفه‌ی تهران، همه چیز واقعی‌تر از این اتاقی بود که باید برایش حکم «خانه» را می‌داشت.
دست‌هایش را روی صورتش کشید و نفس عمیقی کشید. چیزی در این خانه پنهان بود. چیزی که نمی‌دانست. ولی مطمئن بود که باید بفهمد.
دستش را روی ملحفه کشید، اما حتی بافت پارچه هم برایش ناآشنا بود. این حس غریبه بودن... انگار همه‌چیزش را از او دزدیده‌بودند، حتی خاطراتش را.
بی‌اختیار پچ‌پچ کرد:
- چرا هیچی سر جای خودش نیست؟
جوابی نشنید. تنها سکوت بود که اتاق را پر کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
***
خوابش سنگین نبود. بیشتر شبیه یک بیهوشی موقت بود تا استراحت واقعی. چیزی میان خستگی و بی‌حسی. اما ناگهان، صدایی بلند و کشیده، شبیه خنده‌ای اغراق‌آمیز، در فضای خانه پیچید. خنده‌ای که بیش از حد شاد، پر زرق‌وبرق، و ساختگی بود.
پلک زد. نور ضعیفی از پشت پرده‌ها وارد اتاق شده‌بود، اما هوا هنوز نیمه‌ گرگ‌ومیش بود. سرش سنگین بود، انگار چیزی در خواب آزارش داده‌بود. نفسش را بیرون داد و نیم‌خیز شد.
باز هم همان صدا. این بار واضح‌تر. خنده‌ی کشداری که به گفت‌وگویی پرحرارت ختم شد. صدای زنی جوان، کمی کشیده، کمی لوس و البته، آزاردهنده.
ماهورا ابرو در هم کشید. حس کرد عضلاتش منقبض شده‌اند. این صدا را نمی‌شناخت، اما چیزی در آن آزارش می‌داد. از تخت پایین آمد، پاهایش سردی زمین را حس کردند. نگاهی به چمدان انداخت که هنوز باز نشده کنار تخت افتاده‌بود.
به سمت در رفت، آن را آرام باز کرد و گوش سپرد. صدا از طبقه‌ی پایین می‌آمد، از همان سالن بزرگ و مرمرینی که همیشه بیش‌ از حد براق و بی‌روح به نظر می‌رسید.
حس کرد گلویش خشک شده‌است. دستی به موهایش کشید و بدون اینکه دلیل روشنی داشته‌ باشد، سمت حمام رفت.
اتاق مستر بود. حمام درست در سمت دیگر اتاق قرار داشت. با قدم‌هایی آرام و ساکت در را باز کرد. بخار ملایمی روی آینه‌ی بزرگ نشسته‌بود. معلوم بود که اخیراً استفاده شده‌است یا شاید هم از نظافتش مانده‌بود. اما حس غریبگی هنوز دست از سرش برنداشته‌بود. انگار همین چند لحظه‌ی پیش هم کسی در اینجا حضور داشته، کسی که دیگر اینجا نیست اما ردپایش باقی مانده‌است.
پیراهنش را از تن بیرون کشید، دستش روی زخم‌های محوی که روی پوستش مانده‌بود، لغزید. زخم‌هایی که نمی‌دانست کِی و چطور آنجا مانده‌اند.
آب گرم روی پوستش ریخت، اما آرامشی به همراه نداشت.
چشم‌هایش را بست. صدای آن زن هنوز در گوشش می‌پیچید.
چند دقیقه بعد، حوله را دور تنش پیچید، موهای خیسش را با انگشتانش کنار زد و از حمام بیرون آمد. لباس راحتی از چمدان بیرون کشید و پوشید. بعد، نفسش را بیرون داد و از اتاق خارج شد.
هر پله‌ای که پایین می‌رفت، صدا واضح‌تر می‌شد. زن، چیزی بین خنده و لحن شیرین و نمایشی‌اش را کش می‌داد.
وقتی به آخرین پله رسید، نگاهش به صحنه‌ای افتاد که باعث شد برای لحظه‌ای در جایش خشک شود.
دختری با لباسی قرمز، چسبان و زننده، با آرایشی بی‌نقص که انگار همین حالا از یک مراسم مهم بیرون آمده‌بود. با لبخندی که به عمد اغراق‌آمیز بود، روی مبل لم داده و درحال صحبت با پدرش بود.
دختری که... بیش از حد جوان، ظریف. بیش از حد… نزدیک به سن خودش. شاید حتی کم‌سن‌تر.
ماهورا حس کرد انگشتانش ناخودآگاه مشت شدند.
حالا همه‌چیز معنای جدیدی پیدا کرده‌بود. چرا این خانه غریبه بود. چرا وسایلش در یک چمدان جمع شده‌بودند. چرا از وقتی به اینجا آمده‌بود، انگار هیچ‌وقت اینجا را خانه‌ی خودش نمی‌دانسته.
آیسو، دلیل همه‌چیز بود.
و این فقط یک شروع بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
ساکت مانده‌بود. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و بدون اینکه حرکتی کند، از پایین پله‌ها صحنه را تماشا کرد.
آیسو درست روبه‌روی پدرش نشسته‌بود، پا روی پا انداخته، یک لیوان کریستالی در دست، و با خنده‌ای که بیش از حد شاد به نظر می‌رسید، چیزی می‌گفت. پدرش، همان مردی که همیشه در چهره‌اش اثری از احساس نبود، حالا کمی به جلو خم شده و با دقت به او گوش می‌داد.
ماهورا نمی‌دانست چرا، اما این صحنه درونش را به آتش کشیده‌بود.
لحظه‌ای کوتاه، آیسو سرش را چرخاند و نگاهشان به هم گره خورد. چشمانی که پر از اعتمادبه‌نفس بود، انگار که هیچ شکی نداشت که جایش درست همین‌جاست، در این خانه، در کنار مردی که ماهورا او را «پدر» صدا می‌زد.
لبخند محوی روی لب‌های دختر نشست، از آن لبخندهایی که بیشتر شبیه یک هشدار بودند تا یک خوش‌آمدگویی.
- اوه… ماهورا!
صدایش آنقدر شیرین بود که انگار عمداً هر هجایش را با دقت انتخاب می‌کرد.
پدرش هم بالاخره سرش را بلند کرد. نگاهشان در هم گره خورد، اما چیزی در چشم‌هایش بود که ماهورا را بیشتر آزرد. هیچ تغییری در چهره‌ی مرد ایجاد نشد، هیچ نشانه‌ای از ناراحتی، هیچ نشانه‌ای از توضیح، و یا حتی از اینکه ماهورا را در این خانه می‌خواهد.
یک لحظه کافی بود تا همه‌چیز در ذهنش روشن شود.
ماهورا نفسش را آرام بیرون داد، گره‌ی انگشتانش را باز کرد و با قدم‌هایی کنترل‌شده به سمتشان رفت. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است انفجار درونش را به بیرون پرتاب کند، اما نباید می‌گذاشت. نه هنوز.
در سکوت وارد سالن شد، به طرف میز رفت. یک لیوان آب برای خودش ریخت و بدون اینکه به آن دو نفر نگاه کند، جرعه‌ای نوشید.
آیسو انگار منتظر همین بود. دستش را زیر چانه‌اش زد و با لحنی که کمی بیش از حد گرم بود، گفت:
- خیلی خوشحال شدم که به این زودی مرخص شدی! فکر نمی‌کردم انقدر زود سرپا بشی. قرار بود خاتون تو همون طبقه بالا ازت مراقبت کنه!
ماهورا دستش را روی میز گذاشت و کمی به طرفش چرخید. برای چند ثانیه فقط نگاهش کرد. هیچ چیز در چهره‌ی این دختر نمی‌لرزید، انگار که جایگاهش را از قبل تثبیت کرده‌بود.
ماهورا لبخند کم‌رنگی زد، اما چشمانش سرد بودند.
- به جاتون نمیارم اما خوشبختانه یا متاسفانه خوبم.
لبخند آیسو تکان نخورد، اما چیزی در چشم‌هایش برای یک لحظه خاموش شد.
پدرش سرفه‌ی کوتاهی کرد و نگاهش را از ماهورا گرفت.
- ماهورا، لازم نبود بیای اینجا. خاتون بالا ازت مراقبت می‌کنه تا خوب شی.
سرش را به طرف او چرخاند. صدایش آرام بود، اما زهر خودش را داشت:
- لازم نبود؟ فکر کردم اینجا هنوز هم خونه‌ی منه.
- ماهورا... .
این بار صدای پدرش کمی جدی‌تر بود، اما ماهورا عقب نکشید. حالا که همه‌چیز روشن شده‌بود، دیگر جایی برای تعارف نبود. لیوان را روی میز گذاشت و دست به سی*ن*ه ایستاد.
- چقدر طول کشید؟
پدرش اخم کرد.
- چی؟
ماهورا به آیسو نگاه کرد، بعد دوباره به پدرش.
- چقدر طول کشید که وسایلم رو جمع کنی و جای منو بدی به یکی دیگه؟ یه ماه؟ یه هفته؟ یا… از همون روز اول؟
لحظه‌ای سکوت حاکم شد. آیسو آرام، اما کاملاً محسوس، روی مبل جا‌به‌جا شد.
پدرش اما تغییری در حالتش نداد. فقط با همان صدای همیشه خشک و کنترل‌شده‌اش گفت:
- در مورد چیزایی که نمی‌دونی، قضاوت نکن. رفتن انتخاب خودت بوده. هیچ‌ک.س جای ک.س دیگه‌ای رو نگرفته.
ماهورا یک قدم جلو گذاشت، حالا فاصله‌شان کمتر شده‌بود.
- پس داری میگی اینجا دیگه خونه من نیست و تا زمان بهبودی می‌تونم اینجا بمونم؟
سکوت سنگین‌تری برقرار شد. پدرش به او خیره شد، اما جوابی نداد. این یعنی او تصمیمش را گرفته‌بود. یعنی دیگر هیچ جایی برای ماهورا وجود نداشت.
ماهورا حس کرد قلبش یک ضربه جا انداخت. انتظارش را داشت، اما وقتی حقیقت عیان شد، باز هم ضربه‌اش سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد.
نفسش را بیرون داد.
- فهمیدم.
بعد، چرخید و بدون اینکه حتی یک لحظه دیگر بماند، از همان پله‌هایی که پایین آمده‌بود، دوباره بالا رفت.
وقتی در اتاقش را پشت سرش بست، حس کرد برای اولین بار بعد از مدت‌ها، همه‌چیز برایش روشن شده‌است.
و حالا، دیگر هیچ چیز نمی‌توانست مثل قبل باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
تکیه‌اش را به در داد. نفسش را آرام و کنترل‌شده بیرون فرستاد. درونش آشوب بود، اما نمی‌خواست بگذارد این آشوب او را در هم بشکند. نه حالا، نه اینجا.
نگاهش به چمدانی افتاد که هنوز کنار تختش بود.
اینجا دیگر«خانه» نبود. فقط یک مکان موقت بود که دیگر جایی برای او نداشت.
آرام جلو رفت، چمدان را روی تخت کشید و آن را باز کرد. انگشتانش روی پارچه‌های مرتب تاخورده کشیده شد. خاتون وسایلش را با دقت جمع کرده‌بود، مثل همیشه. اما ماهورا احساس غریبی داشت، انگار که این لباس‌ها، این وسایل، دیگر مال او نبودند، مثل خودش که دیگر جایی در این خانه نداشت. سرش تیر کشید. اخم کرد و کمی چشم‌هایش را بست. درد هنوز مثل سایه‌ای سنگین در پس ذهنش شناور بود. مدتی طول کشید تا تیرگی پشت پلک‌هایش کم شود. چشم باز کرد و به کمدش نگاه انداخت. هنوز بازش نکرده‌بود. آیا چیزی از او آنجا مانده‌بود؟ قدم برداشت. عضلاتش سفت شده‌بودند، انگار بدنش هنوز با او همراه نبود. با این‌حال، خودش را وادار کرد درب کمد را باز کند. خالی بود. تمام لباس‌ها، وسایل و تمام ردهایی که ماهورا در این خانه گذاشته بود، از بین رفته‌بودند. انگار که هیچ‌وقت اینجا زندگی نکرده. حس کرد گلویش خشک شده. خیره به فضای خالی کمد ایستاد. لحظه‌ای در ذهنش تصاویری گنگ و تکه‌تکه گذشتند؛ دست‌هایش که در این کمد می‌چرخید، لباسی که از چوب‌لباسی برمی‌داشت، عطری که در هوا پخش می‌شد. اما حالا، هیچ‌چیز نبود. توده‌ای داغ در سی*ن*ه‌اش جمع شد. دستش را جلو برد، اما بعد پشیمان شد. این کمد دیگر به او تعلق نداشت. همان‌طور که این خانه دیگر جایی برایش نداشت.
آرام عقب رفت. نفسش را بیرون داد و درب کمد را بست. تصمیمش را گرفته‌بود. دیگر نمی‌خواست اینجا بماند. دستی به پیشانی‌اش کشید. هنوز کمی داغ بود. اما مهم نبود. باید می‌رفت. چمدان را بست، آن را از روی تخت برداشت و به سمت در رفت. لحظه‌ای دستش روی دستگیره مکث کرد. سرش کمی گیج رفت، اما خودش را محکم نگه داشت. نگاهش به آینه‌ی قدی کنار در افتاد. به خودش خیره شد. دختری که از آینه نگاهش می‌کرد، همان ماهورایی بود که همیشه می‌شناخت؟ یا کسی بود که حالا باید از نو ساخته می‌شد؟
لب‌هایش را روی هم فشرد. نمی‌خواست دیگر به این فکر کند. در را باز کرد. چمدان را بیرون کشید و قدم‌هایش را محکم و مصمم برداشت، گویی اگر لحظه‌ای درنگ کند، سنگینی نامرئی این خانه دوباره او را در خود فرو خواهد برد. چمدان در دستش سنگین‌تر از وزن واقعی‌اش به نظر می‌رسید، انگار بار چیزی فراتر از چند دست لباس و وسایل شخصی را با خود حمل می‌کرد. صدای پاشنه‌هایش روی پله‌های مرمرین بلند و واضح در فضای خفه‌ی خانه پیچید. خانه‌ای که قرار بود برایش حکم امنیت را داشته باشد، اما حالا بیش از هر زمان دیگری برایش بیگانه بود. به آخرین پله که رسید، صدای خاتون او را متوقف کرد:
- دخترم، کجا میری؟
لحنش مهربان بود، همان‌قدر آرام که همیشه بود، اما حالا ته‌مایه‌ای از نگرانی و التماس در آن شنیده می‌شد.
ماهورا لحظه‌ای چشم بست. نفسش را بیرون داد و چرخید.
- باید برم عزیزدلم.
خاتون، که حالا چند قدم جلوتر آمده‌بود، نگاهی به چمدانش انداخت. اخم ظریفی میان ابروهایش نشست.
- کجا، مادر؟ تو تازه از بیمارستان اومدی، هنوز حالت خوب نیست. بذار یکم استراحت کنی... .
سرش را کمی بالا گرفت و خواهشانه لب زد:
- نه، نمی‌تونم اینجا بمونم.
پیرزن نگاهی دقیق‌تر به او انداخت، به شانه‌های سفت و فکش که محکم قفل شده‌بود.
- می‌خوای بری کجا آخه تک و تنها با این حالت؟ خونه‌ت؟
دخترک یک لحظه مکث کرد. خانه‌اش؟ تصویر مبهمی از فضای یک آپارتمان در ذهنش شکل گرفت، اما به‌قدری محو بود که نمی‌توانست بگوید واقعاً آنجا را به یاد آورده یا صرفاً ذهنش سعی می‌کند چیزی را کنار هم بچیند. همین‌که خاتون این را گفت، چیزی در وجود ماهورا فرو ریخت. پس واقعاً جایی داشته، خانه‌ای که دیگر به خاطر نمی‌آورد. حس عجیبی بود. انگار تکه‌ای از هویت خودش را از دست داده باشد. خانه‌اش، فضای امنش، جای خوابش. حالا تنها در کلمات دیگران معنا داشت، نه در ذهن خودش. نفسش عمیق شد.
- آره… باید برم.
خاتون آهی کشید.
- دخترم، تو تازه از بیمارستان مرخص شدی. حداقل تا وقتی مطمئن بشیم حالت کاملاً خوبه، اینجا بمون.
ماهورا قدمی عقب رفت.
- نه، نمی‌تونم. اینجا… حس خوبی بهم نمیده.
نگاهش به اطراف چرخید. خانه‌ای که زمانی در آن بزرگ شده‌بود، حالا غریبه‌تر از هر جایی به نظر می‌رسید. هر گوشه و کنج، هر مبلمان گران‌قیمت، هر نقش و نگار روی سقف، هم آشنا بود و هم نه. خانه‌ی خودش را یادش نمی‌آمد، اما حداقل می‌دانست که اینجا «خانه»ی او نیست. خاتون عمیق نگاهش کرد. چیزی را در چشم‌های ماهورا دید که باعث شد سکوت کند. بعد، آهسته، با لحنی آرام اما مصمم گفت:
- باشه، مادر. اگه قراره بری، تنها نمی‌ری.
ماهورا با تعجب به او نگاه کرد.
- چی؟
لبخند محوی روی لب‌های خاتون نشست، اما تصمیمش محکم بود.
- منم باهات میام. وایسا وسایلم رو جمع کنم.
لحظه‌ای به او خیره ماند. ذهنش پر از سؤال بود. اما در میان همه‌ی این حس‌های درهم‌ پیچیده، چیزی شبیه آرامش در دلش نشست. شاید، فقط شاید، هنوز هم در این حجم از فراموشی، چیزی مانده‌بود که بتواند به آن تکیه کند. آیسو و پدرش هنوز در سالن بودند. هر دو به محض اینکه او را با چمدان دیدند، ساکت شدند.
او در چشمان خونسرد پدرش نگاه کرد.
- من میرم.
پدرش چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. نگاه یک مردی که از مدت‌ها پیش تصمیمش را گرفته‌بود.
آیسو اما پوزخند محوی زد.
- می‌موندی حالا، عجله‌ای نبود!
ماهورا لحظه‌ای مکث کرد، اما جوابی نداد. نیازی نبود. او دیگر چیزی برای گفتن نداشت. چمدانش را برداشت، به سمت در ورودی رفت، و بدون اینکه حتی لحظه‌ای به عقب نگاه کند، از آن خانه بیرون زد. هوا هنوز بوی باران می‌داد. خیابان‌های تهران در نور چراغ‌ها می‌درخشیدند. او دیگر جایی در آن خانه نداشت، اما این به این معنی نبود که کسی بیرون از این در انتظارش را نکشد. نفس عمیقی کشید. حالا، وقتش بود که مسیر خودش را بسازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
باران قطع شده‌بود، اما خیابان هنوز بوی تازگی می‌داد. نور زرد چراغ‌های خیابان روی آسفالت خیس می‌لرزید و ماشین‌ها با حرکت آرامشان رد آب‌های باران را روی زمین می‌کشیدند. ماهورا گوشه‌ی خیابان ایستاده‌بود، چمدانش را کنار پا نگه داشته و نگاهش روی ساختمان‌ها سر می‌خورد.
دلش می‌خواست تشخیص دهد، چیزی پیدا کند که در ذهنش جرقه بزند، اما هرچقدر که نگاه کرد، خیابان برایش چیزی بیش از یک مسیر ناآشنا نبود. انگار تا همین چند دقیقه پیش اصلاً وجود نداشته‌است.
- یه تاکسی بگیریم، بریم خونه‌.
دخترک سرش را به سمت خاتون چرخاند. زن کنار او با همان آرامش همیشگی ایستاده‌بود، اما ته‌چهره‌اش چیزی شبیه به نگرانی داشت. ماهورا نمی‌دانست این نگرانی برای او بود، یا برای چیزی که در انتظارش است.
- تو مطمئنی این کار درسته؟
خاتون لحظه‌ای نگاهش کرد، بعد دستی به چادرش کشید.
- هر جا که تو آرامش داشته باشی، درسته.
ماهورا به چشمانش خیره شد. آرامشی که در نگاه خاتون بود، به طرز عجیبی واقعی به نظر می‌رسید. شاید تنها چیزی که در این لحظه واقعی بود، همین نگاه بود. نفسش را آرام بیرون داد. دستش را کمی مشت کرد، بعد انگشتانش را شل کرد و سر تکان داد.
- باشه. بریم.
خاتون دست بالا برد و خیلی زود تاکسی زردرنگی جلوی پایشان توقف کرد. ماهورا عقب نشست، چمدان را کنار خودش گذاشت و خاتون هم کنارش قرار گرفت. راننده مسیر را پرسید و خاتون آدرسی داد که برای ماهورا هیچ مفهومی نداشت.
ماشین در خیابان‌های تهران جلو می‌رفت. چراغ‌های مغازه‌ها، ردیف‌های درختان، تابلوهای خیابان... همه چیز به نظر عادی می‌رسید، اما در ذهن ماهورا چیزی نبود که آن‌ها را در دسته‌ی آشناها بگذارد. دستش روی چمدان لغزید. فکر کرد این وسایل را می‌شناسد؟ این لباس‌ها، این مدارک، این اشیا، مال او هستند؟ یا فقط چیزی که دیگران می‌گویند متعلق به اوست؟ به پنجره تکیه داد و نفسش را بیرون فرستاد. دلش می‌خواست چیزی در این شهر ببیند که خاطره‌ای را بیدار کند. حتی یک چیز کوچک، اما چیزی نبود و تنها احساس خالی بودن.
- رسیدیم.
صدای خاتون باعث شد از افکارش بیرون بیاید. ماهورا به بیرون نگاه کرد. ساختمان چند طبقه‌ای با نمای سنگی روشن روبه‌رویشان بود. چراغ‌های ساختمان خاموش بود، جز یکی از پنجره‌های طبقه‌ی دوم که در تاریکی شب کمی روشن‌تر دیده می‌شد. نفسش را جمع کرد. چرا اینجا را نمی‌شناسد؟ چرا وقتی به آن نگاه می‌کند، قلبش نمی‌لرزد؟ چرا چیزی در ذهنش جرقه نمی‌زند؟ در تاکسی باز شد. خاتون پیاده شد، اما ماهورا لحظه‌ای روی صندلی ماند. راننده برگشت و با تعجب نگاهش کرد.
- خانم؟
انگشتانش را روی چمدان سفت کرد. احساس کرد سنگین شده‌است. بیشتر از وزن واقعی‌اش. اینجا واقعاً خانه‌ی اوست؟ یا فقط خانه‌ای که باید بپذیرد خانه‌ی او بوده‌است؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
نفسش را بیرون داد. فایده‌ای نداشت. هرچقدر هم که شک کند، اینجا خانه‌ای بود که باید به آن قدم می‌گذاشت. خانه‌ای که هیچ چیزش را به یاد نمی‌آورد، اما ظاهراً زمانی در آن زندگی کرده‌بود.
آرام از ماشین پیاده شد. هوای شب خنک بود و خیابان نسبتاً خلوت. چراغی که از طبقه‌ی دوم می‌تابید، سایه‌ی ضعیفی روی نمای ساختمان انداخته‌بود. نگاهش کرد. این پنجره به چه کسی تعلق داشت؟
خاتون جلوتر رفت و دست روی زنگ گذاشت. انگار که سال‌ها این مسیر را رفته و برگشته باشد. ماهورا لحظه‌ای به او نگاه کرد. چقدر این زن از زندگی‌ای که او حتی به یاد نمی‌آورد، خبر داشت؟ خش‌خش ضعیفی از آیفون آمد، بعد صدای خواب‌آلود دختر جوانی بلند شد:
- کیه؟
خاتون با لحنی آرام اما محکم گفت:
- ما اومدیم، درو باز کن عزیزم.
لحظه‌ای سکوت شد، بعد صدای تق‌تقی آمد و در ساختمان باز شد. خاتون جلو رفت و ماهورا، کمی مردد، اما بی‌اختیار، قدم‌هایش را دنبال او برداشت.
داخل ساختمان بوی نم باران گرفته‌بود. نور ملایمی در پاگردها پخش شده‌بود، اما آنقدر ضعیف بود که گوشه‌ها در تاریکی فرو می‌رفتند. ماهورا با چمدان از پله‌ها بالا رفت. احساس کرد پاهایش روی زمین ناآشنایی قدم می‌گذارند.
طبقه‌ی دوم. خاتون جلوی یکی از درها ایستاد. انگار تردید کوچکی داشت، اما بعد، به آرامی دست روی در گذاشت و آن را باز کرد.
فضای تاریک آپارتمان پیش چشمشان نمایان شد. پرده‌های ضخیم کشیده شده‌بودند، اما نور چراغ خیابان از لابه‌لای آن‌ها به داخل نفوذ می‌کرد. ماهورا پشت در ایستاد، انگار که پا گذاشتن به این فضا، چیزی را برای همیشه تغییر می‌داد.
خاتون جلو رفت و چراغ را روشن کرد. همه‌چیز بی‌حرکت و بی‌جان، مثل گذشته‌ای مدفون‌ شده، سر جای خودش بود. ماهورا چشم چرخاند. سالن نشیمن. مبلمان. قفسه‌ای که پر از کتاب بود. تابلویی که روی دیوار نصب شده‌بود. چرا هیچ‌کدام از این‌ها آشنا نبودند؟
نفسش عمیق شد. نگاهش روی جزییات سر خورد. شاید اگر چیزی را لمس می‌کرد، چیزی را حس می‌کرد. چمدان را رها کرد. آرام جلو رفت. دستش روی پشتی یکی از صندلی‌ها نشست. سرد بود. نگاهش به تابلوی روی دیوار افتاد. قدمی نزدیک‌تر رفت. نقاشی‌ای از دریای طوفانی. رنگ‌های آبی و خاکستری. چیزی در آن تابلو دلش را لرزاند. خاتون آرام گفت:
- خب، اینم خونت.
ماهورا لبش را تر کرد.
- این... این واقعاً خونه‌ی منه؟
صدایش آرام بود، پر از تردید. پر از چیزی که حتی خودش هم نمی‌توانست توصیفش کند.
خاتون با مهربانی نگاهش کرد.
- آره، عزیزم. اینجا خونه‌ی توئه.
ماهورا نفسش را بیرون داد. پس چرا احساس می‌کرد یک غریبه دارد به زندگیِ دختری که نمی‌شناسد، نگاه می‌کند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
هنوز به نقاشی خیره‌بود. چیزی در آن خطوط موج‌دار، در آن آبی‌های عمیق و خاکستری‌های تیره، انگار درونش را به هم می‌ریخت. حس عجیبی داشت. یک کشش گنگ. اما نه، این احساس برایش کافی نبود. هنوز چیزی را به یاد نمی‌آورد. به اطراف نگاه می‌کرد. بهم‌ریختگی خانه آزارش می‌داد. انگار این شلختگی با چیزی درونش در تضاد بود. لباس‌های مچاله‌شده روی مبل، چند لیوان و بشقاب روی میز که روی بعضی‌هایشان هنوز اثر لک چای مانده‌بود، پرده‌هایی که یک طرفشان جمع شده و بی‌نظم آویزان بود. نفسش سنگین شد.
صدای بهم خوردن درب پشت سرش، او را از فکر بیرون کشید. قبل از این که برگردد، صدایی کمی گرفته و خواب‌آلود گفت:
- بالاخره اومدی؟
چرخید. دختری با موهای مشکی و فرفری که کمی به‌ هم ریخته و ژولیده بود، با تی‌شرت گشاد و شلوارک راحتی، در چهارچوب در ایستاده‌بود. با چشمانی نیمه‌باز، اما براق و کنجکاو. بازوهایش را روی سی*ن*ه گره زده‌بود و با نگاهی سرزنش‌آمیز اما پر از شیطنت، به او خیره شده‌بود. انگار می‌خواست ببیند که آیا ماهورا چیزی برای گفتن دارد یا نه. اما او فقط نگاهش کرد. هیچ تصویر آشنایی، هیچ خاطره‌ای، هیچ حسی. قلبش کمی تندتر زد. این دختر چه کسی بود؟ خاتون قدمی جلو رفت، لبخندی زد و دستی روی شانه‌ی دختر گذاشت.
- حالا چرا این شکلی وایسادی؟ بیا جلو ببینش بچم رو.
نازک از گوشه‌ی چشم به او نگاه کرد. اخم کم‌رنگی بین ابروهایش نشست.
- آخه یجوریه. آدم می‌ترسه نزدیکش بشه!
نگاهش روی ماهورا چرخید. دقیق و شاید کمی عمیق. بعد مکث کرد و پرسید:
- گفتی فراموشی گرفته؟ چیزی از من یادت میاد؟
ماهورا دهان باز کرد. باید چیزی می‌گفت. باید چیزی یادش می‌آمد. اما هیچ‌چیز نبود. سکوت بینشان مثل سدی محکم شد که هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست از آن عبور کند. چشمان نازک تنگ شد.
- ماهی؟ هیچی؟
نگاهش را دزدید و دستش ناخودآگاه دور مچ خودش حلقه شد. احساس بیگانگی با خودش را دوست نداشت. چرا این دختر طوری نگاهش می‌کرد که انگار او باید چیزی را بفهمد؟ نازک نفسش را پرصدا بیرون داد، صدایش کمی بلندتر و نگران‌تر شد:
- الان چجوری قراره باز از اول خودم رو بکنم تو پاچت که پرتم نکنی بیرون؟!
ماهورا چیزی نگفت. نمی‌توانست بگوید. نازک دستش را دراز کرد تا ادامه حرفش را بزند، اما نگاهش ناگهان روی چمدان افتاد و اخم‌هایش در هم رفت.
- این دیگه چیه خاتون؟ به این زودی جنس فروخته شده رو برگردوندی؟ من آماده پذیرشش نیستما!
خاتون نمکین از دست این دختر زبان‌دراز سرتق خندید. حس کرد بازگشت به این خانه شاید حتی برای دخترکش بهتر هم باشد. ماهورا اما ذهنش درگیر چیز دیگری شده‌بود. وسواس تمیزی‌اش که داشت خودش را نشان می‌داد. بهم‌ریختگی خانه، هرچند که نمی‌دانست اینجا متعلق به اوست یا نه، اما حس بدی درونش ایجاد کرده‌بود. از گوشه‌ی چشم، لباس‌های نامرتب روی مبل، گرد و خاک روی قفسه‌ی کتاب‌ها، رد چربی روی دستگیره‌ی در آشپزخانه، همه‌چیز انگار درونش را می‌خراشید. لب‌هایش را روی هم فشار داد. دست‌هایش ناخودآگاه مشت شد. نگاهش بی‌قرار روی آشفتگی خانه چرخید. نازک که متوجه سرگردانی‌اش شد و پوزخندی زد.
- حداقل یه چیزت سر جاش مونده.
ماهورا گنگ نگاهش کرد و او در حالی که روی کاناپه‌ی شلوغ ولو می‌شد، با دست به اطراف اشاره کرد.
- اینکه از کثیفی حالت بد می‌شه. به‌خصوص وقتی کسی خونت رو بریزه بهم.
عقب رفت. این عادت از بچگی درونش بود. این حس انزجار از بهم‌ریختگی، این حس مال خود بودن این فضا، انگار از جایی عمیق‌تر درونش می‌آمد. نفسش را بیرون داد و آرام گفت:
- باید تمیزش کنم. اینجوری نمیشه... .
شلوغی استرسش را بالا می‌برد. خاتون لبخند محوی زد، اما نازک یکدفعه بلند خندید.
- آهان! این ماهورای خودمونه!
بعد خنده‌اش که فروکش کرد، از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و سرش را کمی کج کرد.
- ولی هنوز یه چیزی این وسط عجیبه... تو چرا انقدر سردرگمی؟
لبخندش کم‌کم محو شد. اخم کوچکی روی پیشانی‌اش نشست. ماهورا حس کرد انگار چیزی را در ذهن نازک قلقلک داده، چیزی که قرار نیست بلافاصله بفهمد، اما دیر یا زود کشفش می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
نگاهش را دزدید. انگشتانش ناخودآگاه دور مچش پیچیدند، انگار که بخواهد خودش را آرام کند. نمی‌دانست چطور باید جواب بدهد. چیزی در نگاه دقیق نازک، سنگینی عجیبی داشت. خاتون، انگار که بخواهد جو را کمی آرام کند، جلوتر آمد و با لحنی که سعی می‌کرد عادی باشد، گفت:
- خب، خب. بذارید یه چایی دم کنم که یکم از شوک این دیدار دربیایم.
به آشپزخانه رفت، اما نازک هنوز به ماهورا خیره بود. نگاهش دقیق‌تر شد، کنجکاوتر و شاید کمی نگران. بالاخره پرسید:
- واقعاً چی شده؟
ماهورا نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست همین اول چیزی بگوید. نمی‌خواست بپذیرد که زندگی‌ای که ظاهراً در آن حضور داشته، برایش یک صفحه‌ی سفید است. به جای جواب‌دادن، سرش را به طرف دیگری برگرداند و نگاهش روی قفسه‌ی کتاب‌ها افتاد. بعضی از جلدها برایش حس غریبی داشتند، انگار که روزی دوستشان داشته، اما حالا حتی اسمشان را هم نمی‌دانست.
نازک روی دسته‌ی مبل خم شد، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت و با دقت گفت:
- تو حالت عجیبه، می‌دونی؟ انگار... انگار خودت نیستی.
اخم کرد.
- منظورت چیه؟
دخترک لبش را جمع کرد، بعد با لحنی که چیزی بین شوخی و جدی بود، گفت:
- امم... مثلاً... تو همیشه وقتی از در میای تو، اول کفشاتو درمیاری. بعد چک می‌کنی که کسی چیزی رو بهم نریخته باشه. یه لیوان آب برمی‌داری. غر می‌زنی که چرا من خونه رو به هم ریختم.
چشمانش تنگ شد. لبی برچید و ادامه داد:
- اما الان... فقط وایسادی و نگاه می‌کنی، انگار که اینجا رو نمی‌شناسی.
ماهورا حس کرد گلویش خشک شده. حرف‌های نازک را که می‌شنید، انگار داشت به یک نسخه‌ی دیگر از خودش نگاه می‌کرد. کسی که وجود داشته، ولی حالا برایش غریبه بود.
نازک نفسش را بیرون داد، بعد بی‌مقدمه گفت:
- تصادفت خیلی بد بود، نه؟
قلب ماهورا یک لحظه فرو ریخت. دستش روی پشتی صندلی مشت شد. نگاهش را سریع از نازک دزدید.
- تو... از کجا می‌دونی؟
پوفی کشید.
- چطور ندونم؟ دو ماه پیش همه تو بیمارستان بودن، بابات مثل گرگ زخمی راه می‌رفت، منم هزار بار خواستم بیام ببینمت ولی هیچ‌ک.س نذاشت. می‌گفتن دکترات گفتن هیچ‌ک.س نباید نزدیکت باشه. کامران بنده خدام که از ترس بابات جرات اومدن نداشت.
- کامران؟
به سمتش پرید و با لحنی هیجانی پاسخش را داد:
- ارشد دفترتون دیگه. اونم یادت نیست؟ کامران نیکان. شریک بودین باهم.
به یادش داشت. اما نه دقیق. سال بالایی دانشگاهشان بود که باهم دفتر وکالت زده‌بودند. حق داشت. سری به معنی فهمیدن تکان داد که نازک بعد از مکثی با لحنی آهسته‌تر اضافه کرد:
- بعد یه روز، یهویی خاتون اومد گفت که به‌هوش اومدی، یسری وسیله برات جمع کرد. ولی دیگه نه خبری، نه پیامی، هیچی.
ماهورا چیزی نگفت. ذهنش آنقدر درگیر جمله‌ی آخر نازک شده بود که نفهمید چرا قلبش برای چند لحظه نامنظم زد. نازک دست به سی*ن*ه نشست.
- حالا می‌خوای بگی کجا بودی؟ چرا این‌جوری شد همه چی؟
ماهورا، هنوز مبهوت، آرام زمزمه کرد:
- الان هیچی نمی‌دونم. به زمان نیاز دارم تا یادم بیاد.
حرف از دهانش بیرون افتاد، قبل از اینکه حتی بخواهد جلویش را بگیرد. نازک یک لحظه متوجه نشد، بعد چشمانش گرد شد.
- چی یادت بیاد؟
ماهورا بالاخره نگاهش کرد. در چشمانش چیزی بین ترس و اضطراب موج می‌زد. لبش را تر کرد و با تردید، خیلی آرام، زمزمه کرد:
- نازک... من... .
اما جمله‌اش ناتمام ماند، چون قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، صدای بهم خوردن فنجان‌ها در آشپزخانه بلند شد و چند لحظه بعد، خاتون از پشت دیوار سرک کشید و با لبخند مصنوعی‌ای گفت:
- چای آماده‌ست! بیاین بشینین، کلی وقت برای حرف‌زدن هست.
ماهورا نگاهش کرد. چیزی در لحنش، در عجله‌ی مصنوعی‌اش، حس بدی به او می‌داد. انگار که نخواهد اجازه بدهد این گفتگو ادامه پیدا کند. نازک که انگار هنوز منتظر جواب بود، مکثی کرد، بعد اخم کرده و از روی مبل بلند شد.
- باشه، ولی این بحث هنوز تموم نشده.
ماهورا آهسته نفسش را بیرون داد. نه، قطعاً تمام نشده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین