- Jul
- 2,593
- 4,684
- مدالها
- 2
پارت قبل بازنویسی شد.
دلخوری از هر واژهی او میچکید. هرچند حافظهاش زخمی شدهبود، اما غرور و سرکشی همیشگیاش پابرجا بود. حرفهایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخمهایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن میکرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظهای که گفتن بهوش اومدی، یکسره بیتاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یکباره ذهنش از سؤالهایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را میشناخت؛ دایهای که پس از فوت مادرش، مثل سایهای بیدریغ کنارش بود. اما این آیسو؟ چرا چیزی از او یادش نمیآمد؟
– آیسو؟
صدایش آرام بود، اما لرزش خفیفی در آن پنهان بود. پرسشی ساده که چون خاری در قلب پدر نشست. لحظهای به فرمان خیره ماند. انگشتانش را در هم گره زد، تلاش میکرد اضطرابش را پنهان کند. اما چگونه میتوانست؟ چگونه میتوانست این حقیقت را در چنین وضعیتی بر زبان بیاورد؟
نفسش را سنگین بیرون داد و آرام گفت:
– غریبه نیست… حالا که یادت نمیاد، منتظر باش تا دوباره باهاش آشنا بشی.
سکوت دوباره ماشین را بلعید. نفس کشیدن در آن فضای سنگین، به سختی ممکن بود. ماهورا به خیابانهای بارانی خیره شد. ذهنش پر از سوال بود. آیسو کیست؟ چرا چیزی از او به یاد نمیآورد؟ و این سکوت سنگین پدر... چه رازی را در دل خود پنهان کردهبود؟
لبش را گزید و نگاهش را از پدر گرفت. از آن پاسخ طفرهآمیز خوشش نیامدهبود، اما چیزی در لحن پدرش بود که او را از پافشاری بیشتر منصرف کرد. به جای آن، نگاهش را دوباره به خیابانهای بارانی دوخت. تهرانی که هم برایش آشنا بود، هم غریب. همان خیابانهایی که انگار بارها از آنها عبور کردهبود، اما حالا حس میکرد برای اولین بار آنها را میبیند.
دستانش را در هم قلاب کرد و نفس عمیقی کشید. بوی باران و آسفالت نمخوردهای که از لابهلای پنجرهی کمی باز ماشین به داخل میخزید، ته دلش را قلقلک میداد. حس عجیبی بود. چیزی بین آرامش و دلشوره.
ماشین میان ترافیک سنگین خیابانهای مرکز شهر آرام حرکت میکرد. رادیو با صدای ملایمی پخش بود و گوینده دربارهی وضعیت آبوهوا حرف میزد. پدرش دست راستش را روی فرمان گذاشتهبود و با دست چپ، گاهبهگاه تهریش جوگندمیاش را لمس میکرد. عادت همیشگیاش بود، مخصوصاً وقتی که ذهنش درگیر میشد.
ماهورا که دیگر طاقت سکوت را نداشت، نیمنگاهی به پدر انداخت و آرام گفت:
— حداقل بگو کیه!
پدرش نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره به جاده چشم دوخت. مکثی کرد و انگار بین گفتن و نگفتن مردد شد. در نهایت، فقط زمزمه کرد:
— یکی که دوستت داره.
ماهورا لبش را جمع کرد و اخمی محو روی پیشانیاش نشست. این جوابها بیشتر از آنکه کنجکاویاش را رفع کند، کلافهترش میکرد. ترجیح داد حرفی نزند و دوباره سرش را به خیابان بدهد. قطرات باران روی شیشه میلغزیدند و چراغهای ماشینهای عبوری را در هم و مبهم میکردند.
دلخوری از هر واژهی او میچکید. هرچند حافظهاش زخمی شدهبود، اما غرور و سرکشی همیشگیاش پابرجا بود. حرفهایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخمهایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن میکرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظهای که گفتن بهوش اومدی، یکسره بیتاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یکباره ذهنش از سؤالهایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را میشناخت؛ دایهای که پس از فوت مادرش، مثل سایهای بیدریغ کنارش بود. اما این آیسو؟ چرا چیزی از او یادش نمیآمد؟
– آیسو؟
صدایش آرام بود، اما لرزش خفیفی در آن پنهان بود. پرسشی ساده که چون خاری در قلب پدر نشست. لحظهای به فرمان خیره ماند. انگشتانش را در هم گره زد، تلاش میکرد اضطرابش را پنهان کند. اما چگونه میتوانست؟ چگونه میتوانست این حقیقت را در چنین وضعیتی بر زبان بیاورد؟
نفسش را سنگین بیرون داد و آرام گفت:
– غریبه نیست… حالا که یادت نمیاد، منتظر باش تا دوباره باهاش آشنا بشی.
سکوت دوباره ماشین را بلعید. نفس کشیدن در آن فضای سنگین، به سختی ممکن بود. ماهورا به خیابانهای بارانی خیره شد. ذهنش پر از سوال بود. آیسو کیست؟ چرا چیزی از او به یاد نمیآورد؟ و این سکوت سنگین پدر... چه رازی را در دل خود پنهان کردهبود؟
لبش را گزید و نگاهش را از پدر گرفت. از آن پاسخ طفرهآمیز خوشش نیامدهبود، اما چیزی در لحن پدرش بود که او را از پافشاری بیشتر منصرف کرد. به جای آن، نگاهش را دوباره به خیابانهای بارانی دوخت. تهرانی که هم برایش آشنا بود، هم غریب. همان خیابانهایی که انگار بارها از آنها عبور کردهبود، اما حالا حس میکرد برای اولین بار آنها را میبیند.
دستانش را در هم قلاب کرد و نفس عمیقی کشید. بوی باران و آسفالت نمخوردهای که از لابهلای پنجرهی کمی باز ماشین به داخل میخزید، ته دلش را قلقلک میداد. حس عجیبی بود. چیزی بین آرامش و دلشوره.
ماشین میان ترافیک سنگین خیابانهای مرکز شهر آرام حرکت میکرد. رادیو با صدای ملایمی پخش بود و گوینده دربارهی وضعیت آبوهوا حرف میزد. پدرش دست راستش را روی فرمان گذاشتهبود و با دست چپ، گاهبهگاه تهریش جوگندمیاش را لمس میکرد. عادت همیشگیاش بود، مخصوصاً وقتی که ذهنش درگیر میشد.
ماهورا که دیگر طاقت سکوت را نداشت، نیمنگاهی به پدر انداخت و آرام گفت:
— حداقل بگو کیه!
پدرش نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره به جاده چشم دوخت. مکثی کرد و انگار بین گفتن و نگفتن مردد شد. در نهایت، فقط زمزمه کرد:
— یکی که دوستت داره.
ماهورا لبش را جمع کرد و اخمی محو روی پیشانیاش نشست. این جوابها بیشتر از آنکه کنجکاویاش را رفع کند، کلافهترش میکرد. ترجیح داد حرفی نزند و دوباره سرش را به خیابان بدهد. قطرات باران روی شیشه میلغزیدند و چراغهای ماشینهای عبوری را در هم و مبهم میکردند.
آخرین ویرایش: