جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,273 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- برو واسه پناه یه چیز دیگه سفارش بده بیارن!
- نگفتم انجام نمیدم؟ کر شدی جدیداً؟
- این یه کار هم نمی‌خوای بکنی؟ مردم رفیق دارن ما هم رفیق داریم... .
- چشه مگه این شربت؟ خوبه که... خوشمزه‌ست!
- به مزش کار ندارم، پناه به نعنا حساسیت داره، کوری؟ نمی‌بینی خانم محبی می‌خواد به زور بکنه تو حلقش؟
هر دو نگاهی به بحث و جدلی میان پناه و خانم محبی می‌نگریم. پناه با خجالت و نگفتن واقعیت، سعی در نخوردن شربت دارد و خانم محبی با دلایلی مبنی بر افتادن فشار و رنگ پریده‌ی او، شربت را تا نزدیکی دهان پناه می‌برد و این پناه هست که از خوردن امتناع می‌کند.
غرغری زیر لب می‌کند و در پایان راضی می‌شود، اما شرط می‌گذارد:
- از اون‌جایی که بنده با خلقیاتشون آشنا نیستم؛ تو پا میشی میری سفارش میدی، من میرم میگم اون شربت رو نخوره.
- تو رو خدا اهورا! این‌قدر زحمت نکش، خسته میشی... نگرانم برات!
- خب به هر حال یکی باید بهش بگه اون رو نخوره که!
- کور که نیست! نعناهای داخل لیوان رو دیده که نمی‌خوره... .
- حالا دیگه من نمی‌دونم، تنها کاری که از دستم بر میاد همینه.
- باشه، برو فقط نبینه من دارم میرم اون‌طرف.
بلند می‌شویم، او به سمت پناه و من به سمت درب کافه می‌روم. وارد ساختمان می‌شوم و یکی از پرسنل را می‌بینم و صدایش می‌زنم:
- ببخشید خانم!
- بله، بفرمایید!
- ما میز ۳۶ هستیم، یه سفارش دیگه هم داریم اگه میشه سریع بزنید، فقط میشه من منو رو ببینم.
یکی از منوهای در دستش را به سمتم می‌گیرد:
- بله، به همکارم که پشت میز نشسته می‌تونید سفارشتون رو بگید.
تشکری می‌کنم و در نوشیدنی‌های خنک به دنبال یک چیزی می‌گردم که پناه به آن حساسیت نداشته‌باشد. ناگهان چشمم به سفارش همیشگی خودش می‌افتد. «موهیتو لیمو و ریحان»، هر گاه دلیلش را می‌پرسیدم می‌گفت:
- به نعنا حساسیت دارم، اما لیمو رو دوست دارم، بعدم ریحون برای جوان‌سازی پوست خیلی مؤثره.
و در جواب فقط یک چیز می‌شنید:« تو پیر و چروکیده‌ام بشی، باز من می‌خوامت!»
می‌خواستمش، دروغی در رابطه‌ی ما نبود، حداقل از طرف من! هر چه می‌گفتم، حقیقت بود. به او هم اعتماد داشتم، می‌دانستم دروغ نمی‌گوید، اما از بعد از تصادف دیگر به حرف‌هایش اطمینان نداشتم، از طرفی می‌دانستم که او قرار نیست با سما دشمن شود و دلیل تصادف را نمی‌دانستم. به خودم قول داده‌ام که اگر کیان به هوش آمد و پناه را بی‌تقصیر و بی‌گناه خواند، لحظه‌ای درنگ نکنم و تمام تلاشم را برای برگشتش به زندگی‌ام انجام دهم. با خود که رو راست باشم؛ گاهی به طرد شدنم از جانب پناه فکر می‌کنم. از آن روز، هراس شدیدی دارم، اما می‌دانم که می‌توانم دوباره دلش را به دست بیاورم.
سفارش را می‌دهم و توصیه‌های لازم، اعم از کم بودن شیرینی را می‌کنم و کنار اهورا برمی‌گردم. می‌نشینم، اما دلم عجیب یک دود می‌خواهد. بعد از پناه، من هم به دام چیزهایی که از وجودشان متنفر بودم، کشیده‌شدم. به اهورا می‌گویم که می‌خواهم از جمعیت فاصله بگیرم و او می‌گوید کنار سپهراد بروم. سپهراد اشتیاق، مترجم شرکتم که رفیق برادرم است. کمی دورتر از تخت، کنار یک درخت کاج ایستاده و سیگار می‌کشد. چند روزی هست که حال خوشی ندارد، پسر درونگرایی‌ست و به راحتی نمی‌شود با او ارتباط برقرار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
نزدیکش که می‌شوم؛ به من نگاه می‌کند، شرمنده است... برای چه؟ نمی‌دانم.
- سهراب جان ببخشید که نتونستم امروز کاری بکنم!
- این چه حرفیه پسر؟ مگه تقصیر تو بود که اونا مترجم نداشتن؟!
- راستش یه خواهشی ازت داشتم... حالا که هم خودت عربی بلدی هم خانم سعادت، میشه من برگردم تهران؟
- اتفاقی افتاده که نمیگی، اینو خوب می‌فهمم! اگر می‌خوای با یکی حرف بزنی، من گوش شنوای خوبی‌ام ها!
- نه، چیز خاصی نیست... همون مشکلات همیشگی، بیماری پدرم و نبود مادرم و خواهرم که... .
مشکلات خانوادگی‌اش زیاد است. مادرش مدتی‌ست که از خانه رفته، صرفاً چون پدرش بیماری خاصی دارد و مادرش نمی‌تواند از او مراقبت کند، خواهرش ترم سوم دانشگاه است و نمی‌تواند مداوم کنار پدرش باشد، او برای اینکه خرج خانه را بدهد؛ خیلی زود شروع به کار کردن می‌کند. سنی ندارد، اما رؤیاهای بزرگی دارد که با وجود این مشکلات، از آنها غافل شده.
- هنوز برای پدرت پرستار نگرفتی؟
- چطوری میشه گرفت وقتی خبرهای خونه ثانیه‌به‌ثانیه توسط همسایه‌ها و خواهرم، به مادرم گزارش میشه؟
- مادرت اگه می‌خواست کسی از شوهرش مراقبت نکنه، باید خودش می‌موند! حالا که رفته و شما هم مشغله‌های خودتون رو دارید؛ دلیلی نداره به بهانه‌ها و دستوراتش گوش کنید.
- ذهنم دیگه نمی‌خواد دووم بیاره، می‌خوام برم خودم رو گم و گور کنم ببینم اون‌وقت می‌خواد چیکار کنه!
- مادرت تقصیر داره، اما خواهرت چی؟ الان تنها تکیه‌گاهش تویی، اگه تو هم ولش کنی، بدجور زمین می‌خوره!
- کسی هست که به فکر من و زندگیم باشه؟ نه! پس چرا باید بهشون توجه کنم؟
- گاهی‌وقت‌ها باید از خودت بزنی، تکیه‌گاه بودن خیلی مسئولیت سنگینیه، حتی گاهی از عشقت هم باید بزنی!
با اشاره‌ای به سیگارش، ادامه می‌دهم:
- این عادتت هم ترک کن! کسی به فکرت نیست دلیل نمیشه که خودت هم به فکر خودت نباشی که، کمتر بکش... .
به پاد در دستم اشاره می‌کند:
- یکی باید به خودت بگه!
می‌خندم، تلخ و زهرمانند:
- تو فرض کن این ضرر نداره.
- ضرر نداره یا یکی رو داری که بهت توجه کنه؟
- اگر داشتم که سمتش نمی‌رفتم، می‌رفتم؟
- آها پس فقط نصیحت‌هات برای دیگرانه، خودت قرار نیست توجهی بهش بکنی.
- من ازم گذشته... تو هنوز خیلی راه داری پسر!
- فکر نمی‌کنم تفاوت سنی ما بیشتر از هشت سال باشه! پس شبیه پیرهای هفتاد ساله رفتار نکن!
حرصی از کم نیاوردنش می‌گویم:
- اصلاً سیگار بکش ببینم به کجا می‌رسی!
هر دو می‌خندیم و او خواسته‌اش را دوباره تکرار می‌کند:
- حالا میشه برگردم؟
- باشه، به سام میگم برات بلیط بگیره، باهات هماهنگ می‌کنم که کی پرواز داری.
- دمت گرم!
دستی بر روی شانه‌اش می‌گذارم:
- اما تو فکر گرفتن پرستار باش. شاید اینجوری مادرت هم برگشت!
- اونی که رفته دیگه برنمی‌گرده، مامان منم دنبال فرصت بود که ولمون کنه... بود و نبودش برای من و بابا خیلی فرقی نداره؛ خواهرم وابستگی بیشتری بهش داشت که بهتره اون هم عادت کنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- اون هم کم‌کم فراموش می‌کنه، اما هواش رو داشته‌باش... شکست بدی خورده.
سری تکان می‌دهد، پاد را در جیبم فرو می‌کنم و می‌ایستم.
- بلند شو بریم تا بعد... .
کنار بچه‌ها می‌رویم و من به اهورا می‌گویم که سپهراد عزم برگشت کرده و اوضاع خوبی ندارد و کمی با او حرف بزند، سپس استاد می‌گوید که تا یک ساعت دیگر باید به دیدار شرکت مقابل برویم و طرح‌ها را تحویل دهیم تا نظرشان را بدانیم. همه‌چیز زیادی درهم است و من نمی‌دانم چگونه باید آن را مدیریت کنم.
تنها پیشنهادم برای سریع‌تر آماده شدن طرح‌ها و این‌که بچه‌ها تا چند دقیقه‌ی دیگر از گرسنگی صدایشان به فغان می‌رود، همین‌جا، در کافه رستوران ماندن است و این‌که بچه‌ها تا لحظه‌ی آخر طراحی‌ها را همین‌جا انجام دهند.
دو الی سه دقیقه‌ی بعد، سفارش جدید پناه هم آمد و امکان ندارد که صدای تنفرآمیز خانم شکری به گوش‌هایم نرسد:
- خانم چه عزیزکرده هم هستن!
پوزخندی می‌زنم و در دل می‌گویم: «اگر چند سال پیش را می‌دیدی چه می‌گفتی؟! پناهی که عزیز دل همه‌ی ما بود، حالا به این پناه تبدیل شده‌است!»
شکری به سمت اهورا برمی‌گردد و با طعنه می‌گوید:
- جناب افروز ما اینجا چی بودیم که همه یه چیز رو خوردیم اما ایشون که مثلاً کارمند جدیدند یه چیز متفاوت از ما می‌خورن؟ ایشون تافته جدا بافته هستن؟
اهورا: خانم شکری این چه حرفیه می‌زنید؟ حالا شاید یه چیزی بوده که ایشون یه چیز دیگه می‌خورن، اگه مشکلتون اینه که من منو دادم گفتم هر چی می‌خواید سفارش بدید، چرا اون موقع چیزی نگفتید؟
پناه: خانم شکری من واقعاً فرقی با شما ندارم، تنها تفاوتم با شما اینه که من به نعنا حساسیت دارم، اگر جناب افروز لطف کردن یه چیز دیگه برام سفارش دادن به‌خاطر همین بود!
استاد: بسه بچه‌ها! بهتره انرژیتون رو برای کار بذارید، نه برای بحث کردن سر چیزهای مسخره، تا یکی دو ساعت دیگه باید طرح‌ها آماده باشه و ما هیچ کاری نکردیم.
- بهتره همین‌جا کارها رو انجام بدیم، اگه بریم هتل و دوباره برگردیم تایم زیادی از دست میدیم، سریع لپ‌تاپ‌ها رو دربیارید و مشغول شید تا ناهار، بعد از ناهار خیلی وقت نیست که بتونیم طراحی کنیم، فقط سریع باشید!
پناه: آقای افروز؟
اهورا: بله!
پناه: ممنونم بابت نوشیدنی!
اهورا: راستش... .
اشاره می‌زنم که نگوید و نمی‌گوید، استاد جمع کردن و مغلطه است!
اهورا: خواهش می‌کنم... قابل نداشت!
پناه: اگه میشه موقع ناهار، برای من چیزی سفارش ندید، من نمی‌تونم غذا بخورم.
غذا نخوردن دیگر چه صیغه‌ای بود؟! یعنی چه که نمی‌تواند؟ به من مربوط نیست اما... .
باید سعی کنم بر خود و احساسات مسخره‌ای که نمی‌دانم چرا هنوز درونم هستند، مسلط باشم.
اهورا: اما اینجوری که نمیشه... .
پناه: من خودم رو می‌شناسم، به‌خاطر یه مشکلاتی که اخیراً پیدا کردم، نمی‌تونم غذاهای سنگین و زیاد بخورم؛ صبحانه هم به لطف خانم محبی خوردم؛ الان دیگه معدم توان هضم غذای دیگه‌ای رو نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
اهورا: والا چی بگم... حالا تا موقع ناهار من باز می‌پرسم ازتون.
سری تکان می‌دهد و می‌رود و من در آن فکرم که پناهی که در قدیم‌الایام از ذره‌ای غذا نمی‌گذشت، چگونه به اینجا رسیده‌است؟!
***
«پناه»
بعد از دقیقه‌های طولانی در سرویس بهداشتی کافه و خالی کردن درونم از این حجم از سخنان و احساسات متناقض و مسخره، تصمیم می‌گیرم که کنار بچه‌ها برگردم. حالم خوب نیست، قرص‌هایم را می‌خواهم اما در این جمعیت، امکان ندارد بتوانم آن جعبه رنگارنگ را بیرون بیاورم. باید کمی بیشتر صبر کنم تا به هتل یا آن شرکت مضحک برگردیم.
سرگیجه دارم و تپش قلبی بالا که محتاج دواست. کنار بچه‌ها که می‌رسم، خانم محبی شکرگزاری را شروع کرده و من به یار غریبم نگاه دوخته‌ام. اگر بگوید هنوز دوستم دارد، بگوید که نگاه‌هایش دروغ نمی‌گویند؛ اگر بگوید هر کاری انجام می‌دهم تا باورم کند؛ خود را قطعه‌قطعه کرده و زجرکش می‌کنم که لااقل یکی در این دنیا باورم کند، من فقط خواستار یک اشاره از او هستم؛ که می‌دانم اشاره‌ای در کار نیست!
سرم را در لاک خود فرو می‌برم و گوشه‌ای می‌نشینم. خانم محبی بطری آب را به دستم می‌دهد، سعی در یک اجبار عجیب دارد که لیوان شربت پر از نعنا را سر بکشم. امتناع می‌کنم و او دلیل می‌آورد و به هیچ عنوان از موضعش پایین نمی‌آید. زمانی که افروز روبه‌رویم می‌ایستد؛ سر بالا آورده، نگاهش می‌کنم و او با نگاه کردن به صدجا و سرخ و سفید شدن‌های غیرطبیعی لب باز می‌کند:
- از اون شربت نخورید، یکی دیگه سفارش دادم براتون بیارن.
فقط یک تشکر ساده و نگاه براق خانم محبی به سمتم و رفتن افروز، همه باهم در یک زمان!
- دختر این ازت خوشش اومده ها!
لبخندی می‌زنم، انگار که نمی‌دانم رفیق شفیق عشق سابقم است؛ انگار نه انگار که هر قدمی که به سمتم برمی‌دارد ثمره‌ی چندین دقیقه حرف زدن با آن رفیق یک‌دنده است!
زمان گذشت و بحث و گفت‌وگوهای بچه‌ها با من و انواع اتفاقات دیگر هم تمام شد. تصمیم بر این شد که همین‌جا در همین کافه‌رستوران طراحی‌ها را انجام دهیم و سپس به شرکت مشتری برگردیم. کیف لپ‌تاپ و وسایل مورد نیازم را برمی‌دارم و قبل از رفتن درمیان طبیعت زیبای محیط بیرون کافه، به افروز می‌گویم که ناهار نمی‌خواهم و برایم سفارش ندهد. کمی چانه می‌زند و در آخر با گفتن اینکه دوباره خواهد پرسید، کنار می‌کشد و من می‌روم. در دوردست، انبوهی از گل‌های پیچک و نرگس و کمی هم درختچه‌های زینتی_طبیعی می‌بینم که در کنارشان چندتایی تخت و میزهای فلزی سفیدرنگ موجود است. یکی از میزها را انتخاب می‌کنم و نزدیک می‌روم. صندلی‌ها و میز یک‌دست سفید است و تلفیقش با سبزی چمن و گل‌های رنگارنگ اطراف، هارمونی زیبایی را ایجاد می‌کند؛ انگار که ساعاتی را در دل بهشت می‌گذارنی.
وسایل را روی میز می‌چینم و دست به کار می‌شوم، آنقدرها که فکر می‌کردم هم وقت ندارم؛ پس تلف کردن آن برای منظره‌ای که شاید بعداً هم بتوان دید، بیهوده است. دست به قلم می‌شوم و طرح می‌زنم. نمی‌پسندم، پاره می‌شود و طرح بعدی... طرح‌ها می‌زنم تا به آنچه می‌خواهم، برسم. یک برج با چندین خانه که هر کدام فضاهای خالی و اضافی خود را دارند و من باید آن‌ها را پر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
چند طرح که در ذهنم هست را به تصویر می‌کشم. جای‌گذاری کمد در دیوار برای اتاق‌های کوچک و طراحی چند اتاق‌خواب با ابعاد مختلف که تخت و کمد و میز آرایش و همه‌چیز در آن مشاهده می‌شود، قسمتی از فضای اصلی خانه را برای کتابخانه و اقسامی از چیزهای تزئینی که به کار بیایند و در عین حال زیبا باشند، به کار می‌رود. قسمتی دیگر را با نورپردازی درست طراحی می‌کنم تا کمی تجملاتی‌تر و صرفاً برای مهمان‌ها باشد. قسمت آخر خانه را دقیق‌تر از هر جای دیگر طراحی کرده‌ام؛ قسمتی که یک خانواده قرار است اوقاتش را در آنجا بگذراند و لحظات طولانی را سپری کند و لذت ببرد. آن قسمت را با مبلمان راحتی و مدرن پوشش می‌دهم، یک تلویزیون که روی دیوار نصب شده‌است و یک تکه چوبی که میزمانند باشد را نزدیک به زمین و تلویزیون قرار می‌دهم و آن را روی دیوار سوار می‌کنم. یک یخچال و کمد کوچک برای انواع خوراکی‌ها را در دیوار مخفی می‌کنم. اینجا امن ترین جای یک خانه است، باید بهترینش هم باشد. به آشپزخانه می‌رسم. به دلیل فضای کم آشپزخانه، در آن فقط جزیره و کابینت‌ها و صندلی و نورپردازی مخفی می‌گذارم و گاز و ماشین ظرفشویی و باقی وسایل را در انباری پشت آشپزخانه که آن را هم تبدیل به مطبخ کرده‌ام، می‌گذارم.
به اخر کار طراحی می‌رسم و می‌خواهم که بروم و آن را به سهراب نشان دهم. صدای پایی ناگهان توجهم را جلب می‌کند، برمی‌گردم و استاد را می‌بینم. با خنده مسخره‌ای می‌گویم:
- اومدین مچمو هنگام کار بگیرین استاد!
لبخندی می‌زند و روی صندلی کنارم می‌نشیند.
- اومدم ببینم شاگردم علاوه بر اخلاق و رفتارش، کارش هم تغییر کرده یا نه.
- پس بحث شناخت کسیه که خیلی وقته می‌شناسینش... .
- پناه؟ بگو هر چی تو دلته!
- چیزی نیست استاد... خیلی وقته چیزی تو دلم نیست!
- می‌دونم که حرف‌های من و سهراب رو شنیدی، می‌خوام از زبون تو هم بشنوم!
- بگم هر چی اون گفته قبوله؟
- نه! معلومه که هر چیزی که اون گفته نیست، تو تو اون تصادف بودی، تو همه‌چیز رو دیدی، هر چیزی اون گفت که اصلاً قبول نیست!
- اما استاد چیزیه که گذشته، من نمی‌تونم زمان رو برگردونم به بردارم بگم اگه باهات بیام چنین اتفاقی میفته خودت برو دنبال نامزدت، الانم که برای هر کاری دیره؛ راستش تنها چیزی که از خدا می‌خوام اینه که بفهمن مقصر نبودم، بعدش اگه بگن بمیر؛ یک ثانیه درنگ نمی‌کنم.
- به برادرت امید داری، مگه نه؟!
سر تکان می‌دهم و با لبخند می‌گویم:
- مطمئنم! حتی می‌نویسم، امضا می‌کنم، انگشتم می‌زنم که اون اگر بیدار بشه پشتمو خالی نمی‌کنه!
- چرا نمیگی چیشده؟ شاید منم باورت کردم و پشتتو خالی نکردم!
- مثل سهراب؟ شاید هم مثل پدرم؟!
- آخه سهراب... .
- من توقعی ندارم استاد! وقتی پدر و مادرت باورت نکردن دیگه چرا باید از یه غریبه که خواهرش، تیکه‌ای از وجودش تو اون تصادف آسیب بدی دیده، توقع داشته‌باشی؟ من اون و خونوادش رو درک می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- سهراب و غریبه؟ کلمات عجیبی براش به کار می‌بری!
لبخند می‌زنم و لحظه‌ای چشم می‌بندم و در همان حال ادامه می‌دهم:
- آدم‌ها با کسایی که به اون‌ها تعلق ندارن غریبه میشن! سهراب برای من نیست. خودش رو داد به یکی دیگه، من دیگه جایی ندارم؛ پس میشم غریبه!
- حرف‌هاش رو امروز فهمیدی و این رو میگی دیگه نه؟
- استاد من به‌خاطر این قضیه عذاب‌وجدان دارم اما اون نخواست، خوشحال بودم که هست، می‌گفتم هر کی بره مهم نیست فقط سهراب نره. من شکست اصلی رو وقتی خوردم که سهراب گفت تمومش کنیم، صیغه محرمیت رو می‌بخشم. گفتم شوخی می‌کنه، می‌خواد روحیم عوض بشه و سر کاریه. چندبار رفتم شرکت پدرش، ساعت‌ها نشستم سر کوچشون تا بیاد، اومد؛ نگاه هم نکرد و رفت، گوش نداد و رفت. آخرین بار داد کشید که مگه نگفتم از زندگیم گم شو بیرون! من اونجا باور کردم رفته و نیست. شب نامزدیش بود که دم‌دم‌های صبح کل پاتوق‌هامون رو مرور کردم و گفتم امکان نداره اون دختر رو این‌جاها ببره، سه روز بعد نامزدیش تو بام تهرانی که عضو جدانشدنی بیرون رفتن‌هامون بود، دیدمش. رفته‌بودم تجدید خاطره کنم، نقش اصلی خاطره‌هام رو دست‌در‌دست یکی دیگه دیدم، دختر خوشگلی بود، خانم بود... بچه نبود، آروم بود و خجالتی. البته از دور این‌جوری به نظر می‌اومد، چون من خودم رو صدجا قایم کردم مبادا من رو ببینه! از درد شب نامزدیش که هیچی نگم بهتره، مردم تا اون شب، صبح شد. چه صبحی! مثل میت خودم رو رو تخت اورژانس پیدا کردم. الان میگین کی رسوندت مثلاً خانواده و... یه غریبه رهگذر که کلاً سه دقیقه بود من رو دیده‌بود، من رو برد اورژانس. من پناه سرزنده قدیم نیستم استاد، من تو این سه سال، هر روز تو این گنداب زندگیم مردم و زنده شدم، خیلی جاهاش بود که قرار بود زنده شدنی نباشه، اما امید اینکه کیان هست منو به اینجا رسونده.
- حالا نمیگی اون شب چه اتفاقی افتاده؟
- دقیقا عین چیزی که سهراب بهتون گفته!
- یعنی مقصری؟
پوزخند هم گاهی با صد تن شکر و قند و عسل قابل خوردن نیست!
- بله استاد!
- هیچ‌وقت اینقدر محکم بهم بله نگفته بودی پناه سعادت!
- یادگرفتم خطاها رو گردن بگیرم!
- اگه این‌طوریه که... کاش اصلاً یاد نمی‌گرفتی!
- دیگه گذشته دیگه! بیاید طرح‌ها رو ببینید اگر آن‌چنان مشکلی نداره، برم به سهراب نشون بدم برای تأیید.
طرح‌ها را با افسوس زیر و رو می‌کرد و چند نکته‌ای به قسمت‌های مختلف اتاق‌خواب‌ها اضافه می‌کند و سپس با یک «مجدداً منتظرم باش!» به راه برگشت، ادامه می‌دهد. من هم بطری آب و قرص‌هایم را از کیفم بیرون می‌آورم، می‌خورم و همراه با آن؛ بغضی که درون گلویم رشد کرده‌است را پایین می‌فرستم. طرح‌ها را برمی‌دارم به سمتی می‌روم که سهراب در حال دیدن کار بچه‌هاست. به آنها که می‌رسم، صدایش می‌زنم:
- جناب وثوق؟
انگار که نشنیده‌باشد، به کارش ادامه می‌دهد و اشکال‌گیری می‌کند. صبر می‌کنم تا کارش تمام شود و دوباره کارم را تکرار می‌کنم:
- آقای وثوق؟
واقعا نمی‌شنود یا دلش نمی‌خواهد جوابم را بدهد؟ اشکالی ندارد، دوباره صدایش می‌کنم، اما نه با فامیل!
- آقا سهراب؟
بالاخره شنید! هم‌زمان با تکان خوردن لب‌هایش، صورتش نیز بالا می‌آید و... .
- جانَ... اِه... بفرمایید؟
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
جانم! کلمه‌ی آشنایی که برای من استفاده میشد و الان نیمه‌کاره در دهان این مرد ماند. مکثی که کرد و بعد ادامه جمله را گفت من را از این قصه مطلع کرد. در ظاهر متعجب و در دل شادمان بودم، شاید فقط به‌خاطر همین یک کلمه که سه سالی می‌شود با گوش‌هایم و زبان اطرافیانم قهر کرده‌است.
سرم را پایین می‌اندازم تا چشم‌هایم که همه‌چیز در آن‌ها عیان می‌شود را نبیند.
- معذرت می‌خوام! چندباری صدا کردم متوجه نشدید، طرح‌ها رو ببینید اگر مورد تأیید بود که هیچ اگر چیزی باید اضافه یا کم کنم بفرمایید که انجام بدم.
نگاهی خطرناک و رعب‌انگیز به طرح‌هایم می‌اندازد و من استرس این را می‌گیرم که بخواهد از اول تمام طراحی‌ها را انجام دهم. کمی از جمعیت فاصله می‌گیرد و من مانند یک جوجه‌اردک پشت سرش راه می‌افتم.
- می‌خواستم بهتون گیر بدم، اما جایی برای اعتراض نیست، فقط بعضی جاها رو خیلی شلوغ کردید، اگر که کمی از کنار ستون‌ها هم استفاده کنید بد نیست، یه‌کم راجع‌به اون قسمت فکر کنید و طراحی کامل رو بهم تحویل بدید.
- چشم، ممنونم!
سری تکان می‌دهد و من دوباره به جای قبلی خودم باز می‌گردم، در راه رفتن افروز از پشت سر صدایم می‌کند:
- خانم سماوات؟
برمی‌گردم و جواب می‌دهم:
- بله؟
- می‌خوام ناهار سفارش بدم، چیزی می‌خواید بگید که سفارش بدم!
- نه ممنونم!
مات می‌ماند و من راهم را ادامه می‌دهم، پشت میز می‌نشینم و طرح‌های خام را با لپ‌تاپ دوباره می‌کشم و جزئیات کار را کامل می‌کنم و لپ‌تاپ را بعد چهل دقیقه کار کردن، می‌بندم و همراه باقی وسایل طراحی و طرح‌ها داخل کیف می‌گذارم. میز را جمع کرده و حالا می‌خواهم کمی استراحت کنم. نمی‌دانم چه نیرویی به من دستور می‌دهد که گوشی‌ام را دربیاورم و در گالری گوشی گشت و گذار کنم. به آلبوم مورد علاقه‌ام می‌روم، آلبومی که اسمش یک قلب سفید است... دلم برای آن قلب سفید زیادی تنگ شده‌است؛ آن قلب سفیدی که طاقت لحظه‌ای جدایی از من را نداشت... همان که بعدها به جای درمان، فقط درد بود... .
فیلم اول را باز می‌کنم. شب قبل از آن حادثه، وقتی همه در خانه‌ی وثوق‌ها به سر می‌بردیم و شب‌نشینی داشتیم، پگاه این فیلم را گرفته‌بود.
کنار آتشی که آلاچیق حیاط پشتی خانه‌شان درست کرده‌بودند، ایستاده‌بودم و سعی داشتم کتری آب را طوری روی هیزم‌ها بگذارم که نیفتد.
سام: بچه بیا برو اون‌ور الان می‌سوزی، داداشم عروس سوخته نمی‌خواد ها!
- نه بابا! اگه بلدی خودت بیا بذارش رو آتیش!
سام: بیا برو، بیا برو! اصول یه کتری گذاشتن هم نداری... برو ببینم!
صدایم را مانند آن دسته از دخترهای لوسی که سریعاً رو برمی‌گردانند و قهر می‌کنند، می‌کنم و با حالت جیغ سهراب را صدا می‌زنم. صاحب قلب سفید زیادی می‌ترسد که با دو از پشت درخت‌ها به سمت آلاچیق می‌آید و من را نگاه می‌کند، مبادا بلایی سر من آمده‌باشد!
سهراب: چیشده؟ زهرم ترکید، این چه کاریه؟!
- داداشت داره اذیتم می‌کنه!
سهراب: سام چیکارش داری؟ نمی‌دونی دنبال بهانس جیغ بزنه و گریه کنه؟!
سام: زنت لوسه به من چه؟!
 
بالا پایین