موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,192
- مدالها
- 2
- برو واسه پناه یه چیز دیگه سفارش بده بیارن!
- نگفتم انجام نمیدم؟ کر شدی جدیداً؟
- این یه کار هم نمیخوای بکنی؟ مردم رفیق دارن ما هم رفیق داریم... .
- چشه مگه این شربت؟ خوبه که... خوشمزهست!
- به مزش کار ندارم، پناه به نعنا حساسیت داره، کوری؟ نمیبینی خانم محبی میخواد به زور بکنه تو حلقش؟
هر دو نگاهی به بحث و جدلی میان پناه و خانم محبی مینگریم. پناه با خجالت و نگفتن واقعیت، سعی در نخوردن شربت دارد و خانم محبی با دلایلی مبنی بر افتادن فشار و رنگ پریدهی او، شربت را تا نزدیکی دهان پناه میبرد و این پناه هست که از خوردن امتناع میکند.
غرغری زیر لب میکند و در پایان راضی میشود، اما شرط میگذارد:
- از اونجایی که بنده با خلقیاتشون آشنا نیستم؛ تو پا میشی میری سفارش میدی، من میرم میگم اون شربت رو نخوره.
- تو رو خدا اهورا! اینقدر زحمت نکش، خسته میشی... نگرانم برات!
- خب به هر حال یکی باید بهش بگه اون رو نخوره که!
- کور که نیست! نعناهای داخل لیوان رو دیده که نمیخوره... .
- حالا دیگه من نمیدونم، تنها کاری که از دستم بر میاد همینه.
- باشه، برو فقط نبینه من دارم میرم اونطرف.
بلند میشویم، او به سمت پناه و من به سمت درب کافه میروم. وارد ساختمان میشوم و یکی از پرسنل را میبینم و صدایش میزنم:
- ببخشید خانم!
- بله، بفرمایید!
- ما میز ۳۶ هستیم، یه سفارش دیگه هم داریم اگه میشه سریع بزنید، فقط میشه من منو رو ببینم.
یکی از منوهای در دستش را به سمتم میگیرد:
- بله، به همکارم که پشت میز نشسته میتونید سفارشتون رو بگید.
تشکری میکنم و در نوشیدنیهای خنک به دنبال یک چیزی میگردم که پناه به آن حساسیت نداشتهباشد. ناگهان چشمم به سفارش همیشگی خودش میافتد. «موهیتو لیمو و ریحان»، هر گاه دلیلش را میپرسیدم میگفت:
- به نعنا حساسیت دارم، اما لیمو رو دوست دارم، بعدم ریحون برای جوانسازی پوست خیلی مؤثره.
و در جواب فقط یک چیز میشنید:« تو پیر و چروکیدهام بشی، باز من میخوامت!»
میخواستمش، دروغی در رابطهی ما نبود، حداقل از طرف من! هر چه میگفتم، حقیقت بود. به او هم اعتماد داشتم، میدانستم دروغ نمیگوید، اما از بعد از تصادف دیگر به حرفهایش اطمینان نداشتم، از طرفی میدانستم که او قرار نیست با سما دشمن شود و دلیل تصادف را نمیدانستم. به خودم قول دادهام که اگر کیان به هوش آمد و پناه را بیتقصیر و بیگناه خواند، لحظهای درنگ نکنم و تمام تلاشم را برای برگشتش به زندگیام انجام دهم. با خود که رو راست باشم؛ گاهی به طرد شدنم از جانب پناه فکر میکنم. از آن روز، هراس شدیدی دارم، اما میدانم که میتوانم دوباره دلش را به دست بیاورم.
سفارش را میدهم و توصیههای لازم، اعم از کم بودن شیرینی را میکنم و کنار اهورا برمیگردم. مینشینم، اما دلم عجیب یک دود میخواهد. بعد از پناه، من هم به دام چیزهایی که از وجودشان متنفر بودم، کشیدهشدم. به اهورا میگویم که میخواهم از جمعیت فاصله بگیرم و او میگوید کنار سپهراد بروم. سپهراد اشتیاق، مترجم شرکتم که رفیق برادرم است. کمی دورتر از تخت، کنار یک درخت کاج ایستاده و سیگار میکشد. چند روزی هست که حال خوشی ندارد، پسر درونگراییست و به راحتی نمیشود با او ارتباط برقرار کرد.
- نگفتم انجام نمیدم؟ کر شدی جدیداً؟
- این یه کار هم نمیخوای بکنی؟ مردم رفیق دارن ما هم رفیق داریم... .
- چشه مگه این شربت؟ خوبه که... خوشمزهست!
- به مزش کار ندارم، پناه به نعنا حساسیت داره، کوری؟ نمیبینی خانم محبی میخواد به زور بکنه تو حلقش؟
هر دو نگاهی به بحث و جدلی میان پناه و خانم محبی مینگریم. پناه با خجالت و نگفتن واقعیت، سعی در نخوردن شربت دارد و خانم محبی با دلایلی مبنی بر افتادن فشار و رنگ پریدهی او، شربت را تا نزدیکی دهان پناه میبرد و این پناه هست که از خوردن امتناع میکند.
غرغری زیر لب میکند و در پایان راضی میشود، اما شرط میگذارد:
- از اونجایی که بنده با خلقیاتشون آشنا نیستم؛ تو پا میشی میری سفارش میدی، من میرم میگم اون شربت رو نخوره.
- تو رو خدا اهورا! اینقدر زحمت نکش، خسته میشی... نگرانم برات!
- خب به هر حال یکی باید بهش بگه اون رو نخوره که!
- کور که نیست! نعناهای داخل لیوان رو دیده که نمیخوره... .
- حالا دیگه من نمیدونم، تنها کاری که از دستم بر میاد همینه.
- باشه، برو فقط نبینه من دارم میرم اونطرف.
بلند میشویم، او به سمت پناه و من به سمت درب کافه میروم. وارد ساختمان میشوم و یکی از پرسنل را میبینم و صدایش میزنم:
- ببخشید خانم!
- بله، بفرمایید!
- ما میز ۳۶ هستیم، یه سفارش دیگه هم داریم اگه میشه سریع بزنید، فقط میشه من منو رو ببینم.
یکی از منوهای در دستش را به سمتم میگیرد:
- بله، به همکارم که پشت میز نشسته میتونید سفارشتون رو بگید.
تشکری میکنم و در نوشیدنیهای خنک به دنبال یک چیزی میگردم که پناه به آن حساسیت نداشتهباشد. ناگهان چشمم به سفارش همیشگی خودش میافتد. «موهیتو لیمو و ریحان»، هر گاه دلیلش را میپرسیدم میگفت:
- به نعنا حساسیت دارم، اما لیمو رو دوست دارم، بعدم ریحون برای جوانسازی پوست خیلی مؤثره.
و در جواب فقط یک چیز میشنید:« تو پیر و چروکیدهام بشی، باز من میخوامت!»
میخواستمش، دروغی در رابطهی ما نبود، حداقل از طرف من! هر چه میگفتم، حقیقت بود. به او هم اعتماد داشتم، میدانستم دروغ نمیگوید، اما از بعد از تصادف دیگر به حرفهایش اطمینان نداشتم، از طرفی میدانستم که او قرار نیست با سما دشمن شود و دلیل تصادف را نمیدانستم. به خودم قول دادهام که اگر کیان به هوش آمد و پناه را بیتقصیر و بیگناه خواند، لحظهای درنگ نکنم و تمام تلاشم را برای برگشتش به زندگیام انجام دهم. با خود که رو راست باشم؛ گاهی به طرد شدنم از جانب پناه فکر میکنم. از آن روز، هراس شدیدی دارم، اما میدانم که میتوانم دوباره دلش را به دست بیاورم.
سفارش را میدهم و توصیههای لازم، اعم از کم بودن شیرینی را میکنم و کنار اهورا برمیگردم. مینشینم، اما دلم عجیب یک دود میخواهد. بعد از پناه، من هم به دام چیزهایی که از وجودشان متنفر بودم، کشیدهشدم. به اهورا میگویم که میخواهم از جمعیت فاصله بگیرم و او میگوید کنار سپهراد بروم. سپهراد اشتیاق، مترجم شرکتم که رفیق برادرم است. کمی دورتر از تخت، کنار یک درخت کاج ایستاده و سیگار میکشد. چند روزی هست که حال خوشی ندارد، پسر درونگراییست و به راحتی نمیشود با او ارتباط برقرار کرد.
آخرین ویرایش: