جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط i_bharr_0 با نام [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,495 بازدید, 23 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_bharr_0
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_bharr_0
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
با حرفی که شنیدم، سریعاً از آن حالت اسفناک خارج شدم و با شکاکی تمام و کمی ترس به او خیره شدم.
- تو کی هستی که از قضا من و هم می‌شناسی؟
پوزخندی زد و لبخندی مسخره تحویلم داد و به سمت کشوی داخل میز رفت و برگه‌هایی را خارج کرد.
- اینا رو می‌خواستی؟
- آره و ممنون میشم دخالت نکنی و بدیشون به من تا به صاحب اصلیش برگردونمش.
- صاحب اصلیش؟
سپس شروع به قهقهه زدن کرد، با تعجب به حرکاتش خیره شدم؛ چه چیز از این حرف خنده‌دار بود؟ برگه‌ها را روی میز پرت کرد.
- بفرما، ببین اگه چیز مهمیه حتماً پسش بده.
هم‌زمان دکمه کیف پوستی که روی دوشش بود را بست؛ انگار که چیز مهمی داخلش قرار داشت. آرام و بدون نزدیک شدن به او به سمت آن برگه‌ها رفتم، تمام آنها خالی و بدون هیچ نوشته‌ای بودند. به جز برگه اول که تیتر بزرگی از یتیم خانه سارا نوشته شده بود و بند کنافی که انگار از دورش پاره شده بود؛ مثل آن‌که جولیا مطمئن بوده من داخل آن را نگاه نمی‌کنم و رسماً مرا پی هیچ و پوچ به اینجا فرستاده بود.
- یعنی چی؟
ناگهان فکری در مغزم جرقه زد، به سمت کیفش خیز برداشتم.
- نکنه سندهای واقعی اونجاست؟
او که از حرکت من شوکه شده بود، به خودش آمد و شروع به مقاومت کرد.
- می‌دونستم دیوونه‌ای، ولی نه تا این حد.
با پاشنه کفشم به زانویش کوبیدم، همین که خم شد و خواستم کیف را بکشم از پاهایم گرفت و مرا روی کولش انداخت.
- خیلی چموشی، مناسب شخصیتت نیست.
با مشت‌هایی که به کمرش می‌زدم، شروع به داد زدن کردم.
- ولم کن، چی می‌خوای؟ معلوم نیست کی‌ای؟ چیکاره‌ای؟ اصلاً مال این کشتی هستی یا نه!بذارم پایین تا بی‌چارت کنم.
خندید.
- تو؟ تا حالا به خودت نگاه کردی اصلاً؟
خنده‌اش اوج گرفت، همین‌طور که راه می‌رفت و خیلی با آرامش از میان آن جنگ وحشتناک عبور می‌کرد این‌گونه می‌خندید، این چه موجودی بود! همان‌طور که در تلاش برای رهایی بودم، چوبی که از یکی از دکل‌ها آویزان شده بود را سریع برداشتم و به سرش کوبیدم؛ از دستش افتادم و با سر به زمین کوبیده شدم.
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
تا به خودم بجنبم و بایستم با درد فریاد زد:
- جیم بگیرش نزار فرار کنه!
با دیدن مردی که با سرعت به سمتم یورش می‌آورد، سعی کردم با آن پایی که مسلماً به طرز شدیدی ضرب دیده‌است بایستم و پا به فرار بگذارم؛ اولین قدم را برنداشته‌بودم که با ضربه‌ای که به گیجگاهم اصابت کرد، تصاویر محوی از اطراف را دیده و بیهوش شدم.
«جولیا»
- یعنی چی که امیلیا رو بردن؟ همین‌طور نگاه کردی تا کارشون رو انجام بدن؟ به تو هم میگن آدم؟ به چه دردی می‌خوری؟ از اول عمرت همه جا حواسم بهت بوده که این‌طوری جوابمو بدی؟
- من واقعاً دست تنها از پسش بر نمی‌اومدم، جوری رفتار نکن که انگار والریو رو نمی‌شناسی!
***
«امیلیا»
چشمانم را باز کردم، همان لحظه همه چیز را به خاطر آوردم و سریع نشستم و اقدام به پایین آمدن از تخت کردم که:
- کاری نکن از زندانی نکردنت پشیمون بشم.
جوری سرم را به طرف صدا چرخاندم که قطعاً مهره‌های گردنم با یکدیگر جابه‌جا شدند. بعد از دیدن چهره همان مرد که مرا دزدیده‌بود سریع اطراف را نگاه کردم؛ هیچ شبیه اتاق‌های کشتی کلاسیک مسافربری که سوارش شدیم نبود.
- من کجام؟
- روی کشتی.
- ممنون، فکر می‌کردم سوار بالون هستیم!
- خواهش می‌کنم!
لبخندی مسخره تحویلم داد؛ گفته‌بودم چقدر از این لبخند متنفرم؟
- میشه جدی باشی؟
- بله!
و صورتی اخمو و به خیال خودش جدی را به چشمانم نشان داد.
- حالا بگو روی کدوم کشتی؟
- کشتی من!
و دوباره لبخندش را نشانم داد؛ قطعاً او را می‌کشتم. با عصبانی‌ترین حالت ممکن به سمتش که روی صندلی نشسته‌بود رفتم و یقه پیراهنش را گرفتم؛ همان‌طور بی‌تفاوت نگاهم کرد.
- گفتم روی کدوم کشتی؟
- منم گفتم کشتی من!
تا خواستم فشار بیشتری به گردنش بیاورم گفت:
- تا حالا اسم زغال‌سنگ به گوشت نخورده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
لحظه‌ای در جایی که قرار داشتم خشک زده ماندم. تک خنده مسخره‌ای کردم.
- شوخیه دیگه؟
همانطور بی هیچ گونه حسی، حالت‌های مرا تماشا می‌کرد. از یقه پیراهنش گرفته و او را همانند کوزه‌ای سفالی به عقب و جلو تکان دادم.
- برای چی این کارو با من کردی؟ اصلاً بودن من اینجا به چه دردی میخوره؟
- اونو خودت بعداً متوجه میشی.
ناگهان ترس عمیقی را در درونم حس کردم.
- نکنه می‌خوای با برده‌ها بفروشیم!
جوابی نداد، یقه پیراهنش را رها کرده و با قدم‌های ناموزون به عقب رفتم.
- امکان نداره! تو حق همچین کاریو نداری.
بی‌حوصله دستی روی صورتش کشید و نفس عمیقی سر داد
- نمی‌دونم کی و از کجا گفته تو باهوشی و می‌تونی کمکمون کنی، من که همچین چیزی نمی‌بینم.
متعجب به او خیره شدم از جایش برخاست.
- به نظرت اگه می‌خواستم با برده‌ها بفروشمت الان توی این اتاق بودی خرگوش؟
بی‌راه نمی‌گفت ولی اعتماد به این انسان به هیچ وجه کار درست و عاقلانه‌ای نبود. وقتی جوابی ندادم ادامه داد:
- میگم برات غذا بیارن. یکم استراحت کن، اتاقت مجهز به حمام هست و داخل اون صندوقچه هم گمون‌کنم چند تا لباس باشه که امیدوارم اندازه‌ات بشه.
با این حرف لبخندی مرموزانه بر لبانش نشاند. مبهوتان سری تکان دادم و همانطور خیره به زمین ماندم؛ صدای بسته شدن در سکوت اتاق را شکست و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. با خود اندیشیدم که منظور او از کمک چه بود؟ مرا از کجا می‌شناخت؟ با کدام یک از نزدیکانم ارتباط داشت که چنین اطلاعاتی از من نزد او بود! نگاهم به در دیگری که داخل اتاق بود افتاد، حتما حمامی بود که می‌گفت؛ بهتر بود حمام کنم تا کمی ذهنم آرام بگیرد. سراغ صندوقچه‌ای که نشانم داد رفتم تا لباس تمیزی برای پوشیدن بردارم، اولین لباس را که برداشتم دلیل لبخند مرموزانه‌اش را متوجه شدم، تمام لباس‌ها مردانه بودند!
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
با عصبانیتی مشهود، در صندوقچه را کوبیدم عمراً اگر می‌پوشیدم.
کمدها و صندوقچه‌های داخل اتاق را یک به یک گشتم، اما چیزی جز یک حوله که حتی نمی‌دانستم تمیز بود یا نه پیدا نکردم.
مجبوراً به سمت حمام رفتم، در را که باز کردم چمدان باز نشده خودم را دیدم؛ مردک مضحک بی‌خاصیت فقط می‌خواست اعصاب مرا با آن صندوقچه به بازی بگیرد.
چمدان را به سختی از حمام به داخل اتاق آوردم و وسایل مورد نیازم را خارج کردم و با خود به داخل حمام بردم؛ بعد از حمام کردن احساس کردم جانی دوباره گرفتم.
سوالی در ذهنم شکل گرفته بود آن هم این بود که چطور داخل کشتی چنین حمامی وجود داشت! شاید هم عادی بود چون من کشتی‌ای جز آن کشتی قدیمی همیشگی سوار نشده بودم، قطعاً اطلاعاتی هم ندارم.
پیراهنی تا روی مچ پا پوشیده بودم که نسبتاً راحت بود اما باز هم دست و پاگیر بود.
چمدانی که داخلش لباس‌های راحت‌تری گذاشته بودم آورده نشده بود و باید با همین لباس‌ها سر می‌کردم. کلافه شده بودم، از جا برخاستم تا ببینم در را قفل کرده یا نه تا سرکی بیرون از این اتاق بکشم اما تیرم به سنگ خورد و در قفل بود. من اینجا اسیر شده بودم و انتظار داشتم در قفل نشده باشد؟ احتمالاً عقلم را از دست داده بودم که چنین فکری با خودم کردم. سراغ میز کارش رفتم، رویش پر از نقشه و کاغذ بود احتمالاً اینجا اتاق خودش بود چون هم حمام داشت و هم این کاغذها را در هر جایی نمی‌شد این گونه رها کرد؛ ولی چرا من را اینجا آورده بود! از آن مهم‌تر چرا این نقشه‌ها و کاغذها را در دسترس من قرار داده بود!
شاید هم چیز مهمی داخلشان نبود و از این بابت خیالش راحت بود. حوصله کنجکاوی کردن در وسایلش را نداشتم؛ روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم می‌خواستم به دل خواب سفر کنم تا شاید کمی مغزم آرام بگیرد اما همان لحظه در باز شد و من هم سر جایم نشستم. خودش بود، با نیم نگاهی سمت میز رفت و نگاهی انداخت.
- انتظار داشتم تا الان تمام این‌ها پخش و پلا شده باشه و از همشون سر درآورده باشی، متعجبم کردی!
جوابی ندادم خودم را مشغول نگاه کردن به در و دیوار نشان دادم.
- مثل اینکه تو این زمانی که نبودم زبون تو از دست دادی.
برگه کوچکی از داخل کشوی میز بیرون کشید و سمتم آمد
- منتظر یه توضیح عقلانی واسه اینجا بودنمم.
کنارم نشست و برگه را سمتم گرفت، نگاهش کردم؛ نگاه کردن همانا، از حدقه درآمدن چشمانم از تعجب همانا!
- چرا این شکلی شدی خرگوش؟
-اینکه پدربزرگمه!
 
بالا پایین