- Nov
- 25
- 365
- مدالها
- 2
با حرفی که شنیدم، سریعاً از آن حالت اسفناک خارج شدم و با شکاکی تمام و کمی ترس به او خیره شدم.
- تو کی هستی که از قضا من و هم میشناسی؟
پوزخندی زد و لبخندی مسخره تحویلم داد و به سمت کشوی داخل میز رفت و برگههایی را خارج کرد.
- اینا رو میخواستی؟
- آره و ممنون میشم دخالت نکنی و بدیشون به من تا به صاحب اصلیش برگردونمش.
- صاحب اصلیش؟
سپس شروع به قهقهه زدن کرد، با تعجب به حرکاتش خیره شدم؛ چه چیز از این حرف خندهدار بود؟ برگهها را روی میز پرت کرد.
- بفرما، ببین اگه چیز مهمیه حتماً پسش بده.
همزمان دکمه کیف پوستی که روی دوشش بود را بست؛ انگار که چیز مهمی داخلش قرار داشت. آرام و بدون نزدیک شدن به او به سمت آن برگهها رفتم، تمام آنها خالی و بدون هیچ نوشتهای بودند. به جز برگه اول که تیتر بزرگی از یتیم خانه سارا نوشته شده بود و بند کنافی که انگار از دورش پاره شده بود؛ مثل آنکه جولیا مطمئن بوده من داخل آن را نگاه نمیکنم و رسماً مرا پی هیچ و پوچ به اینجا فرستاده بود.
- یعنی چی؟
ناگهان فکری در مغزم جرقه زد، به سمت کیفش خیز برداشتم.
- نکنه سندهای واقعی اونجاست؟
او که از حرکت من شوکه شده بود، به خودش آمد و شروع به مقاومت کرد.
- میدونستم دیوونهای، ولی نه تا این حد.
با پاشنه کفشم به زانویش کوبیدم، همین که خم شد و خواستم کیف را بکشم از پاهایم گرفت و مرا روی کولش انداخت.
- خیلی چموشی، مناسب شخصیتت نیست.
با مشتهایی که به کمرش میزدم، شروع به داد زدن کردم.
- ولم کن، چی میخوای؟ معلوم نیست کیای؟ چیکارهای؟ اصلاً مال این کشتی هستی یا نه!بذارم پایین تا بیچارت کنم.
خندید.
- تو؟ تا حالا به خودت نگاه کردی اصلاً؟
خندهاش اوج گرفت، همینطور که راه میرفت و خیلی با آرامش از میان آن جنگ وحشتناک عبور میکرد اینگونه میخندید، این چه موجودی بود! همانطور که در تلاش برای رهایی بودم، چوبی که از یکی از دکلها آویزان شده بود را سریع برداشتم و به سرش کوبیدم؛ از دستش افتادم و با سر به زمین کوبیده شدم.
- تو کی هستی که از قضا من و هم میشناسی؟
پوزخندی زد و لبخندی مسخره تحویلم داد و به سمت کشوی داخل میز رفت و برگههایی را خارج کرد.
- اینا رو میخواستی؟
- آره و ممنون میشم دخالت نکنی و بدیشون به من تا به صاحب اصلیش برگردونمش.
- صاحب اصلیش؟
سپس شروع به قهقهه زدن کرد، با تعجب به حرکاتش خیره شدم؛ چه چیز از این حرف خندهدار بود؟ برگهها را روی میز پرت کرد.
- بفرما، ببین اگه چیز مهمیه حتماً پسش بده.
همزمان دکمه کیف پوستی که روی دوشش بود را بست؛ انگار که چیز مهمی داخلش قرار داشت. آرام و بدون نزدیک شدن به او به سمت آن برگهها رفتم، تمام آنها خالی و بدون هیچ نوشتهای بودند. به جز برگه اول که تیتر بزرگی از یتیم خانه سارا نوشته شده بود و بند کنافی که انگار از دورش پاره شده بود؛ مثل آنکه جولیا مطمئن بوده من داخل آن را نگاه نمیکنم و رسماً مرا پی هیچ و پوچ به اینجا فرستاده بود.
- یعنی چی؟
ناگهان فکری در مغزم جرقه زد، به سمت کیفش خیز برداشتم.
- نکنه سندهای واقعی اونجاست؟
او که از حرکت من شوکه شده بود، به خودش آمد و شروع به مقاومت کرد.
- میدونستم دیوونهای، ولی نه تا این حد.
با پاشنه کفشم به زانویش کوبیدم، همین که خم شد و خواستم کیف را بکشم از پاهایم گرفت و مرا روی کولش انداخت.
- خیلی چموشی، مناسب شخصیتت نیست.
با مشتهایی که به کمرش میزدم، شروع به داد زدن کردم.
- ولم کن، چی میخوای؟ معلوم نیست کیای؟ چیکارهای؟ اصلاً مال این کشتی هستی یا نه!بذارم پایین تا بیچارت کنم.
خندید.
- تو؟ تا حالا به خودت نگاه کردی اصلاً؟
خندهاش اوج گرفت، همینطور که راه میرفت و خیلی با آرامش از میان آن جنگ وحشتناک عبور میکرد اینگونه میخندید، این چه موجودی بود! همانطور که در تلاش برای رهایی بودم، چوبی که از یکی از دکلها آویزان شده بود را سریع برداشتم و به سرش کوبیدم؛ از دستش افتادم و با سر به زمین کوبیده شدم.