جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,112 بازدید, 289 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
(فرهود)

دستم رو به طرف كليد‌هاي روي ديوار بردم و با فشردن سه‌تا از اون‌ها به سمت پايين، چراغ‌هاي سرتاسر خونه رو روشن كردم. با تعجب نگاهي به خونه‌ي سوت و كور انداختم. فكر مي‌كردم وقتي از حمام برگردم حداقل چند نفري از همخونه‌ها برگشته باشند، اما خبري از كسي نبود. از نگاه جستجوگر و بی‌نتیجه‌م دست برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. وقتي به خونه رسيدم، اون‌قدر خسته بودم كه بي‌معطلي كتري رو پر از آب كردم، روي گاز گذاشتم و چاي دم كردم. حالا نتيجه‌ش اين شد كه بعد از حمام يك چاي خوش‌رنگ، با عطر و بوي بهارنارنج داشته‌باشم. البته، اميد داشتم بقيه هم برسند و دور هم چاي بخوريم. دستم رو به قصد برداشتن ليوان‌هاي رنگي كنار سينك ظرفشويي كه در جاي مخصوص خودشون قرار داشتند، جلو بردم و ليوان مشكي‌رنگی كه مخصوص خودم بود رو برداشتم. گرفتن ليوان‌هاي رنگي براي هر فرد، ایده‌ی سوگند بود. سوگند! امروز خيلي زود از خانه‌ي سالمندان رفته‌بود، اون هم بدون خداحافظي! ديشب هم دير به خونه اومدم و اكثراً خواب بودند و كسي رو نديدم. ناچاراً به پذيرايي برگشتم و روي کاناپه نشستم. ليوان رو مقابل صورتم گرفتم و اجازه دادم بخار چای پوست مرطوب و نم‌‌دار صورتم رو نوازش کنه.
یک جرعه‌ از چای رو که خوردم، صدای قدم‌های کسی رو شنیدم که از پله‌ها بالا می‌اومد، مشتاقانه گردنم رو بالا کشیدم که کم‌کم باراد در چهارچوب نگاهم ظاهر شد. دستی براش تکون دادم و سلام گفتم. بعد از اینکه جوابم رو داد، مستقیم به طرف اتاقش رفت. مجدداً به آشپزخونه برگشتم و این‌بار لیوان سرمه‌ای رنگ رو لبریز از چای کردم. لیوان باراد رو روی میز قرار دادم و لیوان خودم رو به دست گرفتم.
- چطوری؟
نگاهی به چهره‌ی خسته‌ی باراد انداختم، روی مبل مقابلم ولو شد. با چشم و ابرو به لیوانش اشاره کردم و گفتم:
- خوبم داداش، خسته نباشی.
تشکر کرد‌ که بی‌طاقت پرسیدم:
- چرا هیچ‌کَس خونه نیست؟ وقتی خلوته دل آدم می‌گیره!
نگاهش روی چشم‌هام متوقف شد. حس کردم برای چند لحظه نفس هم نکشید؛ حتی صدای قورت دادن آب دهانش رو هم شنیدم. سعی کردم تعجبم رو به روی خودم نیارم اما همین که باراد سؤالم رو بی‌جواب‌ گذاشت، بیشتر گیج شدم.
نصفه و نیمه چای رو خورد و لیوانش رو روی میز گذاشت. از صدای برخورد محکم لیوان با سطح چوبی میز، تکون محکمی خوردم، حتی خودش هم ترسید.
- باراد؟ چیه؟ چرا هول کردی؟!
- دیشب چه دیر اومدی!
اصلاً انتظار شنیدن این جمله رو نداشتم، اون هم با این لحن غمگین! لیوان خالی و سرامیکی رو بین دست‌هام فشردم و در جوابش گفتم:
- منظورت چیه؟ توی مرکز کار تعمیراتی داشتیم، تا دیر وقت طول کشید، مجبور شدم بمونم!
کلافه پوفی کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. من بی‌طاقت بودم، بی‌طاقت و کم‌صبر! خصوصاً وقتی موضوع این‌قدر مشکوک به نظر برسه! برعکس باراد، از قصد لیوان رو به میز کوبیدم.
- باراد! یه شب نبودم، بگو ببینم چی‌شده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
با ناراحتی بهم چشم دوخت و آشوب دلم رو شعله‌ور کرد.
- دیشب می‌خواستم باهات حرف بزنم اما دیر اومدی و من خوابم برد، صبحم یکبار بهت زنگ زدم که جواب ندادی و بعدش هم سرم شلوغ شد... اما اشکال نداره هنوز هم دیر نشده.
از جا بلند شدم، قدمی بهش نزدیک شدم و با عصبانیتی آشکار، پرسیدم:
-‌ جون بکن باراد! باز چه اتفاقی افتاده که به سوگند مربوطه؟
گردنش رو عقب کشید تا من رو واضح‌تر ببینه، دو طرف ابروش به پایین خم شد و فهمید من حوصله‌ی مقدمه‌چینی ندارم که در یک جمله گفت:
- فرهود قرار بله‌برون‌گذاشته شده، برای دو روز دیگه! سوگند هم با دخترا رفته برای خرید.
گره بین ابروهام باز شد و با چشم‌های درشت شده به مردمک لرزون باراد خیره شدم. دستش رو به زانوش گرفت و مقابلم ایستاد. با لحنی که ذره‌ای بوی اطمینان نداشت، ادامه داد:
- هنوز هم وقت هست با سوگند صحبت کنی، مطمئنم سوگند به حرفات گوش میده.
- فقط یه شب دیر رسیدم! فقط یه شب!
کف دستم رو به تخت سی*ن*ه‌ش کوبیدم.
- من الان باید بفهمم؟! آره؟!
یک قدم عقب رفتم و دست‌هام رو دو طرف سرم گذاشتم.
- رفته خرید بله‌برون، من الان باید بفهمم؟! وای!
لحظه‌ای که ازش‌ وحشت داشتم رسیده‌بود، زودتر از انتظارم! رسیده‌بودم به لبه‌ی پرتگاه و باید به آخرین راه نجاتی که داشتم چنگ می‌زدم تا هر طور شده نجات پیدا کنم! دیگه بس بود، دیگه نباید حرف‌هام رو پشت لب‌های به هم بسته شده‌م نگه می‌داشتم، دیگه نباید حسم رو توی قلبم زندانی می‌کردم، وقت رهایی بود، شاید هم سقوط!
ادامه‌ی حرف‌های باراد رو نشنیدم، از مقابل خودم کنار زدمش و به طرف پله‌ها رفتم. دو‌ پله پایین رفتم که دستم از عقب کشیده شد و زور باراد بهم غلبه کرد.
- فرهود چیکار می‌کنی؟ می‌خوای بری دنبال سوگند؟
به صورت وحشت‌‌زده‌ش خیره شدم و تکونی به دستم که بین دو دستش اسیر بود، دادم.
- نخیر! می‌خوام برم با آقاجون صحبت کنم! آقاجون که خونه‌‌ست ان‌شاءالله؟
دستم رو محکم‌تر فشرد و چشم‌های سیاه درشتش رو بین‌ اجزای صورتم چرخوند.
- فرهود! جون من آروم بگیر! اینجوری می‌خوای بری پیش آقاجون؟ قیامت می‌کنی، من تو رو می‌شناسم! نباید آقاجونو عصبانی کنی فرهود!
جمله‌‌ش خشمم رو شعله‌ور کرد و قدرتم رو بالاتر برد، جوری که با تکون محکمی که به دستم دادم، از اسارت باراد رها شدم و با صدای بلند گفتم:
- سوگند رفته خرید برای بله‌برون، اون‌وقت من نشستم دارم چای می‌خورم! من نباید قیامت کنم؟ قیامت شده باراد، من خواب موندم خبر نداشتم!
کف دستش رو مقابلم گرفت و عاجزانه در جوابم گفت:
- فرهود خراب نکن، توروخدا آروم بگیر تا بتونی فکر کنی، باید با سوگند صحبت کنی نه آقاجون!
- برو‌ کنار!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
تنه‌ای بهش زدم و غرغرکنان پله‌ها رو پایین رفتم.
- با سوگند؟ مگه سوگند خودش برای ازدواج با مهراب تصمیم گرفته؟ اون فقط داره حرف آقاجون رو اجرا می‌کنه پس من باید برای به هم زدن این بله‌برون مسخره با آقاجون صحبت کنم! حتی به قیمت خشم آقاجون!
به پله‌ی آخر که رسیدم با صدای بلند آقاجون رو صدا زدم. مثل همیشه، توی کتابخونه‌ش‌ نشسته‌بود و کتاب می‌خوند. چرا همه این‌قدر آرامش داشتند؟ وای که دلم می‌خواست سقف این خونه رو روی سر هممون خراب کنم!
- بیا اینجا پسر، چه خبره؟!
مقابل آقاجون ایستادم. دیگه باید خجالت، گذشت، رعایت کردن و همه‌چی رو کنار می‌ذاشتم! من نباید سوگند رو از دست می‌دادم!
- عزیزجون کجاست؟
آقاجون که نگاه متعجب اما اخم‌آلودش بین من و باراد می‌چرخید،‌ به اتاق عزیزجون اشاره کرد و در جواب باراد گفت:
- عزیزجونت خوابه.
باراد بی‌حرف، به طرف اتاق عزیزجون رفت؛ احتمالاً برای مطمئن شدن از نداشتن سمعک روی گوش‌های کم‌شنوای عزیزجون. نگاهم رو از باراد گرفتم و دوباره به صورت جدی اما چشم‌های پر از سؤال آقاجون خیره شدم. نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم، نمی‌دونستم چطور جلوی دلی که آشوب بود رو بگیرم تا خشم و حرص درونم رو بتونم کنترل کنم. نمی‌شد، دیگه نمی‌تونستم، برای همین سبک‌سنگین‌کردن رو کنار گذاشتم و اولین چیزی که به فکرم رسید رو به زبون آوردم:
- آقاجون، شنیدم قرار بله‌برون گذاشتین، درسته؟!
خونسردانه‌ پلک زد.
- بله پسرم، برای پنج‌شنبه.
لب‌هام رو روی هم فشردم و همچنان با جلوگیری از بلند شدن صدام، گفتم:
- این درسته آقاجون؟ واقعاً این درسته؟ این درسته که ما سوگندو دستی‌دستی بدبخت کنیم؟!
کتاب توی دستش رو بست، خم شد و اون رو روی میز گذاشت. دوباره کمر صاف کرد و محکم گفت:
- بدبخت؟ فکر نمی‌کنم کسی با نیت بدبختی ازدواج کنه! از این حرفا نزن پسر.
قدمی جلو رفتم و مقابل میزی که حالا آقاجون پشت اون ایستاده‌بود، ایستادم.
- از سوگند پرسیدین؟ گفتین حرف دلشو بزنه؟ گفتین رودروایسی رو بی‌خیال شه چون حرف یه عمر زندگیه؟ گفتین رعایت روابط فامیلیمون رو نکنه و بر اساس چیزی که دلش می‌خواد عمل کنه و نظرشو بده؟ نگفتین آقاجون، به جون فرهود هیچ‌کدوم از اینا رو بهش نگفتین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
با وجود چین و چروک زیادی که اطراف چشم‌هاش بود، اما همچنان این چشم‌ها‌ پر از جذبه و جدیت بودند. نگاه آقاجون همیشه تیز و برنده بود، مثل صداش؛ جوری که بند دلت رو پاره می‌کرد.
- منظورت چیه فرهود؟ من سوگندو مجبور کردم؟ من با سوگند حرف زدم و اون خودش موافقتش رو اعلام کرد!
با درد بدی که توی سرم پیچید، انگشت اشاره‌م رو به پیشونیم فشردم. چشم از بارادی که پشت سر آقاجون و توی مسیر نگاهم ایستاده‌بود و پرتمنا نگاهم می‌کرد، برداشتم و بی‌تعارف، خطاب به آقاجون گفتم:
- شک‌ ندارم سوگند بهتون گفته که تصمیم‌گیری برای این ماجرا رو به خودتون می‌سپاره! اون دختر باحیاتر از این حرفاست، توروخدا نذارین آینده‌ش سیاه بشه!
آقاجون دست‌هاش رو پشت کمرش گره‌ زد. حالا با صورتی که به خاطر اخم غلیظ روی‌ پیشونیش‌ کمی ترسناک‌تر‌ به نظر می‌رسید، بهم خیره شد.
- حرفتو بزن پسر! هیچ ‌پیشگویی‌ نگفته سوگند با مهراب بدبخت میشه! مهراب پسر برادر منه و از گوشت و خون خودمونه! کاملاً مورد تأییده و می‌دونم که باعث خوشبختی دخترم میشه! حالا بگو ببینم حرف حسابت چیه؟
دست‌های مشت‌شده‌م‌ رو‌ کنار پام نگه‌داشتم، آخ از این درد که بیان کردنش از تحمل کردنش سخت‌تر بود.
دست راستم رو به کف دست چپم‌ کوبیدم.
- پیشگو‌ نگفته، عقل خودمون که میگه! می‌دونی مهراب چقدر از سوگند بزرگ‌تره؟ دوازده سال! آقاجون! بس‌کن! باور کن این خواسته‌ی قلبی سوگند نیست و اون با مهراب خوشبخت نمیشه! حتی اگه اون هم جاوید باشه، بازم بهتر از هر کسی می‌دونی که جنس بچه‌های عمو‌کریم با ما فرق می‌کنه! می‌دونی که ما کم بدبختی نکشیدیم پس نذار آینده‌مون تباه بشه!
صدام خط قرمزش رو رد کرد و حالا توی این خونه‌ی بزرگ، صدای پر خشم من بود که می‌‌پیچید. باراد که رنگ به رو نداشت کنار آقاجون ایستاد. آقاجون لحظه‌ای تأمل کرد، سر کج کرد و به باراد نگاه کرد و پرسید:
- تو به من بگو این پسر چشه؟ دقیقاً حرف حسابش چیه که صداشو توی این خونه بلند می‌کنه؟!
و نگاه پر خشمش رو حوالی نگاهم کرد.
با حرص مشتم رو به ران پام کوبیدم. باراد نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد در جواب آقاجون، لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشوند.
- هیچی آقاجون فقط نگران آینده‌ی سوگنده، از بس این دختر همیشه رعایت حال بزرگ‌ترها و فامیل رو می‌کنه که می‌ترسه انتخاب سوگند به این دلیل باشه.
-‌ و اگه نباشه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
صدای نفس‌های عصبی من، بلندتر از هر صدایی بود. سرم رو بالا گرفتم و لحظه‌ای‌ پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. چهره‌ی زیبای سوگندم،‌ جلوی پرده‌ی‌ سیاه پشت پلکم نقش بست. اون‌قدر دوستش داشتم که الان بخوام جلوی آقاجون خشمگین هم بایستم.
خیره به چشم‌های آقاجون و رگه‌های قرمزی که‌ میون سفیدی چشم‌هاش خودنمایی می‌کرد، گفتم:
- باشه یا نباشه برام مهم نیست! من سوگندو می‌خوام آقاجون!
چشم‌های آقاجون، برخلاف چند لحظه‌‌ی‌ پیش پر از حیرت شد اما اجزای صورت جدیش، همچنان ثابت و بي‌حس باقي‌موند. این‌بار عاجزانه، لب باز کردم:
- من سوگندو دوست داشتم و هیچ‌کَس نفهمید! جز عموهای خدابیامرز و زن‌عمو‌ دل‌افروز! کل این زندگی‌ جز سیاهی و بدبیاری و از دست دادن نبود! از اول همه رو از دست دادم! مادرمو،‌ پدرمو، بقیه‌ی افراد مهم خانواده‌م و حالا هم سوگند؟ واقعاً فکر‌ کردین می‌ذارم سوگندو ازم بگیرین؟‌ نه آقاجون، دیگه بسه!
دستم رو جلو بردم و با تن صدایی آروم‌‌تر ادامه دادم:
- من به‌‌ خاطر سوگند مقابل همه می‌‌ایستم! چه عمو کریم باشه، چه شما و چه حتی سرنوشت! چون دیگه توانی برای از دست دادن ندارم! پس خواهش می‌کنم درست تصمیم بگیرین آقاجون، ازتون خواهش می‌کنم جلوی این قضیه رو بگیرین و این‌قدر سریع به بله‌برون و عقد نرسونین!
چند قدم عقب رفتم و به ستون وسط سالن تکیه دادم. نگاه آقاجون بین من و باراد چرخید. گفتنی‌ها گفته شده‌بود و ما دیگه حرفی برای گفتن نداشتیم. سرم رو به ستون چسبوندم و به شیارهای سقف خیره شدم.
- چرا الان به من میگی؟ فكر نمي‌كني باید زودتر‌ می‌گفتی؟
بدون اینکه نگاهم رو از سقف بگیرم، در جواب آقاجون پوزخندی زدم:
- زیر این سقفی که برای ما ساختی و همه برای هم حکم خواهر و برادر داریم چی باید می‌گفتم؟ می‌گفتم از قدیما دل به سوگند بستم؟ به‌ سوگندی که احتمالاً منو به چشم داداشش می‌بینه؟ من باید چی می‌گفتم آقاجون؟ اصلاً من باید چیکار می‌کردم؟
با خستگی دستم رو به صورتم کشیدم و نگاهم رو به صورت متفکر آقاجون و چهره‌ی گرفته‌ و نگران باراد دوختم. چند دقیقه گذشت اما همچنان در همین حالت ایستاده‌بودیم و حرفی بینمون رد و بدل نمی‌شد تا اینکه آقاجون این سکوت سخت رو شکست.
- تو باید زودتر به من می‌گفتی فرهود، الان چیکار می‌تونم بکنم؟ قرار گذاشته شده و سوگند هم مخالفتی از خودش نشون نداده پس نمی‌تونم کاری بکنم پسرم.
چشم به مرد سرسخت مقابلم دوختم و زمزمه کردم:
- آقاجون! من فرضو بر این می‌ذارم که سوگند منو نخواد... اما نمی‌ذارم با کسی که اون‌قدر ازش بزرگ‌تره، اصلاً بهش نمی‌خوره و حسی هم بهش نداره ازدواج کنه! اصلاً نمی‌ذارم سوگند خودشو بدبخت کنه و مزد صبوری‌هاشو این شکلی بگیره!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
آقاجون سری به چپ و راست تکون داد و روی مبل سلطنتی زرشکی‌رنگش‌‌ نشست.
- نه باباجان! نمی‌تونم کاری بکنم، مهراب حلقه هم خریده، چطور می‌تونم این دم آخری همه‌چیو‌ به هم بزنم؟
فایده‌ای نداشت! همه‌چیز قرار بود فدای آبرو و رودروایسی دو برادر بشه! دستم رو توی جیب شلوارم فرو‌ بردم و موبایلم رو بیرون كشيدم.
- آقاجون ولی من با حرفای فرهود مخالف نیستم، سوگند توی این مدت حال مناسبی نداشت و فکر کنم قلباً با این ازدواج موافق نیست... حتی امروز هم به اصرار دخترا برای خرید رفت.
انگشتم روی چهلمین مخاطبم متوقف شد و نگاهم به طرف باراد کشیده شد.
- یعنی چی؟ اگه مخالف بود چرا من به نگفت؟ امکان نداره! الان دیگه نمیشه چیزی رو به هم زد.
نگاهم به سمت آقاجونی چرخید که مصرانه و با اخم، خطاب به باراد، صحبت می‌کرد. نمی‌خواست من رو ببینه؟
- از بابام حمایت نکردی آقاجون، حالا هم انگار نوبت منه!
کلماتی که زیر لب بیان شده‌بود، خوب به گوش آقاجون رسید که نگاهش تیزش رو به طرفم جلب کرد. بی‌توجه، انگشتم رو روی صفحه کشیدم و موبایل رو کنار گوشم قرار دادم.
- الو؟
نوبت مرحله‌ی بعد بود، باید رودررو با خودش صحبت می‌کردم.
- سلام مهراب‌.
باراد چشم درشت کرد و لب زد:
- چیکار می‌کنی؟
- سلام فرهودجان، اتفاقی افتاده؟
همین که تماس من برای مهراب بوی خطر داشت، حس خوشایندی رو بهم القا کرد! ساعدم رو بالا گرفتم و نگاهی به عقربه‌هاي ساعتم انداختم؛ دقیقاً ساعت هفت بود.
- یه سر میای خونه‌ی ما؟ من و آقاجون کارت داریم، همین الان لطفاً!
مهراب که اوکی‌ داد، تماس رو قطع‌ کردم. خونسردانه زیر نگاه سنگین آقاجون و باراد، همچنان تکیه به ستون ایستادم و چیزی نگفتم.
- چیکار‌ می‌خوای بکنی فرهود؟ یادت باشه که مهراب پسر برادر منه!
دست‌هام رو مقابل سی*ن*ه‌م‌ گره زدم.
- منم نوه‌ی شمام! در ضمن مهراب اگه قراره شوهر سوگند بشه باید بدونه که پسرعموش عاشقشه!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من باید سنگامو‌ با مهراب وا بکنم آقاجون، اون هم جلوی خودتون! اگه مهراب عقب نکشه، سوگند باید بین من و مهراب یکی رو انتخاب کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
روم‌ رو ‌برگردوندم، به طرف اولین مبل نزدیکم رفتم و نشستم. صدای پچ‌پچ‌ باراد با آقاجون رو می‌شنیدم. از شدت اضطراب و هیجان تمام بدنم گر‌ گرفته‌بود و و درد بدی رو در ناحیه‌ی‌‌ پیشونیم حس می‌کردم اما امروز باید همه‌ی‌ حرف‌هام رو می‌زدم، امروز وقتش بود؛ حتی با وجود حس تلخی که اذیتم می‌کرد، حس سخت نداشتن پشتیبانی مثل پدر! بیست دقیقه بیشتر نگذشته‌بود که مهراب رسید. باراد به استقبالش رفت و من همچنان روی مبل نشسته‌بودم. مهراب که در حاله‌ای از ابهام بود، سلام کرد و مقابلمون نشست. حالا هر چهارنفر روی مبل‌های راحتی، دایره‌وار، نشسته‌بودیم.
- اتفاقی افتاده عموجان؟! ترسیدم! چیزی شده؟!
جوابش فقط سکوت ما سه نفر بود. مهراب نگاهش رو بینمون چرخوند و ادامه داد:
- برای سوگندجان اتفاقی اقتاده؟
عصبی شروع به تکوندن دادن پام کردم؛ حتی از اینکه اسم سوگندم رو به زبون می‌آورد عصبانی می‌شدم. همین که لب باز کردم، صدای آقاجون به گوشم رسید:
- نه مهراب‌‌جان، اتفاقی نیفتاده، فقط فرهود می‌خواست باهات صحبت کنه.
چشم‌هام به روی صورت آقاجون چرخید‌ که‌ خطاب به‌ دردانه‌ی‌ برادرش ادامه داد:
- تو باید به حرفای فرهود گوش بدی، ‌جفتتون نیاز به صحبت دارین و در نهایت هم بايد تصمیم بگیرین.
شنیدن همین چند کلمه از زبون آقاجون، حیرت زده‌م کرد. جنس حرف‌هاش با چند دقیقه‌ی پیش فرق می‌کرد؛ یعنی نظرش عوض شده‌بود و احساساتم رو درک کرده‌بود؟ یعنی فهمیده‌بود که من فرهودم، نوه‌‌ی بزرگش و نیاز به حمایت دارم؟ آقاجون نگاه اطمینان‌بخشش رو به صورتم دوخت، از جا بلند شد و به سمت کتابخونه‌ش که انتهای سالن بود، برگشت. باراد هم بدون حرف، به دنبال آقاجون رفت و حالا من موندم و مهراب. حرف آقاجون دور از انتظارم بود اما اعتماد به نفسم رو‌ با همین یک جمله‌ش بالا برد. نفس عمیقی سر دادم، روی زانو خم شدم و به مهراب خیره شدم.
- وقتشه با هم صحبت کنیم مهراب.
نگاهش بین اجزای صورتم چرخید، اخم کم‌رنگی روی پیشونیش جا خوش‌‌ کرد.
- چه اتفاقی افتاده فرهود؟
نه‌ حوصله‌ی قصه گفتن داشتم، نه مقدمه‌چینی! پس بدون تأمل، بزرگ‌ترین نگرانی این روزهام رو به زبون آوردم:
- اتفاق جدیدی نیفتاده، فقط من نگران سوگندم و به نظرم خیلی با عجله دارین پیش میرین.
ابروهاش بالا پریدند.
- چطور مگه؟
- تا الان چندبار با سوگند درباره‌ی زندگی‌ مشترک حرف زدین؟ یکبار؟دوبار؟ کم‌ نبوده؟!
چشم‌هاش رو ریز کرد و موشکافانه بهم خیره شد.
- متوجه نمیشم! واضح بگو!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
گره‌ی بین ابروهام محکم‌تر شد، قاطعانه گفتم:
- منظورم اینه که درست نیست این‌قدر سریع تصمیم بگیرین و بهتره رک‌ و‌پوست‌کنده نظر واقعی سوگندو بپرسی!
صدای پوزخندی که روی لب‌هاش نشست، ذره‌ای از وجودم رو آتش زد. به مبل تکیه زد و با لحن مسخره‌ای در جوابم گفت:
- فهمیدم! نگران سوگندجانی!
چشم درشت کردم و با خشم غریدم:
- معلومه که نگرانشم! من از زمانی که به دنیا اومده کنارش بودم، پس سوگند فراتر از چیزی که فکرشو بکنی برای من مهمه و من همیشه نگرانشم! خصوصاً برای همچین مسئله‌ی‌ مهمی!
هر لحظه‌ای که ثانیه‌شمار به جلو می‌رفت، کمی خونسردی و آرامش به مهراب هدیه می‌داد و عصبانیت من رو چند برابر می‌کرد!
- خوبه! خوشحالم که سوگندجانم برادری مثل تو داره، ازت ممنونم.
کمر صاف کردم و دست مشت‌شده‌م‌ رو روی زانوم قرار دادم.
- سوگند هر چی بخواد براش میشم، حتی برادر!
نفس عمیقی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
- باشه فرهودجان اما بهتره این‌قدر خودتو درگیر نکنی! چون سوگند از این به بعد من رو خواهد داشت و دیگه تمام خلاء‌های زندگیش پر میشه و نیازی به کسی نداره!
دیگه نمی‌تونستم روی مبل بنشینم! مقابلش ایستادم و با حرص در جواب جملات مزخرفش گفتم:
- خلاء؟ سوگند کمبودی نداره که تو بخوای اونو پر‌ کنی! این دختر هیچی تو زندگیش کم نداشته، فهمیدی؟ درضمن! به تو ربطی ‌نداره که خودمو‌ درگیر می‌کنم یا نه! فعلاً بذار ببین این راهی که توش قدم گذاشتی به سرانجام میرسه؟
از جا بلند شد، رخ‌دررخم ایستاد و لبخند ژکوندش رو تحویل نگاه پر از خشم من داد.
- معلومه که میرسه فرهودجان، چرا این‌قدر مشکوکی؟
همچنان سعی در حفظ دست مشت‌شده‌م داشتم و به‌جاش جملاتم رو توی صورتش کوبوندم.
- چون دارین زود تصمیم می‌گیرین! چون سوگند تو رو نمی‌خواد! یعنی خودت متوجه نشدی؟ چطور می‌تونی این دختر رو به زور پای سفره‌ی عقد بنشونی؟ اصلاً می‌تونی بفهمی که چقدر این روزا حالش خرابه؟ یعنی نتونستی بفهمی که شاید دلش نخواد با تو ازدواج کنه؟
صدای خنده‌ی مهراب سوهان روحم بود. شاید توی زندگی برخورد زیادی باهاش نداشتم، اما هیچ‌وقت این‌قدر مهراب رو خونسرد و پررو ندیده‌بودم.
- چندبار گفتم، بازم میگم، تو نگران نباش! سوگند فقط مضطربه که اون هم بعد از عقد درست میشه!
قدمی جلو اومد، نگاهش رو بین چشم‌هام چرخوند، با صدایی آروم‌تر و با لحنی مرموزانه، زیر لب گفت:
- من قراره بهش آرامش بدم! روزی که عقد کنیم و بتونم دستشو بگیرم، لمسش کنم، عشقم رو عمیقاً بهش ابراز کنم و محکم در آغوشش بگیرم، شک‌ نکن توی اون لحظه، تمام دل‌نگرانی‌های سوگند رو از بین می‌برم.
مهراب، زیر سقف خونه‌مون، تمام خط قرمزهای من رو زیر پا گذاشت. کاش مشتم خار داشت تا بعد از کوبیده شدن توی دهنش، صورت خندونش رو نابود می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
- پسره‌ی آشغال! می‌زنم اون ذهن خرابتو نابود می‌کنم تا هر فکریو بهش راه ندی! به چه حقی این حرفا رو زدی عوضی؟ تو فکر کردی کی هستی؟ ها؟
با خشم، یقه‌ی‌ لباسش رو توی دستم گرفتم و تکون محکمی بهش دادم. انگشتش رو به گوشه‌ی لبش کشید، نگاهی به رد خون به جامونده‌ي روی انگشت شستش انداخت و مردمك چشم‌هاش به طرف چشم‌هام چرخيد. لب‌هام رو روي هم فشردم و به برق پيروزي كه در عمق نگاهش موج مي‌زد و به لبخندي كه بيشتر جون گرفته‌بود، لعنت فرستادم.
- دوستش داری؟ از اول می‌دونستم چون هميشه دوروبر ما مي‌پلكيدي! اما متأسفم فرهودجان! بهتره کمتر حرص بخوری و واقعیت رو بپذیری.
سرش رو جلو آورد و تأکیدوار زمزمه کرد:
- حق نداري به سوگند حسي داشته باشي چون تو فقط برادر‌شی، یادت که نرفته؟ همون‌طور که برادر سوگل و سوزان و دل‌آرایی! یادت نره این سقف مشترک، شما رو تبدیل به خواهر و برادر کرده! پس این فکرا رو از سرت بیرون کن.
- خفه شو!
فریاد‌زنان مهراب رو با تمام توان روی مبل پرت کردم و مشتم رو توی صورتش کوبیدم.
- خیلی عوضی مهراب! خیلی! زندگی ما به تو هیچ ربطی نداره و بهت گفتم که اگه سوگند بخواد تا آخر عمر براش برادر می‌مونم اما مطمئن باش به هیچ‌وجه اجازه نمیدم با آدم مریضی مثل تو ازدواج کنه!
بدن خمیده‌ش رو صاف کرد و درحالي كه نفس‌نفس‌ مي‌زد، به مبل تکیه داد.
- بشین و تماشا کن فرهود، سوگند مال من میشه و کاری می‌کنم که دیگه هیچ‌وقت چشمش به تو نیفته!
زندگی‌ حقش بود؟ حقیقتاً نبود! به طرفش خم شدم، یقه‌ش رو توی دستم گرفتم و دق و دلیم رو سرش خالی کردم.
- می‌کشمت مهراب، توی خواب ببینی که دستت به سوگند بخوره! تمام این سال‌ها اجازه ندادیم آب توی دلش تکون بخوره، حالا بدمش دست توئه نکبت پیرپسر؟ نمی‌‌ذارم آرامش سوگندمو بگیری، نمی‌ذارم خوشبختیشو ازش بگیری!
با دست‌هایی که دور بازوم حلقه شد، از مهراب دور شدم. باراد با تمام توان من رو نگه‌داشته‌بود و نمی‌ذاشت دستم به مهراب مچاله‌ شده‌ی روی مبل بیفته! زیر فشار دست‌های باراد، تلاش می‌کردم تا خودم رو به مهراب برسونم و در همین حالت فریاد زدم:
- ازت متنفرم مهراب، خاک بر سر من که لال موندم و به تو فرصت سوءاستفاده کردن دادم، خاک بر سر من که به تو اجازه دادم باهاش صحبت کنی! نمی‌ذارم خوشی سوگندمو بگیری، نمی‌ذارم دست کثیفت بهش بخوره! من همه‌جوره‌ پشت سوگند هستم، فهمیدی؟ پس خیال نکن می‌تونی هر غلطی دلت می‌خواد بکنی!
- بسه فرهود!
با حضور آقاجون، دست از تلاش برداشتم. نفسم دیگه بالا نمی‌اومد! خطاب به آقاجون گفتم:
- شنیدی حرفا... شو آقاجون؟ مگه... اینکه از روی جنا... زه‌‌ی من رد بشه تا... بتونه به سوگند... برسه!
- گفتم بسه!
با فریاد آقاجون، باراد فشار دستش رو بیشتر کرد، من رو عقب کشید و وادار به سکوت کرد. مهراب دستی به موهای نامرتبش کشید و قدمی جلو رفت.
- این رسمشه عموجان؟ از داماد آینده این شکلی پذیرایی می‌کنین؟ باشه! من همه‌ی این اتفاقات رو پای بی‌فکری‌های فرهود می‌ذارم و ازش می‌گذرم، فقط یادتون باشه که چه رفتار زشتی با من کرد!
لبم رو به دندون گرفتم و تلاش كردم حرفي نزنم. آقاجون دست‌هاش رو پشتش گره زد، با نگاه جدیش مهراب رو برانداز کرد و گفت:
- من در جریان یکسری از اتفاقات نبودم و حالا لازمه با سوگند صحبت ‌کنم و ادامه‌ی این مسیر هم به تصمیم اون بستگی داره، تو هم لازم بود که حرفای فرهودو بشنوی، حالا هم بهتره بری! خوش اومدی!
و با اشاره‌ی دستش به در ورودی اشاره کرد. مهراب نگاه اخم‌آلودش رو بین ما سه نفر چرخوند و در نهایت سری تکون داد و گفت:
- چیزی تغییر نخواهد کرد عموجان، مطمئن باشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
12,472
مدال‌ها
4
با گام‌هاي بلند و سريع، به طرف در ورودی رفت. با حرص خودم رو از حصار دست باراد بیرون کشیدم و با تمام عصبانیتی که خونم رو می‌خورد، مشتم رو به ستون کنارم کوبیدم و به رفتن مهراب خیره شدم. مهراب نفرت‌انگیزتر از چیزی بود که فکرش رو‌ می‌کردم!
در که توسط مهراب باز شد، چهار دختری که پشت در ایستاده‌بودند، نمایان شدند. بهت‌زده، آب دهنم رو قورت دادم و یک قدم جلو رفتم. دخترها‌ با ترس به زمین میخکوب شده‌بودند و بی‌حرف به مهراب خیره‌بودند.
- ای وای!
گوشم زمزمه‌ی باراد رو دنبال کرد و چشم‌هام، چهره‌ی رنگ‌پریده و ترسیده‌ی سوگند رو. انگار از چشم‌های معصوم سوگند، جریانی با ولتاژ بالا به قلبم متصل شد که ضربانش کوبنده‌تر از همیشه شد. چطور می‌تونم این دختر رو به آدمی مثل مهراب که عشق و هوسش قاطی شده‌بود، بسپرم؟ نباید این اتفاق می‌افتاد، نمی‌ذاشتم سوگند قدم به راهی بذاره که دلش باهاش نیست!
همه‌ی وجودم شده‌بود چشم، برای تماشای گوهر نایاب زندگیم. دیدن صورت پریشون‌خاطر و رنگ‌پریده‌ش، دردی رو به دردهام اضافه می‌کرد. چطور باید می‌گفتم؟ چطور حرف دلم رو برای دختر رؤیاهام بيان كنم؟
اون‌قدر غرق تماشای سوگند بودم که حرف‌های مهراب رو نشیدم، فقط به خودم‌ اومدم و دیدم سوگند با قدم‌های لرزون به سمتمون میاد.
- سلام، سلام آقاجون، چیزی شده؟
نگاهش اول روی باراد، بعد هم روی من چرخید و متوقف شد؛ حیرت‌زدگی‌ نگاهش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.
- نه دخترم، بشین عزیز بابا.
سوگند آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو به آقاجون دوخت. سری به چپ و راست تکون داد.
- نمی‌تونم، بگین آقاجون، چی‌شده؟ چرا مهراب اون شکلی بود؟
آقاجون دستش رو به سمت اتاقش گرفت و با آرامش در جواب سوگند گفت:
- چیزی نیست بابا، باید با هم صحبت کنیم، بیا بریم توی اتاق من.
- نه آقاجون! من خودم باید با سوگند صحبت کنم!
جمله‌ای که به زبون آوردم، باز نگاه نگران سوگند رو جلب کرد. آقاجون چشم‌غره‌ای بهم رفت و با حرکت ابروهاش به سوگند اشاره‌ کرد.
- فرهودجان! بهتره بیشتر از این سوگندو نگران نکنی!
دیدنش، آبی بود برای آتش درونم! آرامشی بود برای تشویش وجودم! قدمی جلو رفتم و برخلاف چند دقیقه‌ی پیش، با لحن آروم اما همراه با استرس، در جواب آقاجون گفتم:
- آقاجون! تا الان اجازه دادی حرفامو بزنم، از الان به بعدم اجازه بده صحبت کنم، خواهش می‌کنم!
از نگاه نافذ آقاجون گذشتم اما سکوتش رو به معنای رضایت تعبیر کردم و چشم به سوگندم دوختم. یک قدم دیگه جلو رفتم و در فاصله‌ی‌ یک‌متریش ایستادم. سخت بود اما دیگه حرف دلم روی زبونم بود و نمی‌شد جلوش رو گرفت.
- سوگند! خوشبختی تو مثل تمام اعضای این خانواده برای ما و من مهمه! ناراحتی و غصه‌ی تو، میشه خار و میره توی وجود همه‌ی ما.
نگاهم بین دو چشم درخشان و اشکیش می‌چرخید‌ و تن صدام آروم‌تر از قبل شد:
- سوگند، نمی‌دونم از ته دل برای ازدواج با مهراب رضایت داری یا نه، اما من تو رو خوب می‌شناسم و... و می‌خوام حرف دل من رو هم بدونی و بعد تصمیم بگیری، سوگند من... .
سخت بود، خیلی سخت! عاجزانه ادامه دادم:
- برادرت بودم، اما نمی‌خواستم! زندگی برخلاف میل من پیش رفت و فرصتی رو بهم نداد تا بهت بگم که جات توی قلبم با بقیه‌ی بچه‌ها فرق می‌کنه! نشد بگم که همیشه برام فرق داشتی و من... سخته سوگند... فقط بدون تو برای من سوگل و سوزان و دل‌آرا نبودی!
دست‌هاش از دنباله‌ي شالش جدا شد و كنار بدنش رها شد. فکش‌ می‌لرزید و اشک‌هاش تندتند از چشم‌هاي زيباش پایین می‌ریخت. در ناباورانه‌ترین حالت ممکن نگاهم می‌کرد؛ یعنی انتظار نداشت که دوستش داشته‌ باشم؟ نه! با اینکه منطقم این گزینه رو توي ذهنم هايلايت كرده‌بود اما نمی‌خواستم، من این رو نمی‌خواستم!


***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین