- Dec
- 695
- 12,472
- مدالها
- 4
(فرهود)
دستم رو به طرف كليدهاي روي ديوار بردم و با فشردن سهتا از اونها به سمت پايين، چراغهاي سرتاسر خونه رو روشن كردم. با تعجب نگاهي به خونهي سوت و كور انداختم. فكر ميكردم وقتي از حمام برگردم حداقل چند نفري از همخونهها برگشته باشند، اما خبري از كسي نبود. از نگاه جستجوگر و بینتیجهم دست برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. وقتي به خونه رسيدم، اونقدر خسته بودم كه بيمعطلي كتري رو پر از آب كردم، روي گاز گذاشتم و چاي دم كردم. حالا نتيجهش اين شد كه بعد از حمام يك چاي خوشرنگ، با عطر و بوي بهارنارنج داشتهباشم. البته، اميد داشتم بقيه هم برسند و دور هم چاي بخوريم. دستم رو به قصد برداشتن ليوانهاي رنگي كنار سينك ظرفشويي كه در جاي مخصوص خودشون قرار داشتند، جلو بردم و ليوان مشكيرنگی كه مخصوص خودم بود رو برداشتم. گرفتن ليوانهاي رنگي براي هر فرد، ایدهی سوگند بود. سوگند! امروز خيلي زود از خانهي سالمندان رفتهبود، اون هم بدون خداحافظي! ديشب هم دير به خونه اومدم و اكثراً خواب بودند و كسي رو نديدم. ناچاراً به پذيرايي برگشتم و روي کاناپه نشستم. ليوان رو مقابل صورتم گرفتم و اجازه دادم بخار چای پوست مرطوب و نمدار صورتم رو نوازش کنه.
یک جرعه از چای رو که خوردم، صدای قدمهای کسی رو شنیدم که از پلهها بالا میاومد، مشتاقانه گردنم رو بالا کشیدم که کمکم باراد در چهارچوب نگاهم ظاهر شد. دستی براش تکون دادم و سلام گفتم. بعد از اینکه جوابم رو داد، مستقیم به طرف اتاقش رفت. مجدداً به آشپزخونه برگشتم و اینبار لیوان سرمهای رنگ رو لبریز از چای کردم. لیوان باراد رو روی میز قرار دادم و لیوان خودم رو به دست گرفتم.
- چطوری؟
نگاهی به چهرهی خستهی باراد انداختم، روی مبل مقابلم ولو شد. با چشم و ابرو به لیوانش اشاره کردم و گفتم:
- خوبم داداش، خسته نباشی.
تشکر کرد که بیطاقت پرسیدم:
- چرا هیچکَس خونه نیست؟ وقتی خلوته دل آدم میگیره!
نگاهش روی چشمهام متوقف شد. حس کردم برای چند لحظه نفس هم نکشید؛ حتی صدای قورت دادن آب دهانش رو هم شنیدم. سعی کردم تعجبم رو به روی خودم نیارم اما همین که باراد سؤالم رو بیجواب گذاشت، بیشتر گیج شدم.
نصفه و نیمه چای رو خورد و لیوانش رو روی میز گذاشت. از صدای برخورد محکم لیوان با سطح چوبی میز، تکون محکمی خوردم، حتی خودش هم ترسید.
- باراد؟ چیه؟ چرا هول کردی؟!
- دیشب چه دیر اومدی!
اصلاً انتظار شنیدن این جمله رو نداشتم، اون هم با این لحن غمگین! لیوان خالی و سرامیکی رو بین دستهام فشردم و در جوابش گفتم:
- منظورت چیه؟ توی مرکز کار تعمیراتی داشتیم، تا دیر وقت طول کشید، مجبور شدم بمونم!
کلافه پوفی کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. من بیطاقت بودم، بیطاقت و کمصبر! خصوصاً وقتی موضوع اینقدر مشکوک به نظر برسه! برعکس باراد، از قصد لیوان رو به میز کوبیدم.
- باراد! یه شب نبودم، بگو ببینم چیشده؟!
دستم رو به طرف كليدهاي روي ديوار بردم و با فشردن سهتا از اونها به سمت پايين، چراغهاي سرتاسر خونه رو روشن كردم. با تعجب نگاهي به خونهي سوت و كور انداختم. فكر ميكردم وقتي از حمام برگردم حداقل چند نفري از همخونهها برگشته باشند، اما خبري از كسي نبود. از نگاه جستجوگر و بینتیجهم دست برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. وقتي به خونه رسيدم، اونقدر خسته بودم كه بيمعطلي كتري رو پر از آب كردم، روي گاز گذاشتم و چاي دم كردم. حالا نتيجهش اين شد كه بعد از حمام يك چاي خوشرنگ، با عطر و بوي بهارنارنج داشتهباشم. البته، اميد داشتم بقيه هم برسند و دور هم چاي بخوريم. دستم رو به قصد برداشتن ليوانهاي رنگي كنار سينك ظرفشويي كه در جاي مخصوص خودشون قرار داشتند، جلو بردم و ليوان مشكيرنگی كه مخصوص خودم بود رو برداشتم. گرفتن ليوانهاي رنگي براي هر فرد، ایدهی سوگند بود. سوگند! امروز خيلي زود از خانهي سالمندان رفتهبود، اون هم بدون خداحافظي! ديشب هم دير به خونه اومدم و اكثراً خواب بودند و كسي رو نديدم. ناچاراً به پذيرايي برگشتم و روي کاناپه نشستم. ليوان رو مقابل صورتم گرفتم و اجازه دادم بخار چای پوست مرطوب و نمدار صورتم رو نوازش کنه.
یک جرعه از چای رو که خوردم، صدای قدمهای کسی رو شنیدم که از پلهها بالا میاومد، مشتاقانه گردنم رو بالا کشیدم که کمکم باراد در چهارچوب نگاهم ظاهر شد. دستی براش تکون دادم و سلام گفتم. بعد از اینکه جوابم رو داد، مستقیم به طرف اتاقش رفت. مجدداً به آشپزخونه برگشتم و اینبار لیوان سرمهای رنگ رو لبریز از چای کردم. لیوان باراد رو روی میز قرار دادم و لیوان خودم رو به دست گرفتم.
- چطوری؟
نگاهی به چهرهی خستهی باراد انداختم، روی مبل مقابلم ولو شد. با چشم و ابرو به لیوانش اشاره کردم و گفتم:
- خوبم داداش، خسته نباشی.
تشکر کرد که بیطاقت پرسیدم:
- چرا هیچکَس خونه نیست؟ وقتی خلوته دل آدم میگیره!
نگاهش روی چشمهام متوقف شد. حس کردم برای چند لحظه نفس هم نکشید؛ حتی صدای قورت دادن آب دهانش رو هم شنیدم. سعی کردم تعجبم رو به روی خودم نیارم اما همین که باراد سؤالم رو بیجواب گذاشت، بیشتر گیج شدم.
نصفه و نیمه چای رو خورد و لیوانش رو روی میز گذاشت. از صدای برخورد محکم لیوان با سطح چوبی میز، تکون محکمی خوردم، حتی خودش هم ترسید.
- باراد؟ چیه؟ چرا هول کردی؟!
- دیشب چه دیر اومدی!
اصلاً انتظار شنیدن این جمله رو نداشتم، اون هم با این لحن غمگین! لیوان خالی و سرامیکی رو بین دستهام فشردم و در جوابش گفتم:
- منظورت چیه؟ توی مرکز کار تعمیراتی داشتیم، تا دیر وقت طول کشید، مجبور شدم بمونم!
کلافه پوفی کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. من بیطاقت بودم، بیطاقت و کمصبر! خصوصاً وقتی موضوع اینقدر مشکوک به نظر برسه! برعکس باراد، از قصد لیوان رو به میز کوبیدم.
- باراد! یه شب نبودم، بگو ببینم چیشده؟!
آخرین ویرایش: