جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 477 بازدید, 27 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
با لبخند روی لب‌هاش که متضاد قشنگی با چهره‌ی مثل ماهش ساخته‌بود چند قدمی نزدیکم اومد و روی تاب نشست، خیره به تاریکی آسمون زمزمه کرد:
- راستی می‌خواستم چیزی بهت بگم خوب شد که امشب دیدمت.
تاب انقدری بزرگ و جا دار بود که دو نفر داخلش جا بشه، آروم کنارش جا گرفتم و خیره‌ی صورت خوشگلش شدم، چشم‌های کشیده و بادومی، لب‌های درشت و گوشیش و حتی موهای فر نارنجیش انقدری امشب خوشگل و قشنگ شده‌بود که لبخند رو همه‌جوره مهمون لب‌هام می‌کرد. داشتن همچین کسی توی زندگی واقعاً خیلی ارزشمنده.
- چه چیزی؟!
نگاهش سمتم برگشت و کمی سرش رو خم کرد تا بتونه ماه‌گرفتگی گوشه‌ی چونه‌م رو ببینه، انقدری عاشق این قسمت از صورتم بود که واقعاً حسودیم میشد به چونه‌ی خودم! همیشه هم ورد زبونش فقط این چند کلمه بود"زندگی دختری که با ماه آمیخته شده" حتی با فکرش هم لبخند روی لب‌هام جاری می‌شد.
- یکتا رو یادته؟!
از شنیدن حرفش جوری که بخوام فکر کنم اخم‌هام رو تو هم کشیدم، یکتا؟ چشم‌های سبز خوش‌رنگش رو به صورتم دوخت و من آروم زیر لب زمزمه کردم:
- یکتا؟!
لحظه‌ای جوری چشم‌هاش برق زد که انگار قطره‌قطره روشنایی‌های ماه درون چشم‌هاش چکیدن.
- آره دیگه یکتا کیان‌فر...بابا یادت نیست؟ همون که چندسال پیش باهم هم‌دانشگاهی بودیم تو هم خیلی ازش تعریف می‌کردی که دختر خوبیه و سه‌تایی هم کلی شیطنت می‌کردیم.
خیره به زمین، با شنیدن حرفش سربالا گرفتم، تصویر چهره‌ی دختر خوشگلی با چشم‌های عسلی درشت و گونه و لب‌های برجسته جلوی چشم‌هام نقش بست.
-آره...آره یادم اومد خب؟!
دست‌های گرمش رو روی دست‌هام گذاشت با لبخند روی لب‌های قشنگش گفت:
- چند روز دیگه تولدشه، بهم گفت دعوتت کنم.
اخم‌هام تو هم شد، از اینکه بعد این همه مدت سراغی ازم گرفته‌بود واقعاً جای دلخوری داشت!
- دعوت کرده؟ اونم بعد چند سال که حتی سراغی هم ازم نگرفته؟ بعدم اصلاً مگه تا الان باهاش دوستی؟
نرگس دستم که الان داخل دست‌هاش بودن رو کمی فشرد و با لحن مهربونی گفت:
- منم اولش واقعاً ازش دلخور بودم که بعد این همه سال یک‌دفعه یادمون افتاده، اما دلیل این بی‌خبری این همه سال هم بهم گفت مهوا، مادرش انگار مریض احوال بوده طی این همه سال مریضی خیلی وخیمی داشته و مجبور شدن به این دلیل به خارج از کشور برن و اونجا مادرش رو درمان کنن، حالا که بیماری مادرش کاملاً خوب شده و به قول خودش همه‌ چی اوکی شده برگشتن ایران و می‌خواد تولد بیست و هفت سالگیش رو تو ایران بگیره و ما رو هم دعوت کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part10


حرفش قانع‌کننده بود اما نه برای منی که ذره‌ای از دلخوریم هیچ‌‌جوره کم که هیچ حتی بیشتر هم شده‌بود!
- می‌تونست یه زنگی بهمون بزنه، نمی‌تونست؟
کمی جا به‌جا شد و تنش رو جلو کشید، دست‌های گرمش هنوز هم روی دست‌هام بودن و حس خوب رو تو تموم سلول به سلول بدنم تزریق می‌کردن.
- مهوا منی که حتی همین چند روز پیش دیدمش غم‌ از چشم‌هاش معلوم بود، می‌گفت چیزی نمونده‌بود تا مادرش رو از دست بده و تو شرایط واقعاً سختی زندگی می‌کردن!
کلافه پوفی کشیدم، این همه سال یاد ما افتاده و بعد تو یک جشن می‌خواد جبران کنه؟ می‌دونم چاره‌ای نداشته خب بالأخره اون هم گرفتاری‌های خودش رو داشته اما حداقل می‌‌تونست با یه تلفن کردن جبران کنه، نمی‌تونست؟
- به هر‌حال، خودتم که می‌دونی این اوایل سرم شلوغه با پرونده‌هایی که تازه دستم رسیده، اصلاً نمی‌تونم بیام!

نگاهم رو به چشم‌هاش دادم که هرچی مظلومیت بود ریخته‌بود داخلش و حتی دل سنگ هم نرم می‌شد، آخ امان از دست این جنگل تیره‌ی داخل چشم‌هاش.
- من کلی تعریفت رو کردم مهوا، تازه نیای هم بدجوری دلخور میشه، یه تولد سادست دیگه جز ما و چند تا از بچه‌های قدیم دانشگاه کسی نیست به‌خدا!
نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و دوباره با لحن مخصوص خودش که دل هر آدمی رو نرم می‌کرد لب زد:
- من بهش قول دادم هر جوری که شده راضیت کنم بیایی، بعدم تو که نمی‌خوایی پیش یکتا منو کوچیک کنی هوم؟ یه دورهمیِ دخترونه‌ست خب!
خواستم باز چیزی بگم و اعتراضی بکنم که صدای زن‌دایی مانعم شد.
- عه، شما دخترا اینجایین؟ منم دربه‌در دنبالتون می‌گردم، بیایین که حسابی می‌خواییم خوش‌بگذرونیم ها!
با شنیدن صدای زن‌دایی لبخندی زدم و حالا که زن‌دایی مقابلمون ایستاده‌بود نرگس از روی تاب بلند شد و زن‌دایی رو به آغوش کشید.
- دوباره نوه‌دار شدنتون رو تبریک میگم زن‌دایی جون، به قول معروف دیگه قاطی مرغا شدینا، مامان‌بزرگ شدنتون رو میگم.
زن‌دایی با مهربونی دست‌هاش رو دور تن نرگس حلقه کرد و خندید، اینجا هم دست از مزه‌پرونی برنمی‌داشت که این خانوم حق به جانب، لبخندم روی لب‌هام پهن‌تر شدو نزدیکشون قدم برداشتم.
- ممنون عزیز دلم، دل تو دلم نیست به خدا، کم به خودتون می‌رسیدن الان فردا صبح پسرای فامیل جلو درخونتون صف می‌کشن.
از حرف زن‌دایی صدای خنده‌های منو نرگس داخل حیاط پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
***
با صدای زنگ گوشیم خواب‌آلود لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم و بدون اینکه نگاهی به صفحه‌ی گوشی بندازم از میز کنار تختم برداشتم.
با فکر اینکه نرگس باشه، با چشم‌های نیمه بازم دستم رو روی آیکون سبز رو فشردم. چون دیشب قرار بود زنگم بزنه و یه سر بریم بیرون! با صدای خواب‌آلودی زمزمه کردم:
- هوم؟
صدای سرفه‌ی مردونه‌ای اومد و پشت‌بندش صدای بمی که خیلی خیلی برام آشنا بود، مطمئنم این صدارو یه جا شنیده‌بودم.
- سلام...فکر کنم بد موقع تماس گرفتم!
هنوز کامل هوشیار نشده‌بودم که با شنیدن صدای ماهبد جاوید به کل خواب از سرم پرید و درجا روی تخت نشستم، شرمنده لب گزیدم و با صدایی که از ته چاه می‌‌اومد زمزمه کردم:
- س... سلام... شرمنده ببخشید من... منتظر تماسی بودم انتظار نداشتم شما باشید!
دوباره از خجالت لبم رو به دندون گرفتم، نرگس خدا بگم چیکارت نکنه! اصلاً چرا داشتم به جون نرگس غر می‌زدم؟
- نه...نه دشمنتون شرمنده...من دیشب گوشی همراهم نبود همین الان شمارتون رو دیدم و تماس گرفتم و دیدم که شما هستین.
صداش کاملاً جدی بود و یه‌جورایی باعث شده‌بود لنگه ابرو بالا بدم، گرچه هنوز خواب‌آلود بودم اما واقعاً دلم‌ هری ریخت و زهره ترک شدم.
سخت آب دهنم رو قورت دادم، یاد دیشبی افتادم که زنگ زده‌بودم و با اومدن نرگس تماس رو قطع کرده‌بودم!
دوباره شرمنده لبم رو زیر دندونم گرفتم و دستی میون موهای فرفری و آشفته‌م کشیدم.
- آهان بله، دیشب زنگ زده‌بودم ولی وقتی دیدم جوابی ندادید منم قطع کردم، خواستم درمورد همون روز که با عجله رفتید حرف بزنم انگار چیزی از حرف‌های نادر معصومی بو برده‌بودید درسته؟
جوری که بخواد صداش رو صاف کنه اهومی از بین لب‌هاش خارج شد و بعد نفس عمیقش به گوشم رسید:
- درسته، روشنک لطفی با اسلحه و چاقو به قتل رسیده ولی از حرف‌های نادر فهمیدم که فقط چاقو همراهش بوده این یعنی اینکه یک شریک جرم هم این وسط هست اگه اشتباه نکنم و نادر حقیقت رو گفته باشه.
لعنتی...چطور به فکر خودم نرسید آخه؟ اونم منی که مو به مو جزئیات رو بررسی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
- اونجایین؟
با صدای دوباره‌اش به خودم ا‌ومدم، جوری که مقابلم باشه تند تند سری تکون دادم و گفتم:
- بله...ممنونم از کمکتون.
پشت‌بند حرفم از روی تخت بلند شدم و به سمت آینه قدی گوشه‌ی اتاق قدم برداشتم.
- اگه موافق باشید تو یک مکان شما رو ببینم، تا شاید بیشتر درموردش حرف بزنیم.
طره‌ای از موهای فرم که جاش رو به زیباترین شکل ممکن روی پیشونیم، پهن کرده‌بود با دستم پشت گوشم فرستادم:
- خوبه اگه ساعت چهار ظهر باشید عالیه، فقط قبلاً یه زنگ بهم بزنید تا لوکیشن رو بفرستم براتون.
مقابل آینه ایستادم و با دیدن موهای درهم برهمم آه از نهادم بلند شد!
- چشم حتماً.
با لبخندی که ناخواسته روی لب‌هام نشسته‌بود، خداحافظی زیر لب زمزمه کردم که جوابم رو داد و بعدش گوشی رو قطع کردم، ولی فکرم بدجوری درگیر اون شخص قاتل دوم شده‌بود.
آهی کشیدم و شونه رو از روی کمد وسایل آرایشیم برداشتم، باید این روزا بیشتر تمرکزم رو روی این پرونده می‌ذاشتم!‌ اما انگار از همین الان جون تو تنم نمونده‌بود، حالا بماند که چقد آب شدم وقتی گوشی رو برداشتم و فکر کردم نرگسه.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که نه صبح رو نشون می‌داد، انگار که سرم کلاه رفته باشه، اخم‌هام تو هم شد و نگاه حرصی از آینه به خودم انداختم، نرگس‌خانوم مثلاً گفته‌بود ساعت یه ربع به هشت زنگ می‌زنه حالا ساعت نه‌هم رد کرده. همین مونده‌بود تک به تک موهام مثل پیرزنا از دست نرگس سفید بشه!
نفس عمیقی بیرون دادم تا این افکاراتم رو پس بزنم و بیفتم به جون پرونده.
نادر اصلاً چیزی لو نمی‌داد و همین چند تا حرفی که پیش ماهبدِ جاوید، لو داده‌بود خودش مدرکی بود.
کلافه لباس شخصی سفید و نازک تنم رو در آوردم و تیشرت قرمزی با شلوار گشاد ستش رو تن زدم.
موهام رو گوجه‌ای بالای سرم جمع کردم و از داخل إینه با دیدن سیم تلفن‌هایی که از موهام آویزون بودن لبخندی روی لبم نشست‌.
از اتاق که زدم بیرون،‌ با چشم‌های پف کرده خواب‌آلودی خودم رو انداختم تو سرویس، سر این بیدار شدن از خواب واقعاً مکافات داشتم، حالا چه می‌رسید که اینطوری با زنگ‌‌ جناب جاوید، از خواب بیدار شده‌بودم!
دستم رو زیر آب مشت کردم و چند باری روی صورتم پاشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
- مهوا... نرگس اومده، هنوز بیدار نشدی تو؟
با صدای بلند مامان که از سالن به گوشم می‌رسید، دستم رو با دستمال توالت خشک کردم و مثل خودش لب زدم:
- اومدم...اومدم مامان جان.
دستم رو روی دستگیره‌‌ی در فشردم و برای آخرین‌بار نگاهی از آینه سرویس به خودم انداختم، چشم‌هام هنوز هم پف داشت و نشون از بی‌خوابی دیشبم بود که تا دیروقت خونه دایی‌اینا با نرگس حرف می‌زدم.
از سرویس که خارج شدم با دیدن نرگس روی مبل تک نفره‌ لبخندی زدم و انگار متوجه‌ی حضورم شد که درجا از روی مبل بلند شد، نگاهم رو به موهای هویجش دادم که مثل سیم تلفن‌هایی از روی پیشونیش آویزون شده‌بودن و خوشگلیش رو صدبرایر کرده‌بودن.
- واقعاً که! دیشب به من میگی ساعت هشت صبح بهت زنگ بزنم زنگم که میزنم اشغالی! الانم مجبور شدم اَنر‌ اَنر پاشم توی این گرما بیام اینجا!
به غرغر‌های نرگس پقی زدم زیر خنده و خواستم چیزی بگم که مامان سریع‌تر از من پیش قدم شد.
- خیر باشه، کجا میرید کله‌ی سحر!؟
همینطور که مشغول پاک کردن صورتم با حوله بودم زمزمه کردم:
- یه سر میریم بیرون برای خرید لباس.
مامان انگار که از حرفم تعجب کرده باشه، لختش رنگ تعجب گرفت و گفت:
- کمد کمد لباس دارین والا! هرکی ندونه فکر می‌کنه میرید مهمونی جایی!
خواستم چیزی بگم که نرگس مانعم شد و با لبخند دلنشین‌ روی لب‌هاش لب زد:
- اتفاقاً میریم مهمونی خاله جون، تولد یکی از دوست‌های قدیمیمون هست، چند سالی خارج از کشور زندگی می‌کرد و حالا برگشته ایران.
مامان لبخند نشست روی لبش و نگاهش رو به من دوخت، همیشه پشتم بودن و سر هر موضوعی حمایتم می‌کردن، از اینکه خدا این دو فرشته رو برای من فرستاده لبخند روی لب‌هام شکوفه زد و نگاه مامان کردم که گفت:
- چی بگم والا این جوونای امروزی هم که پی خوشگذرونی هستن دیگه، یه زمانی منم مثل شما بودم.
مامان همیشه برام تعریف می‌کرد، از دوران‌ نوجوانی خودش، اما هیچ‌وقت ندیده‌بودم حرفی از خوش‌گذرونی‌های دوران مجردیش برام بگه، افکارم رو پس زدم و قبل از اینکه نرگس چیزی بگه لب زدم:
- خب پس من برم آماده بشم بیام.
نرگس سری تکون داد و سمت پله‌ها قدم برداشتم که صدای بلندش به گوشم رسید.
- زود بیایی‌ها مهوا... باز مثل قبل منو علاف خودت نکنی!
با خنده تنها فقط جوری که به گوشش برسه،‌ باشه‌ای گفتم و دستم رو روی دستگیره در اتاق فشردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم، نرگس هم ماشین رو دور زد چند ثانیه بعد کنارم روی صندلی جلوی داشبورد جای گرفت.
حینی که کمربند ماشین رو دور کمرم می‌بستم زمزمه کردم:
- امیدوارم تا دوازده ظهر تموم بشیم از خرید!
البته با سخت‌پسندی‌ها من، نمی‌شد زیاد هم به این امیدار بود! بس که از بچگی باهم بزرگ شده‌بودیم اخلاق و رفتار‌هامون عین‌هو مثل هم بودن، از سخت‌پسندی بگیر تا لج و لجبازی.
- چطور مگه؟
ماشین رو روشن کردم و نیم‌نگاهی بهش انداختم و بعد نگاهم رو دوختم به مقابلم، همینطور که ماشین رو از پارکینگ خارج می‌کردم گفتم:
- یه سر باید برم دادگستری و از اونجا هم باید برم یه جا که خیلی مهمه.
لحنش رنگ شوخی به خود گرفت و طره‌ای از موهاش که از شالش بیرون زده‌بودن رو با انگشتش به پشت گوشش داد.
- این جای مهمه شما کجا هست؟ نشد یه بار بگی من با یکی قرار دارم، زبونم مو در‌آورد از بس صبح تا شب اینارو بهت میگم، والا خب.
از شنیدن حرفش اخم‌هام به‌شدت توهم رفت،‌ خودش هم خوب می‌‌دونست من اهل این خاله دوزک بازی‌ها نیستم و از حرص من حرفش رو پیش می‌کشید.
- خودتم‌ خوب می‌دونی من از خاله بازی‌های دو روزه متنفرم! اولویت من یه چیز دیگست، نه این مزخرفات.
وارد خیابون اصلی شدم و صدای نفس عمیقش داخل فضای ماشین پیچید و گرمای دستش رو روی دستم احساس کردم.
- اصلاً از کجا می‌دونی عشق و عاشقی کشکه؟ خب اگه اینطوریه که پس چطوری منو امیرعلی پنچ ساله باهمیم، هوم مهوا خانوم؟
نیم نگاهی حواله‌اش کردم و چشم غره‌ای بهش رفتم، امان از دست تو نرگس.
- اون پسر اگه عاشق بود همون پنچ سال پیش می‌اومد خاستگاریت نرگس! تا کی می‌خوای خودت رو با این چیزا گول بزنی؟ رابطه‌های امروزی واسه خوشگذرونیه نه عاشقی!
وقتی‌ نگاه دلخورش رو دیدم دلم ریش‌ریش شد، نمی‌خواستم با این حرفام ناراحتش کنم یا دلش رو بشکونم اما باید چشمش رو روی یه سری اتفاقات بیشتر باز می‌کرد!
با رسیدن به پاساژ بزرگ لباس ترمز زدم و قبل پیاده شدن از ماشین سمتش نیم خیز شدم، بوسه‌ای روی گونه‌اش نشوندم.
- آخه من دورت بگردم، اینارو نگفتم که ازم دلخور یا ناراحت شی، گفتم تا بیشتر چشم و گوشت رو توی این دنیایی که حتی واقعیت‌ها دروغینن چه برسه به آدم‌هاش باز کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
لبخندی به اجبار روی لب‌هاش نشوند چشمی زیر لب زمزمه کرد، می‌دونستم این چشم‌ گفتنش بیشتر از سر باز کردن منه نه غیر این، چیزی نگفتم تا بیشتر از این ناراحتش نکنم.
وارد پاساژ شدیم و رسماً از بزرگیش دهنم باز مونده‌بود، از همون اول از لباس ساده و شیک سفید دخترونه‌ای چشمم رو گرفت و دلم رو برد.
- راستی خب مهمونی دخترونست نیاز هم نیست زیاد لباس بلند و پوششی انتخاب کنیم.
همچین بد هم نمی‌گفت!
سری تکون دادم و دوباره نگاهم و به مقابلم دوختم‌ که صدای جیغ پرهیجان نرگس گوشم رو کر کرد:
- وایی...مهوا اون لباسو ببین چقدر قشنگه، تازه فکر کنم کمی از زانوم پایین‌تر باشه رنگشم صورتی ملایمه.
نگاه نرگس و دنبال کردم و رسیدم به لباس کوتاه و دخترونه‌ای که خیلی زیباییش رو به رخ می‌کشید.
***
- می‌ترسم باز منو ببینه مثل اون دفعه لالمونی بگیره!
ماهبد با شنیدن حرفم نگاهش رو مثل همیشه زمین دوخت و من نگاهم رو بهش دوختم‌، از سر به زیر بودنش می‌شد‌ فهمید که از اون پسرای مؤمن و خداشناسه، لبخند محوی روی لب‌هام نشوندم و دوباره زمزمه کردم:
- بلدم چطوری از زیر زبونش بکشم بیرون.
نیم‌‌ نگاهی کوتاه حواله‌م کرد و دوباره نگاهش رو دوخت به کفش‌هاش... طره‌ای از موهای پرپشتش جلوی صورتش ریخته‌بود و با این حال گفت:
- تونستم کمی اعتمادش رو به‌دست بیارم تا شاید باهام حرف بزنه.
لب‌هام رو روی‌ هم فشردم و تکیه از دیوار سرد بیمارستان گرفتم می‌دونم روان‌شناس بود و بالأخره روش‌های خودش رو داشت، اما واقعاً دلیل این عجله‌ای که به جونم افتاده‌بود رو نمی‌دونستم!
- امیدوارم بتونین چیزایی بفهمین... .
سرش رو کمی بالا آورد اما باز کامل به صورتم نگاه نکرد و خیره شد به پشت سرم، انگار که بخواد حرفی بزنه و تردید داشته باشه کمی لب‌هاش رو از هم فاصله داد و خواست چیزی بگه اما لب‌هاش رو روی هم فشرد و بالأخره با تردید گفت:
- لطفاً میشه رسمی حرف زدن و بذاریم کنار؟
ابرو‌هام بالا پریدن، این همون ماهبد جاویدی بود که صبح خودش داشت رسمی حرف می‌زد؟ مگه چه تغییری تو این چند ساعت کرده بود؟ سعی کردم افکارم رو پس بزنم و نگاهم رو به نگاهش بدوزم که پشت سرم رو هدف گرفته‌بود.
قبل از اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم، پیش‌دستی کرد زودتر از من زمزمه کرد:
- الان من میرم داخل اتاقش سعی می‌کنم متقاعدش کنم با آرامش حرف بزنه...فقط انگار، هربار که سعی کردم با گفتن چیزایی واکنشش رو زیرنظر بگیرم، هر دفعه انگار که تردید داشته باشه چیزی بگه. جز چند کلمه‌ای حرف نزد!
حدس می‌زدم، تهدیدش کردن! و شاید همین روزا هم خلاصش کنن، ولی کیا؟ برای همین به کمک ماهبد نیاز داشتم.
- بازم ممنونم از کمکتون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
پشت‌بند حرفم نگاهم رو دوختم به زمین اما از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاهی بهش انداختم، پیراهن مردونه و سفیدی تن داشت برخلاف دیروژ کمی ته‌ریشش بلند شده‌بود!
از افکارات خودم دندون رو هم فشردم و خیلی سریع پس‌شون زدم به خودم تشر زدم:
"تو تنها برای پرونده‌ دستت اینجایی و پیش این آقای ماهبد جاویدی نه چیز دیگه‌ای مهوا"
سرش به‌قدری پایین بود که حس می‌کردم الان از تنش جدا میشه میفته زمین!
- اول باید بوی اون غذایی که مزه‌مزه کرده رو از دهنش بکشیم بیرون، کار آسونی نیست و شاید حتی دیر بجنبیم کار از کار گذشته باشه و بازم بخواد به خودش آسیب بزنه.
نفسم رو با شنیدن حرفش سنگین بیرون فرستادم و تازه متوجه‌ی عقب رفتن شالم شدم، پس بخاطر همین سرش رو تا یقه‌اش پایین آورده‌بود؟ لب گزیدم و سریع شالم رو مرتب کردم، اونطور که باید مذهبی نبودم، اما بخاطر شغلم نمی‌شد هرلباسی رو تن بزنم. ولی باز انگار شال روی موهام بازیش گرفته‌بود و از سرم سُر می‌خورد!
بی‌حرف از کنارم رد شد و به سمت اتاق نادر معصومی قدم برداشت، از پشت دنبالش راه افتادم و خواستم چیزی بگم که سریع‌تر از من پیش قدم شد:
- لطفاً اگه میشه، اول من باهاش صحبت کنم.
چند قدم دیگه‌ای هم برداشتم وقتی کنارش رسیدم فقط سر تکون دادم، انقدری با احترام کلمات رو ادا می‌کرد که حتی نمی‌دونستم چی‌بگم! قبلش می‌خواستم تو کافه هم رو ببینیم، اما با فکر اینکه کار درستی نباشه تنها یه گزینه برام مونده‌بود که اونم بیمارستان بود.
وارد اتاق شد و من کنار در به دیوار تکیه دادم.
نادر عاشق زنش روشنک بود، پس چرا به قتل رسوندتش؟ اونم به طور مرموزانه‌ای که فقط خودش از سرو ته ماجرا خبر داشت.
- خب، سلام عرض شد جناب حرف نزن. از اینکه می‌بینم حالت هرروز بیشتر از روز‌های قبل بهتر میشه واقعاً خوشحالم.
صدای ماهبد از داخل اتاق و در نیمه باز به گوشم می‌رسید، از اینکه با بیماراش اینطوری حرف می‌زد واقعاً جای لبخند داشت.
بیشتر خودم رو نزدیک در نیمه باز کردم تا حرفاشون رو بشنوم، انگار وقتی ماهبد حرفی از نادر نشنید ادامه داد:
- نادر به این فکر کردی که اگه یه روز برگردی به زمان گذشته، یه سری اتفافات رو، یه سری حرف‌هارو هیچ‌وقت انجام ندی و نزنی؟
می‌فهمیدم ماهبد می‌خواد از طریق احساس وارد کار بشه و این کارش لبخند هرچند محوی روی لبم آورد، البته زیاد از روش مخصوص کارش سر در نمی‌آوردم، ولی همین که سعی داشت اعتماد نادر رو به خودش جلب بکنه خیلی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
صدای عاجزانه نادر به گوشم رسید.
- من نکشتمش....نکشتمش... .
نیم‌نگاهی از در نیمه باز به داخل انداختم که ماهبد چند قدمی نزدیک تخت نادر رفت.
- خب، پس اینکار رو کنیم. درسته، تو خانوم لطفی رو به قتل نرسوندی، اون‌شب هم به دیدنش نرفتی و فرض کنیم که پلیس هم به موقع سر نرسید. خب؟ می‌تونم بگم الان اینجا چیکار می‌کنی؟
نفس عمیقی با شنیدن حرف‌هاش کشیدم، از اینکه داشت خوب پیش می‌رفت لبخند مرموزی کنج لب‌هام نشست.
صدای داد نادر توی فضای اتاق پیچید.
- نکشتم... من روشنکم رو نکشتم... نه نکشتم...دِ لاکردار، زن خونه‌م بود... .
اما ماهبد خونسرد مقابلش گوشه‌ی تخت نشست و با آرامش عجیبی کلمات رو یکی‌یکی روی زبونش جاری می‌کرد:
- دوسش داشتی؟ عاشقش بودی؟ نادر، یه عاشق برای عشقش هرکاری می‌کنه. تو اگه عاشق هستی تنها کاری که می‌تونی براش بکنی، اینه که حقیقت رو بگی نادر. یه‌کم فکر کن. اگه همین بلا، خدایی‌نکرده سر تو می‌اومد خانوم لطفی همین کاری که تو داری می‌کنی رو می‌کرد؟ فقط سکوت می‌کرد و می‌ذاشت خون عزیز‌ترین کَسش پایمال شه؟
دوباره نیم‌نگاهی به داخل اتاق انداختم، ماهبد روی صندلی کنار تخت نادر نشسته‌بود و کمی نیم‌خیز شده و آرنجش رو به زانوش تکیه داده‌بود. حتی دست‌هاش رو تو هم قفل کرده و خیره‌ی نادر بود. پشتش به من بود اما می‌شد نشستنش روی صندلی رو حدس زد، صدای عاجزانه نادر برای بار نمی‌دونم چندم داخل اتاق پیچید:
- گفتن بیایی این شعرارو تحویل من بدی؟ وقتت رو بی‌خودی تلف نکن رفیق.
بدون فکر و مقدمه‌چینی در رو با دستم هل دادم که نگاه نادر و ماهبد به سمتم کشیده‌شد، با کفش‌های پاشنه بلند مشکی چند قدمی نزدیک تختش رفتم و مقابلش ایستادم.
- می‌دونی اگه با ما همکاری نکنی، تنها فقط جرم خودت رو بیشتر می‌کنی؟ همه‌ی شواهد و مدارک برعلیه توعه نادر معصومی، پس فقط با این کارت داری از اون هفت خطی دفاع می‌کنی که خون ناموست رو ریخته.
به وضوح رنگ پریده‌اش رو می‌تونستم ببینم، نگاهم به ماهبد افتاد و از روی صندلی بلند شد و دست‌هاش رو فرو کرد داخل جیب شلوارش، نیم نگاهی بهش انداختم که وقتی سیلی نگاهش به صورتم برخورد کرد سریع نگاه گرفت و بالا پایین شدن سیبک گلوش بدجوری توجهم رو جلب کرد.
- حقیقت همون چیزی بود که شنیدید، من روشنک رو نکشتم، حتی روحم هم خبر نداشت... پاپوش دوختن برام... .
نزدیکش رفتم و دوتا دست‌هام رو جلوی میز مقابش کوبیدم که صدای بدی ایجاد کرد، اما بی‌توجه به صدای ایجاد شده محکم و قاطع گفتم:
- کیا؟ کیا برات پاپوش دوختن؟ دشمنت؟ دوستت؟ کی نادر؟
انگار که با صدای دادم، استخون‌های تنش رو لرزونده باشه توی خودش جمع شد و من بدون پایین آوردن صدام لب زدم:
- ببین منو، پشتت به کدوم لاشخوری گرمه که اینطوری داری برا من اراجیف به هم می‌بافی، هان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
بالا پایین شدن سیبک گلو‌ی نادر رو به وضوح دیدم انگار که کوتاه اومده باشه به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد و با ترس کلمات رو پشت سرهم چید.
با دقت به صورتش که کلمات رو یکی‌یکی با ترس و لرز روی زبونش جاری می‌کرد نگاه دوختم.
با هر کلمه‌ای که به زبون می‌آورد مشتی میشد به وسط قلبم، نادر واقعاً داشت حقیقت رو می‌گفت؟
نگاهم رو از لب‌هاش که کلمات رو ادا می‌کردن به چشم‌هاش دوختم، صداقتی که مردمک چشم‌هاش رو به آغوش کشیده‌بود به وضوح مشخص بود.
نیم‌نگاهی حواله‌ی ماهبد کردم که با دقت بیشتری به چهر‌ه‌ی نادر خیره شدهَبود، اما همین‌که‌ نگاهش به نگاهم افتاد به وضوح تونستم بالا و پایین شده سیبک گلوش رو ببینم‌‌.
اما باز سرش رو پایین انداخت و نگاه ازم دزدید، به خودم که اومدم نفس حبس شده داخل سی*ن*ه‌ام رو به بیرون هدایت کردم و سعی کردم تموم تمرکزم رو به حر‌ف‌های نادر بدم.
دستم رو به چونه‌م زدم و دوباره خیره‌‌ی صورت نادر شدم.
هریکی از کلمات مثل تلخی شرا*بی داخل گلوی خشک شده‌ام چکه می‌کرد، چطور همچین چیزی حقیقت داشت؟
زیر چشمی نگاه ماهبد کردم که دستی به ته ریشش کشید و دوباره طره‌ای از موهاش روی پیشونیش جا گرفت. به چشم برادری واقعاً جذاب بود!
حالا که نیم رخش رو زیرنظر داشتم انگار که متوجه شده باشه سرش به سمتم برگشت و من دستپاچه دوباره نگاهم رو به نادر دوختم.
گندش بزنن... الان بنده خدا چه فکرا که با خودش نمی‌کنه!
همین که تونسته‌بود نادر رو قانع کنه تا حرف بزنه خیلی بود و ازش ممنون بودم.
باز هم کلمات درون قلبم به رقص در‌اومدن و شنیدن همچین حقیقت تلخی واقعاً دردناک بود و غیر تحمل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین