جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,590 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
سخت آب دهنم رو قورت دادم، خم شدم و مقابلش کیسه نایلون و محتویات داخلش که پخش زمین بودن رو جمع کردم و خاستم چیزی بگم که کنارم زانو زد و مثل خودم مشغول جمع کردن خوراکی‌‌ها شد.
نیم نگاهی بهش انداختم، موهاش ژ‌ولیده روی پیشونیش پخش شده بود،
نگاهش که به نگاهم قفل شد سریع نگاه دزدیدم با دیدن همون گربه‌ای که یک جا ایستاده بود و میو می‌کرد تلخندی زدم و کمی از غذای روبه روم که حالا قابل خوردن نبود کف دستم گذاشتم و نزدیکش بردم.
ماهبد خواست چیزی بگه که مانعش شدم و لب زدم:
-دمش زیر چرخ ماشین گیر کرده بود اومدم نجاتش بدم که اون عوضی‌ها سرو کلشون پیدا شد.
دستم رو نوازش وار روی پوست گربه کشیدم، ماهبد لنگ زنان به نشست و به ماشین تکیه داد:
-دست نزن، کثیفن ممکنه ویروس داشته باشن!
اخم‌هام رو توهم کشیدم و با لحن تندی که دست خودم نبود گفتم:
-کثیف نیستن! هیچوقت نبودن.
به خودم که اومدم تازه فهمیدم چه گندی بالا اوردم،
صدام بقدری بلند بود که بعید می‌دونستم توی کوچه نپیچیده باشه!
-م... منظوری نداشتم...فقط...فقط یاد حیون‌‌خونگی بچگیام افتادم...
تلخندی زدم با لحنی که غمش توی وجودم رخنه کرده بود زمزمه کردم:
-حتی اسمش هم یادمه، جرن...اون‌ هم مثل این گربه‌ی سفید مشکی بود،‌ تموم بچگیام باهاش گذشت اما..
به اینجای حرفم که رسیدم بغض با تموم وجودش به گلوم حجوم اورد.
-اما... نمی‌دونم چی‌شد که یک‌دفعه بابام ازم دورش کرد...فروخت به یک دختر بچه‌ی دیگه اما وقتی دید من حالم بدتر از اون چیزیه که هست خواست پس بگیره اما نتونست مانع خوشحالی یه دختر بچه‌ی دیگه‌ای هم بشه.
نفس عمیقش به گوشم رسید، غذای کف دستم رو جلوی گربه قرار دادم و بلند شدم.
-متاسفم...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
-نه...نه من متاسفم... بخاطر من اینجوری شد...
خواست چیزی بگه که برای عوض کردن بحث لب زدم:
-این غذا‌هاهم که اصراف شد!
از جاش بلند شد و دستی به شلوارش کشید تا خاکی که نشسته روی لباسش از بین بره، نگاهش رو بهم دوخت با لبخند محوی مثل خودم زمزمه کرد:
-فدای سرمون، بجای ما این گربه سیر میشه.
از حرفش لبخندی نشست کنج لبم.
ماشین رو دور زدم و جلوی صندلی داشبورد جا گرفتم ماهبد هم کنارم پشت فرمون جا گرفت.
با یادآوری اون مهره‌ها خواستم چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن اسم سروان تک ابرویی بالا انداختم، حتما خبری شده بود!
تماس رو وصل کردم و صدای جناب سرگرد توی گوشم پیچید:
-مهتاب لطفی رو سریع تر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردیم گیر اوردیم بازپرس.
با شنیدن حرف جناب سرگرد سرتا پام تو شوک عجیبی فرو رفت.
با صدایی که رنگ تعجب به خود گرفته بود"چی" بلندی زمزمه کردم.
ماهبد با شنیدن صدای بلندم برگشت سمتم و نگاه سوالیش رو دوخت بهم.
-مشکل اینجاست که قاتل اصلی هنوز هم یک جایی از این شهر داره واسه خودش می‌گرده.
-یعنی چی این...حرفتون؟ یعنی... مهتاب...قاتل نیست؟ اگه اون نیست پس کیه؟!
ماهبد خواست چیزی بگه که دستم رو به نشونه‌ی سکوت روی بینیم قرار دادم و صدای جناب سرگرد توی گوشم برای بار سوم پیچید:
-اونشب اصلا مهتاب لطفی خونه بوده، باید بیایی اداره آگاهی...هرچه سریع‌تر بازپرس.
تماس قطع شد و من هنوز بین بوق‌های طولانی گم شده بودم!‌ یعنی چی که مهتاب اونشب خونه بوده؟
روبه ماهبد سریع لب زدم:
-باید بریم دادسرا
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
با شنیدن حرفم سریع پاهاش رو روی پدال گاز فشرد و من سردرگم به بیرون خیره شدم.
***
-اگه مهتاب قاتل نیست، و اونشب اصلا پاش به خونه‌ی نادر باز نشده پس روشنک توسط کی به قتل رسیده؟
پشت بند حرفم نایلونی که داخلش شش مهره قرار داشت رو روی میز گذاشتم، جناب سرگرد دستی به ته ریشش کشید و زمزمه کرد:
-فقط امیدوارم نادر نخواسته باشه سرمون شیره بماله!
نگاهش که به مهره‌های روی میز افتاد ادامه داد:
-اینا چیه؟
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و لب ر‌وهم فشردم خواستم چیزی بگم که ماهبد زود‌تر از من پیش قدم شد.
-میشه گفت یه سرنخِ!، اما قبل اینکه پامون همراه با بازپرس داخل اون خونه بزاریم، هیچ سرنخی از قاتل نبوده و جالبش اینجاست که همین امروز به در نیمه باز خونه‌ی روشنک لطفی مواجه شدیم.
دنباله‌ی حرف ماهبد رو گرفتم و با نفسی که توی‌ سینم حبس شده بود و هیچ جوره رها نمی‌شد لب زدم:
-اینکه قاتل خواسته از خودش ردی به جا بذاره عجیبه، خیلی عجیب! تا جایی که می‌دونم روشنک و نادر ک.س و کاری تو‌ این شهر ندارن که بخوان بخاطر دلیلی وارد خونه‌ی روشنک بشن! پس پای قاتل برای بار دوم به اون خونه باز شده.
سرگرد خودش رو جلو کشید و نایلون رو از روی میز برداشت، بازش نکرد اما با دقت بیشتری به مهره‌هایی که حروفی بی سرو ته روشون هک شده بود خیره شد.
-هیچ اثر انگشتی روشون نیست!
پشت بند حرفم نگاهم رو دوباره دوختم به اون مهره ها.
-می‌تونه حروف روی مهره‌ها یه نوع نشونه باشه؟
با شنیدن حرف ماهبد برگشتم سمتش، نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به سرهنگ دوخت.
سرگرد مهره‌ها رو یکی یکی روی میز چید.
-رامتوگ...وتگرم...
کلمات نامفهومی از بین لب‌های ماهبد خارج می‌شد نشون از این بود که می‌خواست این حروف رو یجوری سرهم کنه!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
-هیچ‌‌ جوره با عقل جور در نمیاد!!
پشت بند حرفم پشت میز جا گرفتم و ادامه دادم:
- یعنی چی؟ چرا باید قاتل بخاطر یه مشت مهره دوباره این ریسک رو به جون می‌خرید و دوباره پاش رو به اون خونه می‌ذاشت؟
سرگرد که تا الان تو فکری عمیق غرق بود زمزمه کرد:
-شاید می‌خواسته مارو به نوعی چالش بکشه...یا شاید...
-وتگرم...
حرف سرگرد با صدای ماهبد تو نصفه قطع شد.
ناهبد مشکوک دوباره نگاهش رو دوخت به مهره‌ها و زمزمه کرد:
-اگه وتگرم رو برعکس بخونیم یه همچین جمله‌ای درمیاد"مرگِ تو"
لحظه‌ای انگار مغز همه هنگ کردن و دوباره شروع به کار کردن. مرگِ تو؟!

***
دل و دماغ رفتن به این مهمونی کوچیک رو نداشتم حالا که چیزی از اون قاتلِ ناآشنا دستگیرم شده بود.
اما از طرفی هم نمی‌خواستم نرگس ازم دلخوری به دل داشته باشه، بالاخره بهش گفته بودم میام و حالا اگه بگم نمیام مطمئنم حسابی میخوره تو ذوقش!
آهی از سر کلافگی کشیدم و لباسی که اون روز همراه با نرگس خریده بودیم رو روی تخت گذاشتم.
اما هنوز هم فکرم درگیر اون مهره و حروفی که با کنار هم چیده شدن کلمه‌ی"مرگِ تو" رو ایجاد می‌کردن، بود.
این یک جمله تنها چند واژه نبود!! حتی بوی زهرآلود خون رو از پشت این جمله می‌تونستم‌ احساس کنم!
روی صندلی جلوی آینه جا گرفتم دست به کار شدم، با اتمام آرایش دخترونه و بشدت تو دل برو‌ام، با لبخندی از روی صندلی بلند شدم و همراه با شونه زدن موهام آهنگ شادی هم پلی کردم.
حینی که زیر لب آهنگ رو زمزمه می‌کردم بافت ساده‌ای از روی موهام نشوندم و بعد لا به لای بافت‌ها نگین سفیدی قرار دادم که زیبایی موهام رو چند برابر کرده بود.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
لباس مشکی و خیلی شیک اما پوششی و دخترونه‌‌ای که روی تخت گذاشته بودم رو برداشتم تن زدم، بلندیش تا مچ پاهام می‌رسید و از این بابت خیالم راحت بو و لبخندی روی لبم نشوندم و از پشت زیپ لباس رو به سختی بستم.
کمرش بدجوری کمر باریکم رو به نمایش گذاشته بود که باعث می‌شد حس معذب بودن بهم دست بوده و حتی طره‌ا‌ی از موهای فرم که بافت زده بودم، روی سرشونه‌هام پخش بود و جذاب تر نشونم میداد، گردنبندی با ست لباسم دور گردنم آویزون کردم و نفسم طولانی مدت بیرون فرستادم.
-به‌به... کجا بسلامتی شال و کلاه کردی خانوم خانوما.
با صدای مامان که از در نیمه باز تماشام می‌کرد از اینه فاصله گرفتم و با لبخند سمتش برکشتم.
-تولد دیگه! بعدم مگه نرگس دفعه‌ی پیش نگفت مامان خانوم. ًًًًًًًًًًًًًًًً
-حواس برای من نمیراری که تو! بازم مشکی؟ هرکی ندونه فکر میکنه میری عزا بخدا مهوا!
کلافه از غر‌های‌ مامان رژ کمرنگ ملایمم رو دوباره روی لب‌هام کشیدم و لب زدم:
-مامان این یک‌دفعه رو سرم غر نزنی نمیشه آخه من فدای اون صورت ماهت بشم؟ خب مشکیه دیگه چیه مگه، مشکی هم رنگه خب دور سرت بگردم.
از اینه نگاهم رو دوختم به چهره‌ی قرص ماهش که لبخند مهربونی روی لبش نشوند و قدمی نزدیکم شد.
-از دست این قربون صدقه رفتانات که سنگ هم باشه نرم میشه، چیبگم والا خوشبگذره دیگه، سفارش نکنما حسابی مراقب خودت باش‌.
لبخندی زدم پالتو و شال سفیدم رو تن زدم با برداشتن کیف کوچیکم بوسه‌ای به گونه‌ی مامان نشوندم که بخاطر رژی شدن گونه‌اش جیغش بلند شد و با غش غش خنده زود از اتاق زدم بیرون تا بازم به جونم غر نزده‌.
-زود برمی‌گردم، بابا هم از سرکار اومد به قول خود شما سفارش نکنم که به جای من حتما از گونه‌ش ببوسیا مامان جون.
صدای بلند و حرص دارش از اتاقم اومد و باعث شد صدای قهقهه‌م توی خونه بپچیه.
-صبر کن، وقتی که اومدی حساب تو یکی رو می‌رسم دختر گنده، چه حرفا که نمی‌زنه.
تک خنده‌ای کردم و از خونه زدم بیرون بعد پوشیدن کفش‌های پاشنه بلند و مشکی رنگم وارد پارکینگ شدم و خودم رو داخل ماشینم جا دادم.
به سمت لوکیشن مکان تولد که نرگس برام فرستاده بود راه افتادم.
هنوز هم نمی‌دونستم بعد این همه سال با دیدن یکتا باید چه واکنشی نشون بدم!
دلخور باشم از اینکه حتی یه سراغی ازم نگرفته یا خوشحال بعد دیدنش!!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
صدای گوش خراش موسیقی تا خیابون اصلی می‌رسید و باعث می‌شد چهره توهم ببرم از این صدای ازاردهنده.
جلوی خونه‌ی بزرگ مقابلم ترمز زدم و بعد قفل کردن ماشین ازش پیاده شدم.
هیجان عجیبی درون وجودم راه افتاده بود، دست‌هام بی دلیل یخ زده بود،‌ نگاهم رو از سیاهی اسمون گرفتم و به روبه روم خیره شدم.
دستم رو روی زنگ خونه که هیچ قصر مقابلم فشردم و در بعد چند دقیقه‌ای با صدای تیکی باز شد، در رو با کف دستم هول دادم و نگاهم تازه افتاد به نما و بزرگی ویلای روبه روم، از سنگ فرش‌های قرمز عبور کردم و مردی که لباس نگهبانی داشت سمتم اومد، درجا منظورش رو فهمیدم و کارت دعوت رو به سمتش گرفتم که سری تکون داد.
صدای موزیک هر لحظه داشت نزدیک تر می‌شد، امون از دست یکتا و این بازی راه انداختناش، آخه یکی نبود بهش بگه که درو همسایه شکاکی و اذیت می‌شن از این صدا؟
نرگس گفته بود که خونه برای خودِ یکتاست و خب، خونه‌ای تو این بالا شهری باید هم اینجوری می‌بود.
چند قدم دیگه به جلو برداشتم و با دیدن باغ بزرگ کنار ویلا که زیبایی بی نظیری ایجاد کرده بود لبخندی روی لب هام نشست.
با کمک خدمه‌ها در ورودی رو پیدا کردم و برام سوال بود که یه مهمونی دخترونه چرا باید این همه تدارکات و برنامه ریزی شده باشه!
قدمی نزدیک در شدم و خواستم گوشیم رو از کیفم دربیارم، اما در باز شد و مقابل چشم‌هام پسر قد بلند با چشم‌های خماری که نشون از هوشیاری کمش میدادن روبه روم ظاهر شد.
یکه خورده قدمی به عقب برداشتم و پسر از کنارم رد شد و تلوتلو خوران سمت در خروجی رفت. مگه نرگس نگفت یه دورهمی دخترونست؟
از حرص دندون روهم فشردم، نرگس می‌دونست من از این مکان ها متنفرم و با این وجود بخاطر اومدنم گفته بود یه دورهمی سادست؟!
چشم روهم فشردم و خواستم با حرص راه اومده رو برگردم که بازوم از پشت کشیده شد.
-مهوا؟؟ وای خودتیی دختر؟ باورم نمیشه چقدر تغییر کردی تو!
با صدای دخترونه و آشنایی برگشتم و با دیدن یکتا که لب‌هاش تا گونه‌هاش عمل شده بود چشم‌هام گرد و گشاد شد!
حتی اجازه‌ی حرف زدنی بهم نداد و خیلی سریع تنم رو به اغوش کشید.
-اخ... اگه بدونی این همه سال چقدر دلتنگت بودم‌‌.
هنوز هم تموم وجودم تو شوک بود، این همون یکتایی بود که من می‌شناختم؟ همونی که حتی پسر‌های دانشگاه براش صف کشیده بودن و اون حتی نمی‌زاشت یک تار از موهاش تو دید همون پسرها قرار بگیره و الان مقابل چشم‌های من با لباسی که بود و نبودش هیچ فرقی نداشت، ایستاده بود؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
با لحنی که سرتا پاش چیزی غیر از شوک نبود اروم زمزمه کردم:
-م... منم دلم برات... تنگ شده بود!
فکر‌ نمی‌کنم تو این سرو صدا بتونه شنیده باشه!
ازم جدا شد و دستم رو کشید و همراه خودش به داخل هدایتم کرد، خواستم اعتراضی بکنم اما حتی اجازه‌ی حرف زدنی بهم نداد و سریع با صدای بلند لب زد:
-می‌‌خوام حسابی خوشبگذرونی‌ها...
نگاهم قفل دختر پسر‌هایی شد که اصلا تو حال خودشون نبودن و هرکدومشون‌ یک طرفی می‌رقصیدن!!
نرگس الکی گفته بود از بچه‌های دانشگاه‌ان؟ پس چرا من هیچ شناختی از این همه دختر و پسر‌های نوجوون نداشتم؟!
لب باز کردم تا باز اعتراضی بکنم و راهم رو بگیرم و برم اما باز امون حرف زدن نداد:
-اگه خواستی لباس عوض کنی اتاق‌های ظبقه بالا هست عزیزم، راحت باش.
لبخندی زد و ادامه داد:
-من برم به بقیه رسیدگی کنم.
پشت بند حرفش خنده مستانه‌ای سر داد و با تکون دادن کمرش و باس*ـن رو فرمش ازم دور شد.
هنوز هم باورم نمی‌شد، این واقعا یکتا بود؟
چشم چرخوندم تا نرگس رو پیدا کنم اما انگار آب شده رفته بود زمین!!
کلافه از این سروصدای زیاد با دیدن پله‌هایی که به اتاق‌ها می‌رسیدن سمتشون قدم برداشتم.
پله‌ها رو بالا رفتم و با فکر اینکه یکی از اتاق‌ها خالی باشه بی‌فکر دستم رو روی دستگیره‌ی در نشوندم و بازش کردم.
اما با دیدن صحنه‌ی روبه روم هین بلندی کشیدم و با فرود آوردن چشم‌هام روی هم خیلی سریع در رو بستم، از حرص نفس نفس می‌زدم، خدا بگم چیکارت نکنه نرگس.
بالاخره با پیدا کردن اتاق خالی خودم رو پرت کردم داخلش و پشت در تکیه دادم، باید می‌رفتم اما... نمی‌خواستم یکتا ازم دلخور یا ناراحت بشه!‌ نمی‌خواستم حالا که دوست دبیرستانیم‌ رو دیدم اون هم بعد اینهمه سال بازم از دستش بدم!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و سخت آب دهنم رو قورت دادم، مامان و بابا همیشه با این جور مکان‌ها مخالف بودن! هرچند که من هم مخالف همچنین مکان و مهمونی‌هایی هستم، تحمل فضا‌های شلوغ برام دردناک و سخت بود!!
مخصوصا حالا که صدای موزیک بلندی که به گوشم می‌رسید گوشم رو به درد آورده بود.
خانواده‌ی مذهبی نبودیم اما قوانینی تو این رابطه‌ی سه نفره داشتیم که هم من هم بابا و مامان باید به اون قوانین عمل می‌کردیم، یکی از این قوانین هم نرفتن تو اینجوری مکان‌ها بود!!
پوف کلافه‌ای کشیدم، باید نرگس یا یکتا رو بین این همه پسر رو دختر پیدا می‌کردم!
از اتاق بیرون اومدم و دوباره نفس عمیقی کشیدم، حس می‌کردم ذره ذره‌ داره از راه تنفسم بسته می‌شه، چشم‌هام کمی سیاهی می‌رفتن و سرم هم گیج!
با هر جون کندنی که بود پله‌هارو پایین اومدم خواستم قدمی بردارم که تنه‌ای بهم خورد.
اخم‌هام رو توهم کشیدم و برگشتم سمت پسری که بهم تنه زده بود، اما برخلاف تصوراتم حتی تلبکارم بود!
-کوری مگه؟
نگاهش کردم، به قول نرگس این نگاه‌هام از صد تا فحش بدتر بود! دندون روهم فشردم و از کنار همون پسره رد شدم.
چنگی به گلوم زدم، چم شده بود؟ چرا حس می‌کردم دستی روی گلوم قرار گرفته و تا خفه‌ام نکنه ول کن نبود!
باید دنبال یکتا می‌گشتم و پیداش می‌کردم و بهونه‌ای جور می‌کردم براش تا برم!
حداقل اینجوری از دستم دلخور نمی‌موند که چرا بی‌خبر ازش رفتم و...
نگاهم که به مرد گارسونی افتاد که درحال پخش نوشیدنی بود سمتش قدم برداشتم.
با نزدیک شدن بهش با صدای بلندی لب زدم:
-ببخشید، میشه یه لیوان شربت یا آب بهم بدید؟ فرقی نداره فقط خنک باشه.
سری تکون داد و از کنارم رد شد، فقط می‌خواستم چیز خنکی به جز این زهرماری‌‌ها باشه حتی یه آب یخ هم می‌بود تن گر گرفته‌ و دل بی‌قرارم رو اروم می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای همونجا منتظر موندم و بالاخره بعد چند دقیقه مقابلم ظاهر شد.
لیوان شربت آلبالو رو از داخل سینی برداشتم و یک نفسه سر کشیدم، فقط می‌خواستم راه تنفسم باز بشه و این حس خفگی از این بره.
تازه متوجه‌ی طعم تلخ‌ این چیزی که خوردم شدم، سوزش گلوم امونم رو بریده بود، با فهمیدن زهرماریی که لب زدم اخم‌هام بشدت توهم شد و دندون روهم فشردم، انقدر بی‌فکر بودم که حتی به مردی که تو یک چشم به هم زدن از جلوی چشم‌هام محو شد نگفتم این زهرمار الکلی نباشه، و منِ احمق کلِ محتوایات داخل لیوان رو سر کشیده بودم؟
اولین بارم نبود اما انگار خیلی بد روم اثر گذشته بود و سرم گیج می‌‌رفت و صدای موزیک برام حکم مرگی رو داشت که کنار گوشم با صدای مرگبارش آوازش می‌خوند.
کیفم رو لای انگشت‌هام محکم تر فشردم و با سرگیجه به سمت در این خرابشده قدم برداشتم.
پاهام سست شده بود و جوری که ناخواسته به هرکسی که مقابل راهم بود تنه می‌زدم، و حتی بد و بیراه‌های اون ادمارو نمی‌شنیدم!!
دستم رو روی دستگیره‌ی در فشردم‌ و به سختی بازش کردم، چشم‌های‌‌ نیمه بازم هرلحظه بیشتر داشت بسته می‌شد.
به محض اینکه خودم رو از اون مکان لعنتی انداختم بیرون باد خنکی به صورتم خورد و باعث شد کمی حالم جا بیاد اما فقط کمی!
قطرات عرق سردی روی پیشونیم جا خوش کرده‌ بودن، هوا اکسیژن نداشت یا من نمی‌تونستم نفس بکشم؟
چنگی به گلوم زدم و کمی لباسم رو از تنم فاصله دادم تا بتونم نفس بکشم اما فایده‌ای نداشت که نداشت!
نگاهم به اینه‌ی مقابلم افتاد و البته که دور تا دور خونه با اینه‌های بزرگ و کوچیک و درخشان کاشی کاری شده بود، صورتم به قرمزی می‌زد و تموم تنم شده بود یک تکه یخ اما انگار داشتم تو کوره اتیشی می‌سوختم و خاکستر می‌شدم!
با پاهای سستم از خونه‌ی یکتا خارج شدم، هوا کاملا تاریک شده بود و این تاریکی رعشه‌ به جونم چنگ می‌زد.
به سختی سوار ماشینم شدم، چشم‌هام روهم می‌افتاد اما باهر جون کندنی که بود باز نگه داشته بودمشون!
ماشین رو روشن کردم سعی کردم پشت سرهم نفس عمیقی بکشم، مامان و بابا می‌دونستن‌ با لب زدن به این کوفت و زهرمار‌ها حالم خیلی افتضاح بد میشه و حتی بخاطر همین اینجور مهمونی و این زهرماری‌ها رو برای خودم ممنوع کرده بودم.
چند باری ممکن بود به چند تا ماشینی برخورد کنم و حتی چراغ قرمز رو هم رد کردم!
دستم رو مجدد به گلوم چنگ زدم و با رسیدن به سر کوچه سرعتم رو بیشتر کردم و جلوی در خونه ترمز زدم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
کلید رو بین انگشت‌هام گرفتم و نزدیک به قفل در کردم اما کلید از دستم افتاد روی زمین و صدای بدی ایجاد کرد.
محکم چشم روهم فشردم و خم شدم کلید رو برداشتم.
داخل قفل در کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم.
خونه‌ی تاریک مقابلم توی تاریکی بی‌انتهایی غرقم کرده بود، کفش‌هام رو با سرگیجه‌ای که امونم رو بریده بود درآوردم و وارد خونه شدم.
دستم رو به دیوار چنگ زدم تا نیوفتم‌ و همینطور با گیجی و منگی سمت اتاقم حرکت کردم که صدای بابا باعث شد وایسم.
-مهوا!
برگشتم سمت بابا که چراغ گوشی رو سمتم گرفته بود و مامان هم کنارش روی کاناپه نشسته بود که با دیدم چنگی به گونه‌اش زد و جیغ کشید.
-یا خدااا...این چه ریخت و صورتیه دخترر!
چشم‌های نیمه بازم رو سعی کردم بیشتر باز کنم، صدا‌ها توی گوشم اکو می‌شدن و چیزی متوجه نمی‌شدم!
خواستم قدمی به سمت اتاقم بردارم که باز صدای بلند بابا مانعم شد.
-وایسا مهوا!
صداش عصبی بود یا من اینجوری احساس می‌کردم؟!
-مگه نگفتم دیگه سمت اون مهمونیا و اون کوفت و زهرمار‌ی‌ها نرو؟ ما فقط صلاحت رو می‌خواهیم مهوا، می‌تونی بفهمی دخترم؟
صدای کمی بلند بابا باعث شد نفسم حبس بشه و قدمی به عقب بردارم.
-ت..توض.. توضیح...م...
حتی نمی‌تونستم کلمات رو پشت سرهم بچینم و درست تلفظشون کنم!
-توضیح؟
اینبار صدای پر از بغض مامان بود که به گوشم رسید، نه...مامان و بابا هیچوقت قضاوتم نمی‌کردن...اونا از من دلیل قانع کننده‌ای می‌خوان و منم همه چیو مو به مو براشون توضیح میدادم، همین.
-م...من..اص... اصلا...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین