- Dec
- 98
- 527
- مدالها
- 2
سخت آب دهنم رو قورت دادم، خم شدم و مقابلش کیسه نایلون و محتویات داخلش که پخش زمین بودن رو جمع کردم و خاستم چیزی بگم که کنارم زانو زد و مثل خودم مشغول جمع کردن خوراکیها شد.
نیم نگاهی بهش انداختم، موهاش ژولیده روی پیشونیش پخش شده بود،
نگاهش که به نگاهم قفل شد سریع نگاه دزدیدم با دیدن همون گربهای که یک جا ایستاده بود و میو میکرد تلخندی زدم و کمی از غذای روبه روم که حالا قابل خوردن نبود کف دستم گذاشتم و نزدیکش بردم.
ماهبد خواست چیزی بگه که مانعش شدم و لب زدم:
-دمش زیر چرخ ماشین گیر کرده بود اومدم نجاتش بدم که اون عوضیها سرو کلشون پیدا شد.
دستم رو نوازش وار روی پوست گربه کشیدم، ماهبد لنگ زنان به نشست و به ماشین تکیه داد:
-دست نزن، کثیفن ممکنه ویروس داشته باشن!
اخمهام رو توهم کشیدم و با لحن تندی که دست خودم نبود گفتم:
-کثیف نیستن! هیچوقت نبودن.
به خودم که اومدم تازه فهمیدم چه گندی بالا اوردم،
صدام بقدری بلند بود که بعید میدونستم توی کوچه نپیچیده باشه!
-م... منظوری نداشتم...فقط...فقط یاد حیونخونگی بچگیام افتادم...
تلخندی زدم با لحنی که غمش توی وجودم رخنه کرده بود زمزمه کردم:
-حتی اسمش هم یادمه، جرن...اون هم مثل این گربهی سفید مشکی بود، تموم بچگیام باهاش گذشت اما..
به اینجای حرفم که رسیدم بغض با تموم وجودش به گلوم حجوم اورد.
-اما... نمیدونم چیشد که یکدفعه بابام ازم دورش کرد...فروخت به یک دختر بچهی دیگه اما وقتی دید من حالم بدتر از اون چیزیه که هست خواست پس بگیره اما نتونست مانع خوشحالی یه دختر بچهی دیگهای هم بشه.
نفس عمیقش به گوشم رسید، غذای کف دستم رو جلوی گربه قرار دادم و بلند شدم.
-متاسفم...
نیم نگاهی بهش انداختم، موهاش ژولیده روی پیشونیش پخش شده بود،
نگاهش که به نگاهم قفل شد سریع نگاه دزدیدم با دیدن همون گربهای که یک جا ایستاده بود و میو میکرد تلخندی زدم و کمی از غذای روبه روم که حالا قابل خوردن نبود کف دستم گذاشتم و نزدیکش بردم.
ماهبد خواست چیزی بگه که مانعش شدم و لب زدم:
-دمش زیر چرخ ماشین گیر کرده بود اومدم نجاتش بدم که اون عوضیها سرو کلشون پیدا شد.
دستم رو نوازش وار روی پوست گربه کشیدم، ماهبد لنگ زنان به نشست و به ماشین تکیه داد:
-دست نزن، کثیفن ممکنه ویروس داشته باشن!
اخمهام رو توهم کشیدم و با لحن تندی که دست خودم نبود گفتم:
-کثیف نیستن! هیچوقت نبودن.
به خودم که اومدم تازه فهمیدم چه گندی بالا اوردم،
صدام بقدری بلند بود که بعید میدونستم توی کوچه نپیچیده باشه!
-م... منظوری نداشتم...فقط...فقط یاد حیونخونگی بچگیام افتادم...
تلخندی زدم با لحنی که غمش توی وجودم رخنه کرده بود زمزمه کردم:
-حتی اسمش هم یادمه، جرن...اون هم مثل این گربهی سفید مشکی بود، تموم بچگیام باهاش گذشت اما..
به اینجای حرفم که رسیدم بغض با تموم وجودش به گلوم حجوم اورد.
-اما... نمیدونم چیشد که یکدفعه بابام ازم دورش کرد...فروخت به یک دختر بچهی دیگه اما وقتی دید من حالم بدتر از اون چیزیه که هست خواست پس بگیره اما نتونست مانع خوشحالی یه دختر بچهی دیگهای هم بشه.
نفس عمیقش به گوشم رسید، غذای کف دستم رو جلوی گربه قرار دادم و بلند شدم.
-متاسفم...