- Dec
- 98
- 527
- مدالها
- 2
"مهوا"
با سردرد وحشتناکی و به یک دفعه چشم باز کردم، چند باری چشمهام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح تر بشه اما هینکه چشمم به اتاق ناآشنایی افتاد که داخلش روی تخت دراز کشیده بودم هراسون روی تخت نشستم و دستم رو روی قفسهی سی*ن*هام فشردم تا نفسم بالا بیاد، کجا بودم؟ خونهی کی بود اصلا اینجا؟
اولین سوالی که تمام وجودم رو احاطه کرد تنها فقط چند جمله بود"کی من رو اورده بود اینجا؟"
با پای خودم که نیومده بودم که اگه اینطور بود یادم میاومد، اصلا برای چی باید اینجا باشم؟ تنها فکری که حتما بیشتر ادمها با قرار گرفتن تو این موقعیت به ذهنشون میرسه اینه که حتما دزدیده شدن اما...
اما اینجا حتی شبیه اتاقی نبود که داخلش دزد رفت و آمد داشته باشه! نگاهم رو یکی یکی به دیوار و وسایل اتاق انداختم، تموم وسایل اتاق پسرونه بودن از کامپیوتر روی میز بگیر تا تابلو و قفسهی کوچیکی که با کتاب پر شده بودن، اونقدری اتاق منظم و مرتب با گل و گیاه و کتاب چیده شده بود که لحظهای شک داشتم که واقعا روی زمینم یا هوا و هپروت!
-نه مادر، انقدری قشنگ خابیده بود که هیچ دلم نیومد بیدارش کنم، خدا کنه خانوادش نگرانش نشده باشن.
صدای زن مسنی از بیرون اتاق به گوشم میرسید، چرا هیچ چیزی از دیشب یادم نبود جز اومدن از اون مهمونی کزایی و بحث با مامان و بابا و بعد رفتن به اتاقم؟ صدای زن به گوشم ناآشنا بود و حتی نتونستم تن کرختم رو از روی تخت بلند بکنم و تا در اتاق برم و ببینم که چه بلایی به سرم اومده و اینجا دقیقا کجاست.
من دیشب کاملا یادمه، تو اتاق خودم خابیدم، با همون لباسها و...اما همین کافی بود نگاهم رو به لباسهام بدوزم.
لباس قدیمی گلگلی و گشادی که سرتا پاش یکی بود بهم بدجوری دهن کجی کرد، من کجا بودم؟ کی منو آورده بود اینجا و چرا لباسهای خودم تنم نبودم؟ تو این شرایط واقعا زده بود به سرم که با دیدن لباس تن و گشاد تو تنم مانع خندم شدم؟ یه چیزیم بود نه؟
اما شنیدن صدای پایی که هر لحظه داشت نزدیک این اتاق میشد کافی بود تا لزز بیانتهایی توی وجودم به جریان بیوفته و صدای ضربان قلبم از چند فرسخی هم به گوش برسه.
-تو اون لحظه واقعا موندم چیکار کنم خاتون! ادرسی چیزی هم از خونه خانوادهش نداشتم که برسونمش.
صدای بم و جذاب این مرد عجیب برام آشنا بود، کمی به مغزم فشار اوردم و..این صدا رو من قطعا یه جا شنیده بودم یا تمومش خیال و توهم بود؟ این صدای ماهبد جاوید نبود؟ همون که روانشناس نادر بود... نه... اگه اون بود که...خدایا چیزی گه نخورده بود به سرم؟ دیوونه شده بودم؟
چند تقهی بندی به در وارد شد و من دستپاچه و هول کرده اتاق رو با نگاهم گشتم تا دنبال شال و لباسم بگردم، با دیدن شال تا شدم گوشهی دیپار سمتش پاتند کردم و با عجله سرم کردم، باز هم صدای ضربه زدن به در اومد و حتی نفهمیدم با صدای گرفته و داغونم چطوری کلمهی ب
ضعیف بیا رو به زبون اوردم. در باز شد من با دیدن ماهبد تن و بدنم تو شوک عجیبی قرار گرفت، خدایا اینجا چه خبر بود؟ من... تو خونه ماهبد جاوید؟
با دیدنم طبق معمول سرش رو تا یقه پایین انداخت و صداش رو صاف کرد و بعد صدای بمش به گوشهام مهمون شد.
-شرمنده...من دیشب هرکاری هم کردم نتونستم بیدارت کنم و هیچ شماره یا ادرسی هم از خونه و خانواده نداشتم بخاطر همین، ناچار مجبور شدم بیارمت اینجا.
همونجا تو چهارچوب در با سری پایین ایستاده بود و من لحظهای دو دل شدم از اینکه نکنه لباسم نامناسبه و بخاطر همین سرش رو تا گردن پایین انداخته؟ نگاهم رو که به لباس تنم دوختم کاملا پوشش داشت و حتی ذرهای هم از بدنم رو نشون نمیداد، با استرس و دلواپسی که به جونم افتاده بود قدمی نزدیکش شدم و با صدای گرفتهم اروم زمزمه کردم:
-من...من...
تته پته کنان محکم چشم روی هم فرود اوردم، چیشده بود؟ اصلا برای چی من اینجا بودم؟ به چه دلیل؟ سردردگم از ماهبد رو گرفتم و با حال پریشون و نگرانم لب گزیدم و روی تخت نشستم. صدای ارومش رو از نزدیک شنیدم که گفت:
-دیشب... حالت هیچ خوش نبود، الان بهتری؟
دیشب؟ کلمهی دیشب بدجوری روی مغزم رژه رفت و تمام تنم ناخواسته سست شد. مگه من دیشب پیش ماهبد بودم؟ مگه... چرا هیچی یادم نمیاومد؟ کی اومده بودم پیشش چطور؟ کی؟ خدایا...عقلم رو از دست داده بودم؟ این چند روز مخصوصا امروز چرا گیج و منگ میزدم؟
لعنت به این هزار کلمهی مگه و اما و اگه که امونم رو بریده بودن و بیشتر داغون ترم میکردن، میخواستم تموم سوالای ذهنم رو به زبون بیارم، میخواستم از ماهبد بپرسم که من به چه دلیلی الان اینجام اما...چرا زبونم اینطوری بند اومده بود؟ چرا خدایا؟
با سردرد وحشتناکی و به یک دفعه چشم باز کردم، چند باری چشمهام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح تر بشه اما هینکه چشمم به اتاق ناآشنایی افتاد که داخلش روی تخت دراز کشیده بودم هراسون روی تخت نشستم و دستم رو روی قفسهی سی*ن*هام فشردم تا نفسم بالا بیاد، کجا بودم؟ خونهی کی بود اصلا اینجا؟
اولین سوالی که تمام وجودم رو احاطه کرد تنها فقط چند جمله بود"کی من رو اورده بود اینجا؟"
با پای خودم که نیومده بودم که اگه اینطور بود یادم میاومد، اصلا برای چی باید اینجا باشم؟ تنها فکری که حتما بیشتر ادمها با قرار گرفتن تو این موقعیت به ذهنشون میرسه اینه که حتما دزدیده شدن اما...
اما اینجا حتی شبیه اتاقی نبود که داخلش دزد رفت و آمد داشته باشه! نگاهم رو یکی یکی به دیوار و وسایل اتاق انداختم، تموم وسایل اتاق پسرونه بودن از کامپیوتر روی میز بگیر تا تابلو و قفسهی کوچیکی که با کتاب پر شده بودن، اونقدری اتاق منظم و مرتب با گل و گیاه و کتاب چیده شده بود که لحظهای شک داشتم که واقعا روی زمینم یا هوا و هپروت!
-نه مادر، انقدری قشنگ خابیده بود که هیچ دلم نیومد بیدارش کنم، خدا کنه خانوادش نگرانش نشده باشن.
صدای زن مسنی از بیرون اتاق به گوشم میرسید، چرا هیچ چیزی از دیشب یادم نبود جز اومدن از اون مهمونی کزایی و بحث با مامان و بابا و بعد رفتن به اتاقم؟ صدای زن به گوشم ناآشنا بود و حتی نتونستم تن کرختم رو از روی تخت بلند بکنم و تا در اتاق برم و ببینم که چه بلایی به سرم اومده و اینجا دقیقا کجاست.
من دیشب کاملا یادمه، تو اتاق خودم خابیدم، با همون لباسها و...اما همین کافی بود نگاهم رو به لباسهام بدوزم.
لباس قدیمی گلگلی و گشادی که سرتا پاش یکی بود بهم بدجوری دهن کجی کرد، من کجا بودم؟ کی منو آورده بود اینجا و چرا لباسهای خودم تنم نبودم؟ تو این شرایط واقعا زده بود به سرم که با دیدن لباس تن و گشاد تو تنم مانع خندم شدم؟ یه چیزیم بود نه؟
اما شنیدن صدای پایی که هر لحظه داشت نزدیک این اتاق میشد کافی بود تا لزز بیانتهایی توی وجودم به جریان بیوفته و صدای ضربان قلبم از چند فرسخی هم به گوش برسه.
-تو اون لحظه واقعا موندم چیکار کنم خاتون! ادرسی چیزی هم از خونه خانوادهش نداشتم که برسونمش.
صدای بم و جذاب این مرد عجیب برام آشنا بود، کمی به مغزم فشار اوردم و..این صدا رو من قطعا یه جا شنیده بودم یا تمومش خیال و توهم بود؟ این صدای ماهبد جاوید نبود؟ همون که روانشناس نادر بود... نه... اگه اون بود که...خدایا چیزی گه نخورده بود به سرم؟ دیوونه شده بودم؟
چند تقهی بندی به در وارد شد و من دستپاچه و هول کرده اتاق رو با نگاهم گشتم تا دنبال شال و لباسم بگردم، با دیدن شال تا شدم گوشهی دیپار سمتش پاتند کردم و با عجله سرم کردم، باز هم صدای ضربه زدن به در اومد و حتی نفهمیدم با صدای گرفته و داغونم چطوری کلمهی ب
ضعیف بیا رو به زبون اوردم. در باز شد من با دیدن ماهبد تن و بدنم تو شوک عجیبی قرار گرفت، خدایا اینجا چه خبر بود؟ من... تو خونه ماهبد جاوید؟
با دیدنم طبق معمول سرش رو تا یقه پایین انداخت و صداش رو صاف کرد و بعد صدای بمش به گوشهام مهمون شد.
-شرمنده...من دیشب هرکاری هم کردم نتونستم بیدارت کنم و هیچ شماره یا ادرسی هم از خونه و خانواده نداشتم بخاطر همین، ناچار مجبور شدم بیارمت اینجا.
همونجا تو چهارچوب در با سری پایین ایستاده بود و من لحظهای دو دل شدم از اینکه نکنه لباسم نامناسبه و بخاطر همین سرش رو تا گردن پایین انداخته؟ نگاهم رو که به لباس تنم دوختم کاملا پوشش داشت و حتی ذرهای هم از بدنم رو نشون نمیداد، با استرس و دلواپسی که به جونم افتاده بود قدمی نزدیکش شدم و با صدای گرفتهم اروم زمزمه کردم:
-من...من...
تته پته کنان محکم چشم روی هم فرود اوردم، چیشده بود؟ اصلا برای چی من اینجا بودم؟ به چه دلیل؟ سردردگم از ماهبد رو گرفتم و با حال پریشون و نگرانم لب گزیدم و روی تخت نشستم. صدای ارومش رو از نزدیک شنیدم که گفت:
-دیشب... حالت هیچ خوش نبود، الان بهتری؟
دیشب؟ کلمهی دیشب بدجوری روی مغزم رژه رفت و تمام تنم ناخواسته سست شد. مگه من دیشب پیش ماهبد بودم؟ مگه... چرا هیچی یادم نمیاومد؟ کی اومده بودم پیشش چطور؟ کی؟ خدایا...عقلم رو از دست داده بودم؟ این چند روز مخصوصا امروز چرا گیج و منگ میزدم؟
لعنت به این هزار کلمهی مگه و اما و اگه که امونم رو بریده بودن و بیشتر داغون ترم میکردن، میخواستم تموم سوالای ذهنم رو به زبون بیارم، میخواستم از ماهبد بپرسم که من به چه دلیلی الان اینجام اما...چرا زبونم اینطوری بند اومده بود؟ چرا خدایا؟