جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,547 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
"مهوا"
با سردرد وحشتناکی و به یک دفعه چشم باز کردم، چند باری چشم‌هام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح تر بشه اما هینکه چشمم به اتاق ناآشنایی افتاد که داخلش روی تخت دراز کشیده بودم هراسون روی تخت نشستم و دستم رو روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام فشردم تا نفسم بالا بیاد، کجا بودم؟ خونه‌ی کی بود اصلا اینجا؟
اولین سوالی که تمام وجودم رو احاطه کرد تنها فقط چند جمله بود"کی من رو اورده بود اینجا؟"
با پای خودم که نیومده بودم که اگه اینطور بود یادم می‌اومد، اصلا برای چی باید اینجا باشم؟ تنها فکری که حتما بیشتر ادم‌ها با قرار گرفتن تو این موقعیت به ذهنشون می‌رسه اینه که حتما دزدیده شدن اما...
اما اینجا حتی شبیه اتاقی نبود که داخلش دزد رفت و آمد داشته باشه! نگاهم رو یکی یکی به دیوار و وسایل اتاق انداختم، تموم وسایل اتاق پسرونه بودن از کامپیوتر روی میز بگیر تا تابلو و قفسه‌‌ی کوچیکی که با کتاب پر شده بودن، اونقدری اتاق منظم و مرتب با گل و گیاه و کتاب چیده شده بود که لحظه‌ای شک داشتم که واقعا روی زمینم یا هوا و هپروت!
-نه مادر، انقدری قشنگ خابیده بود که هیچ دلم نیومد بیدارش کنم، خدا کنه خانوادش نگرانش نشده باشن.
صدای زن مسنی از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، چرا هیچ چیزی از دیشب یادم نبود جز اومدن از اون مهمونی کزایی و بحث با مامان و بابا و بعد رفتن به اتاقم؟ صدای زن به گوشم ناآشنا بود و حتی نتونستم تن کرختم رو از روی تخت بلند بکنم و تا در اتاق برم و ببینم که چه بلایی به سرم اومده و اینجا دقیقا کجاست.
من دیشب کاملا یادمه، تو اتاق خودم خابیدم، با همون لباس‌ها و...اما همین کافی بود نگاهم رو به لباس‌هام بدوزم.
لباس قدیمی گل‌گلی و گشادی که سرتا پاش یکی بود بهم بدجوری دهن کجی کرد، من کجا بودم؟ کی منو آورده بود اینجا و چرا لباس‌های خودم تنم نبودم؟ تو این شرایط واقعا زده بود به سرم که با دیدن لباس تن و گشاد تو تنم مانع خندم شدم؟ یه چیزیم بود نه؟
اما شنیدن صدای پایی که هر لحظه داشت نزدیک این اتاق می‌شد کافی بود تا لزز بی‌انتهایی توی وجودم به جریان بیوفته و صدای ضربان قلبم از چند فرسخی هم به گوش برسه.
-تو اون لحظه واقعا موندم چیکار کنم خاتون! ادرسی چیزی هم از خونه خانواده‌ش نداشتم که برسونمش.
صدای بم و جذاب این مرد عجیب برام آشنا بود، کمی به مغزم فشار اوردم و..این صدا رو من قطعا یه جا شنیده بودم یا تمومش خیال و توهم بود؟ این صدای ماهبد جاوید نبود؟ همون که روانشناس نادر بود... نه... اگه اون بود که...خدایا چیزی گه نخورده بود به سرم؟ دیوونه شده بودم؟
چند تقه‌‌ی بندی به در وارد شد و من دستپاچه و هول کرده اتاق رو با نگاهم گشتم تا دنبال شال و لباسم بگردم، با دیدن شال تا شدم گوشه‌ی دیپار سمتش پاتند کردم و با عجله سرم کردم، باز هم صدای ضربه زدن به در اومد و حتی نفهمیدم با صدای گرفته و داغونم چطوری کلمه‌ی ب
ضعیف بیا رو به زبون اوردم. در باز شد من با دیدن ماهبد تن و بدنم تو شوک عجیبی قرار گرفت، خدایا اینجا چه خبر بود؟ من... تو خونه ماهبد جاوید؟
با دیدنم طبق معمول سرش رو تا یقه پایین انداخت و صداش رو صاف کرد و بعد صدای بمش به گوش‌هام مهمون شد.
-شرمنده...من دیشب هرکاری هم کردم نتونستم بیدارت کنم و هیچ شماره یا ادرسی هم از خونه و خانواده نداشتم بخاطر همین، ناچار مجبور شدم بیارمت اینجا.
همونجا تو چهارچوب در با سری پایین ایستاده بود و من لحظه‌ای دو دل شدم از اینکه نکنه لباسم نامناسبه و بخاطر همین سرش رو تا گردن پایین انداخته؟ نگاهم رو که به لباس تنم دوختم کاملا پوشش داشت و حتی ذره‌ای هم از بدنم رو نشون نمی‌داد، با استرس و دلواپسی که به جونم افتاده بود قدمی نزدیکش شدم و با صدای گرفته‌م اروم زمزمه کردم:
-من...من...
تته پته کنان محکم چشم روی هم فرود اوردم، چیشده بود؟ اصلا برای چی من اینجا بودم؟ به چه دلیل؟ سردردگم از ماهبد رو گرفتم و با حال پریشون و نگرانم لب گزیدم و روی تخت نشستم. صدای ارومش رو از نزدیک شنیدم که گفت:
-دیشب... حالت هیچ خوش نبود، الان بهتری؟
دیشب؟ کلمه‌ی دیشب بدجوری روی مغزم رژه رفت و تمام تنم ناخواسته سست شد. مگه من دیشب پیش ماهبد بودم؟ مگه... چرا هیچی یادم نمی‌اومد؟ کی اومده بودم پیشش چطور؟ کی؟ خدایا...عقلم رو از دست داده بودم؟ این چند روز مخصوصا امروز چرا گیج و منگ می‌زدم؟
لعنت به این هزار کلمه‌ی مگه و اما و اگه که امونم رو بریده بودن و بیشتر داغون ترم می‌کردن، می‌خواستم تموم سوالای ذهنم رو به زبون بیارم، می‌خواستم از ماهبد بپرسم که من به چه دلیلی الان اینجام اما...چرا زبونم اینطوری بند اومده بود؟ چرا خدایا؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
دوباره نگاه نگرانم رو به لباس‌هام دادم، چرا این کلمات وا مونده لا به لای حرف‌هایی که می‌خواستم به زبون بیارم گم و گور شده بودن؟
چرا زبونم بند اومده بود به یک باره لالمونی گرفته بودم؟ تموم چهارستون تنم تنها فقط عذاب وجدانی رو به آغوش کشیده بودن که نمی‌دونستم قضیه‌ش چیه، چرا اینجام، چرا ماهبد جاوید؟
خودش لباس‌هام رو در‌اورده بود؟ ای وای که می‌تونستم سرعت جریان خون رو زیر پوست گونه‌هام احساس بکنم.اصلا...اصلا نمی‌تونستم‌ با این حیا و مردونگی‌ که همین حالا هم جلو روم ایستاده بود به این فکر بکنم که تونسته باشه نامحرمش رو لمس کنه چه برسه به عوض کردن لباس و...امون از این سرگیجه‌ای که داشت امونم رو می‌برید.
نکنه بین منو ماهبد اتفاقی افتاده باشه؟ انگار همین یه ثانیه قبل نبود که به مرد و مردونگیش فکر می‌کردم و باز این افکارات مزخرف به فکر و ذکرم حجوم می‌اوردن!
اگه غیر این نبود پس چرا لباس‌های خودم تنم نیست؟ اگه خودش دستی بهم نزده پس کی به جز ماهبد تونسته لباس‌هام رو عوض بکنه؟ خدایا...داشتم دیوونه می‌شدم...عقلم رو از دست داده بودم نه؟
این افکارات درهم برهمم مثل طنابی دور گردنم جا خوش کرده بود و هر لحظه، هر ثانیه دور گردنم بدجوری پافشاری می‌کرد، بخدا که زیر بار این حجم از فکر و خیال داشتم دیوونه می‌شدم.
انگار متوجه‌ی نگاه منظور دارم روی لباس‌های تنم شده بود که سر پایین انداخت و اروم با صدایی که به سختی به گوش من می‌رسید چه برسه به خودش زمزمه کرد:
-خاتون...این...لباس‌هارو تنت کرده.
نگاهم که به سر پایین انداخته شدش دوخته شد می‌تونستم‌ به وضوح اون قطره عرق کنار ابروش که کم کم به پایین سُر می‌خورد رو ببینم. انگار همین حرفش کافی بود تا سنگینی همون طناب از دور گردنم برداشته بشه و با تته پته کلماتی رو به زبون بیارم.
-د..دیشب...چ..چه اتفاقی افتاد؟ من چطوری اومدم اینجا؟! هیچی...هیچی یادم نیست.
روبه روم به ارومی روی صندلی جا گرفت و حتی باز هم سرش پایین بود، سخت آب دهنم رو قورت دادم که دستی میون موهاش برد و بعد با نفس عمیقی گفت:
-دیشب، نصفه شب بود که بهم زنگ زدی و گفتی که حالت خوب نیست و لوکیشن فرستادی و من خودم رو بهت رسوندم سوار ماشین شدی و توی ماشینم خوابت گرفت اما چون ادرسی از خونه یا شماره‌ای از خانوادت نداشتم بخاطر همین اوردمت خونه خاتون، بازم‌... معدزت می‌خوام.
چرا هیچ کدوم از حرف‌هایی که میزد رو نمی‌فهمیدم؟ من کی به ماهبد زنگ زدم؟ کی اصلا لوکیشن فرستادم؟ چم شده من بود؟ اصلا هیچ معلوم بود واقعا هوش و حواسم سر جاشه، یا نه؟
بغض بی‌دلیل چسبید بیخ گلوم و بی‌اخیتار دلشوره و بی‌قراری مثل بختک به جونم افتاد، بی‌قرار درجا از روی تخت بلند شدم و با لحنی که از سرتا پاش اشوبی می‌بارید گفتم:
-مـمـ...من باید..برم...
-الان که نمیشه اول یه چیزی بخـ...
اما انقدری به هول و ولا افتاده بودم که سر از تن نمی‌شناختم، دستپاچه پریدم وسط حرف ماهبد و با بی‌قراری لب زدم:
-لباسام...لباسام کو؟؟
اتاق رو به دنبال لباس‌هام از نظر گردوندم، اما هیچ اثری ازشون نبود. امیدوار بودم درست همون جایی باشن که شالم بود اما زهی خیال باطل... بیشتر از قبل استرس به جونم افتاد اما حتی، نمی‌دونستم استرس و دلواپسی از وسط چی میگن...وای که تا الان... تا الان کلی مامان و بابا نگرانم شدن...
حق هم دارن ندارن؟ کلی هم بهم تأکید می‌کردن که هرجا می‌خوام برم بهشون بگم تا دلواپس نمونن و من هم غرغر می‌کردم که الان یه دختر بیست و چند ساله‌ام، می‌تونم خودم از پس خودم بربیام مادر من.
ریتم نفس‌هام هرثانیه تند و تند تز می‌شدن که صدای ماهبد رو درست از پشت سرم شنیدم.
-اروم باش، چیزی نشده و از این بابت مطمئن باش که من هیچوقت به کسی نگاه ناجور ننداختم، حتی‌...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
در باز شد و باعث شد حرف ماهبد تو نصفه قطع بشه، نگاهم به در و به چهره‌ی شکسته‌ی و چروک زنی که با لبخند روی لب‌هاش مهربون نگاهم می‌کرد، کشیده شد.
-بیدار شدی مادر؟ شرمنده تروخدا دیشب از بس که حالت پریشون بود تا صبح به چشمم خواب نیومد، تو و ماهبد برام هیچ فرقی ندارید، توهم جای دختر نداشتمی دخترم. لباس‌هات گوشه‌ی مادر، بازم ببخش تروخدا ناچار موندم مجبور شدم این لباس‌هارو تنت بکنم.
حرفا‌ی زن مسن شصت هفتاد ساله‌ی روبه روم حتی شده لبخند کمرنگی رو روی لب‌هام جاری کرد، اما هیچ از اون دلواپسی ته دلم کم نشد که نشد. با عجله چرخیدم به عقب و با دیدن لباس‌های روی تخت لب گزیدم، چطور ندیده بودمشون؟ انگار که ماهبد به خودش اومده باشه با معذبی زمزمه کرد.
-‌میرم بیرون.
و همراه با اون زن مسنی که ماهبد خاتون صداش می‌زد از اتاق بیرون رفتن! من دیشب چرا باید به ماهبد زنگ می‌زدم؟ هنوز هم هیچی سرم نمی‌شد و حال و هوام پریشون و داغون بود‌.
بی‌خبر از مامان و بابا زده بودم بیرون؟ وای که مامان... مامان تا الان هزار جور فکر و خیال کرده، طوری بهم وابسته بودن که بعضی اوقات واقعا فکر میکردم یا دختر پونزده شونوزده ساله‌ام! بازم حق داشتن تو نگرانی بمونن، مادر پدر بودن...مگه غیر این بود؟
حتما تا الان مامان دلش هزار راه رفته بود و هربار که فکرش رو می‌کردم حال دلم دگرگون می‌شد. بخاطر همین زود لباس گشادی که تنم بود رو در اوردم و با دیدن لباس مشکی روبه روم بغض دوباره چسبید بیخ گلوم.
کاش همچین نمی‌شد و پام رو به اون مهمونی نمی‌زاشتم، من که از همون اولش هم با نرگس مخالفت کردم، پس این همه اسرار و انکارش واسه چی بود؟ منه از خدا بی‌خبر مگه می‌دونستم که اون تولدی که نرگس میگه یه همچنین کوفت و زهرماریه؟
لباس‌هام رو با سرعت بیشتری تن زدم و دستی به موهای داغونم کشیدم، سرو وضعم اصلا تعریفی نداشت، مگه تو این موقعیت مهم بود؟ مهم مامان و بابا بود که حتما بخاطر من تا الان تو دلواپسی‌ و دل آشوبی مونده بودن.
نگاهی به گوشیم که داخل جیب لباسم بود انداختم عجیب بود هیچ تماسی از مامان و بابا نداشتم، اگه به مامان بود که گوشیم رو از زنگ زدنش منفجر کرده بود.
قبل اینکه از اتاق خارج بشم نگاهی از اینه گوشه‌ی اتاق به خودم انداختم و با دیدن آرایشم که روی صورتم پخش و پلا شده آه از نهادم بلند شد، با این سرو وضع مقابل ماهبد قرار گرفته بودم؟ زود و با عجله کیفم رو چنگ زدم و با برداشتن دستمال‌ مرطوبی از داخلش تند آرایشم رو پاک کردم. عجله که داشتم اما واقعا می‌شد با اون سرو وضع برم تو کوچه خیابون؟
شال رو روی موهام مرتب کردم و با برداشتن گوشیم دستگیره‌ی اتاق رو فشردم و در رو باز کردم، اما همینکه خواستم قدم از قدم بردارم صدای ماهبد به گوشم رسید.
-بله می‌دونم خاتون، خودم برسونمش، سر راهم چیزی بگیرم و بخوریم، خب دیگه می‌بینی که همه‌ی حرفات رو ازبر شدم خوبه دورت بگردم من؟
بدون تلف کردن وقتی از اتاق دور شدم و با دستپاچگی به ماهبد که روبه روی خاتون توی سالن ایستاده بود رسیدم سریع لب زدم:
-ببخشید که...مزاحمت ایجاد کردم، م..مرسی که دیشب....
زن مهربون و چهره‌ای شکسته‌ای که داشت و ماهبد خاتون صداش می‌زد با لبخند مهربونی جلو اومد و با لبخند اروم زمزمه کرد:
-دخترم حداقل یه چیزی می‌خوردی سر صبحی. اینجوری نمیشه که... مهمون عزیز خداست مادر. کاش یکم بیشتر می‌موندی حتما تا الان خانواد‌ت هم خیلی دل‌نگرانت شدن دخترم. اگه می‌خوایی‌ بری ماهبد می‌رسونتت ولی من که میگم اول یه دل سیر صبحونه بخور بعد هرجا که می‌‌خوایی بری ماهبد می‌رسونتت.
خواستم چیزی بگم و اعتراضی بکنم چون بیشتر از این اصلا هیچ دلم نمی‌خواست انقدر هم خاتون و هم ماهبد تو عمل انجام شده قرار بگیرن، تا همینجاش هم کلی مزاحمشون شده بودم. قبل از اینکه چیزی بگم ماهبد سریع گفت:
-حق با خاتونه، مهمون هرچقدر هم که مهمون باشه باز عزیزه و به قول خاتون رو سر ما جا داره، اگه بخوایی می‌رسونمت فقط...
‌نگاهم رو که بهش دوختم‌ انگار با خیره شدن به چشم‌های مثل شبش راه تنفسم بسته شد، سریع خودم رو جمع و جور کردم که ماهبد پشت بند حرفش دستش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و چیزی در‌اورد و به سمتم گرفت:
-گردنبندت... دیشب تو ماشین جا مونده بود.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
نگاهم رو لحظه‌ای به نگاهش دوختم که سریع تر از چیزی که انتظارش رو داشتم سرش رو پایین انداخت. سخت آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو به سمتش بردم و گردنبند نقره‌ایم که هاله‌ی ماهِ وسط زنجیر ظریفش بود متضاد قشنگی با زیباییش ساخته بود خیره شدم.
گردنبند رو خیلی آروم بدون اینکه دستش تماسی با دستم برقرار کنه کف دستم قرار داد و اون روزی که انگشتش به دستم برخورد کرده بود برام یادآور شد، نتونستم جلوی کش اومدن لب‌هام به نشونه‌ی لبخند رو بگیرم و به سختی خندم رو قورت دادم که صدای مردونه‌ش به گوش‌هام مهمون شد.
-بریم؟
لبخندم رو جمع و جور کردم و نفس حبس شده‌ام رو بالاخره رها کردم، آخ که این دل آشوبی ته دلم امونم رو بریده بود. تنها فقط سری تکون دادم و روبه خاتون با لبخند خداحافظی‌ای زیر لب زمزمه کردم، چهره‌ی شکسته‌ و مهربونش لبخند رو به لب هرادمی مهمون می‌کرد، خاتون لبخندی به روم پاشید و مثل خودم زمزمه کرد:
-به سلامت مادر، مواظب خودت باش، در پناه خدا.
لبخندی زدم و ماهبد جلوتر از من راه افتاد و من هم پشت سرش، حالا از پشت سر که خیره‌اش بودم قد بلندش و اندام کشیده‌ش بیشتر تو چشم بود و بیشتر جذاب تر نشونش میداد، اگه مقابلش هم می‌ایستادم و وقتی نگاهم رو به صورتش می‌دادم باید کمی سرم رو بالا می‌اوردم.
سخت آب دهنم رو قورت دادم و سریع افکار مزخرفم رو پس زدم، اصلا چه وقت این فکرا و حرفا بود؟ چرا باید مقابلش می‌ایستادم وقتی بیشتر از این یکی دوبار دیگه اون هم بخاطر پرونده نادر نمی‌دیدمش...اصلا چه لزومی داشت این فکرو خیال‌ها؟
وارد حیاط شدیم و من از زیبایی این خونه‌ی هرچند قدیمی چشم‌هام برق زد، نمای خونه به طرز عجیبی برام قشنگ و بدون توصیف بود، ا‌ون حوض ابیه وسط حیاط و ماهی‌‌های داخلش حتی اون گلدون‌هایی که یکی یکی دور تا دور حوض چیده شده بودن و زیبایی درخت بزرگ وسط حیاط بدجوری هوش از سرم پرونده بود.
همیشه دوست داشتم تو همچین خونه‌هایی زندگی بکنم، همینقدر قدیمی و دلنشین که حتی لبخند رو بی‌اخیتار کنج لبت می‌نشوندن.
به در حیاط که رسیدیم ماهبد در رو باز کرد و دستش رو جوری که اول من قدم بردارم سمت بیرون دراز کرد، نگاهش کردم و هنوز هم که هنوزه سرش پایین بود و چقدر من از این مرد و مردونگشیش ممنون بودم. سوار ماشین که شدیم ماهبد هم پشت رول نشست و ماشین رو روشن کرد.
سکوت قدرتمندی بینمون حکم فرما شد جوری که تنها صدای نفس‌های من و ماهبد داخل ماشین طنین می‌انداخت. کلافه از این سکوت سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.
هنوز هم دیشب کاملا یادم نبود! و دلیل این فراموشی تازه کار، برام خیلی خیلی عجیب بود. اصلا هیچ موقع برام پیش نیومده بود که چیزی رو به خاطر نیارم، حتی اگه هم به یاد نداشته باشم کمی که فکر کنم برام یاداور میشه اما الان اصلا اینطوری نبود!
هرچقدر هم به مغز و فکرم فشار می‌اوردم که چطور من با این دستا به ماهبد زنگ زدم و با این پاها سمتش رفتم، هیچی که به هیچی.
چرا ماهبد سوالی نمی‌پرسید! که اینکه دلیل حال بدم چی می‌تونست باشه؟ اگه من می‌پرسیدم واقعا احمقانه‌ به نظر می‌اومد نه؟ مثلا اگه میگم تو می‌دونی من دیشب چرا حالم بد بود یا دلیلش چی بود؟ اخه خودم هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد... واقعا هر ادمی هم بود حق داشت فکر کنه دیوونه شدم و عقلم رو از دست دادم.
پوف کلافه‌ای کشیدم، دلیل این افکارات مزخرفم رو خودم هم نمی‌دونستم، آخه چرا اسمون ریسمون می‌بافتم و از این شاخه به اون شاخه می‌پریدم؟ چطور واقعا ادمی می‌تونه دیشبی رو که گذرونده یادش نیاد؟ تازه اون یه قلوپ نوشیدنی هم چیزی نبوده که بخوام بگم، اره بخاطر اون کوفت و زهرماری چیزی یادم نمیاد.
با ترمز کردن ماشین انگار که به خودم اومده باشم شونه‌هام بالا پریدن و متعجب برگشتم سمت ماهبد و خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که زودتر از من پیش‌قدم شد:
-خاتون خیلی‌ سپرده سر راه چیزی بگیرم که بخوریم، اگه به حرفش عمل نکنم بدجوری از دستم شاکی میشه، هنوز اونقدر نامرد نشدم که با شکم خالی یکی رو به امون خدا رها کنم.
لب‌هام رو روی هم فشردم و نفسم رو طولانی بیرون دادم، با قفل کردن دست‌هام خیره بهش زمزمه کردم:
-نه من که اصلا گرسنه‌ام نیست، واقعا...راضی هم نیستم به زحمت بیافتید، من که میل ندارم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
لبخند هرچند محوی کنج لبش نشست و من خیره‌ی چاله‌ی عمیق روی گونه‌اش شدم، جوری که به سختی خودم رو نگه داشته بودم انگشتم رو روی گونه‌اش فرو نکنم، اَه... چه مرگم بود؟ اصلا چرا یه دقیقه هم فکر و خیال یقم رو ول نمی‌کرد؟ دستم رو توی گونش فرو کنم که چی؟ یه راست نمیگه بهم یه دیوونه‌ی تمام عیاری؟ خدایا... کلافه از این فکر و خیال‌های مزخرفم نگاه از چهره‌ی ماهبد گرفتم و به روبه روم خیره شدم که باز صدای مردونه‌ش برای چندمین بار توی به گوشم دعوت شد:
-من هم چیزی نخوردم، و ناچار باید بازم حرفمو تکرار بکنم که نامردگی و بی‌معرفتی تو مرام ما نیست‌. نمیشه من میل کنم و شما نگاه کنی!
معذب از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم که نگاه اون هم به روبه روش بود، بی‌اخیتار لبخندی از دیدن این درک و شعورش کنج لبم نشست.
اروم باشه‌ای زمزمه کردم و صدای بم و جذابش گوشم رو نوازش کرد، جذاب؟ خدایا چیکار باید می‌کردم از دست این افکارات هیچ و پوچ و عصاب خرد کن... الان چرا فکر می‌کردم صداش جذابه، صورتش جذابه، یا چمیدونم چال روی گونه‌ش جذابه؟ عقلم به این افکاراتی که بی‌اخیتار توی سرم داد و هوار می‌کشیدن، قد نمی‌داد! به ارومی زمزمه کردم:
-فقط خداکنه مثل دفعه‌ی قبل که غذا اصراف شد نشه.
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید و اینبار با حرص اینکه چرا داشتم فکر ناجور راجبش می‌کردم سرم رو بالا اوردم، ولی...خب واقعا به چشم برادری جذاب بود. اصلا من ته پیاز بودم یا سرش؟ خب به من چه ربطی داره که جذابه، جذاب نیست... فلانه...عله بله...
خواست از ماشین پیاده بشه که سریع به خودم اومدم و گفتم:
-اینبار رو مهمون من...
خواست اعتراضی بکنه و اجازه حرف زدنی بهش ندادم و کارت بانکیم رو سریع از توی کیفم در آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم.
-دفعه‌ی قبل هم که کلا غذاها اصراف شد، شما حساب کرده بودی.
وقتی دید کوتاه بیا نیستم و رو حرفم مصمم به ناچار کارت رو از دستم گرفت و قبل رفتنش زمزمه کرد:
-اصراف نشد که، نمیشه گفت. به‌ جاش شکم یه بچه گربه رو سیر کرد‌.
پشت بند حرفش با لبخندی از ماشین پیاده شد و با صدای بلندی لب زدم:
-چهارتا نه.
برگشت و با چهره‌ای که متعجب و سوالی بود نگاهم کرد،‌ نگاهم ثانیه‌ای به دو گوی مشکی رنگی که حتی سیاهی شب هم دربرابرش کم می‌اورد قفل شد، نگاهم رو سریع دزدیدم و سعی کردم به هرجایی نگاه کنم الا به صورتش.
-یعنی...رمزه کارته.
انگار که از این بی‌حواسیش دستپاچه شده باشه دستی میون موهاش کشید و لب روهم فشرد و بعد با لبخندی دستپاچه آهانی زمزمه کرد.
به سختی جلوی خندم رو گرفته بودم و برگشتم سمتش تا چیزی بگم که با جای خالیش مواجه شدم، کی رفته بود اصلا؟
لب‌هام رو داخل دهنم فرو بردم تا از خجالت و سربه زیری این مردِ سی و چند ساله مانع خندیدنم بشم.
از فرصت استفاده کردم و تا اومدن ماهبد کمی صورت بهم ریخته‌ام رو با لوازم آرایشی که توی کیفم بود مرتب کردم، به کل شبیه اون روح دیده‌ها که هیچ حتی خود روح شده بودم!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
رژ صورتی ملایمم رو روی لبهام کشیدم و با دیدن ماهبد که داشت نزدیک ماشین می‌اومد ناخواسته سخت آب دهنم رو قورت دادم و رژ بین دست‌هام رو داخل کیفم قرار دادم.
وقتی به خودم اومدم که لبخند کمرنگ گوشه‌ی لبم داشت بهم دهن کنجی می‌کرد. یعنی چی؟ اصلا این لبخندا چه معنی می‌تونست‌ داشته باشه؟ حتی همین الان که داشتم اینِ الانم رو با اون دختر سرسنگین که قبلا بودم مقایسه می‌کردم عصابم خرد می‌شد، مگه من اون کسی نبودم که اولین بار وقتی مقابل ماهبد جاوید ایستاده بود کسی به گرد پاش هم نمی‌رسید؟ پس الان چی‌شده؟
یه دو بار لبخند به روم زده هوا برم داشته نه؟ پوزخندی از این افکارات حق به جانبم روی لب‌هام جاری شد، مو به مو حقیقت داشت، نداشت؟ وقتی ماهبد در ماشین رو باز کرد و داخلش نشست نفسم رو طولانی بیرون فرستادم، توی ماشین که نشست نایلون مشکی‌‌ توی دستش رو گذاشت روی زانوهاش و بعد زمزمه کرد:
-شرمنده، تنها چیزی که سراغ داشتم دو سوته آماده بشه ساندویچ کالباس بود‌.
شالم رو روی موهام مرتب کردم و نگاهم رو به صورتش دوختم و بعد انگار که تو این چند ثانیه خیلی از اتفاقات برام رقم خورده باشه با صدای ارومی زمزمه کردم:
-مشکل نیست، به زحمت افتادید. فقط... اگه میشه سریع تر میل کنیم حتما تا الان خیلی نگرانم شدن.
سرش رو تکون داد و صدای نفس عمیقش به گوشم رسید، کاش می‌تونستم همین الان از حال دل مامان و بابا باخبر بشم و خیالم کمی راحت بشه اما چیزی که من رو به شک و نگرانی انداخته بود این بود که هیچ تماس یا زنگ حتی پیامکی هم نه از مامان، نه از بابا نداشتم...
ماهبد یکی از ساندویچ‌‌های داخل نایلون رو در‌اورد و همراه با نوشابه به سمتم گرفت، افکارم رو تند و سریع پس زدم و به ارومی ازش گرفتم.
-میدونم اول صبحی نمیشه ساندویچ میل کرد، ولی خب چه کنم که تو این کوچه بیشتر از یکی دوتا سوپری نبود و تنها فقط یدونه ساندویچ فروشی بود و ناچار دیگه همین‌هارو گرفتم.
ساندویچ رو از دستش گرفتم و خیره به مقابلم زمزمه کردم:
-نه...ایرادی که، نداره.
ماشین رو که روشن کرد برگشتم سمتش و با چشم‌های گشاد شده‌ای که اختیارش دست خودم نبودم گفتم:
-غذا خوردن اون هم پشت ماشین؟
انگار که تازه فهمیده باشه چیکار کرده دستی میون موهاش کشید و چند تار مویی روی پیشونیش نشست، تازگیا که دقت کرده بودم خیلی این حرکت رو انجام میداد.
-به کل هوش و حواس از سرم پریده، تازه دارم دوران پیری رو تجربه میکنم با این فراموشی‌های گاه و بیگاه‌.
چرا هروقت که پیشش بودم انقدر دستپاچه به نظر می‌رسید؟ به بهرحال خندم رو قورت دادم و بی‌حرف مشغول گاز زدن به ساندویچم شدم، اصلا چرا نمی‌تونستم‌ افکارت چند دقیقه قبلم رو عملی کنم؟ مثلا همین چند دقیقه قبل بود که با خودم سبک و سنگین می‌کردم که سرسنگین باشم!
تو سکوت به روبه روم خیره بودم و از گوشه‌ی چشم نگاه کوتاهی به ماهبد انداختم، اون هم انگار تو فکر و خیال خودش غرق بود، اما همینکه دستش رو جلو اورد نگاهش قفل شد به نگاهم و سریع و سخت نگاه از صورتش گرفتم.
هنوز چند ثانیه‌نگذشته بود که آهنگ ملایمی فضای ماشین رو به اغوش کشید، فقط می‌خواستم هرچه سریعتر این ساندویچ بین دست‌هام رو بخورم و تموم بکنم تا به خونه برسم...از نگرانی دل و روده‌م به هم پیچیده بود و حتی متوجه نبودم چی دارم می‌خورم!
آهی کشیدم و همین‌طور که نگاهم رو به بیرون از ماشین دوخته بودم گوش به اهنگی سپردم که سکوت بی‌انتهایی تو اعماق وجودم به جریان انداخته بود.
کلمه‌ی مواظبم باش از اهنگ که توی گوشم پیچید یاد نزدیک ترین کلمه به این حرف افتادم، قبلا جایی کلمه‌ی محافظ ماه رو دیده بودم ولی الان که داشتم فکر می‌کردم محافظ ماه معنی اسم ماهبد می‌شد...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
بعد تموم شدن ساندویچ هردمون ماهبد ماشین رو روشن کرد و صداش که به گوشم رسید نگاهم رو به صورتش دوختم:
-راستی، کجا باید برم؟ من که ادرسی ندارم.
همینطور که خیره‌ش بودم لب‌هام رو روی هم فشردم و بعد زمزمه کردم:
-همینطور مستقیم برو، واقعا نمی‌خواستم اسباب زحمت شما بشم... از همون اول هم که گفته بودم یه تاکسی می‌گیرم میرم، شما رو هم از کارو زندگی انداختم.
پشت بند حرفم از نگرانی نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به هرجایی به غیر از صورت ماهبد دوختم، سعی می‌کردم نگرانیم هیچ جوره توی لحنم معلوم نباشه اماا اینطور که معلوم بود موفق نبودم!
-نه، این حرفا چیه... کاری نکردم که، اگه...شما هم جای من بوی همین کارو می‌کردی‌ ‌
حرفش رو که شنیدم سرم رو تکیه دادم به شیشه‌ی ماشین و ناخواسته فکرم رفت سمت چند دقیقه پیش که توی خونه‌ی ماهبد بیدار شدم، فکر‌ نکنم خونه‌ی خودش می‌بود یا شاید هم با مادرش زندگی می‌کنه نه؟ اما زنی که ماهبد خاتون صداش میکنه مسن تر از این حرفا بود، مثلا...جای مادربزرگ ماهبد حساب می‌شد.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و به روبه روم خیره شدم، خب به من چه ربطی داشت؟ یا با مادرش زندگی می‌کرد یا اون زن مادربزرگش حساب می‌شد.. چقدر متنفر بودم از این ثانیه‌هایی که بی‌خود و بی‌جهت فکرم سمت زندگی این و اون پر می‌کشه...که چی، فلانی اینطوریه، فلانی اونطوریه؟ وقتی موضوعی به من ربط نداره چرا وقتم رو تلف کنم؟
با دیدن سر کوچه سریع سرم رو برگردوندم به سمت ماهبد و زمزمه کردم:
-ممنون، همین‌جاست.
سری تکون داد و ماشین رو نگه داشت.
با لبخند در ماشین رو باز کردم و خواستم برگردم سمت ماهبد و حتی شده ازش خداحافظی کوچیکی بکنم که صداش به گوشم رسید، اول اسمم رو ناتموم به زبون آورده بود و انگار که به خودش اومده باشه حرفش رو با یه خانوم به اتمام رسوند یعنی...مهوا خانوم.
شنیدن اسمم از زبونش عجیب به نظرم اومد، اما دلیلش رو هیچ نمی‌‌دونستم. اروم برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که اشاره به کیفم روی صندلی کرد و زمزمه کرد:
-کیفت.. داشت جا می‌موند... ماه خانوم.
انگار زمان برام متوقف شد و تنها تونستم اخر جمله‌ی حرفش رو بشنوم.
ماه خانوم؟
قلب لحظه‌ای از کار افتاد و مجدد با سرعت شروع به کار کرد، چرا باید همچین حرفی رو به زبون می‌اورد، اصلا به چه منظوری؟
لحظه طول کشید تا به خودم بیام، من دختری نبودم که به این سرعت داشتم وا می‌دادم، چم شده بود؟ اصلا با یه کلمه به این سرعت دختر خاله پسر خاله شد؟ اخم‌هام بی‌اختیار توهم رفتن...
نفس عمیقم رو به سختی بیرون فرستادم و کیفم رو از روی صندلی چنگ زدم و با لحنی که سردیش دست خودم نبود اروم ممنونی زمزمه کردم‌.
از ماشین پیاده شدم و هنوز قدم از قدم برنداشته بودم باز صداش باعث قدم برداشتنم شد.
-راستی...داشت یادم می‌رفت، کارت بانکیت...من یعنی...شرمنده یهو انگار از دهنم بیرون پرید می‌خواستم بگم مهوا خانوم که انگار... امیدوارم ناراحت نشده باشی.
برگشتم سمتش که کارت رو به سمتم گرفته بود، از دستش قاپیدم و با گره‌ای که نشستنش بین ابروهام هیچ دست خودم نبود لب زدم:
-می‌تونید به فامیلی صدام کنید، هرچند که بعید می‌دونم دیگه بتونم ببینمتون، بهرحال باز به دلیل پرونده نادر معصومی باهاتون تماس میگیرم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
نمی‌تونستم از حالت چهره‌ش احساسش رو بدونم بخاطر همین اروم خداحافظی زیر لب زمزمه کردم و راهم رو کشیدم و رفتم، با رسیدن به در خونه باز برگشتم به عقب و با ماشین سفیدش روبه رو شدم! نرفته بود؟ خب برای چی منتظر مونده بود؟ زیاده روی که نکرده بودم نه؟
خب فقط منظورم رو بهش رسوندم و کار دیگه‌ای نکردم که بد برداشت کنه، فقط بهش فهموندم که ما بخاطر پرونده نادر معصومی در ارتباطیم نه چیز دیگه! زیادی حساس نشده بودم؟ خدایااا این فکر و خیال‌ها دیگه چی بود؟
با حرصی که از دست این افکاراتم افتاده بود به جونم برگشتم سمت در خونه و چند قدمی که رفتم تازه متوجه ماشین پلیسی شدم که روبه روی در خونه پارک شده بود، مات و مبهوت دوباره نگاهم رو دوختم به در خونه که از باز بودنش وا رفتم.
چه خبر بود اینجا؟ چه اتفاقی افتاد بود خدایا؟ آخه پلیس برای چی؟ نکنه... نکنه اتفاقی برای...نه خدایا... خواهش میکنم اون چیزی نباشه که توی فکر و ذکرم پرسه می‌زنه...
چرا پاهام لحظه‌ای یاری‌ نمی‌کردن تا قدم از قدم بردارم؟ چرا هر ثانیه‌ای که می‌گذشت مغز بیشتر از قیل قفل می‌کرد و قلبم هر لحظه کند تر از قبل می‌تپید؟
چه اتفاقی افتاده بود تو خونه؟ ماشین پلیس اون هم جلوی در خونه اصلا... پلیس دیگه برای چی بود؟
با هر جون کندنی که بود پاهای سست شده‌ام رو به حرکت دراوردم و با دلی لرزون و کند شده در رو به سمت جلو هول دادم.
هر یکی از قدم‌هام رو بلند تر از اون یکی برمی‌داشتم و با رسیدن به آسانسور دستم رو روی دکمه‌اش فشردم و با اضطرابی که تموم‌ وجودم رو احاطه کرده بود منتظر موندم. اونقدری دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود که بیشتر از این طاقتِ منتظر موندن آسانسور رو نداشتم!
با نیومدن آسانسور لعنتی‌ای با نگرانی زیر لب زمزمه کردم و سرآسیمه به سمت پله‌ها حجوم بردم و اکثرشون رو یکی به دو طی کردم، حتی نمی‌فهمیدم تو چه حالی و چه وضعی داشتم یکی یکی این پله‌هارو بالا می‌رفتم...
سرو صدایی که توی ساختمون به راه افتاده بود اشوب دلم رو هر لحظه بیشتر و بیشتر کرد، این صداها برای چی بود؟ چند پله‌ی اول هم با نگرانی بالا رفتم و هر لحظه که نزدیک واحد می‌شدم دلم از ترس و اضطراب ریش ریش می‌شد.
با دیدن نیرو‌های پلیس که هر کدوم جلوی در خونه وایستادن و مشغول به کاری هستن و همسایه‌ها که با ترس و کنجکاوی جلوی در خونه سرک می‌کشن... بی‌اختیار تموم‌ تنم سست شد...خدایا...
این خونه...این واحد...خونه‌ی ما نبود؟؟
پلیس برای چی؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ با عجله به سمت در خونه حجموم‌ بردم و حرف یکی از نیروهای پلیس کافی بود تا قلبم برای بار نمیدونم چندم از کار بیوفته و تپیدن رو یادش بره.
-متاسفم سرکار بازپرس...واقعا بهتون تسلیت می‌گم.
چی می‌گفت؟ تسلیت برای چی؟ نفس‌هام؟ نفس می‌کشیدم؟ اصلا... اکسیژنی که این جهان رو به آغوش کشیده بود رو حس می‌کردم؟
نگاه لزونم که به جسم غرق در خون مامان و بابا افتاد... مردم، مردن؟ آواز وحشتناک مرگ بود که کنار گوشم با لذت خونده می‌شد؟ یا دست‌های چرکین و زشت مرگ بود که تن سرد و بی روحم رو اسیر کرده بود؟ نمی‌تونستم...به ولله که نمی‌تونستم تموم تنم رو، پاهام رو اکسیژنی رو حس کنم که نبودش تو ریه‌هام باعث شده بود جون از تنم بره.
پاهام لحظه‌ای سقوط کردن و من میون اون همه ادم با زانو به زمین افتادم، شوک؟ شوک نبود...به خدا که شوک نبود این...چیزی فراتر از شوکی بود که هر ادمی رو به آغوشش دعوت می‌کرد...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
مرگ... مرگ و بازم مرگ... آغوش بُرنده‌اش رو برای جسم بی روحم باز کرده بود و تنِ سردم اسیر این چنگال و تیزیِ دست‌هاش شده بود، مرده بودم، به همون خدایی که شاهد تموم این اتفاقات بود حتی ذره‌ای هم نفس نمی‌کشیدم. تموم صداها... تموم اتفاقات داشت یکسره توی سرم می‌چرخید و دنیا... انگار دنیا داشت تموم بی‌رحمیش رو به رخم می‌کشید.
کاش...کاش اشکی مهمون چشم‌هام می‌شد، کاش داخل چشم‌هام اشک حلقه می‌بستن تا بتونم بفهمم هنوز هم زنده‌م، هنوز هم با دیدن این اتفاق نفس می‌کشم؟
-ب...با...بابا....
صدای خودم چنان به گوش‌هام نااشنا بود که لحظه‌ای فکر کردم این صدا متعلق به من نیست‌...می‌ترسیدم...
به همون خدایی که داشت می‌دید، داشت می‌دید چطوری دارم جون میدم، می‌ترسیدم قلبی که تیکه تیکه شده خونش از درون سی*ن*ه‌م بیرون بزنه....
چه بلایی داشت سرِ من احمق می‌اومد؟ لحظه‌ای نفسم رفت و برای مدتی من بی نفس اما باز زنده موندم، زنده موندم... زنده موندم با اینکه داشت جونم می‌رفت، زنده بودم وقتی دیدم تن غرق در خون مامان و بابا جلوی چشم‌هامه اما...زخمی که روحم رو تیکه پاره کرده بود رو چطوری به زبون می‌اوردم؟
مامان و بابا؟ تن غرق در خونشون قلبم رو درون سی*ن*ه‌ام مثل کاغذی مچاله کرد، کاغذ؟ کاغذ نه... مثل تن تیکه تیکه شده‌ی آدمی که می‌تونه با چشم‌هاش، با گوش‌هاش صدای بریده شدن تنش رو بشنوه...من همون ادم بودم‌...همون ادم بیچاره و درمونده...
به سختی از روی زمین بلند شدم و تلو تلو خوران نیروهای پلیس که دور فرشته‌های من رو احاطه کرده بود رو پس زدم، نه..‌.داشتن اشتباه می‌کردن...چه تسلیتی؟ مامان و بابا هیچوقت من رو تنها نمیزارن... هیچوقت، مگه نه؟ یکی یکی ادم‌هایی که دورم رو گرفته بودن رو پس زدم.
-نه...نه...نمیشه... نمیشه همچین چیزی...
خیسی شالم نشون از اشک‌هایی بود که یکی یکی از چشم‌های بی‌جونم به صورتم سرازیر می‌شدن، اشک؟ پس هنوز زنده بودم؟ چطوری؟ چطوری منه خدانشناس زنده بودم وقتی... وقتی مامان و بابا...
توجهی به همسایه و پلیس‌ها نکردم و جلوی جسم غرق در خون مامان و بابا با زانو رو زمین فرود اومدم، خون...خون زیر پام بیشتر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم بیشتر از انگار...هیچ چیزی نمی‌تونست...نمی‌تونست این همه خون بریزه به جز...چاقو...
هق زنان دستم رو میون دست‌های مامان گذاشتم، باید چشم‌هاش رو باز می‌کرد، باید بهم میگفت که هیچوقت اینطوری ترکم نمی‌کنه....نه....زنده بودن...اره زنده بودن
اما دست سرد و یک تکه یخ مامان این رو نمی‌گفتن...نه نباید تنهام میذاشتن...نباید اینطوری...
جونم در‌اومد اما قلبم هنوز خون پمپاژ می‌کرد و اکسیژن داخل دست‌های ریه‌هام حبس می‌شد، اشکی که روی گونه‌ی مامان نشست، روی گونه‌ام جا باز کرد برای اشک‌های بیشتری...هق میزدم و زجه می‌زدم...زجه؟ نه...این زجه نبود..‌.
-لطفا اجازه بدید، باید هرچه سریع تر به بیمارستان ببریمشون!
صدای آمبولانس از بیرون خونه به گوشم می‌رسید... می‌خواستم سر تک به تکشون داد بکشم، یقشون رو بگیرم و تا وقتی که اروم نشدم ول نکنم... می‌خواستم چیزی بگم... بگم که کجا می‌‌خوایین ببرین، کجا می‌خوایی ببریین وقتی من می‌دونم هنوز هم زنده‌ان...
صدای بلندم که آغشته به بغض و گریه بود تو چهار دیواری این خونه پیچید.
-زنده‌ان...یکی یه چیزی بگه...بگید که زندن ب..بگ...
کلمات میون گریه و هق‌های بلدنم گم و گور ‌می‌شدن و بغض لعنتی نمی‌زاشت بیشتر از این ادامه بدم، زنده بودن میدونستم...
-خیلی متاسفم...اما باید اجاره بدید ما کارمون رو بکنیم!
اشک‌های بی‌رحمم جلوی دیدم رو گرفته بودن و نمیزاشتن خیلی واضح چهره‌ی زن جوون مقابلم رو که سعی داشت متقاعدم کنه رو ببینیم... بی‌توجه بهش هق بلندی از گلوم خارج شد و اروم دستم رو روی صورت بابا نشوندم و زجه زدم...
همون زن نزدیکم شد و از بازوم گرفت، دست و پا زدم...دست و پا زدم تا ولم کنه، تا بتونم تک به تک اون مژه‌های بلند و قشنگ مامان رو ببوسم تا بتونم تن سرد مردی که به زندگیم امنیت بخشیده بود رو به آغوش بگیرم.
جلوی نگاه ناباور من، این دو فرشته رو روی برانکارد گذاشتن و بردن؟
بردن و ندیدن چطوری با دیدن تن غرق در خون مادر پدرم تکه تکه شدم؟ جون دادم و قلبم خون گریه کرد؟
بردن و ندیدن تنم از دیدن سرو صورت خونیشون متلاشی شد و مثل یه تیکه گوشت با شدت بیشتری روی پارکت‌‌های زمین فرو اومد؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
"ماهبد"

-راستی قضیه این معصومی چی‌شد؟
خیاری از ظرف میوه‌ها برداشتم و قبل پوست گرفتنش روبه روی کیوان روی کاناپه نشستم و همینطور که داشتم خیار رو پوست می‌گرفتم گفتم:
-فعلا دارم راست و ریستش می‌کنم، با کمک سرکار بازپرس.
نیم نگاهی بهش انداختم که اون چهره‌ی پلیدش بدجوری داشت بهم دهن کجی می‌کرد، دست‌هاش رو که جلوی سی*ن*ه‌‌اش توهم قفل کرده بود باز کرد و مقابلم نشست، انگار لحنش رنگ شوخی به خود گرفت و مثل دختر‌های هجده نوزده ساله لب زد:
-اوه، اوه...چه بازپرسی هست حالا این سرکار خانوممون؟
از لحن حرف زدنش بشدت اخم‌هام توهم رفت، حرفش که هیچ حتی لحنش باعث شد لحظه‌ای بی‌اختیار از کوره در برم اما ارامش خودم رو حفظ کردم و چاقو رو داخل بشقاب رها کردم. کیوان تو این همه مدت می‌شناخت من رو، حتی همین الانشم دست از مزه پرونی‌های بی‌خودش برنمی‌داشت!
وقتی قیافه و اخم‌های توهمم رو دید نیشش شل شد و قهقهه‌ش هوا رفت.
-باشه بابا... حالا مثلا یه چی پروندم‌، تو چرا اینجوری اخم و تَخم می‌کنی؟
ناخواسته چهره‌ی زییا و دخترونه‌اش جلوی چشم‌هام نقش بست، انگار این لحظه‌های ناخواسته بدجوری داشت کار دستم میداد، افکارم رو پس زدم و خیره به نقطه‌ی نامعلومی زمزمه کردم:
-جسور تر از این حرفاست.
کیوان خیاری که چند ثانیه پیش داشتم پوست می‌گرفتم از داخل بشقاب قاپید و پر صدا گازی بهش زد، همینطور که صدای نحسی با خوردن خیار درمی‌آورد با دهن پر گفت:
-کی لابد عمه‌م دیگه، اره؟
نگاهم رو بهش دوختم که نیشش حتی بیشتر از قبل شل شد، انگار دیگه باید عادت می‌کردم به این مزه پرونی‌های بی‌خودش ولی خوب آتویی داده بودم دستش که هرسری من رو میدید شروع می‌کرد به اسمون ریسمون بافتن.
-والا من همین‌طور که دارم ازش حرف می‌زنم کم مونده بیایی منو این وسط قورت بدی، گندش بالاخره در میاد ماهبد خان، داداش تو اصلا لام تا کام حرف نزنیا، بنده استاد عشق و عاشقیم چی فکر کردی تو.
خواستم چیزی بگم تا به آنی اون‌ لبخند مسخره‌‌ی روی لبهاش پر بکشه اما صدای گوشیش مانعم شد، کیوان خدا بگم چیکارت نکنه اما با این وجود و شنیدن حرفش که انگار استاد عشق و عاشقیه تک خنده‌ای کردم.
-یه دقیقه خفه خون بگیر ماهبد ببینم این یکی چه زری می‌خواد بزنه.
پشت بند حرفش چند قدمی ازم دور شد سری به نشونه‌ی تاسف براش تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم و پشت سرش ایستادم.
-چشم نخوری ماشاالله چند تا چند تا کیوان؟ با یه دقیقه دندون به جیگر بگیری که هیچیت نمیشه داداش.
برگشت سمتم چشم غره‌ای نثارم کرد که شلیک قهقهه‌ام به هوا پرتاب شد، از دست تو کیوان... اونقدری تو عمرم نخندیده بودم که این بشر داشت اینطوری تلافیش رو سرم درمی‌آورد.
 
بالا پایین