جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,567 بازدید, 77 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
منتظر به دیوار تکیه داده بودم و با کلافگی خیره‌ی کیوان بودم که از درو دیوار حرف می‌زد تا فلان و فلان ک.س. خدا رحم کرد که بیشتر از یه دقیقه دیگه طولش نداد وگرنه همین الانش هم کار دستم می‌داد. گوشیش رو که داخل جیب شلوارش فرو داد خواستم چیزی بگم که مانعم شد و سریع گفت:
-باید برم داداش‌.
تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو دادم، با خنده‌ای که تنها زیر سر کیوان بود که تو این لحظه روی لب‌هام پهن بود زمزمه کردم:
-چیه باز، چه دست‌گلی به آب دادی؟
پشت بند حرفم مساوی شد با صدای قهقهه‌‌ی کیوان، با دستش ضربه‌ی ارومی به شونه‌ام وارد کرد و ما بین خنده لب زد:
- بابا دستخوش داداش منو و گند کاری؟ نه خدایی این اخریشه ماهبد.
-لا الاه الالله، مگه نمی‌خواستی بری، دِ برو خب تا کار دستم ندادی کیوان.
چشم غره‌ای نثارم کرد که چهره‌‌ی مردونه‌اش بیشتر شبیه به اون دخترای لوس و اخمو شد، از دست این بشر دیگه اصلا نمی‌تونستم دقیقه‌ای هم کنارش دووم بیارم، از بس که یک ریز مزه می‌پروند و می‌خندید...اما خب چه میشه کرد که رفیق به همین مزه پرونی‌هاش معروفه.
خندم رو به سختی قورت دادم که سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد و با اخم زمزمه کرد:
-بابا ایول...داری رفیقت رو از خونت بیرون میکنی دیگه اره؟ خدایا‌ کمرتو... نه یعنی کرمتو شکر،‌ مبینی این دست نمک نداره اره؟ هعی گوزگار...ای بابا یعنی روزگار...
دستی به موهام کشیدم و صدای تک خنده‌ام به گوش‌های خودم رسید، خدایا کاش یه عقلی به این بشر می‌دادی یه پولی هم به ما...
- بیا برو‌ کیوان تا اون بنده خدا هلاک نشده، بدبخت منم که همین الانشم تاب اوردم تحملت کردم، ببین دیگه اون خانوم محترم چی از دستت می‌کشه.
قیافه‌ای گرفت و با قدم‌های اروم اروم سمت در حرکت کرد و قبل رفتنش لب زد:
-هی این رفاقته آخه، خدا؟ بابا ما یه عمریه نشین و برخاست داریم اونوقت ایشون یه آقای خیلی محترم، سربه زیرو مذهبی و...دیگه چی جا انداختم ماهبد؟ اهان نماز خون...بعد دیگه جونم برات بگه که...تازه اون به درخت میگن نه به دختر داداش‌.
تک خنده‌ای کردم و با صدای بلند گفتم:
-الله اکبر، کیوان بجای اینکه فکت کار کنه یه حرکتی هم به اون پاهات بده تا دهن وامونده‌ی منو باز نکردی!
صدای بلندش که میگفت" خدایی آخه این رفافته؟ باشه بابا دارم میرم دیگه ایول داریا داداش" پشت بندش صدای در نشون از رفتنش داد، درو که بستم نفس اسوده‌ام رو طولانی بیرون فرستادم و همینطور که سمت کاناپه قدم برمی‌داشتم زیر لب زمزمه کردم:
-از دست تو کیوان!
سمت کاناپه رفتم و تن خسته و کوفته‌ام رو روش رها کردم و خیره به سقف سفید بالای سرم شدم و دست‌هام رو زیر سرم بردم.
ناخواسته چهره‌ی اون دختری که تو بیمارستان باهاش آشنا شدم جلوی چشم‌هام نقش بست. سریع افکارم رو پس زدم و محکم چشم‌هام رو روی هم فرود اوردم، اما اخرین حرفش هنوز هم بدجوری داشت توی فکر و ذکرم رژه می‌‌رفت.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
به وضوح تونسته بودم منظور حرفش رو بفهمم، اینکه تنها ما فقط بخاطر پروند‌ه‌ی نادر باهم ارتباط دازیم! نه غیر این و نه چیز دیگه‌ای، حقیقت رو می‌گفت، نمی‌گفت؟ خب معلوم بود که فقط بخاطر این پرونده در ارتباطیم. اما قلبم تند و سریع همچین افکاری رو پس زد و صدایی توی مغزم اکو شد که می‌گفت: «بدجور گلوت پیش این دختر گیر کرده، نگو نه که فقط داری خودت رو گول می‌زنی ماهبد»
سخت آب دهنم رو فرو دادم و با تنی گر گرفته روی کاناپه نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. فکر این دختر هیچ‌‌جوره از سرم بیرون نمی‌رفت، مرد حسابی چه مرگت شده که با خودت اینطوری تا می‌کنی؟
نه به اون جسور و شجاع بودنش و نه به دیشب و صدای بغض دارش... مطمئنم یه جای کار می‌لنگید، بدجوری هم می‌لگنید.
فکرم رفت سمت اون قطره خونی که دیشب روی پیرهن سفیدم پیداش کردم، خون دیگه برای چی بود؟ لحظه‌ای با فکر اینکه زخمی یا چیزیش شده باشه نگرانی دل بی‌تابم رو به آغوش کشید. نفسم رو طولانی بیرون فرستادم، نه...اگه جاهاییش زخم و زیلی شده بود همین صبح از رفتارش متوجه‌ش می‌‌شدم، نمی‌شدم؟
کلافه پوفی کشیدم و تنها صدای گوشیم بود که رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و باعث شد به خودم بیام، نگاهم رو دوختم به صفحه‌ی گوشی خم شدم و از روی عسلی برداشتم.
با دیدن اسم علی که هم نگهبان اون اتاقی بود که نادر معصومی داخلش بستری بود و هم یه رفاقت کوچیکی بینمون بود تماس رو وصل کردم که صدای نگرانش توی گوشم پیچید و اخم‌هام رو توهم برد:
-داداش نادر...
مکث طولانی کرد که با اخم‌های توهم از روی کاناپه بلند شدم، نمی‌فهمیدم چرا از وقتی که اون دختر رو دیدم تو دلم همیشه آشوبی به پاست که نگو و نپرس. اما الان هیچ فکر کردن به اینا نبود، هواسم رو دادم به صدای لرزون علی و با تعجب زمزمه کردم:
-نادر چی؟ چیشده علی، درست و حسابی صحبت کن تا ببینم چه اتفاقی افتاده!
صدای نفس عمیقش و طولانیش به گوشم رسید و بعد، لحن تاسف و ناراحتش‌.
-قبل از اینکه نیروهای پلیس برسیم بیمارستان، نادر رو کشتن... به ولله که من دو چشمی می‌پاییدمش، فقط یه دقیقه، یه دقیقه‌ غافل شدم و...دیدم که... کارو تموم کردن.
شنیدن حرفش کافی بود تا لحظه‌ای تمام مغز و ذهنم درک و فهم رو پس بزنه و شوک تو سرتاسر تموم تنم چند بار بالا و پایین بشه...نادر رو کشتن؟ کیا؟
"مهوا"
صدای جیغ و هق‌های زن‌دایی و دایی قلبم رو که هیچ، شده بود سوهان جسم و روحم، چیشده بود یکدفعه؟ چه اتفاقی افتاده بود که هنوز خودم هم هیچ درکی از این موضوع نداشتم و تنها جسم غرق در خون مامان و بابا جلوی چشم‌هام نقش می‌بست و قلبم با هربار تصورش تیر می‌کشید و مچاله می‌شد.
دست کمی ازشون نداشتم، حتی حالم خراب تر از دایی و زندایی و تموم کسایی که از شوک گریه و ناله می‌کردن بود، چرا اشکی نداشتم؟ چرا اشک با تموم توانش توی چشم‌هام یخ زده بود و نمی‌خواست سفره‌ی دلش رو روی گونه‌هام پهن کنه؟
شوک... شوک و شوک...تنها حالتی که الان اسیرش بودم تنها تو سه جمله خلاصه می‌شد و بس...تنها به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بودم و خدا می‌دونست قلبم چه اشک‌هایی رو مهمون وجودش نمی‌کرد... تنها خدا می‌‌دونست از درون مثل تکه گوشتی تکیه تیکه و خرد شده بودم... اره فقط خدا می‌دونست که جسمم چه تلاشی که برای تظاهر کردن نمی‌کرد و روحم چه تقلایی برای پس زدن قطره خون‌هایی که با اشک ادغام شدن نمی‌کرد...
کی می‌تونست اینکارو با من و خانواد‌ه‌ام کرده باشه؟ کی تونسته بود سایه‌ی نکبت بار بدبختی و روی زندگیم پهن کرده باشه؟ آخ که داشتم خون به جیگر می‌شدم... آخ که چقدر تلاش می‌کردم تموم درد‌های روحم اشک بشه و بشینه داخل چشم‌هام...لااقل... لااقل اینطوری کمتر از درون نابود می‌شدم، اینطور نبود؟
کی همچین جرعتی به خودش داده بود؟ همین الان و همین ثانیه و همین دقیقه و همین ساعت قسم خوردم که این قاتل عوضی رو پیدا کنم.
نه...نه نمی‌زاشتم خون پدر مادرم پایمال بشه... الان...الان هیچ وقت عزاداری و گریه و زاری نبود...نه نبود!
-عمو جان...یه چیزی بگو لااقل... به خدا قسم که ای کاش می‌مردم ولی تویی که جایی دختر نداشتمی تو این حال نمی‌دیمت...چه اتفاقی افتاده دخترم؟ کی چاقو زده... اصلا کی تونسته بردارم رو، همخونم رو به عزام بنشونه؟ یه چیزی بگو عمو...تو رو به خدا قسم...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
نگاهم رو به شیشه‌ی چشم‌های عمو دادم، صدای بغض دارش به خدا که تموم تنم رو با خاک یکسان کرد، چطوری؟ چطوری باور می‌کردم دیگه نیستن پیشم اصلا...اصلا چی به عمو میگفتم؟ اصلا حرفی داشتم بگم؟ بگم کی یا اینکه بگم فقط اگه منه خدانشناس اگه نمی‌رفتم به اون گشت و گذار نکبت بار اینطوری نمی‌شد...به خدا که اینطوری نمی‌شد...
می‌فهمیدم عمو بخاطر من هم که شده به سختی جلوی اشکش رو گرفته بود اما بغض توی صداش و اشک‌های حلقه زده توی چشم‌هاش این رو نمی‌گفتن... چطوری؟ خدایا با چه درک و فهمی باید قبول می‌کردم که دیگه مادر پدری بالا سرم نیست؟ چطوری؟
چقد... چقدر از عالم و ادم گله داشتم... چقدر دلم پر بود از این شهر و از این زندگی نکبت بار...
تنها فقط به ارومی تن عمو رو تو آغوش کشیدم و سرم رو به سی*ن*ه‌ش تکیه دادم...اخ که جیگرم خون شد وقتی بوی آغوش بابا داخل مشامم پیچید و قلبم رو هزار که هیچ، هزاران تیکه کرد، عمو با حال داغونش بوسه‌ای روی سرم نشوند و نتونستم دووم بیارم، نتونستم دووم بیارم و از بین دوندون‌های به هم سابیده شده‌ام نگم:
-اون قاتل...به اندازه‌ی تک تک ادم‌های این شهر و این کشور خون بها میده... نمیزارم راست راست تو این شهر بگرده...جهنم میکنم‌ این دنیا رو براش.
حرفم انقدری محکم و قاطع بود که حس کردم لحظه‌ای نفس‌‌ عمو تو سی*ن*ه‌ش حبس شد، تونستم... تونستم صدای بعضی رو بشنوم که مثل گلوله داشت گلوی عمو رو خراش میداد.
بالاخره اشکی از اسیر چشم‌هام آزاد شد و روی گونه‌ام غلتید...پیراهن عمو میون مشت‌هام اسیر شدن و با تموم توانم دندون‌هام رو روی هم سابیدم...اره... هریکی از نفس‌هام تند و تندتر شد برای اینکه مقصر من بودم که الان این اتفاق افتاده...مقصر من بودم که تن به حرف نرگس دادم و پا به اون مهمونی کوفت و زهرماری گذاشتم...
-‌بمیرم برات من مهوام...
از آغوش عمو جدا شدم که زن عمو پشت بند حرفش با هق هق و گریه تنم رو به اغوشش کشید، گریه‌های زن عمو چنان عمیق بودن که دل هر سنگی رو نرم می‌کرد اما من؟
این سکوت من...این شوکی که تمام وجودم رو چنگ زده بود بالا تر از یه گریه و هزاران هق هق و زجه بود...
تنها فقط تو اغوش زن عمو به یک نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بودم و از حرص فکم قفل کرده بود... می‌تونستم‌ صدای گریه‌های عمه پریناز و عمو و زن عمو رو بشنوم...اما چرا انگار تموم هست و نیستم شده بود یه تکه سنگ؟
-ای خواهرت بمیره....حمیدم... داداشم نیست... نیست که ببینه خواهرش چطور داغون و پریشون شده... خواهر برات بمیره داداش... کاش الان من بجای تو رو تخت این بیمارستان خوابیده بودم...کاش من چشم‌هام رو برای همیشه می‌بستم و می‌مردم...نه تو داداش...نه تو...
از آغوش زن عمو جدا شدم و برای اروم کردن عمه پریناز که صدای گریه و زجه‌‌اش تو فضا و راهرو‌های بیمارستان پیچیده بود به سمتش رفتم و از بازوش گرفتم و به سختی روی صندلی بیمارستان نشوندمش تا کمی از حال اشوبش اروم بگیره اما محال بود...محال بود کسی با دیدن و شنیدن این اوضاع اروم بگیره...
-اروم باش عمه... تروخدا یک دقیقه اروم بگیر...جون من...جون مهوات عمه...تو رو به قرآن یکم اروم باش...
نه...گریه و زاری فایده‌ای نداشت...من باید قوی می‌بودم تا اون قاتل رو پیدا کنم...تا جهنم واقعی رو نشونش بدم...تا هر لحظه جون دادنش رو با چشم‌های خودم ببینم... اره شیطان واقعی حالا من بودم نه اون قاتلی که خون ریخته بود و ککش هم نمی‌گزید...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
دلیل این نگرانی که برام تازگی داشت رو نمی‌فهمیدم، چرا باید بی‌خود و بی‌جهت نگران کسی که دوساله نه بلکه ادمی بود برای خودش ادمی بود می‌شدم؟ اصلا چه دلیلی داشت؟ دیگه صبرم داشت لبریز می‌شد و از حرص و کلافگی محکم سرم رو بین دست‌هام گرفتم و نگاهم رو دوختم به صفحه‌ی روشن گوشیم.
باز هم روی اسمش که خانمِ تهرانی ذخیره کرده بودم فشردم، امیدوار بودم گوشی رو برداره اما باز هم اون صدای تکراری زن توی گوشم پیچید که خبر از خاموش بودن گوشی می‌داد...هر دلیلی می‌تونست داشته باشه... می‌تونست‌ خواب باشه و گوشی رو خاموش کرده باشه تا کسی مزاحمتی براش ایجاد نکنه اما...
باید منه لعنتی منطقی فکر می‌کردم...باید درست و درمون فکر می‌کردم نه اینکه سر برنداشتن تماسم براش دوباره مزاحمت ایجاد میکردم که چی؟ که اینکه از صبح بیشتر از صدبار تماس گرفتم ولی شده باز همون آش و همون کاسه... اصلا نمی‌گفت تو نَنَمی...دَدَمی... چیکارمی که بخاطر خاموش بودن گوشیم باید جواب پس بدم؟ تموم اینارو نثارم نمی‌کرد؟ می‌کرد... اتفاقا خوب هم می‌کرد‌.
کلافه دوباره سرم رو بین دست‌هام گرفتم، این آشوبی که توی وجودم به پا شده بود چی می‌خواست تو این هیری‌ویری؟
نفسم رو اروم و طولانی بیرون فرستادم، نه اینطوری نمی‌شد...دِ لابد اتفافی واسش افتاده بود که اینطوری جواب نمی‌داد نه؟ انگار دیگه بهونه‌ای نداشتم تا باهاش راهم رو صاف بکشم و برم! سریع پیرهن و شلواری‌ تن زدم و با برداشتن سوییچ ماشین از خونه بیرون زدم.
وارد پارکینگ شدم و با باز کردن ماشین سوارش شدم، صدایی توی ذهن و فکرم مدام فریاد می‌زد که نه‌...داری بد مسیری رو میری ماهبد...داری راهی رو میری که برگشت نداره..
اما تموم وجودم داشت انکارش می‌کرد، داشت تموم این افکارات داخل سرم رو انکار می‌کرد و پس میزد و... نمی‌دونم کی و چطور شد که ماشین روشن شد و...من بدون اینکه لحظه‌ی فکر بکنم راهی رو پیش گرفتم که امروز صبح مهوا رو رسونده بودم...
انگار هوش از سرم پریده بود، اگه اونجا خونه‌ی خودش نباشه چی؟ و اونوقت چه جوابی داشتم به پدر و مادرش بدم؟ چی می‌گفتم؟ می‌گفتم دخترتون گوشی رو برنداشت منه احمق هم فقط نگران شدم همین... نمی‌گفتن تو کی؟ نمی‌گفتن چیکاره‌ی مایی یا، وقتی کاره‌ای نیستی برای چی نخود هر آشی میشی؟
کلافه پوفی کشیدم و خواستم ماشین رو دور بزنم و راه برگشته رو برم که صدای زنگ گوشیم توی جیب شلوارم به گوشم رسید. خودش بود؟
با فکر اینکه خودش باشه همین‌طور که به روبه روم خیره بودم سریع گوشی رو از داخل جیبم بیرون کشیدم و سخت آب دهنم رو قورت دادم...
اما با دیدن اسم خاتون نوری که ته دلم روشن شده بود به کل خاموش شد و آهی از سر ناامیدی کشیدم، پس کی و کجا بود این دختر؟
سعی کردم برای لحظه‌ای هم که شده وقتی دارم با خاتون حرف می‌زنم بی‌خیال فکر کردن به مهوا بشم چون...خاتون رو مثل کف دستم می‌شناختم که حتی اگه حالت صورتم رو هم نمی‌تونست ببینه قطعا از تن صدام سه سوته می‌تونست‌ بفهمه چه حالی دارم. نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم که صدای مهربون خاتون توی گوشم پیچید:
-سلام مادر خوبی؟
لبخندی با شنیدن حرفش روی لب‌هام نشست و با همون لبخند اروم زمزمه کردم:
-سلام به‌به خاتون خانوم، اتفاقی که نیوفتاده این وقت شب؟ از شما بعیده زنگ بزنی.
صدا‌ی مهربونش که حالا حسابی شاکی شده بود توی گوشم پیچید:
-مادر این حرفا چیه، بده زنگ زدم یه خسته نباشی‌ای به نوه‌ی گلم بگم تا خستگی از تن و صورتش در بره مادر؟ الان اگه زن گرفته بودی بجای من هر روز عروسم زنگت میزد و هزار بار هم قربون صدقت می‌رفت تا دیگه خستگی از صدات نباره...هرچقدر هم بگم از اون گوش می‌شنوی از اون گوش دیگت نشنیده می‌گیری مادر... امشب غذایی رو که دوست داشتی گذاشتم پسرم، کجایی مادر، زود می‌رسی؟
لب روهم فشردم و نفسم رو سنگین بیرون فرستادم، خاتون هم حق داشت از دستم شاکی بشه و هرروز خدا به فکر زن گرفتن من باشه، حالا با شنیدن این حرفاش تک خنده‌ای از گلوم خارج شد.
- از دست شما، حتی اگه شما یه خسته نباشی درست و درمون هم بهم نگید من با شنیدن صداتون خستگی از تنم در میره خاتوم خانوم. اخ که دستتون درد نکنه، اگه بدونی چقدر هوسِ قیمه کرده بودم خاتون...راستش شاید یه نیم ساعتی بعد بیام.
پیچیدم به کوچه‌ای که همین صبح مهوا رو رسونده بودم و حتی نفهمیدم چطوری راه رو تا اینجا رونده بودم‌!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
"آراز"
-اره خلاصه که یارو خیلی پوست کلفت تر از این حرفا بود.
نگاهی به شهر زیر پام انداختم، این شهر زیادی برای ادمایی مثل من کوچیک بود، کوچیک تر از اون چیزی که گذرش به فکرم می‌افتاد!
دستم رو زیر چونم قرار دادم و مثل همیشه نیشخند پلیدی گوشه‌ی لب‌هام نشست اما طولی نکشید صورتم جدی شد و لب‌هام شکلِ یک خط کشیده به خودش گرفت.
-کم زر مفت بزن، کارشو یکسره کردی یا نه؟
کنارم قرار گرفت و من خیره به شهر زیر پام پشت بند حرفم نفسم رو طولانی بیرون فرستادم. می‌تونستم نیشخند کنج لبش رو به وضوح ببینم، بالاخره زیر دست من داشت قدم از قدم برمی‌داشت و باید هم نیشخند می‌زد، مگه غیر این بود؟
-مرتیکه دو قورت و نیمشم باقی بود، اگه عرفان نبود با اون ماشین قرازه‌‌ش با زمین یکی می‌کردمش، به عزای مادرش می‌نشوندم مردکِ پفیوز.
چشم ریز کردم و نگاهم رو دوختم به شبی که چادر سیاهش رو روی این شهر پهن کرده بود و ماه نصفه‌ای که با بی‌رحمی تموم خودش رو تو آغوش سیاهی جا داده بود...همین بود...من دنبال ماهی‌ بودم که مرغ‌های آسمون به حالش گریه کنن
اما سیاهی شب سیاه تر از وجود من نبود، بود؟
-نشنیدم جوابتو.
می‌تونستم‌ به وضوح ببینم که تنش جمع شد و تک سرفه‌ای کرد، همین بود باید هم می‌ترسید...باید هم از همچین هیولای مقابلش چهارستون بدنش می‌لرزید.
-ببخشید فکر کردم اون مرتیکه عباس رو میگید....بله خلاصش کردم، لعنتی خیلی طول کشید به سختی تونستم وارد بیمارستان بشم آقا.
روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و خیره‌اش شدم، بعضی اوقات کار‌هایی ازش سر می‌زد که می‌خواستم یه گلوله حروم کله‌ی پوکش کنم، اما خوب کارشو انجام داده بود... بهرامی که از من حساب می‌برد و دولا و راست می‌شد باید هم کارش رو به این خوبی انجام می‌داد.
-خوبه.
شلیک قهقهه‌اش به هوا پرتاپ شد و با لحن مسخره‌اش که می‌‌خواستم سر به تنش نباشه گفت:
-پس نادر...پِخ...
"ماهبد"
دوباره دستم رو روی شماره‌‌ای که خانم تهرانی سیو کرده بودم فشردم، این دختر کجا بود که جواب نمی‌داد؟
صدای زنی که میگفت گوشی خاموشه تو گوشم پیچید و گوشی رو با آه ناراحت کننده‌ای قطع کرد و محکم لب روی هم فشردم.
دستی به ته ریشم کشیدم، اتفاقی که براش نیافتاده بود؟ پس چرا این همه مدت گوشیش در دسترس نبود؟
سریع افکار مزخرفم رو پس زدم، حتما گوشیش باتری خالی کرده بود تا چه می‌دونم جایی بود که اجباراً گوشیش رو خاموش کرده بود...پس این دلیل نمیشد که براش حتما اتفاق ناگواری افتاده باشه نه؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
دلیل این نگرانی که برام تازگی داشت رو نمی‌فهمیدم، چرا باید بی‌خود و بی‌جهت نگران میشدم؟ اصلا چه دلیلی داشت؟ دیگه صبرم داشت لبریز می‌شد و از حرص و کلافگی محکم سرم رو بین دست‌هام گرفتم و نگاهم رو دوختم به صفحه‌ی روشن گوشیم.
باز هم روی اسمش که خانمِ تهرانی ذخیره کرده بودم فشردم، امیدوار بودم گوشی رو برداره اما باز هم اون صدای تکراری زن توی گوشم پیچید که خبر از خاموش بودن گوشی می‌داد...هر دلیلی می‌تونست داشته باشه... می‌تونست‌ خواب باشه و گوشی رو خاموش کرده باشه تا کسی مزاحمتی براش ایجاد نکنه اما...
باید منه لعنتی منطقی فکر می‌کردم...باید درست و درمون فکر می‌کردم نه اینکه سر برنداشتن تماسم براش دوباره مزاحمت ایجاد میکردم که چی؟ که اینکه از صبح بیشتر از صدبار تماس گرفتم ولی شده باز همون آش و همون کاسه... اصلا نمی‌گفت تو نَنَمی...دَدَمی... چیکارمی که بخاطر خاموش بودن گوشیم باید جواب پس بدم؟ تموم اینارو نثارم نمی‌کرد؟ می‌کرد... اتفاقا خوب هم می‌کرد‌.
کلافه دوباره سرم رو بین دست‌هام گرفتم، این آشوبی که توی وجودم به پا شده بود چی می‌خواست تو این هیری‌ویری؟
نفسم رو اروم و طولانی بیرون فرستادم، نه اینطوری نمی‌شد...دِ لابد اتفافی واسش افتاده بود که اینطوری جواب نمی‌داد نه؟ انگار دیگه بهونه‌ای نداشتم تا باهاش راهم رو صاف بکشم و برم! سریع پیرهن و شلواری‌ تن زدم و با برداشتن سوییچ ماشین از خونه بیرون زدم.
وارد پارکینگ شدم و با باز کردن ماشین سوارش شدم، صدایی توی ذهن و فکرم مدام فریاد می‌زد که نه‌...داری بد مسیری رو میری ماهبد...داری راهی رو میری که برگشت نداره..
اما تموم وجودم داشت انکارش می‌کرد، داشت تموم این افکارات داخل سرم رو انکار می‌کرد و پس میزد و... نمی‌دونم کی و چطور شد که ماشین روشن شد و...من بدون اینکه لحظه‌ی فکر بکنم راهی رو پیش گرفتم که امروز صبح مهوا رو رسونده بودم...
انگار هوش از سرم پریده بود، اگه اونجا خونه‌ی خودش نباشه چی؟ و اونوقت چه جوابی داشتم به پدر و مادرش بدم؟ چی می‌گفتم؟ می‌گفتم دخترتون گوشی رو برنداشت منه احمق هم فقط نگران شدم همین... نمی‌گفتن تو کی؟ نمی‌گفتن چیکاره‌ی مایی یا، وقتی کاره‌ای نیستی برای چی نخود هر آشی میشی؟
کلافه پوفی کشیدم و خواستم ماشین رو دور بزنم و راه برگشته رو برم که صدای زنگ گوشیم توی جیب شلوارم به گوشم رسید. خودش بود؟
با فکر اینکه خودش باشه همین‌طور که به روبه روم خیره بودم سریع گوشی رو از داخل جیبم بیرون کشیدم و سخت آب دهنم رو قورت دادم...
اما با دیدن اسم خاتون نوری که ته دلم روشن شده بود به کل خاموش شد و آهی از سر ناامیدی کشیدم، پس کی و کجا بود این دختر؟
سعی کردم برای لحظه‌ای هم که شده وقتی دارم با خاتون حرف می‌زنم بی‌خیال فکر کردن به مهوا بشم چون...خاتون رو مثل کف دستم می‌شناختم که حتی اگه حالت صورتم رو هم نمی‌تونست ببینه قطعا از تن صدام سه سوته می‌تونست‌ بفهمه چه حالی دارم. نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم که صدای مهربون خاتون توی گوشم پیچید:
-سلام مادر خوبی؟
لبخندی با شنیدن حرفش روی لب‌هام نشست و با همون لبخند اروم زمزمه کردم:
-سلام به‌به خاتون خانوم، اتفاقی که نیوفتاده این وقت شب؟ از شما بعیده زنگ بزنی.
صدا‌ی مهربونش که حالا حسابی شاکی شده بود توی گوشم پیچید:
-مادر این حرفا چیه، بده زنگ زدم یه خسته نباشی‌ای به نوه‌ی گلم بگم تا خستگی از تن و صورتش در بره مادر؟ الان اگه زن گرفته بودی بجای من هر روز عروسم زنگت میزد و هزار بار هم قربون صدقت می‌رفت تا دیگه خستگی از صدات نباره...هرچقدر هم بگم از اون گوش می‌شنوی از اون گوش دیگت نشنیده می‌گیری مادر... امشب غذایی رو که دوست داشتی گذاشتم پسرم، کجایی مادر، زود می‌رسی؟
لب روهم فشردم و نفسم رو سنگین بیرون فرستادم، خاتون هم حق داشت از دستم شاکی بشه و هرروز خدا به فکر زن گرفتن من باشه، حالا با شنیدن این حرفاش تک خنده‌ای از گلوم خارج شد.
- از دست شما، حتی اگه شما یه خسته نباشی درست و درمون هم بهم نگید من با شنیدن صداتون خستگی از تنم در میره خاتوم خانوم. اخ که دستتون درد نکنه، اگه بدونی چقدر هوسِ قیمه کرده بودم خاتون...راستش شاید یه نیم ساعتی بعد بیام.
پیچیدم به کوچه‌ای که همین صبح مهوا رو رسونده بودم و حتی نفهمیدم چطوری راه رو تا اینجا رونده بودم‌!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
-باشه مادر، مواظب خودت باش.
چشمی زمزمه کردم و بعد خداحافظی کوتاهی که با خاتون کردم گوشی رو قطع کرده و روی داشبورد گذاشتم، دست‌هام رو روی فرمون و سرم رو برای مدتی روی دست‌هام گذاشتم، هنوز هم تردید داشتم...هنوز هم دو دل بودم برای کاری که آخرش نمی‌دونستم به کجا و چه مسیری ختم می‌شد.
چه زود داری وا میدی مرد حسابی، عقل از سرت پریده معلوم نیست داری از نفهمی چه کاری دست خودت میدی! اما مصمم بودی برای تصمیم و کاری که می‌خواستم بکنم، مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده و ته دلم...ته دلم چنان آشوبی به پا بود که می‌تونستم بفهمم قطعا یه چیزی شده چه برای اون دختر چه برای... کسی یا چیزی که مربوط به خود مهوا می‌شد.
بخاطر همین هم ماشین رو کناری خاموش کردم و خودم پیاده شدم، با دقت به در ساختمان‌ها نگاهی انداختم، وقتی صبح داخل شد درست یادم نموند دقیقا چه آپارتمانی بود!
صبح هم که دقت کردم ماشین پلیس جلوی در یکی از این آپارتمان‌ها بود و...مهوا وارد خونه‌ای شد که ماشین پلیس جلوی در بود... اره خوب یادمه.
که با دیدن درِ سفید رنگی به سمتش پاتند کردم ماشین پلیس دقیقا جلوی همین در وایستاده بود اما...چرا ماشین پلیس؟ برای چی باید پلیس می‌اومد؟ امیدوار بودم درست اومده باشم و کاملا دیدم که صبح توی این خونه رفت و از این یکی شک نداشتم.
خواستم دستم رو روی یکی از زنگ‌های واحد‌ها بذارم که با دیدن در نیمه باز انگار که نوری همراه با امید به اغوشم کشید، اخم‌هام ثانیه‌ای توهم رفت و انگار که تعجب کرده باشم مات و مبهوت به گوشه‌ی در که باز بود خیره موندم.
کم پیش می‌اومد داخل آپارتمانی درش باز باشه نه؟ پس برای چی...همه چیز یه گمراهی بزرگ بود؟ سخت آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو بلند کردم تا در رو هول بدم اما دستم تو هوا مشت شد و کنار تنم افتاد.
چیکار داشتم می‌کردم؟ نه... حداقل تا همینجاش هم که اومده بودم پام رو پیشتر از گلیمم دراز کرده بودم و بیشتر از این داشتم از حدم فراتر می‌رفتم اما‌...
چرا صدایی توی سرم می‌گفت اون دختر به تو احتیاج داره، درست مثل همون شب...همون شبی که بهت تلفن کرد چون توی دردسر افتاده بود...چون حالش چندان خوب نبود!
محکم دستی به لای موهام کشیدم و نفس طولانیم رو بیرون فرستادم. قبل وارد شدن به ساختمون دوباره نگاهی به گوشیم انداختم و روی شماره‌اش فشردم تا شاید جواب دادنش بتونه منصرفم کنه اما این دفعه هم جوابی نشنیدم.
تردید رو کنار گذاشتم و قدمی به جلو برداشتم، اینکه نمی‌دونستم کدوم واحد باید باشه کارم رو سخت تر می‌کرد، و فقط می‌خواستم ببینم اتفاق بدی براش نیافتاده... فقط همین! یه نگاه کوچیک به داخل آپارتمان که جرم محسوب نمی‌شد، می‌شد؟
اما خودم بهتر از هر احد‌والناسی می‌دونستم که به ولله تموم این‌ها بهونست...فقط بهونه و بس...
بیخیال آسانسور شدم و سراسیمه پله‌هارو بالا رفتم، انگار که خوره به جونم افتاده باشه نفسم بالا نمی‌‌اومد و تموم تنم گر گرفته بود تو این شبِ خنک.
به هر واحدی که می‌رسیدم یه توقف کوچیک می‌کردم تا شاید چیزی فهمیدم، اما دریغ از چیزی، فقط یه واحد دیگه مونده...فقط یه نگاه کوچیک...اما حواسم به اون بالاییه بود که تموم هواسش پی منه، حواسم بود که داشت می‌دید دارم چیکار می‌کنم و کارم به کجا کشیده شده.
آهی کشیدم و لبخند هرچند محوی کنج لب‌هام نشوندم، سرم رو که بالا گرفتم اروم زمزمه کردم:
-به جون عزیزترین کسم که خاتونه، اگه ناچار نمی‌موندم الان اینجا نبودم! قلب و دل مگه حرف حساب حالیش میشه؟ حواست به گذر دل ماهم باشه که هر هرکس و ناکسی سرو کلش از ناکجا آباد پیدا شد این دل وا مونده نشه نگران، نوکرتم من.
به آخرین واحد که رسیدم ناامید خواستم برگردم، اصلا از همون اولش هم که پا به این آپارتمان‌ گذاشتم اشتباه بود راه اومده رو ادامه بدم! اصلا از کجا معلوم اشتباهی نیومده باشم؟ اما صدای هق هق ضعیفی که به گوشم رسید اخم‌هام توهم رفت و همونجا میخکوب شدم‌.
نزدیک تر رفتم و صدای گریه‌ی دلخراش نزدیک تر به گوشم رسید، نباید می‌رفتم اما صدای این گریه من رو یاد صدای گریه‌ی اون شب می‌انداخت همونقدر سوز و دردناک... نباید می‌رفتم اما این قلب حرف حساب حالیش نمی‌شد.
صدای خودش بود... صدای ضعیف و دخترونه‌ای که حالا بغض خفش کرده بود.
نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد و همین که خواستم کف دستم رو روی در بکوبم در با کوچیک ترین نیرویی که بهش وارد کردم به عقب هدایت شد، در باز بود؟!
-م...مهوا...
پشت بند حرفم صدای هق هق قطع شد، از اینکه الان وضعیت مناسبی نداشته باشه همونجا ایستادم و سرم رو تا گردن پایین گرفتم نفس عمیقم رو بیرون فرستادم.
-ممـ...ماهبد...
نگاهم افتاد به دختر مقابلم که با چشم‌های داغون و پف کرده و صورت خیس از اشک مقابلم ایستاده بود.
نگاه دزدیدم و انگار سریع به خودش اومد شالی که روی سرشونه‌هاش افتاده بود رو روی موهاش انداخت.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
- ت..تو اینجا...
بغض بیشتر از این نزاشت حرفش رو کامل به زبون بیاره نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و همینطور که سرم پایین بود سخت آب دهنم رو قورت دادم.
-چیشده؟ اِ..اِتفاق بدی که نیوفتاده؟!
نگاهش لحظه‌ای تو صورتم به گردش افتاد و ناخواسته هقی از بین لب‌هاش خارج شد و سرپایین انداخت، چیزی شده بود...چیزی شده بود که حال و روزش این بود اما...تو این شرایط به خدا که حقم بود بگه تو رو سننه؟ تو چیکاره‌ی منی که نخود هر آشی می‌شی و پیگیز قضیه‌ای می‌شی که به تو دخلی نداره.
نمی‌فهمید اما...با صدای گریه‌هاش قلب من هم بی‌شک اشک می‌ریخت، اره... اشک می‌ریخت...از کی تا الان این دختر روبه روم برام مهم شده بود که اینطوری حاضر بودم خودم روو به آب و آتیشی بزنم اما اشک از چشم این دختر نباره؟ چی عوض شده بود دِ لامصب؟ دل که همون دل بود اما امون از ادمش که...برای چی داشتم مزخرف به هم می‌بافتم...من فقط نگران شده بودم همین، این هیچ دخلی به اون عشق و عاشقی نداشت!
-چیشده؟ دا...داری نگرانم می‌کنی!
تن صدام بی‌دلیل لرزش گرفته بود، بی‌دلیل؟ همچین بی‌دلیل هم بود وقتی می‌دیدم کسی روبه روم داره اینطوری اشک بهار می‌ریزه باید هم اینطوری می‌شدم دلم از سنگ نبود که نلرزه و به درد نیاذ!
نگاه اشکیش دوباره بالا اومد و خیره به چشم‌هام... حالا رنگین کمون اسمون چشم‌هاش ابری شده بود و قلب من بی‌طاقت خودش رو تو سی*ن*ه‌ام حبس کرده بود، د چرا این قلب وا مونده افسار پاره کرده بود؟ لعنتی...
-ن... نمی‌دونم... نمی‌دونم چی‌شده... نمی‌دونم کدوم عوضی کدوم اشغالی همچین جرعتی به خودش داده... پیداش می‌کنم...من اون قاتل رو پیداش می‌کنم ماهبد...به جون خودم قسم که دمار از روزگارش درمیارم...
آرام و قرار نداشت این دختر صدای قاطع و بلندش اما پر از بغضش چنان تو گوشم پیچید که ثانیه‌ای نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد....نداشت اروم و قرار نداشت که اینجوری داشت نعره و فریاد می‌کشید و گوش‌ اسمون پر می‌شد از فریاد‌های این دختر، قاتل؟ از چی داشت حرف می‌زد؟ کدوم قاتل؟
انگار در برابر سرپا ایستادنش نتونست مقاومت کنه که با زانو روی پارکت‌های سفید زیر پاش فرو اومد و با تموم توانش هق زد.
آخ که چقدر داشتم سعی می‌کردم این درد قلبم رو نادیده بگیرم و انکارش کنم اما...بخدا که هیچ بود، این درد داشت امونم رو می‌برید، اروم کنارش زانو زدم، به ولله که نفسم از این حال بدش لحظه‌ای قطع شد و دوباره برگشت.
-اروم باش...نفس عمیق بکش مهوا...نفس بکش تا اروم بشی‌. اصلا داد و بیداد کن بریز بیرون تموم حرف‌هایی که تو دلت مچاله شده رو خب؟ اما الان باید یه نفس عمیق بکشی و قوی تر از قبل از روی زمین بلند بشی...هنوز وقت داد و هوار کردن نرسیده.
بهش‌ می‌گفتم نفس بکش اما انگار خودم بیشتر به اکسیژن نیاز داشتم، باید می‌فهمیدم چی شده و چه اتفاقی افتاده اما اولش باید مهوا رو اروم می‌کردم... نه...به خدا که اینطوری نمی‌تونستم طاقت بیارم.
دستش سمت موهاش رفت و به چنگ گرفتتشون...داشت چیکار می‌کرد؟ خود زنی می‌کرد؟ داشت موهاش رو می‌کشید و با تموم توانش زجه می‌زد؟
سرم پایین بود و تنم حتی بیشتر از قبل گر گرفته بود... لعنتی...داشت چه بلایی سر خودم و خودش می‌اورد؟
برای اینکه بیشتر از این به خودش اسیب نزنه، می‌خواستم دست‌هاش رو بگیرم اما نامحرمش بودم و حق اینکه لمسش کنم رو نداشتم!
-ببین...به اندازه هریکی از تار مویی که کنده شده اون قاتل داره تو بیرون راست راست می‌چرخه، نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده...باید تلاش کنی همون قاتل رو پیدا کنی مهوا، نه اینکه زجه و گریه کنی خب؟ الان وقت گریه نیست چون دختری که من می‌شناسم دمار از روزگار اون کسی که این بلارو سرش اورده سرمیاره و تا بالای دار جونشو می‌گیره، مگه تو این نیستی؟ هستی مهوا...
-آدما...آدما هیچوقت اون چیزی نیستن...که نشون میدن، وقتی قوی باشی وقتی...زیر فشار همه چیز دووم بیاری همه...ازت انتظار دارن زیر فشار بزرگ تر از این‌هاش هم تاب بیاری و دم نزنی...من...من خسته شدم از قوی بودن‌.. خسته شدم میفهمی؟ خسته شدم از اینکه همه چیز رو بریزم تو خودم و دم نزنم... خسته شدم از اینکه قوی وایسم اما نزارم کسی بفهمه این پاها دارن گز‌گز میکنن...یه بارم اونا درک کنن یه بارم که شده بفهمن ادما شکنندتر از اون چیزی هستن که فکرش رو میکنن...
نفهمیدم چی‌شد اما سرش برای لحظه‌ی روی شونه‌هام فرود اومد و قطره قطره از اشک‌هاش لباسم رو خیس کرد، دست‌هام روی زانو‌هام فرود اومده بودن و حتی توان حرکتی رو نداشتن، چقدر تلاش می‌کردم تا دست‌هام بالا نیان...تا دور تنش حلقه نشن...لامصب از سنگ نبودم که...حالم به ولله که داشت دگرگون می‌شد!
ادما بی‌رحمن مهوا... شکننده نیستن!
هق هقش دوباره بلند شد و من دوباره از ناراحتی چشم‌هام رو روی هم فرود اوردم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
محکم تر از قبل سرش رو روی شونه‌م فشرد و صدای هق‌هق‌هاش شدت گرفت. کاش می‌تونستم کاری بکنم، کاش می‌تونستم هرجوری هم که شده کمی ارومش بکنم اما تو این شرایط تنها می‌تونستم اجازه بدم خودش رو کاملا با اشک ریختن خالی کنه.
تکه‌های از هم پاشیده شدن روی دوشم سنگینی می‌کردن و انگار دست و پا و زبونم بسته شده بود تا این دختر رو اروم کنم، تنها چیزی که ارومش می‌کرد همین بود. شونه‌ای که سرش رو بتونه با خیال راحت بهش تکیه بده. بعضی اوقات ادم‌ها تنها به یه حرف دلگرم کننده، به یه اغوش...و به یه شونه‌ای نیاز دارن بهش تکیه کنن.
پس حرفی نزدم و گذاشتم اروم بشه. خالی بشه از هرچیزی که اینطوری داغونش کرده بود... از هر چیزی که اینطوری پریشون و ویرانش کرده بود از هر چیزی...
لحظه‌ای انگار که به‌ خودش اومده باشه، سریع سرش رو از روی شونه⁦م برداشت و دستی به صورت و زیر چشمش کشید، صدای هق‌هاش هنوز هم داشت توی گوشم به دردناک ترین شکل ممکن آواز می‌خوند، آوازی نه از سر آرامش نه از سر بلکه دل هر سنگی رو به درد می‌اورد.
وقتی مطمئن شدم اروم شده محکم چشم‌هام رو روی هم فشردم و همینطور که داشت صورت اشکیش رو پاک می‌کرد نگاه ازش دزدیدم و زمزمه کردم:
- خب، الان من تا چهار می‌شمرم، چهار ثانیه نفس عمیق می‌کشیم، چهار ثانیه به داخل حبس می‌کنیم و، چهار ثانیه، هم به بیرون هدایت می‌کنیم. خیلی خب؟
اشکی روی گونه‌اش غلتید که سریع با پشت دستش پاک کرد و بی‌حرف تنها تند تند سری تکون داد.
-اماده‌ای؟ خب شروع می‌کنیم. توی دلمون تا شماره‌ی چهار می‌شمریم و همینطور هم اکسیژن رو به داخل هدایت می‌کنیم.
محکم چشم بست و نفسش رو حبس کرد، و من خیره‌ی اون رنگین‌ کمون‌ بسته‌ی چشم‌هاش شدم و لحظه‌ای انگار از چشم‌های بسته‌اش دلم روبه سیاهی مطلق رفت، نگاهم رو گرفتم و سخت آب دهنم رو قورت دادم، تنم جوری گر گرفته بود که می‌تونستم شرشر عرق رو روی تیغه کمرم احساس کنم!
-خب... حالا نفسمون رو تا چهار ثانیه حبس میکنیم.
چشمش بسته بود اما دیدم اشکی که از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌اش سر خورد و قلب من بود که باز به درد اومد. خیلی دوست داشتم بفهمم چی شده که این دختر اینطوری بهم ریخته اما نه تا وقتی که خودش کاملا راضی نشده چیزی رو توضیح بده.
نفسش رو بیرون فرستاد و با باز کردن چشم‌هاش مثل قبل اروم زمزمه‌ کردم:
-الان چه احساسی داری؟ می‌تونی حرف بزنی؟ نزار این کلمات بمونه رو قلبت و تبدیل به اشک بشه.
باید همه چیز رو برام توضیح می‌داد تا بفهمم حرف از کدوم قاتلی می‌زنه اما باید برای حرف زدنش ارومش می‌کردم...
-خلأ... احساس خالی بودن...ممـ...من فقط...
بغض امونش نداد و باز خواست هقی از بین لب‌هاش خارج بشه اما همینطور که نگاهم همه جا بود الا جز صورتش سریع زمزمه کردم:
-این خلأ با اشک چشم‌های خودت پر میشه که اینجوری پشت سر‌هم اشک می‌ریزی؟ اگه می‌‌خوایی قاتل رو پیدا کنی باید این خلأ رو با چیز دیگه‌ای پر بکنی، غیر از اشک...من نمی‌تونم تا وقتی که برام توضیح ندادی چه اتفاقی افتاده چیزی بگم. اما فقط سعی دارم حالت رو بهتر بکنم همین.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
"آراز"
به مردمک چشم‌هاش که بوی ترس بدجوری به مشامم می‌خورد خیره شدم، نفرت...تنها چیزی که داخل چشم‌هاش شعله می‌کشید شعله‌های سوزنده‌ی نفرت و تنفر بود...خوبه، باید هم از من، از آراز سیاهی نفرت داشته باشی.
تقلا می‌کرد و زجه می‌زد. صدای فریاد‌های عاجزانه‌اش چهار ستون این خرابه رو به لرزه انداخته بود و...تنها اوجِ لذت بود که تموم وجود منو به آغوش کشیده بود... آخ چه لذتی داشت شنیدن این ناله‌ها...دیدن این زجه زدن‌ها...
دست به سی*ن*ه و بی‌تفاوت خیره‌‌اش شدم، هیچی جای لذت تماشا کردن نمایش مقابلم رو نمی‌تونست بگیره.
-می‌کشمتون...تک به تکتون رو بالای دار می‌فرستم...شنوفتی چی گفتم؟ بالای دار...کثافتِ آشغال...
تازه داشت آتیش این جهنم شعله ور می‌شد. خیلی خب، میشه گفت تازه داشت دهن باز می‌کرد و جیک جیک می‌کرد، برای کی؟ برای کسی که روبه روش وایستاده بود...
-اقا کارشو یکسره کنم؟
صدای بهرام باعث شد سر بچرخونم سمتش و با نیشخند روی لب‌هام سرم رو به نشونه‌ی نه تکون بدم، و این باز...صدای آدم مقابلم بود که چهارستون این خرابه رو به لرزه انداخت.
-هم خودتو هم تموم...دار و دستتو...به چی دل خوش کردی بدبخت...به یه مشت ادم که بگی راست برو راست میرن بگی دولا شو...دولا می‌شن؟ همینایی که نوچه‌هاتن زیر دستت دارن برای من کار میکنن...برای من...
روی صندلی آهنی مقابل این مردی که عاجزانه داد و فریاد می‌کشید نشستم، دیگه زیادی داشت زر مفت می‌زد...جوجه‌مون زیادی داشت جیک جیک می‌کرد...زیادی تر از اون یه متر زبون نداشتش، هنوز نفهمیده بود من اون یه متر زبونش رو از حلقومش میکشم بیرون نه؟ حالا جلوم زانو زده بود و من تماشای این حرکات و رفتار مسخره‌اش بودم، صدای شلیک قهقهه‌م به هوا پرتاب شد.
-که برا تو کار میکنن....
حتی اینبار صدای خندم در حدی بلند بود که می‌تونستم رنگ و روی پریده‌ی این مرد روبه روم رو ببینم، تو یک ثانیه خنده از روی صورتم به کل محو شد و قیافه‌ای جدی جایگزینش شد.
سرم رو با تمسخر کج کردم و دستم با حرص اون چونه‌ی مردونه‌ش رو به چنگ گرفتم.
-سگ کی باشی که بخوای زر مفت برا من بلغور کنی، هان؟ تو خودت اگه زیر من ناله نمی‌کردی حال و روزت این نبود که مردک...خودت کی باشی که بخواد نوچه‌هات برای من موس موس کنن.
به سمتش نیم خیز شدم و فیلتر سیگار لای انگشت‌هام رو روی سر شونه‌اش قرار دادم و زمزمه کردم:
-ببین منو...چیه دو روز آدم حساب کردم هوا ورت داشت نه؟
صدای نعره‌ی بلندش به هوا شلیک شد و من با لذت تماشای رفتار‌های عاجزانه‌ش بودم.
آراز سیاهی من بودم، خودِ سیاهی و تاریکی مطلق...
دستم رو سمت داراب یکی از ادم‌هام دراز کردم و به محض اینکه فهمید چی می‌خوام درجا اسلحه رو کف دستم قرار داد.
-شیطان هیچ وقت ادم بدی نبود هوم؟... چون انسان‌هایی مثل تورو از بهشت زندگی، به جهنم واقعی می‌کشوند تا مزه‌ی حقیر و گناه و درد رو بفهمن مردک، چهار ثانیه به تایم کشتنت مونده اما متاسفانه باید خلاصت کنم تا کم زر مفت تحویلم بدی.
اسلحه رو درست روی شقیقه‌ش گذاشتم که صدای "نـــه" فریادش بلند شد، همین بود...
-پشیمون...میشی... مرتیکه پشیمون میشی از کارت‌...
 
بالا پایین