- Dec
- 78
- 345
- مدالها
- 2
منتظر به دیوار تکیه داده بودم و با کلافگی خیرهی کیوان بودم که از درو دیوار حرف میزد تا فلان و فلان ک.س. خدا رحم کرد که بیشتر از یه دقیقه دیگه طولش نداد وگرنه همین الانش هم کار دستم میداد. گوشیش رو که داخل جیب شلوارش فرو داد خواستم چیزی بگم که مانعم شد و سریع گفت:
-باید برم داداش.
تکیهام رو از دیوار گرفتم و دستهام رو داخل جیب شلوارم فرو دادم، با خندهای که تنها زیر سر کیوان بود که تو این لحظه روی لبهام پهن بود زمزمه کردم:
-چیه باز، چه دستگلی به آب دادی؟
پشت بند حرفم مساوی شد با صدای قهقههی کیوان، با دستش ضربهی ارومی به شونهام وارد کرد و ما بین خنده لب زد:
- بابا دستخوش داداش منو و گند کاری؟ نه خدایی این اخریشه ماهبد.
-لا الاه الالله، مگه نمیخواستی بری، دِ برو خب تا کار دستم ندادی کیوان.
چشم غرهای نثارم کرد که چهرهی مردونهاش بیشتر شبیه به اون دخترای لوس و اخمو شد، از دست این بشر دیگه اصلا نمیتونستم دقیقهای هم کنارش دووم بیارم، از بس که یک ریز مزه میپروند و میخندید...اما خب چه میشه کرد که رفیق به همین مزه پرونیهاش معروفه.
خندم رو به سختی قورت دادم که سری به نشونهی تأسف تکون داد و با اخم زمزمه کرد:
-بابا ایول...داری رفیقت رو از خونت بیرون میکنی دیگه اره؟ خدایا کمرتو... نه یعنی کرمتو شکر، مبینی این دست نمک نداره اره؟ هعی گوزگار...ای بابا یعنی روزگار...
دستی به موهام کشیدم و صدای تک خندهام به گوشهای خودم رسید، خدایا کاش یه عقلی به این بشر میدادی یه پولی هم به ما...
- بیا برو کیوان تا اون بنده خدا هلاک نشده، بدبخت منم که همین الانشم تاب اوردم تحملت کردم، ببین دیگه اون خانوم محترم چی از دستت میکشه.
قیافهای گرفت و با قدمهای اروم اروم سمت در حرکت کرد و قبل رفتنش لب زد:
-هی این رفاقته آخه، خدا؟ بابا ما یه عمریه نشین و برخاست داریم اونوقت ایشون یه آقای خیلی محترم، سربه زیرو مذهبی و...دیگه چی جا انداختم ماهبد؟ اهان نماز خون...بعد دیگه جونم برات بگه که...تازه اون به درخت میگن نه به دختر داداش.
تک خندهای کردم و با صدای بلند گفتم:
-الله اکبر، کیوان بجای اینکه فکت کار کنه یه حرکتی هم به اون پاهات بده تا دهن واموندهی منو باز نکردی!
صدای بلندش که میگفت" خدایی آخه این رفافته؟ باشه بابا دارم میرم دیگه ایول داریا داداش" پشت بندش صدای در نشون از رفتنش داد، درو که بستم نفس اسودهام رو طولانی بیرون فرستادم و همینطور که سمت کاناپه قدم برمیداشتم زیر لب زمزمه کردم:
-از دست تو کیوان!
سمت کاناپه رفتم و تن خسته و کوفتهام رو روش رها کردم و خیره به سقف سفید بالای سرم شدم و دستهام رو زیر سرم بردم.
ناخواسته چهرهی اون دختری که تو بیمارستان باهاش آشنا شدم جلوی چشمهام نقش بست. سریع افکارم رو پس زدم و محکم چشمهام رو روی هم فرود اوردم، اما اخرین حرفش هنوز هم بدجوری داشت توی فکر و ذکرم رژه میرفت.
-باید برم داداش.
تکیهام رو از دیوار گرفتم و دستهام رو داخل جیب شلوارم فرو دادم، با خندهای که تنها زیر سر کیوان بود که تو این لحظه روی لبهام پهن بود زمزمه کردم:
-چیه باز، چه دستگلی به آب دادی؟
پشت بند حرفم مساوی شد با صدای قهقههی کیوان، با دستش ضربهی ارومی به شونهام وارد کرد و ما بین خنده لب زد:
- بابا دستخوش داداش منو و گند کاری؟ نه خدایی این اخریشه ماهبد.
-لا الاه الالله، مگه نمیخواستی بری، دِ برو خب تا کار دستم ندادی کیوان.
چشم غرهای نثارم کرد که چهرهی مردونهاش بیشتر شبیه به اون دخترای لوس و اخمو شد، از دست این بشر دیگه اصلا نمیتونستم دقیقهای هم کنارش دووم بیارم، از بس که یک ریز مزه میپروند و میخندید...اما خب چه میشه کرد که رفیق به همین مزه پرونیهاش معروفه.
خندم رو به سختی قورت دادم که سری به نشونهی تأسف تکون داد و با اخم زمزمه کرد:
-بابا ایول...داری رفیقت رو از خونت بیرون میکنی دیگه اره؟ خدایا کمرتو... نه یعنی کرمتو شکر، مبینی این دست نمک نداره اره؟ هعی گوزگار...ای بابا یعنی روزگار...
دستی به موهام کشیدم و صدای تک خندهام به گوشهای خودم رسید، خدایا کاش یه عقلی به این بشر میدادی یه پولی هم به ما...
- بیا برو کیوان تا اون بنده خدا هلاک نشده، بدبخت منم که همین الانشم تاب اوردم تحملت کردم، ببین دیگه اون خانوم محترم چی از دستت میکشه.
قیافهای گرفت و با قدمهای اروم اروم سمت در حرکت کرد و قبل رفتنش لب زد:
-هی این رفاقته آخه، خدا؟ بابا ما یه عمریه نشین و برخاست داریم اونوقت ایشون یه آقای خیلی محترم، سربه زیرو مذهبی و...دیگه چی جا انداختم ماهبد؟ اهان نماز خون...بعد دیگه جونم برات بگه که...تازه اون به درخت میگن نه به دختر داداش.
تک خندهای کردم و با صدای بلند گفتم:
-الله اکبر، کیوان بجای اینکه فکت کار کنه یه حرکتی هم به اون پاهات بده تا دهن واموندهی منو باز نکردی!
صدای بلندش که میگفت" خدایی آخه این رفافته؟ باشه بابا دارم میرم دیگه ایول داریا داداش" پشت بندش صدای در نشون از رفتنش داد، درو که بستم نفس اسودهام رو طولانی بیرون فرستادم و همینطور که سمت کاناپه قدم برمیداشتم زیر لب زمزمه کردم:
-از دست تو کیوان!
سمت کاناپه رفتم و تن خسته و کوفتهام رو روش رها کردم و خیره به سقف سفید بالای سرم شدم و دستهام رو زیر سرم بردم.
ناخواسته چهرهی اون دختری که تو بیمارستان باهاش آشنا شدم جلوی چشمهام نقش بست. سریع افکارم رو پس زدم و محکم چشمهام رو روی هم فرود اوردم، اما اخرین حرفش هنوز هم بدجوری داشت توی فکر و ذکرم رژه میرفت.