جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,569 بازدید, 77 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
تو یک حرکت با یک تیر خلاصش کردم و تنها خونِ کثیفش بود که روی سرو صورتم پاشیده شد.
اسلحه رو به دست بهرام دادم و دستمال سفیدی که سمتم گرفته بود رو از دستش بیرون کشیدم، مرتکیه کثیف تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم ولی خلاص کردنش از آبِ خوردن هم راحت تر بود. پوزخندی زدم و همینطور که داشتم دست و صورتم رو پاک می‌کردم محکم و قاطع گفتم:
-جمعش کنید این کثافتو.
-چشم آقا.
"ماهبد"
سرم رو بین دست‌هام گرفتم، بی‌شک از حرفاش درد شدیدی توی قلبم به جریان افتاد و یک ثانیه اتفاقات گذشته جلوی چشم‌هام نقش بست.
حال الانش تنها چیزی بود که می‌تونستم درک کنم، اینطوری نمی‌شد...نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم و دوباره دستی میون موهام کشیدم، ریتم نفس‌هام چنان کند شده بود که شک داشتم واقعا زنده‌ام یا نه!
-به کسی...به کسی هم شک داری؟
با چشم‌های خیسش بهم خیره شد، نگاهم رو دادم به خاکستری که توی چشم‌هاش موج می‌زد، غم چشم‌هاش دل هر سنگی رو نرم می‌کرد.
با صدای گرفته‌ای که ناشی از گریه‌ی زیاد بود زمزمه کرد:
-نمی... نمی‌دونم، یعنی‌...نه...هنوز...جسدشون رو دارن کالبد شکافی می‌کنن‌..اما مطمئنم اون... اون زخم با چاقو بود...به خدا که با چاقو بود...
با دستش صورتش رو پوشوند تا بیشتر از این هقی از داخل گلوش خارج نشه، از روی کاناپه بلند شدم پریشون دستی به ته ریشم کشیدم، یادآور تموم اون روز‌ها شد سوهان روحم، اون روزهایی که با نبود پدر و مادر سر کردم، با نبود کسی بالای سرم و... آخرش شدم اینی که هستم! قوی ترت می‌کنه، غم اون پوست نازکت رو اونقدری می‌کَنه تا کلفت بشی... کلفت تر از اونی که فکرش رو می‌کردی و اصلا حتی یه روز از فکرت گذر نمی‌کرد همچین ادمی بشی!
-از دست دادن پدر و مادرت تو سن شش سالگی دردناک تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنی!
سرش رو با شنیدن حرفم بالا گرفت و دوباره اشکی از چشمش روی گونه‌اش سر خورد، لب‌های لرزونش به حرکت در‌اومدن و کلمه‌ی چی رو حجی کردن، تو شوک بود نه؟ لابد انتظار داشت تا الان هیچ دق و دلی‌ای نداشته باشم اما... انسان ذاتش اینه... روال زندگی همینه.
-تنها فقط شیش سالم بود که تن غرق در خون مادرم رو بین ملافه‌های سفید پیدا کردم، کشته‌ بودتش ادمی رو میگم که یه زمانی بهش بابا میگفتم‌..هه بابا! تا الان تموم توانم رو کردم تا این کلمه‌ی غریب رو از یادم ببرم اما نمیشه...از هرچیزی که تنفر داشته باشی فکرش مثل خوره می‌افته به جونت و تا ذره ذره از روح و روانت رو نابود نکنه یقه‌ت رو ول نمی‌کنه! فردای اون شبش نمی‌دونم چطور شد یا اصلا چی شد که خبر تصادف کردن همون یارو به گوشم رسید. انگار با شنیدن این خبر روی جیگر سوخته‌ام یه پاش آب یخ ریختن.
نیم نگاهی حواله‌ی صورتش کردم که حالا بیشتر از قبل غرق اشک بود، لب‌هام رو محکم روی هم فشردم، حالش پریشون و داغون بود و من با این حرفام تنها داشتم این حال بدش رو بدتر می‌کردم، چی داشتم میگفتم؟ فلسفه‌ی زندگیم رو؟
پشت بهش چرخیدم که صدای هق هق خفه‌ش گوشم رو کر کرد، پشیمون بودم از جز به جز تموم حرفایی که چند ثانیه پیش زده بودم! منه خدانشناس به جای اینکه حالش رو بهتر کنم راه به راه بدتر داشتم گند میزدم به همه چیز!
سریع سمتش برگشتم و خیره‌ی اون صورت معصومی شدم که بین دست‌هاش پنهون کرده بود، سخت آب دهنم رو قورت دادم و قدمی سمتش برداشتم.
-نباید بیشتر از این دست دست کنی تا از دست قسر در بره...
-کمکم می‌کنی بی‌ناموسو پیداش کنم؟
از شنیدن حرفش لنگه ابروهام بالا پرید، و اما تا به خودم بجمبم پشت بند حرفش لب زد:
-مطمئنم پرونده به دست من نمی‌افته چون قتل مربوط به خانواده خودم میشه و می‌دونن که سپردن این پرونده به دست خودِ من اشتباهِ محضه! هرجوری شده خودم اون کثافت اشغال رو پیدا می‌کنم، حتی اگه پرونده دست من نباشه...هرکاری می‌کنم... هرکاری می‌کنم تا اون بی‌شرف رو بالای چوبه‌ی دار بفرستم...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
"مهوا"
اکسیژن به صفر رسیده بود و پاهام از ایستادن زیاد گزگز می‌کرد، چطور می‌تونستم باور کنم؟ باور کنم که تکه‌ای از وجودم برای همیشه نیست و نابود شده؟ باور کنم که دیگه کسایی که مامان و بابا صداشون می‌کردم وجود ندارن و نخواهد داشت؟ چطوری خدایا؟
کسی که همین چند روز پیش خسته از غرغر‌های شیرین مادرانه‌اش بودم و حالا دلتنگ شنیدن همین غرغر‌ها شده بودم؟
خاک‌هارو از روی پارچه‌ی سفید کنار زدم داد کشیدم:
-نریزین...نریزین اینارو روی این دو فرشته...با شماهام...نمی‌شنوین؟ دِ لابد نمی‌شنوین چی میگم که اینطوری می‌کنید؟ میگم نریز... چرا حالیتون نیست؟ چرا نمی‌فهمید...هان؟
زندایی هق زنان از سرشونه‌هام گرفت و تلاش کرد تا از روی زمین که با زانو فرود اومده بودم بلندم بکنه.
-مهوا....دورت بگردم، هلاک کردی خودت رو زندایی...الهی من می‌میردم و تو این حال و روز نمی‌دیدمت.
نرگس مدام داشت دلداریم می‌داد و سعی می‌کرد آرومم بکنه، حتی با اینکه حال خاله شبنم چندان دست کمی از من نداشت...دست نرگس که توی دست‌هام بود رو بیرون کشیدم و با آستین لباسم اشک‌های روی صورتم رو پاک کردم.
نه...نه نمرده بودن...زنده بودن پیشم بودن، مامان بابایی که همه‌جوره همایتم می‌کردن، پشتم بودن هنوز هم زنده بودن...هنوز هم هر ثانیه اغوششون برام باز بود اما... حالا چطور می‌تونستم از بین این یه خروار خاکی که روشون ریخته بود باز هم به اغوش بگیرمشون؟
انگار اسمون هم دلش از این زندگیه بی‌رحم پر بود، از این زندگی‌ای که حتی وقتی گذر فکرت بهش می‌خوره هیچ و پوچ‌ به نظر می‌رسه...از این زندگی‌ای که آخرش چیزی جز مردن و نبودن نیست!
-هییسس...جون من اروم باش مهوام... تور‌خدا یکم نفس بگیر، من میمیرم و زنده میشم وقتی تو این حال و روز می‌بینمت.
صدای غمگین نرگس بود که مهمون گوش‌هام شد و بغض توی گلوم رو مثل خنجری تیز کرد، سرم رو اروم روی شونه‌هاش گذاشتم و بدون هیچ واکنشی به روبه روم خیره شدم، به خاک‌هایی که با بی‌رحمی روی جسد پدر و مادرم ریخته می‌شدن...به مردمی که دور تا دور این قبر‌ها جمع شده بودن و بعضیاشون اشک می‌ریختن و حتی بعضیا نقاب ناراحت بودن جلوی صورتشون گرفته بودن.
سوز صدای قران و هق هق‌های کشنده‌ی خاله غم این فضارو شکسته بود، دلم همین ثانیه بود که به حال و روز خودم کباب شد، به حال و روزی که تعریفی نداشت و حتی‌...حتی نمی‌دونستم چرا دیگه اشکی از چشم‌هام نمیریزه.
-من... بدون شماها چیکار کنم؟ کجا برم؟ هیچ فکر...اینجاش رو کرده بودین؟

صدای گرفته‌ام به گوش‌های خودم هم ناآشنا بود، دست‌های گرم نرگس مدام دور تنم حلقه شده بود و با ناراحتی سعی داشت حتی شده کمی هم اروم بکنه، اما مگه شدنی بود؟
من اروم نبودم، نه تا وقتی که اون قاتل راست راست داشت توی همین شهر می‌چرخید! نه اروم نبودم!
غم‌ نگاه عمو و قطره‌ اشک‌هایی که از چشم خاله شبنم می‌چکید اثبات مظلومیت این دو فرشته‌ای بود که حالا خروار خاک روشون نشسته بودن.
سرم رو سریع از شونه‌ی نرگس برداشتم و با دستم تند تند خاک رو کنار زدم، ریتم نفس‌هام چنان تند شده بود که قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام با شدت بیشتری بالا و پایین می‌شد.
-بزارید فقط یک بار دیگه...یک بار دیگه بغلتون کنم...یک بار دیگه سرم رو بزارم تو روشونه‌هات بابا...
صدای هق‌هق‌ها با شنیدن حرفم شدت گرفت، قلبم شکاف برداشته بود و انگار هر ثانیه خنجری داخلش فرو می‌کردن و بعد با بی‌رحمی تمام همون خنجر رو از داخل قلبم بیرون می‌کشیدن.

اشوبی که هر لحظه توی دلم به جریان می‌افتاد رو چیکار می‌کردم؟ این درد...این درد مرهمی نداشت؟ کی گفته بود هر دردی یه مرهمی داره؟ کی گفته بود؟
صدای جیغ و داد‌هام بلند تر از هر لحظه‌ای بود، اشک نه‌..اشکی از چشمم به پایین نمی‌اومد‌ها...اما انگار تموم جسم و روحم شده بود همون یه قطره اشکی که داخل چشم‌هام یخ زده نشسته بود، هونقدر درد و عذاب می‌کشید برای اینکه از بند اسارت چشم‌هام رها بشه...
همه تو غم فرو رفته بودن و اشک می‌ریختن، اما تنها کسی که روح از تنش رفته بود من بودم، من بودم که نمی‌دونستم چیکار باید بکنم، چه حسی داشته باشم و حتی... چطوری گریه بکنم و برای مادر پدر از دست رفته‌ام عزاداری بکنم!
تا الان انقدر خودم رو درمونده و ناچار ندیده بودم؛
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
-اصلا همچین چیزی نمیشه! نمیتونم اجازه بدم تا بازپرس!
عاجزانه خیره به دادستان با لحن ملایم و اروم تری زمزمه کردم:
-لطفا... پرونده رو من می‌تو....
اما هنوز حرفم کامل نشده بود که دادستان محکم و قاطع گفت:
-گفتم که نمیشه، همچین چیزی نمی‌تونه اتفاق بیوفته، نمی‌تونم پرونده‌ی قتل خانواده‌‌ات رو دست خودت بسپارم بازپرس، باید یه چندتا سوالاتی ازت بپرسن لطفا قبل اینکه از دادسرا خارج بشی با بچه‌ها برو تا کارشون رو انجام بدن.
فایده نداشت، التماس کردن هم فایده‌ای این وسط نداشت، چیکار باید می‌کردم؟ وقتی پرونده دست من نبود چطوری اون قاتل بی‌شرف رو می‌تونستم پیدا کنم؟ چطوری خدایا؟
من قسم خورده بودم قاتل رو پیدا کنم و اما از همین الان دستم به هیچ‌‌جا بند نبود؟ نه بند نبود!
اونقدری داغون و پریشون بودم که حتی نفهمیدم چطور به یه سری سوالات جواب دادم، سوالاتی مثل اینکه دیشب کجا بودم و کجا رفته بودم؟ قبل اینکه از خونه خارج بشم چیز مشکوکی دیدم یا نه...به کسی مشکوک هستم یا نه...چرا طوری وانمود می‌کردن که من مظنون این پروندم؟ من قاتل مامان و بابامم؟
همین بود، وقتی قتلی انجام میشه به اقوام و کسایی که به مقتول نزدیکن مضنون به حساب میان و در این مورد حتی جایگاهت هم فراموش میشه، اینکه تو خودت بازپرسی و طوری باهات برخورد بشه که مضنون یه پرونده‌ای!
اما الان تموم اینا اهمیت نداشت، نداشت چون تموم فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن این قاتل...
سوار ماشینم شدم و باز غم موج توی چشم‌هام شناور شد، آهی کشیدم و ماشین رو روشن کردم، انگار تموم زندگی همینجا متوقف شده بود، تموم ادم‌ها...تموم ثانیه‌ها و دقیقه‌ها... چقدر دردناک بود من تموم شده بودم اما زندگی هنوز ادامه داشت!
توی این نیم ساعت راه تنها فقط خودم رو سرزنش می‌کردم، مدام خودم رو مقصر می‌دونستم که اینطوری شد، که این اتفاقات افتاد.
اگه منه احمق به اون مهمونی نمی‌رفتم شاید اینطوری نمی‌شد شاید هیچوقت به خاطر خوردن اون کوفتی با مامان و بابا بحثم نمی‌شد، از کجا باید می‌دونستم...از کجا باید می‌دونستم اون دیدار بدون خداحافظی آخرین دیدار من با مامان و بابای خودم بود؟
داشتم دق می‌کردم... بخدا که قلبم داشت تو حلقم می‌اومد وقتی یاد اون صحنه‌ای می‌افتادم که جسد غرق در خونشون رو با دو جفت چشم‌های خودم دیدم، چقدر می‌تونه دلخراش باشه؟ چقدر می‌تونه دلخراش باشه تو با آدم‌هایی بحث و دعوا کنی و نفهمی این دعوا اخرین بحث شما بوده...زندگی... خدایا زندگی چرا باید انقدر بی‌رحم و سنگ دل باشه؟
حتی... حتی جواب پزشک قانونی هم اومده بود که...که با چاقوی آشپزخونه بهشون ضربه وارد شده... چاقوی آشپزخونه، خونه‌ی ما...با چاقوی آشپزخونه‌ای که مامان داشت داخلش آشپزی می‌کرد... اول ضربه به پهلوی بابا وارد شده و دوبار به قلبش و بعد از...و بعد از مردن بابا... چهار ضرب‌ی چاقو هم به تن مامان وارد شده... آخ که جیگرم داشت آتیش می‌گرفت با فکر به این‌ها...آخ که تموم جسم و روحم داشت تو آتیش می‌سوخت...می‌سوخت خدایا...می‌تونی ببینی؟ می‌سوخت درست مثل یه تیکه گوشت که روی شعله‌ی آتیش گرفتیش...
هنوز هم گیج بودم، چطور این اتفاق افتاده بود، من اصلا کی به ماهبد زنگ زده بودم؟ چرا منه خدانشناس چیزی از اون شب وا مونده یادم نمی‌‌اومد؟ خدایا چرا؟ تقاص چی رو اینطوری داشتم پس می‌دادم؟ چی خدایا؟
گیج و منگ ماشین رو جلوی خونه خاموش کردم و با یه وجودم پر از بغض از ماشین پیدا شدم، امروز بعد از خاکسپاری تموم فامیل توی خونه جمع شدن و یکی یکی تسلیت گفتن حتی اونقدری حالم داغون و پریشون بود که نفهمیدم چطوری نرگس و خاله شبنم از مهمون‌هارو پذیرایی و بدرقه‌شون کردن!
روبه روی در خونه ایستادم، خواستم دستم رو روی زنگ بزارم اما... با یادآوردن نبودنشون سوزش دردناکی چشم‌هام رو به چنگ گرفت و و بغض توی قلبم رخنه کرد.
اشکی از گوشه‌ی چشمم روی گونم سر خورد و با غم کلید رو توی در فرو بردم و چرخوندم.
وارد خونه شدم اما... صدای غرغر‌های قشنگ مامان... صدای خنده و شوخی‌های بابا و حتی صدای غر زدن‌های من همه و همه به سمت گوشم هجوم اوردن و هرکدوم مثل صدای ضبط شده‌ای دم گوشم اکو شدن.
با زانو روی زمین فرود اومدم و از ته دل هق زدم، هق زدم به این دنیایی که هیچ رحمی نداشت و نخواهد داشت، هق زدم به این زندگی سیاهم که هر ثانیه و هر لحظه داشت سیاه تر و سیاه تر می‌شد.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
صدای هق‌هق هام اوج گرفته بود و انگار دیگه جونی تو تنم نمونده بود، اشکی تو چشمم نمونده بود که بیشتر از این روی گونه‌هام سرازیر بشه.
چه بلایی داشت سرم می‌اومد خدا؟ چراا؟ چرا اینطوری و با بی‌انصافی تقاص چی رو داری ازم می‌گیری؟ چی؟
انگار به کل بی‌حس شده بودم، بابا همیشه می‌ترسید من هم مثل مامان به الکل اعتیاد داشته باشم، کاش می‌مردم؛ کاش همونجا که مامان من رو باردار بود و اما باز هم نمی‌تونست اعتیادش رو بزاره کنار می‌مردم و امروز به این حال و روژ که هیچ حتی دیگه مقصر نبود مامان و بابای خودم نمی‌شدم!
کنار دیوار سر خوردم و دیوار سرد انگار جسم سرد و بی‌روحم رو به اغوش کشید، هیچ جوره تن غرق در خونشون از جلوی چشم‌هام بیرون نمی‌رفت، هیچ جوره...
روی پارکت‌های سفید خونه دراز کشیدم، جایی که تن سرد و بی‌جون مامان افتاده بود، جایی که جسم بابا دراز کشیده بود، آخ که دیروز چطوری و با چه دل و جرعتی من اون قطره خون‌هارو از روی این سرامیک‌ها پاک کردم، صدای خندم به گوش‌های خودم رسید، خنده‌ای که دردش تموم قلبم رو به چنگ گرفت و شد چاقوی زخمم... خندیدم و قهقهه زدم... اره قهقهه برای اون درد و زنجی که داشتم خون مادر پدر خودم رو از روی سرامیک‌ها از بین می‌بردم...
پاهام رو جنین وار توی شکمم جمع کردم و نگاهم رو به مقابلم دوختم، تو یک ثانیه چهرم از غم و بغض توهم رفت و با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم:
-اینجایین.... می‌دونم الان پیمین... می‌دونم تنهام نزاشـ...
اما تا نگاهم به شی درخشانی که زیر مبل به چشم می‌خورد و می‌درخشید افتاد حرفم تو نصفه قطع شد.
اخم‌هام تو هم رفت، این دیگه چی بود؟ اصلا برای چی افتاده بود زیر مبل؟ خودم رو نزدیک مبل کردم و دستم رو دراز کردم، سرشونه‌ام به مبل برخورد کرد و درد توی تنم پیچید، اما بی‌توجه به این درد بیشتر دستم رو زیر مبل دراز کردم که انگشت اشاره‌ام به چیز تیزی برخورد کرد.
انگشتم انگار که زخم شده باشه، وحشتناک سوخت و به ناچار دستم رو بیرون کشیدم و با دیدن چاقو روحم منقبض شد و تمام تنم درد شدیدی به اغوش کشید.
چاقو؟؟ خدایااا...
اخم‌هام رو توهم کشیدم و چاقوی تیز و بُرنده‌ی دستم رو برگردوندم که با دیدن نوشته‌ی روش قلبم از حرکت ایستاد و برای ثانیه‌ای نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد خدایا...این چه بلایی بود که روی سرم آوار شده بود؟
روی چاقو با دست خط درشت و انگار ماژیک قرمز رنگی نوشته شده بود:
"مرگِ ما"
خشم تموم وجودم رو گرفت و ناخون‌هام رو به کف دستم فشردم تا کمی از این خشم کاسته بشه اما شدنی نبود، بود؟ مرگ ما...درست... درست مثل اون... اون پرونده‌ی روشنک نه؟
بوی اهن زیر بینیم پیچید و با اخم‌های توهم چاقو رو نزدیک ببینم بردم که بوی خون بینیم رو پر کرد، خون؟ به خدا که خون بود..به همون خدایی که شاهد تموم این اتفاقات بود این خون بود...خون
نوشته‌‌ی روی چاقو با خون نوشته شده بود؟
خون کی؟ خون مامان بابای من؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
"ماهبد"
دستم روی دستگیره‌ی در نشست و خواستم در رو کامل باز کنم که صدای گوشی توی جیبم مانعم شد.
نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم، با دیدن اسم مهوا بی‌اخیتار اون حال و روزی که دیروز داشت جلوی چشم‌هام نقش بست... محکم چشم روی هم فشردم و ایکون سبز گوشی رو فشردم‌.
تماس رو وصل کردم و خواستم چیزی بگم اما صدای بغض و گرفته‌اش که توی گوشم پیچید و نفس توی سی*ن*ه‌ام حبس کرد، با صدای لرزون که نشون از نگرانی توی وجودم می‌داد اروم زمزمه کردم:
-چیشده؟! حرف بزن! لطفا!
صدای بغض دارش برای بار دوم توی گوشم پیچید و نفس کشیدن رو برام دشوار کرد.
-هنوز...هنوز هم سر حرفت هستی؟
از شنیدن این حرفش دستم رو از روی دستگیره‌‌ی در برداشتم و سخت و محکم آب دهنم رو قورت دادم، بودم... معلوم بود که هنوزم سر حرفی که زدم بودم.
-اره هستم، کمکت می‌کنم.
هقی از پشت گوشی به گوشم رسید و درد با تموم وجودش توی قلبم پیچید، با دست آزادم دستی میون موهای اشفته‌ام کشیدم و بدون فکر زمزمه کردم:
-کجایی مهوا؟ یعنی... حالت اگه خوب نیست...
‌مکثی کردم و با تردید دوباره دستی میون موهام بردم که صدای قورت دادن بغضش رو به گوشم رسید و انگار با صدایی که سعی داشت اصلا و ابدا لرزشی نداشته باشه زمزمه کرد:
- حالم...خوبه...میشه... میشه ببینمت؟ سرنخی درمود همین قاتل پیدا کردم...
مجدد دستم رو روی دستگیره‌ی در فشردم و در رو بازش کردم و سوییچ‌ ماشین رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و همین‌طور که از خونه خارج می‌شدم با صدای آرومی گفتم:
-اره حتما، فقط...من می‌رم خونه‌ی خاتون، بخاطر همین باید لوکیشن اونجا رو برات بفرستم،‌ مشکلی که نیست؟
تنها فقط صدای نه‌ی پر از بغضش توی گوشم پیچید و بعد گفتن خدافظ بی‌سرو و تهی بدون حرف اضافه‌ای تماس رو پایان داد.
نفس عمیقی کشیدم و وارد پارکینگ شدم، پشت فرمون ماشین نشستم و خواستم ماشین رو روشن کنم اما...
لحظه‌ای از دیروز جلوی چشم‌هام نقش بست و باعث شد محکم چشم‌‌هام رو روی هم فشار بدم و بببندم، چقدر برام سخت بود دیدن این دختر تو اون حال و وضع، اینکه سخت باشه و باور نکنم نه...بالاخره ادم بود و این واکنشش از غم توی این شرایطی که داخلش بود طبیعی به حساب می‌ا‌ومد... اما اینم عادی بود که تو اون حال می‌خواستم فقط حتی شده کمی حالش رو خوب بکنم و از اون اوضاع و شرایط درش بیارم؟
چت شده تو مرد حسابی؟ عقل از سرت که نپریده؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
بدنم به طور عجیبی گر گرفته بود و انگار داشت تو کوره‌ی آتیش می‌سوخت، نه...باید هرطوری شده بود فکر این دختر رو از سرم بیرون می‌کردم، قبل از اینکه کار از کار گذشته باشه و برای همیشه دیر شده باشه...
هنوز هم هق‌هق های کشنده‌اش توی گوشم اکو می‌شد و برای بار نمی‌دونم چندم قلبم رو به درد می‌اورد، منه احمق چه مرگم شده بود؟ چرا هی راست می‌رفتم چپ می‌رفتم به این دختر فکر می‌کردم و همه فکر و ذکرم شده بود این دختر و حال بدش که هر لحظه نگران بودم حالش بده بازم، یا خوب شده و بهتره؟
نه...هیچ جوره نمی‌خواستم باور کنم دارم مسیری رو می‌رم که آخرش تو سه کلمه خلاصه میشه.. عین شین قاف...و کلمه‌ی درست ترش...عشق!
به ولله که یه چیزی خورده بود پس کلم که این مزخرفات هی از فکرم می‌گذشت! آخه مرد حسابی عشق و عاشقی کجا بود؟
پوزخندی بی‌‌ارده جاش رو با بی‌رحمی روی لب‌هام پهن کرد و برای اینکه حال و هوام عوض بشه و هوایی بخوره به سرم شیشه‌ی ماشین رو کمی پایین دادم.
هوا داشت روبه تاریکی می‌رفت و با فکر خاتون که حتما زحمت کشیده و شام درست کرده ماشین رو روشن کردم‌ و قبل روندنش لوکیشن رو برای مهوا فرستادم.
سری تند تند روبه طرفین تکون می‌دادم تا این افکار مزخرف دست از سرم برداره اما هیچ جوره فایده‌ای نداشت که نداشت...تا الان روان‌شناسی رو ندیده بودم که خودش روانی شده باشه...قطعا که روانی نشده بودم، شده بودم؟ نه تا این حدش هم دیگه زیاده روی حساب می‌شد.
فکر اون دختر لحظه‌ای از سرم بیرون نمی‌رفت و صدای بغض دارش برای هزارمین بار یا بیشتر توی گوشم و مغزم اکو می‌شد...سخت آب دهنم رو قورت دادم و تموم حواسم رو سعی کردم بدم به روبه روم و خیابون‌های شلوغ پر از ماشین.
هنوز هم فکرم درگیر حرفاش بود،
هیچی از اون شب یادش نبود؟ اینکه به من زنگ زده بود و اینکه چطوری تا خونه‌ی خاتون اومده بود؟
همه‌چیز به طور عجیبی پیچیده بود اما قطعا یک جایی کار می‌لنگید، مطمئن بودم...
یک جای کار می‌لنگید و این دختر جسور تر از این حرفا بود و مطمئنم تا دیدن نفس‌های آخری که قاتل می‌کشه رو با چشم خودش نبینه ول کن این ماجرا نیست!
وارد خیابون اصلی شدم و باز توی افکارت بی سرو تهم غرق شدم.
لحظه‌ای اون حرفا و اون داد و جیغ و التماس‌ها از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت...
نیم ساعتی بعد جلوی خونه‌ی خاتون ماشین رو پارک کردم.
از ماشین پیاده شدم و بعد قفل کردنش قدمی به جلو برداشتم و کلید خونه رو از توی جیبم بیرون کشیدم و مقابل در اوایستادم.
خاتون عادت کرده بود هر موقع که صدای زنگ خونه رو می‌شنید گل از گلش می‌شکافت و همیشه خدا هم می‌گفت که ته دلم میفهمم تویی، کسی به غیر از من توی این خونه رفت و امد نداشت که خاتون چشم به راه کسی جز من باشه! اما بجای زدن زنگ خونه کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط که شدم بوی قرمه مشامم رو پر کرد، با لبخندی که نشسته بود کنج لب‌هام در رو پشت سرم بستم و همینطور که داشتم چند پله‌ی‌ اول رو بالا می‌رفتم با صدای بلند خاتون رو مخاطب قرار دادم:
-خاتون؟ بَه چه کردی شما، چه بویی راه انداختی، به ولله که هوش و حواس از سرم پرونده این بوی قرمه.
با لبخند مشغول در‌اوردن کفش‌هام شدم و دوباره از ته دل بوی عذای خاتون رو این‌بار عمیق تر به آغوش ریه‌هام فرستادم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
همینکه کفش‌هام رو در‌اوردم با لبخند خواستم کلید رو داخل در فرو بکنم که صدای باز شدن در و پشت بندش نگاهم افتاد به چهره‌ی خندون خاتون و صدای همیشه مهربونش به گوش‌هام مهمون شد:
-خوش اومدی مادر، چشم به راهت بودم...
خاتون از جلوی در که کنار رفت لبخندی روی لب‌هام جاری شد و وارد خونه شدم و پشت سرم در خونه رو بستم‌.
-دیر که نکردم خاتون؟ بازم مثل همیشه که سنگ تموم گذاشتی شما، بخدا دارم با این بو‌ی غذا دیوونه می‌شم.
صدای خنده‌ی قشنگ خاتون توی خونه پیچید و لبخند روی لب‌هام رو بیشتر کرد، همینطور که سرم رو تندتند از بوی خوب غذای خاتون تکون می‌دادم به سمت آشپزخونه قدم برداشتم و با رسیدن به اجاق گاز با صدای بلند خاتون رو مخاطب قرار دادم:
-راستی خاتون، مهمون داریما.
پشت بند حرفم خواستم در ظرف این قرمه خوشمزه رو بردام و انگشت بزنم که خاتون زود خودش رو رسوند بهم و انگشتم رو، رو هوا گرفت:
-صد بار گفتم با دست نشسته به غذا انگشت نزن مادر! کو گوش شنوا آخه!
از غرغر‌های خاتون تو گلو خندیدم، حق داشت بنده خدا اینطوری از دست این نوه‌ش هلاک بشه و اینطوری بخواد غر بزنه، دست‌هام رو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم و خواستم چیزی بگم که خاتون زودتر از من پیش قدم شد.
- نگفتی مهنون‌مون کیه مادر؟ از قبل بهم میگفتی‌ لااقل غذا بیشتر می‌ذاشتم تا کم نیاد ماهبد، زشت میشه اینطوری.
نگاهم رو دادم به صورت شکسته و چروکیده‌ی خاتون و لبخندی روبه صورت ماهش زدم، اما تو یک لحظه سرم رو پایین گرفتم و از پشت دستی به گردنم کشیدم.
-یعنی...نه کم که نمیاد...نگران نباشید شما خاتون... چون...چون فقط یه نفره...همین..
حتی نمی‌تونستم‌ وقتی حرف درمورد مهوا می‌شد چرا اینطوری عرق می‌ریختم و تنم از گرما گر می‌گرفت، خاتون که مثل همیشه من رو درست مثل کف دستش می‌شناسه سرش رو پایین اورد و با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
-عروسمه که اینطوری سر پایین انداختی و شرشر عرق از پیشونیت می‌ریزه، نه مادر؟
آخ که خاتون، هرکی ندونه تو که حتی بهتر از خودم می‌دونی الان تو چه حال و اوضاعیم! دستی میون موهام کشیدم و هینطوری که خیره شده بودم یه فرش دستباف زیر پام با نفسی عمیق و هول شده زمزمه کردم:
-آ...آره مهواست خاتون...بخاطر... یعنی بخاطر یه سری کارا میاد اینجا تا باهم راست و ریستش کنیم، مخصوصا این روزا که بخاطر فوت مادر پدرش حال و اوضاعش تعریفی نداره.
خاتون همینکه حرفم رو شنید با کف دستش روی گونه‌ش کوبید و خواست چیزی بگه که صدای تلفن خونه به صدا در‌اومد و خاتون با حال داغونش به سمت تلفن قدم برداشت، نفسم رو سنگین بیرون فرستادم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با صدای ایفون خونه سخت آب دهنم رو قورت دادم، مطمئناً مهوا بود که اینطوری دست و دلم رو گم کرده بودم...هنوزم درگیر سرزنش کردن خودم بودم که چه بلایی داره سرت میاد مرد حسابی...حتی اونقدری به شک و تردید افتاده بودم که ثانیه‌ای مطمئن شدم واقعا عقل و هوش از سرم پریده!
سمت ایفون حرکت کردم وقتی صورت رنگ پریده و بی‌حال و حتی روسری مشکی‌ای که سر کرده بود ر‌و دیدم انگار یک لشکر از غم‌ نشست چپ سینم، اما هنوز هم اون زیبایی دخترونه‌اش رو داشت، مثل همیشه مرتب بود اما فقط کمی ارایش کرده بود، مطمئنن اون هم بخاطر پنهون کردن غم توی چهره‌اش بود..
از کی تا حالا تموم تمرکزت رو دادی به آرایش کردن و نکردن دختر مردم؟ دیگه داری پات رو از گلیمت بیشتر از حد دراز می‌کنی ماهبد خان!
بد دردی بود! خیلی بد...
تنها با کلافگی که خودم انداخته بودم به جون خودم محکم دستم رو بین موهام بردم و بعد کشیدن نفس عمیقی
ایفون رو برداشتم و با یه بفرمایید‌ ای در رو زدم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
78
345
مدال‌ها
2
در خونه رو باز گذاشتم و نیم نگاهی بهش انداختم که به ارومی در حیاط رو بست و چند قدمی نزدیکم شد و باعث شد سریع نگاهم رو مثل همیشه به پایین دوختم و سرم رو تا حد معمول پایین گرفتم، نامحرمم بود و این دلیل نمیشد وقتی دلم لرزیده هر نگاه ناجوری بهش داشته باشم.
دلم لرزیده؟ اره لرزیده بود... اونم بدجوری لرزیده بود اما چرا مدام داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم و همچین چیزی رو قبول نمی‌کردم؟
با شنیدن صدای گرفته‌ش رشته‌ی افکارم پاره شد و چنان به خودم اومدم که هر لحظه بی‌اخیتار سرم تو یک حرکت بالا رفت و نشست بین دو گوی قهوه‌ایِ تیره.
-سلام، ببخشید انگار بد موقع مزاحم شدم! واقعا نمی‌خواستم زحمت بدم...سر شب هم هست اگه می‌شد می‌خواستم تلفنی بهتون...یعنی ب...بهت بگم اما تلفنی حرف زدن در این مورد بی‌فایده بود.
از جلوی در کنار رفتم و دوباره سرم رو پایین دوختم، دل که حرف حساب حالیش نمیشه، میشه؟ پشت بند حرفش خم شد و کتونی سفیدش رو در‌اورد.
-سلام، این چه حرفیه مراحمی، بفرما داخل...
چه مرگم شده بود؟ چرا تنم همچین گُر گرفته بود و عرق سردی رو روی تیغه‌ی کمرم احساس می‌کردم؟
-خاتون خونه نیستن؟ آخه هیچ سرو صدایی ازشون نیست.
می‌تونستم‌ اون اضطراب ته صداش رو به وضوح احساس بکنم، حق داشت که اینطوری با اومدن به خونه‌ی یه غریبه اضطراب بگیره...هرچند که شک نداشتم تو سخت ترین لحظات هم می‌تونست از پس خودش بربیاد اما الان هرکی هم بود اینطوری نگران می‌شد که با یه مرد غریبه تو یک خونه تنها باشه، حتما با خودش اینطوری فکر کرده بود. با شنیدن صداش سربالا اوردم و نگاهم رو به هرچیزی دوختم اِلا به صورت مثل ماهش.
-چرا...چرا خونه‌ست داره با تلفن حرف می‌زنه الاناست که تماسش تموم بشه.
احساس می‌کردم معذبه، باز هم حق داشت و می‌تونستم خیلی واضح درکش بکنم بخاطر همین وقتی دیدم سرپا ایستاده نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به سمت مبل‌های قدیمی خاتون دراز کردم و سریع زمزمه کردم:
-بشین لطفا، راحت باش فکر کن خونه‌ی خودته، الانم خاتون میاد.
نتونستم‌ نگاهم رو ثانیه‌ای کنترل بکنم و دیدم که با شنیدن حرفم محکم لب‌هاش رو روی هم فشرد و اروم روی مبل تک نفره‌ای نشست.
مقابلش روی مبل نشستم و صدام رو صاف و دست‌هام رو با اضطرابی که مثل خوره به جونم افتاده بود دست‌هام رو توی هم قفل کردم، قطعا کنار کسی که حس خاصی بهش داری حتی شده چند درصد هم رفتاری ازت سر میزنه که میشه گفت انگار یه بچه‌ی هفت هشت ساله شدی و عقلت به هیچی قد نمیده...و این طبیعی ترین حالت ممکن بود که الان من داخلش قرار گرفته بودم.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دوختم به نقش و نگار‌های فرش و اروم زمزمه کردم:
-چیزی...درمورد قاتل فهمیدی؟
با شنیدن صدام، انگار از هپروت بیرون اومد و لحظه‌ای خیره نگاهم کرد، نگاهم تو نگاهش قفل شد که سریع معذب سرپایین اورد و لب زد:
-امیدوارم چیزی که تو فکرم هست نباشه! حس‌ میکنم قضیه‌ی مرگ مامان و بابام...
به اینجای حرفش که رسید انگار بغض امونش نداد لحظه‌‌ای نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد:
-حس میکنم این قتل، یه...یه ماجرایی به قتل روشنک لطفی داره...همون...
 
بالا پایین