- Dec
- 78
- 345
- مدالها
- 2
تو یک حرکت با یک تیر خلاصش کردم و تنها خونِ کثیفش بود که روی سرو صورتم پاشیده شد.
اسلحه رو به دست بهرام دادم و دستمال سفیدی که سمتم گرفته بود رو از دستش بیرون کشیدم، مرتکیه کثیف تر از اونی بود که فکرش رو میکردم ولی خلاص کردنش از آبِ خوردن هم راحت تر بود. پوزخندی زدم و همینطور که داشتم دست و صورتم رو پاک میکردم محکم و قاطع گفتم:
-جمعش کنید این کثافتو.
-چشم آقا.
"ماهبد"
سرم رو بین دستهام گرفتم، بیشک از حرفاش درد شدیدی توی قلبم به جریان افتاد و یک ثانیه اتفاقات گذشته جلوی چشمهام نقش بست.
حال الانش تنها چیزی بود که میتونستم درک کنم، اینطوری نمیشد...نفس حبس شدهام رو بیرون فرستادم و دوباره دستی میون موهام کشیدم، ریتم نفسهام چنان کند شده بود که شک داشتم واقعا زندهام یا نه!
-به کسی...به کسی هم شک داری؟
با چشمهای خیسش بهم خیره شد، نگاهم رو دادم به خاکستری که توی چشمهاش موج میزد، غم چشمهاش دل هر سنگی رو نرم میکرد.
با صدای گرفتهای که ناشی از گریهی زیاد بود زمزمه کرد:
-نمی... نمیدونم، یعنی...نه...هنوز...جسدشون رو دارن کالبد شکافی میکنن..اما مطمئنم اون... اون زخم با چاقو بود...به خدا که با چاقو بود...
با دستش صورتش رو پوشوند تا بیشتر از این هقی از داخل گلوش خارج نشه، از روی کاناپه بلند شدم پریشون دستی به ته ریشم کشیدم، یادآور تموم اون روزها شد سوهان روحم، اون روزهایی که با نبود پدر و مادر سر کردم، با نبود کسی بالای سرم و... آخرش شدم اینی که هستم! قوی ترت میکنه، غم اون پوست نازکت رو اونقدری میکَنه تا کلفت بشی... کلفت تر از اونی که فکرش رو میکردی و اصلا حتی یه روز از فکرت گذر نمیکرد همچین ادمی بشی!
-از دست دادن پدر و مادرت تو سن شش سالگی دردناک تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی!
سرش رو با شنیدن حرفم بالا گرفت و دوباره اشکی از چشمش روی گونهاش سر خورد، لبهای لرزونش به حرکت دراومدن و کلمهی چی رو حجی کردن، تو شوک بود نه؟ لابد انتظار داشت تا الان هیچ دق و دلیای نداشته باشم اما... انسان ذاتش اینه... روال زندگی همینه.
-تنها فقط شیش سالم بود که تن غرق در خون مادرم رو بین ملافههای سفید پیدا کردم، کشته بودتش ادمی رو میگم که یه زمانی بهش بابا میگفتم..هه بابا! تا الان تموم توانم رو کردم تا این کلمهی غریب رو از یادم ببرم اما نمیشه...از هرچیزی که تنفر داشته باشی فکرش مثل خوره میافته به جونت و تا ذره ذره از روح و روانت رو نابود نکنه یقهت رو ول نمیکنه! فردای اون شبش نمیدونم چطور شد یا اصلا چی شد که خبر تصادف کردن همون یارو به گوشم رسید. انگار با شنیدن این خبر روی جیگر سوختهام یه پاش آب یخ ریختن.
نیم نگاهی حوالهی صورتش کردم که حالا بیشتر از قبل غرق اشک بود، لبهام رو محکم روی هم فشردم، حالش پریشون و داغون بود و من با این حرفام تنها داشتم این حال بدش رو بدتر میکردم، چی داشتم میگفتم؟ فلسفهی زندگیم رو؟
پشت بهش چرخیدم که صدای هق هق خفهش گوشم رو کر کرد، پشیمون بودم از جز به جز تموم حرفایی که چند ثانیه پیش زده بودم! منه خدانشناس به جای اینکه حالش رو بهتر کنم راه به راه بدتر داشتم گند میزدم به همه چیز!
سریع سمتش برگشتم و خیرهی اون صورت معصومی شدم که بین دستهاش پنهون کرده بود، سخت آب دهنم رو قورت دادم و قدمی سمتش برداشتم.
-نباید بیشتر از این دست دست کنی تا از دست قسر در بره...
-کمکم میکنی بیناموسو پیداش کنم؟
از شنیدن حرفش لنگه ابروهام بالا پرید، و اما تا به خودم بجمبم پشت بند حرفش لب زد:
-مطمئنم پرونده به دست من نمیافته چون قتل مربوط به خانواده خودم میشه و میدونن که سپردن این پرونده به دست خودِ من اشتباهِ محضه! هرجوری شده خودم اون کثافت اشغال رو پیدا میکنم، حتی اگه پرونده دست من نباشه...هرکاری میکنم... هرکاری میکنم تا اون بیشرف رو بالای چوبهی دار بفرستم...
اسلحه رو به دست بهرام دادم و دستمال سفیدی که سمتم گرفته بود رو از دستش بیرون کشیدم، مرتکیه کثیف تر از اونی بود که فکرش رو میکردم ولی خلاص کردنش از آبِ خوردن هم راحت تر بود. پوزخندی زدم و همینطور که داشتم دست و صورتم رو پاک میکردم محکم و قاطع گفتم:
-جمعش کنید این کثافتو.
-چشم آقا.
"ماهبد"
سرم رو بین دستهام گرفتم، بیشک از حرفاش درد شدیدی توی قلبم به جریان افتاد و یک ثانیه اتفاقات گذشته جلوی چشمهام نقش بست.
حال الانش تنها چیزی بود که میتونستم درک کنم، اینطوری نمیشد...نفس حبس شدهام رو بیرون فرستادم و دوباره دستی میون موهام کشیدم، ریتم نفسهام چنان کند شده بود که شک داشتم واقعا زندهام یا نه!
-به کسی...به کسی هم شک داری؟
با چشمهای خیسش بهم خیره شد، نگاهم رو دادم به خاکستری که توی چشمهاش موج میزد، غم چشمهاش دل هر سنگی رو نرم میکرد.
با صدای گرفتهای که ناشی از گریهی زیاد بود زمزمه کرد:
-نمی... نمیدونم، یعنی...نه...هنوز...جسدشون رو دارن کالبد شکافی میکنن..اما مطمئنم اون... اون زخم با چاقو بود...به خدا که با چاقو بود...
با دستش صورتش رو پوشوند تا بیشتر از این هقی از داخل گلوش خارج نشه، از روی کاناپه بلند شدم پریشون دستی به ته ریشم کشیدم، یادآور تموم اون روزها شد سوهان روحم، اون روزهایی که با نبود پدر و مادر سر کردم، با نبود کسی بالای سرم و... آخرش شدم اینی که هستم! قوی ترت میکنه، غم اون پوست نازکت رو اونقدری میکَنه تا کلفت بشی... کلفت تر از اونی که فکرش رو میکردی و اصلا حتی یه روز از فکرت گذر نمیکرد همچین ادمی بشی!
-از دست دادن پدر و مادرت تو سن شش سالگی دردناک تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی!
سرش رو با شنیدن حرفم بالا گرفت و دوباره اشکی از چشمش روی گونهاش سر خورد، لبهای لرزونش به حرکت دراومدن و کلمهی چی رو حجی کردن، تو شوک بود نه؟ لابد انتظار داشت تا الان هیچ دق و دلیای نداشته باشم اما... انسان ذاتش اینه... روال زندگی همینه.
-تنها فقط شیش سالم بود که تن غرق در خون مادرم رو بین ملافههای سفید پیدا کردم، کشته بودتش ادمی رو میگم که یه زمانی بهش بابا میگفتم..هه بابا! تا الان تموم توانم رو کردم تا این کلمهی غریب رو از یادم ببرم اما نمیشه...از هرچیزی که تنفر داشته باشی فکرش مثل خوره میافته به جونت و تا ذره ذره از روح و روانت رو نابود نکنه یقهت رو ول نمیکنه! فردای اون شبش نمیدونم چطور شد یا اصلا چی شد که خبر تصادف کردن همون یارو به گوشم رسید. انگار با شنیدن این خبر روی جیگر سوختهام یه پاش آب یخ ریختن.
نیم نگاهی حوالهی صورتش کردم که حالا بیشتر از قبل غرق اشک بود، لبهام رو محکم روی هم فشردم، حالش پریشون و داغون بود و من با این حرفام تنها داشتم این حال بدش رو بدتر میکردم، چی داشتم میگفتم؟ فلسفهی زندگیم رو؟
پشت بهش چرخیدم که صدای هق هق خفهش گوشم رو کر کرد، پشیمون بودم از جز به جز تموم حرفایی که چند ثانیه پیش زده بودم! منه خدانشناس به جای اینکه حالش رو بهتر کنم راه به راه بدتر داشتم گند میزدم به همه چیز!
سریع سمتش برگشتم و خیرهی اون صورت معصومی شدم که بین دستهاش پنهون کرده بود، سخت آب دهنم رو قورت دادم و قدمی سمتش برداشتم.
-نباید بیشتر از این دست دست کنی تا از دست قسر در بره...
-کمکم میکنی بیناموسو پیداش کنم؟
از شنیدن حرفش لنگه ابروهام بالا پرید، و اما تا به خودم بجمبم پشت بند حرفش لب زد:
-مطمئنم پرونده به دست من نمیافته چون قتل مربوط به خانواده خودم میشه و میدونن که سپردن این پرونده به دست خودِ من اشتباهِ محضه! هرجوری شده خودم اون کثافت اشغال رو پیدا میکنم، حتی اگه پرونده دست من نباشه...هرکاری میکنم... هرکاری میکنم تا اون بیشرف رو بالای چوبهی دار بفرستم...