جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,632 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
- می‌تونم بپرسم که اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ شاید اینطوری بتونیم به نتیجه‌ای برسیم!
با شنیدن حرفش سخت بغض لعنتیم رو قورت دادم و خیلی آروم نگاهم رو دوختم به صورتش اما بی‌اختیار نگاهم سوق خورد به دو گوی سیاهی که دلسوزی و دل‌رحمی داخلشون دیده می‌شد... خیلی سریع سرم رو پایین گرفتم و نگاهم رو به دست‌هایی که از اضطراب و استرس به هم گره زده بودمشون دوختم، اروم با صدایی که سعی داشتم بغض و گرفتگی‌ای ازش معلوم نباشه زمزمه کردم:
- اونشب...حتی... حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم...همه‌ش...زیر سره منه احمق بود اگه‌..
با شنیدن صدای ماهبد حرفم تو نصفه قطع شد:
- عذر می‌خوام که می‌پرم وسط حرفت اما الان خودت، حتی... بهتر از هرکس دیگه‌ای متوجهی که سرزنش کردن خودت فایده‌ای نداره مگه نه؟
اره، درست می‌گفت...درست می‌گفت که سرزنش کردن خودم هیچ دردی و دوا نمی‌کنه! اما من باز به این افکاراتم ادامه می‌دادم و انگار با خودِ خدا نشناسم افتاده بودم روی دنده‌ی لج!
این‌بار نگاهم رو ندزدیدم و حتی به دست‌هام یا زمین هم ندوختم، صاف تو چشم‌هاش دوختم و گفتم:
-اونشب من به تولد یکتا، دوست دوران دانشگاهیم رفتم اما وقتی رسیدم دیدم اصلا یه مهمونی ساده نیست و همه چی قاطی پاتیه...یعنی میشه گفت از اون پارتی‌های دختر پسریه، حتی من روحم هم خبر نداشت همچین مکانیه!
به این جای حرفم که رسیدم با زحمت مجدد آب دهنم رو قورت دادم، ماهبد نیم خیز شد و دست‌های قفل هم شده‌اش رو به زانوش تکیه داد و حتی تو این مدت باز هم نگاهش به زمین بود و من نگاهم به صورتش.
افکارم رو پس زدم و وقتی نگاه منتظر ماهبد رو لحظه‌‌ای روی خودم دیدم یه ثانیه انگار احساس دستپاچگی بهم دست داد و باعث شد ناخنم رو توی کف دستم فرو کنم و سریع بگم:
-خب...خب نمیشه گفت که هیچ تجربه‌ای در این مورد نداشتم، حتی بخاطر شغلم هم خیلی پیش اومده بود که به اینجور مهمونیا پا بذارم و دخترایی رو تو شرایط نامناسب به بازداشتگاه ببرم... اما واقعا اونطور که باید، نه... تجربه‌ای نداشتم و حتی می‌دونستم از نظر سن و سالم مامان و بابا کاملا تو این مورد‌ها مخالف بودن...
سخت بغضم رو قورت دادم و سعی کردم صدام لرزشی نداشته باشه اما هرچند که ناموفق بودم، ماهبد تنها فقط با دقت همه چیز رو گوش می‌داد و انگار داخل فکر و ذهنش ارزیابی می‌کرد...حق هم داشت، دوباره نگاهم رو به دست‌هام دادم و ادامه دادم:
- چون... چون میدونستن قطعا با دیدن اینجور مکان‌ها حالم بد می‌شد و حالا چه می‌رسید به خوردن نجسی و کوفت و زهرماری...نمی‌دونم، شاید هم بابا بیشتر به این دلیل مخالفت می‌کرد که چون مامان قبل بارداری من، به الکل اعتیاد داشته و قطعا بابا هم ترس این رو داشته که نکنه من هم تو شرایط نامناسب مامان قرار بگیرم!
نفس عمیقی کشیدم، حالم کم کم داشت دگرگون می‌شد، انگار کسی دستش رو گذاشته بود روی گلوم و ذره ذره داشت جون و روحم رو می‌گرفت و تا دمار از روزگارم درنمی‌اورد یقه‌ام رو ول نمی‌کرد!
این بغض وا مونده راه تنفسم رو به کل بسته بود، نمی‌دونم ماهبد چی تو سرو صورتم دید که چهره‌اش انگار یه ثانیه رنگ نگرانی به خود گرفت و باعث شد از روی مبل درجا بلند بشه.
-خیلی خب‌... هیچ نیاز نیست خودت رو آزار و اذیت بدی، می‌خوایی یه لیوان آب بیارم تا حالت کمی جا بیاد؟
نمی‌دونم چم شده بود اما...انگار عطر گرمش من رو به طور فجیحی تسخیر کرده بود و لحن صداش و نگرانی‌های تازه‌اش عجیب برام جای تعجب داشت! جوری که اصلا هیچ حرفش رو نشنیدم و فقط حواسم پرتِ اون نگرانی لحن صداش بود!
اما وقتی به خودم اومدم و با دستم تند تند صورتم رو باد می‌زدم و پشت سرهم نفس می‌کشیدم.
-نه...چیزیم نیست...خوبم یعنی...
می‌گفتم خوبم اما انگار که تنم گر گرفته باشه ولی مثل موش آب کشیده شده باشم احساس عجیبی داشتم! سرما و گرمایی که یهو سرو کلش از وجودم پیدا شده بود واقعا...جای تعجب و شک و تردید داشت!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
-اگه بیشتر از این...با توضیح دادن این موضوع حالت واقعا بد میشه هیچ لزومی نداره، می‌تونیم سر فرصت مناسب در این مورد حرف بزنیم.
آرامش خاصی بین تک به تک جمله‌هایی که به زبون می‌اورد پیدا می‌شد که تو لحن هیچ صدایی تا به حال نشنیده بودم.
سریع دستی زیر چشمم کشیدم محکم و قاطع نفس عمیقم رو بیرون فرستادم، نه... دیگه بیشتر از این نباید کاری می‌کردم که این آدمی که مقابلم نشسته فکر بکنه من توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم به جز گریه و زاری کردن! از توی کیفم نایلونی که داخلش همون چاقویی رو که از زیر مبل پیداش کرده بودم رو در‌اوردم و به ارومی سمت ماهبد گرفتم:
-این...این قطعا یه ربطی به قتل روشنک لطفی داره، مطمئنم...
نایلون رو بدون اینکه دست‌هامون تماسی به هم داشته باشن از دستم گرفت و با دقت بیشتر نگاهش رو به سر رو روی نایلون و چاقو چرخوند و زمزمه‌ی ارومی از بین لب‌هاش به گوشم رسید:
-مرگ ما؟!
نفس عمیقی کشیدم که ادکلن گرم و لذت بخشش زیر بینیم پیچید و باعث شد سخت آب دهنم رو فرو بدم. خدایا چه مرگم شده بود که اینطوری بدنم داشت به هر رفتار و به هر حرف این مرد روبه روم واکنش نشون می‌داد؟
-توی قتل روشنک هم روی اون مهره‌ها نوشته بود مرگِ تو، و تو و ما...باید یه ربطی به هم داشته باشن، نمی‌دونم اینکه... همچین سرنخی رو تحویل پلیس ندادم کار درستی کردم یا اشتباه...اما باید اول خودم سر در‌می‌اوردم.
با شنیدن حرفم مجدد روی مبل روبه روم نشست و نگاهش رو به صورتم دوخت.
- بنظرم اینکه کسی بخواد تو همچین فرصتی دست به کار بشه چیز عجیبی به نظر نمیاد. همون کسی که گفتی دوست دوران دانشگاهت بوده...هیچ مشکل یا زدوخوردی باهم نداشتید، کینه یا نفرتی.
نگاهش واقعا داشت چیزی رو به وضوح لو می‌داد، چیزی رو که تا الان نمی‌تونست به زبون بیاره! پا روی پا انداختم و قبلا خیلی فکر کرده بودم که کی می‌تونه همچنین کاری بکنه حتی یکتا هم از فکرم گذر کرده بود نه... اصلا هیچ اختلافی بین منو یکتا تا به حال و حتی برای اولین بار پیش نیومده بود که یکتا بخواد همچین کاری بکنه، اصلا هیچ علت منطقی در این مورد وجود نداشت.
-دیدی تو خیلی از این اتفاقات آخر سر اونی رو میشه که تظاهر به خوب بودن می‌کرده؟
هیچ حرفی رو از روی بی دلیلی به زبون نمی‌آوردم، اره حتی به خودِ این غریبه‌ای که روبه روم نشسته بود هم شکاک بودم...از اون شب چیزی یادم نمیاد چون ممکنه ماهبد چیز خورم کرده باشه...یادم نمیاد بهش زنگ زده باشم چون امکان داره تموم این‌ها رو از خودش در‌اورده باشه و...صبحش هم که چشم باز کردم ماهبد رو دیدم‌ مگه غیر این بود؟
با شنیدن حرفم درجا اخم‌هاش توهم شد، خوب منظورم رو فهمیده بود! اصلا به چه دلیل می‌خواد کمکم کنه، اگه من نمی‌گفتم کمکم میکنی یا نه باز هم کمک می‌کرد، نمی‌کرد؟
نگاهش رو صاف می‌تونستم‌ توی چشم‌هام ببینم‌:
-همیشه ادم‌ خوب‌ها مورد شک قرار می‌گیرن چون خوبن! دلیل منطقی‌ای نمی‌بینم که بخوام همچین کاری رو با خانواده شما بکنم بازپرس.
حرفش واقعا حتی شده باعث شد لنگه ابرویی بالا بندازم، لعنتی!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
نگاهم رو اینبار من هم صاف توی چشم‌هاش دادم، تیله‌ی مشکی‌ِ چشم‌هاش انگار داشت به بهای گرفتن روحم باهام رقابت می‌کرد. گندش بزنن.
-نگفتی، نادر رو کیا کشتن.
-مهارت زیادی تو عوض کردن بحث دارید بازپرس، جدا از این حرفا باید بگم همونی که همین الان بهش شکاکی.
اینبارو خوب بلد بود طعنه کنایه نثارم کنه، اما ذره‌ای هم از حرفی که زده بودم پشیمون نبودم حتی ماهبد گوشه‌ی لبش خنده‌ای نشسته بود که سعی داشت پنهونش کنه.
-هرچیزی ممکنه درسته؟
بجای اینکه هر دفعه زل بزنم به پشت سرش این دفعه که به طور طولانی مدت‌ای به چشم‌هاش زل زده بودم باعث شد زودتر از من نگاهش رو جا به جا بکنه و انگار که معذب شده باشه تکونی تو جاش بخوره، چرا همین الان این فکر به جونم افتاده بود که بجای گفتن حرف‌های جدی داشتیم لاس می‌زدیم؟ اینطور نبود؟
سکوت طولانی‌‌ای بینمون حکم فرما شد و باعث شد نگاهم رو لحظه‌ای به نقش و نگار‌‌های فرش بدم و با صدای بلند ماهبد سر بالا بگیرم.
-آخ... اصلا یادم نبود که خاتوم گفته بود زیر غذا خاموشش کنم! بوی سوختگی میاد نه؟
-نه... یعنی اره انگاری... منم باید کم کم رفع زحمت کنم، همین الانشم کلی زخمت دادم و مزاحم شدم. خیلی خوشحال شدم که خاتون رو دوباره دیدم.
اخم مصنوعی نشوند بین ابروهاش ولی اخم به صورت جذابش بیشتر می‌اومد و شخصیتش رو جدی تر نشون میداد اما برعکس شخصیتش شوخ طبع بود و مرام و مردانگی سرش می‌شد، اه... چرا هردفعه باید کلمه‌ی جذاب بین افکاراتم بشینه؟
از دستپاچگیِ مرد روبه روم خندم گرفته بود و حتی نمی‌دونستم باید چه کاری بکنم و چیکار نکنم، یه غذاست خب، خونه و زندگی که آتیش نگرفته!
حتی مطمئن بودم از دستپاچگی نشنید که چی گفتم و فقط تند خودش رو به آشپزخونه رسید.
-خداروشکر اونقدری نسوخته که قابل خوردن نباشه، نشنیدم چیزی گفتی؟
صداش از آشپزخونه به گوشم رسید و باعث شد از روی مبلی که بلند شده بودم دور بشم و چند قدمی به آشپزخونه کوچیک و نقلی‌‌ای که ماهبد داخلش قرار داشت نزدیک بشم..
-بنده خدا خاتون الان تا بیاد ببینه شما چه دسته گلی به آب دادی ناامید میشه، البته قصد توهین و جسارتی ندارم اما خب برای شما مردا بیشتر این اتفاقات پیش میاد. و بهتره که دیگه برم کلی هم تا الان اسباب‌زحمت شما و خاتون شدم‌.
کیفم رو روی دوشم آویزون کردم و کمی هم برای اطمینان خاطر شال مشکی‌ای که سر کرده بودم رو مرتب کردم.
عجیب بود... اینکه به یک باره متوجه بشم حال و هوام از اون دپرس و غمگینی‌ای که چند دقیقه پیش گرفته بودم در‌اومده!
مگه چیشد یک دفعه؟ چه اتفاقی افتاد که تو یک ثانیه لبخند محوی مهمون لب‌هام شد؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
- نه شما لطف دارید چه جسارت و توهینی... البته حرف حق با شماست، با اینم از ندونم
کاری منه دیگه کاریش نمیشه کرد. اگه بری که واویلا خاتون یه تار مو هم نمی‌ذاره تو سر کچل ما بمونه و خدا شاهده که تا یک سال هم که شده یک ریز از بی‌عرضگی من و بی‌مسئولیتی من میگه و حالا بیا و جمعش کن.
صداش از نزدیک به گوشم رسید و نگاهم رو بالا اوردم و باهاش چشم تو چشم شدم که روبه روم وایستاده بود، نمی‌دونم چرا برای یک ثانیه هم که شده خنده‌ی خیلی کوچیکی از شنیدن حرف‌هاش روی لب‌هام نشست، خنده؟ اینکه همین صبح خانوادم رو به دل خاک سپرد و حالا بخندم زهری شد به قلبم.
-سخته، می‌تونم درک بکنم اما رفتن کسی که عزیزترینت بوده چه خانواده چه هرکس دیگه‌ای باعث نمیشه خودت رو از خوشی‌های زندگی محروم کنی. زندگی توجهی به غم و غصه‌ی ما ادما نمی‌کنه و یه راست راه خودش رو میره و وقتی چشم باز می‌کنی می‌بینی که بدون اینکه بفهمی چطور این همه از عمرت گذشت دور از جونِ شما، زیر یه خروار خاک داری تجزیه میشی و می‌پوسی، برای هرچی حتی چه غم باشه چه نگرانی یه بار باید راه ورودش به وجودت رو باز بکنی و وقتی دیدی بیشتر از حد داره توسط غم یا نگرانی ازت سواستفاده میشه اون طناب پوسیده غم اندوه رو باید رهاش بکنی.
تک به تک حرفاش به خدا که شد یه خنجر بغضی که زیر گلوم داشت قلبم رو خراش می‌داد! راست می‌گفت نمی‌گفت؟ اما اصلا دلم نمی‌خواست مثل چند دقیقه قبل جلوی این ادم زار بزنم و گریه کنم، مگه کی دلش می‌خواست ضعیف بودنش جلوی هرکسی نشون بده که من بدم؟
سخت آب دهنم رو قورت دادم و تصنعی با بغضی که داشت پدرم رو درمی‌اورد خندیدم.
-کاش...منم می‌‌تونستم فکر و افکار ادما رو بخونم. اینطوری کارم راحت تر می‌شد نه؟
-تنها خدا می‌تونه بفهمه چی تو فکر و قلب بندش می‌گذره. ما ادما که عددی نیستیم! پس حالا اجازه این رو دارم که سفره رو پهن بکنم؟ شرمنده یکم غذا ناجور شد اما برکت خداست مقصر از من بودم.
افکار و طرز فکری که ماهبد داشت چقدر حالم رو بهتر از چند ثانیه پیشی کرد که بغض مثل کَنه چسبیده بود به گلوم و ول کنم نبود، این‌بار دیگه اصرار تا تعارفی نکردم و تنها جوابم شد یه ممنونی که از بین لب‌هام خارج شد.
دو روز هم نمی‌شد من این ادم رو می‌شناختم اما چرا کنترل احساساتم دست خودم نبود؟ اینکه نباید اعتماد بکنم... نباید اعتماد بکنم؟ هه پس کی بود گفت کمکم میکنی؟ کی خواست این مرد کمکمش بکنه؟
اصلا واقعا اون ک.س من بودم؟ منی که اسمون به زمین می‌اومد بی‌خود و بی‌جهت درخواست کمک یا حتی معذرت خواهی‌ای که سر خطایی که مرتکب نشدم زیر بار هیچ حرفی نمی‌رفتم. من بودم واقعا؟ چقدر دیر خود واقعیم رو شناختم، درست موقعی که از دستش دادم!
همینطور که تو چیدن ظرفا کمک دست ماهبد بودم فکرم حسابی مشغول شده بود، مشغول حرف‌‌های ماهبد، مشغول بلایی که سرم اومده بود، حتی مشغول کسی که الان کنار این مرد وایستاده بود و خودش رو نمی‌شناخت.
-عجیبه که...اون حرفایی که زدی فکرم رو درگیر کرده.
پشت بند حرفم سخت آب دهنم رو قورت دادم و نزدیک سینک رفتم تا ظرف‌های خورشت رو از داخل کابینت بالای سینک بیرون بکشم. از قبل جاش رو از ماهبد پرسیده بودم اما حالا حتی به شک افتاده بودم که این کابینت رو می‌گفت تا اون یکی!
-ببخشید..یه لحظه‌ من...
حرفش مساوی شد با برگشتن من به سمتش و دیدن نیم رخش تو چند فاصله‌ی صورتم انگار وقتی متوجه شدم که می‌خواد قاشق و چنگالی که جاشون بغل دست من اویزون بودن رو برداره خودم رو کنار کشیدم تا برداشتنش براش راحت تر بشه. اما عجیب بود اون لحظه‌ای که سرم رو برگردوندم و درست باهاش چشم تو چشم شدم!
بی‌حرف لحظه‌ای نگاهش کردم که بعد برداشتن قاشق و ملاقه‌ به سمت اجاق گاز که تو چند قدمی من قرار داشت اومد و با دقت مشغول کشیدن برنج توی دیس شد.
-اگه شما هم جای من بودی همین حرفارو میزدی.
حرفش باعث شد نگاه از دیس برنج توی دست‌هاش بگیرم و لحظه‌ای به نیم رخش بدروزم. مژه‌های بلندش از نیم رخش به وضوح مشخض بودن و ته ریشی که انگار همین چند روز پیش اصلاح کرده بود. و باز هم کلمه‌ی «چهره‌ی جذابش» بود که توی فکرم جنون داد و باعث شد سریع به خودم بیام و تشر بزنم: حیات کجا رفته دختر؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و بعد برداشتن دو بشقاب از توی کابینت کنار ماهبد ایستادم، تو این لحظه هیچ مردی رو ندیده بودم که بخواد تو کار‌های اشپزخونه انقدر حرفه‌ای عمل بکنه، البته از حق نگذریم خاتون با این سن و سالش نمی‌تونست که کل کارای خونه رو به دوش بکشه، این وسط حتما ماهبد هم کمک دستش بود که باعث شده بود من فکر کنم انقدر تو کار آشپزخونه ماهره، خب...شاید من بزرگش می‌کردم بالاخره یه برنج کشیدن تو دیس و یه چندتا کار که این حرفارو نداره، بچه‌ی هشت ساله هم می‌تونه از پسش بربیاد، البته اگه خودش رو نسوزونه.
بشقاب و فاشقارو بردم سر سفره تا ماهبد هم دیس برنج و مابقی وسایل رو بیاره، لحظه‌ای از فکرم گذشت که چقدر تا بحال این ثانیه‌ای که دارم می‌گذرونمش عجیبه، مثلا اینکه با ماهبد سر یه سفره بشینم.
زیاد هم عجیب نبود البته، چون پیش اومده بود که سر همکارا هم بخوام تو همچین شرایطی قرار بگیرم ولی همکار زن نه همکار مرد، بهرحال که می‌تونم مثلا ماهبد رو بجای همکارم بزارم، خب مگه غیر این می‌تونست‌ باشه؟ می‌خواست کمکم بکنه دیکه مگه همکار حساب نمی‌شد؟
چرا فکر می‌کردم این روزا بیشتر به هرچیزی فکر می‌کنم؟ مثلا همکار بود یا نبودن ماهبد، ماهر بودنش تو آشپزخونه یا کاری که یه بچه هشت ساله از پسش برمیاد یا حتی نشستن سر یه سفره با مرد غریبه!
جوری که حتی متوجه نشدم کی و چطور ماهبد مقابلم نشست و با گفتن بسم الله خواست شروع بکنه به غذا خوردن که با صدا زدنم به خودم اومدم، می‌تونستم‌ چیزی رو که به ریون اورده بود رو بشنوم، مثلا نگفت دیگه ماه خانوم، درست و حسابی گفت مهوا خانوم.
سرم رو بالا اوردم و فقط دنبال بهونه‌ای بودم تا کمی حالم جا بیاد که با ندیدن نمکتون توی سفره انگار که به مراد دلم رسیده باشم سریع لب زدم:
-ام...نمکدون‌... نمکدون یادمون رفته...جاش کجاست من میارم.
قبل از اینکه حتی بتونه لب باز بکنه سریع از پای سفره بلند شدم، رفتارم عجیب نشده بود؟ حتی خودم هم می‌‌تونستم بفهمم که چیکار داشتم می‌کردم و چیکار نمی‌کردم.
-من می‌اوردم شما چرا بلند شدی...
-نه، طوری نشده که...فقط من...جاش رو نمی‌دونم ممنون میشم بگی.
همینکه ماهبد جای نمک و نمکدون‌هارو گفت سمت آشپزخونه قدم برداشتم و با رسیدن به سینک دست‌هام رو دو طرف سینک گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
نگاهم که افتاد به چاقو‌‌های آشپزخونه بی‌اخیتار اخم‌هام توهم رفتن و بدون اراده‌ی خودم دست بردم و نوکِ تیز چاقو رو لمس کردم.
حس سرمای آهن توی سرتاسر پوستم پیچید و وقتی به خودم اومدم که نوک انگشت اشاره‌ام سوزش بدی گرفت.
لعنتی...چم شده بود؟ زود دستم رو کشیدم و شیر آب رو باز کردم و دستم رو زیر آب گرفتم اما لبخند به طور عجیبی نشسته بود کنح لب‌هام. زود آب رو بستم و دستم رو خشک کردم. نه...چیز مهمی نبود فوقش یه زخم کوچیک بود.
نگاهم افتاد به کابینت سفید بالای سرم،‌ دستم رو بالا بردم و بازش کردم با دیدن نمکدون‌ها لبخندی نشست روی لبم که دوباره صدای ماهبد از نزدیک به گوشم رسید.
-پیداش کردی؟ یعنی...جای نمکدون‌هارو؟
مثل خودش با صدای بلند گفتم:
-اره الان میام.
دستم رو بیشتر دراز کردم تا دستم به نمکدون برسه اما بی‌فایده بود و خیلی عقب قرار داشت، حتی دستم به سختی به کابینت که بالا سرم بود می‌رسید!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره دستم رو دراز کردم تا تلاشم رو بکنم.
-اگه... اجازه بدی من...می‌تونم کمکت بکنم.
با شنیدن صدای ماهبد برگشتم سمتش و دستم رو پایین اوردم. نه... واقعا مشکل قد کوتاهیه من نبود، خب...کابینت زیادی بلند بود!
-چیز...اره... اگه میشه لطفا...انقدر که کابینت بلند بود دستم متاسفانه نرسید بهش.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
ماهبد حتی بدون اینکه تلاشی که من می‌کردم رو بکنه فقط دستش رو دراز کرد و به راحتی یکی از نمکدون‌هارو پایین اورد، خب کاش از همون اولش می‌‌اومدی که من تلاش بیهوده نمی‌کردم!
سریع افکارم رو پس زدم و نگاهم بی‌‌اختیار کشیده شد به قد و قواره‌ی بلندش و انگار یه پایین اورده نمکدون برای من نیم ساعت گذشت!
متوجه سر پایین اومده ماهبد و نگاه من روی صورتش که شدم خواستم آب بشم و فرو برم تو دل زمین، خدا مرگم بده...پنچ دقیقه‌ی تموم همینطوری مثل روانی‌ها بهش خیره مونده بودم و ماهبد چرا حرفی نمی‌زد؟
اینکه انتظار داشتم از ماهبد تا چیزی بگه زیاد پیش از حد نبود؟ خب مقصر من بودم که اینطوری مثل دیوونه‌ها یکسره زل زده بودم بهش‌.
-مـ..من...
انگار اون هم مثل من دستپاچه و هول شده بود و اصلا نمی‌دونست چی بگه، اصلا چرا هول شده بود؟
به سختی نفس عمیقی کشیدم و وقتی یک قدم به عقب برداشت با صدایی که حتی برای خودم هم عجیب بود زمزمه کردم:
-غذا.‌..سرد شد... خدارو هم خوش نمیاد سفره این همه مدت باز بمونه...
-اره خدارو خوش نمیاد ماهـ..مهوا خانوم.
بیشتر از اینکه متوجه حرفش بشم تموم فکرو ذکرم شد اون کلمه ماهِ ماببن حرفش، تا الان دوبار این کلمه رو به زبون اورده بود، چرا؟ به چه دلیل؟ داشتم زیادی بزرگش می‌کردم مگه نه؟ اصلا این اوایل چم شده بود که به هرچیزی واکنش بزرگ نشون می‌دادم و زیادی درموردش فکر و خیال می‌کردم؟ انگار خودش هم فهمید چی گفته که دستی به ته ریشش کشید و سرش رو پایین انداخت.
-بهتره که..دیگه از اشپزخونه بریم.
خودم رو زدم به کوچه علی چپ که مثلا متوجه اون ماهِ بین حرفش نشدم، خب ممکن بود یهو بجای مهوا ماه از دهنش در رفته باشه، واقعا داشتم زیادی هرچیزی رو بزرگ می‌کردم!
مثلا اگه اینارو برای نرگس تعریف می‌کردم قطعا می‌گفت که سر یه چیزایی احساساتی شدم و به همین دلیله وسوال فکری گرفتم و...هزار جور حرف دیگه که گوشم پر بود ازشون! اما احساسات به زن چه ربطی می‌تونه داشته باشه؟ ممکنه زن هم احساساتش رو کامل بزاره کنار و خودش رو وقفِ کار و شغل و حتی موفقیتش بکنه! الان این چه ربطی می‌تونه به این موضوع داشته باشه؟
-غذا دیگه واقعا از دهن افتاد!
صدای ماهبد از بیرون اشپزخونه به گوشم رسید و با شد رشته افکارم از دستم در بره، کی رفته بود؟ مگه همین چند دقیقه پیش روبه روم نبود؟ آخ امان از این فکر و خیال دستی به سرو روم کشیدم و با صدای گرفته‌ و بلندی لب زدم:
-او... اومدم الان.
از اشپزخونه که خارج شدم نگاهم افتاد به ماهبد که مشغول ریختن آب از پارچ داخل لیوان بود و همینکه متوجه حضورم شد سرش رو بلند کرد و گفت:
-نمی‌خواستم برای شمایی که غرق در فکر و خیال بودی مزاحمتی ایجاد بکنم، برای همین هم اینطوری شد که بی‌سرو صدا از اشپرخونه بیرون اومدم.
به خدا که می‌‌تونستم جریان خون رو زیر پوست گونه‌هام احساس بکنم، یعنی الان در حدی قرمز و سرخ شده بودم که ماهبد می‌‌تونست خیلی واضح ببینه و ابروم با خاک یکسان بشه؟ سخت آب دهنم رو قورت دادم و با فاصله روبه روش جلوی سفره نشستم.
-بخاطرِ...موضوع اون شب و اتفاقاتی که این روزا افتاده...فکرم به کل بهم ریخته! باید... باید یه کاری بکنیم، همین الانشم دست رو دست گذاشتیم اخرسر هیچی هم دستگیرمون نمیشه‌ها..
پشت بند حرفم ناخن‌هام رو توی کف دستم فرو بردم که با جلو اومدن دست ماهبد به سمتم متعجب سر بلند کردم و وقتی متوجه شدم بشقابم رو از جلوم برداشت تا مشغول کشیدن برنج داخل بشه دوباره بی‌اختیار سرخاب و سفیداب شدم! ای گندش بزنن که هر فکر بدی میاد تو کلت!
-بله متوجهم چی میگی، اما الان الویت غذا خوردنه، وقتی کار الان انجام شد بعدش حتما درموردش مفصل حرف می‌زنیم. نمیشه هم غذا خورد هم درمورد قتل و قاتل حرف زد که، و اینکه من این حرف رو میزنم این نیست که بی‌خیال از عالم باشم و فقط به فکر شکم و غذا باشم نه، فقط دارم میگم هر چیزی وقت و تایم مشخصی داره و بعد اینکه غذا رو میل کردیم حتما درموردش تصمیمس می‌گیریم.
و بعد خیلی محترمانه بشقاب غذا رو مقابلم گذاشت و من به سختی به خودم اومدم و از دیدن این همه برنجی که داخل بشقابم قرار داشت چشم‌هام گشاد شد، اما حرفش هم از یه طرف باعث شده بود قانع بشم و حق رو به راحتی بدم به این مرد، اونم منی که، وقتی کسی حرف رو حرفم می‌اورد باهاش ساز مخالف می‌زدم! نگاهم رو دادم به بشقابم و بعد به صورت ماهبد:
-من این‌ همه رو که نمی‌تونم بخورم واقعا زیاده!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و انگار واقعا می‌‌تونست بفهمه توی فکرم چی می‌گذره یا من همچین حسی رو داشتم؟ جذاب و خوشگل که بود، دروغ چرا و بدش این بود که اصلا این فکرم انکار کردنی نبود! اما بیشتر از این نه... نباید مزخزف تو سرم می‌بافتم که اخرش هم بشینم خودخوری بکنم!
-خطا از من بود که گرم صحبت شدم و کلا یادم رفت بپرسم چقدر میل می‌کنی!
لب‌هام رو روی هم فشردم و خیره به چشم‌هاش زمزمه کردم:
-نه مشکلی نیست، فقط نمی‌خوام غذا بی‌خودی اصراف بشه همین.
کمی برنج داخل بشقابم رو داخل دیس‌برنج خالی کردم و بعدش خورشت قرمه‌ای که بوش دلم رو به طور وسوسه انگیزی زیر و رو کرده بود رو روی برنجم ریختم.
اولین قاشق رو که داخل دهنم گذاشتم بغض دوباره چسبید بیخ گلوم، چقدر شبیه غداهای مامان بود و چقدر من زیر این بغض سنگین داشتم جون می‌دادم، آخ که جیگرم تیکه تیکه شده بود از اینکه حتی با گذاشتن اولین قاشق از این غذا دلتنگ قرمه‌های مامان شدم. چقدر تلخ و سخت بود به یاد اوردن چیزی که دیگه نمی‌تونی طعمش رو که هیچ حتی تجربه‌ش کنی و بچشی!
به سختی بغض لعنتی رو قورت دادم و یاد روزی افتادم که تو بیمارستان بخاطر پرونده‌ی قتل روشنک با ماهبد اشنا شدم و بدون فکر لب زدم:
-اون روز... یعنی اون روزی که اومده بودم بیمارستان بخاطر نادر و تو با عجله رفتی، یادم هم رفت ازت بپرسم اتفاق بدی که نیافتاده بود؟
پشت بند حرفم نگاه از بشقابم گرفتم و بهش خیره شدم، لحظه‌ای دست از غذاش کشید و مشغول خورشت کشیدن به بشقابش شد و بعد زمزمه کرد:
-اون روز خاتون کمی، فشارش بالا پایین شده بود و حالش هم چندان تعریفی نداشت، یکی از همسایه‌ها که حالش رو دیده سریع بهم زنگ زد منم با نگرانی خودم رو رسوندم، اخه خاتون بخاطر سنش کمی مشکل قلب هم داره بیشتر سر این نگران شدم و اینطوری شد که سرسری مجبور شدم بیمارستان رو ترک بکنم.
غذای داخل دهنم رو جویدم و بعد قورت دادنش خیره به صورت ماهبد زمزمه کردم:
-خدروشکر الان حالش بهتره نه؟
با لبخند محوی سری تکون داد و دوباره با غذای روبه روش مشغول شد.
چند دقیقه‌ای بینمون تنها سکوت حکم فرما شد و هر از گاهی نگاهی بهش می‌انداختم، انگار کنترل نگاهم واقعا دست خودم نبود! نه اینکه بخوام جذب این ادم شده باشم‌ها نه... اما واقعا بی‌اختیار نگاهم کشیده می‌شد با طرفِ ماهبد که یکدفعه با بالا اوردن سرش لحظه‌ای احساس کردم غذا توی گلوم پرید اما خداروشکر تونستم زود با برداشتن سریعِ لیوان و خوردن چند قلوپ آب جمعش کنم، هرچند که زیاد هم موفق نشدم.
دستپاچه از این حرکت یهوییش و سر بالا اوردنش سریع سرم رو پایین انداختم، گندش بزنن الان پیش‌ خودش بنده خدا چه فکر‌هایی که نمی‌کنه! اون از خیره شدن بهش تو اشپزخونه اینم از الان، چرا هرچی بیشتر می‌گذشت بیشتر داشتم کند کاری می‌کردم؟ یادت که نرفته مهوا؟ تو فقط بخاطر کار و پیدا کردن اون قاتل کوفتی داری با این ادم همکاری می‌کنی! فقط کار... همین! نه بیشتر نه کمتر!
بعد اتمام غذا اون هم با کلی بدبختی و حس معذبی با کمک ماهبد سفره رو جمع کردیم و بعد مرتب کردن شالم روی سرم اخرین ظرف کثیف هم داخل سینک گذاشتم.
آستین‌های لباسم رو کمی بالا دادم و نزدیک سینک شدم اولش خب ماهبد اصرار داشت که خودش ظرفا رو بشوره و جوری نشه که انگار داره از مهمون کار میکشه حتی خواست کمی کمکم هم بکنه اما انگار وقتی دید اشپزخونه تنگه و وقتی کنارم هم کم که با‌ایسته فاصلمون خیلی کم میشه، زیاد کوتاه اومد و گذاشت کارم رو بکنم.بعد شستن ظرف‌ها دست‌های خیسم مجبور شدم با لباس بلندم پاک بکنم چون جای دستمال رو نمی‌دونستم و وقتی برگشتم با دیدن ماهبد که تکیه داده بود به یخچال و فکر غرق به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود تعجب کردم.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
"ماهبد"
برگشتن مهوا به سمتم باعث شد رشته افکاری که داشتم از دستم در بره و به خودم بیام، می‌تونستم‌ تعجب رو از داخل چهرش ببینم، قطعا انتظار نداشت وقتی برگرده من رو ببینه.
دستی به ته ریشم کشیدم و تکیه‌م رو از یخچال پشت سرم گرفتم و با بیرون فرستادن نشان دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم همینطور که نگاهم پایین بود زمزمه‌ کردم:
-داشتم فکر‌ می‌کردم که قاتل چرا باید اون مهره‌هارو توی خونه‌ی نادر اون هم یک روز بعد کشتن روشنک لطفی بزاره، و بعدش هم دوباره اون کارو تکرار کنه توی یک جنابت دیگه و این بار سرنخ رو عوض بکنه! می‌تونه یه تهدید و تله برای شما باشه، اینطور فکر نمی‌کنی؟
چند قدمی نزدیکم شد و با نزدیک شدنش نگاهم رو از زمین برداشتم و لحظه‌ی کوتاهی به صورتش دوختم و دوباره به زمین که صداش به گوشم رسید:
-اول برای پیدا کردن قاتل باید به پرونده‌ی قتل روشنک دسترسی داشته باشم و اینجوری مطمئناً شاید یه چیزایی دستگیرمون شد اما مشکل اینجاست که دستمون به هیچ‌جا بند نیست جز اون چند تا کلمه‌ی مسخره و مزخرف!
مزخرف شاید زیادی اقرار آمیز بود، بالاخره هر کار و هر حرفی قطعا معنی مشخصی داره و مفهمومی رو به ما می‌رسونه! صدای افسوس خوردنش از کنارم به گوشم رسید که با فاصله ازم کنارم ایستاده بود.
-داشتم به این فکر می‌کردم که هیچ عدالت و هیچ برابری‌ای توی این دنیا برای زن نیست! اینکه دستت به یه جاهایی بند نباشه چون میگن تو یک زنی و از خیلی چیزها محدودی تهِ تهِ فاسد بودنه!
سرم رو سمتش برگردوندم و وقتی‌ متوجه حرفش شدم نگاهم رو با متاسفی پایین انداختم، حرفش بیشتر از حق نبود! حتی برای منی که مردم متاسف بودم برای طرز افکارات فاسد!
-نه تا وقتی که برای خودت زندگی بکنی، مقام و ارزش زن خیلی بالا هست و این درسته. اما با حرفت موافقم و دلیل نمیشه با طرز فکر نادرست بگن زن بودن یعنی ظریف بودن، زن بودن یعنی مایع ننگی و هزاران و هزاران حرفِ بی‌سرو تهِ دیگه، این کلمه‌ای نیست که برابری می‌دوننش و از من با اینکه مردم نظر شخصیم اینه که یک زن، هم می‌تونه با حرفه خودش موفقیت به دست بیاره به شرطی که از خودش و همجنسش دفاع بکنه و هم می‌تونه یه درس حسابی به اونایی که میگن« نمی‌تونی چون تو یک زنی» بده!
پشت بند حرفم دوباره نگاهی به نایلون توی دستم که داخلش چاقو قرار داشت انداختم و نفسم رو سنگین بیرون دادم. نمی‌دونستم مهوا با حرف‌هایی که زدم بخواد مخالفت بکنه یا طرز فکر دیگه‌ای داشته باشه و قرار هم نبود بدونم چون افکار هر ادمی چیزی هست که باهاش زندگی میکنه و من حق این رو نداشتم بخوام افکارش رو کنترل بکنم!
- اگه زمانش بود خیلی حرفا داشتم که در این مورد بزنم اما حیف که الان موقعش نیست و باید یه فکری به حال این مدرکِ دستمون بکنیم! هیچ اثر انگشتی روش نیست، جز چند تا کلمه، مرگِ ما، دقیقا یعنی چی؟ منظور قاتل چی بوده از نظر تو؟
"آراز"
-فقط می‌مونه کار اون مهتاب الدنگ رو یکسره کنیم اقا، اما چون زیر نظر پلیسه کمی کارمون سخت میشه. شما چی دستور میدی؟
جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ روبه روم مزه مزه کردم و روبه سیروس با اخم گفتم:
-هرکوفت و زهرماری‌‌ای که باشه جور کنید یجوری از اون هلف دونی بیرون بیاریدش، شیر فهم شدی؟
میز روبه روم رو دور زد و درست کنارم ایستاد، هیچ خوشم نیومد از این ادا اصولش، وقتی با من حرف میزنی باید روبه روم باشی، هنوز این رو نفهمیدی سیروس؟ فقط منتظر یه خطای کوچیکی ازتم تا یه گلوله حروم اون مغز بی‌مخت کنم! بالاخره با صداش که رنگ تعجب به خود گرفته بود سرم رو به ارومی سمتش چرخوندم:
-اقا مگه قرار نبود قتل روشنک بیوفته گردن مهتاب؟ خب پس الان چرا ما...
-زر مفت تحویل من نده، کاری رو که گفتم و بکن، دِ لابد گرفتی که چی گفتم یا نه؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
-چشم آقا... فقط شهاب...
طولانی نگاهش کردم، خوب می‌دونست هیچ دوست ندارم کسی حرفی رو انقدر کشش بده! اما انگار سیروس خوب نفهمیده بود. کمی سر لج کردم و به یک باره یکهو از پشت میزم بلند شدم. بلند شدنم مساوی شد با بالا پریدن شونه‌های سیروس از ترس!
-شهاب چی؟ دِ جون بِکَن!
هیچ جرعت نداشت نگاهش رو راست راست تو چشم‌های به خون نشسته‌ام بدوزه، کی جرعت کرده بود که این خرمگس دومیش باشه؟
- کری؟ شهاب چی، هان؟
جمع شدن تنش رو به وضوح می‌تونستم‌ احساس کنم، همین بود...باید می‌ترسید چون بوی ترس جوری مشامم رو پر کرده بود که نیشخند با طنازی کنج لبم نشسته بود. اره خب، یک قاتل همیشه بوی ترس رو از وجود از ادمی بیرون می‌کشه مثل کسی که مو رو از ماست بیرون می‌کشه، کار بلد می‌خواد...صدای لرزون و ترسونس بالاخره به گوشم رسید:
-شهاب مطلق...از...از دستمون در رفت، آ...آقا... به جون خودم که، نوکر شمام هرکار...
شنیدن حرفش کافی بود تا بیشتر به سمتس حجوم ببرم و یقه‌ی لباسش اسیر مشت دست‌هام بشه، صدای بلندم تو چهار دیواری این خرابشده پیچید و سیروس رنگ از رخش پرید:
-پس توعه الدنگ اونجا چیکاره بودی هان؟ همینطوری برو بر نگا کردی گذاشتی قسر در بره حیوون؟ هان؟
-کوتاه بیا داداش...حالا یه ندونم کاری‌‌ای کرده بزار به حساب نفهمیش...اصلا خودم برات ردشو می‌زنم خوبه؟ تو سوراخ موش هم رفته باشه میکشمش بیرون و کت بسته تحویل شما میدم‌.
صدای بهرام باعث شد نفس‌هایی که با حرص بیرون فرستاد‌ه می‌شدن شدت بگیرن، محکم و تو یک حرکت یقه‌ی سیروس رو ول کردم و همینطور که می‌خواستم برگردم سمت بهرام کراوات دور گردنم رو تو یک حرکت از گردنم بیرون کشیدم و خواستم چیزی نثار بهرام بکنم اما باز برگشتم سمت سیروس و تو صورت رنگ پریدش داد کشیدم:
-گورتو گم کن تا یه گوله حرومت نکردم حرومزاده، وقتی واسه من کار میکنی، وقتی ادم منی باید حالیت باشه واسه کی داری خم و راست میشی! دفعه دیگه تو اون کله‌ی بی‌مغزت که نه درست چشماتو هدف میگیرم تا خوب باز کنی اون دو جفت چشم کورتو، شیر فهم شدی یا نه؟
پشت بند حرفم سر تکون دادن تند تند سیروس رو که دیدم با داد اشاره‌ای به در کردم و تو یک چشم به هم زدن با ترس و لرز از جلوی چشمم نیست و محو شد. به ارومی برگشتم سمت بهرام. نوبت تو هنوز نرسیده بهرام، باید حالا حالا‌ها زجه بزنی تا بمیری.
-چیز...چرا اونجوری نگام می‌کنی آقا...
نگاهم رو به زمین دوختم و پوزخندی حواله‌ش کردم، ترس رو به وضوح می‌تونستم‌ از توی صداش تشخیص بدم. ترس نوچه‌ی من بود که نه من آدمِ ترس!
-یه بار... فقط یه بار که آدم بکشی حساب کار دستت میاد بهرام. دومین بار...
مکثی کردم و کمی که سرم رو خم کردم تونستم ترس رو از نگاه بهرام بخونم، همینطور که اسلحه رو به ارومی از پشت کمرم درمی‌اوردم قدمی به بهرام نزدیک شدم.
-میشه برات مثلِ آب خوردن و اما سومین دفعه...
اسلحه رو بالا بردم که شونه‌های بهرام لحظه‌ای بالا پریدن و یک قدم به عقب رفت.
-چ... چیکار...
-هیشش بهرام. هنوز یاد نگرفتی فقط باید از رییست حساب ببری؟ خیلی خب، بزار یادت بدم...
اسلحه رو درست به ارومی داخل دهنش فرو بردم، هنوز هم داشت تقلا می‌کرد اما لام تا کام حرفی نمیزد، با نیشخندی که جاش رو با لذت پهن کرده بود روس لب‌هام خیره شدم به چشم‌های گشاد شده و ترسیده‌ی بهرام.
-سومین دفعه برات از آبِ خوردنم راحت تره بهرام، سگ کی باشی که بخوایی ادا اصوار برا من بیایی و یه داداش هم بچسبوبی ته اون صدای نحست، هان؟ اینی که تو دهنته رو حسش می‌کنی بهرام؟ وقتی من میگم بمیر باید بمیری، وقتی من میگم چیکار کن باید همون کار رو بکنی. پس غلط اضافی کردی وقتی تو کار من دخالت کردی و کلمه داداش از اون دهن کثیفت بیرون پریده.
اسلحه رو به یک باره از دهنش بیرون کشیدم که رو زانو خم شد و به سرفه افتاد، نگاهم رو دوختم به تنش و با صدای پوزخندی که حتی به گوش خودم هم می‌رسید همینطور که اسلحه رو سرجای قبلیش پشت کمرم برمیگردوندم اروم و با صدای خشنی زمزمه کردم:
-من حیوون و ادم نمی‌شناسم بهرام... فقط خون هر حیوون و ادمی رو تا اخرین قطره‌ش بیرون نکشم یقه‌ش رو ول نمیکنم. پس سعی کن نفر بعدی تو باشی! درضمن این یه مقدمه بود نه یک تنبیه!
با نفس نفس روی پاهاش ایستاد و تکیه‌م رو دادم به میز پشت سرم و دست به سی*ن*ه خیره‌ش شدم و صدای داد بلندم باعث شد تنش تو همون حالتی هم که بود کمی جمع بشه.
-خب؟ جون بِکَن، بنال بیینم خبر تازه چی داری!
خودش رو که جمع و جور کرد با نگاه ترسیده و لزومی پوشه‌ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت و به سمتم اومد هنوز هم می‌‌تونستم ترس رو تو نگاهش بخونم، سخت آب دهنش رو قورت داد و با لرز و ترس زمزمه کرد:
-خب آ آقا... مهره اصلیمون اینجور که..معلومه شاهان مطلق که متاسفانه پسرش شهاب مطلق از دستمون در رفته اما..
-برو سر اصل مطلب زر مفت زیاد میزنی بهرام.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
98
527
مدال‌ها
2
روی کاناپه نشستم و پاهام رو روبه روی بهرام روی عسلی دراز کردم که دوباره صدای قورت دادن آب دهنش به گوشم رسید و با نفس عمیقی که کشید حرفش رو ادامه‌ داد:
-ماجرا ربط میشه به نادر و دارو دستَش اقا...از اینجا به بعدش اصل قضیه مربوط میشه به مُهره‌ی دوم این ماجرا، سرکار بازپرس مهوا تهرانی، این سرکار خانوممون دنبال قاتل روشنک هست که تو خوابشم نمی‌تونه پیداش کنه انقدری که شما قتل رو به طور حرفه‌ای پیش بردید...
صدای بلند قهقهه‌م توی فضای این خرابشده که پیچید با لذت سیگار لای انگشت‌هام رو با فندک روشن کردم و لای لب‌هام قرار دادم و نگاهم رو دوختم به صورت بهرام که با دیدن نگاهم سریع به حرف اومد و رفت سراغ ادامه‌ی حرفش:
-بازپرسمون تو کارش بدجوری حرفه‌‌ایِ و حالا می‌رسیم به عجیب ترین جای قضیه یعنی... بعد کشتن روشنک سرنخی از قاتل پیدا شده اما جالبش اینجاست
که اون سرنخ هیچ ربطی به شما نداره، چند تا مهره هست که روی اون با حروف انگلیسی نوشته شده"مرگِ تو" و خب این ماجرا یه جوری به پسر دوم مطلق‌ها هم ربط میشه که همین دیشب به طور فجیحی به قتل رسیده و قاتل سرنخی از خودش به جا گذاشته که روی اون شیشه‌ی شکسته‌ای با خونِ خود ماهان مطلق نوشته شده بوده"مرگِ من" یه جای قضیه بدجوری می‌لنگه آقا...از من گفتن.
دود سیگارم رو بیرون فرستادم و پاهام رو جمع کردم به سمت بهرام خم شدم، اخم‌هام بدجوری توهم رفته بودن جوری که بهرام لحظه‌ای تنش رو عقب کشید، لعنتی...کی همچین جرعتی پیدا کرده بود که با من، با آراز سیاهی دربیوفته و گند بزنه به کارهاش!
-پیداش می‌کنی برام، هر خری که هست اینطوری داره میرینه تو تک به تک کار‌های من پیداش می‌کنی و کت بسته میاری پیش خودم، حالیت شد؟
- چشم آقا...هرچی شما دستور بدی. من...من خب فکر می‌کنم برای پی بردن از این ماجرا باید نزدیک این بازپرس بشیم، یعنی یک بازی جدید و پیچیده‌ای که بدتر از اونیه که سر روشنک اوردیم آقا...بازم امر، امرِ شماست من که...عددی نیستم.
فیلتر سیگارم رو دوباره زیر پام انداختم و با پاشنه‌ی کفشم لهش کردم و با نیشخند قاطع و محکم لب زدم:
-فکر نکن، عمل کن بهرام.
-ش...شما که نمی‌خوایین من...
نیخشندی کنج لبم خیلی با لذت جاش رو پهن کرده بود. از روی کاناپه بلند شدم درست روبه روش ایستادم، سرم رو خم کردم و چونه‌ی مردونه‌ی بهرام رو بین انگشت‌هام گرفتم. باز بوی ترس به مشامم می‌رسید و آخ که چه آرامشی داشت این بو..
-یادت که نرفته؟ هرچی من گفتم می‌کنی، پس وقتی میگم خودت رو بنداز جلو شیر بدون چرا و اما چی میگی؟ فقط چشم میگی بهرام. پشه ماده رو باید بین پنجه‌هات بگیری نه دستت! شیرفهم شدی بهرام؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین