- Dec
- 98
- 527
- مدالها
- 2
- میتونم بپرسم که اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ شاید اینطوری بتونیم به نتیجهای برسیم!
با شنیدن حرفش سخت بغض لعنتیم رو قورت دادم و خیلی آروم نگاهم رو دوختم به صورتش اما بیاختیار نگاهم سوق خورد به دو گوی سیاهی که دلسوزی و دلرحمی داخلشون دیده میشد... خیلی سریع سرم رو پایین گرفتم و نگاهم رو به دستهایی که از اضطراب و استرس به هم گره زده بودمشون دوختم، اروم با صدایی که سعی داشتم بغض و گرفتگیای ازش معلوم نباشه زمزمه کردم:
- اونشب...حتی... حتی نمیدونم از کجا شروع کنم...همهش...زیر سره منه احمق بود اگه..
با شنیدن صدای ماهبد حرفم تو نصفه قطع شد:
- عذر میخوام که میپرم وسط حرفت اما الان خودت، حتی... بهتر از هرکس دیگهای متوجهی که سرزنش کردن خودت فایدهای نداره مگه نه؟
اره، درست میگفت...درست میگفت که سرزنش کردن خودم هیچ دردی و دوا نمیکنه! اما من باز به این افکاراتم ادامه میدادم و انگار با خودِ خدا نشناسم افتاده بودم روی دندهی لج!
اینبار نگاهم رو ندزدیدم و حتی به دستهام یا زمین هم ندوختم، صاف تو چشمهاش دوختم و گفتم:
-اونشب من به تولد یکتا، دوست دوران دانشگاهیم رفتم اما وقتی رسیدم دیدم اصلا یه مهمونی ساده نیست و همه چی قاطی پاتیه...یعنی میشه گفت از اون پارتیهای دختر پسریه، حتی من روحم هم خبر نداشت همچین مکانیه!
به این جای حرفم که رسیدم با زحمت مجدد آب دهنم رو قورت دادم، ماهبد نیم خیز شد و دستهای قفل هم شدهاش رو به زانوش تکیه داد و حتی تو این مدت باز هم نگاهش به زمین بود و من نگاهم به صورتش.
افکارم رو پس زدم و وقتی نگاه منتظر ماهبد رو لحظهای روی خودم دیدم یه ثانیه انگار احساس دستپاچگی بهم دست داد و باعث شد ناخنم رو توی کف دستم فرو کنم و سریع بگم:
-خب...خب نمیشه گفت که هیچ تجربهای در این مورد نداشتم، حتی بخاطر شغلم هم خیلی پیش اومده بود که به اینجور مهمونیا پا بذارم و دخترایی رو تو شرایط نامناسب به بازداشتگاه ببرم... اما واقعا اونطور که باید، نه... تجربهای نداشتم و حتی میدونستم از نظر سن و سالم مامان و بابا کاملا تو این موردها مخالف بودن...
سخت بغضم رو قورت دادم و سعی کردم صدام لرزشی نداشته باشه اما هرچند که ناموفق بودم، ماهبد تنها فقط با دقت همه چیز رو گوش میداد و انگار داخل فکر و ذهنش ارزیابی میکرد...حق هم داشت، دوباره نگاهم رو به دستهام دادم و ادامه دادم:
- چون... چون میدونستن قطعا با دیدن اینجور مکانها حالم بد میشد و حالا چه میرسید به خوردن نجسی و کوفت و زهرماری...نمیدونم، شاید هم بابا بیشتر به این دلیل مخالفت میکرد که چون مامان قبل بارداری من، به الکل اعتیاد داشته و قطعا بابا هم ترس این رو داشته که نکنه من هم تو شرایط نامناسب مامان قرار بگیرم!
نفس عمیقی کشیدم، حالم کم کم داشت دگرگون میشد، انگار کسی دستش رو گذاشته بود روی گلوم و ذره ذره داشت جون و روحم رو میگرفت و تا دمار از روزگارم درنمیاورد یقهام رو ول نمیکرد!
این بغض وا مونده راه تنفسم رو به کل بسته بود، نمیدونم ماهبد چی تو سرو صورتم دید که چهرهاش انگار یه ثانیه رنگ نگرانی به خود گرفت و باعث شد از روی مبل درجا بلند بشه.
-خیلی خب... هیچ نیاز نیست خودت رو آزار و اذیت بدی، میخوایی یه لیوان آب بیارم تا حالت کمی جا بیاد؟
نمیدونم چم شده بود اما...انگار عطر گرمش من رو به طور فجیحی تسخیر کرده بود و لحن صداش و نگرانیهای تازهاش عجیب برام جای تعجب داشت! جوری که اصلا هیچ حرفش رو نشنیدم و فقط حواسم پرتِ اون نگرانی لحن صداش بود!
اما وقتی به خودم اومدم و با دستم تند تند صورتم رو باد میزدم و پشت سرهم نفس میکشیدم.
-نه...چیزیم نیست...خوبم یعنی...
میگفتم خوبم اما انگار که تنم گر گرفته باشه ولی مثل موش آب کشیده شده باشم احساس عجیبی داشتم! سرما و گرمایی که یهو سرو کلش از وجودم پیدا شده بود واقعا...جای تعجب و شک و تردید داشت!
با شنیدن حرفش سخت بغض لعنتیم رو قورت دادم و خیلی آروم نگاهم رو دوختم به صورتش اما بیاختیار نگاهم سوق خورد به دو گوی سیاهی که دلسوزی و دلرحمی داخلشون دیده میشد... خیلی سریع سرم رو پایین گرفتم و نگاهم رو به دستهایی که از اضطراب و استرس به هم گره زده بودمشون دوختم، اروم با صدایی که سعی داشتم بغض و گرفتگیای ازش معلوم نباشه زمزمه کردم:
- اونشب...حتی... حتی نمیدونم از کجا شروع کنم...همهش...زیر سره منه احمق بود اگه..
با شنیدن صدای ماهبد حرفم تو نصفه قطع شد:
- عذر میخوام که میپرم وسط حرفت اما الان خودت، حتی... بهتر از هرکس دیگهای متوجهی که سرزنش کردن خودت فایدهای نداره مگه نه؟
اره، درست میگفت...درست میگفت که سرزنش کردن خودم هیچ دردی و دوا نمیکنه! اما من باز به این افکاراتم ادامه میدادم و انگار با خودِ خدا نشناسم افتاده بودم روی دندهی لج!
اینبار نگاهم رو ندزدیدم و حتی به دستهام یا زمین هم ندوختم، صاف تو چشمهاش دوختم و گفتم:
-اونشب من به تولد یکتا، دوست دوران دانشگاهیم رفتم اما وقتی رسیدم دیدم اصلا یه مهمونی ساده نیست و همه چی قاطی پاتیه...یعنی میشه گفت از اون پارتیهای دختر پسریه، حتی من روحم هم خبر نداشت همچین مکانیه!
به این جای حرفم که رسیدم با زحمت مجدد آب دهنم رو قورت دادم، ماهبد نیم خیز شد و دستهای قفل هم شدهاش رو به زانوش تکیه داد و حتی تو این مدت باز هم نگاهش به زمین بود و من نگاهم به صورتش.
افکارم رو پس زدم و وقتی نگاه منتظر ماهبد رو لحظهای روی خودم دیدم یه ثانیه انگار احساس دستپاچگی بهم دست داد و باعث شد ناخنم رو توی کف دستم فرو کنم و سریع بگم:
-خب...خب نمیشه گفت که هیچ تجربهای در این مورد نداشتم، حتی بخاطر شغلم هم خیلی پیش اومده بود که به اینجور مهمونیا پا بذارم و دخترایی رو تو شرایط نامناسب به بازداشتگاه ببرم... اما واقعا اونطور که باید، نه... تجربهای نداشتم و حتی میدونستم از نظر سن و سالم مامان و بابا کاملا تو این موردها مخالف بودن...
سخت بغضم رو قورت دادم و سعی کردم صدام لرزشی نداشته باشه اما هرچند که ناموفق بودم، ماهبد تنها فقط با دقت همه چیز رو گوش میداد و انگار داخل فکر و ذهنش ارزیابی میکرد...حق هم داشت، دوباره نگاهم رو به دستهام دادم و ادامه دادم:
- چون... چون میدونستن قطعا با دیدن اینجور مکانها حالم بد میشد و حالا چه میرسید به خوردن نجسی و کوفت و زهرماری...نمیدونم، شاید هم بابا بیشتر به این دلیل مخالفت میکرد که چون مامان قبل بارداری من، به الکل اعتیاد داشته و قطعا بابا هم ترس این رو داشته که نکنه من هم تو شرایط نامناسب مامان قرار بگیرم!
نفس عمیقی کشیدم، حالم کم کم داشت دگرگون میشد، انگار کسی دستش رو گذاشته بود روی گلوم و ذره ذره داشت جون و روحم رو میگرفت و تا دمار از روزگارم درنمیاورد یقهام رو ول نمیکرد!
این بغض وا مونده راه تنفسم رو به کل بسته بود، نمیدونم ماهبد چی تو سرو صورتم دید که چهرهاش انگار یه ثانیه رنگ نگرانی به خود گرفت و باعث شد از روی مبل درجا بلند بشه.
-خیلی خب... هیچ نیاز نیست خودت رو آزار و اذیت بدی، میخوایی یه لیوان آب بیارم تا حالت کمی جا بیاد؟
نمیدونم چم شده بود اما...انگار عطر گرمش من رو به طور فجیحی تسخیر کرده بود و لحن صداش و نگرانیهای تازهاش عجیب برام جای تعجب داشت! جوری که اصلا هیچ حرفش رو نشنیدم و فقط حواسم پرتِ اون نگرانی لحن صداش بود!
اما وقتی به خودم اومدم و با دستم تند تند صورتم رو باد میزدم و پشت سرهم نفس میکشیدم.
-نه...چیزیم نیست...خوبم یعنی...
میگفتم خوبم اما انگار که تنم گر گرفته باشه ولی مثل موش آب کشیده شده باشم احساس عجیبی داشتم! سرما و گرمایی که یهو سرو کلش از وجودم پیدا شده بود واقعا...جای تعجب و شک و تردید داشت!