- Dec
- 29
- 127
- مدالها
- 2
با لبخند روی لبهاش که متضاد قشنگی با چهرهی مثل ماهش ساختهبود چند قدمی نزدیکم اومد و روی تاب نشست، خیره به تاریکی آسمون زمزمه کرد:
- راستی میخواستم چیزی بهت بگم خوب شد که امشب دیدمت.
تاب انقدری بزرگ و جا دار بود که دو نفر داخلش جا بشه، آروم کنارش جا گرفتم و خیرهی صورت خوشگلش شدم، چشمهای کشیده و بادومی، لبهای درشت و گوشیش و حتی موهای فر نارنجیش انقدری امشب خوشگل و قشنگ شدهبود که لبخند رو همهجوره مهمون لبهام میکرد. داشتن همچین کسی توی زندگی واقعاً خیلی ارزشمنده.
- چه چیزی؟!
نگاهش سمتم برگشت و کمی سرش رو خم کرد تا بتونه ماهگرفتگی گوشهی چونهم رو ببینه، انقدری عاشق این قسمت از صورتم بود که واقعاً حسودیم میشد به چونهی خودم! همیشه هم ورد زبونش فقط این چند کلمه بود"زندگی دختری که با ماه آمیخته شده" حتی با فکرش هم لبخند روی لبهام جاری میشد.
- یکتا رو یادته؟!
از شنیدن حرفش جوری که بخوام فکر کنم اخمهام رو تو هم کشیدم، یکتا؟ چشمهای سبز خوشرنگش رو به صورتم دوخت و من آروم زیر لب زمزمه کردم:
- یکتا؟!
لحظهای جوری چشمهاش برق زد که انگار قطرهقطره روشناییهای ماه درون چشمهاش چکیدن.
- آره دیگه یکتا کیانفر...بابا یادت نیست؟ همون که چندسال پیش باهم همدانشگاهی بودیم تو هم خیلی ازش تعریف میکردی که دختر خوبیه و سهتایی هم کلی شیطنت میکردیم.
خیره به زمین، با شنیدن حرفش سربالا گرفتم، تصویر چهرهی دختر خوشگلی با چشمهای عسلی درشت و گونه و لبهای برجسته جلوی چشمهام نقش بست.
-آره...آره یادم اومد خب؟!
دستهای گرمش رو روی دستهام گذاشت با لبخند روی لبهای قشنگش گفت:
- چند روز دیگه تولدشه، بهم گفت دعوتت کنم.
اخمهام تو هم شد، از اینکه بعد این همه مدت سراغی ازم گرفتهبود واقعاً جای دلخوری داشت!
- دعوت کرده؟ اونم بعد چند سال که حتی سراغی هم ازم نگرفته؟ بعدم اصلاً مگه تا الان باهاش دوستی؟
نرگس دستم که الان داخل دستهاش بودن رو کمی فشرد و با لحن مهربونی گفت:
- منم اولش واقعاً ازش دلخور بودم که بعد این همه سال یکدفعه یادمون افتاده، اما دلیل این بیخبری این همه سال هم بهم گفت مهوا، مادرش انگار مریض احوال بوده طی این همه سال مریضی خیلی وخیمی داشته و مجبور شدن به این دلیل به خارج از کشور برن و اونجا مادرش رو درمان کنن، حالا که بیماری مادرش کاملاً خوب شده و به قول خودش همه چی اوکی شده برگشتن ایران و میخواد تولد بیست و هفت سالگیش رو تو ایران بگیره و ما رو هم دعوت کرده.
- راستی میخواستم چیزی بهت بگم خوب شد که امشب دیدمت.
تاب انقدری بزرگ و جا دار بود که دو نفر داخلش جا بشه، آروم کنارش جا گرفتم و خیرهی صورت خوشگلش شدم، چشمهای کشیده و بادومی، لبهای درشت و گوشیش و حتی موهای فر نارنجیش انقدری امشب خوشگل و قشنگ شدهبود که لبخند رو همهجوره مهمون لبهام میکرد. داشتن همچین کسی توی زندگی واقعاً خیلی ارزشمنده.
- چه چیزی؟!
نگاهش سمتم برگشت و کمی سرش رو خم کرد تا بتونه ماهگرفتگی گوشهی چونهم رو ببینه، انقدری عاشق این قسمت از صورتم بود که واقعاً حسودیم میشد به چونهی خودم! همیشه هم ورد زبونش فقط این چند کلمه بود"زندگی دختری که با ماه آمیخته شده" حتی با فکرش هم لبخند روی لبهام جاری میشد.
- یکتا رو یادته؟!
از شنیدن حرفش جوری که بخوام فکر کنم اخمهام رو تو هم کشیدم، یکتا؟ چشمهای سبز خوشرنگش رو به صورتم دوخت و من آروم زیر لب زمزمه کردم:
- یکتا؟!
لحظهای جوری چشمهاش برق زد که انگار قطرهقطره روشناییهای ماه درون چشمهاش چکیدن.
- آره دیگه یکتا کیانفر...بابا یادت نیست؟ همون که چندسال پیش باهم همدانشگاهی بودیم تو هم خیلی ازش تعریف میکردی که دختر خوبیه و سهتایی هم کلی شیطنت میکردیم.
خیره به زمین، با شنیدن حرفش سربالا گرفتم، تصویر چهرهی دختر خوشگلی با چشمهای عسلی درشت و گونه و لبهای برجسته جلوی چشمهام نقش بست.
-آره...آره یادم اومد خب؟!
دستهای گرمش رو روی دستهام گذاشت با لبخند روی لبهای قشنگش گفت:
- چند روز دیگه تولدشه، بهم گفت دعوتت کنم.
اخمهام تو هم شد، از اینکه بعد این همه مدت سراغی ازم گرفتهبود واقعاً جای دلخوری داشت!
- دعوت کرده؟ اونم بعد چند سال که حتی سراغی هم ازم نگرفته؟ بعدم اصلاً مگه تا الان باهاش دوستی؟
نرگس دستم که الان داخل دستهاش بودن رو کمی فشرد و با لحن مهربونی گفت:
- منم اولش واقعاً ازش دلخور بودم که بعد این همه سال یکدفعه یادمون افتاده، اما دلیل این بیخبری این همه سال هم بهم گفت مهوا، مادرش انگار مریض احوال بوده طی این همه سال مریضی خیلی وخیمی داشته و مجبور شدن به این دلیل به خارج از کشور برن و اونجا مادرش رو درمان کنن، حالا که بیماری مادرش کاملاً خوب شده و به قول خودش همه چی اوکی شده برگشتن ایران و میخواد تولد بیست و هفت سالگیش رو تو ایران بگیره و ما رو هم دعوت کرده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: