- Dec
- 699
- 12,518
- مدالها
- 4
(باراد)
کف دستم رو جلوی دهنم نگهداشتم تا مانع دیدهشدن خمیازه عمیقی که طولانی هم شدهبود، بشم. چندبار پلک زدم و اینبار با دقت بیشتری به کارهای پر سروصدای فرهود خیره شدم. توی آشپزخونه بود و مدام از این طرف به اون طرف میرفت و در کابینتها رو باز و بسته میکرد. شونهم رو به دیوار راهرو تکیه دادم، موبایل توی دستم رو بالا آوردم و مجدداً پیامی که فرهود توی گروه برادرانهمون گذاشتهبود رو زیرلب مرور کردم:
- کت و شلوار دامادی بپوشم براتون؟... بله رو گرفتما!
خندیدم و سری تکون دادم. خوشحال بودم و نمیدونم چرا از ته دل مطمئن بودم و میدونستم که همین میشه! با لمس صفحه از گروه بیرون اومدم و پیام بردیا که دو ساعت پیش یعنی ساعتهای هفت برام ارسال شدهبود رو هم چک کردم؛ اینبار بیشتر خندیدم، در همین حالت به طرف فرهود رفتم و پشت کانتر ایستادم.
- چیکار میکنی؟ صبح بخیر آقای داماد!
سرش رو از کابینت بیرون آورد و گردنش رو به سمتم چرخوند. با دیدن چشمهایی که بیشتر از لبهاش میخندید، تمام وجودم سرشار از خوشحالی شد؛ بالاخره فرهود خندید! خدایا شکرت!
- صبح بخیر داداش، میگم این کاسهها کجاست؟
فکرم رو به کار انداختم و بعد از به نتیجه رسیدن، انگشت اشارهم رو خم کردم، پشتش رو به سطح کانتر کوبیدم و با ابروهام به پایین اشاره کردم.
- کابینتهای اینجا رو گشتی؟
بکشنی توی هوا زد، به طرف کابینتهای زیر کانتر خم شد و از دیدم محو شد.
به قابلمهی بزرگ روی گاز چشم دوختم و با وجود اینکه جواب سؤالم از عطر و بویی که توی خونه پیچیدهبود، مشخص بود اما پرسیدم:
- چیه فرهود؟ کاسه میخوای چیکار؟ بله گرفتی، شکمو شدی؟
صداش بین صدای تق و توق ظروف گم شد اما شنیدم که گفت:
- حلیم خریدم.
- وای چه بوی حلیمی!
با شنیدن صدای دلآرا، گردنم به عقب چرخید. با چشمهای درشت شده به سمت من میاومد و با لذت عطر حلیم رو استشمام میکرد. فرهود کاسه به دست ایستاد و به دلآرا صبح بخیر گفت.
- مگه پرواز نداشتی توکاجون؟
کنارم ایستاد، درحالی که نگاه پر از شوقش رو به فرهود دوختهبود، سرش رو به سمتم کج کرد و زمزمه کرد:
- ساعت یازده میرم، باراد! فرهود چقدر خوشحاله!
لبخندی به شور و ذوقش زدم و لپش رو با دو انگشتم کشیدم.
- هممون خوشحالیم!
دلآرا به آرومی پلک زد و حرفم رو تأیید کرد. فرهود که مشغول چیدن کاسهها روی میز بود، خطاب به دلآرا گفت:
- دلیجان؟ میشه بقیه رو بیدار کنی؟
کف دستم رو جلوی دهنم نگهداشتم تا مانع دیدهشدن خمیازه عمیقی که طولانی هم شدهبود، بشم. چندبار پلک زدم و اینبار با دقت بیشتری به کارهای پر سروصدای فرهود خیره شدم. توی آشپزخونه بود و مدام از این طرف به اون طرف میرفت و در کابینتها رو باز و بسته میکرد. شونهم رو به دیوار راهرو تکیه دادم، موبایل توی دستم رو بالا آوردم و مجدداً پیامی که فرهود توی گروه برادرانهمون گذاشتهبود رو زیرلب مرور کردم:
- کت و شلوار دامادی بپوشم براتون؟... بله رو گرفتما!
خندیدم و سری تکون دادم. خوشحال بودم و نمیدونم چرا از ته دل مطمئن بودم و میدونستم که همین میشه! با لمس صفحه از گروه بیرون اومدم و پیام بردیا که دو ساعت پیش یعنی ساعتهای هفت برام ارسال شدهبود رو هم چک کردم؛ اینبار بیشتر خندیدم، در همین حالت به طرف فرهود رفتم و پشت کانتر ایستادم.
- چیکار میکنی؟ صبح بخیر آقای داماد!
سرش رو از کابینت بیرون آورد و گردنش رو به سمتم چرخوند. با دیدن چشمهایی که بیشتر از لبهاش میخندید، تمام وجودم سرشار از خوشحالی شد؛ بالاخره فرهود خندید! خدایا شکرت!
- صبح بخیر داداش، میگم این کاسهها کجاست؟
فکرم رو به کار انداختم و بعد از به نتیجه رسیدن، انگشت اشارهم رو خم کردم، پشتش رو به سطح کانتر کوبیدم و با ابروهام به پایین اشاره کردم.
- کابینتهای اینجا رو گشتی؟
بکشنی توی هوا زد، به طرف کابینتهای زیر کانتر خم شد و از دیدم محو شد.
به قابلمهی بزرگ روی گاز چشم دوختم و با وجود اینکه جواب سؤالم از عطر و بویی که توی خونه پیچیدهبود، مشخص بود اما پرسیدم:
- چیه فرهود؟ کاسه میخوای چیکار؟ بله گرفتی، شکمو شدی؟
صداش بین صدای تق و توق ظروف گم شد اما شنیدم که گفت:
- حلیم خریدم.
- وای چه بوی حلیمی!
با شنیدن صدای دلآرا، گردنم به عقب چرخید. با چشمهای درشت شده به سمت من میاومد و با لذت عطر حلیم رو استشمام میکرد. فرهود کاسه به دست ایستاد و به دلآرا صبح بخیر گفت.
- مگه پرواز نداشتی توکاجون؟
کنارم ایستاد، درحالی که نگاه پر از شوقش رو به فرهود دوختهبود، سرش رو به سمتم کج کرد و زمزمه کرد:
- ساعت یازده میرم، باراد! فرهود چقدر خوشحاله!
لبخندی به شور و ذوقش زدم و لپش رو با دو انگشتم کشیدم.
- هممون خوشحالیم!
دلآرا به آرومی پلک زد و حرفم رو تأیید کرد. فرهود که مشغول چیدن کاسهها روی میز بود، خطاب به دلآرا گفت:
- دلیجان؟ میشه بقیه رو بیدار کنی؟
آخرین ویرایش: