جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,320 بازدید, 293 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
699
12,517
مدال‌ها
4
(باراد)

کف دستم رو جلوی دهنم نگه‌داشتم تا مانع دیده‌شدن خمیازه عمیقی که طولانی هم شده‌بود، بشم. چندبار پلک زدم و این‌‌بار با دقت بیشتری به کارهای پر سروصدای فرهود خیره شدم. توی آشپزخونه بود و مدام از این طرف به اون طرف می‌رفت و در کابینت‌ها رو باز و بسته می‌کرد. شونه‌م رو به دیوار راهرو تکیه دادم، موبایل توی دستم رو بالا آوردم و مجدداً پیامی که فرهود توی گروه برادرانه‌مون گذاشته‌بود رو زیرلب مرور کردم:
- کت و شلوار دامادی بپوشم براتون؟... بله رو گرفتما!
خندیدم ‌و سری تکون دادم. خوشحال بودم و نمی‌دونم چرا از ته دل مطمئن بودم و می‌دونستم که همین میشه! با لمس صفحه از گروه بیرون ‌اومدم و پیام بردیا که دو ساعت پیش یعنی ساعت‌های هفت برام ارسال شده‌بود رو هم چک‌ کردم؛ این‌بار بیشتر خندیدم، در همین حالت به طرف فرهود رفتم و پشت کانتر ایستادم.
- چیکار می‌کنی؟ صبح بخیر آقای داماد!
سرش رو از کابینت بیرون آورد و گردنش رو به سمتم چرخوند. با دیدن چشم‌هایی که بیشتر از لب‌هاش‌ می‌خندید، تمام وجودم سرشار از خوشحالی شد؛ بالاخره فرهود خندید! خدایا شکرت!
- صبح بخیر داداش، میگم این کاسه‌ها کجاست؟
فکرم رو به کار انداختم و بعد از به نتیجه رسیدن، انگشت اشاره‌م رو خم کردم، پشتش رو به سطح کانتر کوبیدم و با ابروهام به پایین اشاره کردم.
- کابینت‌های اینجا رو‌ گشتی؟
بکشنی توی هوا زد، به طرف کابینت‌های زیر کانتر خم شد و از دیدم محو شد.
به قابلمه‌ی بزرگ روی‌ گاز چشم دوختم و با‌ وجود اینکه جواب سؤالم از عطر و بویی که توی خونه پیچیده‌بود، مشخص بود اما پرسیدم:
- چیه فرهود؟ کاسه می‌خوای چیکار؟ بله گرفتی، شکمو شدی؟
صداش بین صدای تق‌ و توق ظروف گم شد اما شنیدم که گفت:
- حلیم خریدم.
- وای چه بوی حلیمی!
با شنیدن صدای دل‌آرا،‌ گردنم به عقب چرخید. با چشم‌های درشت شده به سمت من‌ می‌اومد و با لذت عطر حلیم رو استشمام می‌کرد. فرهود کاسه به دست ایستاد و به دل‌آرا صبح بخیر گفت.
- مگه‌ پرواز نداشتی توکاجون؟
کنارم ایستاد، درحالی که نگاه پر از شوقش رو به فرهود دوخته‌بود، سرش رو به‌ سمتم کج کرد و زمزمه کرد:
- ساعت یازده میرم، باراد! فرهود چقدر خوشحاله!
لبخندی به شور و ذوقش زدم و لپش رو با دو انگشتم کشیدم.
- هممون خوشحالیم!
دل‌آرا به آرومی پلک زد و حرفم رو تأیید کرد. فرهود که‌ مشغول چیدن کاسه‌ها روی میز بود، خطاب به دل‌آرا گفت:
- دلی‌جان؟ میشه بقیه رو بیدار کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
699
12,517
مدال‌ها
4
دل‌آرا دستی بین موهای فرفریش کشید و این‌بار با شیطنت به من نگاه کرد، چشمکی بهش زدم.
- بقیه؟ مگه بقیه خونه‌ن؟
فرهود که حالا سراغ قاشق‌ها رفته‌بود، در جواب دل‌آرا گفت:
- فربد و بردیا ممکنه رفته باشن، ولی بقیه که هستن، پس بیدارشون کن.
پشت گردنم رو خاروندم. پیامی که بردیا برام فرستاده‌بود، از فکرم گذشت؛ آخ از دست این پسرها!
- وای! سوگند بله داد، هممون خوشبخت شدیم! مگه نه؟! از این به بعد قراره همش چیزای خوشمزه بخوریم؟ ایول فرهود!
صدای سوزان بود که با قدم‌های تند از اتاقش به طرف فرهود می‌رفت. در نهایت در مقابل نگاه متعجب ما، دست دور گردنش انداخت و بوسه‌‌ی محکمی روی صورت آقای داماد کاشت و صدای خنده‌ی هممون رو بلند کرد. فرهود اخم مصنوعی‌ کرد و رو به سوزان خنده‌رو گفت:
- مگه تا الان اینجا سومالی بوده بی‌انصاف؟!
سوزان نمکی خندید و قری به گردنش داد.
- کی عاشق حلیمه؟ سوگند! دیگه از این به بعد هر چی سوگند بخواد دو سوته حاضره!
خیره به‌ روجک‌ خونه‌مون، با خنده گفتم:
- کاش یکی زودتر بیاد تو رو بگیره تا به هوای تو چیزای خوشمزه‌تری بخوریم، چون تو شکموتر از سوگندی!
سوزان در جواب حرفم بلندبلند خندید، پشت میز نشست، ‌دست‌هاش رو به هم‌ کوبید و با لحن حق به جانبی گفت:
- شما به حرفم می‌خندین‌ ولی باور کنین از این به بعد عشق و صفا به راهه! حلیمو بکش فداتشم!
جمله‌ی آخرش رو‌ خطاب به فرهود گفت. فرهود دستش رو بلند کرد و به اتاق‌ها اشاره کرد و با تعجب پرسید:
- خب چرا بقیه رو بیدار نمی‌کنین؟!
سوزان چشم‌های مملوء از شیطنتش رو به ما دوخت. من‌ و دل‌آرا هم جلو رفتیم و در مقابل نگاه سؤالی فرهود، کنار میز ایستادیم.
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟
دل‌آرا لبخند مهربونش رو به روش پاشید و با آب و تاب شروع به صحبت کرد:
- جونم برات بگه که ما الان دوتا تیم شدیم! ما سه‌تا طرف دومادیم و اون سه‌تا طرف عروس!
سوزان تکونی به سرش داد که‌ موهای دم اسبیش روی هوا پرواز‌ کرد.
- آره فرهودجون، راستش ما گفتیم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
699
12,517
مدال‌ها
4
با انگشت‌هاش روی سطح میز ریتم گرفت و ادامه داد:
- نون و پنیر آوردیم، دخترتونو بردیم... .
حرکت دستش رو متوقف کرد، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ولی می‌دونی اونا چی گفتن؟
این‌بار دل‌آرا درحالی که بشکن می‌زد‌، در ادامه‌ی حرف سوزان گفت:
- نون و پنیر ارزونیتون، دختر نمیدیم بهتون!
سوزان انگشت شستش رو به نشونه‌ی لایک بالا گرفت.
- این شد که سوگندو برداشتن و بردن!
لب‌هام رو روی هم فشردم، چشم از دیوونه‌بازی‌های دخترها گرفتم و به چهره‌ی متعجب فرهود نگاه کردم.
- الان یعنی چی؟! دارین باهام شوخی می‌کنین؟
صندلی رو عقب کشیدم و درحالی که‌ می‌نشستم، گفتم:
- بچه‌ها سوگندو بردن بیرون، چطور نفهمیدی؟
درسته که خودم هم نفهمیده‌بودم و فقط از روی پیام بردیا در جریان داستان قرار گرفته‌بودم، اما فرهود نباید می‌فهمید؟! قدمی عقب رفت و‌ دست‌هاش رو به کمرش زد.
- دیدم ماشین اون دوتا کله‌پوک‌ نیست! فکر کردم رفتن سرکار!
سوزان ابرویی براش بالا انداخت و با بی‌رحمی گفت:
- خواب‌ موندی داداشم! باید بدویی تا بهش برسی... فعلاً حلیمو بیار که من غش کردم!
فرهود که حالا لبخندش پر کشیده‌بود، به طرف گاز رفت و قابلمه رو بلند کرد و روی زیرقلبمه‌‌ای چوبی وسط میز گذاشت.
- بچه‌ها سوگند ناراحته؟ اگه چیزی بهتون گفته لطفاً بهم بگین.
دل‌آرا دستش رو به قفسه‌‌ی‌سی*ن*ه‌ش‌ کوبید و با تمام احساسش گفت:
- الهی قربونت برم من! نه‌، نگران نباش! دیشب توی گروهمون یه پیام گذاشت و نوشت که من راه دلم رو پیش گرفتم... پس اصلاً جای نگرانی نیست فرهودجان.
چشم به صورت ناراحتش دوختم، با تکون سر، حرف دل‌آرا رو تأیید کردم و با قاطعیت گفتم:
- بهش زمان بده، اون تو رو پذیرفته اما توقع نداشته باش از همین امروز همه‌چی مطابق میلت پیش بره، یکم صبر کن سوگند همه‌چی رو خوب هضم کنه.
سوزان که مشغول خوردن بود، در ادامه‌ی حرفم گفت:
- درسته‌درسته! البته فرهودجان تو یک آپشن داری که به خاطر همون نباید ترس به دلت راه بدی!
دستش رو به طرف خودش گرفت و با اعتماد به نفس ادامه داد:
- من! من طرف توأم و مطمئن باش هر روز‌ میرم روی مخ‌ سوگند تا زودتر همه‌چی‌ براش طبیعی بشه.
فرهود چپ‌چپ نگاهش کرد و من و دل‌آرا هم ریزریز خندیدیم. سوزان چشم‌هاش رو درشت کرد و بعد از نوش جان کرد یک قاشق حلیم، ادامه داد:
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟ فکر کن به‌ جای من الان سوگل اینجا بود! باور کن دیوونه‌ت می‌کرد با منطقی‌بازیاش!... باراد می‌تونی شکرو به دستم برسونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
699
12,517
مدال‌ها
4
- سوزان!
حالا دل‌آرا، سوگل شده‌‌بود و به سوزان اخطار می‌داد. از جا بلند شدم، شکرپاش شیشه‌ای مستطیلی‌شکل رو از بالای کابینت برداشتم. فرهود نفس عمیقی سر داد و دستی بین موهای مرتبش کشید.
- نمی‌دونم بچه‌ها، نگران شدم! دیشب هم حالش خوب نبود اما با هم خیلی حرف زدیم... نکنه پشیمون شده ‌باشه؟
شکرپاش رو جلوی سوزان گذاشتم و پشت سر فرهود ایستادم. با دستم شونه‌هاش رو فشردم و وادارش‌کردم تا روی صندلی بنشینه و در همون حالت گفتم:
- مگه الکیه که پشیمون بشه؟ چرا این فکرو می‌کنی؟ اون دختر الان فقط استرس داره! این بله گفتن و این تغییراتی که قراره اتفاق بیفته مگه آسونه؟ نه! والا آسون نیست! پس بذار سوگند آروم‌آروم ماجراهای اخیرو هضم کنه و باهاش کنار بیاد.
دل‌آرا حرفم رو تأیید کرد و در ادامه گفت:
- آره فرهود، دقیقاً همینه! تا دیروز برای بله‌‌‌برون با مهراب خرید می‌کرد و امروز تازه فهمیده توی دلش چه خبره! نباید استرس داشته باشه؟ بذار با خودش خلوت کنه.
مشغول ماساژ شونه‌های فرهود بودم. اول این قصه سخت بود اما قطعاً خوشی‌هاش خیلی نزدیک بود.
- من‌ سوگندو می‌شناسم! اول و آخرش برمی‌گرده پیش خودت، مثل همیشه! مثل دیشب! پس بیخودی نگران نباش، اون فقط یه امروز رو خواسته خلوت کنه که به پیشنهاد بردیا با هم رفتن بیرون برای صبحونه... هیچ جای نگرانی نیست آقای داماد!
حرف‌های نهایی سوزان هم مهر تأییدی بود برای دعوت فرهود مضطرب به آرامش.‌ شونه‌هاش رو رها کردم و دستم رو محکم به‌ پشتش کوبیدم. صندلی کنارش رو عقب کشیدم و نشستم. با خنده‌ گفتم:
- به جای این حرفا به این فکر کن که تا دیروز چه حالی داشتی و الان چه حالی داری! همه‌چیز همون‌طوری پیش رفت که دلت می‌خواست و جواب صبوری‌ کردنت رو گرفتی... الانم حلیمو بکش‌ که از دهن افتاد!
و لبخند اطمینان‌‌بخشی رو به آخر جمله‌م چسبوندم که رنگ آرامش رو به نگاهش برگردوند. تکونی به خودش داد، دستش رو جلو‌ برد و ملاقه رو توی قابلمه چرخوند.
- برای من دوباره می‌ریزی؟
با دیدن سوزانی که کاسه‌ش رو به طرف فرهود گرفته‌بود و منتظر نگاهش می‌کرد، سه‌تایی به هم نگاه کردیم و بلند خندیدیم؛ این دختر درست بشو نبود!
 
بالا پایین