- Jul
- 1,286
- 1,247
- مدالها
- 2
اتاق میکائیل پر از سکوت بود، تنها صدای ریتمیک تهویه هوا و ضربات پیوسته سیگارش به ته سیگاری که از قبل پر شده بود، فضای سنگین و تقریباً خفقانی را ایجاد کرده بود
پشت پنجره مه آرامی روی لواسان کشیده شده بود، مثل پردهای روی واقعیتی که هیچک.س دلش نمیخواست با آن روبرو بشود.
و انگار دنیا بیرون از این اتاق هیچوقت وجود نداشت.
میکائیل با دقت، به دودی که از لبهی سیگارش بلند میشد، نگاه کرد.
صفحهی گوشیاش روشن شد؛ شمارهای آشنا، بیهیچ نامی، فقط با چهار رقم آخر که برایش کافی بود. نفسش را بیرون داد، دستی به تهریش بیدقتش کشید و تماس را وصل کرد.
صدای زن از آن طرف خط، درست مثل همیشه آرام و شمرده بود، بینیاز از مقدمه:
ـ میکائیل جان؟
به راحتی تکیهاش را به صندلی تنظیم کرد، صدای سوسن همیشه حس خاصی در دلش میانداخت، شاید چون همیشه به شکلی عاقلانه و متین حرف میزد. چیزی فراتر از یک آرامش و قدرتی به جا آورده شده.
لبخند محوی روی لبهای میکائیل نشست. نه از سر خوشی، نه به نشانهی احترام؛ چیزی میان این دو:
ـ سلام، عمه جانم؟
صدایش سنگین بود، با آن حس غریبی که همیشه وقتی با سوسن حرف میزد، در لحنش جا میگرفت؛ ترکیبی از احترام، شک و چیزی که بیشتر شبیه سایهی گذشته بود تا علاقه.
سوسن عجلهای برای نشان دادن احساسات نداشت. همیشه خونسرد بود، حتی در بدترین شرایط. صدایش کمی نرمتر شد، مثل همیشه اما با آرامش خاص خودش کلمات را ردیف کرد:
ـ میکائیل دارم مقدمات مراسم یادبود فربد رو میچینم.
به سکوت گوش داد. عادت داشت که برای حرفهای سوسن وقت بگذارد، همیشه هر جملهاش چیزی فراتر از کلمات ساده بود.
ـ میخوام تو هم باشی.
میکائیل ابرو بالا انداخت، دستش را روی میز کشید، انگشتانش خطوط چوب را دنبال کردند. نگاهش هنوز به دود سیگار بود، ولی ذهنش در جاهایی دیگر میچرخید. لحنش بیتفاوت گفت:
ـ این همه سال گذشته… حالا چرا؟
صدای سوسن پشت گوشیاش پر از استدلال بود، بهطور معمول اینطور صحبت نمیکرد.
بدون تغییر گفت مثل کسی که هزار بار پاسخ این سؤال را با خودش تکرار کرده باشد:
ـ چون الان همه برگشتن. دایان، دانش، حتی بابک. وقتشه دوباره این خاندان، درست وسط صحنه قرار بگیره. این بار روی خاکِ فربد و هرکی قراره توش باشه، باید دیده شه و تو… بهتره حضورت پررنگتر باشه.
پشت پنجره مه آرامی روی لواسان کشیده شده بود، مثل پردهای روی واقعیتی که هیچک.س دلش نمیخواست با آن روبرو بشود.
و انگار دنیا بیرون از این اتاق هیچوقت وجود نداشت.
میکائیل با دقت، به دودی که از لبهی سیگارش بلند میشد، نگاه کرد.
صفحهی گوشیاش روشن شد؛ شمارهای آشنا، بیهیچ نامی، فقط با چهار رقم آخر که برایش کافی بود. نفسش را بیرون داد، دستی به تهریش بیدقتش کشید و تماس را وصل کرد.
صدای زن از آن طرف خط، درست مثل همیشه آرام و شمرده بود، بینیاز از مقدمه:
ـ میکائیل جان؟
به راحتی تکیهاش را به صندلی تنظیم کرد، صدای سوسن همیشه حس خاصی در دلش میانداخت، شاید چون همیشه به شکلی عاقلانه و متین حرف میزد. چیزی فراتر از یک آرامش و قدرتی به جا آورده شده.
لبخند محوی روی لبهای میکائیل نشست. نه از سر خوشی، نه به نشانهی احترام؛ چیزی میان این دو:
ـ سلام، عمه جانم؟
صدایش سنگین بود، با آن حس غریبی که همیشه وقتی با سوسن حرف میزد، در لحنش جا میگرفت؛ ترکیبی از احترام، شک و چیزی که بیشتر شبیه سایهی گذشته بود تا علاقه.
سوسن عجلهای برای نشان دادن احساسات نداشت. همیشه خونسرد بود، حتی در بدترین شرایط. صدایش کمی نرمتر شد، مثل همیشه اما با آرامش خاص خودش کلمات را ردیف کرد:
ـ میکائیل دارم مقدمات مراسم یادبود فربد رو میچینم.
به سکوت گوش داد. عادت داشت که برای حرفهای سوسن وقت بگذارد، همیشه هر جملهاش چیزی فراتر از کلمات ساده بود.
ـ میخوام تو هم باشی.
میکائیل ابرو بالا انداخت، دستش را روی میز کشید، انگشتانش خطوط چوب را دنبال کردند. نگاهش هنوز به دود سیگار بود، ولی ذهنش در جاهایی دیگر میچرخید. لحنش بیتفاوت گفت:
ـ این همه سال گذشته… حالا چرا؟
صدای سوسن پشت گوشیاش پر از استدلال بود، بهطور معمول اینطور صحبت نمیکرد.
بدون تغییر گفت مثل کسی که هزار بار پاسخ این سؤال را با خودش تکرار کرده باشد:
ـ چون الان همه برگشتن. دایان، دانش، حتی بابک. وقتشه دوباره این خاندان، درست وسط صحنه قرار بگیره. این بار روی خاکِ فربد و هرکی قراره توش باشه، باید دیده شه و تو… بهتره حضورت پررنگتر باشه.