جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,755 بازدید, 182 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
دایان آهسته پلک زد، لبخند محوی گوشه‌ی لبش لغزید.
نه از سر خوش‌آمد، نه خصومت؛ فقط شبیه کسی که خوب می‌دانست هر نبردی اول باید با کلمات شروع شود.
نگاه میکائیل مستقیم از صورت دایان و دانش خادم ‌بالا آمد. فضای بین‌شان از آن تنش‌هایی بود که نفس می‌کشید، می‌سوخت، و هنوز شعله‌ور نمی‌شد.
لبخند کج میکائیل از همیشه عمیق‌تر بود و به وضوح از پشت نقاب بی‌احساسش نشت کرده بود.
با قدم‌هایی آرام اما سنگین جلوتر آمد. مثل کسی که نه تنها از بودن در میدان جنگ نمی‌ترسید، بلکه با طیب خاطر به آن قدم می‌گذاشت.
نور ملایم تالار، سایه‌روشن گیرایی روی چهره‌اش انداخته بود. خط فکش مثل مرزی میان خویشتن‌داری و انفجار کشیده شده بود.
ته‌ریش مرتب، موهای به‌جا نشسته و آن کراوات زرشکیِ خاص، همه‌چیز بیشتر شبیه آماده‌سازی برای یک نبرد بود تا عزاداری.
دایان اما همان‌طور بی‌حرکت ماند. چشم از لیوانش برنداشت، انگار صدای میکائیل تنها بخشی از سمفونی غم‌زده‌ی سالن بود.
فقط انگشت شستش را کمی روی پایه‌ی بلور لغزاند. بعد صدایش بالا آمد؛ نه سرد، نه عصبی؛ فقط آرام و مطمئن.
صدا بیش از این‌که آرام باشد، لبریز از اطمینان بود.
-‌ اجازه‌نامه نه… شعور، شاید.
میکائیل کمی خندید. نه بلند، نه مسخره، چیزی در مرز اعتماد‌به‌نفس و تهدید.
-‌ خب، خوشحالم هنوزم یه‌جورایی به شعور اعتقاد دارین… حتی اگه نسلش توی خونواده‌تون منقرض شده باشه.
دانش بی‌آن‌که وارد بازی شود، تنها جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش نوشید. اما برق مختصر نگاهش به میکائیل بیشتر از هر واکنشی معنا داشت؛ نگاهی که نه حیرت بود و نه خوش‌آمد، بیشتر شبیه وارسی حریفی که ممکن بود دیر یا زود کارت آخر را رو کند.
دایان بالاخره سر برداشت. چشم در چشم میکائیل… بی‌کمترین لرزش یا خشم.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
تنها چیزی که در نگاهش بود، عمق دریا بود؛ آرام، وسیع و خطرناک.
-‌ بازم دیر رسیدی، میکائیل… مثل همیشه. آدم وقتی دنبال فرصت برای خودنماییه، معمولاً یا دیر می‌رسه، یا زیادی بلند حرف می‌زنه.
میکائیل قدمی نزدیک‌تر رفت. حالا فاصله‌شان فقط چند وجب بود؛ انگار هر کدام به عمد پای روی خط قرمز گذاشته بودند.
صدایش آرام‌تر شد، اما آن‌قدر پرنفوذ که حتی سکوت بین موسیقی هم انگار کوتاه‌تر شده بود تا دانش گوش سپارد.
-‌ یا شاید بعضی آدما هیچ‌وقت نیازی نمی‌بینن زود برسن… چون خوب می‌دونن اونایی که جلوترن، دیر یا زود سقوط می‌کنن.
دایان سری خم کرد، انگار داشت چیزی را تایید می‌کرد. بعد لیوانش را بالا آورد، اما ننوشید. فقط همان‌جا نگهش داشت، درست مثل لبخندش.
-‌ فقط فرق بین سقوط و فرود، زاویه‌ست، میکائیل.
موقع سقوط هیچ‌ک.س کنترل دستش نیست. اما فرود… دقیق‌ترین مرحله‌ی پروازه.
مکثی سنگین افتاد. فضای اطرافشان برای چند ثانیه انگار منجمد شد. صدای ویولن، زمزمه‌ی دور کسی از آن‌سوی سالن، حتی نوری که از چلچراغ‌ها می‌تابید… همه‌چیز ایستاد.
میکائیل با آن نگاه خونسرد و لبخند کجی که حالا بیشتر شبیه زخمی قدیمی روی صورتش بود، چشم در چشم دایان گفت:
-‌ مشکلت اینه که فکر می‌کنی هنوز تو آسمونی.
دایان لحظه‌ای پلک زد. نه برای فکر کردن، برای تمام کردن مکالمه.
-‌ و توهم مشکلت اینه که فراموش کردی آدما همیشه از روی زمین شلیک می‌کنن… نه از آسمون.
صدای شلیک نبود، اما برخورد نگاه‌شان کافی بود تا هر تماشاگری در سالن حتی از دور بفهمد نبرد اصلی حالا تازه شروع شده بود.
نگاه دایان مثل موجی سرد، آرام بالا رفت و به چشم‌های میکائیل رسید.
جنگی خاموش در همان لحظه آغاز شده بود. نه با اسلحه، نه با فریاد. با نگاه!
میکائیل انگار چیزی برای اضافه‌کردن نداشت؛ دایان مثل همیشه نمایش را با جمله‌ی آخر بست.
فضا‌ اشباع بود و جایی برای حرف اضافه باقی نمانده بود.
میکائیل فقط نفس عمیقی کشید و یک‌ قدم عقب رفت.
لبخندش را نگه داشت، اما حالا در آن نشانی از خونسردی نبود. بیشتر شبیه کسی که یادش افتاده هنوز وقت زیادی برای انتقام باقی مانده است.
دایان سرش را برگرداند، نگاهی گذرا به دانش انداخت که حالا لیوانش را روی سینی پیش‌خدمت گذاشته و به سمت تیارا قدم برداشته بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
و درست به‌موقع صدای ضربه‌ی ظریفی روی میکروفن سالن هوای تالار را لرزاند. صدایی بیش از آن‌که برای جلب توجه باشد، حکم پایان یک سکانس را داشت.
صدا از زنی که پشت لبخندهای امشبش، سال‌ها تحمل و بازی‌دادن و فرو خوردن بود.
-‌ دوستان و عزیزانی که امشب برای یادبود فربد خادم، این‌جا جمع شدین… .
صدایش آرام، لرزان اما محکم بود؛ سوسن با موهای نقره‌ای‌شده‌اش باوقار بالا جمع شده بودند و روی گردنش زنجیری باریک با نگینی کبود خودنمایی می‌کرد.
مکثی کرد، نگاهی گذرا به انتهای سالن انداخت و بعد نفسش را آرام بیرون داد.
-‌ شاید خیلی‌ از شما عزیزان، فربد رو فقط از خاطرات و اسمش تو جلسات رسمی به یاد بیارین… ولی من، از همون روزی که پا گذاشتم تو این خونه، با سایه‌ی مردی زندگی کردم که هم پدر بود، هم همسر، هم رئیس… و هم یک راز حل‌نشده.
زمزمه‌هایی آرام در بین جمع رد شد. اما سوسن بی‌توجه ادامه داد.
-‌ امشب، قرار نیست فقط از شکوه گذشته بگیم… بعضی سایه‌ها رو باید بلند گفت، تا آدمای آینده بتونن ازش عبور کنن.
و بعد، بی‌آن‌که نگاهش را از حضار بردارد، دستش را به آرامی به سمت یکی از نزدیک‌ترین‌ها در ردیف اول دراز کرد.
-‌ حالا از کسی دعوت می‌کنم که نام فربد، توی شناسنامه‌ش تنها یه اسم نیست… یه مسیر کامل بوده. دایان… لطفاً بیا و چند کلمه با جمع صحبت کن.
همه‌ی نگاه‌ها بی‌اختیار سمت دایان برگشت.
دایان بدون عجله قدم به جلو گذاشت. همه‌چیز در حرکاتش کنترل‌شده بود. حتی نوع ایستادنش مقابل میکروفون؛ نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور.
طوری که انگار فاصله‌اش با قدرت، از قبل تنظیم شده بود.
چند ثانیه فقط سکوت کرد. و همین سکوت بیشتر از هر جمله‌ای مردم را وادار به سکوت کرد.
شبیه مردی ایستاد که سال‌ها قدرت را نه فقط در مشت، که در نگاهش جا داده بود.
صدایش وقتی بلند شد، مثل صدای یک رهبر بود، نه صرفاً یکی از وارثان فربد خادم:
-‌ پدرم… مردی بود که زیاد حرف نمی‌زد. اما وقتی حرف می‌زد، یا قرارداد بسته می‌شد، یا جنگ شروع می‌شد.
نور سقف درست روی سرش افتاد. طوری که انگار سالن عمداً تصمیم گرفته بود سایه‌ی پدر حالا روی شانه‌های او بیفتد.
و حالا وقتش بود؛ نه برای حرف‌زدن از گذشته، برای آغاز فصل جدیدی از بازی قدرت در مشتش.
نگاهی میان جمع انداخت. تاجران، روسای شرکت‌ها، چهره‌های پنهانی از مافیاهای اقتصادی، حتی نمایندگانی از خارج کشور. همه با دقت گوش می‌دادند.
-‌ اون چیزی که پدرم ساخت، فقط تجارت نبود. نظم بود. سیستمی بود که درش هرکس جای خودش رو داشت. و امشب… من اینجام که بگم، اون نظم هنوز پابرجاست.
تیارا که کنار دانش ایستاده بود، لبخند سردی زد و دستش را به بازوی او زد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
دانش بی‌حرکت مانده بود. چشم‌هایش مدام روی چهره‌ی مهمانان می‌لغزید؛ انگار در جست‌وجوی کسی یا چیزی بود که پشت هیاهو‌ پنهان شده بود. دایان ادامه داد:
-‌ ما فراموش نمی‌کنیم کی با ماست و مهم‌تر از اون، فراموش نمی‌کنیم کی نیست. امشب فقط مراسم یادبود نیست. امشب تعهد دوباره به سیستمیه که پدرم ساخت.
در سکوتی که بعد از حرف‌های دایان فضا را گرفت، صدای ضرب‌آهنگ آرامی از گوشه‌ای به گوش رسید؛ ریتمی حساب‌شده، نه بلند، نه بی‌هوا… .
میکائیل با نوک انگشت روی لبه‌ی لیوان کریستالش ضرب گرفته بود.
صدایی ساده، اما کافی برای این‌که نگاه‌ها به سمتش بچرخد.
نگاه دایان چند لحظه روی چهره‌اش ثابت ماند؛ نه از سر تعجب، بیشتر شبیه کسی که انتظار این واکنش را داشت.
میکائیل با لبخند کجی که مرز بین طعنه و تمسخر را خوب بلد بود، لیوانش را بالا آورد:
-‌ پس به افتخار فربد خادم… و بخشی از سیستمی که انگار هنوزم با اسمش گره خورده؛ هرچند که بعضی از ستون‌هاش از جای دیگه‌ای بلند شده باشه.
چند نفر بی‌اراده لیوان‌شان را بالا بردند. بعضی با تردید، بعضی با تعارف؛ و عده‌ای هم انگار منتظر بودند تا ببینند کفه‌ی قدرت کجا سنگین‌تر خواهد شد.
محمد که در گوشه‌ای ایستاده بود، سرش را کمی به نزدیکی صدرا خم کرد:
-‌ خب… حالا معلوم شد این فقط یه یادبود ساده نیست. این اعلام حاکمیته.
صدرا لبخند معنا‌داری زد، چشمانش هنوز روی صحنه بود:
-‌ و ما فقط داریم تماشا می‌کنیم… که کی بازی رو بهتر بلده، و کی پای ثابت مهره‌ی سوخته‌ست.
زمزمه‌ای آرام بین حضار رد شد. محمد و صدرا از دور به هم نگاهی رد و بدل کردند. تیارا لبخند رسمی‌اش را حفظ کرده بود، اما نگاهش تیز و دقیق بود.
سوسن که مثل همیشه نقش همسری داغ‌دیده را تمام‌قد بازی می‌کرد؛ با اندوهی بازیگرانه سر تکان ‌داد.
دایان بدون لحظه‌ای مکث ادامه داد. مثل کسی که خوب می‌دانست در کجا باید دوباره کنترل فضا را به‌دست بگیرد، صدایش پایین‌تر اما محکم‌تر شد:
-‌ امروز، بیش از هر روز دیگه‌ای به یادش نیاز داریم. نه فقط به‌عنوان یک پدر، بلکه به‌عنوان بنیان‌گذار یک میراث.
نگاهی به دانش انداخت. کوتاه اما سنگین… .
-‌ و این میراث روی دوش ماست. چه بخوایم، چه نه!
در همین لحظه صدایی آرام اما زهرآگین از سمت یکی از ردیف‌های عقب بلند شد، بدون میکروفن اما آن‌قدر حساب‌شده و رسا که نگاه اکثریت جمعیت را به خود جلب کرد.
-‌ بعضی میراثا رو باید دفن کرد… نه به‌خاطر این‌که قدیمی‌ان، به‌خاطر این‌که خیلی وقته بوی پوسیدگی گرفتن.
صدا نه فریاد بود و نه بلند، اما طوری در هوا پیچید که انگار از لایه‌های پنهان تالار بیرون خزیده شد؛ نرم، سرد و مطمئن… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
تمام سرها با حالتی ناخودآگاه چرخیدند. حتی صدای موسیقی آرام در پس‌زمینه به نظر کندتر شد. از میان ردیف‌های عقبی سایه‌ای آرام پیش آمد.
با کت بلند مشکی‌اش و یقه‌ای ایستاده؛ ردای عزای سلطنتی، نرم‌نرم در امتداد بدن کشیده‌اش می‌افتاد. شال نازک ابریشمی دور گردنش، درست شبیه کسانی بود که یا برای مرگ آماده بودند… یا برای کشتن.
نگاهش با آن برق خاموش و مرموز، یک‌راست روی دایان نشست. لبخندی که نه به طعنه می‌مانست و نه صمیمیت، گوشه‌ی لبش نشست.
-‌ پدرت… پدرمون، بزرگ بود. اما همه‌ی ما می‌دونیم که بزرگی همیشه میراث خوبی به جا نمی‌ذاره.
چند نفر نفسشان را در سی*ن*ه حبس کردند. سوسن لحظه‌ای از جا بلند شد، آماده‌ی واکنش، اما دستی که روی شانه‌اش نشست و او را به آرامش دعوتش کرد. میکائیل؟ یا شاید خودش؟ دیگر فرقی نداشت. همه می‌دانستند این لحظه، متعلق به بابک است.
او جلوتر آمد، مستقیم روبه‌روی دایان ایستاد. تنها چند قدم بینشان فاصله بود، اما وزنی که فضا تحمل می‌کرد، مثل لحظاتی پیش از انفجار یک بمب بود.
بابک سرش را کمی خم کرد، نه از احترام، که از تمسخر فروخورده‌ای که در صدایش پنهان شده بود.
-‌ امیدوارم بدونی دایان… سایه‌ها گاهی از همون نوری متولد می‌شن که فکر می‌کنی زیر پاته.
برای چند لحظه سکوت سنگین‌تر از موسیقی شد. بعد بابک با همان اطمینان به عقب برگشت؛ بی‌نیاز از دیده شدن، بی‌شک حالا همه چشم‌ها دنبال او می‌گشتند.
مراسم هنوز تمام نشده بود، اما انگار بازی اصلی تازه شروع شده بود
با عقب‌نشینی‌اش، چیزی از حضورش هنوز در فضا ماند… سنگین، بُرنده، مثل شمشیری که هنوز فرو نرفته بود، اما تهدیدش نفس می‌برید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
چند نفر آهسته دست زدند. صدای برخورد آرام کف دست‌ها مثل قطرات باران روی سقف شیشه‌ای بود.
دانش کمرش را صاف کرد، اما حرفی نزد.
فقط همان نگاه… همان شعله‌ی خفه‌شده‌ی قدیمی… تا عمق چشم‌های بابک نفوذ کرد.
اما دیگر سرش را برنگرداند. ادامه داد انگار که چیزی گفته نشده بود:
-‌ این یادبود، شروع پایان نیست. شروع بازسازیه و ما… باز هم می‌سازیم. با کسانی که وفادارند. و کسانی که نیستند؟ خب… .
نگاهش به جمع برگشت.
-‌ زمان همه‌چیز رو سر جای خودش می‌ذاره.
میکائیل که نزدیک سوسن ایستاده بود، آهسته زیر لب گفت:
-‌ یا همه‌چیزو از جا می‌کنه.
بابک دورتر از حلقه‌ی اصلی مهمانان، نزدیک یکی از ستون‌های مرمری تالار ایستاد. کت مشکی خوش‌دوختی به تن داشت، ولی هیچ‌چیز از ظاهرش فریاد «تعلق» نمی‌زد.
مثل مهمانی بود که به اجبار دعوت شده… یا شاید مهمانی‌ که خودش تصمیم گرفته بدون دعوت بیاید.
لیوان نیمه‌خالی را با بی‌حوصلگی چرخاند، نگاهش از روی جمع رد شد، از روی دانش که آرام با یکی از سناتورها حرف می‌زد، از روی تیارا که با لبخند بی‌جانش کنار ایستاده بود، و از همه مهم‌تر، از روی دایان… که هنوز کنار جایگاه ایستاده بود و با آن وقار سردش، پذیرای نگاه‌ها بود.
بابک زیر لب زمزمه کرد، صدایش فقط به گوش خودش رسید:
-‌ وارثِ نظمِ فربد، هان؟
لبخندی زد. تلخ و نیش‌دار!
انگار هر کلمه از دهن دایان، زخم‌های قدیمی‌اش را بیشتر باز کرده بود.
قدم‌زنان به سمت یکی از پیش‌خدمت‌ها رفت. لیوانش را روی سینی گذاشت و آرام پرسید:
-‌ نوشیدنی سنگین‌تری ندارین؟
پیش‌خدمت مردد ماند، ولی بابک فقط با یک نگاه او را وادار به حرکت کرد. همان لحظه صدای آشنایی از پشت سرش بلند شد:
-‌ فکر نمی‌کردم بیای.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
بابک بدون اینکه برگردد، کلمات طعنه‌وار پشت سر هم چید:
-‌ به‌نظرت فکرهای زیادی دربارم نمی‌کنی، میکائیل؟
میکائیل کنارش ایستاد، شانه‌به‌شانه‌، اما با فاصله‌ای که سردی بین‌شان را زنده نگه می‌داشت.
-‌ سوسن دعوتت کرد یا از روی علاقه به پدرت اومدی؟
بابک چرخید. نگاهش عمیق و آرام بود، اما چشم‌هایش مثل تیغه‌ای سرد درخشید.
-‌ اون پدر من نبود… فقط شوهر مادرم بود. و اگه یادت رفته باشه، تو هم شدی برادرزاده زن همونی که زندگی ما رو از هم پاشوند.
میکائیل اخم کوچکی کرد، اما چیزی نگفت. بابک ادامه داد، صدایش آرام بود، اما زهر سرتاسرش موج می‌زد:
-‌ اینجا پر شده از بازیگر. از اونایی که گریه‌شون قلابیه، لبخندشون حرفه‌ایه… .
لبخند کجی زد.
-‌ و از اونایی که با جنازه‌ی یه مرده دارن تاج و تخت می‌سازن.
چشمان عسلی‌اش به سمت دایان برگشت.
-‌ ولی من فقط اومدم که ببینم.
میکائیل دستش را درون جیب شلوارش فرو برد:
-‌ هنوز هم فکر می‌کنی یه چیزی ازت دزدیدن؟
بابک با لبخندی طعنه‌آلود، کوتاه و سنگین خندید؛ شبیه ضربه‌ای فرود آمده بر زخم کهنه‌ای که هنوز زیر پوست می‌سوخت.
-‌ دزدی؟ نه، نه… این یکم زیادی بی‌کلاسه واسه کاری که داداشام می‌کنن!
لحنش آهسته اما دقیق شد مثل نیشی که با وسواس نشانه می‌رفت.
-‌ اونا نمی‌دزدن… جوری طراحی می‌کنن که انگار از اول مال خودشون بوده.
میکائیل بی‌آنکه پلک بزند، نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
-‌ بعضی‌ چیزا رو نمی‌دزدن بابک… می‌خرن. با سیاست، با معامله.
کوتاه مکث کرد.
-‌ فقط اونایی جا می‌مونن که نه اهل معامله‌ن، نه اهل بازی. فقط بلدن زخماشون رو بشمرن.
بابک کمی به سمتش برگشت. نگاهش خشک‌تر از قبل شد.
-‌ و بعضیا هم فقط بلدن وسط همه‌ی خون‌ها، کراواتشونو صاف کنن و سهم بگیرن.
میکائیل این‌بار لبخند زد؛ سرد، سنگین… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
-‌ من هیچ‌وقت دنبال سهم نبودم… من فقط اومدم حقمو بردارم.
سرش را کمی خم کرد، طوری که لحنش آرام اما عمیق‌تر شد:
-‌‌ اون چیزی که الان اسمش شده «نظم فربد»، روی ستون‌های زیادی بنا شده و بعضی‌ از ستوناش مال خادم‌ها نبوده، بابک.
ابرو بابک بالا رفت.
-‌ پس داری اعتراف می‌کنی بخشی از ستون‌ها مال کیانی‌هاست؟
میکائیل چند ثانیه سکوت کرد. سپس بی‌هیچ تغییری در حالت چهره، با لحنی زیر لب گفت:
-‌ ستون وقتی قوی می‌مونه، که ریشه‌اش از جای درست تغذیه بشه… .
نگاهش به‌سمت دایان لغزید.
-‌ و اینا هنوز از همون ریشه دارن می‌خورن. حتی اگه اسمش رو نیارن.
بابک لحظه‌ای مکث کرد، بعد نگاهی دوباره به جمع انداخت؛ خنده‌ی بی‌رمقی گوشه‌ی لبش نشست.
-‌ مهم نیست کی چه‌قدر سهم داشته. مهم اینه کی امروز توی زمین داره گرد و خاک می‌کنه.
میکائیل کمی ابرو بالا انداخت. لحنش آرام و شمرده بود، اما رگه‌ای از جدیت زیر صدایش چرخید:
-‌ من حسابم رو با زمین و آدماش، خیلی وقت پیش تصفیه کردم، حالا فقط دارم نگاه می‌کنم کی با خاکش یکی می‌شه.
بابک برای اولین‌بار کمی به عقب برگشت. این‌بار دیگر طعنه‌ای در کار نبود؛ فقط نگاهی سرد و محاسبه‌گر که مثل مکث روی پایان یک صفحه، جمله‌ی بعد را پیش‌بینی می‌کرد.
-‌ می‌خوام ببینیم… کی آخرش تو قاب می‌مونه.
سپس قبل از اینکه میکائیل چیزی بگوید، از کنارش گذشت مثل سایه‌ای که از روی دیوار عبور می‌کند… .
اما رد حضورش، مثل خطی از خون روی فضا باقی ماند.
میکائیل اما همان‌جا ایستاده بود. دستی در جیب، نگاهی ثابت و سنگین.
و ساکت.
تا اینکه نگاهش بین جمع لغزید… و ناگهان روی چهره‌ای آشنا مکث کرد. چشم‌هایش تنگ شد.
قدم‌های آن مرد مطمئن بود. میان جمع راه می‌رفت مثل کسی که می‌خواست دیده شود، کسی باید دیده شود.
چهره‌اش هرچند مسن‌تر از گذشته، اما برای میکائیل آشنا بود؛ آزاردهنده به شیوه‌ای خاص.
پدرِ لیلا.
و حضورش در این مهمانی چیزی نبود که بشود اتفاقی فرضش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
میکائیل پلک نزد. فقط چند ثانیه با همان حال نگاهش کرد، بعد بی‌صدا به‌سمت سوسن چرخید.
سوسن در حال صحبت با یکی از مهمانان بود که صدای پایین اما قاطعش، او را متوقف کرد:
-‌ یک لحظه!
سوسن برگشت، لبخندش حفظ شد، اما از زیر تُن صدای میکائیل نگرانی را حس کرد.
-‌ چی شده عزیزم؟
میکائیل با نگاهی جدی، مستقیم پرسید:
-‌ اون این‌جا چیکار می‌کنه؟
سوسن لحظه‌ای به‌ دنبال نگاهش چرخید و وقتی مرد را دید، رنگ نگاهش عوض شد.
-‌ نمی‌دونم.
با کمی مکث و نگاهی معنادار ادامه داد:
-‌ بعضی از مهمونا رو خادم‌ها دعوت کردن. مخصوصاً دایان!
میکائیل سرش را به آرامی پایین آورد؛ لب‌هایش یک لحظه جمع شدند، نه از تعجب… از خشم فروخورده‌ای که مثل آتش زیر خاکستر بود.
-‌ پس می‌خواد باهام بازی کنه!
نگاهش برگشت به آن مرد؛ پدر لیلا، که حالا داشت با چند چهره‌ی سیاسی خوش‌وبش می‌کرد.
مثل کوهی از گذشته، بدون آن‌که بخواهد خودش را معرفی کند، ایستاده بود. با همان غرور همیشگی، انگار نه انگار که پشت‌سرش چیزی جز شکست و رسوایی نبود.
نه یک مهمان معمولی… مثل یک مهره‌ی فعال. لبخند بی‌روحی گوشه‌ی لبش نشست، مثل کسی که یک معادله‌ را حل کرده بود… .
میکائیل هنوز چشم از پدرِ لیلا برنداشته بود، که حسی نامرئی و سنگین مثل تیغی که از دور کشیده می‌شود؛ از پشت سر تنش را خراش داد. حس آشنای زیر نظر بودن… مثل یک هشدار درونی!
بی‌هیچ شتابی سرش را چرخاند.
و نگاهش درست به مقصد نشست؛ دایان.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,364
مدال‌ها
2
در آن‌سوی تالار میان ازدحام چهره‌ها و مکالمه‌های سطحی بی‌حرکت ایستاده بود.
نگاهش مثل گلوله‌ای بی‌صدا دقیق به چشم‌های میکائیل شلیک شده بود. نه مثل میزبان، دقیقاً مثل کسی که منتظر بود میکائیل او را ببیند.
چشمانی تیره، بی‌لرزش، که نه خشم نشان می‌داد و نه لبخند… فقط یک چیز: کنترل!
مثل نوک خنجری که بدون زخم زدن، تهدید را به مغز فرو می‌کرد. فقط ایستاده بود با نگاهی که مثل خنجر کند مدام روی غرور میکائیل کشیده می‌شد.
میکائیل چیزی را حس کرد که در هیچ حرفی نمی‌گنجید… .
این دعوت، تصادف نبود. یک انتخاب بود. یک ضربه‌ی خاموش، جایی که هنوز التیام نیافته بود.
نگاه‌ها به هم قفل شدند. نه ابرویی بالا رفت، نه لبخندی جابه‌جا شد.
فقط در این میدان جنگ واژگان از چشم‌ها به رگ‌ها نفوذ ‌کردند. میکائیل پلک نزد، اما چیزی در سی*ن*ه‌اش سنگین‌تر شد، چیزی مثل یک پیش‌بینی تاریک، مثل شروع پازلی که تمام قطعه‌هایش اشتباه بودند.
دایان کمی سرش را به سمت یکی از مهمان‌ها چرخاند؛ بی‌هیچ عجله‌ای.
انگار همین‌که نگاهش را نشان داده، کافی‌ بود.
پیام منتقل شده بود.
و حالا فقط می‌ماند که کی اول حرکت کند.
آن لحظه، آن فاصله، آن نگاه… مثل برخورد دو لبه‌ی شمشیر در آسمان بی‌صدا بود.
نه صدایی بود، نه کلامی، اما انگار همه‌چیز فریاد ‌بود. دایان جنگ را شروع کرده بود. بی‌نیاز از کلام، بی‌نیاز از اعلام… یک جنگ مهارنشدنی!
و تنها چیزی که بینشان رد و بدل شده بود… یک نگاه بود. اما سنگین‌تر از تمام مکالمه‌هایی که تا آن لحظه در سالن رد شده بودند.
 
بالا پایین