- Jul
- 1,328
- 1,364
- مدالها
- 2
دایان آهسته پلک زد، لبخند محوی گوشهی لبش لغزید.
نه از سر خوشآمد، نه خصومت؛ فقط شبیه کسی که خوب میدانست هر نبردی اول باید با کلمات شروع شود.
نگاه میکائیل مستقیم از صورت دایان و دانش خادم بالا آمد. فضای بینشان از آن تنشهایی بود که نفس میکشید، میسوخت، و هنوز شعلهور نمیشد.
لبخند کج میکائیل از همیشه عمیقتر بود و به وضوح از پشت نقاب بیاحساسش نشت کرده بود.
با قدمهایی آرام اما سنگین جلوتر آمد. مثل کسی که نه تنها از بودن در میدان جنگ نمیترسید، بلکه با طیب خاطر به آن قدم میگذاشت.
نور ملایم تالار، سایهروشن گیرایی روی چهرهاش انداخته بود. خط فکش مثل مرزی میان خویشتنداری و انفجار کشیده شده بود.
تهریش مرتب، موهای بهجا نشسته و آن کراوات زرشکیِ خاص، همهچیز بیشتر شبیه آمادهسازی برای یک نبرد بود تا عزاداری.
دایان اما همانطور بیحرکت ماند. چشم از لیوانش برنداشت، انگار صدای میکائیل تنها بخشی از سمفونی غمزدهی سالن بود.
فقط انگشت شستش را کمی روی پایهی بلور لغزاند. بعد صدایش بالا آمد؛ نه سرد، نه عصبی؛ فقط آرام و مطمئن.
صدا بیش از اینکه آرام باشد، لبریز از اطمینان بود.
- اجازهنامه نه… شعور، شاید.
میکائیل کمی خندید. نه بلند، نه مسخره، چیزی در مرز اعتمادبهنفس و تهدید.
- خب، خوشحالم هنوزم یهجورایی به شعور اعتقاد دارین… حتی اگه نسلش توی خونوادهتون منقرض شده باشه.
دانش بیآنکه وارد بازی شود، تنها جرعهای از نوشیدنیاش نوشید. اما برق مختصر نگاهش به میکائیل بیشتر از هر واکنشی معنا داشت؛ نگاهی که نه حیرت بود و نه خوشآمد، بیشتر شبیه وارسی حریفی که ممکن بود دیر یا زود کارت آخر را رو کند.
دایان بالاخره سر برداشت. چشم در چشم میکائیل… بیکمترین لرزش یا خشم.
نه از سر خوشآمد، نه خصومت؛ فقط شبیه کسی که خوب میدانست هر نبردی اول باید با کلمات شروع شود.
نگاه میکائیل مستقیم از صورت دایان و دانش خادم بالا آمد. فضای بینشان از آن تنشهایی بود که نفس میکشید، میسوخت، و هنوز شعلهور نمیشد.
لبخند کج میکائیل از همیشه عمیقتر بود و به وضوح از پشت نقاب بیاحساسش نشت کرده بود.
با قدمهایی آرام اما سنگین جلوتر آمد. مثل کسی که نه تنها از بودن در میدان جنگ نمیترسید، بلکه با طیب خاطر به آن قدم میگذاشت.
نور ملایم تالار، سایهروشن گیرایی روی چهرهاش انداخته بود. خط فکش مثل مرزی میان خویشتنداری و انفجار کشیده شده بود.
تهریش مرتب، موهای بهجا نشسته و آن کراوات زرشکیِ خاص، همهچیز بیشتر شبیه آمادهسازی برای یک نبرد بود تا عزاداری.
دایان اما همانطور بیحرکت ماند. چشم از لیوانش برنداشت، انگار صدای میکائیل تنها بخشی از سمفونی غمزدهی سالن بود.
فقط انگشت شستش را کمی روی پایهی بلور لغزاند. بعد صدایش بالا آمد؛ نه سرد، نه عصبی؛ فقط آرام و مطمئن.
صدا بیش از اینکه آرام باشد، لبریز از اطمینان بود.
- اجازهنامه نه… شعور، شاید.
میکائیل کمی خندید. نه بلند، نه مسخره، چیزی در مرز اعتمادبهنفس و تهدید.
- خب، خوشحالم هنوزم یهجورایی به شعور اعتقاد دارین… حتی اگه نسلش توی خونوادهتون منقرض شده باشه.
دانش بیآنکه وارد بازی شود، تنها جرعهای از نوشیدنیاش نوشید. اما برق مختصر نگاهش به میکائیل بیشتر از هر واکنشی معنا داشت؛ نگاهی که نه حیرت بود و نه خوشآمد، بیشتر شبیه وارسی حریفی که ممکن بود دیر یا زود کارت آخر را رو کند.
دایان بالاخره سر برداشت. چشم در چشم میکائیل… بیکمترین لرزش یا خشم.