جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,670 بازدید, 176 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
***

بخار آرام از روی قابلمه بالا می‌رفت. عطر ملایم مرزه و سیرداغ در آشپزخانه می‌رقصید و خودش را مثل پچ‌پچی پنهان، تا دل تاریکیِ پذیرایی می‌کشاند.
آنید کنار پیشخوان ایستاده بود؛ با پیراهن نخی گشاد و که از دور کمرش آویزان بود، دست‌هایش با دقتی بی‌حریف سطح چوبی میز را پاک می‌کردند. حرکت‌شان یکنواخت بود، اما پشت پلک‌هایش… تلاطم جاری بود.
ظاهر آرام بود. اما در ذهنش غوغایی زیر پوست فکرش می‌دوید، بازیِ جدیدِ میکائیل ذهنش را پر از حواس‌پرتی کرده بود… بازی‌‌ای که مثل خودش، بی‌قانون و پر از حفره‌های پنهان بود.
پارچه زیر انگشتانش حرکت می‌کرد، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد، جایی بین سطرهای نگفته، نیم‌لبخندهای آزاردهنده، و نگاه‌هایی که تا پوست آدم نفوذ می‌کردند.
صدای باز شدن در سکوت فشرده‌ی شب را خراش داد.
آنید بی‌اختیار ایستاد. لیوان در دستش معلق ماند، میان رفتن و ماندن؛ انگار انگشت‌هایش هنوز به تصمیم نرسیده بودند؛ باید نگهش می‌داشت یا رها می‌کرد؟!
میکائیل بود.
با آن کت‌و‌شلوار تیره، پیراهن نیمه‌باز و کراواتی که حالا بیشتر شبیه طنابی سست دور گردن کسی که از دار برگشته بود.
چهره‌اش رنگ نداشت. نه فقط رنگِ پوست، رنگ حضور. خسته نبود… درهم‌شکسته بود.
نه از شکست‌هایی که فریاد می‌زنند، از آن‌هایی که با وقار می‌آمد، آرام، صامت اما از پشت چشم‌ها می‌غرید.
در را پشت سرش بست و کمی ایستاد؛ مثل کسی که هنوز باور نکرده چرا بین این همه ملک به این‌جا برگشته بود. انگار خودش هم از آمدن به این‌جا جا خورده بود.
چشم‌هایش آرام فضای پنت‌هاوس را کاوید. نور زرد و ملایم آشپزخانه، بخار قابلمه و حضور ساکت آنید… .
نگاهش روی او ماند، لحظه‌ای طولانی.
اما نگفت، نپرسید، فقط نفسش را آهسته بیرون داد. سنگین مثل باری که حتی کلمات هم توان کشیدنش را نداشتند. آن‌قدر عمیق بود که انگار هوا را با بار داخل ریه‌هایش خاطره می‌کشید.
فقط مکث کرد. مکثی که شبیه به گم‌کردن اتاقی در خانه‌ی خودش بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
آنید قاشق را روی ظرف گذاشت. دلش می‌خواست چیزی بپرسد. بگوید “خوبی؟” یا حتی فقط یک “خسته نباشی” خشک و رسمی. اما زبانش… زبانش خشک ماند…. مثل بندی‌ گره‌خورده بین احتیاط و ترحم. چطور میشد از مردی که دنیا را باج نمی‌داد، کسی که حتی اجازه‌ی دیده‌شدن ضعف را هم نمی‌داد پرسید “خوبی؟”.
انگار این سؤال، خودِ توهین بود. خوبی؟ یعنی می‌بینم که بدی و تو حتی اجازه ندادی کسی بفهمد.
و آنید… فقط تماشا کرد.
مردی که پشت لبخندهایش سیاست بود، حالا پشت اخمش سکوت داشت. یک سکوت غلیظ، نزدیک به اعتراف.
انگار آن سوپ در حال جوشیدن، تنها چیزی بود که در آن لحظه اجازه‌ی صدا داشت.
میکائیل دستی میان موهایش کشید.
نفسش را بیرون داد و آن صدا… مثل صدای پیچیدن خاکستر در ریه بود. چهره‌اش مثل سطح دریا پیش از طوفان، خسته و بی‌قرار بود. خط‌های روی پیشانی‌اش عمیق‌تر از همیشه و نگاهش… سنگین بود. انگار صدها صدا در سرش فریاد زده بودند و حالا تنها چیزی که می‌طلبید، سکوت بود.
نگاهش را از آنید برداشت، انگار دیدن او چیزی را درونش قلقلک داده بود اما نه آن‌قدر که بیرون بریزد.
آرام قدم برداشت، از کنار پیشخوان گذشت. صدای قدم‌هایش در خانه‌ی نیمه‌خاموش مثل صدای عبور از گذشته‌ای ساکت بود. به مبل رسید، نشست.
با آن حال خرابش، هنوز وقار داشت، نشستنش سنگین بود، نه بی‌جان.
پاهایش را باز گذاشت، آرنج‌ها را روی زانوها گذاشت و دست‌هایش را در هم گره کرد. سرش کمی پایین افتاده بود، اما نه از شکست؛ بیشتر شبیه کسی که می‌خواست لحظه‌ای دور از هیاهوی جهان، یک جمله برای خودش پیدا کند.
آنید از دور نگاهش کرد. دلش می‌خواست نزدیک برود، اما مکث کرد. چیزی در چهره‌ی مرد، شبیه مرز بود؛ مرزی بین تحمل و فروپاشی.
اگر یک کلمه اضافه‌تر می‌گفت، شاید آن مرز می‌ریخت، شاید هم بلند می‌شد و از خانه بیرون می‌رفت.
اما جلو رفت. آرام با که دیگر در دستش نبود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
کنار کانتر ایستاد، اما این‌بار روبه‌روی او، نه پشت به او. صدایش را آرام و بدون اصرار بالا آورد:
-‌ یه چیزی برات بریزم؟
میکائیل سر بلند نکرد، اما صدایش آمد. خش‌دار، بم و گرفته به‌نظر می‌رسید:
-‌ نه… نمی‌خواد.
چند ثانیه سکوت بینشان ماند. آنید عقب‌گرد کرد، اما صدای بعدی‌ نگهش داشت.
-‌ تو همیشه انقدر آرومی؟
صدایش نه سرزنش داشت، نه شوخی. بیشتر انگار با خودش حرف می‌زد.
آنید لب زد، بی‌آن‌که بخندد:
-‌ فقط وقتی که نمی‌دونم چی باید بگم.
برای لحظه‌ای، گوشه‌ی لب میکائیل کج شد. نه لبخند، بیشتر مثل پوزخندی کوتاه که بی‌صدا آمده بود و زود هم از هم پاشید.
-‌ خب، الانم حرفی نیست که گفته بشه.
آنید سری به تأیید تکان داد.
همین‌قدر هم‌دلی، از زبان او برایش مثل جمله‌ای بلند بود.
میکائیل سرش را بالا آورد، نگاهش آرام اما متمرکز روی صورتش جمع شد.
-‌ بوی غذا خوبه… شبیه خونه‌ست.
آنید چیزی نگفت، فقط پلک زد. در عمق آن جمله فرو رفت.
«شبیه خونه‌ست»
خانه… برای کسی که سال‌ها فقط ملک داشته بود، نه مأوا، همین جمله می‌توانست یک لحظه نرمِ انسانی باشد.
صدای زنگ آسانسور مثل شکستن حباب در آن فضای خلسه‌وار پیچید.
-‌ بازش کن، عماده.
به سمت در نزدیک شد، عماد بی‌هیچ مقدمه‌ای وارد شد، فقط نگاهی کوتاه به آنید انداخت و بعد مستقیم به سمت میکائیل رفت. پرونده‌ی کوچکی در دستش بود؛ یک پوشه‌ی چرمی که بیشتر شبیه چیزی برای یک دادگاه بود تا گفتگوهای معمولی.
-‌ ردش رو گرفتم.
صدایش صاف و بی‌لرزش بود. پوشه را باز کرد و کاغذها را جلوی میکائیل گرفت.
-‌ از یه حساب فرعی توی سوئیس. حدسمون درست بود… یه ماه یه بار، معمولاً مبالغ ثابت، ولی فرستنده تغییر می‌کنه. فقط صاحب حساب اصلی… یکی از شرکت‌های زیرمجموعه‌ی دایانه.
میکائیل پلک نزد. فقط آرام پوشه را گرفت و نگاهی انداخت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
عددها، تاریخ‌ها، حواله‌ها… همه چیز شبیه نبض یک موجود بود. زنده، اما مخفی… .
-‌ گیرنده؟
عماد نفس عمیقی کشید.
-‌ به یه حساب جعلی. اما مقصد ثابت بوده… یه شهر تو جنوب. یه خونه‌ اجاره‌ای که به اسم یه زن پیر ثبت شده.
میکائیل چیزی نگفت فقط ایستاد. لحظه‌ای سنگین‌تر از باقی ثانیه‌ها گذشت.
چشمانش سنگین بود، اما نه از خستگی… از شوق یک تار، یک تکه که کل گره را باز می‌کرد.
آنید با فاصله ایستاده بود، جایی نزدیک دیوار اما احساس می‌کرد با هر جمله‌ای که رد و بدل می‌شود، دیوارهای خانه کمی عقب‌تر می‌روند و فضای بین آن‌ها وسیع‌تر و بی‌رحم‌تر می‌شود.
هنوز دقیق نمی‌دانست چه شنیده، اما چیزی در لحن عماد فرق کرده بود.
انگار واقعیتی دفن‌شده، حالا آرام آرام از زیر خاک بیرون می‌خزید و هر ذره‌ی آن بوی خاطرات پوسیده و تصمیم‌های خطرناک را می‌داد.
عماد نیم‌نگاهی به آنید انداخت. نه از سر تردید، که از جنس وزن‌کشی. می‌خواست بداند این زن، این حضور خاموش، تا کجا را دیده و چقدر را باید بفهمد.
بعد سرش را کمی به جلو خم کرد. صدایش را پایین آورد، اما نه آن‌قدری که پنهان شود؛ فقط کافی بود تا رسم احترام را نگه دارد و در عین حال وضوحِ اطلاعات را قربانی نکند.
-‌ آدرس دقیقش رو پیدا کردم. خونه‌ی قدیمی هست، نزدیک به مرز، تو اون شهر هر کی بخواد ناشناس بمونه، می‌ره اون‌جا. آدمای ردخور‌ندار زیاد اون اطراف تردد می‌کنن، بیشترشون مهاجرن… یا فراری.
میکائیل چیزی نگفت. فقط با نوک انگشت شست، لبه‌ی پوشه را لمس کرد. مثل کسی که می‌خواست تایید کند این جسم کاغذی، واقعی‌ست؛ یا شاید هم فقط می‌خواست تماسش را حفظ کند، چون می‌دانست آنچه درون پوشه خوابیده، دیگر هیچ‌وقت اجازه نخواهد داد شب آرامی داشته باشد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
عماد کمی مکث کرد، انگار با جمله‌ی بعدی سعی داشت یک مین فعال را وسط میدان پرتاب کند. نگاهش را از روی پوشه به چشمان میکائیل دوخت:
-‌ زنه صاحبخونه‌ی اسمی اونجاست، اسمش “چکاوک انصاریه”، حدوداً شصت‌و‌هشت سالشه. سابقه‌ی مشخصی نداره، نه توی پرونده‌ی پزشکی، نه کیفری. ولی از طرف مسجد محل کمک‌هزینه می‌گیره برای نگهداری از «نوه‌ی خواهرزاده‌ش»… البته خواهرزاده‌ای که کسی هیچ‌وقت ندیده.
میکائیل آرام ابرو بالا انداخت.
-‌ این یعنی هیچ مدرکی از بچه هم ثبت نشده؟
-‌ نه رسمی، نه توی مدرسه، نه درمانگاه. همه چی فقط تا همون حدیه که اون زن ادعا کرده. انگار کسی خواسته عمداً رد هیچ‌چیزی نمونه. ولی یه نکته هست… .
سکوتی مرطوب بین‌شان افتاد. نه از جنس آن سکوت‌هایی که احترام می‌آورد، از جنس توقفی تلخ؛ مثل وقتی‌که آنید حس می‌کرد پشت این جمله‌ی ساده، حقیقتی خوابیده بود که نباید بیدار می‌شد.
میکائیل سرش را کمی پایین انداخت، نگاهش لحظه‌ای از عماد عبور کرد و روی نقطه‌ای از زمین افتاد؛ نقطه‌ای خیالی که انگار تکه‌ای از گذشته‌اش را آن‌جا جا گذاشته بود.
عماد این بار کمی جلوتر آمد. صدایش نرم‌تر و نفس‌های حرف زدنش، تیزتر از قبل شد.
-‌ از چند ماه پیش، هفته‌ای یه‌بار می‌ره یه داروخونه مشخص، یه قرص خاص می‌خره. داروی کنترل اضطراب برای بچه‌های زیر هجده سال! نسخه نمی‌بره، پول نقد می‌ده. فروشنده هم گفته زن همیشه می‌گه برای “پسر کوچولوشه که شب‌ها کابوس می‌بینه”.
چیزی در هوا منجمد شد.
و آنید… تنها چیزی که شنید، ضرباهنگی نامریی در سی*ن*ه‌اش بود؛ سنگین و نگران.
صدای تهویه، نفس کشیدن آنید، صدای حرکت خون در رگ‌ها… همه چیز در پس زمینه گم شد. انگار زمان برای چند ثانیه پاره شد و در خودش فرو رفت.
حالا چیزی بیشتر از یک سرنخ روی میز بود. حالا پایِ یک حقیقت وسط بود. حقیقتی که قرار بود موازنه‌ی قدرت را در خانواده‌ی خادم‌ها، برای همیشه بهم بزند.
سکوتی کوتاه شکل گرفت. انگار حتی سوپ هم حالا دیگر نمی‌جوشید. فقط سکون بود و صدای نامفهومی در سرِ میکائیل که با خودش تکرار ‌کرد «پسر کوچولوش…».
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
نگاهش از روی کاغذها به بالا خزید، آرام، بی‌شتاب؛ مثل کسی که از لابه‌لای خطوط، حقیقتی را بیرون کشیده بود و حالا سعی داشت آن را در جایی دورتر از اتاق، دورتر از شب و حتی دورتر از خودش تماشا کند. جایی پشت آن پنجره‌ی بلند، جایی که تهران در عمق تاریکی محو شده بود.
او حالا می‌دانست.
مرجان مرده بود… اما میراثش، نه.
و دایان؟ نه‌تنها خبر داشت، که سال‌ها بی‌صدا از آن موجود مراقبت کرده بود.
نه از سر دلسوزی، و حتی محبت… از سر قدرت… از سر کنترل… .
نفسی در گلویش شکست، نه به‌زور، نه آشکار… مثل لحظه‌ای که هوا در سی*ن*ه‌ی مردی سنگ میشد.
صدایش به‌ آرامی برخاست. تاریک، تیز، و بی‌لرزش؛ مثل چاقویی که تازه از غلاف بیرون آمده‌ بود، بی‌نیاز از تهدید، اما کاملاً آماده‌ی بریدن:
-‌ حواست رو خیلی جمع کن، عماد.
درست در همین لحظه، آن عضله‌ی معروف فکش لرزید. زیر گونه‌اش دقیقاً همان نقطه‌ای که وقتی فشار از درون می‌جوشید، سخت می‌شد و شروع به نبض زدن می‌کرد.
پوشه را بست، اما انگشتش هنوز روی لبه‌‌ی آن ماند. نه از ناتوانی، که از تردید. انگار میان ماندن و برخاستن، چیزی در درونش هنوز می‌جنگید.
عماد کمی عقب رفت، فاصله‌اش را نگه داشت، اما نگاهش فرق کرده بود. احترام هنوز در رفتارش موج می‌زد، اما محتاط‌تر، سنجیده‌تر… مثل کسی که می‌فهمد آنچه شنیده، تنها آغاز یک بازی بزرگ‌تر است.
-‌ فعلاً کسی نرفته سمت خونه. تو سایه نگهش داشتم.
مکثی کرد.
-‌ اگه دستور بدی، فردا یه تیم می‌فرستم سراغش.
میکائیل بلند شد. بی‌شتاب اما انگار هر مفصلش وزنی تازه داشت. صدای حرکت فنرهای مبل زیر او، صدایی خاموش و کوتاه در فضای سالن انداخت. نزدیک پنجره رفت. آسمانِ شب، پشت شیشه‌های دوجداره جز سیاهی ممتد چیزی نداشت.
نفسش بیرون رفت؛ سنگین، آهسته، مثل بخاری که به جایی نمی‌رسید.
-‌ نه فعلا… کسی نزدیکش نشه.
صدایش ته داشت. مثل مردی که نقشه‌اش هنوز کامل نشده، اما نقطه‌ی آغاز را با دقت مشخص کرده بود.
-‌ تا خودم نرفتم، هیچی نباید تغییر کنه.
عماد فقط سر تکان داد، اما چند لحظه در همان حالت ماند. مکثش بوی تردید نداشت، بیشتر وظیفه بود که به او می‌گفت باید بپرسد، حتی اگر جوابش را از قبل می‌دانست.
-‌ می‌خواین برسونمتون عمارت؟ ماشین پایینه، آماده‌ست.
میکائیل لحظه‌ای مکث کرد. چرخید، نیم‌نگاهی به آنید انداخت.
نگاهش نه نرم بود و نه سخت.
نه بی‌تفاوت بود و نه گرم.
بیشتر شبیه درگیری ذهنی‌ای بود که هنوز تصمیم نگرفته او را از معادله‌اش حذف کند یا نه؟!
دوباره به سمت عماد برگشت.
-‌ می‌مونم همین‌جا.
عماد در آن لحظه فقط یک پلک بیشتر زد. بعد نگاهی سریع به فضای میان آن دو انداخت. چیزی نگفت. فقط لب‌هایش را به هم فشرد و به‌آرامی سمت در برگشت.
-‌ چشم، رئیس. شب‌به‌خیر.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
در آرام بسته شد. صدای آسانسور که در عمق خانه جان گرفت، سکوت را بلندتر کرد. حالا تنها صدایی که در فضا می‌چرخید، قل‌قل آرام سوپ بود؛ یک صدای ملایم و تکرارشونده، مثل نبضی که هنوز هم زنده بودن خانه را تأیید می‌کرد.
میکائیل پشت به آنید ایستاده بود. مثل مجسمه‌ای که تازه چیزی از ریشه‌اش بریده‌ بودند.
و آنید؟
احساس می‌کرد برای اولین‌بار، دریچه‌ای بی‌واسطه به زندگی این مرد باز شده.
نه آن مردی که در جلسات تصمیم می‌گرفت، تهدید می‌کرد، یا فرمان می‌داد… مردی که در تنهایی خودش، زخمی داشت. زخمی زنده و پنهان، درست در عمق استخوان‌های جناق سی*ن*ه‌اش.
قدم برداشت؛ نرم و بی‌صدا. طوری که انگار هوا را هم خط ‌انداخت، لحظه را ‌شکست.
نور زرد و گرم آشپزخانه روی پوستش افتاد و سایه‌ای باریک روی زمین انداخت. قل‌قل سوپ هنوز می‌جوشید، مثل قلبی که آرام اما مقاوم‌ می‌تپید.
نگاهش هنوز روی میکائیل بود.
مردی که از پشت، محکم به‌نظر می‌رسید، اما چیزی در شانه‌هایش لرزان بود… آن لرز پنهانی که فقط یک زن، فقط یک نگاه زنانه می‌توانست آن را حس کند؛ شک… اندوه. و شاید ردّی از اعترافی که هنوز راهی برای گفته شدن آن پیدا نکرده بود.
آنید چند قدم دیگر جلو رفت، اما نه آن‌قدر که فاصله‌شان از میان برود. درست پشت سرش ایستاد مثل کسی که به حریمی نادیدنی رسیده بود و نمی‌دانست آیا مجاز است آن را بشکند یا نه؟!
لحظه‌ای فقط تماشایش کرد.
سکوت سنگینِ بین‌شان چیزی بیشتر از یک مکث معمولی بود؛ شبیه زمینِ مین‌گذاری‌شده‌ای بود که هر کلمه‌ی اشتباهی می‌توانست آن را منفجر کند.
او هنوز چیزی نمی‌گفت.
نه از سر بی‌تفاوتی، بلکه چون نمی‌دانست دقیقاً چه باید بگوید.
دلش می‌خواست بپرسد” اون بچه کیه؟ چرا دایان ازش نگهداری می‌کنه؟ مرجان واقعاً مرده؟”
اما چیزی در صدای میکائیل، در نحوه‌ی نگاهش به شب، در آن وقار تلخ و سنگینی که دور شانه‌هایش حلقه زده بود… باعث می‌شد زبانش را نگه دارد.
میکائیل در نهایت گفت، بی‌آنکه به عقب برگردد:
-‌ حالا می‌فهمی چرا همه چی انقدر بهم‌ریخته‌ست؟
صدایش شبیه موجی بود که آرام به ساحل می‌کوبید، اما نم‌نمکی تکه‌ای از صخره را با خودش می‌برد. آنید جوابی نداد اما قدمی دیگر جلو رفت.
حالا فقط چند قدم با او فاصله داشت.
-‌ تو از کی فهمیدی؟
صدایش آرام بود. لطیف اما نه شکننده.
بیشتر شبیه کشف تدریجی یک واقعیت بود، نه بازجویی! میکائیل برای اولین‌بار چرخید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
نگاهش مستقیم نبود، اما آن‌قدر به چشم‌های او نزدیک شد که نفسِ آنید لحظه‌ای در گلو ماند.
-‌ چند وقتیه… نه دقیق، نه کامل. ولی از وقتی یه چیزایی شروع کردن به جور شدن… .
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و به شقیقه‌اش زد.
-‌ این جا… مدام یه صدایی داشت می‌گفت یه چیزی هست. یه چیزی که من نمی‌دونم.
پلک‌هایش آهسته افتاد و دوباره بالا رفتند. خسته بود. نه از روز، نه از اتفاقات… از فهمیدن.
از آن مدل فهمیدنی که چیزی، درونش را برای همیشه عوض می‌کرد.
-‌ اون یا بچه‌ی خود دایانِ و یا بچه‌ی دانش، غیر از این دوتا نیست!‌
مکث کرد.
صدایش پایین‌تر آمد.
-‌ و در هردو صورت این به نفع منه! دایان، اون بچه رو گذاشته یه جای دور… یه خونه‌ی امن. نه توی سیستم، نه توی مدار. یه جایی که فقط خودش می‌دونه!
آنید با دقت گوش ‌داد. مثل کسی که نباید لحظه‌ای را از دست می‌داد.
-‌ یه پسر بچه.
لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست.
-‌ از مرجان. از دایان یا دانش… نمی‌دونم. هنوز مدرک ندارم.
آنید پلک زد. قلبش ریتم گرفته بود.
پسر دایان؟ او همه چیز را می‌دانست… همه چیز را، به جز این.
-‌ فکر می‌کنی زنده‌ست؟
صدایش بی‌اختیار لرزید. این یکی از آن سوال‌هایی بود که ته قلبش را خراش می‌داد.
میکائیل نگاهش کرد. نه با تعجب، نه با تردید؛ با چیزی شبیه به درک احساسش.
-‌ زنده‌ست.
آرام گفت.
-‌ یه‌جوری که انگار نباید باشه… ولی هست.
آنید نفسی آهسته کشید. چیزی شبیه به تردید بود، یا حتی امید واهی!
-‌ می‌خوای چیکارش کنی؟
میکائیل نگاهش را از او گرفت و دوباره رو به پنجره ایستاد. صدایش این بار مثل اعتراف بود:
-‌‌ من قراره کاری کنم که همه چی از نو شروع بشه… از همون‌جا.
-‌ از کجا؟
-‌‌ از اون بچه.
آنید لحظه‌ای به پشت او خیره ماند. به شانه‌هایش، به سیاهی شب پشت پنجره، به انعکاس کمرنگ خودشان روی شیشه‌ی سرتاسری.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
و برای اولین بار، حس کرد پا در زمینی گذاشته که دیگر فقط بازی نبود. بلکه انتخاب بود، مسیر بود. تصمیمی که باید با تمام جانش می‌گرفت. شبیه لحظه‌ای که بعد از طوفان، بوی خاک نم‌خورده به مشامش می‌رسید.
نگاهش را پایین انداخت. به دست‌هایش؛ به بند انگشت‌هایش که از شدت تمرکز، کمی جمع شده بودند.
انگار ذهنش سعی می‌کرد دنبال جمله‌ای بگردد که هم فرار باشد، هم ماندن.
بوی سوپ از آشپزخانه آرام بالا ‌آمد، با آن گرمای لطیفی که تن سرد لحظه را کمی گرم‌تر ‌کرده بود.
صدای قل‌قلِ آرامش، مثل قلبی بود که هنوز بی‌ادعا می‌تپد.
-‌ خیلی وقته چیزی نخوردی، نه؟
صدایش نرم بود، بی‌هیچ فشاری، بی‌هیچ منظوری. بیشتر شبیه یک مراقبت بی‌سر و صدا بود.
میکائیل سرش را کمی خم کرد، به نشانه‌ی اینکه شنیده، اما جوابی نداد.
آنید قدم آخر را برداشت، بی‌صدا. حالا درست پشت سرش ایستاده بود. فقط چند سانتی‌متر فاصله بینشان در جریان بود.
آنید نفس عمیقی کشید. کمی مکث، بعد با همان نرمی ادامه داد:
-‌ برات بکشم؟
نگاه میکائیل نرم‌تر شد، اما هنوز سنگینی روز از چهره‌اش پاک نشده بود.
-‌ آره… ممنون.
و دوباره سکوت پیچید.
اما این‌بار سکوتی که دیگر بوی گذشته نمی‌داد… بوی غذا می‌داد و بیدار شدن چیزی قدیمی میان دفتری که تازه باز شده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
***
نور ملایم صبحگاهی از لای پرده‌های نیمه‌کشیده به نرمی روی صورتش لغزید. پلک‌هایش لرزیدند، انگار ذهنش هنوز میان مرز باریکی از رویا و بیداری، در رفت‌وبرگشت بود.
صدای یکنواخت آب دور و مداوم، مثل لالایی‌ای برعکس از اعماق سکوت خانه به گوش می‌رسید؛ آرام اما برای کشاندنش به سمت آگاهی، کافی بود.
چشم‌هایش را باز کرد. سقف سفید بالای سرش، دیوارهایی با تونالیته‌ی ملایم خاکستری و نور مه‌آلودی که از پنجره‌ی بلند اتاق مهمان به درون می‌خزید، اولین چیزهایی بود که دید.
پتو را آهسته کنار زد؛ پوستش هنوز گرمای مطبوع تشک را در خود داشت. چند لحظه همان‌طور ماند؛ گوش داد. به صدای آب… به طپش نرم قلب خودش… به سکون خانه‌ی غریبه‌ای که در خانه‌اش مهمان بود.
نفس عمیقی کشید؛ سی*ن*ه‌اش را باز کرد و ذهنش را مجبور به پذیرفتن بیداری کرد.
ریه‌هایش را از بوی قهوه‌ی کمرنگ در هوا پر کرد و بالاخره بدنش را از تخت جدا کرد. با قدم‌هایی نرم دمپایی‌های کنار تخت را پا کرد، موهای روی صورتش را پشت گوش زد و به آرامی از اتاق خودش خارج شد.
نور صبح از پنجره‌های وسیع، روی مبلمان و فرش‌های ظریف پهن شده بود.
آنید ناخودآگاه به آشپزخانه کشیده شد. بوی قهوه‌ی تازه‌دم فضا را اشغال کرده بود؛ نگاهش بی‌اختیار به میز افتاد.
بشقاب خالی، لیوانِ نصفه با ته‌مانده‌ی قهوه و که بی‌دقت کنار صندلی افتاده بود؛ همه‌چیز می‌گفت میکائیل قبل از او بیدار شده و صبحانه خورده بود.
صدای دوش همچنان از حمام می‌آمد؛ ریتمیک و آرام. او اینجا بود؛ هنوز بود.
مکث کرد. دست دراز کرد، لیوان قهوه را برداشت و برای خودش قهوه ریخت.
حرارت فنجان در دست‌هایش نشست؛ یک جرعه نوشید. تلخی آشنا و بیدارکننده‌ی قهوه، ته گلویش نشست.
صدای قطع شدن آب، اعلام کرد که کسی از حمام بیرون آمده و چند ثانیه بعد، میکائیل از راهرو ظاهر شد.
 
بالا پایین