- Jul
- 1,322
- 1,342
- مدالها
- 2
***
بخار آرام از روی قابلمه بالا میرفت. عطر ملایم مرزه و سیرداغ در آشپزخانه میرقصید و خودش را مثل پچپچی پنهان، تا دل تاریکیِ پذیرایی میکشاند.
آنید کنار پیشخوان ایستاده بود؛ با پیراهن نخی گشاد و که از دور کمرش آویزان بود، دستهایش با دقتی بیحریف سطح چوبی میز را پاک میکردند. حرکتشان یکنواخت بود، اما پشت پلکهایش… تلاطم جاری بود.
ظاهر آرام بود. اما در ذهنش غوغایی زیر پوست فکرش میدوید، بازیِ جدیدِ میکائیل ذهنش را پر از حواسپرتی کرده بود… بازیای که مثل خودش، بیقانون و پر از حفرههای پنهان بود.
پارچه زیر انگشتانش حرکت میکرد، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد، جایی بین سطرهای نگفته، نیملبخندهای آزاردهنده، و نگاههایی که تا پوست آدم نفوذ میکردند.
صدای باز شدن در سکوت فشردهی شب را خراش داد.
آنید بیاختیار ایستاد. لیوان در دستش معلق ماند، میان رفتن و ماندن؛ انگار انگشتهایش هنوز به تصمیم نرسیده بودند؛ باید نگهش میداشت یا رها میکرد؟!
میکائیل بود.
با آن کتوشلوار تیره، پیراهن نیمهباز و کراواتی که حالا بیشتر شبیه طنابی سست دور گردن کسی که از دار برگشته بود.
چهرهاش رنگ نداشت. نه فقط رنگِ پوست، رنگ حضور. خسته نبود… درهمشکسته بود.
نه از شکستهایی که فریاد میزنند، از آنهایی که با وقار میآمد، آرام، صامت اما از پشت چشمها میغرید.
در را پشت سرش بست و کمی ایستاد؛ مثل کسی که هنوز باور نکرده چرا بین این همه ملک به اینجا برگشته بود. انگار خودش هم از آمدن به اینجا جا خورده بود.
چشمهایش آرام فضای پنتهاوس را کاوید. نور زرد و ملایم آشپزخانه، بخار قابلمه و حضور ساکت آنید… .
نگاهش روی او ماند، لحظهای طولانی.
اما نگفت، نپرسید، فقط نفسش را آهسته بیرون داد. سنگین مثل باری که حتی کلمات هم توان کشیدنش را نداشتند. آنقدر عمیق بود که انگار هوا را با بار داخل ریههایش خاطره میکشید.
فقط مکث کرد. مکثی که شبیه به گمکردن اتاقی در خانهی خودش بود.
بخار آرام از روی قابلمه بالا میرفت. عطر ملایم مرزه و سیرداغ در آشپزخانه میرقصید و خودش را مثل پچپچی پنهان، تا دل تاریکیِ پذیرایی میکشاند.
آنید کنار پیشخوان ایستاده بود؛ با پیراهن نخی گشاد و که از دور کمرش آویزان بود، دستهایش با دقتی بیحریف سطح چوبی میز را پاک میکردند. حرکتشان یکنواخت بود، اما پشت پلکهایش… تلاطم جاری بود.
ظاهر آرام بود. اما در ذهنش غوغایی زیر پوست فکرش میدوید، بازیِ جدیدِ میکائیل ذهنش را پر از حواسپرتی کرده بود… بازیای که مثل خودش، بیقانون و پر از حفرههای پنهان بود.
پارچه زیر انگشتانش حرکت میکرد، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد، جایی بین سطرهای نگفته، نیملبخندهای آزاردهنده، و نگاههایی که تا پوست آدم نفوذ میکردند.
صدای باز شدن در سکوت فشردهی شب را خراش داد.
آنید بیاختیار ایستاد. لیوان در دستش معلق ماند، میان رفتن و ماندن؛ انگار انگشتهایش هنوز به تصمیم نرسیده بودند؛ باید نگهش میداشت یا رها میکرد؟!
میکائیل بود.
با آن کتوشلوار تیره، پیراهن نیمهباز و کراواتی که حالا بیشتر شبیه طنابی سست دور گردن کسی که از دار برگشته بود.
چهرهاش رنگ نداشت. نه فقط رنگِ پوست، رنگ حضور. خسته نبود… درهمشکسته بود.
نه از شکستهایی که فریاد میزنند، از آنهایی که با وقار میآمد، آرام، صامت اما از پشت چشمها میغرید.
در را پشت سرش بست و کمی ایستاد؛ مثل کسی که هنوز باور نکرده چرا بین این همه ملک به اینجا برگشته بود. انگار خودش هم از آمدن به اینجا جا خورده بود.
چشمهایش آرام فضای پنتهاوس را کاوید. نور زرد و ملایم آشپزخانه، بخار قابلمه و حضور ساکت آنید… .
نگاهش روی او ماند، لحظهای طولانی.
اما نگفت، نپرسید، فقط نفسش را آهسته بیرون داد. سنگین مثل باری که حتی کلمات هم توان کشیدنش را نداشتند. آنقدر عمیق بود که انگار هوا را با بار داخل ریههایش خاطره میکشید.
فقط مکث کرد. مکثی که شبیه به گمکردن اتاقی در خانهی خودش بود.