جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,944 بازدید, 182 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,610
مدال‌ها
2
دانش لب زد، حالا تُن صدایش پایین‌تر بود، اما زخمش عمیق‌تر:
-‌ واسه همینه که ازت می‌ترسن، نه؟
زمزمه کرد، جوری که فقط خودش بشنود:
-‌ چون حتی دردتم بلد نیستی نشون بدی.
دایان لبخند زد. نه از سر رضایت، نه حتی از سر تمسخر.
لبخندی که مثل زخم، روی صورتش پهن شد.
-‌ نشون دادنِ درد، یعنی دادنِ نقطه ضعف و من کسی نیستم که برنده شدنُ با ضعف معامله کنه.
دانش بی‌کلام سر تکان داد. دستی به پشت گردنش کشید.
-‌ می‌دونی فرق من و تو چیه، دایان؟ من واقعاً عاشق مرجان بودم و تو فقط واسه باختنش حسرت خوردی، نه واسه خودش.
چشم‌های دایان تنگ شد. لبخندش محو شد و اخم‌ روی صورتش جا گرفت.
با نگاهی که از لحظه‌ی ورود، اتاق را ارزیابی می‌کرد، تلخ گفت:
-‌ من چیزیو ازت نگرفتم، دانش. اگه کسی رفت، خودش تصمیم گرفت.
دانش ناگهان برگشت. نگاهش تیز و قرمز بود.
-‌ تو هیچ‌وقت لازم نبودی چیزی بگیری! دنیا خودش همه‌چی رو می‌ذاشت تو بغلِت.
دایان سکوت کرد. اما در سکوتش موجی بود، سنگینیِ چیزی که نمی‌خواست یا نمی‌توانست انکارش کند.
-‌ یه روزی فکر می‌کردم مشکل از منه… که چرا اون نگاهِ لعنتی هیچ‌وقت مال من نشد. بعد فهمیدم… اون نگاه از اول واسه من نبود. هیچ‌وقت نبود.
دایان لب پایینش را فشار داد. صدای کلافگی‌اش پنهان نمی‌ماند.
-‌ فکر می‌کنی من انتخابش کردم؟ فکر می‌کنی آسون بود؟
دانش جلو آمد، فاصله‌شان حالا فقط چند قدم بود.
-‌ آسون نه. ولی همیشه ممکن، برای تو! توی زندگی من همیشه یه سایه انداختی، دایان. حتی وقتی نخواستی. حتی وقتی نگفتی. حتی وقتی ساکت بودی… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,610
مدال‌ها
2
دایان نگاهش را از او دزدید، اما ایستاد.
-‌ من هیچ‌وقت نخواستم مرجان بین‌مون دیوار بکشه، دانش.
صدای دانش آهسته شد، اما کوبنده‌تر:
-‌ اما کشید. اون نگاه هیچ‌وقت مال من نبود.
و برای اولین بار دایان هیچ پاسخی نداشت.
همان‌جا ایستاد، نگاهش به جایی بین در نیمه‌باز و دیوار روبه‌رو بود.
اما ذهنش؟ جایی عقب‌تر رفت. خیلی عقب‌تر… .
جایی که مرجان با خنده‌ی نصفه‌نیمه‌اش، رو به دوربین دست تکان می‌داد.
جایی که هنوز اسمی روی احساسی نبود که سال‌ها پیش در گلویش خشک شده بود.
جایی که هیچ‌ک.س حتی خودش هم نفهمیده بود عاشق آن زن شده بود.
به حسی بی‌اسم، به عشقی بی‌اذعان، به خاطره‌ای که هرگز با صدای بلند از گلویش بیرون نیامده بود.
دانش دیگر نگاهش نکرد.
نه برای اینکه چیزی تمام شده بود، برای اینکه چیزی درونش هنوز ادامه داشت… اما در سکوت، آرام برگشت.
قدم‌هایش صدایی نداشتند. مثل تصمیمی که مدتی‌ها پیش گرفته بود.
در اتاق را پشت سرش بست. نه با صدا، نه با عجله؛ فقط بست.
نفسش گیر کرده بود. نه در گلو، که در جایی وسط سی*ن*ه‌اش. دست‌هایش را درون جیب برد و آرام بدون آن‌که به عقب نگاه کند، به سمت اتاق خوابش راه افتاد.
نور چراغ دیواری انتهای راهرو سایه‌اش را کش‌دار روی دیوار انداخته بود. هر قدم انگار بیشتر او را از گفت‌وگوی ناتمامش با دایان دور می‌کرد؛
اما ذهنش هنوز هم سنگین بود، پر از صداهایی که نه تمام شده بودند، نه تمام می‌شدند.
به در اتاق خواب رسید.
نفسش را بیرون داد و دست برد تا دستگیره را بگیرد اما ایستاد.
صدای آشنا، درهم، با خش و صدای تماس تصویری از پشت در نیمه‌باز رسید.
-‌ تا کی می‌خوای صبر کنی، تیارا؟
لحن مرد خشن نبود، اما پافشاری در آن مشهود بود. آشنا، ته‌نشین شده با لحنی که دانش به‌ خوبی می‌شناخت؛ فریدمن!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,328
1,610
مدال‌ها
2
کوتاه مکث کرد، انگار برای قورت دادن خشم فروخورده‌اش بود.
-‌ نمی‌فهمی؟ تا وقتی تو کاری نکنی، همه‌چیز ممکنه از دست بره؟!
دانش بی‌حرکت ماند.
دستش نیم‌قدم مانده به دستگیره، در هوا معلق ماند. پشت پلک‌های بسته‌اش چیزی چرخید. انزجار؟ یا فقط خستگی؟
صدای تیارا آرام‌تر بود، اما لرزش در آن کاملاً پیدا بود:
-‌ نمی‌تونم به زور بچه بیارم، فرید.
مکث کرد. صداش برای لحظه‌ای شکست:
-‌ اون هنوز… آماده نیست. منم نیستم.
فریدمن با همان تُن جدی غرید:
-‌ این آمادگی رو باید ساخت، تیارا. تو باید یه کاری کنی.
کلماتش کوبنده شدند:
-‌ چون اگه بچه‌تو دیر بیاری، سهمتو هم از دست می‌دی.
دانش پلک باز کرد. نور زرد کمرنگی که از لای در بیرون می‌زد، گوشه‌ی صورتش را روشن کرد.
لب‌هایش جمع شد، خط ریزی از انقباض میان ابروهایش افتاد؛ درون اتاق صدای قدم‌ زدن تیارا به وضوح شنیده میشد، مثل کسی که میان خودش و واقعیت سعی داشت فاصله بیندازد.
بعد صدای آرام و شکسته‌اش دوباره پیچید:
-‌ سهم؟
لبخندی کوتاه و بی‌روح از او شنیده شد.
-‌ من واسه سهم نیومدم. ولی… گاهی شک می‌کنم فرید، گاهی شک می‌کنم که واقعاً می‌تونم این زندگیو همین‌جوری ادامه بدم.
فریدمن بلافاصله گفت:
-‌ شک؟
صدایش جدی‌تر شد.
-‌ شکِ تو پاشنه‌ی آشیلته. این مرد تو رو می‌خواد، چون فکر می‌کنه کنترل اوضاع دستشه.
صداش پایین‌تر، اما تیزتر شد:
-‌ ولی اگه بچه‌ای نباشه، چیزی برای نگه داشتنش نداری.
دانش یک قدم عقب رفت. دیوار پشت سرش را حس کرد. دست‌ها را آهسته از جیب بیرون کشید و روی دیوار گذاشت.
انگار چیزی در او فروریخت؛ نه به شکل صدایی بلند، بلکه مثل دیوار قدیمی‌ای که از درون پوک شده بود.
نه عصبانی شد، نه شوکه. فقط ساکت ماند.
شبیه آدمی بود که تازه فهمیده، زمینِ زیر پایش همیشه ترک داشت.
صدای تیارا این‌بار نرم‌تر پیچید:
-‌ بسه، فرید. امشب نه. نمی‌خوام ادامه بدم… فقط امشب، بذار تنها باشم.
صدای تماس قطع شد.
دانش به در خیره ماند و دستش هنوز در هوا خشک بود.
اما حالا نه برای گرفتن دستگیره… بلکه برای گرفتن چیزی که دیگر وجود نداشت.
چیزی که شاید هیچ‌وقت وجود نداشت. یک قدم عقب رفت، نه با شتاب؛ آرام اما حساب‌شده.
قدم‌هایش بی‌صدا روی فرش لغزیدند.
پشتش را به در کرد، به صدای آن‌ها، به واژه‌هایی که هرکدامشان مثل ضربه‌ای به تنش نشستند.
و بعد دور شد.
نه فقط از اتاق، نه فقط از تیارا… .
از تصوری که شاید هیچ‌وقت واقعیت نداشت.
 
بالا پایین