- Jul
- 1,377
- 2,092
- مدالها
- 3
آریا بیمقدمه لب زد:
ـ حالا که دایان و صدرا اومدن، به نظرم نوبت قهوهست.
دایان نگاهی به سامیار انداخت و خشکی از نگاهش میچکید:
ـ قهوه رو باید وقتی خورد که پروندهی امارات کاملا بسته شده باشه. فعلاً هرکس سهمی میخواد، باید از همینجا شروع کنه.
صدرا نگاه کوتاهی به آسمان انداخت.
ـ پس قهوه بعد از شکار.
و درست در همین لحظه، صدای سنگینی از انتهای باغ بلند شد؛ از جایی که بادیگاردها پراکنده بودند.
صدایی که نه با وقار بود، نه با نرمی.
صدایی که انگار برخلاف موسیقی شیک مجلس، ناگهان یک ترک رپ اعتراضی پخش شده باشد.
سامیار اینبار خنده نکرد. صورتش کمی جدی شد و لبههای لبخندش مثل کسی که خاطرهای نهچندان شیرین به ذهنش آمده باشد، به عقب برگشت.
صدای برخورد سنگین کف کفشهای چرم ایتالیایی با سنگفرش مرمر، شبیه تپش نامنظمی بود که در قلب یک سمفونی دقیق افتاده بود.
نگاهها یکییکی برگشتند. بادیگاردی که در انتهای مسیر ایستاده بود، بیاختیار نیمقدم کنار رفت.
بابک برخلاف باقی اعضای خانواده، نه با کت گلف آمده بود، نه با خندههای اشرافی یا حرفهای پوشیده در زرورق دیپلماسی.
کفشهای مشکیاش مثل صدای حلزون روی سنگفرش نبود، اما بیمحابا هم نبود.
چیزی که چشمها را قفل کرد، تراشیدن کامل موهایش بود. که حالا مثل یک هشدار چشمک میزد.
چشمهایش؟ سیاه. درنده. مثل تاریکی که ته شب را بلعیده بود، و مثل زاغی که از هیچچیز نمیترسید.
پیراهن مشکی ابریشمی با یقهای باز که قلادهمانند روی گردنش رها شده بود، زیر نور خورشید برق میزد.
آستینهایش تا آرنج بالا زده شده بود و روی ساعد برنزهاش، رد یک خالکوبی مینیمال با طرح ژئومتریک دیده میشد.
شلوار کرمرنگ گشاد با برش خاصی از برند آفسین جنرال و کفشهایی که حتی در خونسردترین حالت هم، صدا میدادند.
دست چپش در جیب بود. دست راستش یک جعبهی سیگار نقرهای را با بازی سرانگشت میچرخاند.
عینک آفتابی ماریمِیج را آرام از روی چشمهایش پایین کشید و بدون لبخند، بدون تظاهر، بیدعوت، بیسلام، بیتوضیح.
ایستاد، فقط با چند قدم فاصله… .
ـ حالا که دایان و صدرا اومدن، به نظرم نوبت قهوهست.
دایان نگاهی به سامیار انداخت و خشکی از نگاهش میچکید:
ـ قهوه رو باید وقتی خورد که پروندهی امارات کاملا بسته شده باشه. فعلاً هرکس سهمی میخواد، باید از همینجا شروع کنه.
صدرا نگاه کوتاهی به آسمان انداخت.
ـ پس قهوه بعد از شکار.
و درست در همین لحظه، صدای سنگینی از انتهای باغ بلند شد؛ از جایی که بادیگاردها پراکنده بودند.
صدایی که نه با وقار بود، نه با نرمی.
صدایی که انگار برخلاف موسیقی شیک مجلس، ناگهان یک ترک رپ اعتراضی پخش شده باشد.
سامیار اینبار خنده نکرد. صورتش کمی جدی شد و لبههای لبخندش مثل کسی که خاطرهای نهچندان شیرین به ذهنش آمده باشد، به عقب برگشت.
صدای برخورد سنگین کف کفشهای چرم ایتالیایی با سنگفرش مرمر، شبیه تپش نامنظمی بود که در قلب یک سمفونی دقیق افتاده بود.
نگاهها یکییکی برگشتند. بادیگاردی که در انتهای مسیر ایستاده بود، بیاختیار نیمقدم کنار رفت.
بابک برخلاف باقی اعضای خانواده، نه با کت گلف آمده بود، نه با خندههای اشرافی یا حرفهای پوشیده در زرورق دیپلماسی.
کفشهای مشکیاش مثل صدای حلزون روی سنگفرش نبود، اما بیمحابا هم نبود.
چیزی که چشمها را قفل کرد، تراشیدن کامل موهایش بود. که حالا مثل یک هشدار چشمک میزد.
چشمهایش؟ سیاه. درنده. مثل تاریکی که ته شب را بلعیده بود، و مثل زاغی که از هیچچیز نمیترسید.
پیراهن مشکی ابریشمی با یقهای باز که قلادهمانند روی گردنش رها شده بود، زیر نور خورشید برق میزد.
آستینهایش تا آرنج بالا زده شده بود و روی ساعد برنزهاش، رد یک خالکوبی مینیمال با طرح ژئومتریک دیده میشد.
شلوار کرمرنگ گشاد با برش خاصی از برند آفسین جنرال و کفشهایی که حتی در خونسردترین حالت هم، صدا میدادند.
دست چپش در جیب بود. دست راستش یک جعبهی سیگار نقرهای را با بازی سرانگشت میچرخاند.
عینک آفتابی ماریمِیج را آرام از روی چشمهایش پایین کشید و بدون لبخند، بدون تظاهر، بیدعوت، بیسلام، بیتوضیح.
ایستاد، فقط با چند قدم فاصله… .
آخرین ویرایش: