جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,750 بازدید, 208 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
آریا بی‌مقدمه لب زد:
ـ حالا که دایان و صدرا اومدن، به نظرم نوبت قهوه‌ست.
دایان نگاهی به سامیار انداخت و خشکی از نگاهش می‌چکید:
ـ قهوه رو باید وقتی خورد که پرونده‌ی امارات کاملا بسته شده باشه. فعلاً هرکس سهمی می‌خواد، باید از همین‌جا شروع کنه.
صدرا نگاه کوتاهی به آسمان انداخت.
ـ پس قهوه بعد از شکار.
و درست در همین لحظه، صدای سنگینی از انتهای باغ بلند شد؛ از جایی که بادیگاردها پراکنده بودند.
صدایی که نه با وقار بود، نه با نرمی.
صدایی که انگار برخلاف موسیقی شیک مجلس، ناگهان یک ترک رپ اعتراضی پخش شده باشد.
سامیار این‌بار خنده نکرد. صورتش کمی جدی شد و لبه‌های لبخندش مثل کسی که خاطره‌ای نه‌چندان شیرین به ذهنش آمده باشد، به عقب برگشت.
صدای برخورد سنگین کف کفش‌های چرم ایتالیایی با سنگ‌فرش مرمر، شبیه تپش نامنظمی بود که در قلب یک سمفونی دقیق افتاده بود.
نگاه‌ها یکی‌یکی برگشتند. بادیگاردی که در انتهای مسیر ایستاده بود، بی‌اختیار نیم‌قدم کنار رفت.
بابک برخلاف باقی اعضای خانواده، نه با کت گلف آمده بود، نه با خنده‌های اشرافی یا حرف‌های پوشیده در زرورق دیپلماسی.
کفش‌های مشکی‌اش مثل صدای حلزون روی سنگفرش نبود، اما بی‌محابا هم نبود.
چیزی که چشم‌ها را قفل کرد، تراشیدن کامل موهایش بود. که حالا مثل یک هشدار چشمک می‌زد.
چشم‌هایش؟ سیاه. درنده. مثل تاریکی که ته شب را بلعیده بود، و مثل زاغی که از هیچ‌چیز نمی‌ترسید.
پیراهن مشکی ابریشمی با یقه‌ای باز که قلاده‌مانند روی گردنش رها شده بود، زیر نور خورشید برق می‌زد.
آستین‌هایش تا آرنج بالا زده شده بود و روی ساعد برنزه‌اش، رد یک خالکوبی مینیمال با طرح ژئو‌متریک دیده می‌شد.
شلوار کرم‌رنگ گشاد با برش خاصی از برند آفسین جنرال و کفش‌هایی که حتی در خونسردترین حالت هم، صدا می‌دادند.
دست چپش در جیب بود. دست راستش یک جعبه‌ی سیگار نقره‌ای را با بازی سرانگشت می‌چرخاند.
عینک آفتابی ماریمِیج را آرام از روی چشم‌هایش پایین کشید و بدون لبخند، بدون تظاهر، بی‌دعوت، بی‌سلام، بی‌توضیح.
ایستاد، فقط با چند قدم فاصله… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
نگاهش از چهره‌ی دایان گذشت، به صدرا، به آریا، بعد روی محمد و سامیار کوتاه مکث کرد و نهایتاً با نیشخندی که ته‌ته‌اش بوی خشم می‌داد، رو به دانش گفت:
ـ خب… بالاخره یه بازی جمع کردین بدون دعوا؟ چه اتفاق نادری!
صدرا لبخندی نصفه‌نیمه زد. آریا در سکوت سر چرخاند تا عکس‌العمل دایان را ببیند. و دایان فقط یک ابرو بالا داد، نه بیشتر.
بابک بی‌آنکه دعوت شود، نزدیک‌تر رفت.
ـ اینم رسید… شبیه ته‌مونده‌ی یه فیلم تارانتینو، ولی با کارت عضویت باشگاه خصوصی.
این را سامیار زیر لب گفت جوری که فقط خودش بشنود، بابک اما فندک زد. شعله‌اش طلایی بود و نقش برجسته‌ی اِف روی بدنه‌اش برق زد.
ـ فیلم تارانتینو حداقل دیالوگ داره، سامی جان… شماها این‌جا یه ساعته نشستین فقط گلف زدین و غر زدین.
نحوه‌ی صحبت کردنش! و گستاخی‌اش، دقیقاً همان بابکی که دایان ازش متنفر بود، چون هیچ‌وقت نیازی به تلاش برای “به‌نظر رسیدن” نداشت.
با پرروی ادامه داد:
ـ اینجا بوی توپ گلف خیس میاد… یا اشتباه می‌کنم و بوی عرق یه مشت آدمیه که سعی می‌کنن فراموش کنن کی تو این خونواده اول بوده؟
صدایش خشک و طعنه‌آمیز بود.
دایان سر بلند نکرد، حتی پلک نزد، فقط چانه‌اش کمی سفت شد.
سامیار که تازه چوب گلفش را زمین گذاشته بود، با لبخندی که سعی داشت خنثی بماند، جملات را ردیف کرد:
ـ سلام بابک جان… دیر رسیدی، ولی خب کارت همیشه همینه دیگه. وسط پارت وارد می‌شی و همه‌چی رو از ریتم می‌ندازی.
بابک بدون اینکه به سامیار نگاه کند، مستقیم به سمت دایان رفت، روی یکی از صندلی‌های حصیری لوکس کنارش نشست. با نوک انگشت خاک نامرئی‌ را از روی شلوارش پاک کرد و پا روی پا انداخت.
ـ ببخشید که جلسه‌ی تاکتیک‌های سرمایه‌گذاری با طعم ورق‌بازی رو خراب کردم. اگه دوست دارید، منم یه اسکناس تا ‌کنم بذارم رو پیشونیم، بازی کامل شه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
چشم‌های دایان بالا آمدند؛ آرام، بی‌احساس. اما آتش، پشت نگاه او مثل زغالی بود که فقط کافی بود یکر نفر فوت کند، یک نفر مثل بابک… .
ـ همیشه با حرف زدن شروع می‌کنی… ولی پایان کاراتو هیچ‌وقت نمی‌فهمی.
بابک نگاهش را مستقیم در چشم دایان انداخت. لبخندش آرام، اما مثل خنجر زیر بالشت بود.
ـ برعکس تو که همیشه با پایان شروع می‌کنی. حداقل من هنوز سرِ آدما رو برای کادوپیچی استفاده نمی‌کنم.
آریا لبش را گاز گرفت. و دانش نیم‌نگاهی به محمد انداخت. فضا یه لحظه بی‌هوا شد.
دایان بی‌آنکه پلک بزند، نگاهش را مستقیم به او دوخت:
ـ پس هنوز اون جعبه‌ رو نگه‌ داشتی. دلم می‌خواست بدونم بازش کردی یا فقط مثل همیشه گذاشتی کنج اتاقت خاک بخوره.
بابک خنده‌ی کوتاهی کرد، بیشتر شبیه یک پوزخند عمدی!
ـ بازش کردم. سرد بود، اما راستش… خیلی هم تعجب نکردم. فقط با خودم گفتم… دایان هنوز بلده چطوره پیام بده، حتی وقتی از پشت ضربه میزنه.
محمد دست به سی*ن*ه شد.
ـ اگه بحثای خانوادگی تموم شده، شاید بهتر باشه برگردیم سر موضوع جلسه. گزارش قرارداد آنکارا هنوز مونده.
بابک همان‌طور که به پشت صندلی تکیه داده بود، با دست راستش عینکش را از روی یقه‌اش برداشت و روی چشم‌هایش گذاشت.
چرخشی کوتاه را مهمان انگشت‌های بلندش کرد، انگار لبه‌ی یک ابزار تیز را بررسی می‌کرد، بعد آرام گفت:
ـ بذار اول ببینم که اون قرارداد رو کی نوشته… اگه شبیه قرارداد قبلی باشه که داداش کوچیکمون تو میلان بست، من ترجیح می‌دم فقط امضا کنم و برم دنبال چای سردم.
صدای دایان مثل برشی دقیق و سرد پیچید، بدون ‌این‌که تُنش را بالا ببرد:
ـ امضای تو فقط موقعی اعتبار داره که سهمتو کامل گذاشته باشی وسط؛ نه این‌که با ضرر زدن به ما سعی کنی خشمتو خاموش کنی.
بابک بدون عجله دستی میان موهایش کشید؛ انگار سعی داشت چیزی را سر جای خودش بر‌گرداند، چیزی که از نظم خارج شده بود:
ـ ضرر؟ دایان… من اگه بخوام ضرر بزنم، کافیه بند کفشم رو سفت نبندم. آخرین باری که بدون حساب‌کتاب حرکت کردم رو یادت نمیاد چون… تو فقط بردهای خودتو یادت می‌مونه!
صدرا با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. انگار زمان برای لحظه‌ای ایستاد؛ صدای پرنده‌ها هم دیگر نمی‌آمد.
باد دیگر پرده‌ها را نمی‌جنباند. همه‌چیز معلق بود، درست در فاصله‌ی میان آرامش و آشوب که هوا سنگین‌تر شده بود، مثل اولین دقایق قبل از طوفان و آفتاب، هنوز گرم بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
دایان هیچ تکانی نخورد. نگاهش مثل تیغه‌ی یخ‌زده‌ای مستقیم در چشم‌های بابک نشست. انگار تنها یک پلک زدن اشتباه، می‌توانست آن خط باریک میان تهدید و عمل را پاره کند.
بابک ادامه داد، تُن صدایش نه توجیه‌گر بود، نه متهم‌وار؛ جایی میان هشدار و اعلام جنگ ایستاده بود:
ـ من اگه بخوام کاری کنم، نه ردپا می‌ذارم، نه حدس و نه صبر می‌کنم کسی گزارش بده… همون شب، همه می‌فهمن که کار من بوده.
فضا یخ زد. دایان آرام جوابش را داد، نه به نیت روشن‌کردن ماجرا، که برای کندن لایه‌های حرف او؛ مثل کسی که دنبال لغزشِ درون کلماتِ مقابلش بود:
ـ پس می‌خوای بگی اشتباه کردیم؟
بابک مستقیم به او نگاه کرد، به خودِ خودش! بی‌هیچ چرخش چشمی، فقط یک نگاه ثابت که به حرف‌هایش رنگ دیگری می‌داد. چیزی میان داغ زخم‌های کهنه و خشمی فروخورده بود؛ مثل دشمنی‌ای که عمری زیر خاکستر مانده و حالا فقط یک فوت لازم داشت.
با مکثی دقیق، لبه‌ی ابرویش را کمی بالا انداخت؛ بعد جمله‌اش را شمرده‌شمرده ادا کرد، مثل حکم آخر:
ـ نمی‌گم اشتباه کردین… فقط می‌گم، زیادی با قطعیت قضاوت کردین و این فرقش زمین تا آسمونه، دایان.
همه انگار لحظه‌ای نفس نکشیدند. حتی تیارا که تا آن لحظه در کوشه‌ی تراس، با وقار مشغول چای‌خوردن بود، برای لحظه‌ای نگاهش را از فنجان برداشت و به دو برادر چشم دوخت، انگار منتظر بود که یکی از آن‌ها بلند شود و اسلحه‌اش را بیرون بکشد.
سامیار در سکوت پلک زد. محمد انگار جمله‌ای را در ذهنش قورت داد. لبخند دانش که معمولاً جنسش از طعنه بود، این بار رنگ دیگری داشت؛ لبخندی نیمه‌کار، شبیه سایه‌ای لرزان از ترس یا پیش‌بینی.
بابک سرش را کمی خم کرد، لحن صدایش پایین‌تر اما قاطع‌تر شد:
ـ بعضی ضربه‌ها ممکنه از من شروع نشن… ولی مطمئن باش اگه ادامه پیدا کنن، از من تموم می‌شن.
و بعد انگار پرونده‌ی حرفش را بست، عینکش را عقب زد و بی‌هیچ توضیحی، دوباره لم داد. سکوت برای لحظه‌ای افتاد؛ مثل قفل شدن لولای در اتاقی که دیگر کسی نباید بازش می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
حالا هر دوشان در آرامشی سرد روبه‌روی هم بودند؛ دو گرگ زخم‌خورده، که انگار فقط به احترام حضور دیگران، دندان‌هایشان را به هم نشان نمی‌دادند.
باد لای یقه‌های کت‌ها می‌چرخید و برگ‌های نازک چمن را در مسیری آهسته به رقص می‌کشید. صدای خفه‌ی فنجان‌های چای نقره‌ای که روی سینی چیده می‌شدند، از سمت تراس هنوز شنیده میشد.
تیارا که حالا کمی عقب‌تر نشسته بود، نگاه نافذی به جمع مردها انداخت. لب‌هایش را با دقت بیشتری روی لبه‌ی فنجان گذاشت، اما چشم‌هایش دنبال دانش بود.
آریا که حالا دست به سی*ن*ه ایستاده بود. شمایلش با آن ریش و آن نگاه زیرک، بیش از همه شبیه کسی بود که خوب بلد بود از میان پچ‌پچ سیاست و تجارت، طلا بیرون بکشد.
ـ وقتی ده سال پیش فربد خان اون قرارداد اولیه‌ی اوکراین رو امضا کرد، ما هم توی آزمون بودیم، هم توی بازار… ولی اون فقط دو روز بعدش یه محموله از بندر آزاد رد کرد. اون موقع بود که بازار فهمید باید ساکت بشینه تماشا کنه. مشکل الان هم همینه!
دانش آرام عقب رفت. با که از جیب شلوارش بیرون کشید، درحالی که چوب گلف را پاک می‌کرد، نگاهش روی چشم‌های بابک نگه داشت:
ـ پدر فقط محموله رد نمی‌کرد، ترس منتقل می‌کرد. هنوز تا اونجا فاصله داریم.
سپس نگاهش با مکث روی آریا چرخید. این‌بار هیچ‌کدام از آن‌ها نخندیدند؛ حتی سامیار که همیشه منتظر فرصتی برای کنایه‌زدن بود، فقط چوب گلف را گرفت و چند قدم عقب رفت.
-‌ پس یعنی هنوزم منتظر یه نفر نشستین که بیاد و بازی رو به‌جای شما بچرخونه؟ چطوره تیارا بیاد و این بازی رو بچرخونه!
صدا از بابک بلند شد و نگاه‌ها را به سمت خود کشید. طعنه از کنج پوزخندش نشت کرده بود؛ کلماتش مثل نوک اسلحه دایان را مستقیماً نشانه گرفته بودند.
تیارا حالا سرش را کمی به پهلو خم کرده بود، مثل کسی که از دور، یک بازی شطرنج قدیمی را تماشا می‌کرد.
چشم‌هایش لحظه‌ای روی صورت دایان ایستاد. او هنوز ساکت بود، هنوز در همان لبه نشسته، اما ستون فقراتش انگار از درون مثل آجرهای یک دیوار قدیمی سفت شده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
محمد سرش را به سمت تیارا خم کرد، همان‌قدر که برای نشان دادن احترام کافی باشد، نه بیشتر.
ـ توی زمین‌هایی که مخاطبشون زن‌ها هم باشن، ضربه‌هاتون باید دقیق‌تر باشه. مخصوصاً وقتی تیارا داره همه‌چیزو یادداشت می‌کنه.
سامیار با جدیت این را گفت و ته لبخند مرموزی روی لب‌های دانش نشاند، چشم‌های آریا کمی تنگ شد. مثل کسی که گوش می‌داد اما در ذهنش تحلیل می‌کرد، لب زد:
ـ فکر می‌کنم اون دختر از پدرش فقط اخلاق آرشیو کردنش رو ارث برده.
صدای خنده‌ی خفه‌تری از تراس بلند شد. احتمالاً یکی از زن‌ها به شوخی یا به نگاهی، پاسخ چیزی را داده بود.
کسی چیزی نگفت، اما تمام‌ نگاه‌‌ها دقیق‌تر از پیش روی دایان قفل شد. بابک انگار می‌خواست از پشت آن نگاه بی‌حرکت، نیت واقعی او را بیرون بکشد.
دایان اما هنوز ساکت بود. دست‌هایش روی دسته‌ی صندلی بی‌حرکت؛ اما آرواره‌اش کمی منقبض شده بود. سکوتش مثل خط صاف روی مانیتور قلب بود؛ تهدید خاموشی که هنوز نمرده بود.
ـ ما دنبال کسی نیستیم که بازی رو بچرخونه، بابک… .
صدا از دانش بود که بلند شد، نرم اما برش‌دار، مثل صدای کشیده‌شدن تیغه‌ی نقره روی چینی.
درحالی که چوب گلفش را پاک می‌کرد؛ صدایش دوباره پیچید، آرام اما با دقتی آزاردهنده:
ـ اون قرارداد هم فقط یه متن رو کاغذ نیست. این‌بار بحث سر مرزهاست. سر اینکه کی به کی پناه می‌ده، کی از کی پنهون می‌شه.
بابک دیگر چیزی نگفت، انگار عقب کشیده بود.
سکوت‌هایی که شبیه پرده‌‌ بود؛ پرده‌ای که پشتش یا تصمیمی خوابیده بود، یا طوفانی در راه.
سامیار که تا آن لحظه بیشتر شنونده بود تا مداخله‌گر، فنجانش را روی نعلبکی گذاشت.
ـ ما هرچی باشه هنوز یه خونواده‌ایم. حتی اگه تو ظاهر شبیه چند شاخه‌ی جدا باشیم. ولی اگه قرار باشه هر شاخه راه خودش رو بره و خودش رو مرکز بدونه… اون‌وقت این حلقه دیگه حلقه نیست، میشه یه مشت دندونه‌ی جدا از هم، بی‌زنجیر.
صدایش آرام، اما با ته‌مایه‌ای از هشدار برخاسته بود. آریا درحالی که مرکز نگاهش به بابک بود، لب زد:
ـ مشکل وقتی شروع می‌شه که یکی از اون دندونه‌ها بخواد خودش رو محور فرض کنه… و زنجیر رو پاره کنه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
محمد به سمت دایان برگشت. صدایش شمرده و صریح بود:
ـ یه تصمیم باید گرفته شه.
دایان بالاخره سر بلند کرد. چشمانش آرام اما بی‌رحمانه بود. صدایش مثل لبخندی بود که‌ تیغش را به سمت شنونده گرفته بود:
ـ نتیجه می‌خواین؟ خیلی خب. قرارداد آنکارا، با مدل من می‌ره جلو. هرکس سهمی داره، همین‌جا وسط بذاره. نظر، اعتراض، تهدید… همه‌چی همین‌جا رو میزه.
مکث کرد، بعد اضافه کرد:
ـ ولی اگه بعد از این جلسه کسی بخواد از پشت خنجر بزنه، این‌بار دیگه دنبال مقصر نمی‌گردیم. فقط جوابش رو مستقیم میدم.
سکوتی سنگین در فضا افتاد. تیغی نازک از لحن دایان در هوا باقی ماند. از آن تهدیدی که نامحسوس‌ بود، اما اثرش دقیقاً همان‌جایی بود که باید.
بابک بدون آن‌که حرفی بزند، یک‌بار دیگر دستش را روی دسته‌ی صندلی سفت کرد و عینکش را به چشم زد. بعد مثل کسی که خودش را یادآوری کرده باشد، آهسته گفت:
ـ من این‌بار چیزی نمی‌گم؛ چون شاید یه‌وقت بشه از این سکوت استفاده کرد… دفعه‌ی بعدی که بیام این‌جا، سوغاتیت رو جبران می‌کنم، دایان.
و بعد از جا بلند شد؛ نه شتاب‌زده، نه خونسرد.
فقط با آن طمأنینه‌ای که مخصوص خودش بود؛ کسی‌ که حتی رفتنش هم بخشی از بازی‌ بود.
صدرا کمی از جایش بلند شد، انگار بخواهد چیزی بگوید یا مانع شود، اما فقط یک جمله زیر لب زمزمه کرد:
ـ حالا ببینیم چه کسی سکوت رو بهتر خرج می‌کنه… .
و خورشید پشت ابر نازکی از باد محو شد. درست مثل تصویر آخر یک صحنه‌ی سینمایی.
در پس‌زمینه، بادیگاردها هنوز همان‌جا بودند. بی‌صدا، ساکت؛ درست مثل گذشته‌ای که هنوز در هوا جریان داشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
***
هوای راهروهای مجتمع قضایی، بی‌رحمانه خنثی بود. نه سرمایی که بلرزاند، نه گرمایی که دل را باز کند. فقط نوعی تعلیق در هوا بود؛ انگار حتی اکسیژن هم مردد بود که نفس کشیدن ارزش دارد یا نه؟!
آن‌قدر بی‌حس که آدم را بیشتر به خودِ خودش پرت می‌کرد.
میکائیل در سکوت وارد شد؛ قدم‌هایش آهسته اما محکم پیچید، مثل کسی که نمی‌خواست کسی را متقاعد کند، فقط آمده بود نقطه‌ی پایان را خودش با دستان خودش بنویسد.
حضورش انگار راهرو را به احترامش کمی ساکت‌تر کرده بود.
صدای پاشنه‌های کفشش در کف‌پوش مرمری طنین ‌انداخت. پشت آن عینک آفتابی تیره، چشم‌هایش درگیر بودند؛ نه با لیلا، نه با دادگاه، بلکه با خودش.
زیر کت‌ و شلوار مشکی ساده‌اش، پیراهن سرمه‌ای تیره‌ای به تن داشت. کراوات نداشت؛ اینجا، هیچ‌ک.س کراوات نمی‌زد و میکائیل همیشه وقت پایان‌بخشیدن، بی‌زینت می‌آمد.
اما ایستادنش، طرز نگاه کردنش، برق ساعت طلایی روی مچش، همه چیز داد می‌زد که بازنده نبود، حتی اگر زخمی بود.
عینک آفتابی تیره‌اش هنوز روی چشم بود، اما پشت آن شیشه‌های دودی، چشمانش گره خورده بود.
نه با آدم‌ها، نه با لیلا. با آن چیزی که از خودش باقی مانده بود.
با خیانتی که مثل زهر، نه یک‌باره، که قطره‌قطره در جانش ریخته شده بود.
از آن روز که فهمید، تا امروز که آمده بود آخرین صفحه را امضا کند، هیچ لحظه‌ای را با بخشش نگذراند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,377
2,098
مدال‌ها
3
وکیلش، مردی جا افتاده با چهره‌ای آرام نزدیک شد. پرونده‌ی چرمی سیاه را در دست داشت. به احترام میکائیل کمی سر خم کرد و آهسته گفت:
ـ همه‌چیز آماده‌ست میکائیل خان. قاضی شعبه هم جزو اوناییه که دنبال حاشیه نیست. فقط سند و مدرک براش مهمه.
میکائیل فقط سر تکان داد. دست‌هایش درون جیب کت، بی‌حرکت مانده بودند.
انگار تنها گرمایی که به خودش اجازه می‌داد، همین فشار پنجه‌های خودش روی آستر نازک پارچه بود.
نگاهش از قاب عینک گذشت و به سمت انتهای راهرو رفت. جایی که درِ چوبی دادگاه هنوز بسته و ساکت بود.
آن سکوت نه از جنس احترام که از جنس فاصله بود. فاصله‌ای که قرار بود تا چند دقیقه‌ی دیگر رسمی شود. صدایش مثل همیشه کم‌حرف، اما قاطع پیچید:
ـ لیلا اومده؟
وکیل نگاهی به گوشی‌اش انداخت، بعد صدای رسایش لحن گرفت:
ـ حدود پنج دقیقه‌ست رسیده. با یه وکیل جدید!
لب‌های میکائیل کمی از هم باز شد. اما نه تعجب بود، نه خشم. فقط تأیید بی‌کلام اینکه دنیا دقیقاً همان‌قدر پیش‌پاافتاده بود که او حدس می‌زد. انگار از اول هم ته این ازدواج قراردادی، چیزی جز این نبوده.
نفرت، آرام آرام به ریشه‌هایش چنگ انداخته بود؛ نه آن نفرت خشمگین، که آن نفرت ساکت و ویرانگر.
قدم‌هایش را برداشت، آرام و سنجیده. هنوز به در نرسیده بود که صدای کفش پاشنه‌بلند روی سنگِ مرمر راهرو پیچید. اول صدا آمد، بعد عطر آشنا و بعد خود لیلا.
مثل همیشه، شیک.
مانتوی کوتاه طوسی، شلوار راسته مشکی و شال نازک گره‌خورده‌ای که با دقت دور گردن پیچیده بود. آرایشش ملایم بود اما حساب‌شده.
حتی اینجا، در ایستگاه آخرِ یک رابطه، هنوز یادش بود که چطور ظاهرش را حفظ کند، با این‌که همه‌چیز فروپاشیده بود.
 
بالا پایین