جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,986 بازدید, 187 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
دانش لب زد، حالا تُن صدایش پایین‌تر بود، اما زخمش عمیق‌تر:
-‌ واسه همینه که ازت می‌ترسن، نه؟
زمزمه کرد، جوری که فقط خودش بشنود:
-‌ چون حتی دردتم بلد نیستی نشون بدی.
دایان لبخند زد. نه از سر رضایت، نه حتی از سر تمسخر.
لبخندی که مثل زخم، روی صورتش پهن شد.
-‌ نشون دادنِ درد، یعنی دادنِ نقطه ضعف و من کسی نیستم که برنده شدنُ با ضعف معامله کنه.
دانش بی‌کلام سر تکان داد. دستی به پشت گردنش کشید.
-‌ می‌دونی فرق من و تو چیه، دایان؟ من واقعاً عاشق مرجان بودم و تو فقط واسه باختنش حسرت خوردی، نه واسه خودش.
چشم‌های دایان تنگ شد. لبخندش محو شد و اخم‌ روی صورتش جا گرفت.
با نگاهی که از لحظه‌ی ورود، اتاق را ارزیابی می‌کرد، تلخ گفت:
-‌ من چیزیو ازت نگرفتم، دانش. اگه کسی رفت، خودش تصمیم گرفت.
دانش ناگهان برگشت. نگاهش تیز و قرمز بود.
-‌ تو هیچ‌وقت لازم نبودی چیزی بگیری! دنیا خودش همه‌چی رو می‌ذاشت تو بغلِت.
دایان سکوت کرد. اما در سکوتش موجی بود، سنگینیِ چیزی که نمی‌خواست یا نمی‌توانست انکارش کند.
-‌ یه روزی فکر می‌کردم مشکل از منه… که چرا اون نگاهِ لعنتی هیچ‌وقت مال من نشد. بعد فهمیدم… اون نگاه از اول واسه من نبود. هیچ‌وقت نبود.
دایان لب پایینش را فشار داد. صدای کلافگی‌اش پنهان نمی‌ماند.
-‌ فکر می‌کنی من انتخابش کردم؟ فکر می‌کنی آسون بود؟
دانش جلو آمد، فاصله‌شان حالا فقط چند قدم بود.
-‌ آسون نه. ولی همیشه ممکن، برای تو! توی زندگی من همیشه یه سایه انداختی، دایان. حتی وقتی نخواستی. حتی وقتی نگفتی. حتی وقتی ساکت بودی… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
دایان نگاهش را از او دزدید، اما ایستاد.
-‌ من هیچ‌وقت نخواستم مرجان بین‌مون دیوار بکشه، دانش.
صدای دانش آهسته شد، اما کوبنده‌تر:
-‌ اما کشید. اون نگاه هیچ‌وقت مال من نبود.
و برای اولین بار دایان هیچ پاسخی نداشت.
همان‌جا ایستاد، نگاهش به جایی بین در نیمه‌باز و دیوار روبه‌رو بود.
اما ذهنش؟ جایی عقب‌تر رفت. خیلی عقب‌تر… .
جایی که مرجان با خنده‌ی نصفه‌نیمه‌اش، رو به دوربین دست تکان می‌داد.
جایی که هنوز اسمی روی احساسی نبود که سال‌ها پیش در گلویش خشک شده بود.
جایی که هیچ‌ک.س حتی خودش هم نفهمیده بود عاشق آن زن شده بود.
به حسی بی‌اسم، به عشقی بی‌اذعان، به خاطره‌ای که هرگز با صدای بلند از گلویش بیرون نیامده بود.
دانش دیگر نگاهش نکرد.
نه برای اینکه چیزی تمام شده بود، برای اینکه چیزی درونش هنوز ادامه داشت… اما در سکوت، آرام برگشت.
قدم‌هایش صدایی نداشتند. مثل تصمیمی که مدتی‌ها پیش گرفته بود.
در اتاق را پشت سرش بست. نه با صدا، نه با عجله؛ فقط بست.
نفسش گیر کرده بود. نه در گلو، که در جایی وسط سی*ن*ه‌اش. دست‌هایش را درون جیب برد و آرام بدون آن‌که به عقب نگاه کند، به سمت اتاق خوابش راه افتاد.
نور چراغ دیواری انتهای راهرو سایه‌اش را کش‌دار روی دیوار انداخته بود. هر قدم انگار بیشتر او را از گفت‌وگوی ناتمامش با دایان دور می‌کرد؛
اما ذهنش هنوز هم سنگین بود، پر از صداهایی که نه تمام شده بودند، نه تمام می‌شدند.
به در اتاق خواب رسید.
نفسش را بیرون داد و دست برد تا دستگیره را بگیرد اما ایستاد.
صدای آشنا، درهم، با خش و صدای تماس تصویری از پشت در نیمه‌باز رسید.
-‌ تا کی می‌خوای صبر کنی، تیارا؟
لحن مرد خشن نبود، اما پافشاری در آن مشهود بود. آشنا، ته‌نشین شده با لحنی که دانش به‌ خوبی می‌شناخت؛ فریدمن!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
کوتاه مکث کرد، انگار برای قورت دادن خشم فروخورده‌اش بود.
-‌ نمی‌فهمی؟ تا وقتی تو کاری نکنی، همه‌چیز ممکنه از دست بره؟!
دانش بی‌حرکت ماند.
دستش نیم‌قدم مانده به دستگیره، در هوا معلق ماند. پشت پلک‌های بسته‌اش چیزی چرخید. انزجار؟ یا فقط خستگی؟
صدای تیارا آرام‌تر بود، اما لرزش در آن کاملاً پیدا بود:
-‌ نمی‌تونم به زور بچه بیارم، فرید.
مکث کرد. صداش برای لحظه‌ای شکست:
-‌ اون هنوز… آماده نیست. منم نیستم.
فریدمن با همان تُن جدی غرید:
-‌ این آمادگی رو باید ساخت، تیارا. تو باید یه کاری کنی.
کلماتش کوبنده شدند:
-‌ چون اگه بچه‌تو دیر بیاری، سهمتو هم از دست می‌دی.
دانش پلک باز کرد. نور زرد کمرنگی که از لای در بیرون می‌زد، گوشه‌ی صورتش را روشن کرد.
لب‌هایش جمع شد، خط ریزی از انقباض میان ابروهایش افتاد؛ درون اتاق صدای قدم‌ زدن تیارا به وضوح شنیده میشد، مثل کسی که میان خودش و واقعیت سعی داشت فاصله بیندازد.
بعد صدای آرام و شکسته‌اش دوباره پیچید:
-‌ سهم؟
لبخندی کوتاه و بی‌روح از او شنیده شد.
-‌ من واسه سهم نیومدم. ولی… گاهی شک می‌کنم فرید، گاهی شک می‌کنم که واقعاً می‌تونم این زندگیو همین‌جوری ادامه بدم.
فریدمن بلافاصله گفت:
-‌ شک؟
صدایش جدی‌تر شد.
-‌ شکِ تو پاشنه‌ی آشیلته. این مرد تو رو می‌خواد، چون فکر می‌کنه کنترل اوضاع دستشه.
صداش پایین‌تر، اما تیزتر شد:
-‌ ولی اگه بچه‌ای نباشه، چیزی برای نگه داشتنش نداری.
دانش یک قدم عقب رفت. دیوار پشت سرش را حس کرد. دست‌ها را آهسته از جیب بیرون کشید و روی دیوار گذاشت.
انگار چیزی در او فروریخت؛ نه به شکل صدایی بلند، بلکه مثل دیوار قدیمی‌ای که از درون پوک شده بود.
نه عصبانی شد، نه شوکه. فقط ساکت ماند.
شبیه آدمی بود که تازه فهمیده، زمینِ زیر پایش همیشه ترک داشت.
صدای تیارا این‌بار نرم‌تر پیچید:
-‌ بسه، فرید. امشب نه. نمی‌خوام ادامه بدم… فقط امشب، بذار تنها باشم.
صدای تماس قطع شد.
دانش به در خیره ماند و دستش هنوز در هوا خشک بود.
اما حالا نه برای گرفتن دستگیره… بلکه برای گرفتن چیزی که دیگر وجود نداشت.
چیزی که شاید هیچ‌وقت وجود نداشت. یک قدم عقب رفت، نه با شتاب؛ آرام اما حساب‌شده.
قدم‌هایش بی‌صدا روی فرش لغزیدند.
پشتش را به در کرد، به صدای آن‌ها، به واژه‌هایی که هرکدامشان مثل ضربه‌ای به تنش نشستند.
و بعد دور شد.
نه فقط از اتاق، نه فقط از تیارا… .
از تصوری که شاید هیچ‌وقت واقعیت نداشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
***
هوا بوی خاک نم‌زده و فلز داغ داشت.
سوله‌ی متروکه‌ای در حومه‌ی شهر، وسط چند انبار زهوار دررفته‌ی دیگر جا خوش کرده بود؛ از بیرون چیزی جز یک بنای پوسیده با دیوارهای ترک‌خورده به نظر نمی‌رسید.
اما پشت آن در آهنیِ زنگ‌زده، دنیای دیگری جریان داشت.
برخلاف ظاهرش سه طبقه بود و هر طبقه جدا بود.
طبقه‌ی اول پر از هدف‌های چوبی، دیوارک‌های پوشیده از لاستیک برای تیراندازی، میزهای خط و خش‌دار مخصوص تعمیر اسلحه و آدم‌هایی که مثل سایه در سکوت رفت و آمد می‌کردند.
صدای خش‌خش گلوله و بوی باروت تازه، همه جا را پر کرده بود.
طبقه‌ی دوم، فضای نیمه‌تاریکی با دیوارهای عایق‌بندی شده بود؛ اتاق‌های بازجویی با میزهای فلزی، اتاقک‌های استراحت برای آدم‌های میکائیل و اتاق وی‌آی‌پی… و چند اتاق‌ دیگر که ورود به آنها دل و جگر می‌خواست، چون مخصوص زندانی کردن و شکنجه‌ی افراد مهم بود. حتی بوی خون کهنه و مواد ضدعفونی گاه از زیر درها بیرون می‌زد.
طبقه‌ی سوم، مثل منطقه‌ی نظامی محافظت می‌شد. ورود به آنجا فقط با اجازه‌ی میکائیل یا افراد مخصوصش ممکن بود.
اتاق‌های بزرگ پر از سرورهای خنک‌شده، مانیتورهای چشمک‌زن و صدای بی‌وقفه‌ی فن‌های خنک‌کننده، جایی که عملیات استخراج ارز با دقت انجام می‌شد… پول‌های بی‌نام و ردنیافتنی که پایه‌ی قدرت این امپراتوری زیرزمینی را ساخته بودند.
آنید کنار یکی از ستون‌های ضخیم طبقه‌ی اول ایستاده بود، دست‌هایش را در جیب شلوار مشکی‌اش فرو برده بود و بی‌صدا، اطلاعاتی را که با زحمت از زیر زبان عماد بیرون کشیده بود، توی ذهنش مرور می‌کرد و هر تکه مثل قطعه‌ای از یک پازل ممنوعه بود.
عماد روی نیمکت فلزی گوشه‌ی سالن نشسته بود. سرش پایین و حواسش غرق در تعمیر یک اسلحه‌ی نیمه‌اتوماتیک بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
با دقت فنر را جابه‌جا می‌کرد، قطعه‌ی فلزی را با پارچه‌ی چرک‌مرده‌ای برق می‌انداخت. در چهره‌اش تمرکز بود و چیزی سرد، شبیه انکارِ احساس.
انگار اسلحه را نه فقط برای کارایی، که برای پاک‌کردن گذشته‌ای خشونت‌بار می‌سابید.
آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود، ساعدهای عضلانی و پینه‌بسته‌اش در نور زرد چراغ صنعتی برق می‌زد.
چهره‌اش سخت و استخوانی بود، با ابروهای گره‌خورده و نگاهی که بیشتر از زبانش حرف می‌زد.
آرام، حساب‌شده و بی‌رحم. چشم‌های سردی که انگار هرچیزی را بی‌رحمانه وارسی می‌کردند.
در مقابل او، آنید مثل پاره‌ای از لطافت می‌درخشید.
موهای مشکی‌ کوتاهش را که پشت سر جمع کرده بود از زیر کلاه کپ مشکی بیرون زده بودند، پوست گندم‌گون‌اش زیر نورهای فلورسنت حالتی مات و براق داشت.
چشم‌های درشت و صبورش، هرچند خسته اما براق و هوشیار بودند. ظاهر معصومش آن تضاد عجیب را با محیط خشن سوله دوچندان می‌کرد.
آرام جلوتر رفت. سکوت بین‌شان سنگین بود، دقیقاً مثل لحظه‌‌ب قبل از رگبار باران بود. پاهایش روی زمین بتنی صدا می‌داد.
با فاصله‌ای یک‌متری از عماد ایستاد. نور نئون‌های سقف، هاله‌ای رنگ‌پریده روی پوست صورتش انداخته بود. بوی فلز داغ‌شده و گرد خنک‌کننده‌های صنعتی توی هوا موج می‌زد. صدای تیز و خش‌دار چرخش ضامن از اسلحه بلند شد؛ صدایی که در سکوت سنگین سالن مثل خراش روی شیشه نشست.
عماد بدون اینکه حتی لحظه‌ای سر بلند کند، زیر لب غرید:
ـ حرفتو بزن دختر… اینجا کسی وقت مفت نداره.
آنید نفسی گرفت؛ انگار برای پرسیدن چیزی که مدتها در گلو گیر کرده بود، باید جرأت جمع می‌کرد.
نیم نگاهی به سقف بلند و دیوارهای سوله انداخت.
تیرهای فلزی زنگ‌زده‌ی سوله را نگاه کرد، به لوله‌هایی که مثل رگ از دیوار بالا می‌رفتند.
حس می‌کرد هر جمله‌ای که به زبان می‌آورد، مثل تیغی‌ بود که لبه‌ی مرز اعتماد و سوءظن را می‌بُرید:
-‌ فکر نمی‌کردم یه خراب‌شده‌ی متروکه، اینهمه حساب کتاب داشته باشه. اینجا بیشتر شبیه یه پادگانه تا مخفیگاه خلافکارا.
عماد بی‌آنکه نگاهش کند، با دقت ضامن اسلحه را چک کرد:
-‌ اینجا جاییه که هر اشتباهی یه قیمت داره… و قیمتش مرگه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
آنید پاهایش را روی هم انداخت.
-‌ پس رئیس‌تون خیلی اهل ریسکه که همچین جایی رو دست گرفته.
عماد مکث کوتاهی کرد. نفسش مثل سایه‌ای سنگین از سی*ن*ه خارج شد. بعد بی‌پرده، خیره در چشم‌های آنید گفت:
-‌ ریسک نمی‌کنه، حساب‌شده جلو میره!
صدای پاشنه‌ی کفش آنید روی بتن زبر پیچید. مکث کرد، نگاهش به گوشه‌ی تاریکی از سوله رفت، جایی که هیچ‌ک.س ایستاده نبود.
-‌ این‌جا رو میکائیل ساخته؟
عماد انگار برای لحظه‌ای چیزی را توی ذهنش وزن کرد. بعد بی‌آنکه سر بلند کند، جواب داد:
-‌ نه.
آنید ابرویی بالا انداخت، صدا در گلویش لرزید:
-‌ پس کی؟
عماد دستش را به لوله‌ی اسلحه زد. فلز سرد روی میز قل خورد، صدای برخوردش در فضای محصور و بی‌روح سالن زنگ زد؛ سکوتش سنگین‌تر از صدای شلیک بود. انگار داشت با خودش می‌جنگید که خاطره‌ای را از دل زخم‌خورده‌ی تاریخ بیرون بکشد:
-‌ یه زمانی کیانی‌ها برای خودشون امپراتوری داشتن… آدمایی که جونشونم واسشون می‌دادن.
آنید ناخودآگاه کمی جلو رفت. نور مه‌آلود سوله از پنجره‌های بلند، فقط نیمه‌ی صورتش را روشن کرده بود؛ سایه‌ی گونه‌اش تا گودی گردنش پایین رفته بود، و چشم‌هایش… برق می‌زد. برق فهمیدن!
-‌ یعنی این همه سال اینجا بوده؟
صدای نفس‌گیرش در سکوت سوله پیچید.
نگاه عبوس و خسته‌ی عماد، لحظه‌ای به صورت آنید خورد؛ نگاهی که بیشتر از هزار کلمه حرف داشت. چشم‌هایش تاریک بود، سایه‌های خستگی و شعله‌های خشم در چشمانش با هم می‌رقصیدند؛ بدون این‌که نگاهش را پس بگیرد، جدی لب زد:
-‌ اینجا، این آدم‌ها… مال چند نسله. فقط میکائیل خان نبود که آدم جمع کرد. پدرش، پدربزرگش… هر کدومشون یه چیزی ساختن. میکائیل خان فقط داره تلاش می‌کنه چیزی که از دست رفته رو برگردونه.
آنید مکث کرد؛ لب‌های خشکش را آرام تر کرد، مثل کسی که می‌خواست دمای یک حقیقت بزرگ را بچشد. سوله با همه‌ی وسعتش یک لحظه تنگ شد؛ مثل اتاق بازجویی ذهنی.
-‌ برگردونه… مگه از کی گرفته شده بود؟
عماد به جای پاسخ، نگاهی به اسلحه‌ی نیمه‌باز انداخت و انگشتانش را به اسلحه کشاند؛ فلز خنک و زمخت زیر پوستش جان ‌گرفت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
پیچ نهایی را چرخاند و صدای تق تق فلز، مثل زنگ مرگ در سکوت معلق شد، بعد از لحظه‌ای سکوت صدایش را پایین آورد؛ لحنش تلخ و سنگین شد:
-‌ از وقتی که به آدمای اشتباهی اعتماد شد.
دل آنید مثل زنجیری کشیده شد، گره خورد، سایه‌ی چیزی در ذهنش افتاد. چیزی که همیشه در سایه‌ روشن‌های این قصه، مبهم مانده بود. حسی مثل نزدیک‌شدن به دروازه‌‌ی حقیقتی که مدت‌ها دنبال آن می‌گشت. حقیقتی که به خادمی‌ها، به مرگ فربد و به خشم درونی میکائیل ربط داشت. یک پله دیگر مانده بود تا سقوط. با صدایی که از کنج ذهنش می‌آمد، نفسش را آرام بیرون داد:
-‌ خادم‌ها؟
چشم‌های عماد ته‌مانده‌ی احترام و نفرت را پنهان می‌کرد. مثل چیزی که بین انکار و تأیید معلق بود. صدایش مثل زخم کهنه‌ای که دوباره سر باز کرده بود، پایین‌تر شد، شبیه اعترافی منزجر‌کننده:
-‌ خادم‌ها.
آنید قدمی جلو رفت. فلز زیر انگشتانش سرد بود؛ سردتر از واقعیت. صدایش لرز خفیفی داشت اما نگاهش محکم بود:
-‌ پس همه‌ی اون داستان‌هایی که درباره‌ی فربد گفتن… همه‌ی اون شلیک‌ها… کار شما بود؟
عماد لب‌هایش را به هم فشرد. گویی زبانش برای گفتن آن حرف، باید یک جنازه را بلند می‌کرد. به میز نگاه کرد؛ مثل کسی که می‌خواست چیزی را بالا بیاورد و قورت ندهد، گفت:
-‌ ما حرف زدیم، تهدید کردیم، معامله کردیم… اما هیچ‌وقت دستور شلیک ندادیم.
دست‌هایش در سکوت اسلحه را ورز دادند. انگار با هر قطعه، بخشی از خاطره‌ای مدفون را لمس می‌کرد. سکوتی چند ثانیه‌ای افتاد. سکوتی که شبیه بوی باروت بود، منتظر یک جرقه… .
آنید انگشتانش را روی لبه‌ی میز سراند و زیرچشمی عماد را نگاه کرد.
-‌ مگه کیانی‌ها و خادمی‌ها یه زمانی متحد نبودن؟
پوزخند عماد تلخ بود. خنده‌ای که لب‌هایش را فقط برای رهایی کوتاه باز کرد، نه برای شادی:
-‌ بودن.
چند ثانیه مکث کرد. بعد لحنش سفت‌تر شد، شبیه قاضی‌ای که رای صادر می‌کرد:
-‌ اما اون اتحاد… یه اتحادِ واقعی نبود. از همون اول، یه آتش زیر خاکستر بود.
آنید ابروهایش را درهم کشید. ذهنش مثل پازلی که هر تکه‌اش تازه معنا پیدا می‌کرد، پر از سوال‌های زنجیروار شده بود.
-‌ چرا؟
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,333
1,627
مدال‌ها
2
عماد برای لحظه‌ای به او نگاه کرد. وزن تصمیم در چشم‌هایش بود. انگار هنوز مردد بود که چقدر حرف بزند اما بعد، انگار تصمیم گرفت:
-‌ چون فربد آدم جاه‌طلبی بود. همیشه چشمش دنبال تاج و تخت کیانی‌ها بود. دنبال فرصتی می‌گشت تا خودش بشه نفر اول. پدر میکائیل، مردی که همه بهش احترام میذاشتن، جلوش وایستاده بود.
آنید آرام گفت:
-‌ پس از همون موقع اختلاف داشتن؟
عماد سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. نفسش سنگین شد. گویی اسم آن شب، مزه‌ی باروت و خون داشت.
-‌ از همون موقع. فربد هیچ‌وقت نتونست جلوی کیانی‌های قد علم کنه.‌ اما… .
عمیق دم گرفت. صدایش تلخ شد:
-‌ اما وقتی پدر و مادر رئیس تو اون تصادف لعنتی مردن، همه چی تغییر کرد.
آنید ساکت ماند. نگاهش ناخودآگاه به اسلحه‌ی روی میز کشیده شد. عماد انگار زیر لب حرف می‌زد:
-‌ ازدواج خانم… برای اتحاد دو خونواده بود، اما واقعیت… یه معامله‌ی کثیف بود.
آنید صدایش را پایین آورد:
- معامله؟
عماد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
-‌ فربد دنبال مشروعیت بود. دنبال این که وارث اموال و قدرت بشه. و خانم… هم، یه جایی تسلیم شد.
دست‌های آنید مشت شد. تصویری که از این آدم‌ها توی ذهنش ساخته بود، حالا ترک خورده بود.
زنجیره‌ی اعتماد در ذهنش، حلقه‌حلقه از هم ‌پاشیده شده بود. با لحنی مردد ، از عماد پرسید:
-‌ پس بعد از اون، دیگه خادمی‌ها شدن اربابای جدید؟
عماد مستقیم در چشم‌هایش زل زد. نگاهی که نیش می‌زد.
-‌ نه تا وقتی که فربد کشته شد.
با مکث ادامه داد:
-‌ چهار تا گلوله توی سی*ن*ه‌ش. همه، انگشتو گرفتن سمت ما!
عماد دوباره قطعات اسلحه را سرهم کرد، صدای کلیک آرامِ فلزها، زیر ضرباهنگ کند حرف‌هایش گم ‌شد. آنید بی‌صدا منتظر ماند.
انگار عماد می‌خواست چیزی بگوید، چیزی که سال‌ها پشت حلقه‌های سکوت مانده بود.
بالاخره صدایش را رها کرد:
-‌ مرگ فربد یه معمای حل‌نشده‌ست. تا امروز، هنوز هیچکس نمی‌دونه پشت اون گلوله‌ها کی بود. اما میکائیل خان یه چیزی رو خوب می‌دونه. ما اون شب اونجا نبودیم.
در همین لحظه، انگار زمینِ زیر پایشان یک‌باره به لرزه افتاد. سکوت غبارآلود سوله با صدای زوزه‌ی لاستیک‌ها شکست و ناگهان صدای باز شدن درب مثل پتکی در عصرانه کوبیده شد، مثل هشدارِ پایانِ یک اعتراف!
 
بالا پایین