- Jul
- 1,333
- 1,627
- مدالها
- 2
دانش لب زد، حالا تُن صدایش پایینتر بود، اما زخمش عمیقتر:
- واسه همینه که ازت میترسن، نه؟
زمزمه کرد، جوری که فقط خودش بشنود:
- چون حتی دردتم بلد نیستی نشون بدی.
دایان لبخند زد. نه از سر رضایت، نه حتی از سر تمسخر.
لبخندی که مثل زخم، روی صورتش پهن شد.
- نشون دادنِ درد، یعنی دادنِ نقطه ضعف و من کسی نیستم که برنده شدنُ با ضعف معامله کنه.
دانش بیکلام سر تکان داد. دستی به پشت گردنش کشید.
- میدونی فرق من و تو چیه، دایان؟ من واقعاً عاشق مرجان بودم و تو فقط واسه باختنش حسرت خوردی، نه واسه خودش.
چشمهای دایان تنگ شد. لبخندش محو شد و اخم روی صورتش جا گرفت.
با نگاهی که از لحظهی ورود، اتاق را ارزیابی میکرد، تلخ گفت:
- من چیزیو ازت نگرفتم، دانش. اگه کسی رفت، خودش تصمیم گرفت.
دانش ناگهان برگشت. نگاهش تیز و قرمز بود.
- تو هیچوقت لازم نبودی چیزی بگیری! دنیا خودش همهچی رو میذاشت تو بغلِت.
دایان سکوت کرد. اما در سکوتش موجی بود، سنگینیِ چیزی که نمیخواست یا نمیتوانست انکارش کند.
- یه روزی فکر میکردم مشکل از منه… که چرا اون نگاهِ لعنتی هیچوقت مال من نشد. بعد فهمیدم… اون نگاه از اول واسه من نبود. هیچوقت نبود.
دایان لب پایینش را فشار داد. صدای کلافگیاش پنهان نمیماند.
- فکر میکنی من انتخابش کردم؟ فکر میکنی آسون بود؟
دانش جلو آمد، فاصلهشان حالا فقط چند قدم بود.
- آسون نه. ولی همیشه ممکن، برای تو! توی زندگی من همیشه یه سایه انداختی، دایان. حتی وقتی نخواستی. حتی وقتی نگفتی. حتی وقتی ساکت بودی… .
- واسه همینه که ازت میترسن، نه؟
زمزمه کرد، جوری که فقط خودش بشنود:
- چون حتی دردتم بلد نیستی نشون بدی.
دایان لبخند زد. نه از سر رضایت، نه حتی از سر تمسخر.
لبخندی که مثل زخم، روی صورتش پهن شد.
- نشون دادنِ درد، یعنی دادنِ نقطه ضعف و من کسی نیستم که برنده شدنُ با ضعف معامله کنه.
دانش بیکلام سر تکان داد. دستی به پشت گردنش کشید.
- میدونی فرق من و تو چیه، دایان؟ من واقعاً عاشق مرجان بودم و تو فقط واسه باختنش حسرت خوردی، نه واسه خودش.
چشمهای دایان تنگ شد. لبخندش محو شد و اخم روی صورتش جا گرفت.
با نگاهی که از لحظهی ورود، اتاق را ارزیابی میکرد، تلخ گفت:
- من چیزیو ازت نگرفتم، دانش. اگه کسی رفت، خودش تصمیم گرفت.
دانش ناگهان برگشت. نگاهش تیز و قرمز بود.
- تو هیچوقت لازم نبودی چیزی بگیری! دنیا خودش همهچی رو میذاشت تو بغلِت.
دایان سکوت کرد. اما در سکوتش موجی بود، سنگینیِ چیزی که نمیخواست یا نمیتوانست انکارش کند.
- یه روزی فکر میکردم مشکل از منه… که چرا اون نگاهِ لعنتی هیچوقت مال من نشد. بعد فهمیدم… اون نگاه از اول واسه من نبود. هیچوقت نبود.
دایان لب پایینش را فشار داد. صدای کلافگیاش پنهان نمیماند.
- فکر میکنی من انتخابش کردم؟ فکر میکنی آسون بود؟
دانش جلو آمد، فاصلهشان حالا فقط چند قدم بود.
- آسون نه. ولی همیشه ممکن، برای تو! توی زندگی من همیشه یه سایه انداختی، دایان. حتی وقتی نخواستی. حتی وقتی نگفتی. حتی وقتی ساکت بودی… .