جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,401 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
اتاق میکائیل پر از سکوت بود، تنها صدای ریتمیک تهویه هوا و ضربات پیوسته سیگارش به ته سیگاری که از قبل پر شده بود، فضای سنگین و تقریباً خفقانی را ایجاد کرده بود
پشت پنجره مه آرامی روی لواسان کشیده شده بود، مثل پرده‌ای روی واقعیتی که هیچ‌ک.س دلش نمی‌خواست با آن روبرو بشود.
و انگار دنیا بیرون از این اتاق هیچ‌وقت وجود نداشت.
میکائیل با دقت، به دودی که از لبه‌ی سیگارش بلند می‌شد، نگاه کرد.
صفحه‌ی گوشی‌اش روشن شد؛ شماره‌ای آشنا، بی‌هیچ نامی، فقط با چهار رقم آخر که برایش کافی بود. نفسش را بیرون داد، دستی به ته‌ریش بی‌دقتش کشید و تماس را وصل کرد.
صدای زن از آن طرف خط، درست مثل همیشه آرام و شمرده بود، بی‌نیاز از مقدمه:
ـ میکائیل جان؟
به راحتی تکیه‌اش را به صندلی تنظیم کرد، صدای سوسن همیشه حس خاصی در دلش می‌انداخت، شاید چون همیشه به شکلی عاقلانه و متین حرف می‌زد. چیزی فراتر از یک آرامش و قدرتی به جا آورده شده.
لبخند محوی روی لب‌های میکائیل نشست. نه از سر خوشی، نه به نشانه‌ی احترام؛ چیزی میان این دو:
ـ سلام، عمه جانم؟
صدایش سنگین بود، با آن‌ حس غریبی که همیشه وقتی با سوسن حرف می‌زد، در لحنش جا می‌گرفت؛ ترکیبی از احترام، شک و چیزی که بیشتر شبیه سایه‌ی گذشته بود تا علاقه.
سوسن عجله‌ای برای نشان دادن احساسات نداشت. همیشه خونسرد بود، حتی در بدترین شرایط. صدایش کمی نرم‌تر شد، مثل همیشه اما با آرامش خاص خودش کلمات را ردیف کرد:
ـ میکائیل دارم مقدمات مراسم یادبود فربد رو می‌چینم.
به سکوت گوش داد. عادت داشت که برای حرف‌های سوسن وقت بگذارد، همیشه هر جمله‌اش چیزی فراتر از کلمات ساده بود.
ـ می‌خوام تو هم باشی.
میکائیل ابرو بالا انداخت، دستش را روی میز کشید، انگشتانش خطوط چوب را دنبال کردند. نگاهش هنوز به دود سیگار بود، ولی ذهنش در جاهایی دیگر می‌چرخید. لحنش بی‌تفاوت گفت:
ـ این همه سال گذشته… حالا چرا؟
صدای سوسن پشت گوشی‌اش پر از استدلال بود، به‌طور معمول این‌طور صحبت نمی‌کرد.
بدون تغییر گفت مثل کسی که هزار بار پاسخ این سؤال را با خودش تکرار کرده باشد:
ـ چون الان همه برگشتن. دایان، دانش، حتی بابک. وقتشه دوباره این خاندان، درست وسط صحنه قرار بگیره. این بار‌ روی خاکِ فربد و هرکی قراره توش باشه، باید دیده شه و تو… بهتره حضورت پررنگ‌تر باشه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
میکائیل خندید. نه از روی شوخی، از روی درکِ نیت.
ـ بازی یا نمایش؟ قراره چی نشون بدیم؟ یه خانواده‌ی خوشبختِ متحد؟
زمزمه‌ی سرد سوسن پشت خط گوشی مثل تیزی لبه‌ی تیغ پیچید:
ـ نه، قراره نشون بدیم هنوز سایه‌ی اون مرد سنگین‌تر از نفرت‌های امروزه. این یه مراسم یادبود نیست، یه یادآوریه. به همه… که قدرت این خاندان هنوز زنده‌ست… حتی اگه خود فربد زیر خاک خوابیده باشه. این فقط یه مراسم نیست، یه هشدارِ محترمانه‌ست.
میکائیل سیگارش را درون زیرسیگاری خاموش کرد. صدای خش‌خش‌اش سکوت را شکست. بعد برگشت سمت به پنجره، دست‌هایش را توی جیب فرو برد و چشم‌هایش دوخته شد به خیابان خالی.
ـ و من قراره کجای این هشدار باشم؟
ـ جایی که همیشه بودی… بین سایه‌ها. اما این‌بار باید دیده شی. باید بدونن هنوز کیانی‌ها هستن. با تو، نه بعدِ تو!
میکائیل در حالی که نگاهی به پنجره داشت و بر روی میز چرخاند، صدای سوسن را شنید که کلماتش دقیقا هدف را نشانه گرفته بود. «اتحاد»، «بازی»، «قدرت».
لبخند محوی زد اما این لبخند هیچ نشانه‌ای از خوشحالی نداشت. صدایش در حین صحبت، نرم و قابل احترام بود:
ـ می‌دونم که منظورت چیه، اما خب تو می‌دونی که این کار سنگینیه. هم برای ما، هم برای اونایی که هنوز این رو به دوش می‌کشن.
-‌ هیچ‌وقت دیر نیست، میکائیل!
میکائیل چند لحظه سکوت کرد. نگاهش چرخید به سمت آنید که کنج اتاق ایستاده بود و بی‌صدا همه‌چیز را دنبال می‌کرد.
ـ کی؟
ـ فردا شب. لواسان، ملک قدیمی عمارت بالا.
یک مکث طولانی و سرد، فضا را پر کرد. میکائیل نگاهش را از پنجره برداشت و به نقطه‌ای خیره شد که هیچ‌چیزی درونش نبود… فقط سکوت بود. سکوتی که شاید بیشتر از هر حرفی نشان می‌داد که همه‌چیز همیشه تحت کنترل سوسن بوده و هنوز هم هست.
-‌ بسیار خب.
و بعد صدای سوسن پیچید؛ آرام‌تر مثل ضربه‌ای که مستقیم به قلب وارد می‌شد:
ـ هنوزم فکر می‌کنم، فقط تویی که می‌تونی این خونواده رو به چیزی که باید باشه، برگردونی.
میکائیل گوشی را آرام پایین آورد؛ پلک زد انگار صدای سوسن هنوز توی فضا می‌چرخید.
ـ باشه، عمه. من میام.
و بعد صدایی درونش زمزمه کرد؛ صدایی که سال‌ها ساکت مانده بود:
نه برای فربد… نه برای خاندان… فقط برای تموم کردن یه حساب قدیمی… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
میکائیل گوشی را آرام روی میز گذاشت. صدای بوق ممتد جایی میان سکوت غلیظ اتاق گم شد.
دستی به فک‌اش کشید، ریش دو سه روزه‌اش زیر انگشتانش خش می‌زد. نگاهش برای چند ثانیه به فضا گره خورد؛ انگار هنوز درگیر کلمات سوسن بود.
چشمانش روی میز سر خورد. اسلحه‌ی مشکی‌رنگی آنجا بود، درست وسط میز، در قابِ چرمی، بدون تظاهر، بدون خشونت… فقط حضورش کافی بود.
با نوک انگشت کمی آن را چرخاند. آرام؛ انگار چیزی جز یک خودکار ساده روی میز نبود اما برای کسی که روبه‌رویش ایستاده بود، آن جسم فلزی حکم جمله‌ی آخر را داشت.
سکوت مثل مه روی همه چیز خزید. میکائیل دستش را آرام از روی اسلحه برداشت و انگشتانش را چند ثانیه روی میز جا گذاشت؛ انگار هنوز می‌خواست چیزی را نگه دارد، یا شاید… رها کند.
آنید از کنار دیوار جدا شد.
قدم‌هایش نرم بود، ولی نه بی‌صدا. با مکث به سمت میز آمد و چشم دوخت به اسلحه‌ای که درست وسط میز جا خوش کرده بود.
ـ قراره کسی کشته بشه؟
میکائیل بدون نگاه به او، لبخندی بی‌احساس زد. دستش را بالا آورد، سیگار خاموش‌شده را از لبه‌ی زیرسیگاری برداشت و در هوا چرخاند.
ـ قراره یه نفر بفهمه که کجا وایساده.
آنید نزدیک‌تر آمد. صدایش پایین بود، اما نه محتاط:
ـ همیشه این‌طوری قدرتتو نشون میدی؟
ـ من قدرتمو نشون نمی‌دم. من فقط یادآوری می‌کنم که اگه فراموشش کنن، چه چیزی انتظارشونو می‌کشه.
نگاهش بالا آمد؛ چشم در چشم آنید. برقی سرد در نگاهش بود، نه از جنس تهدید، از جنس حقیقت. آنید کمی عقب کشید، نه از ترس… از سنگینی چیزی که حسش می‌کرد.
ـ اون مراسم… واقعاً میری؟
میکائیل انگشت اشاره‌اش را روی میز ضرب گرفت، درست کنار قاب چرمی اسلحه.
ـ آره. ولی نه برای فربد. نه برای هیچ‌کدومشون. فقط برای اینکه وقتی بازی شروع شد، همه بدونن کی کجای صفحه وایساده.
آنید پلک زد و حس کرد قلبش برای یک لحظه عقب زد. خواست چیزی بگوید، اما قبل از اینکه کلمه‌ای بیرون بیاید… .
صدای در همانطور که باز شد، لحظه را برید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
عماد با آن هیبت آرام اما خونسردش وارد شد و صدای قدم‌هایش روی سنگ سرد اتاق طنین انداخت.
پشت سرش مردی ایستاده بود با کت‌وشلوار اتو کشیده و چهره‌ای که سعی داشت جدی بماند، اما در نگاهش رگه‌ای از اضطراب دیده می‌شد.
مردکی حدوداً چهل‌ساله، با چشمانی که بیش از حد سعی داشتند به چشم میکائیل نگاه نکنند.
عماد فقط با یک اشاره‌ی مختصر گفت:
ـ آوردیمش.
میکائیل از جایگاهش تکان نخورد دقیقاً مثل کسی که قضاوت نمی‌کرد، فقط نگاه می‌کرد.
ـ خوبه. بفرمایید، آقای وکیل.
وکیل سرفه‌ای کرد، خشک، عصبی و بعد سعی کرد اعتمادبه‌نفس را در صدا و فرم بدنش نگه دارد.
ـ آقای کیانی… من صرفاً اومدم برای روشن‌شدن سوءتفاهم‌هایی که بین شما و موکل بنده به وجود اومده.
میکائیل سرش را کمی خم کرد، نگاهش را دقیق روی او نشاند.
ـ سوءتفاهم؟ منظورت همون جمله‌ست که گفتی اگه مدارک به دادگاه بکشه، من بابت خ*یانت متهم می‌شم؟ یا اون قسمت که گفتی آبروت رو ازت می‌گیریم و نمی‌ذاریم راحت به کارات برسی؟
وکیل جا خورد. انگار حساب حرف‌های خصوصی‌اش با لیلا را نکرده بود. تته‌پته کرد:
ـ من… صرفاً داشتم از موکلم دفاع می‌کردم. اون چیزی که شنیده بودم… .
ـ چیزی که شنیدی یا چیزی که ساختی؟
صدای میکائیل خشک و سنگین بود. لحنی که هیچ‌جایی برای مقاومت نمی‌گذاشت.
آنید ساکت‌تر از همیشه گوشه‌ی اتاق نشسته بود؛ دست به سی*ن*ه اما چشم‌هایش با دقت هر واکنشی را ثبت می‌کرد.
میکائیل از جای خود بلند شد. حالا قامت بلندش سایه انداخته بود روی چهره‌ی وکیل.
ـ‌ من بهت یه چیزی می‌گم. نه به عنوان متهمِ احتمالی… نه حتی به عنوان شوهر سابقِ اون زن. به عنوان کسی که اگر بخواد… می‌تونه با یه اشاره، کاری کنه که مجوز وکالتت تو پرونده‌ای حذف شه که هنوز حتی تشکیل نشده.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
مکث کرد، نزدیک‌تر رفت، صدایش پایین آمد، درست مثل صدای ماشه‌ای که کشیده می‌شد:
ـ ما اینجا فقط با حقیقت کار می‌کنیم، آقای وکیل. حقیقت اینه که خ*یانت از طرف شما پوشونده شده… و اگر یه بار دیگه اسم منو به عنوان متهم بیاری، قول می‌دم نه دادگاه، نه شکایت، نه حتی یه تماس تلفنی… هیچ‌کدوم ازش بیرون نیای. فهمیدی؟
وکیل تکانی خورد. چانه‌اش لرزید، اما سعی کرد خودش را نگه دارد.
ـ فقط انجام وظیفه‌م بود، آقای کیانی. همین.
میکائیل سمت عماد برگشت.
ـ ببرش بیرون. فقط مطمئن شو دیگه حتی نفسش هم دور و بر من نچرخه.
عماد سر تکان داد.
وکیل نفسش بند بود. پشت لبخند اجباری‌اش، عرقی سرد به شقیقه‌اش چسبیده بود. هنوز نگاهش گاهی ناخودآگاه سمت اسلحه می‌رفت، شاید چون حس کرده بود سایه‌ی مرگ، خیلی نزدیک از روی دوشش عبور کرده.
عماد وکیل را بدون هیچ حرفی از در بیرون برد. صدای در همان‌طور که بسته شد، مثل مهر تأییدی بود بر اینکه خط قرمزها دیگر فقط خطوط نیستند… حکم‌اند.
میکائیل نشست و به قاب اسلحه خیره شد. آنید هنوز همان‌جا ایستاده بود، ساکت و عمیق.
نفسش را بیرون داد؛ دوباره سمت صندلی‌اش برگشت، هنوز حرفی به آنید نزده بود، اما نگاه کوتاهی بین‌شان رد شد.
نگاه مردی که نه تهدید کرده بود، نه فریاد زده… فقط جایگاه قدرتش را به نمایش گذاشته بود.
سپس بی‌آنکه به او نگاه کند، سکوت را شکست:
ـ این‌جور آدما، نه دشمنن، نه تهدید. فقط یه لکه‌ان رو دیوار تمیز. بعضی‌ وقتا باید نشونشون بدی چطور پاک می‌شن.
آنید پلک زد. قلبش برای لحظه‌ای به سختی زد.
نه از ترس… از واقعیت؛ این‌جا دنیای دیگری‌ بود.
دنیای آن‌هایی که قانون را نمی‌خواندند… قانون را می‌ساختند.
***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
نور قرمز و کبود در ضرب‌آهنگ ثابت موسیقی روی دیوارها می‌رقصید و سایه‌ها را به بازی می‌گرفت. بوی بد نوشیدنی‌ها، عطرهای سنگین و بخار عرق، مثل پتویی خفه‌کننده بر سالن افتاده بود.
آنید ساکت و خیره، روی صندلیِ بار نشسته بود. آرنج‌هایش را به لبه‌ی سرد و براق پیشخوان تکیه داده، لیوان بلورین را میان انگشتان بلندش می‌چرخاند.
او نه تماشاچی بود، نه بخشی از صحنه.
در مرزی ایستاده بود که نه‌ تماماً او را بلعیده بود، نه اجازه داده بود دور بماند.
نه گیج بود، نه بی‌حواس… فقط در حال رصد. همیشه همین بود؛ در سکوت، دقیق، موذیانه.
در آینه‌ی پشت بار جمعیت را زیر نظر گرفت؛ رقصنده‌هایی که انگار برای فراموشی خودشان می‌رقصیدند اما نگاهش جایی میان صدا و نور، به نقطه‌ای از آگاهی خیره ماند.
کامران نزدیک شد. با قدم‌هایی که از سر بی‌نیازی بر زمین می‌نشست، کنار او نشست. بوی ادکلن تلخش با رد باروتی ظریف در موهایش درآمیخته بود.
ـ راحتی؟
لحنش نه دوستانه بود نه بی‌تفاوت؛ چیزی بین آزمون و اعتماد.
صدایش در همهمه‌ی کلاب گم نشد، انگار بلد بود چطور هر جا که بخواهد شنیده شود. آنید سرش را کمی به سویش چرخاند، لبخندی بی‌جان گوشه‌ی لبش نشست.
ـ هنوز نفهمیدم قراره اینجا حواسم پرت شه یا دقیق‌تر ببینم.
کامران خندید. از خنده‌ها‌ی که ته‌اش بوی درد می‌داد.
ـ اگه دنبال پرت شدن حواسی، بار رو اشتباه انتخاب کردی. اما اگه دنبال دیدنی اینجا شروع خوبیه.
آنید کمی خم شد، لیوانش را روی میز گذاشت، چشم در چشم او لب زد:
ـ مثلاً قراره چی ببینم؟
کامران شانه بالا انداخت، همان‌طور که جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را می‌نوشید.
ـ مثلاً مرز بین آدم‌های معمولی و اونایی که قانون واسه‌شون یه شوخیه.
آنید اخم ظریفی بین ابروهایش انداخت.
ـ همیشه اینقدر راحت راجع به جرم و خلاف حرف می‌زنی؟
کامران با انگشت حلقه‌اش چند بار روی میز ضرب گرفت.
ـ نه. فقط وقتی حس کنم یکی خودش دنبالشه.
آنید سکوت کرد. مثل کسی که نمی‌خواست سریعاً چیزی را انکار کند.
-‌ هنوز نمی‌دونم قراره اینجا فقط تماشاچی باشم یا بازیم بدن.
کامران خندید. نه بلند، که عمیق و بی‌صدا؛ در چشم‌هایی که چیزی بیشتر از شوخی برق می‌زد. سرش را کمی به آنید نزدیک کرد، زمزمه‌اش آرام اما حامل چیزی جدی‌تر از کلمات بود:
ـ اگه قرار بود بازیت بدن، الان جای دیگه‌ای بودی. اینجا انتخاب شدی، نه دعوت.
انگشت اشاره‌اش را به لبه‌ی لیوان زد. صدای خفیف برخورد یخ با شیشه مثل زنگی کوتاه در میان سر و صدای کلاب گم شد.
ـ دنیای ما جوریه که یا می‌دونی پشت پرده چیه، یا خودت می‌شی پرده‌ی بعدی.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
آنید چشم از لیوان برداشت، مستقیم در چشمان کامران خیره شد. نگاهش تیز بود، براق و کنجکاو، بی‌آنکه لرزشی از تردید در آن باشد.
ـ پس نشونم بده. پرده رو کنار بزن.
کامران با نوک زبان لب پایینش را خیس کرد. از جیب پیراهنش، کارتی بیرون آورد. مشکی، براق، با نماد یک عقرب پیچیده در آتش.
ـ می‌خوام ببرمت یه جایی… جایی که پایین‌تر از همه‌جاست. پایین‌تر از قانون، پایین‌تر از انصاف. اونجا بازی واقعی شروع می‌شه.
صدایش حالا شبیه یک دعوت‌نامه‌ی محرمانه بود. نه از سر مهربانی، که از جنس آزمودن.
چشم در چشم او، کلماتش را شمرده شمرده بیرون داد، با زهرِ یک هشدار:
ـ می‌خوای ببینیش؟ اگه هنوز فکر می‌کنی آدم خوبی هستی، پیشنهاد می‌کنم بی‌خیال شی.
آنید آرام زیر لب زمزمه کرد:
ـ خوب بودن، هیچ‌وقت انتخاب من نبود.
سپس به کارت نگاه کرد. خطوط نقره‌ای روی زمینه‌ی سیاه برق می‌زدند. در تاریکی کلاب، این‌بار فقط یک صدا در ذهنش پیچید:
«یا غرق می‌شی… یا می‌شی کسی که بقیه رو غرق می‌کنه.»
چشمانش از بازیگوشی برق زدند. لب‌هایش را برای خنده‌ای موذیانه کش داد، انگار جادویی تاریک میان انگشتان کامران پیچیده بود.
لب‌هایش با طعنه‌ای خفیف کش آمد:
ـ چطوره همین الان بریم؟
کامران دیگر لبخند نزد. تنها نگاهی به آنید انداخت؛ نگاهی که انگار آخرین نشانه‌های تردید را در صورتش وارسی می‌کرد. لبخندش جمع شد و به جاش یک جدیت خاموش روی چهره‌اش نشست.
ـ بریم.
با اشاره‌ی سری راه افتاد. از بین جمعیت عبور کردند، نورها پشت سرشان خاموش‌تر ‌شدند و صداها کش ‌آمدند؛ مثل سایه‌هایی که دنبالت می‌کردند اما هرگز جلو نمی‌زدند.
بیرون کلاب شب سرد نبود اما هوایی که روی پوست آنید نشست، عجیب یخ داشت.
هوای بیرون با بوی آسفالت خیس، دود مانده و سرمایی بی‌رحم در پوستشان نشست.
کامران از کنار کوچه باریک رد شد و با کنترل از جیبش، چراغ‌های خودروی مشکی متالیکش را روشن کرد. چراغ‌های ماشین مشکی، زره‌پوش و براق‌اش در تاریکی روشن شد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
در را باز کرد و آنید با گامی مصمم سوار شد.
فضای داخل ساکت و خفه آغشته به بوی چرمی سنگین و ته‌مانده‌ی تنباکو بود.
ـ بستی کمربندتو؟
ـ لازم نیست.
ـ اینجا همه‌چی لازمه. حتی نفس کشیدن.
ماشین به حرکت درآمد. جاده در تاریکی پیچ خورد، آسفالت مثل رگ‌هایی منتهی به قلبی فاسد زیر چرخ‌ها کش ‌آمد.
چشم‌های آنید از پنجره رد می‌شد، اما ذهنش جای دیگری بود. صدای کامران بار دیگر سکوت را شکست، اما این بار نه برای گفت‌وگو؛ برای هشدار:
ـ اونجا که بریم… دیگه نمی‌تونی مثل قبل باشی.
آنید بی‌لحظه‌ای درنگ گفت:
ـ من هیچ‌وقت مثل قبل نبودم.
لبخند محوی گوشه‌ی لب کامران نشست. ماشین از یک جاده‌ی فرعی به مسیری خاکی پیچید دکل‌های برق، دیوارهای بتنی فرسوده و نوری در دوردست که انگار از دل تاریکی می‌درخشید.
باد خنک نیمه‌شب، موهای آنید را میان انگشتانش رقصاند. صدای لاستیک‌هایی که آسفالت را می‌دریدند، با غرش موتور ماشین کامران در تاریکی لواسان گم ‌شد.
آنید در صندلی شاگرد ساکت نشسته بود. جاده خلوت بود، اما سکوت چیزی از نوع خلأ نبود؛ نوعی انتظار سنگین در هوا موج می‌زد.
ـ جایی که می‌ریم، شوخی نداره.
کامران با صدایی خشک این را گفت؛ اما نگاهش از شیشه‌ی جلو نلغزید.
ـ اونایی که توی قصه‌ها می‌شنوی، اینجا واقعیت دارن.
آنید پلک نزد. نه به‌خاطر ترس بلکه چون چیزی در لحن کامران انگار درونش را قلقلک می‌داد. کششی عجیب میان هراس و کنجکاوی.
چند دقیقه بعد ماشین در برابر دیواری بلند با دری آهنی ایستاد.
بی‌تابلو، بی‌نشانه؛ فقط یک چشم‌ بازبین کوچک و در نهایت بوقی کوتاه که در را باز کرد. ماشین بی‌هیچ توقفی وارد شد. آنجا زیرِ ملک‌های اشرافی، محفلی از شب ساخته شده بود.
نور قرمز کم‌رمق سقف تونلی بتنی را روشن می‌کرد. صدای موسیقی الکترونیک، از اعماق زمین بالا می‌زد؛ ترکیبی از تپش قلب و ضربه‌های بی‌وقفه. انگار زمان در این زیرزمین نوع دیگری از تپیدن را تجربه می‌کرد.
ـ خوش اومدی به حلقه‌ی سوم.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
آنید چیزی نگفت. سکوت حالا سپرش شده بود. پله‌هایی مارپیچ آن‌ها را به زیر برد؛ جایی که دیگر نور طبیعی مفهومی نداشت.
و ناگهان در باز شد. دود، نور، موسیقی و جمعیت… همگی با هم هجوم آوردند.
سالن وسیع پر از جمعیت بود. زنان و مردانی با لباس‌های شب، لیوان‌هایی در دست، خنده‌هایی روی لب… اما چشم‌ها؟ بی‌رحم، خاموش، گرسنه… .
کامران با قدم‌هایی شمرده و سنگین، آنید را از میان جمعیت عبور داد. بوی تند نوشیدنی‌ و عطرهای سنگین فضای مهمانی را غلیظ کرده بود. نورهای سرخ و بنفش مانند ضربان قلبی ناسالم، روی پوست آدم‌ها می‌لغزید و آن‌ها را شبیه سایه‌هایی بی‌چهره می‌کرد.
ـ اینا آدمای بابکن… .
صدای کامران آرام بود، اما در هیاهوی موسیقی آن‌قدر نزدیک در گوشش پیچید که موهای پشت گردن آنید سیخ شد.
ـ هرکدوم برای خودشون کارتلن. قاچاق، پولشویی، اسلحه… اما همه‌شون زیر چتر خادم‌ها نفس می‌کشن.
نگاهش میان جمعیت چرخید.
ـ اگه یکی از اینا عطسه کنه بدون اجازه، یکی دیگه‌شون کشته می‌شه.
آنید آرام پلک زد. چشمش افتاد به مردی که روی صندلی چرمی لم داده بود، با سی*ن*ه‌ای نیمه‌برهنه، زنجیری طلا دور گردنش و زنی که آرام پشت سرش موهایش را نوازش می‌کرد. انگار حرم امنی بود در دل جهنم.
احساس کرد چند جفت چشم بی‌هیچ تعارفی، در سکوت نگاهش می‌کنند. قضاوت؟ نه. فقط ارزیابی… .
ـ حسش می‌کنی؟
کامران نیم‌رخ برگشت.
ـ اینا نمی‌پرسن تو کی‌ای… خودشونو می‌پرسن که باهات چیکار باید بکنن.
آنید نگاهش را دزدید. گلویش خشک شده بود، اما نه از ترس. چیزی شبیه بوی باروت در هوا شناور بود، که با آدرنالین خالص در رگ‌هایش قاطی می‌شد. انگار روی لبه‌ی پرتگاهی ایستاده بود، جایی میان بقا و سقوط… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
و درست همان لحظه صدای سوتی بلند فضا را شکافت.
نورها با یک ضرب کم‌جان شدند و جمعیت بی‌هیچ حرفی، بی‌هیچ دعوتی، شروع به عقب رفتن کردند. دایره‌ای شکل گرفت، به‌قدر یک اجرای بی‌رحمانه.
وسط سالن، سکویی فلزی از دل زمین بالا آمد. کفش‌هایی سنگین رویش کوبیده شدند. یکی از آن دو مرد، لباسی شیک بر تن داشت، دستی در جیب، لبخندی مسموم بر لب.
آن یکی، به زحمت ایستاده بود؛ صورتش کبود، شکافته، پاره‌پاره. چیزی از دهانش آویزان بود؛ شاید رشته‌ای از خون.
کامران در گوش آنید گفت:
ـ اون یارو؟ راننده‌ی یکی از محموله‌های بابک بود. محموله رو لو داده. امروز وقتشه که تاوان بده.
مکثی کرد.
ـ اینجا عدالت یعنی نمایش و نمایش یعنی ترس… ترسی که تو چشم بقیه جا خوش کنه.
نورهای بالا خاموش شدند. تنها نوری که باقی ماند، از پایین می‌تابید؛ سایه‌ی مرد کت‌شیک روی زمین افتاده بود، بلند و وحشی.
صدای شلاق یا شاید کابل، با خش‌خشی ترسناک هوا را شکافت.
و بعد ناله‌ای خفه. نه جیغ، نه فریاد! فقط صدایی که انگار گلویش را کسی فشرده بود.
موسیقی هنوز ادامه داشت. کسی در سمت دیگر سالن خندید. کسی دیگر لیوانی برداشت و نوشید. انگار که شکنجه بخشی از سرگرمی شب بود.
اما آنید دیگر در مهمانی نبود. پلک زد اما نگاهش نلغزید.
چشم‌هایش روی مرد شکنجه‌شونده قفل شده بود، اما ذهنش به جای دیگری می‌رفت. به خطی نازک میان انسان‌ بودن و انسان‌ ماندن.
هیچ‌ک.س دخالت نکرد. هیچ‌ک.س حتی سر برنگرداند.
و آن لحظه آنید برای اولین بار فهمید که اینجا، قانون یعنی کسی که محکم‌تر ضربه می‌زند.
دلش خواست چیزی بگوید، حتی نفس بکشد اما دهانش باز نشد. فقط قلبش برای لحظه‌ای میان یکی از آن ضربه‌ها کوبشی را جا انداخت.
کامران با صدایی که دیگر شوخی در آن نبود، آهسته گفت:
ـ اینجا دنیای ماست، آنید. یا بخشی ازش می‌شی یا حذف می‌شی.
لیوانش را روی میز گذاشت. صدای برخورد بلور با چوب، مثل زنگ ناقوس، در گوش آنید پیچید.
نگاهش آرام به صورت او برگشت؛ جدی، بی‌پرده و به‌طرز عجیبی خونسرد!
ـ می‌خوام بدونی با کیا طرفی. اینجا کسی برای اشتباه دوم فرصت نمی‌گیره.
آنید چیزی نگفت. نه از بی‌زبان شدن که از سنگینی چیزی که داشت درونش جا باز می‌کرد.
 
بالا پایین