جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,458 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(باراد)

کف دستم رو جلوی دهنم نگه‌داشتم تا مانع دیده‌شدن خمیازه عمیقی که طولانی هم شده‌بود، بشم. چندبار پلک زدم و این‌‌بار با دقت بیشتری به کارهای پر سروصدای فرهود خیره شدم. توی آشپزخونه بود و مدام از این طرف به اون طرف می‌رفت و در کابینت‌ها رو باز و بسته می‌کرد. شونه‌م رو به دیوار راهرو تکیه دادم، موبایل توی دستم رو بالا آوردم و مجدداً پیامی که فرهود توی گروه برادرانه‌مون گذاشته‌بود رو زیرلب مرور کردم:
- کت و شلوار دامادی بپوشم براتون؟... بله رو گرفتما!
خندیدم ‌و سری تکون دادم. خوشحال بودم و نمی‌دونم چرا از ته دل مطمئن بودم و می‌دونستم که همین میشه! با لمس صفحه از گروه بیرون ‌اومدم و پیام بردیا که دو ساعت پیش یعنی ساعت‌های هفت برام ارسال شده‌بود رو هم چک‌ کردم؛ این‌بار بیشتر خندیدم، در همین حالت به طرف فرهود رفتم و پشت کانتر ایستادم.
- چیکار می‌کنی؟ صبح بخیر آقای داماد!
سرش رو از کابینت بیرون آورد و گردنش رو به سمتم چرخوند. با دیدن چشم‌هایی که بیشتر از لب‌هاش‌ می‌خندید، تمام وجودم سرشار از خوشحالی شد؛ بالاخره فرهود خندید! خدایا شکرت!
- صبح بخیر داداش، میگم این کاسه‌ها کجاست؟
فکرم رو به کار انداختم و بعد از به نتیجه رسیدن، انگشت اشاره‌م رو خم کردم، پشتش رو به سطح کانتر کوبیدم و با ابروهام به پایین اشاره کردم.
- کابینت‌های اینجا رو‌ گشتی؟
بکشنی توی هوا زد، به طرف کابینت‌های زیر کانتر خم شد و از دیدم محو شد.
به قابلمه‌ی بزرگ روی‌ گاز چشم دوختم و با‌ وجود اینکه جواب سؤالم از عطر و بویی که توی خونه پیچیده‌بود، مشخص بود اما پرسیدم:
- چیه فرهود؟ کاسه می‌خوای چیکار؟ بله گرفتی، شکمو شدی؟
صداش بین صدای تق‌ و توق ظروف گم شد اما شنیدم که گفت:
- حلیم خریدم.
- وای چه بوی حلیمی!
با شنیدن صدای دل‌آرا،‌ گردنم به عقب چرخید. با چشم‌های درشت شده به سمت من‌ می‌اومد و با لذت عطر حلیم رو استشمام می‌کرد. فرهود کاسه به دست ایستاد و به دل‌آرا صبح بخیر گفت.
- مگه‌ پرواز نداشتی توکاجون؟
کنارم ایستاد، درحالی که نگاه پر از شوقش رو به فرهود دوخته‌بود، سرش رو به‌ سمتم کج کرد و زمزمه کرد:
- ساعت یازده میرم، باراد! فرهود چقدر خوشحاله!
لبخندی به شور و ذوقش زدم و لپش رو با دو انگشتم کشیدم.
- هممون خوشحالیم!
دل‌آرا به آرومی پلک زد و حرفم رو تأیید کرد. فرهود که‌ مشغول چیدن کاسه‌ها روی میز بود، خطاب به دل‌آرا گفت:
- دلی‌جان؟ میشه بقیه رو بیدار کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
دل‌آرا دستی بین موهای فرفریش کشید و این‌بار با شیطنت به من نگاه کرد، چشمکی بهش زدم.
- بقیه؟ مگه بقیه خونه‌ن؟
فرهود که حالا سراغ قاشق‌ها رفته‌بود، در جواب دل‌آرا گفت:
- فربد و بردیا ممکنه رفته باشن، ولی بقیه که هستن، پس بیدارشون کن.
پشت گردنم رو خاروندم. پیامی که بردیا برام فرستاده‌بود، از فکرم گذشت؛ آخ از دست این پسرها!
- وای! سوگند بله داد، هممون خوشبخت شدیم! مگه نه؟! از این به بعد قراره همش چیزای خوشمزه بخوریم؟ ایول فرهود!
صدای سوزان بود که با قدم‌های تند از اتاقش به طرف فرهود می‌رفت. در نهایت در مقابل نگاه متعجب ما، دست دور گردنش انداخت و بوسه‌‌ی محکمی روی صورت آقای داماد کاشت و صدای خنده‌ی هممون رو بلند کرد. فرهود اخم مصنوعی‌ کرد و رو به سوزان خنده‌رو گفت:
- مگه تا الان اینجا سومالی بوده بی‌انصاف؟!
سوزان نمکی خندید و قری به گردنش داد.
- کی عاشق حلیمه؟ سوگند! دیگه از این به بعد هر چی سوگند بخواد دو سوته حاضره!
خیره به‌ روجک‌ خونه‌مون، با خنده گفتم:
- کاش یکی زودتر بیاد تو رو بگیره تا به هوای تو چیزای خوشمزه‌تری بخوریم، چون تو شکموتر از سوگندی!
سوزان در جواب حرفم بلندبلند خندید، پشت میز نشست، ‌دست‌هاش رو به هم‌ کوبید و با لحن حق به جانبی گفت:
- شما به حرفم می‌خندین‌ ولی باور کنین از این به بعد عشق و صفا به راهه! حلیمو بکش فداتشم!
جمله‌ی آخرش رو‌ خطاب به فرهود گفت. فرهود دستش رو بلند کرد و به اتاق‌ها اشاره کرد و با تعجب پرسید:
- خب چرا بقیه رو بیدار نمی‌کنین؟!
سوزان چشم‌های مملوء از شیطنتش رو به ما دوخت. من‌ و دل‌آرا هم جلو رفتیم و در مقابل نگاه سؤالی فرهود، کنار میز ایستادیم.
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟
دل‌آرا لبخند مهربونش رو به روش پاشید و با آب و تاب شروع به صحبت کرد:
- جونم برات بگه که ما الان دوتا تیم شدیم! ما سه‌تا طرف دومادیم و اون سه‌تا طرف عروس!
سوزان تکونی به سرش داد که‌ موهای دم اسبیش روی هوا پرواز‌ کرد.
- آره فرهودجون، راستش ما گفتیم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
با انگشت‌هاش روی سطح میز ریتم گرفت و ادامه داد:
- نون و پنیر آوردیم، دخترتونو بردیم... .
حرکت دستش رو متوقف کرد، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ولی می‌دونی اونا چی گفتن؟
این‌بار دل‌آرا درحالی که بشکن می‌زد‌، در ادامه‌ی حرف سوزان گفت:
- نون و پنیر ارزونیتون، دختر نمیدیم بهتون!
سوزان انگشت شستش رو به نشونه‌ی لایک بالا گرفت.
- این شد که سوگندو برداشتن و بردن!
لب‌هام رو روی هم فشردم، چشم از دیوونه‌بازی‌های دخترها گرفتم و به چهره‌ی متعجب فرهود نگاه کردم.
- الان یعنی چی؟! دارین باهام شوخی می‌کنین؟
صندلی رو عقب کشیدم و درحالی که‌ می‌نشستم، گفتم:
- بچه‌ها سوگندو بردن بیرون، چطور نفهمیدی؟
درسته که خودم هم نفهمیده‌بودم و فقط از روی پیام بردیا در جریان داستان قرار گرفته‌بودم، اما فرهود نباید می‌فهمید؟! قدمی عقب رفت و‌ دست‌هاش رو به کمرش زد.
- دیدم ماشین اون دوتا کله‌پوک‌ نیست! فکر کردم رفتن سرکار!
سوزان ابرویی براش بالا انداخت و با بی‌رحمی گفت:
- خواب‌ موندی داداشم! باید بدویی تا بهش برسی... فعلاً حلیمو بیار که من غش کردم!
فرهود که حالا لبخندش پر کشیده‌بود، به طرف گاز رفت و قابلمه رو بلند کرد و روی زیرقلبمه‌‌ای چوبی وسط میز گذاشت.
- بچه‌ها سوگند ناراحته؟ اگه چیزی بهتون گفته لطفاً بهم بگین.
دل‌آرا دستش رو به قفسه‌‌ی‌سی*ن*ه‌ش‌ کوبید و با تمام احساسش گفت:
- الهی قربونت برم من! نه‌، نگران نباش! دیشب توی گروهمون یه پیام گذاشت و نوشت که من راه دلم رو پیش گرفتم... پس اصلاً جای نگرانی نیست فرهودجان.
چشم به صورت ناراحتش دوختم، با تکون سر، حرف دل‌آرا رو تأیید کردم و با قاطعیت گفتم:
- بهش زمان بده، اون تو رو پذیرفته اما توقع نداشته باش از همین امروز همه‌چی مطابق میلت پیش بره، یکم صبر کن سوگند همه‌چی رو خوب هضم کنه.
سوزان که مشغول خوردن بود، در ادامه‌ی حرفم گفت:
- درسته‌درسته! البته فرهودجان تو یک آپشن داری که به خاطر همون نباید ترس به دلت راه بدی!
دستش رو به طرف خودش گرفت و با اعتماد به نفس ادامه داد:
- من! من طرف توأم و مطمئن باش هر روز‌ میرم روی مخ‌ سوگند تا زودتر همه‌چی‌ براش طبیعی بشه.
فرهود چپ‌چپ نگاهش کرد و من و دل‌آرا هم ریزریز خندیدیم. سوزان چشم‌هاش رو درشت کرد و بعد از نوش جان کرد یک قاشق حلیم، ادامه داد:
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟ فکر کن به‌ جای من الان سوگل اینجا بود! باور کن دیوونه‌ت می‌کرد با منطقی‌بازیاش!... باراد می‌تونی شکرو به دستم برسونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
- سوزان!
حالا دل‌آرا، سوگل شده‌‌بود و به سوزان اخطار می‌داد. از جا بلند شدم، شکرپاش شیشه‌ای مستطیلی‌شکل رو از بالای کابینت برداشتم. فرهود نفس عمیقی سر داد و دستی بین موهای مرتبش کشید.
- نمی‌دونم بچه‌ها، نگران شدم! دیشب هم حالش خوب نبود اما با هم خیلی حرف زدیم... نکنه پشیمون شده ‌باشه؟
شکرپاش رو جلوی سوزان گذاشتم و پشت سر فرهود ایستادم. با دستم شونه‌هاش رو فشردم و وادارش‌کردم تا روی صندلی بنشینه و در همون حالت گفتم:
- مگه الکیه که پشیمون بشه؟ چرا این فکرو می‌کنی؟ اون دختر الان فقط استرس داره! این بله گفتن و این تغییراتی که قراره اتفاق بیفته مگه آسونه؟ نه! والا آسون نیست! پس بذار سوگند آروم‌آروم ماجراهای اخیرو هضم کنه و باهاش کنار بیاد.
دل‌آرا حرفم رو تأیید کرد و در ادامه گفت:
- آره فرهود، دقیقاً همینه! تا دیروز برای بله‌‌‌برون با مهراب خرید می‌کرد و امروز تازه فهمیده توی دلش چه خبره! نباید استرس داشته باشه؟ بذار با خودش خلوت کنه.
مشغول ماساژ شونه‌های فرهود بودم. اول این قصه سخت بود اما قطعاً خوشی‌هاش خیلی نزدیک بود.
- من‌ سوگندو می‌شناسم! اول و آخرش برمی‌گرده پیش خودت، مثل همیشه! مثل دیشب! پس بیخودی نگران نباش، اون فقط یه امروز رو خواسته خلوت کنه که به پیشنهاد بردیا با هم رفتن بیرون برای صبحونه... هیچ جای نگرانی نیست آقای داماد!
حرف‌های نهایی سوزان هم مهر تأییدی بود برای دعوت فرهود مضطرب به آرامش.‌ شونه‌هاش رو رها کردم و دستم رو محکم به‌ پشتش کوبیدم. صندلی کنارش رو عقب کشیدم و نشستم. با خنده‌ گفتم:
- به جای این حرفا به این فکر کن که تا دیروز چه حالی داشتی و الان چه حالی داری! همه‌چیز همون‌طوری پیش رفت که دلت می‌خواست و جواب صبوری‌ کردنت رو گرفتی... الانم حلیمو بکش‌ که از دهن افتاد!
و لبخند اطمینان‌‌بخشی رو به آخر جمله‌م چسبوندم که رنگ آرامش رو به نگاهش برگردوند. تکونی به خودش داد، دستش رو جلو‌ برد و ملاقه رو توی قابلمه چرخوند.
- برای من دوباره می‌ریزی؟
با دیدن سوزانی که کاسه‌ش رو به طرف فرهود گرفته‌بود و منتظر نگاهش می‌کرد، سه‌تایی به هم نگاه کردیم و بلند خندیدیم؛ این دختر درست بشو نبود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
بعد از حلیمی که به جای سوگند، حسابی به ما چهارتا چسبیده‌بود، آماده شدم و خودم رو به دانشگاه و کلاس ساعت ده، رسوندم. کلاس اول و دومم رو پشت سر گذاشتم و حالا برای اندکی استراحت به طرف اتاق آموزش می‌رفتم.
- استاد جاوید!
با شنیدن صدای آشنای‌ شیده یوسفی، قدم‌هام آهسته شد تا به من رسید و مقابل هم ایستادیم.
- خسته نباشین استاد.
با دیدن چهره‌ی بشاش شیده، خیلی جلوی خودم رو گرفتم که لبخند نزنم! چه روز خوبی بود، امروز صورت همه‌ی آدم‌های نزدیکم می‌خندید! شیده هم مثل فرهود نگاهش درخشان شده‌‌‌بود.
- سلامت باشین خانم یوسفی، جانم؟
لب پایینش رو به دندون گرفت، انگشتش رو کنار گونه‌ش‌گرفت و اون رو به گوشه‌ی مقنعه‌ش‌ کشید. نگاه خاکستری و پر خجالتش رو بالا آورد و با لبخند کمیابی که بالاخره مهمون لب‌هاش شده‌بود، به آرومی گفت:
- گفتم ازتون تشکر کنم.
یک تای ابروم رو بالا انداختم و سعی کردم حالت جدی صورتم رو حفظ کنم.
- بابت چی؟
کلاسور سفیدرنگش رو از دست راست به دست چپش داد و همچنان با شرم و حیایی که از ویژگی‌های بارزش بود، گفت:
- بابت دستمزدی که برام واریز کردین.
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و نیم‌نگاهی به راهروی خلوت سالن انداختم. وقت ناهار بود و کمتر کسی رفت‌ و آمد می‌کرد و این خوب بود.
- خودت میگی دستمزد، زحمت کشیده‌بودی و اون پول حقت بود.
سرش رو بالا گرفت و با کنجکاوی پرسید:
- خیلی زیاد نبود؟ نکنه قرارمونو زیر پا گذاشتین؟
از دست این دختر! چرا نگران بود که خودم حق خودم رو‌ پایمال کنم؟! سرم رو کمی پایین گرفتم و با صدایی که خنده توش موج می‌زد، گفتم:
- من نرخم بالاست خانم، بهت که گفته‌بودم!
قدمی عقب رفتم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من یک کلاس دیگه دارم، بعدش می‌تونیم راجع به پروژه‌ی دومی با هم صحبت کنیم.
نگاه مهربونش رو به نگاهم دوخت و با تن صدایی که همیشه روی یک خط بود و ریتم یکسان و آرومی داشت، پرسید:
- پروژه‌ی دومی؟ این یعنی از اولی راضی بودین!
آروم پلک‌هام رو باز و بسته کردم و زمزمه‌ کردم:
- شک‌‌ نکن... ساعت چهار، همون جای قبلی‌ می‌بینمت.
و با همون چهره‌ی جدی مخصوص استاد جاوید، سری براش تکون دادم و مسیر آموزش رو‌ پیش گرفتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
کلاس سوم در بدترین ساعت ممکن بود، یعنی دو تا چهار! اما برخلاف همیشه انرژی زیادی داشتم و تمام مدت دانشجوهایی که ترم یک هم بودند رو وادار به فعالیت کردم. برخلاف تصورم اون‌ها هم با اشتیاق با من همراهی می‌کردند و این مورد برام عجیب به نظر می‌رسید تا زمانی که یکی از دخترها پرسید:
- استاد ببخشید، شما مجردین؟
اصولاً هرکسی دنبال جواب این سؤال می‌گشت، غیر مستقیم پیداش می‌کرد و حالا برای اولین بار یک دانشجو‌ی دختر این سؤال رو از خودم پرسیده‌بود؛ امان از جسارت نسل جدید!
کلاس رو ساعت سه و نیم تموم‌ کردم و بعد خودم رو به پارک خلوتی که توی یکی از کوچه‌های اطراف دانشکده بود، رسوندم. با‌ قدم‌های تند از محیط بازی بچه‌ها گذشتم و به صدای شادی و خنده‌هاشون که کل فضای این پارک نسبتاً کوچیک رو پر کرده‌بود، گوش‌ سپردم. با دیدن شیده که روی نیمکت چوبی نشسته‌بود، مسیرم رو کج کردم و خودم رو بهش رسوندم.
- سلام، ببخشید معطل شدی.
از جا بلند شد و بعد از سلام و احوال‌پرسی، با فاصله، روی همون‌ نیمکت نشستم. فلش‌ و کاغذهای جدید رو به دستش دادم.
- فایل قبلی عالی بود، لازم بود یه سری نکات ریز رو رعایت کنی که برات نوشتم... این هم فایل جدید، هفت روز فرصت ترجمه داری.
نگاهم رو بهش دوختم، با دقت به حرف‌هام گوش‌ می‌داد.
- بازم اگه مشکلی داشتی می‌تونی ازم بپرسی، اصلاً نگران نباش.
لب‌هاش به پایین خم شد و با شرمندگی نگاهم کرد.
- هفته‌ی پیش خیلی بهتون زنگ زدم، نه؟ ببخشید تجربه‌ی اول بود و می‌ترسیدم اعتبار شما رو خراب کنم!
به صندلی تکیه دادم، پا روی پا انداختم و با خنده گفتم:
- اگه بهت اعتماد نداشتم که به قول خودت، اعتبارمو بهت نمی‌سپردم! اصلاً هم با تماس و پیامات مشکلی نداشتم!
هفته‌ی گذشته شاید در طول سه روز، حدود پنجاه‌تا تماس و پیام از شیده داشتم و حقیقتاً این مورد برام کاملاً خوشایند بود! زیپ کاپشن سفیدش رو بالا کشید. گونه‌هاش سرخ شده‌بود، از خجالت بود یا از باد خنکی که‌ می‌وزید؟
- خیلی ممنون، پس من بازم مزاحم میشم... همین الان یه سؤال بپرسم؟
به لحن صحبتش و چشم‌های خاکستری‌رنگی که درشت شده‌بود و صورتش رو بامزه کرده‌بود، خندیدم.
- بله شیده خانم در خدمتم.
نیم ساعتی به پرسش و پاسخ گذشت. مشغول توضیح برای شیده بودم که صدای پچ‌‌پچ شنیدم. حرفم رو قطع کردم و نگاه سؤالیم رو به چهره‌ی شیده دوختم که حالا بهم نزدیک‌تر هم بود. آب دهنش رو قورت داد و زمزمه‌ کرد:
- صدای چیه استاد؟
نگاهم پی نگاه خاکستری و زیباش بود و گوشم به دنبال صدای آروم و همیشه دلنوازش. برعکس تشویش درونی که این دختر داشت، ظاهرش همیشه رنگ آرامش داشت.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
- استاد!
صدای پر از ترس شیده، باعث شد تکونی بخورم و به خودم بیام. تندتند پلک زدم و سرم رو پایین انداختم. دستم رو پشت گردنم کشیدم و نگاه کلافه‌م‌ رو اطراف چرخوندم. حواست کجاست باراد؟!
- این صدای کیه؟ نکنه از بچه‌های دانشکده‌ست؟ می‌ترسم به عقب نگاه کنم!
آب دهنم رو قورت دادم و زیپ کت چرمم رو کمی پایین کشیدم. نگاهم، بدون تمرکز، به سمتش چرخید و برعکس شیده که خیلی آروم صحبت می‌کرد، با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- از چی‌ می‌ترسی؟ بذار ببینم.
از جا بلند شدم، داخل زمین چمن پشت سرم، پا گذاشتم و به طرف درخت پهنی که کمتر از پنج قدم با ما فاصله داشت، رفتم. صدای پچ‌پچ از پشت این درخت می‌اومد. اون‌قدر بابت عکس‌العملی‌ که چند لحظه‌ی پیش، ناخواسته، نشون داده‌بودم پریشون‌حال شده‌بودم که حوصله‌ی تحليل شرايط رو نداشتم. پس بدون ذره‌ای مکث، درخت رو دور زدم و با دیدن تصویر مقابلم، جا خوردم!
با دیدن چهره‌های دو دختری که پایین درخت و روی چمن‌ها و برگ‌های خشکی که باقی‌مونده‌ی پاییز بود، نشسته‌بودند، لب‌هام به خنده باز شد. دست‌هام رو داخل جيب شلوارم فرو بردم و در مقابل چشم‌هاي درشت شده دو موجود بامزه‌ي مقابلم، با صداي بلند شيده رو صدا زدم. کمرم رو خم کردم و پرسیدم:
- شما دوتا کوچولو اینجا چیکار می‌کنین؟ صبر‌ کن ببینم! چرا شما گریه می‌کنی؟
شیده با قدم‌های آهسته خودش رو به من رسوند و با دیدن دو دختر، ترسش پر کشید و با تعجب نگاهش بین من و اون‌ها چرخید. دختري كه بزرگ‌تر به نظر می‌رسید، دست‌هاش رو به دنباله‌ی روسری صورتی‌رنگ و گل‌گلیش گرفت و دو طرف اون رو محکم کشید، با این کار روسریش چفت‌ صورتش شد.
- این خواهرم‌ همش بلده گریه کنه! از بس کوچولوئه!
و اخم ریزی روی پیشونیش نشست. شیده بعد از زمزمه‌‌ی «قربونتون برم» مقابل دخترها روی دو زانو نشست و دستش رو روی موهای بور‌ و فرفری دختر کوچک‌تر که بی‌صدا گریه می‌کرد، کشید و گفت:
-‌ خب‌ معلومه که کوچولوئه! مگه چند سالشه؟
دختر بزرگ‌تر، با حاضر جوابی گفت:
- ‌من هفت سالمه و خواهرم پنج سالشه!
شیده لبخندش رو به روی دختر هفت ساله پاشید و پرسید:
- میشه بگی‌ چرا گریه می‌کنه؟ نکنه گم شدین؟
مژه‌هاي بلند و ابروهاي مشكي خواهر بزرگ‌تر حسابي توي پوست سفيدش خودنمايي مي‌كرد؛ دست به سی*ن*ه شد و با تکون ابروهاش به دست‌های مشت شده‌ی خواهر کوچک‌ترش اشاره کرد.
- من و آوا داشتیم اینجا بازی می‌کردیم، یه دستبند پیدا کردیم،‌ به آوا میگم باید این دستبندو به صاحبش برگردونیم ولی گوش نمیده! میگه مال خودمه! تازه خاله، من‌ فکر کنم این دستبند مال شماست چون اطراف همین نیمکت پیداش کردیم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
قدمی عقب رفتم و خندیدم. شیده لحظه‌ای لبخند به لب، نگاهم کرد و بعد خطاب به خواهر بزرگ‌تر و سخت‌گیر که عجیب من رو به یاد سوگل می‌نداخت، گفت:
- باشه عزیزم، منم با آوا جون صحبت می‌کنم... آواجون؟
آوا با ناراحتی، نگاه اشکیش رو به شیده دوخت و میون هق‌هقش گفت:
- خاله... من دست... بند می‌خوام! این... مال‌... من... نه!
قدمی جلو رفتم و دوباره کمر خم کردم. دستم رو به زانوهام گرفتم و خطاب به آوا کوچولوی گریان گفتم:
- آوا خانم اینجوری دستبندو توی مشتت نگه‌ داشتی خراب میشه‌ها! مشتتو باز کن ببینم.
آوا با اکراه دست تپلش رو جلو آورد و مشتش رو باز کرد. شیده با دیدن دستبند زنجیری نقره‌ای‌رنگ، خنده‌ای کرد و درحالی که دست راستش رو دور مچ دست چپش که حالا خالی بود می‌کشید، گفت:
- من کی‌ دستبندمو گم کردم و نفهمیدم؟
خواهر آوا لبخندی زد و دست‌هاش رو به هم كوبيد.
- خاله مال شماست؟ خداروشكر!
از بابت فهميدگي دختر، ابروهام بالا پريد. شیده كه انگار قند توي دلش آب شده‌بود، لحظه اي نگاه پر ذوقش رو به من دوخت و بعد دستی به سر دختر کشید.
- بله عزیزم، ولی می‌تونه مال آوا باشه.
آوا اشک‌هاش رو‌ پس زد، با خوشحالی دست‌هاي كوچيكش رو در هم گره زد و خطاب به خواهرش گفت:
- دیدی آلا؟ من گفتم این خاله خیلی مهربونه!
خاله‌ي مهربون كه خوشحالي آوا رو ديد، نفس راحتي كشيد.
- آره قربونت برم، باشه برای تو، فقط دیگه گریه نکن.
یک تای ابروم بالا رفت. دستم رو به پارچه‌ی شلوارم گرفتم و اون رو کمی بالا کشیدم؛ كنار شيده، روی پاشنه‌ی پا‌ نشستم و گفتم:
- آوا کوچولو، این دستبند مال خاله‌ست، بهتر نیست بهش برگردوندی؟ مگه تو خوشت میاد کسی وسیله‌هاتو برداره؟
لب‌های آوا با شنیدن حرفم، دوباره آویزون شد اما آلا حرف من رو تأیید کرد. زمزمه‌ی شیده به گوشم رسید:
- استاد! خیلی کوچولوئه، ناراحت ميشه!
توجهی به حرفش نکردم و خودم رو به سمت آوا کشیدم، به گردنبند شکوفه‌ای که دور‌ گردنش بود اشاره کردم.
- دوست داری کسی گردنبندتو ازت بگیره؟ ناراحت نمیشی؟
- آخه مامانم نمی‌خره!
با گريه پاش رو روي زمين كوبيد و صداي خش‌خش برگ‌ها رو بلند كرد. شيده گوشه‌ي كتم رو به دست گرفته‌بود و با هر لحظه اوج گرفتن گريه‌ي آوا، كت بيچاره رو مي‌كشيد؛ به كارهاي كدومشون بايد مي‌خنديدم؟! لبخندی به چشم‌های اشکی آوا زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
- این دستبند برای سن شما مناسب نیست، ماله خانماست!
رو به آلا ادامه دادم:
- خونه‌تون اینجاست؟ همیشه میاین پارک؟
آلا سرش رو به نشونه‌ی مثبت بالا و پایین کرد و به کوچه‌ی روبه‌روی پارک اشاره کرد. دستم رو به طرف شيده گرفتم و خطاب به آوا گفتم:
- من و خاله چند روز دیگه دوباره میایم اینجا، تو و آلا هم بیاین، براتون سوپرایز داریم، فکر کنم خیلی از دیدنش خوشحال بشی.
آوا چشم‌های میشی‌رنگش‌ رو درشت کرد و مشتاقانه گفت:
- جدی میگی عمو؟ می‌خوای براي من دستبند بخری؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
لبخندم محو شد و زیر لب، با حرص زمزمه كردم:
- بچه‌های حالا رو مگه میشه سوپرایز کرد؟!
صدای خنده‌ی شیده بلند شد و من رو هم به خنده انداخت.
- آره، منتظر من و خاله باشین.
- عمو من روزای هفته رو بلدم بگو چند شنبه میای؟
لپ آلا رو کشیدم و گفتم:
- هفته‌ی دیگه سه‌شنبه، همین ساعت، خوبه؟
ساعتم رو به سمتش گرفتم و آلا هم با دقت عقربه‌هاش رو چك كرد. آوا کف دست‌هاش رو مقابلم گرفت و با ذوق گفت:
- عالیه!
کف دست‌های بزرگم رو به آرومی به دست‌های لطیف و‌ کوچیکش کوبیدم و صدای خنده‌هاشون اوج‌گرفت. نگاهم به طرف شیده‌ای که مثل بچه‌ها در حال خنده بود، کشیده شد. تعجب کردم، گریه می‌کرد یا می‌خندید؟!
برای آوا و آلایی که به سمت خونه‌شون می‌رفتند، دست تکون دادیم و دوباره روی نیمکت نشستیم. شیده دستبند رو توی جیبش گذاشت و درحالی که با دستمال‌كاغذي اشک زیر چشمش رو پاک می‌کرد، گفت:
- الهی بگردم، چقدر ناز بودن.
اخم ریزی کردم.
- چرا داشتی دستبندتو بهش می‌دادی؟
نگاه مظلومش رو به نگاهم دوخت.
- آخه گناه داشت!
بيشتر اخم كردم.
- اینجوری بچه عادت می‌کنه کار اشتباه انجام بده، باید بفهمه که برداشتن وسایل بقیه اون هم بدون اجازه کار اشتباهیه.
دستي به ته‌ريشم كشيدم و با خنده ادامه دادم:
- فقط برای اولین‌بار تو زندگیم باید برم دنبال دستبند واسه این کوچولوها!
خنده‌ی نازی‌ کرد و نگاه براقش رو به چشم‌هام دوخت.
- شما واقعاً استادین! خیلی مهربونین.
- مهربون شمایی که داشتی بذل و بخشش می‌کردی.
لبخندش رنگ غم گرفت، چشم‌هاش رو اطراف چرخوند و زمزمه كرد:
- یاد خودم و شیلا افتادم... ما دوتا هم همیشه با هم بودیم، شیلا هم همیشه سعی داشت منو نصیحت کنه و راه و چاه رو یادم بده.
نفس عمیقی کشید. كيفش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- مامان و بابام خیلی خوبن، عاشقشونم! اما قدیما اون‌قدر درگیر کار کردن بودن که از من و شیلا غافل می‌شدن و ما دوتا باید خودمون، خودمونو سرگرم‌ می‌کردیم و روزامونو می‌گذروندیم... مثلاً منم خیلی چیزا دوست داشتم، مثل همین آوا، ولی مامانم نمی‌خرید، نکه نخواد بخره یا نتونه‌ها! نه! حواسش نبود، حواسش به جزئیات خواسته‌های ما نبود... ما بهترین مدرسه درس خوندیم و همیشه لباس‌های خوب پوشیدیم اما زیاد به دلمون بها نمی‌دادن چون دیگه‌ وقتی برای این کار نداشتند... از آخرم که توی کارشون شکست خوردن و حالا این شده وضعیت زندگیمون که باید چهارتایی بدوییم تا خودمونو نجات بدیم... اينجا ديگه خيلي دلم براي هممون مي‌سوزه! براي گذشته‌ي پرتلاش مامان و بابام و تنهايي‌هاي من و شيلا!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
سكوت كرد. با بغض قوي توي گلوش مي‌جنگيد كه مدام لب‌هاش رو به دندون مي‌گرفت و به جون ناخن‌هاش افتاده‌بود و گوشه‌ي انگشت‌هاش رو پوست‌‌پوست كرده‌بود! باز نفسي از اين هواي تازه و سرد گرفت.
- حس‌کردم این دوتا هم مثل ما دوتان! برای همین می‌خواستم به هر بهانه‌ای فقط آوا بخنده و دیگه گریه نکنه كه متأسفانه به دست و غلطش فکر نکردم.
مردمك لرزون چشم هاش به سمت من چرخيد و لبخند محوي روي صورتش نشست.
- اما شما بهترین تصمیمو گرفتین، ممنونم استاد، ممنون که این‌قدر خوبین.
محو‌ تماشای شیده و تک‌‌تک حرف‌هایي كه از دلش مي‌اومد، بودم. چقدر این دختر دردهای پنهان داشت، چقدر مقاوم بود و چقدر ملاحظه‌کار!
- من کاری نکردم، این تویی که خیلی دلسوزی، مراقب خودت باش که این مهربونی رو بیهوده برای کسی خرج نکنی، شاید هرکسی ارزششو نداشته باشه.
بعد از لحظه‌اي مكث ادامه دادم:
- غصه‌ي گذشته رو نخور، زندگي همينه، پر از چالش‌هاي سخت و نفس‌گير! تو ساده از كنارش بگذر.
دوباره رد اشک توی نگاهش پیدا شد. سرش رو پایین انداخت و به تأیید حرف‌هام سری تکون داد. برای اینکه بیشتر از این گرفته نبینمش گفتم:
- هفته‌ی دیگه بعد همین کلاس، بریم برای این دوتا وروجک خرید کنیم؟ من سلیقه‌ای ندارم!
با خنده سرش رو بالا گرفت.
- والا شما که خیلی باسلیقه‌این ولی چشم، اتفاقاً اول همين خیابون یه مغازه هست که فکر کنم چیزای خوبی بتونیم پیدا کنیم.
از شوق وعده‌ی گذروندن وقت با شیده، حس خوبی میون تک‌تک سلول‌هام پیچید. نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. امروز شیده بیشتر از همیشه خندید و تازه فهمیدم این چهره‌ی بشاش چقدر این دختر رو دوست‌داشتنی‌تر می‌کرد.
بند کیفش رو‌ میون انگشت‌هاش فشرد و گفت:
- با اجازه‌تون من برم خونه، بازم خیلی ممنون بابت وقتی که این روزا برای من می‌ذارین... امیدوارم یه روز این همه خوبی رو بتونم جبران کنم.
ایستاد، من هم مقابلش ایستادم.
- همیشه مثل امروز باش! این بهترین جبرانه!
با خجالت کمتری، سرش رو بالا گرفت؛ نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند و یک‌ کلام گفت:
- چشم.
- مراقب خودت باش.
قدمی عقب رفت و من قبل از خداحافظی گفتنش، آخرین تصویر از نگاه جسورانه و درخشان، گونه‌های گلگلون شده، لب‌هایی که از هم فاصله گرفته‌‌‌بود و دندون‌های سفید و مرتبش رو با لبخند نازش به نمایش می‌گذاشت و موهای سیاهی که از کنار مقنعه بیرون زده‌بود رو به خاطر سپردم. با بالاترین کیفیت! فعل و انفعالات درونم هم به خاطر سپردم. مثل قلبی‌ که تپش‌های بی‌امانش رو از سر گرفته‌بود یا دم و بازدمی که با ریتم بیشتری انجام می‌شد. نگاه بی‌تابی که برای دیدنش دودو می‌زد و گوش‌های مشتاقی که هر لحظه پذیرای شنیدن صدای گرم و دلنوازش بود. مغزم پیغام‌ می‌داد:«این زیباترین و دلنشین‌تر دختری هست که تا به‌ حال دیدم!»

***
 
بالا پایین