جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raaz67 با نام [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 953 بازدید, 33 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
چشمان قهوه‌ای درشتی که روزی زیبایی نافذی داشت اما حالا با حلقه‌ی قهوه‌ای به گود نشسته‌بود و دیگر جذابیتش را از دست داده‌بود به چشمان زیبا و درشت او دوخت. او این زن را دوست داشت. درست بود که پا در دوران عیاشی و قم*ار و خوش گذرانی گذاشته‌بود اما هنوز هم دلش گیر این چشم‌ها بود. اما آنقدر مواد رویش تأثیر گذاشته‌بود که مغز و احساساتش را تحلیل کرده و فرمان کارهای درست و غلط را از دستش گرفته‌بود و هیچ از آن احساسات و رمزمه‌های قبل باقی نمانده‌بود. حالش با موادی که تزریق کرده‌بود، خوب بود و نمی‌خواست با او مشاجره‌ای داشته باشد. این را ممد انگوری گفته‌بود که این بار از راه دوستی وارد شود و او را حسابی خام کند؛ پس نقاب بر چهره گذاشت و از راه همان عشق و عاشقی وارد شد.
- تاراجان من رو اذیت نکن، تو زنه منی! من که نمی‌خوام آینده‌ی تو بچه‌مون رو نابود کنم! من دوست دارم!
دستش را از چنگال دستان او جدا کرد. خوب این حرف‌ها و نقاب چهره بر صورت زده‌اش را می‌شناخت. اوایل که به این چهره‌ی نقاب زده‌اش عادت نداشت زود باور می‌کرد، اما با چند بار تکرار کردن و اشک تمساح ریختن و باز دوباره همان آش و کاسه شدن سعید، دیگر خام حرف‌ها و نگاه او و حرف‌های عاشقانه‌ی مسخره‌اش نمیشد. نیشخندی با تمسخر زد و دستش را پس گرفت.
- آینده؟ تو معنی آینده رو می‌دونی چیه؟ تو اصلاً معنی زن داشتن و بچه‌دار شدن و حامله بودن و دوست داشتن رو می‌فهمی که به زبون میاری؟! باز دوباره نقاب زدی و حرف‌های رفیق مسخره‌ات رو آویزه‌ی گوش کردی که از این راه بیای خرم کنی و پول بگیری؟
آنقدر از این حالتش و استفاده از صلاح دوست داشتن عقش می‌گرفت که عصبانیتش را دوچندان می‌کرد و آتش خشمم را شعله‌ورتر. او گند زده‌بود به هر راه و رسم عشق و عاشقی و ذهنش را نسبت به عشق و دوست داشتن خراب کرده‌بود. با غیظ در چشمان او براق شد و برای اینکه بتواند قد و قواره‌ی ریز نقشش را به قد نسبتاً بلند او برساند، پاهایش را بلند کرد و روی پنجه ایستاد.
- هیچ‌وقت... هیچ‌وقت دیگه نگو من رو دوست داری فهمیدی؟! هیچ‌وقت از آینده‌ای که گند زدی بهش حرف نزن! تو الان به فکر خودتی، نه من و این بچه! بگو ببینم، اگه راست می‌گی، من چند ماهمه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
با نگاهی ریزبین و پر از انتظار، منتظر بود تا او حرف بزند. هنوز هم امید داشت، امیدی که شاید سعید آنقدرها هم بی‌خیال زندگی‌شان نشده باشد. دلش می‌خواست او را دوباره به زندگی پایبند کند. مگر از باقی زنانی که می‌شناخت چه کم داشت که باید زندگی‌اش اینگونه سیاه و تار میشد. نگاه جست‌وجوگرش را در چهره‌ی او چرخاند و حس کرد چقدر در این خانه تنهاست و بار زندگی را به تنهایی به دوش می‌کشد. از این همه انتظار و بی‌نتیجه بودنش خسته شده‌بود. دلش می‌خواست سعید مهر سکوتش را بشکند و حتی مسخره‌اش کند و ماهش را با روز دقیقش بگوید، اما سکوتش دلش را شکست. او خیلی وقت بود که از زندگی سه‌نفره‌شان عقب مانده‌بود. می‌خواست از زبان او چه بشنود؟ چه خیال خامی داشت! آیا هنوز هم زودباور و امیدوار بود؟ قطره‌ اشک سمجی که به روی گونه‌اش با نفس صدادارش روانه‌ شد را با پشت دست پاک کرد و با صدای بغض‌آلودش نجوا کرد:
- چه خیال خامی دارم که فکر می‌کنم هنوز هم همون سعیدی! چه خیال واهی دارم که فکر می‌کنم وقتی میگیی دوستم داری؛ یعنی واقعاً داری. تو فقط اومدی گولم بزنی که سکه رو بهت بدم. اینجا شده مسافرخونه‌ات و جیب من هم شده حساب بانکیت!
فشار رویش بود، استرس زایمان داشت و هیچ‌کَس نبود تا همراهیی‌اش کند و جوش و جلای دلش را کم کند و بگوید که تنها نیست و نگران چیزی نباشد. از بی‌کَسی خسته شده‌بود و دلش مرهم و همدم می‌خواست. دلش آرامش می‌خواست، دلش خیال خوش و راحتی می‌خواست. با دندان قروچه گفت آنچه نباید می‌گفت:
- بدبخت، انقدر از زندگیت عقبی که خبر نداری نوچه‌ی غلام بی‌کله به زنت متلک انداخته‌بود و می‌خواست دست درازی کنه. خوشا به غیرتت! کلاهت رو بنداز بالا آقای باغیرت! اگه عباس‌آقا نبود، زنت رو باید... .
خونش به جوش آمد. اگر نشئه بود و خمار مواد، آن حرف‌ها او را به جوش نمی‌آورد، اما حالا کیفش با آن مواد کوک بود و معنی حرف‌های زنش را خوب می‌فهمید. خون، خونش را می‌خورد، دست بلند کرد و سیلی محکمی بر گونه‌ی او نواخت و در صورتش غرید:
- خفه شو! هر چی هیچی بهت نمی‌گم، هی لیچار بارم می‌کنی. تو و اون غلام بی‌کله غلط کردین! حتماً یه غلطی کردی که نوچه‌ش افتاده دنبالت! هی برای من عباس، عباس می‌کنه!
آخ که این سیلی و آن حرف‌ها تمام وجوش را شکست‌‌. گویی تیری بود بر قلبش. طاقت نیاورد و مشت‌های دستان ظریفش را حواله‌ی سی*ن*ه‌ی استخوانی او کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
- ای بی‌غیرت! داری به زنت بُهتون میزنی؟! خوشا به غیرتت! ازت بدم میاد! بچه‌م به دنیا بیاد، حسرت دیدنمون رو به دلت می‌ذارم.
از بی‌غیرتی و نانجیبی او مغزش انگار از کار افتاده‌بود. چگونه می‌توانست هر چه از دهان کثیفش بیرون می‌آید را به او بگوید و صفات نامربوط نثارش کند؟ هر کلامی که از دهانش خارج میشد مانند تیغی برنده روحش را می‌خراشید و بر قلبش فرود می‌آمد. انگ بی‌عفتی رویش گذاشته‌بود و خونش را به جوش آورده‌بود و احساس می‌کرد ذره‌ذره از وجودش در آتش خشمی که برایش درست کرده است دارد می‌سوزد. برای هر چه کوتاه می‌آمد الا این موضوع! حیثیت و آبرو و پاکدامی‌اش خط قرمزش بود و محال بود بگذارد اراجیفش را در این باره، نثارش کند و مانند همیشه سکوت کند. باید کاری می‌کرد تا دلش خنک شود و او را هم در آن آتش بسوزاند‌. چقدر صبر پیشه کند و زبان به دندان گیرد و با او مدارا کند؟ دیگر نمی‌توانست! باید پای آبرو و نجابتش می‌ماند و حقیقت را بر او آشکار می‌کرد. با دو دست به سی*ن*ه‌ی او کوبید و او را به عقب هل داد و فریاد زد:
- چیه؟ بهت برخورد؟ تو نانجیبی که سرت رو کردی زیر برف و فکر می‌کنی همه مثل خودت و اون رفیق مفنگیتن! تو آدم نیستی که افتادی دنبال سکه‌ای که قرار بچه‌ات باهاش به دنیا بیاد. چیزی که توی بی‌غیرت باید به فکرش می‌بودی و دل من رو گرم می‌کردی، اما عیاشی و بی‌غیرتیت نمی‌ذاره! پس بذار بهت بگم، آره درست فهمیدی سکه مال خودم و بچه‌امه! تا فردا صبح هم بکشیم، بهت نمیدمش! غلط رو تو کردی با اون رفیق‌های سگ‌صفتت که همشون چشم دوختن به زنت و تو نمی‌فهمی!
حرفش تمام نشده‌بود که با گفتن فحش 《خفه شو پدرسگ》 از زبان سعید و صدای باز شدن سگک کمربند مشکی‌رنگ از دور شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش، رنگ صورتش پرید. از ترس قلبش به تپش افتاده‌بود و صدای تالاپ‌ و تولوپش را به وضوح می‌شنید. می‌دانست که حالا که عصبانی‌اش کرده است، او را به جنون رسانده و هیچگونه‌ای نمی‌تواند از دستش خلاصی یابد، اما پای دخترکش و جانش وسط بود؛ فرار را بر قرار و ادامه‌ی مشاجره ترجیح داد و با وحشت از دست سعید که با صورت برافروخته و چشمان قرمز به سمتش حمله‌ور شده‌بود و فحش‌های رکیکش را یکی پس از دیگری نثارش می‌کرد، به سرعت پا روی پله گذاشت و برای رفتن به روی پله‌ی بعدی پایش را هنوز بلند نکرده‌بود که ناگهان کمربند با صدای چلپ بدی روی کمرش فرود آمد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
درد مانند آتش در کمرش شعله‌ور شد و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. چهره درهم کرد و دستش را روی کمر گذاشت و با گفتن 《آخ》 و ریختن قطره‌‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش، نفس حبس شده‌اش را بیرون داد‌. از اینکه فرزندش آسیبی ندیده دلش قرص شد و شجاعت بیشتری برای فرار پیدا کرد. هنوز نفسش بالا نیامده بود که با لگدی از سوی سعید به پهلویش، درد بدی را زیر شکمش حس کرد و چشمانش از درد به سیاهی مطلق فرو رفت. همزمان تعادش را از دست داد و با صدای جیغ دلخراشی که از تمام اعماق وجودش بیرون آمده‌بود به پایین پرتاب شد. ناگهان با پرت شدنش از روی پله‌ها سرش به نرده‌ی فلزی برخورد کرد و دیگر چیزی نفهمید و تاریکی مهمان چشمانش شد. با افتادن تارا به سرعت قدم‌هایش افزود و از روی نرده به پایین خم شد و سرش را به آن سمت گرداند. باورش نمیشد در یک ثانیه این همه اتفاق افتاده‌ باشد. با عجله به سمت پله‌ها روانه شد، اما با دیدن خون آمده از سر تارا، پاهایش سست شد و از قدم برداشتن بعدی با دهان نیمه‌باز، هاج و واج باز ماند. انگشتان دست مشت شده‌اش به روی چرم کمربند شل شدند و کمربند از دستش با صدای تق بدی به روی پله افتاد. در حالی که از ترس قالب تهی کرده‌بود و صدای قلبش را به وضوح می‌شنید آب دهان خشک شده‌اش را که مانند کویر خشک شده‌بود به زور قورت داد و با تته‌پته با صدایی که به زور انگار از ته چاه شنیده میشد نجوا کرد:
- ت... تار... تارا؟
با صدا زدن چند باره وقتی صدایی از او نشنید، تازه متوجه موقعیت پیش آمده شد. سردرگم شده‌بود و مانند مرده‌ها بر سر جایش میخکوب مانده‌بود. هیچ فکرش را نمی‌کرد اینگونه کتک بزند که عاقبت به مرگ او ختم شود. چشمان از حدقه درآمده‌اش را به روی هم فشرد و نفس صدادارش را بیرون داد. هنوز هم امید داشت که چشمانش را باز کند. زبان سنگینش را که انگار وزنه‌ای به آن‌ آویزان بود به حرکت در آورد و با صدای لرزانی دوباره او را صدا زد و منتظر جوابی از جانب او شد. اما با نشنیدن جواب تازه متوجه شد که کار تمام شده است. گویی در دنیای دیگری غرق شده‌بود، چشمانش مانند آینه‌ای شکسته، خالی و بی‌روح، در جستجوی نوری که دیگر وجود نداشت، مانده بود. مانند مسخ‌شدگانی که در تاریکی گم شده‌اند، با صدایی لرزان و پر از عذاب، به آرامی با خود جمله‌ی 《من کشتمش》 را زیر لب چند باری زمزمه کرد. کلماتی که همچون تیغی بر قلبش فرود می‌آمدند و معنیشان را تازه فهمیده بود. پای لرزانش را جلو برد و تکانی به کتف او داد. با تکان نخوردنش ناگهان دستی بر سرش کوبید، گویی می‌خواست خود را از این کابوس وحشتناک بیدار کند. سپس، با حالتی زار و دل‌شکسته، بر پله‌ای نزدیک او نشست و اشک‌هایش به آرامی بر صورتش جاری شد، گویی تمام بار گناه و اندوه دنیا بر دوشش سنگینی می‌کرد. در آن لحظه، او نه تنها با خود، بلکه با تمام دردهایی که در دل داشت، سخن می‌گفت.
 
بالا پایین