- Apr
- 1,403
- 20,099
- مدالها
- 7
چشمان قهوهای درشتی که روزی زیبایی نافذی داشت اما حالا با حلقهی قهوهای به گود نشستهبود و دیگر جذابیتش را از دست دادهبود به چشمان زیبا و درشت او دوخت. او این زن را دوست داشت. درست بود که پا در دوران عیاشی و قم*ار و خوش گذرانی گذاشتهبود اما هنوز هم دلش گیر این چشمها بود. اما آنقدر مواد رویش تأثیر گذاشتهبود که مغز و احساساتش را تحلیل کرده و فرمان کارهای درست و غلط را از دستش گرفتهبود و هیچ از آن احساسات و رمزمههای قبل باقی نماندهبود. حالش با موادی که تزریق کردهبود، خوب بود و نمیخواست با او مشاجرهای داشته باشد. این را ممد انگوری گفتهبود که این بار از راه دوستی وارد شود و او را حسابی خام کند؛ پس نقاب بر چهره گذاشت و از راه همان عشق و عاشقی وارد شد.
- تاراجان من رو اذیت نکن، تو زنه منی! من که نمیخوام آیندهی تو بچهمون رو نابود کنم! من دوست دارم!
دستش را از چنگال دستان او جدا کرد. خوب این حرفها و نقاب چهره بر صورت زدهاش را میشناخت. اوایل که به این چهرهی نقاب زدهاش عادت نداشت زود باور میکرد، اما با چند بار تکرار کردن و اشک تمساح ریختن و باز دوباره همان آش و کاسه شدن سعید، دیگر خام حرفها و نگاه او و حرفهای عاشقانهی مسخرهاش نمیشد. نیشخندی با تمسخر زد و دستش را پس گرفت.
- آینده؟ تو معنی آینده رو میدونی چیه؟ تو اصلاً معنی زن داشتن و بچهدار شدن و حامله بودن و دوست داشتن رو میفهمی که به زبون میاری؟! باز دوباره نقاب زدی و حرفهای رفیق مسخرهات رو آویزهی گوش کردی که از این راه بیای خرم کنی و پول بگیری؟
آنقدر از این حالتش و استفاده از صلاح دوست داشتن عقش میگرفت که عصبانیتش را دوچندان میکرد و آتش خشمم را شعلهورتر. او گند زدهبود به هر راه و رسم عشق و عاشقی و ذهنش را نسبت به عشق و دوست داشتن خراب کردهبود. با غیظ در چشمان او براق شد و برای اینکه بتواند قد و قوارهی ریز نقشش را به قد نسبتاً بلند او برساند، پاهایش را بلند کرد و روی پنجه ایستاد.
- هیچوقت... هیچوقت دیگه نگو من رو دوست داری فهمیدی؟! هیچوقت از آیندهای که گند زدی بهش حرف نزن! تو الان به فکر خودتی، نه من و این بچه! بگو ببینم، اگه راست میگی، من چند ماهمه؟
- تاراجان من رو اذیت نکن، تو زنه منی! من که نمیخوام آیندهی تو بچهمون رو نابود کنم! من دوست دارم!
دستش را از چنگال دستان او جدا کرد. خوب این حرفها و نقاب چهره بر صورت زدهاش را میشناخت. اوایل که به این چهرهی نقاب زدهاش عادت نداشت زود باور میکرد، اما با چند بار تکرار کردن و اشک تمساح ریختن و باز دوباره همان آش و کاسه شدن سعید، دیگر خام حرفها و نگاه او و حرفهای عاشقانهی مسخرهاش نمیشد. نیشخندی با تمسخر زد و دستش را پس گرفت.
- آینده؟ تو معنی آینده رو میدونی چیه؟ تو اصلاً معنی زن داشتن و بچهدار شدن و حامله بودن و دوست داشتن رو میفهمی که به زبون میاری؟! باز دوباره نقاب زدی و حرفهای رفیق مسخرهات رو آویزهی گوش کردی که از این راه بیای خرم کنی و پول بگیری؟
آنقدر از این حالتش و استفاده از صلاح دوست داشتن عقش میگرفت که عصبانیتش را دوچندان میکرد و آتش خشمم را شعلهورتر. او گند زدهبود به هر راه و رسم عشق و عاشقی و ذهنش را نسبت به عشق و دوست داشتن خراب کردهبود. با غیظ در چشمان او براق شد و برای اینکه بتواند قد و قوارهی ریز نقشش را به قد نسبتاً بلند او برساند، پاهایش را بلند کرد و روی پنجه ایستاد.
- هیچوقت... هیچوقت دیگه نگو من رو دوست داری فهمیدی؟! هیچوقت از آیندهای که گند زدی بهش حرف نزن! تو الان به فکر خودتی، نه من و این بچه! بگو ببینم، اگه راست میگی، من چند ماهمه؟
آخرین ویرایش: