- Apr
- 1,403
- 20,099
- مدالها
- 7
این سعید با آن سعید چند سال پیش خیلی فرق کردهبود. حسابی عوض شدهبود و رنگ عوض کردهبود. آخ از پدرش و نصیحتهایش! آخ از حرف گوش نکردنهایش و یکدنده بودنش! دست از تکان دادن لیوان برداشت و قطرهی اشک سمج گوشهی چشمش را با سر انگشت گرفت و با صدای لرزان از بغضی که چانهاش را به لرزش در آوردهبود ادامه داد:
- سعید اونقدر رفت و اومد تا بالاخره همه راضی شدن. هیچکدوم از خونوادههامون راضی نبودن. خونوادهی سعید هم به خاطره وضع مالی ما ناراضی بودن. هیچوقت نگاه عموم رو یادم نمیره؛ گفت عین دخترم بودی و با این کارت کمرم شکست. گفت برام برنامه داشته و میخواسته یه کاری کنه تا آخر عمر خانمی کنم. حتی برای عقدم هم نیومد؛ نه خودش نه زنعموم و نه پسرشون. اونقدر درگیر خودم و خوشحالیم بودم که نفهمیدم چرا شب عقدم بیمارستان بودن. مجلس عقدم با عزا یکی بود اما من نه چشمم التماسهای خواهرم رو دید نه چشمهای گریون مادرم رو و نه اخم و عصبانیت پدرم رو. حتی گوشهام شرط بعدش رو هم نشنید. بابام شرط کرد اگه با سعید عقد کنم دیگه حق ندارم پام رو تو خونهشون بذارم. سعید فقط در حقم یه خوبی کرد اینکه من رو نبرد یزد، گفت همینجا تهران باشیم بلکه خونوادهات کوتاه بیان. خیلی برای آشتی پا پیش گذاشتم اما بابام قبولم نکرد. چقدر پشت درب خونهمون زار زدم و التماس کردم اما دلش باهام دیگه صاف نشد. فقط پیغام داد دیگه دختری به اسم تارا ندارم. خورد شدم انگار دنیا برام سیاه شد. اونجا بود فهمیدم معنی از دست دادن خونواده یعنی چه.
سمانه که اشکش دم مشکش بود با دیدن چشمان گریان تارا و قصهی کهنهی او و خاک بلند شدهی غمهایش، با بغض از روی صندلی بلند شد. فینفینی کرد و از کنار گاز فردار سفیدرنگ و میز با کج کردن بدنش گذشت. دستان کوچکش را دور شانهی نحیف او حلقه کرد و او را در آغوش بچگانهاش کشید.
- ببخش خاله! من نباید سوال میکردم اون هم سر ناهار! تو رو خدا ببخشید. یکم دیگه آب بیارم؟
آغوش او بوی آغوش ترمه و محبتهای خواهرانهاش را میداد. نفهمید شباهت تپل بودن و ابروهای او یاد ترمه را برایش زنده میکرد یا محبت بیدریغ و خالصانهی بچگانهاش؟
- سعید اونقدر رفت و اومد تا بالاخره همه راضی شدن. هیچکدوم از خونوادههامون راضی نبودن. خونوادهی سعید هم به خاطره وضع مالی ما ناراضی بودن. هیچوقت نگاه عموم رو یادم نمیره؛ گفت عین دخترم بودی و با این کارت کمرم شکست. گفت برام برنامه داشته و میخواسته یه کاری کنه تا آخر عمر خانمی کنم. حتی برای عقدم هم نیومد؛ نه خودش نه زنعموم و نه پسرشون. اونقدر درگیر خودم و خوشحالیم بودم که نفهمیدم چرا شب عقدم بیمارستان بودن. مجلس عقدم با عزا یکی بود اما من نه چشمم التماسهای خواهرم رو دید نه چشمهای گریون مادرم رو و نه اخم و عصبانیت پدرم رو. حتی گوشهام شرط بعدش رو هم نشنید. بابام شرط کرد اگه با سعید عقد کنم دیگه حق ندارم پام رو تو خونهشون بذارم. سعید فقط در حقم یه خوبی کرد اینکه من رو نبرد یزد، گفت همینجا تهران باشیم بلکه خونوادهات کوتاه بیان. خیلی برای آشتی پا پیش گذاشتم اما بابام قبولم نکرد. چقدر پشت درب خونهمون زار زدم و التماس کردم اما دلش باهام دیگه صاف نشد. فقط پیغام داد دیگه دختری به اسم تارا ندارم. خورد شدم انگار دنیا برام سیاه شد. اونجا بود فهمیدم معنی از دست دادن خونواده یعنی چه.
سمانه که اشکش دم مشکش بود با دیدن چشمان گریان تارا و قصهی کهنهی او و خاک بلند شدهی غمهایش، با بغض از روی صندلی بلند شد. فینفینی کرد و از کنار گاز فردار سفیدرنگ و میز با کج کردن بدنش گذشت. دستان کوچکش را دور شانهی نحیف او حلقه کرد و او را در آغوش بچگانهاش کشید.
- ببخش خاله! من نباید سوال میکردم اون هم سر ناهار! تو رو خدا ببخشید. یکم دیگه آب بیارم؟
آغوش او بوی آغوش ترمه و محبتهای خواهرانهاش را میداد. نفهمید شباهت تپل بودن و ابروهای او یاد ترمه را برایش زنده میکرد یا محبت بیدریغ و خالصانهی بچگانهاش؟