جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raaz67 با نام [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 954 بازدید, 33 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز در آغوش باد] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
این سعید با آن سعید چند سال پیش خیلی فرق کرده‌بود. حسابی عوض شده‌بود و رنگ عوض کرده‌بود. آخ از پدرش و نصیحت‌هایش! آخ از حرف گوش نکردن‌هایش و یک‌دنده بودنش! دست از تکان دادن لیوان برداشت و قطره‌ی اشک سمج گوشه‌ی چشمش را با سر انگشت گرفت و با صدای لرزان از بغضی که چانه‌اش را به لرزش در آورده‌بود ادامه داد:
- سعید اونقدر رفت و اومد تا بالاخره همه راضی شدن‌. هیچ‌کدوم از خونواده‌هامون راضی نبودن‌. خونواده‌ی سعید هم به خاطره وضع مالی ما ناراضی بودن. هیچ‌وقت نگاه عموم رو یادم نمیره؛ گفت عین دخترم بودی و با این کارت کمرم شکست. گفت برام برنامه داشته و می‌خواسته یه کاری کنه تا آخر عمر خانمی کنم. حتی برای عقدم هم نیومد؛ نه خودش نه زنعموم و نه پسرشون. اونقدر درگیر خودم و خوشحالیم بودم که نفهمیدم چرا شب عقدم بیمارستان بودن. مجلس عقدم با عزا یکی بود اما من نه چشمم التماس‌های خواهرم رو دید نه چشم‌های گریون مادرم رو و نه اخم و عصبانیت پدرم رو. حتی گوش‌هام شرط بعدش رو هم نشنید. بابام شرط کرد اگه با سعید عقد کنم دیگه حق ندارم پام رو تو خونه‌شون بذارم. سعید فقط در حقم یه خوبی کرد اینکه من رو نبرد یزد، گفت همینجا تهران باشیم بلکه خونواده‌ات کوتاه بیان. خیلی برای آشتی پا پیش گذاشتم اما بابام قبولم‌ نکرد. چقدر پشت درب خونه‌مون زار زدم و التماس کردم اما دلش باهام دیگه صاف نشد. فقط پیغام داد دیگه دختری به اسم‌ تارا ندارم. خورد شدم انگار دنیا برام سیاه شد. اونجا بود فهمیدم معنی از دست دادن خونواده یعنی چه.
سمانه که اشکش دم مشکش بود با دیدن چشمان گریان تارا و قصه‌ی کهنه‌ی او و خاک بلند شده‌ی غم‌هایش، با بغض از روی صندلی بلند شد. فین‌فینی کرد و از کنار گاز فردار سفید‌رنگ و میز با کج کردن بدنش گذشت. دستان کوچکش را دور شانه‌ی نحیف او حلقه کرد و او را در آغوش بچگانه‌اش کشید.
- ببخش خاله! من نباید سوال می‌کردم اون هم سر ناهار! تو رو خدا ببخشید. یکم دیگه آب بیارم؟
آغوش او بوی آغوش ترمه و محبت‌های خواهرانه‌اش را میداد. نفهمید شباهت تپل بودن و ابروهای او یاد ترمه را برایش زنده می‌کرد یا محبت بی‌دریغ و خالصانه‌ی بچگانه‌‌اش؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
سردی انگشتان او روی پوست دستش، التهاب درونی و آشفته‌ بودنش را کم کرد. دستی به چشمان قرمز و اشکبارش کشید و از روی صندلی بلند شد و همزمان سر او را بوسید.
- دلم سبک شد. من با تو که حرف میزنم دلم آروم می‌گیره و یاد خواهرم ترمه میوفتم. ترمه سه چهار سالی از من کوچیک‌تره، اما عاقل‌تر از منه. شنیدم پرستاری قبول شده. براش خوشحالم. اون عاقل‌تر و خانم‌تر از من بود. تو بشین‌ غذات رو بخور! بعدش بیا اگه دوست داری عکس خواهر و مادرم رو نشونت بدم.
سمانه که حسابی از شنیدن سرگذشته خاله تارایش به وجد آمده‌بود، گرسنگی را فراموش کرد و همراه او هم‌قدم شد.
- خاله میشه همین حالا بیارین؟ غذام رو بعد گرم می‌کنم می‌خورم فعلاً گرسنه‌م نیست.
تارا لبخندی زد و به طرف میز چوبی تلویزیونی که دیگر تلویزیونی در کار نبود و سعید چوب حراج به آن زده‌بود و در کنار درب ورودی قرار داشت، قدم برداشت. کشوی قهوه‌ای‌رنگ آن را باز کرد و آلبوم سفید طرح هاله‌ی عروس و داماد را از آن بیرون کشید. چند قدمی عقب گرد کرد و روی مبل دو نفره‌ی سورمه‌ای‌رنگ نشست و سمانه را پیشش فراخواند.آلبوم را روی پایش گذاشت و در حالی که عکسی که بر سر سفره عقد با سعید نشسته بود را نشان می‌داد ادامه داد:
- ببین این سعید! خیلی تغییر کرده، سعید خیلی خوشتیپ بود. سال‌های اول خوب بودیم. درسم که تموم شد من کار پیدا کردم اما سعید عقب افتاد. آخه هم درس می‌خوند هم توی یه کارخانه بسته‌بندی لبنیات کار می‌کرد. می‌گفت خسته‌اس و نمیرسه درس‌هاش رو بخونه و خرج زندگی بالا رفته. خیلی سر موعد دانشگاه نمی‌اومد و کم‌کم درس رو ول کرد و گفت میخواد با دوستش به یه کاری بزنه واسه همین ماشین پرایدی که باباش کمکش کرده‌بود رو با طلاهایی که سر عقد بهم داده‌بودن فروخت. به چند ماه نرسید یه شب اومد گفت ورشکست شده. دنیا روی سرم خراب شد همون اندک پس اندازمون هم به فنا رفته بود. ازش علتش رو پرسیدم با این همه پول چیکار کردی؟ مگه چه کاری بوده که یه شبه نابود شده؟ این پا و اون پا کرد و فقط سکوت کرد، اما چند وقت بعدش مامانش یه روز زنگ زد و گفت تو یه کاری کردی که پای قم*ار نشسته، زیاده خواهی‌های تو بوده که اون رو به اون سمت کشونده.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
با چهره‌ای درهم از غم نهفته‌ی درونش خیره‌ی آلبوم شد و دست روی صورت مهتابی خود کشید. گذشته مدام داشت برایش یادآور میشد و هیچ حواسش نبود سمانه تنها ده سال سن دارد که پای بساط درد و دل او نشسته است. هیچ حواسش نبود که این دختر نباید این همه از حجم بدبختی و بار غم آن را در مغزش به دوش بکشد و هم پای او غصه بخورد. آنقدر در این چند سال در سکوت به سر برده‌بود و غصه‌ها را در دلش تلنبار کرده‌بود که حالا مانند غده‌ای چرکی با یک سوال سمانه سر باز کرده‌بود و با هر تلنگری به بیرون تراوش می‌کرد. این همه سال سکوت و خودخوری دلش را سنگین کرده‌بود و حالا داشت با بیرون ریختن حرف‌هایش بار دلش را سبک می‌کرد و خودش را با حرف زدن آرام می‌کرد و با اشک‌های دیگری روی دلش مرهم می‌گذاشت‌. گویی در حال خودش نبود و مانند مسـ*ـت‌ شده‌ها فقط می‌خواست آنقدر حرف بزند تا مغزش آرام گیرد. سر بلند کرد و چشم به قاب چوبی خاکی‌رنگ عکس خانواده‌اش که در مشهد گرفته‌بودند و روی دیوار گچی سفید‌رنگ رو‌به‌رویش خودنمایی می‌کرد، دوخت و با صدایی که غم، درونش موج میزد و تارهایش را به ارتعاش در آورده‌بود لب زد.
- من نمی‌دونستم قم*ار چیه! من همیشه قانع بودم؛ تازه فهمیدم شریک شدن و زدن به یه کاری که یه شبه قرار بود زندگیمون رو از این رو به اون رو بکنه منظورش قم*ار بوده که وقتی شب اول می‌بره به مزاجش خوش میاد و فکر میکنه همیشه بخت و شانس باهاش یاره اما شب‌های بعد همه رو می‌بازه. توی بساط دورهمی میز قمارشون کم‌کم سیگار و نوشیدنی هم پیدا شده‌بود. اولش حاشا می‌کرد ولی بعدش دیدم پای چشم‌هاش رفته‌رفته گود افتاده و بوی الکل تموم وجودش رو گرفته‌. همون روزها همزمان از کارخونه اخراج شد و فهمیدم معتاد هم شده‌. بخت و اقبال روی خوشش رو ازم گرفته‌بود و آه پدرم دامن زندگیمون رو گرفت‌. به سال نرسیده به خاک سیاه نشستیم. از اون خونه نقلی که دیگه از پس اجاره‌اش برنمی‌اومدیم، اومدیم اینجا یعنی پایین‌ترین محله‌ی شهر. من شدم مرد و نون بیاره خونه اون هم شد نون خوره اضافه برای عیاشی و عیش و نوشش.
چشم از قاب کند و به سمانه که هم پای او ناخودآگاه چشمانش پر از اشک شده‌بود دوخت.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
سمانه سنی نداشت اما تلخی حرف‌ها و غم نهفته‌ی درون خاله تارایش را خوب درک کرده‌بود. این دختر یک شبه زیادی بزرگ شد و حقیقت زشت زندگی را با تمام تک‌تک سلول‌های مغز و جانش فهمیده‌بود. تارا انگشت اشاره‌اش را به سمت وسایلش نشانه گرفت و ادامه داد:
- از تموم جهیزیه‌ای که بابا و عموم بهم دادن تنها همین‌ها مونده. مامانم شب عقد گفت عموت بازم دلش نیومده و توی جهیزیه که بابام نمی‌خواسته بده، کمک کرده‌. از نظر بابام من با انتخابم لایق جهیزیه گرفتن هم نبودم.
سر به زیر انداخت و ناخنش را به لبه‌ی چسب‌ شیشه‌ای آلبوم به بازی گرفت.
- راست می‌گفت! کاش جهیزیه بهم نداده بود که پول زحمتکشیشون رو سعید به دود و دم تبدیل نمی‌کرد!
نفس آه مانندش را بیرون داد و صفحه‌ی آلبوم را ورق زد و چشمان قرمزش را روی عکس خانواده‌اش انداخت. دستی به صورت آفتاب‌سوخته پدر اخمویش که به زور روز عقد کنار مادرش نشانده‌بود و گرفته بود، کشید‌.
- حق با بابام بود! من لایق هیچ چیز نبودم.
سر روی آلبوم گذاشت و ناگهان بغصی که هر لحظه در حال انفجار بود را شکست و های‌های گریه را سر داد. سمانه او را در آغوش گرفت و دستانش را مانند مادری مهربان دور آن زن بی‌پناه حلقه کرد.
***
ملیحه متر آبی‌رنگ را از دور مچ لاغر او باز کرد و روی شانه‌ی پهنش انداخت و به طرف میز چرخ خیاطی سفید‌رنگش قدم برداشت. دفتر۴۰ برگ طرح گل سیاه و سفیدش را برداشت و با خودکار آبی‌رنگش اعدادی در آن نوشت.
- الان این هم بدوزم میدمش بپوشی. به اکرم گفتم بیاد یه دستی به صورتمون بکشه که برای امشب بی‌روح نباشیم.
روی صندلی فلزی پایه کوتاه قرمز‌رنگش نشست و نگاهش را به شکم برجسته‌‌ی‌ تارا دوخت.
- دکتر نگفت کی بری برا زایمان؟ این شکمی که من می‌بینم دیگه جا نداره و همین روزاست که فارغ بشی. عین هندونه رسیده شده ماشالا!
با اتمام جمله‌اش خنده‌ای سر داد و ناگهان با آوردن نام هندوانه، عینک مستطیل شکل بدون قابش را که به هنگام خیاطی به چشم میزد از روی بینی قلمی‌اش برداشت و صدایش را سر داد.
- وای دلم هندونه خواست توی این هوا می‌چسبه.
سوزن ته گرد را از گوشه‌ی لبش برداشت و کوکی به پارچه‌ی حریر آبی‌رنگش زد و با کشیدن گردن به طرف درب برای رسیدن صدایش تن صدایش را بالا برد.
- سمانه هندونه رو از تو یخچال بیار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
چشم از بساط پارچه‌های رنگارنگ پهن شده روی فرش قرمز‌رنگ اتاق کار ملیحه گرفت و با کنار زدنشان با نوک پایش جایی برای نشستن روی پتو‌ی پلنگی ملحفه شده‌ی کنار دیوارِ گچی پیدا کرد. دست روی متکای قهوه‌خانه‌ای طرح دیو و پروانه گذاشت و با نشستن، تکیه‌اش را به آن داد.
- نمیخواد! دستت درد نکنه. انگاری بدجور هوس کردی نکنه خبریه؟
ملیحه پارچه‌ی لطیف طرح آبرنگ را زیر چرخ گذاشت و پایش را روی پدال مشکی‌رنگ فشرد.
- خاک عالم از من دیگه گذشته. عباس‌آقا همیشه حواسش جمه!
تارا چشم از مانکن روبه‌رویش که لباس مجلسی شرابی‌رنگی تن داشت، گرفت و از سر شوخی لبخندی روی لبانش نشاند و لب زد.
- اومدیمو از دستش در رفته‌بود؛ کار خدا که عباس‌آقا نمی‌شناسه، عین من!
از بالای عینکی که به نوک بینی‌اش رسیده‌بود، نگاهش را به او دوخت.
- تو فرق می‌کنی سعید کی حواسش بوده که این دومیش باشه؟ تازه من فکر می‌کنم عمدی باردارت کرد که طلاق نگیری.
با دردهای خفیف زیر دل این چند وقته و حرف تارا، ناگهان بشکاف را که سعی در شکافتن کوک نادرست روی پارچه به رقص درآورده بود در مشتش فشرد و در فکر فرو رفت و با فکر بارداری ناخواسته که عباس‌آقا عاشق پسر است و نکند شیطنت کرده باشد، با دل آشوبی صورتش را درهم کرد و آرام پچ زد.
- خدا نکشتت تارا! دلم رو آشوب کردی. راست میگی من تا حالا کی هوس هندونه کرده‌بودم؟
همزمان بشکاف را روی دامن پیلیسه‌‌ی مشکی‌رنگش رها کرد و پنجه بر صورت کشید.
- وای خاک بر سرم آبروم تو محل میره‌ که! هر سری میگم مرد، یکم از من دوری کن، گوش نمیده که عین کنه می‌چسبه بهم. پاشم برم یه خاکی به سر بریزم تا رسوای عالم نشدم اون هم با یه دختر ده ساله.
تارا که تا آن موقع خنده‌اش را به زور نگه داشته‌بود، با بلند شدن ملیحه و آمدن سمانه، با صورت قرمز از نگه داشتن خنده‌اش لب به دندان‌های سپیدش گرفت. سمانه میوه‌خوری بلور پابه بلندی که قاچ هندونه‌های قرمز و خوش رنگ در آن خود نمایی می‌کرد را روی فرش گذاشت.
- این هم هندونه که هوس کردی مامان خانم.
ملیحه ناخودآگاه چنگی به دامنش زد و با گفتن 《خاک بر سرم دختره‌ی بی‌حیا》چشم غره‌ای نثار سمانه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
سمانه بی‌خبر از همه جا لب برچید و با اخم اعتراض کرد.
- وا مامان مگه چی گفتم؟
با اعتراض سمانه و هاج و واج نگاه کردنش و تمام نشدن چشم غره ملیحه دیگر نتوانست تحمل کند و شلیک خنده‌اش را به هوا پرتاب کرد.
***
برخلاف ملیحه که آرایش تند و تیزی را به روی صورتش نقاشی کرده‌بود، آرایش ملیح را ترجیح داده‌بود و با پنکک تعریف شده‌ی اکرم، پف و ورم صورتش را خوابانده‌بود اما ورم لب‌ها و بینی‌اش را هر کاری کرده‌بود نتوانسته بود درستش کند. ملیحه با آن علم پزشکی خودجوش قدیمی‌‌اش گفته‌بود دختر زاها همیشه ورم می‌کنند و این یک امر طبیعی است و خودش هم بر سر بارداری سمانه همین اوضاع و احوال را داشته است. اما مگر آن ورم برایش مهم بود؟ هر چه باشد مهم دختر کوچکش بود که درون او رشد می‌کرد و چیزی تا آمدنش باقی نمانده بود تا او را در آغوش و پناه گرمش بگیرد. آن روزی که فهمید ناخواسته باردار شده است و سعید عمداً این کار را انجام داده، حسابی داغ کرده‌بود و می‌خواست هر طور شده از شرش راحت شود. تنها می‌خواست جدایی‌اش را از سعید عملی کند و خودش را از آن زندگی جهنمی و نباتی خلاص کند، اما ملیحه نگذاشته‌بود و آنقدر با اکرم با او حرف زده‌بودند و از قهر و تشر و عاقبت گناه و کفاره‌اش حرف‌ها زده‌بودند که نوبتی را که برای سقط گرفته‌بود به ثانیه نکشیده پس گرفته و پای حماقتش با زندگی با سعید مانده‌بود‌. در فکرش با ملیحه این بود که دخترکش را که به دنیا آورد، بعد حتماً طلاقش را عملی کند. قطعاً با شرایط و اوضاعی که سعید داشت دادگاه به نفع او رقم می‌خورد و خیالش از بابت حضاتت دخترکش راحت بود. از این که چیز دیگری تا زمان خلاصی از سعید هم باقی نمانده بود در دلش غوغا و ولوله‌ای به پا بود و در پوست خودش نمی‌گنجید. دلش می‌خواست بعد از طلاقش دست دخترکش را بگیرد و راهی منزل پدرش شود. قطعاً وقتی می‌دانستند از سعید جدا شده و نوه‌ای در کار است و بی‌پناه شده از خر شیطان پایین می‌آمدند‌ و پناهش می‌شدند. خوب می‌دانست آقاجانش چقدر بچه دوست دارد و آرزوی دیدن نوه‌ و بازی کردن و بزرگ شدنشان را همیشه در دل داشته است و حسرتش را در صحبت‌هایش گفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
صدای دیلینگ موبایل ملیحه که روی میز چرخش، به صدا در‌ آمد او را به خود آورد. از داخل آینه‌ی قدی کنار درب ورودی، نگاهش را معطوف به خود کرد و یقه‌ی گرد شومیز هنر دست ملیحه را درست کرد و لب‌های کالباسی‌اش را به روی هم فشرد. مانتوی خردلی‌‌ایی که در سال‌های اول ازدواج خریده‌بود تا برای مهمانی‌های پاگشایی که هیچ‌گاه برایش اتفاق نیفتاده‌بود، بپوشد را از روی دسته‌ی فلزی صندلی پشت چرخ برداشت و روی آن پوشید و از کنار میز اتوی هم‌رنگ چرخی که کنار مانکن بود، گذشت و با گرفتن‌ دستگیره‌ی سرد فلزی از اتاق خارج شد. چشمان درشتش را ریز کرد تا ملیحه را که با لب و لوچه‌ی آویزان به دیوار کنار دستشویی رو‌به‌رویش تکیه داده‌بود، درست ببیند. از کنار چوب‌لباسی کمدی خاکی‌رنگی که شلوار مشکی‌رنگ مردانه‌ای به آن آویزان بود، گذشت و جلوتر رفت. با رسیدن به او دستی به زیر چانه‌‌اش گذاشت.
- چته ملیحه؟
ملیحه دستی به موی فری که ساعت‌ها وقتش را گرفته‌بود، کشید و فر مرتب شده‌‌اش را بهم زد.
- هیچی بابا این عباس‌آقا کشت ما رو با اون غیرتش! میگه رژت جیغه، میگم مجلس زنونه‌است! بعد قرنی میخوام برم خیر سرم حنابندون، یه قری به این کمر بدم.
لبخندی به لب آورد و یاد دلنازکی‌های خودش که هیچ‌گاه خریداری نداشت و به گریه و نوشتن در دفترچه یادداشتش ختم میشد، افتاد. به یاد نداشت هیچ از دلبری و خواستن هوس‌های جورواجوری که باقی زنان برای همسرانشان در بارداری انجام داده‌بودند و لوس کردن را کمی چاشنی‌‌اش کرده‌بودند برای سعیدی که ده روز خانه نیامده بود، انجام داده باشد و سعید زمین و زمان را بهم دوخته باشد و به دنبال خرید هوس‌ها و بهانه‌های او بگردد‌‌. یادش آمد که چقدر دلنازک شده‌بود و از آن دختر خوددار و مقاوم به نازکدل‌ترین زن دنیا در آمده‌بود که با هر مسئله‌ی کوچکی گریه‌اش در می‌آمد اما هیچ خریداری نداشت و همین بی‌توجهی باعث عذابش میشد. یادش آمد یک شب که هوس یک چیپس و ماست ساده کرده‌بود اما با نبود سعید و دیر وقت بودن شب، هوسش را با سرگرم کردنش از سر پرانده‌بود و بی‌خیالش شده‌بود و شبش را با گریه و خوردن غصه به صبح رسانده‌بود، اما حسرتش تا ابد به دلش مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
حتی وقتی فردایش برای ملیحه با بغض تعریف‌ کرده‌بود و ملیحه سمانه را سریع برای خرید فرستاده‌بود تا هوسش را برطرف کند اصلاً به دلش ننشسته بود و چیزی در دلش مانع لذتش شده‌بود و به جای به‌به ‌و چه‌چه کردن و با ولع خوردنش، گریه و عق زدن جایگزین شده‌بود و هر چه خورده و نخورده بود را بالا آورده‌بود. گویی دخترکش فقط هوس کرده‌بود تا پدرش آن را با مهر و محبت برایش بخرد و مادرش نوش جان کند،‌ اما هیچ‌گاه پدرش نبود تا مسئولیتی را بر گردنش حس کند و معنی مهر و محبت را فهمیده باشد و به جا آورده باشد. با صدای فین‌فین ملیحه چینی به پیشانی انداخت و به خود آمد. این زن، ملیحه‌ی همیشگی نبود و حال و هوایش عوض شده‌بود و او آن را به خوبی حس کرده‌‌بود. ملیحه آدمی نبود که بر سر یک رژ و رنگ جیغش و تذکر شوهرش اینگونه بهم بریزد و های‌های گریه را مانند بچه‌ها سر دهد. آه حسرت مانندی کشید و خنده‌ی ریزی را مهمان لبانش کرد و دندان‌های ردیف سپیدش را به نمایش گذاشت.
- چه دلنازک شدی! قبلاً غیرتش رو بیشتر دوست داشتی و می‌گفتی از خواستنشه؛ حالا چی تغییر کرده که روحیاتت انقدر عوض شده و حساس شدی؟!
ملیحه که متوجه سوال او نشده‌بود، شانه‌ای بالا انداخت و تکیه‌اش را از دیوار گرفت.
- میخوای چی بگی؟ چه می‌دونم چه مرگم شده! از دست عباس‌آقا ناراحتم. مجلس زنونه غیرت میخواد؟! من چند وقته دیگه باید سمانه رو شوهر بدم؛ اون‌وقت هنوز به من درست و غلط میگه!
تارا دست پشت شانه‌ی او زد و هم‌قدم با او به سمت مبل روانه شد. با نشستن او روی مبل راحتی شرابی‌رنگ وسط سالن با گرفتن دسته‌ی چوبی قهوه‌‌ای‌رنگ کنارش لم داد.
- ملیحه نمیخوام بترسونمت اما بد نیست تاریخت رو چک کنی! این حالت‌هات من رو یاد خودم می‌ندازه.
ترسش از همین بود؛ خودش هم شک کرده‌بود اما مغز و دلش مانع قبول کردنش میشد. نگاه نگرانش را از تابلوفرش اسب سفید در حال دویدن در آب از روی دیوار رو‌به‌رویش گرفت و به چشمان زیبای آرایش شده‌ی او دوخت.
- دو روزه عقب انداختم ترس و وحشت افتاده به جونم؛ نکنه سیبیلو کار دستم داده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
از به کار بردن اصطلاحی که ملیحه موقع شاکی شدنش از عباس‌آقا، او را به دلیل داشتن سیبل‌های پر پشت و سیاهش در حرف‌های دو نفره‌شان به دور از سمانه سیبلو صدا میزد، خنده‌اش را سر داد و پاهای ورم کرده‌اش را دراز کرد.
- از دست تو ملیحه؛ اینکه نگرانی نداره! حالا اگه باشه هم دیگه شده! خودت به من گفتی صلاح خدا برام توی داشتن این بچه بوده. به فکر حرف و حدیث مردم نباش؛ هر کاری کنی در دهن مردم برای حرف بازه! بعدش هم کار غیر شرعی و بی‌آبرویی که نکردی؛ حق مسلمتون بوده و از نظر شرعی و خدایش هم مشکلی نداره! کم خودت رو راجع به این چیزها عذاب بده!
همزمان تن صدایش را آرام کرد و سر جلو برد تا سمانه نشنود و چشمانش را به چشمان ریمل زده‌ی او دوخت.
- اینجوری سمانه هم دیگه تنها نیست. خودت می‌گفتی تک فرزندی خوب نیست! به خدا داشتن خواهر و برادر نعمته! آدم دورش شلوغ باشه، بی‌کَس نیست! فردا یه بی‌بی بذار خبرش رو بهم بده.
همزمان با دردی که در شکمش احساس کرد، دستی به آن کشید و از درد، لب رژ زده‌اش را به دندان گرفت.
- دو روز درد افتاده بهم. اما درد شکمم سفتیش مثل اونی که دکتر گفت نیست. امشب من زودتر میرم که استراحت کنم. برای خبرت هم فردا منتظرتم.
همزمان دستی به کمرش زد و در حالی که به سختی از روی کاناپه بلند میشد از کنار میز پایه کوتاه چوبی خاکستری‌رنگ گذشت.
- حالا هم عزای بی‌خودی نگیر! بلند شو بریم. خدا رو شکر کن که خدا یه شوهر عین شیر بهت داده که حداقل غیرت داره و بالا سرتون مونده و نون سر سفرتون میاره. به خدا که یه تار موی گندیده عباس‌آقا با اون مردیت و غیرتش می‌ارزه به سعید بی‌چشم و روی بی‌غیرت.
حرف‌ها و تعریف‌های از حق نگذشته‌ی تارا دلش را قرص کرد. راست می‌گفت عباس‌آقا با آن که کمی اخلاق تند و تیزی داشت و سخت‌گیر بود، اما مهربانی‌اش در کارها و رفتارهایش موج میزد و از قضا با اینکه ملیحه انتخاب مادرش بود اما او را عاشقانه به سبک خودش دوست داشت و تا به حال نگذاشته بود آب در دلش تکان بخورد. دستی به صورتش کشید و نفس صدادارش را بیرون داد. لبخندی زد و از روی مبل بلند شد.
- راست میگی! تو همیشه با حرف‌هات برام قوت قلب بودی. فردا عصر که عباس‌آقا رفت میام پیشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
همزمان با صدا زدن سمانه خود به سمت جا لباسی برای برداشتن چادر و کیفش روانه شد.
***
صدای تلق و تولوقی که سعید در اتاق خوابشان راه انداخته‌بود خواب عصرانه‌اش را پراند. چشم باز کرد و روی تخت، نیم‌خیز شد. هوا رو به تاریکی رفته‌بود و اصلاً متوجه گذر زمان نشده‌بود. چند باری چشمانش را باز و بسته کرد تا نور مهتابی رو‌به‌رویش چشمانش را نزند. خمیازه‌ای کشید و روی تخت، صاف نشست و با صدای گرفته‌ی حاصل از خواب نیم روزی آرام با خمیازه لب زد.
- سعید داری چیکار می‌کنی؟ کی برگشتی؟
با شنیدن صدای تارا سر از چمدان قرمز چرم زیر تخت بیرون آورد و چشمان قرمز و خمارش را به او دوخت.
- تارا بگو کجا گذاشتی؟ فقط امروز مهلت دارم پول اکبر سگ‌دست رو بدم‌.
هنوز مغزش خواب بود و متوجه نشد سعید راجع به چه چیزی با او حرف می‌زند. خمیازه‌اش را با گرفتن دست جلوی دهانش مهار کرد و از روی تخت آرام بلند شد.
- چی رو کجا گذاشتم؟ دنبال چی می‌گردی؟
سعید کلافه درب چمدان را رها کرد و دستی لای موهای حالت‌دار مشکی بهم ریخته‌ی بالا زده‌اش کشید.
- دِ لامصب نذار به زور ازت بگیرم! عزیز من سکه رو بده و خلاص کن این قائله رو!
عادت سعید بود از وقتی معتاد شده‌بود و حسابی دود می‌گرفت، اخلاقش از بقیه زمان‌ها بهتر بود و سعی می‌کرد اول از راه دوستی وارد شود؛ حالا هم با گفتن عزیزی که به کار برده‌بود تارا خوب متوجه ترفند او شد. بی‌خیال او شد و در حالی که از کنار کشوی میز آرایش و لبا‌س‌های بهم ریخته‌ی کمد چوبی قهوه‌ای‌رنگش با احتیاط‌ می‌گذشت تا پا رویشان نگذارد با بی‌حوصلگی نجوا کرد:
- کارت گیر افتاد دوباره شدم عزیزت؟
همزمان دستگیره سرد فلزی را گرفت و از اتاق خارج شد‌.
- اگه خوب گوش داده باشی بهت گفتم که ماله من نبود. ملیحه همون روز ازم گرفت.
سر برگرداند و موی بلندش را با کش مشکی دور مچش که عادتش بود موقع باز کردن به مچ ببند به حالت دم اسبی شروع به بستن کرد.
- اگه شک داری چرا نمیری راست و دروغش رو از عباس‌آقا بپرسی؟!
هنوز کامل خارج نشده‌بود که دست بالا رفته‌ی لای موهایش اسیر دست او شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین